رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۲۷

5
(1)

– به من نگو حاج خانوم.

صدای تک خنده‌ش آمد و صندلی بود که به عقب کشیده شد.

تنه چرخاندم و با ظرف‌های برنج و خورشت به سمتش رفتم و نگاهی به خرمای تزئین شده و چای روی میز انداختم.

بنظرم همه چیز تکمیل به نظر می‌آمد.
سالاد و پارچ آب کنارش این تکمیلی را تکمیل‌تر نمود و من خندان لب باز کردم:

– چیزی لازم نداری؟!

نگاهش گرد وسایل روی میز چرخ خورد و دمی بعد چشم به منی داد که سر پا ایستاده، انگشت در انگشتم فرو برده بودم.

– نه همه چیز کامله!
البته این همه کاملی تعجب آوره.

هینی کردم و اخم کرده روی صندلی نشستم.

– حرفت‌و شنیدم ها.

با بیخیالی شانه‌ای بالا انداخت و خرمایی درون دهانش گذاشت.
چشم غره‌ای حواله‌اش کردم.

– بنظرم خجالت بکش.

با خنده چایش را سر کشید و من می‌دانستم یک روز سر این اخلاق مزخرف خونسردش قاتل خواهم شد.
پوفی کشیدم و اخم کرده به پشتی صندلی تکیه دادم.

– دیشب زمانی‌که خواب بودی مامان یه توک پا اومد بالا کارِت داشت.

خودم را جلو کشیدم و دست تکیه گاه چانه‌ام کردم.

– اِه؟ چیکارم داشت؟

لیوان چایش را کنار گذاشت و با بسم ﷲی قاشق اول برنج بدون خورشتش را در دهان گذاشت.
کمی در سکوت گذشت برای جویدن لقمه‌ی جناب آقا!

– چون خواب بودی دیگه به من گفت…آخر این هفته یه مولودی دارن که خونه‌ی ماست گفت بیاد بهت اطلاع بده که برنامه ریزی کنی موقع مولودی باشی!

سر روی میز گذاشتم و لبانم به غر زدن از هم فاصله گرفتند:

– وای نه! من خستمه کلی کار دارم درس دارم، ای کاش مامان می‌ذاشتش بعد امتحانام.

– کمتر تنبل بازی از خودت دربیار.

سرم به ضرب بالا رفت:

– تنبلی‌م کجا بود آخه؟!

لقمه‌ی بعدی را در دهان گذاشت و مثل تمام این مدت شانه‌ای بالا انداخت.
مردک مزخرف چندش با آن فک استخوانی!

– می‌شه اِنقدر خونسرد نباشی و هِی برای حرفام شونه بالا نندازی!

کمی در لیوان آب ریخت و قبل از بالا بردن لیوان نیم نگاهی به چهره‌ی حرصی‌ام انداخت.

– عادتمه!

– عادتت نباشه، خیر سرت دکتر مملکتی باید آداب رفتاری رو هم بلد باشی!

لیوان آب را روی میز گذاشت و قاشق را به دست گرفت.

– با بقیه که اینطور نیستم…

چشم گرد کرده، خودم را عقب کشیدم و با دهان باز به آن نیشخند گوشه‌ی لبش خیره شدم.
یعنی…

– مشکلت با من چیه؟

اخمی کرد و قاشق را درون بشقاب با صدای بلندی رها کرد:

– چرا سعی می‌کنی یه جوری قضیه رو جلوه بدی که من باهات مشکل دارم و دشمنم؟!

اخم‌های به شدت درهم رفته‌اش و صورت جلو آمده‌‌اش کمی ته دلم را ترساند اما کم نمی‌آوردم.

– چون از اول یه جوری گیر می‌دادی که انگار من تو رو مجبور به ازدواج با خودم کردم،

جوری نگام می‌کنی انگار بهت بدهکارم…از اون بدتر برای من شرط طلاق می‌ذاری بنظرت من چجور می‌تونم بهت نگاه کنم؟! غیر از اینکه با من مشکل داری؟

پوف عصبی کرد و دستی به صورتش کشید.

– اونموقع تو شرایط بد روحی بودم، نزدیک امتحان تخصصم بود و این اتفاقا اوضام رو بدتر

می‌کرد، من مجبور بودم باهات اینجور تا کنم…اما بعد از اون‌و یادم نمی‌آد، من بهت نگفتم جای خوابت رو عوض کن…می‌تونستیم دوستانه روی تخت بخوابیم و من قول

شرف بهت می‌دادم حتی دست هم بهت نمی‌زنم بعد تو نگاهت به من جوریه که شال می‌زنی تو خونه، این دیگه تقصیر منه؟! اینکه من خودم رو یه متجاوز جانی حساب می‌کنم؟!

بزاق دهانم را قورت دادم.

وسط دوراهی عجیبی گیر کرده بودم. دوراهیِ حق با من و حق با او!
کداممان درست می‌گفت؟!
دستی به پیشانی‌ام کشیدم و موهای سرکش را با عصبانیت به داخل شال راندم.
همه چیز بهم ریخته شده بود. مخصوصا تصوراتم از جناب دکتر طلوعی!

– نمی‌دونم فراز نمی‌دونم…نمی‌دونم الان حق با کیه…کی راست می‌گه کی دروغ می‌گه کی حق داره کی حق نداره الان گیج شدم، بذار این بحث‌و ببندیم خب؟!

چهره‌ام نالان‌تر از این حرف‌ها بود.

-فراز من بچه‌م…تازه می‌خوام وارد نوزده سال شم…طرز تفکرم با تو فرق داره، تو بیست و شیش سال داری و متفاوت‌تر از من فکر می‌کنی!
تو ذهنت زمانی که داری من‌و محکوم می‌کنی به این هم توجه کن.

***

– خنده‌م از این می‌آد مادر شوهرت آیینه‌ی دق دختر و دختر خواهرش رو دعوت کرده!

پقی زیر خنده می‌زنم و سرم به عقب پرت می‌شود. از صبح تا الان چیزی نبود که محدثه با آن معرکه نگرفته باشد.

– محدثه بس کن، بخدا پوکیدم از خنده!

– خدایی می‌خوام امشب تو وظیفه‌ی من‌و به عهده بگیری!

زیر چشمی نگاهش کردم.
نیش تا بناگوش باز روی تخت نشسته بود.

– باز چه نقشه‌ای ریختی؟!

و همان لحظه برای جمع کردن دفتر و وسایل روی زمین خم شدم.
صدای ریز خنده‌اش که به گوشم رسید ناخودآگاه لبم به لبخند ملایمی وا شد.

– آخ محدثه، امان از این فوضولیات.

– شبیه ننه بزرگا شدی آمین، کمتر نق بزن!

صاف ایسادم و کتاب‌ها را به سمت عسلی کوچک کنار تخت بردم.

– خفه شو.

رو به سمتم چرخاند و با چشمانی براق دندان به لبش کشید.

– می‌گم آمین!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا