جلد دوم دیانه

پارت 22 جلد دوم دیانه

4.7
(3)

 

 

-باید بریم، هوا داره سرد میشه و شدت بارون بیشتر.

سری تکون دادم. خواستم بلند شم اما همین که پام رو تکون داد صدای دادم بلند شد. اومد سمتم.

-صبر کن، باید اول پاتو با چیزی ببندیم تا تکون نخوره.

-اما …

-اما چی؟

نگاهی به اطرافش انداخت.

-باید شالت رو بدی.

-چی؟

-شالت رو بده.

دست دراز کرد و شالم رو از روی سرم برداشت.

کلاه پالتوم رو روی سرم کشیدم. پارسا نشست.

-کمی درد داره اما باید تحمل کنی.

با درد سری تکون دادم. همین که گره شال رو محکم کرد از درد لبم رو محکم گزیدم.

عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود.

-تموم شد.

اومدم نفس بگیرم که دستش زیر پا و دور شونه ام رفت و کشیدم توی بغلش.

شوکه جیغ خفه ای کشیدم و دستم رو بند پیراهن مردانه اش کردم.

-دستت رو دور گردنم حلقه کن، اینجا سراشیبیه.

به حرفش گوش دادم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم.

می دونستم از هلیا اینا خیلی دور شده بودیم.

بعد از مسافتی هر دو خیس و نفس زنان زیردرخت بزرگ نشستیم.

-یکم اینجا می شینیم ودوباره حرکت می کنیم.

با اینکه خیلی درد داشتم و هر لحظه چشم هام سیاهی می رفت قبول کردم.

شکلاتی سمتم گرفت.

 

-اینو بخور تا ضعف نکنی.

بعد از چند دقیقه بلند شد. خودم می تونم بیام. بغلم کرد.

-الان وقت لجبازی نیست. پات داغون شده و باید هرچی زودتر بیمارستان ببریمت.

ضربان قلبش رو که محکم به سینه ی ستبرش می کوبید به خوبی احساس می کردم.

کمی سرم رو بالا آوردم و نگاهی بهش انداختم. سنگینی نگاهم رو احساس کرد و سرش رو خم کرد.

فاصله ی بین صورت هامون قد یه بند انگشت بود. با صدای بمی گفت:

-چرا چند ماه بی خبر رفتی؟ حتی بهارک رو نبردی!

-همه اش یه تله بود. تله ی برزو و هامون.

-اون روز که اومدم جلوی درت و اون مرد رو دیدم می خواستم بگم از هامون یه نشانه هایی پیدا کردم.

-چرا هیچی نگفتی؟ چرا گذاشتی دستم به خون اون آلوده بشه؟

-به عنوان دوستت از دستت ناراحت بودم … اونقدر که تصمیم اشتباهم زندگی خودم رو خراب کرد. اما تو باید به عنوان دوست روی من حساب می کردی!

-من هر بار سمتت اومدم تو ازم فاصله گرفتی. حتی من و متهم به …

سکوت کردم. اصلاً نمیدونستم چرا این حرف ها رو بعد از این همه مدت دارم با پارسا می زنم!

پارسا دیگه ادامه نداد. بالاخره گوشیش آنتن داد و به انوشیروان زنگ زد و توضیح داد که کجائیم.

قرار شد تا اومدن انوشیروان زیر همون درخت بشینیم.

با لرز دستهام رو تو آغوش کشیدم.

 

-من تو تمام این سالها دوستت داشتم.

باورم نمی شد. متعجب سرم رو بالا آوردم. تو تاریکی هیچی نمی دیدم.

قلبم مثل قلب گنجشک به سینه ام می کوبید. صداش بم تر از همیشه توی گوشم نشست.

-میدونم زدن این حرف ها بیهوده است؛ تو من و همیشه به چشم یه دوست دیدی اما تو برای من متفاوت بودی … متفاوت از تمام زن های اطرافم … یه آرامش خاصی داری … خیلی وقت ها می خواستم بیام و بهت بگم اما هر بار وقتی از نبود احمدرضا اشک می ریختی از خودم متنفر می شدم. من چیز زیادی ازت نمی خواستم فقط یه گوشه ای از قلبت برای من باشه.

باورم نمی شد که این همه سال پارسا …. عصبی سرم رو تکون دادم. با حرفی که زد ته دلم خالی شد.

-من عاشق سادگیت بودم … عاشق نگاه معصومت … خیلی نامردم، مگه نه؟ من ازهمون روزی که تو کوچه برا اولین بار اتفاقی دیدمت عاشق چشم های بی پناهت شدم. اون موقع ها نگاهت همیشه بی پناه بود مثل گنجشکی که تو بارون مونده.

با صدای انوشیروان به خودم اومدم.

-حرف های امشب و فراموش کن. بذار پای حال بد این روزهام.

نمی تونستم حرفی بزنم. بغضی توی گلوم اذیتم می کرد. خم شد و بغلم کرد.

سرم رو توی سینه اش فرو کردم. عطر تلخش پیچید توی دماغم. حرف هاش توی سرم بالا و پایین می شد.

 

یک هفته ای می شد که بخاطر گچ پام توی خونه بودم.

توی این مدت یک هفته پارسا رو ندیدم فقط یک بار زنگ زد و حالم رو پرسید.

بین دو راهی گیر کرده بودم. قلب لعنتیم با هر بار اسمش رو آوردن محکم تو سینه می کوبید اما فکر می کردم فکر کردن به مرد دیگه ای خیانت به احمدرضاست.

موناسینی سوپ رو جلوم گذاشت.

-تو یه چیزیت هست اما به من نمیگی!

-چیزی نیست.

-من و خر نکن دیانه، من می شناسمت. بعد از اون شبی که با پارسا بیرون رفتی این اتفاق برات افتاد. حواست دیگه اینجا نیست.

-چیزی نیست فقط پام کمی اذیت می کنه.

مونا شونه ای بالا داد.

-آخرش که می فهمم چرا اینطوری شدی اما بهتره خودت بگی!

سرم رو پایین انداختم.

-الان هیچی ازم نپرس.

خم شد و گونه ام رو بوسید.

-هروقت دنبال یه هم صحبت بودی خودم دربست نوکرتم.

-مرسی که هستی.

-من برم تا صدای امیرعلی درنیومده.

با رفتن مونا نگاهم رو به عکس احمدرضا دوختم.

بالاخره بعد از یک ماه گچ پام رو باز کردم. باید چند جلسه فیزیوتراپی می رفتم.

تازه از فیزیوتراپی برگشته بودم که نهال زنگ زد و گفت اومدن ایران.

ازش خواستم تا بیان اینجا و اونم استقبال کرد.

بعد از شام دور هم نشستیم. نهال رفت تا قهوه بیاره.

 

امیریل نگاهم کرد.

-خوبی؟

لبخندی زدم.

-آره، چطور؟

کمی خم شد سمتم.

-نگاهت یه جوریه!

-تو باز حس روانشناسیت گل کرد؟ نگاهم هیچ چیزیش نیست.

-نگاهت میگه عاشق شدی!

ته دلم خالی شد. هول کردم. به اجبار لبخندی زدم.

-حرف ها میزنی … نگاهی که زبان نداره میخواد چی رو بگه؟

-برعکس؛ نگاه آدم ها خیلی بهتر از خود آدم ها راست میگن. زبان خیلی وقت ها برعکس قلب و نگاه حرف میزنه.

بلند شدم.

-میرم استراحت کنم.

امیریل شونه ای بالا داد.

-باشه، فرار کن.

-نهال جون، میرم اتاقم.

-قهوه!

-نه ممنون.

وارد اتاق شدم. قلبم محکم به سینه ام می کوبید مثل کسی که کار اشتباه کرده باشه و مچش رو گرفته باشن!

ناخواسته سمت پنجره رفتم. پرده رو کمی کنار زدم. نگاهم به تراس پارسا افتاد.

سایه اش رو احساس کردم. خودم حال خودم رو نمی فهمیدم.

-هلیا من نمیام.

-تو غلط کردی نمیای! یعنی چی؟ یه تولد کوچیکه که فقط دوستهای نزدیک هستن.

از روبه رو شدن با پارسا می ترسیدم.

-مهمون دارم.

-مهمونتم بیار.

-هلیا!

-مرض و هلیا … همین که شنیدی!

و بدون اینکه اجازه بده صحبت کنم قطع کرد. حالا اینو کجای دلم بذارم؟!

 

نهال با ذوق قبول کرد. یه استرس عجیبی داشتم.

مثل دخترهای ۱۴ ساله شده بودم و این رفتارم از چشمهای تیزبین امیریل دور نموند.

با هم وارد خونه شدیم. دوستهای هلیا اومده بودن اما پارسا نیومده بود.

امیرعلی و مونا هم اومدن. یکساعتی می شد اومده بودیم.

هلیا کیک رو آورد. صدای زنگ آیفون بلند شد.

هلیا: اینم از جناب پارسای ما.

پارسا با دسته گل بزرگی وارد شد. بعد از احوالپرسی با بقیه سمت ما اومد.

لحظه ای از دیدن امیریل متعجب شد اما سریع به خودش اومد و خونسرد باهاش دست داد.

نهال با ذوق به پارسا نگاه کرد و طوری که نشنوه گفت:

-اووف، اینو کجا قایم کرده بودی؟

لبخند کم جونی زدم. علنی پارسا ندیده گرفتم و از کنارم رد شد.

بعد از برش کیک و پذیرایی با هلیا وارد آشپزخونه شدیم تا سینی چائی رو ببریم.

نگاهم به نهال افتاد که روی مبل دونفره ای کنار پارسا نشسته بود و باهاش صحبت می کرد. حالم یه جوری شد.

با سنگینی نگاه امیریل نگاهم رو از پارسا و نهال گرفتم. پاسی از شب گذشته بود. بلند شدم.

امیریل و بقیه هم بلند شدن. نهال با پارسا دست داد.

-یه روز حتماً برای دیدن هتلتون میام.

-با کمال میل، بانو.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

  1. سلام واقعا انتظار نداشتم قسمت بعدیش اینطوری باشه لطفا میشه یکم زود تر پارت بعدیش رو بزارین لطفا حداقل دوروز در میون بزارین نه یه هفته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا