کی گفته من شیطونم

پارت 2 کی گفته من شیطونم

3.5
(6)
ساحا اخر سر من از داد زدنت تو کر میشه چته چرا هی جیغ میکشی
– مامان بیا برو یه چیزی به این ارمان بگو دوساعته رفته تو حموم نمیاد عین دختر ها معلوم نیست داره چی کار میکنه
– من برم بهش بگم بیاد بیرون خوبه زشته ……..
– اه اه اه ……
رفتم تو اتاق لاکم رو اوردم زدم
اقا بعد دو ساعت تشریف اوردن یه حوله ی لباسی تنش بود
ولی حسابی به خودش رسیده بود صورتش رو کرده بود عین اینه ……
از دیدن من تعجب کرد
– تو دوست داری پسرا ها از حموم در میان بشینی نگاشون کنی
با تعجب نگاش کردم
– اومدی نشستی رو به روی حموم من رو نگاه میکنی
– برو بابا انگار ملکه ی الیزابته من بشینم نگاه کنم
جون خودم که اصلا بهش نگاش نکردم
رفتم تو حموم … به به چه بوی خوبی می یومد …….
داشتم موهام رو میشستم که صدای در زدن اومد
– بله ؟
– اون کرم من رو بده جا گذاشتم
– به من چه اومدم بیرون بعد بردار
– ساحل خانم کار دارم دیرم شده بده میخوام برم
داشتم از حسودی می مردم یعنی با کی قرار داره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
– برو بابا من عمرا بدم
– ساحل به فکر امتحان فردات هم باش ها
اهان یادم نبود …..ولش کن به جهنم اخرش اینه که این ترم مشروط میشم دیگه …..
هر چی در زد جوابش رو ندادم ……
سریع اومدم بیرون …….. الانه که مهمون ها برسن من هنوز تو حموم ….
موهام رو سریع خشک کردم لباسم رو پوشیدم …
لباسم یه پیرهنه قرمز بود یه لباس دکلته ی خیلی خوشگل ……
جلوی اینه ایستادم موهام رو فر کردم بعدش رفتم سراغ ارایش کردن …….
داشتم ریمل میزدم که صدای در زدن اومد
– اجازه هست خواهر کوچکه ؟
– وای دریا تویی بیا تو عزیزم
اومد تو چه خوشگل کرده
بغلش کردم دلم براش یه ذره شده بود
– خوش گذشت ماه عسل ؟
– اره جات خالی خیلی خوب بود فقط طولانی شد
– میگم ها فرزاد بهت ساخته ها هم خوشگل شدی هم توپول
– اره دیگه همش هی به من میگه باید چاق بشی
– دریا بیا من رو ارایش کن که حسابی دیر شده
– باشه زود باش مهمون ها اومدن ها پس چی کار میکردی از صبح
– این ارمان بیشعور رفته بود تو حموم در نمی یومد
– اره دیدمش خیلی خوشگل شده بود کجا میرفت ؟
– چه میدونم بیا ارایش کن
با دقت زیاد ارایشم کرد …
چون چشم ها رنگی بود دوست داشتم لنز مشکی بذارم این طوری حسابی قیافه ام تغیر میکنه
کفش های پاشنه بلندم رو هم پام کردم رفتم با دریا پایین …..
همه ی دوست های دانشگاه اومده بودن خوبه ارمان رفت ها 
رفتم جلو با همه دست دادم
چند تا از دوست های بابا هم بودن …..
پسر هاشون طوری به ادم نگاه میکردن که انگار ادم ……..
دلم میخواست ارمان هم تو مهمونی باشه ولی انگار خودش دوست نداشت بمونه
همه ی بچه ها فکر امتحان فردا بودن .
– ساحل میگم کاش شماره ی استاد رو داشتیم بهش رشوه میدادیم که سوال ها رو بگه
میخواستم بهش بگم شماره چیه بیا ببرمت تو اتاقش …
– اون به ما اجازه نمیده سر کلاس حرف بزنیم اون وقت تو میگی سوال های امتحانی رو بده
– اره لامصب هم مغرور هم خوشگل خوش به حال زنش ….
داشتم با هم حرف میزدیم که دریا دوباره همه رو کشوند وسط برای رقص
همه ی مرد ها رفته بودن تو حیاط ……
دوباره شروع کردیم به رقصیدن تا 1 شب بعد از اون هم شام خوردیم
همه برام کادو های خوبی اورده بودن
هدیه ی مامان بابام یه سرویس طلای خیلی خوشگل بود….
دریا هم یه لب تاب مدل جدید خریده بود …….
یادم باشه اون لب تاب قدیمیه رو بدم به سبزی خانم ……..
مهمون ها وقتی رفتند تازه یاد بدبختی هام افتادم
امتحان فردا رو چی کار کنم ……
این ارمان خاک برسر هم معملوم نیست کجاست فهمیده من بهش احتیاج دارم خودش رو گم و گور کرده 
با کمک مامان و دریا یه خورده خونه رو تمیز کردم
روی مبل نشسته بودم که ارمان خان تشریف اوردن
من نمیدونم تا ساعت 3 بیرون چه غلطی میکرده ……..
با تعجب نگام کرد
یه ذره دقیق شد روی لباسم چشم هاش یه برق خاصی زد
– سلام تو چرا این جا نشستی ؟
– هیچی همین طوری……..
اره جان خودم همین جوری نشسته بودم ………
بدون این که سوال دیگه ای بپرسه رفت تو اتاقش ..
ای خدا چی کار کنم من روی کتاب رو باز نکردم ….
اگر فردا نرم امتحان میان ترمم رو صفر میده ………
بیخیال غرور باید خرش کنم یه ذره با هام کار کنه …….
چون مامان وبابا خواب بودن کفش هامو در اوردم چون صدا میداد
رفتم کتاب و جزوه ها مو برداشتم با یه خودکار …..
در اتاقش رو زدم ….
صداش اومد
– بله
– ساحلم بیام تو
– صبر کن دارم لباس عوض میکنم
بعد از چند دقیقه اجازه صادرش که برم تو…………..
– بله کار داشتی …
یه تیشرت تنگ سبز تنش بود با یه شلوار ورزشی مشکی ..
– اره میشه ازت یه خواهشی کنم؟؟؟؟؟؟؟
یه جوری نگام کرد انگار میدونست چی میخوام
– چیه ….
– میشه یه چند تا از سوال های امتحانی فردا رو بهم بگی
اخم کرد…………
– دیگه چی تعارف نکنی ها هر چی میخوای بگو تا بهت بگم……..
– ارمان اذیت نکن دیگه خواهش میکنم هر کاری بگی انجام میدم من هیچی نخوندم خوب خودت دیدی که تولدم بود…
– بله دیدم که ظهر چه جوری کرم من رو دادی، شما باید تو طول ترم میخونید نه شب امتحان…….
حالا برای من بابا بزرگ شده داره نصیحت میکنه ………
– خواهش میکنم جون هر کس که دوست داری ؟
– نمیشه پس حق کسی که نشسته قشنگ خونده چیه ؟
– من که نمیگم همه ی سوال ها رو بگو اون سوال هایی رو که بارمشون از همه بیشتر رو بهم بگو
– زیادیت میشه ساحل خانم ……
– باشه نگو…..
خیلی ناراحت شدم …..
از اتاقش اومدم بیرون ای خدا چه غلطی بکنم کتاب 300 صفحه ای رو من چه جوری بخونم
صداش اومد
– ساحل
با کله رفتم تو در …….
در رو باز کردم …
– بله ؟
– بیا بشین سوال های امتحانی رو بهت نمیگم ولی با هات کار میکنم هر جایی رو که اشکال داشتی …..
همین هم خوب بود دوست داشتم بپرم تو بغلش ….
نشستم روی تخت ….
– نه اون جا نشین بیا روی زمین ……
وا این چرا اینجوری میکنه انگار به خودش شک داره …..
نشستم روی زمین اومد نشست کنارم
نگاش افتاد به پا هام ……
سرش رو انداخت پایین ..
– پاشو برو لباست رو عوض بعد بیا
– چرا اون وقت ……
– همین که گفتم پاشو برو زود بیا ………
لباسم لختی بود تازه فهمیدم برای چی چشم هاش برق زد ….
چه قدر من خنگم …
– شام خوردی یا برات بیارم ؟
– نه خورم زود باش برو بیا ….
نه انگار یه چیزش شده ……
سریع یه بلیزاستین کوتاه سفید با یه شلوار طوسی پوشیدم رفتم تو اتاقش
نشستم زمین کنارش ……
چند تا از کتاب ها رو باز کرد ……
– خوب بگو ببینم کجا ها رو اشکال داری برات توضیح بدم ؟
– اشکال هام خیلی زیاد ، یک چیزی بگم من اصلا نخوندم برای فردا
– اون دیگه به من ربطی نداره تو که از یک ماه پیش می دونستی فردا امتحان داری چرانخوندی ؟
-ارمان باز شروع کردی
– ببین وقت زیادی نداری ساعت 5/3 صبحه فردا ساعت 9 هم امتحان داری ، اگه سوال داری بپرس اگه نداری من بخوابم
عجب ادمیه ها حالا یک باز ازش کمک خواستم …
سعی کردم جاهایی رو که خیلی برام سخته رو توضیح بده
خیلی قشنگ و با دقت برام توضبح می داد اولش همش حواسم می رفت به صورتش تا حالا ان قدر بهش نزدیک نبودم
چشم هاش خیلی خوش رنگه ها …..
لب هاشو نگاه کن وای خدای من ……
– میشه حواست به درس باشه اگه یک بار دیگه به من نگاه کنی دیگه به هیچ سوالی جواب نمیدم فهمیدی یا نه ؟
اه اه ابروم رفت ……..
بعضی جاها رو که خوب توضیح نمیداد میفهمیدم که زیاد مهم نیست
حدود دو ساعت کامل جا هایی رو که سخت بود رو برام توضیح داد
– یه نگاه کن اگه جایی رو اشکال داری بگو
– نه دیگه فکر نمیکنم اشکال داشته باشم به نظرت اگه این دو ساعت رو هم بخونم میتونم نمره ی خوبی بگیرم
– اینجوری میگی که من سوال ها رو بهت بگم
– نه اصلا به جون خودم نه … فقط میخواستم نظرت رو بدونم ..
– حالا بخون شاید موفق شدی !!!!!
– باشه دستت درد نکنه ببخشید مزاحم خوابت شدم ها …. من رفتم ….
– اگه سوال داشتی من بیدارم برو دقیق یک بار دیگه بخون ….
خواستم از اتاق بیام بیرون که صدام کرد
– این رو یادت باشه که من این کار رو فقط به خاطر عمو و زن عمو کردم ….بعدشم فقط دلم میخواد کسی بفهمه من و تو نسبت فامیلی داریم اون وقته که ….
– اون وقته که چی ؟
– هیچی برو بخون خوابت نبره ها ……
میخواست بگه که فقط این کار برای مامان وبابا انجام داه نه چیز دیگه …….
حالا لازم بود بگی ؟……….
تا ساعت 8 صبح بکوب خوندم طوری که دیگه چشم هام باز نمیشد ولی دیگه خیالم راحت بود یه چیزی هایی بلدم
کتاب و جزو ها رو بستم گذاشتم تو کیفم ……
تودستشویی بودم که صدای سبزی خانم اومد دلم میخواست بازم اذیتش کنم ولی یاد تهدید های بابا افتادم که بهم گفت :
– اگه یک بار دیگه به صبری خانم کاری داشته باشی همه وسایل مهمت رو ازت میگیرم ……
تصمیم گرفتم که دیگه شیطونی نکنم ولی مگه میشه اخه ……….
از دستشویی اومدم بیرون ارمان داشت از پله ها می یومد پایین
– سلام
سرش رو تکون داد چه بی ادب سلام هم نمیده ……
برگشتم تو اتاقم لباس هامو پوشیدم یک ذره کرم پودر زدم تا رنگ پریدگی صورتم معلوم نباشه
مامان و بابا و ارمان داشتند صبحونه میخوردند
– سلام
– سلام دختر گلم خوبی ؟
– مرسی بابا ، مامان من امروز یه ذره دیر میام خونه میخوام با دوست هام برم بیرون
– برو مادر ولی دیگه دیر وقت هم نیای ها من وبابات خونه ی دوستش دعوتیم
کلید ماشین رو برداشتم پیش به سوی امتحان …….
سر جلسه خیلی استرس داشتم
وقتی سوال های امتحان رو دیدم خیالم راحت شد بلد بودم
عجب نامردیه این ارمان هر چی دیش بهش میگم این سوال به نظرم مهمه میگه نه تو امتحان نمیاد …….
یه ذره وقت کم اوردم ولی خیالم راحت بود که نمره ی خوبی میگیرم …..
بیرون دانشگاه منتظر مریم شدم تا بیاد
از دور دیدمش داشت با خودش حرف میزد
– چته چرا با خودت حرف میزنی
– ان شاالله بمیره ، انشالله با خانواده اش بره زیر کامیون ، انشالله از زنش طلاق بگیره ، انشالله بچه دار نشه ، انشالله …
این حرف ها رو داشت به ارمان میگفت
– هوی مریم چته چه طرز حرف زدنه
– مگه کور بودی ندیدی چه سوال هایی رو داده بود شرط می بندم خودشم بلد نبود حل کنه ……
– خوب حالا چرا نفرین میکنی ؟
نمیدونم چرا برام مهم شده بود هر کس درباره ی ارمان حرف میزد دوست داشتم جوابش رو بدم
– حالا تو چرا عصبانی شدی ساحل خانم ؟؟؟؟؟؟؟؟
– هیچی بابا ولش کن بیا بریم سوار ماشین بریم حال کنیم
تا ساعت 5/10 بیرون بودیم بعد از این که خرید کردیم رفتیم رستوران شام خوردیم
تا مریم رو برسونم شد ساعت 11 شب خوبه مامان بابا مهمونی هستند مگر نه کلی من رو دعوا میکردند
به قول سبزی خانم مگه دختر تا ساعت 11 شب بیرون می مونه
با سرعت زیاد رانندگی کردم تا زود تر به خونه برسم
ماشین رو پارک کردم رفتم داخل …..
ارمان روی مبل نشسته بود داشت با لب تابش ور میرفت …….
– سلام
سرش رو برگردوند
– میشه بگی تا این موقعه ی شب کجا بودی ؟
– فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه ها
– اره خوب راست میگی به من ربطی نداره تو تا سااعت 12 شب خونه ی دوست پسرتی ….
– مواظب حرف زدنت باش ها ارمان خان
بیشعور راجب من چه فکری کرده احمق …….
راه افتادم به سمت اتاقم من چه قدر بد بختم که ارمان در باره ی من اینطوری حرف میزنه ……
مانتو رو در اوردم دراز کشیدم روی تختم ……
به این فکر کردم چرا ارمان باید این حرف رو بزنه مگه من چی کار کرده بودم فقط به خاطر این که یک ذره دیر اومده بودم باید این حرف رو بزنه ……
سرم رو گذاشتم روی بالش تا خوابم ببره …….
با صدای موبایلم از خواب پریدم …
نگاهی به ساعت کردم ساعت 5/3 صبح بود
دستم رو دراز کردم گوشی رو برداشتم …..
با صدای خشنی گفتم :
– بللللللله
– سلام خانم خوبی ؟ چه قدر خشن ……
این چی میگه
– با کی کار داشتید اقا ؟
– با شما عزیزم
عجب ادم هایی پیدا میشن ها نصفه شب زنگ زده چرت و پرت میگه
– اقا اشتباه گرفتید
قطع کردم ……….
دوباره زنگ زد موبایل رو گذاشتم سر سایلنت ….
خوابیدم ……
داشتم خواب ارمان رو میدیدم که دستی به صورتم خورد
یک دفعه چشم هامو باز کرد
صبری خانم جلوم واستاده بود ….
بعد از اون اتافاق تصمیم گرفته بودم با هاش خوب رفتار کنم ….
– بله کارم داشتید ؟
– سلام دخترم خوبی ؟
اه باز یادم رفت سلام بدم …
– سلام ببخشید اتفاقی افتاده ؟
– پاشو ساحل جان اقا ارمان پشت دره
از جام پریدم
– پشت دره چی کار داره ؟
– ساحل خانم بابات …..
زد زیر گریه ……..
– صبری خانم چی شده حرف بزنید ؟
تا حالا ندیده بودم این طوری گریه کنه …
با صدای بلندی گفتم :
– اه صبری خانم حرف بزن دیگه ……..
صدای از پشت سر اومد
– چرا سر اون بنده خدا داد میزنی ؟
رو گرد به صبری خانم گفت :
– میتونید برید لطف کردید بیدارش کردید
– ارمان چی شده چرا حرف نمیزنید ؟
– اگه از جات بلند شی میگم لنگ ظهر تو هنوز خوابی
نشستم روی تخت …..
– بابات بیمارستانه ؟
– چچچچچییییی
– سکته کرده از دیشب بیمارستانه ما به تو نگفتیم ..
زدم زیر گریه ……
من دیدم دیشب این طوری حرف زد نگو بابا بیمارستان بوده
با گریه گفتم “:
– چرا مگه مهمونی نبود چرا سکته کرده
– نمیدونم پاشو بریم دریا و فرزاد هم بیمارستانن…..
همین طوری رفتم تو راهرو
– ساحل کجا ؟
– بیا بریم دیگه تروخدا زود باش دارم می میرم
-اینجوری ….
اشاره ای به لباسم کرد ..
وای …..
– بیا برو ماشین رو روشن کن تا من بیام ……
– چرا این طوری میکنی الان گریه کنی بابات خوب میشه
دستم خودم نبود همین طوری داشتم اشک میریختم …….
از اتاق رفت بیرون ……..
سریع یه مانتو پوشیدم یه شالم انداختم رو سرم ………
تو ماشین همش گریه کردم ………
– اه بسه دیگه سرم رفت چه قدر گریه میکنی ؟
اصلا حواسم به ارمان نبود دستم رو گذاشتم روی دهنم تا صدای گریه ام رو نشنوه
با سرعت زیادی رانندگی میکرد چند بار موبایلش زنگ خورد ولی جوابی نداد ..
چشم هامو بستم خدایا اگه برای بابام اتافاقی بیفته من چی کار کنم کاش نمیذاشتم هیچ وقت به اون مهمونی برن ……
– پیاده شو
قبل از این که پیاده بشم گفت :
– جلوی دریا و مامانت اینطوری گریه نکن باشه ؟
اشک هامو پاک کردم … سرم رو تکون دادم ……..
وارد بیمارستان شدیم ….. وای چه قدر شلوغه ……
از روبرو داشتند یه مرده میاوردن ناخوداگاه سرم گیج رفت نزدیک بود بیفتم که ارمان زیر بازو هامو گرفت
– لازم نکرده بری تو بیا ببرمت خونه ؟
– حالم خوبه بریم
– میبینم چه قدر خوبه ……..
با هم رفتیم سوار اسانسور شدیم ….
از دور مامان و دریا رو دیدم که نشسته بودن روی صندلی ……
– مامان …….
– ساحل چته این جا بیمارستانه ها چرا داد میزنی …..
پریدم بغل مامان دوتایی زدیم زیر گریه ……..
پرستاره از دور داشت چپ چپ نگامون میکرد
– زن عمو خواهش میکنم اروم تر این جا بخشی مهمیه نباید صدا باشه
– باشه مادر ، ساحل جان دخترم بیا بشین …..
نشستم روی صندلی …..نگاهم افتاد به دریا اروم اشک میرخت …..
– مامان دکترا ها چی گفتن برای چی سکته کرده ؟
– نمیدونم والا حرفی که نمیزنن ………
– من میخوام بابا رو ببینم
– نمیشه دخترم اجازه نمیدن …….
– چرا مامان من میخوام ببینمش …..
راه افتادم به سمت بخش های ویژه …..
کسی از پشت مانتو رو گرفت
– چی کار میکنی ؟ کجا میخوای بری ؟
– ولم کن میخوام برم …….
– نمیشه بری ….
با صدای بلندی جیغ زدم
– گفتم ولم کن لعنتی …….میخوام برم بابام رو ببینم ……..
پرستاره صدامون رو شنید اومد جلو …..
– خانم چه خبرتونه اینجا بیمارستانه ها ؟
– خوب باشه من میخوام بابام رو ببینم
– عزیزم فعلا نمیشه
– چرا میشه میخوام برم
– گفتم نمیشه اصلا همه برید بیرون فقط یه همراه باشه کنار مریض ……
دریا اومد جلو
– ساحل خانم بیا بریم بیرون
– ولم کن دریا
ارمان که معلوم بود حسابی کلافه شد به دریا گفت:
دریا خانم بیاید همگی برید خونه من میمونم پیش عمو ……
– نه اقا ارمان نمیخواد من خودم میمونم شما مامان و ساحل رو ببرید
– من هیج جا نمیام ها بیخود نقشه نکشید من رو ببرید خونه ها دریا تو با مامان برو دیشب این جا بودید خسته اید …..
– اخه خواهر من اگه چیزی لازم باشه تو که نمیتونی کار ها رو انجام بدی
– چرا میتونم خوب هم میتونم …….. شما برید با مامان ……
– باشه قبول ولی اگه اتفاقی افتاد سریع خبر بدی ها …..
– باشه قول میدم ……
دریا رفت پیش مامان تا با هم برن خونه
– برو مامان و دریا رو برسون
– میرم دوباره برمیگردم
– نمیخواد برگردی من خودم هستم
– باید یه مرد این جا باشه ……
برو بابا حالا تو این موقعیت داره حرف زیادی میزنه ……
تو بیشتر به جای این که مرد باشی نامردی ……..
اون ها که رفتند گریه کنان رفتم به سمت نماز خونه ی بیمارستان ……..
اول وضو گرفتم بعدش رفتم تو نماز خونه ……
نمیدونم چرا حس کردم با نماز خوندن اروم میشم …..
نمازم که تمام شد رفتم سجده .
– خدایا بابام رواز تو میخوام من بدون اون میمیرم قول میدم دیگه نماز بخونم ….خدایا قول میدم ……
از پشت یک نفر مانتوم رو گرفت از سجده بلند شدم
– پاشو دختر گلم اخه برای چی اینطوری گریه میکنی…
یه زن چادری بود …….
– خانم بابام حالش خوب نیست تروخدا براش دعا کنید ….
– عزیزم اونی که اون بالاست همه ی کار ها رو خودش درست میکنه گریه نکن دخترم ….
چه قدر با ارامش حرف میزد …
اشک هامو پاک کردم….
– باشه دیگه گریه نمیکنم اما قول بدید که براش دعا کنید…
نمیدونم چرا ان قدر داشتم باهاش صمیمی حرف میزدم
– باشه عزیزم حالا برو دست و صورتت رو بشور که چشم هات بدجوری قرمز شده
بهش لبخندی زدم …..
رفتم دست و صورتم رو شستم برگشتم به بخش ….
رو صندلی نشسته بودم که ارمان اومد دستش یک پلاستیک پر از خوراکی بود
– چرا برگشتی ؟
– گفتم که برمیگرم بیا بگیر این ها رو برای تو گرفتم …..
کاش برنمیگشتی …….
– من نمیخورم …..
– چرا ؟ از خواب بلند شدی هیچی نخوردی حالا دیگه کم مونده تو بری روی تخت بیمارستان بخوابی …….
روم رو کردم یه طرف دیگه حوصله ی نصیحت های این یکی رو دیگه ندارم ….
هر چی صدام کرد جوابش رو ندادم ……
دستم رو گذاشتم روی چشم هام …….
– خدایا خودت کمکش کن ای خدا …….
صدای پرستار که اومد سرم رو بلند کردم داشت ارمان رو صدا میکرد ….
خواستم از جام بلند شم که اجازه نداد …….
مسخره ……
دوباره چشم هامو بستم منتظرآرمان شدم تا بیاد ….
بعد نیم ساعت اومد …..
چشم هاش قرمز بود یعنی دکتر بهش چی گفته …..
– دکتر چی گفت؟
جوابم رو نداد …
– آرمان با تو هستم ها میگم دکتر چی گفت ……
– بابات زیاد حالش خوب نیست…. باید برای معالجه بره خارج ……
حالش خوب نیست ….. بره خارج ……
این چی داره میگه …… من اگه بابام رو نبینم میمیرم ……
اومدم حرف بزنم که سرم گیچ رفت دیگه هیچی نفهمیدم ……………
– خانم …
اروم چشم هامو باز کردم … این جا دیگه کجاست ….
– خوبی ؟
سرم رو تکون دادم …… وای بابام .
یک دفعه بلند شدم سوزن سرم از دستم در اومد
– چی کار میکنی تو ؟ دستت رو ببین
نگاهم به دستم افتاد ….به جهنم که داره خون میاید
از جام بلند شدم بابام داره میمیره من دارم اون وقت من روی تختم ……
از اتاق امدم بیرون ..
– خانم کجا داری میری تو حالت خوب نیست صبر کن سرمت رو درست کنم
سرم گیچ میرفت ولی اعتنایی نکردم …
– حالم خوبه خانم بذارید من برم بابام حالش خوب نیست
– عزیزم تو فشارت پایین نباید از جات تکون بخوری رگ دستتم که خونریزی کرده … همکارام به بابات رسیدگی میکنند
اره دیدم چه قدر رسیدگی میکنند
– خانم با تو هستم ها حداقل بذار دادشت بیاد ……. من رو دعوا میکنه ها
من که داداش ندارم
– داداشم ؟؟؟؟؟؟
– اره دیگه اون پسر خوشگله …..
خاک برسرش نکنن چه چشم های هیز هم داره ………
اول به سالن نگاه کردم این اون بخشی نبود کمه بابا توش بود .از یک نفر پرسیدم بخش قلب کجاست چون سرم گیچ میرفت مجبور شدم سوار اسانسور بشم .
– خانم دستتون …. فکر کنم خونریزی کرده ها ….
یه دکتر ژیگول بود
جوابش رو ندادم .
اومد نزدیک تر …..
– اجازه بدید کمکتون کنم ……
اه چرا نمیرسه …..
– نه اقا نمیخوام
همه ی مانتو پر از خون شده بود ولی برام مهم نبود ……
از اسانسور اومدم بیرون ….
از دور ارمان رو دیدم سرش رو تکیه دادم به دیوار ….
رفتم نزدیک تر ……
– بابام کجاست ؟ میخوام ببنمش
روش رو برگردوند چشم هاش گرد شد
– تو چرا .. چرا لباسات خونیه … مگه به پرستاره نگفتم نیای بالا …
– نمیشنوی میگم بابام کجاست ؟
– چته اروم تر حا لش یک ذره بهتره نگران نباش به بابا زنگ زدم داره کار هاش درست میکنه ……
– یعنی واقعا باید بره خارج
– دکتراش این رو میگن ….
– پس منم باید باهاش برم
یک دفعه جدی شد
– تو مگه دانشگاه نداری ؟ انگار یادت رفته نبید سر کلاس من غیبت کنی ….
برو بابا باز جوگیر شد
– نمیشه بابام رو ببینم …
– چرا اما اول بیا برو دستت رو پانسمان کنند بابات تو این طوری ببینه دوباره سکته میکنه که ….
– باشه ………
بعد از این که بابام رو دیدم یک ذره حالم بهتر شد
نمیتونست حرف بزنه ولی با نگاهش با هم حرف زد …
در عرض ده روز ارمان سفر جور کردن بابا به خارج رو فراهم کرد …..
یه بلیط برای بابا گرفته بود یه بلیط برای مامان …
کاش میشد منم با هاش میرفتم ……
شبی که میخواستن برن از بعد از ظهرش من شروع کردم به گریه کردن …..
قرار شده بود دریا هر چند شب با فرزاد بیان این جا بخوابن ……..
ای خدا کاش این آرمان زورگو هم باهاشون میرفت…..
یعنی میشه بابام خوب بشه اخه من چه جوری طاقت بیارم چند ماه مامان و بابا رو نبینم خدایا خودت کمکم کن …
با صدای در از فکر و خیال اومدم بیرون ……
صدای مامان بود اومده خداحافظی دوست نداشتم من رو با این چشم های گریون ببینه
– مامان شما برید پایین من الان میام ….
– باشه دخترم پس زود باش داریم میریم فرودگاه ها میترسم بابات زود تر برسه زشته امبولانس از ما زود تر برسه ها………..
– اومدم مامان جان ……
رفتم جلوی اینه چشم هام بدجور قرمز شده بود مجبور شدم یه ذره کرم پودر بزنم یه مانتوی مشکی پوشیدم با یه شال سرمه ای ……..
کیفم رو برداشتم رفتم پایین ….
همه تو حیاط منتظر من بودند .
– ببخشید همگی منتظر من موندید
ارمان چپ چپ نگاهم کرد خدا یعنی من از امشب باید با این گوریل تنها باشم!!!!!!!!!
خدا پدر این صبری خانم رو بیامرزه که قرار پیش من بمونه …..
قرار شد دریا و فزاد با ماشین خودشون بیان , من و مامان هم با ماشین ارمان بریم ……
تو ماشین مامان کلی سفارش کرد که آرمان مواظب من باشه …..
در گوش مامانم اروم طوری که آرمان نفهمه گفتم :
– مامان تروخدا به این آرمان بگو به من گیر نده ها هی نگه این کار رو بکن اون کار رو بکن …..
– تو اذیت نکنی اون ترو خدا اذیت نمیکنه …..
– مامان ……
– شوخی کردم دختر قشنگم ولی جدا از شوخی آرمان به من قول داده برات برادر خوبی باشه من اول ترو به خدا بعد هم به آرمان میسپرم باشه عزیزم ؟ دریا و فرزاد هم که هستن …….
من نمیخوام آرمان برادرم باشه !!!!!!!!!!!!!!
برای این که ناراحتش نکنم قبول کردم …..
– مامانی تروخدا مواظب بابا باشید ها …….
– باشه عزیزم نگران نباش مطمئن باش زود زود خوب میشه ……..
انگار داشت بچه گول میزد ……
وقتی خواستم بابا خداحافظی کنم سعی میکردم که گریه نکنم ولی مگه میشد اخر سرم طوری گریه کردم که صداش تافرودگاه های دیگه هم رفت …….
موقع برگشت تو ماشین با آرمان تنها بودم یک آهنگ غمگین هم گذاشته بود من که ناخواسته گریه ام می یومد حالا با این آهنگ شرشر اشک هام می یومد
درگیر رویای تو ام ، منو دوباره خواب کن
دنیا اگه تنهات گذاشت ، تو منو انتخاب کن…
دلت از آرزوی من ، انگار بی خبر نبود
حتی تو تصمیمای من ، چشمات بی اثر نبود…
خواستم بهت چیزی نگم ، تا با چشام خواهش کنم
درا رو بستم روت تا ، احساس آرامش کنم…
باور نمی کنم ولی ، انگار غرور من شکست
اگه دلت می خواد بری ، اصرار من بی فایده است…
هرکاری می کنه دلم ، تا بغضمو پنهون کنه
چی می تونه فکر تو رو ، از سر من بیرون کنه؟؟؟
یا داغ رو دلم بزار ، یا که از عشقت کم نکن
تمام تو سهم منه ، به کم قانعم نکن…
خواستم بهت چیزی نگم ، تا با چشام خواهش کنم
درا رو بستم روت تا ، احساس آرامش کنم…
باور نمی کنم ولی ، انگار غرور من شکست
اگه دلت می خواد بری ، اصرار من بی فایده است
– اه بسه دیگه چه قدر گریه میکنی ؟ بابات که حالش خوب بود تا چشم بهم بزنی اومدن
اگه بابای خودشم بود همین حرف رو میزد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
– خوب شام چی میخوری ؟ بریم بیرون؟
– من هیچ جا با تو نمیام ….
– بسم الله باز شروع کرد ؟؟؟؟؟؟
– آرمان حوصله ندارم ها بریم خونه صبری خانم شام درست کرده …..
دور زد به سمت خونه ….
وقتی رسیدیم در ماشین رو محکم بستم پیاده شدم ….
اروم شنیدم که میگفت :
– دختر ی دیوانه زد در عزیز رو شکست …..
خنده ام گرفت راست میگفت تمام عصبانیتم رو سر در بیچاره در اوردم …..
صبری خانم تو اشپزخونه داشت شام رو آماده میکرد …..
– سلام
برگشت چشم های اونم قرمز بود معلوم بود گریه کرده
– سلام دخترم به سلامتی مامان و بابا رفتن …….
– اره صبری خانم
– باشه بیاید شام رو آماده کردم
– شما بخورید من کارم طول میکشه
– پس به آقا میگم منتظر بمونه تا شما هم بیاید …….
رفتم وضو گرفتم بعدش رفتم تو اتاق لباس هامو عوض کردم …..
بعد از مریضی بابا تصمیم گرفته بودم که همه ی نماز هامو بخونم تا خدا بیشتر بهم کمک کنه …..
یک هفته از رفتن مامان و بابا میگذشت دیگه کم کم داشتم به نبودنشون عادت میکردم ..
همین که از مامان میشنیدم بابا حالش داره بهتر میشه برام کافی بود ….
داشتم جزو هامو نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد ….
شماره اش نا آشنا بود ….
– بله ؟
– سلام خانم خوش اخلاق …..
– شما ؟
– دستت درد نکنه دیگه من رو نمیشناسی ده روز پیش زنگ زدم یادت نمیاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اهان این همون پسر منگولست که زنگ زد من رو بیدار کرد نصفه شب ..
– کارتون رو بگید ؟
– وای باز که تو خشن حرف زدی ؟
– اقای محترم زنگ زدی به من میگی تو خشنی ….. خدا همه ی مریض های اسلام رو شفا بده……
تلفن رو قطع کردم ……..
دوباره زنگ زد ….
اه اگه گذاشت درس بخونم الان فردا آرمان پدر من رو در میاره………………
جواب دادم ….
– آقا لطفا مزاحم نشو من درس دارم ……
– ای جونم داشتی درس میخوندی … خوب کی قرار بذاریم همو ببنیم ….
– چی داری برای خودت قرار میذاری منم اصلا شما رو نمیشناسم چه برسه به این که بخوابم قرار بذارم ……اگه یک بار دیگه مزاحم بشی من میدونم و تو ……
قطع کردم گوشیم رو هم گذاشتم سر سایلنت ….
صدای ترمز ماشین آرمان اومد ….
وای عزائیل اومد …
کم کم داشتم بهش یه حسی پیدا میکردم …
نمیدونم چه حسی بود ولی خدا کنه حس عاشق شدن نباشه که اصلا مرد زندگی نیست ……
تاپم رو با یه بلیز استین بلند عوض کردم …….
رفتم پایین ….
– سبزی خانم ؟؟؟؟؟؟
از آشپزخونه سرش رو آورد بیرون …..
– الهی فدات بشم ساحل جان چند وقت بود به من نگفته بود سبزی خانم ……
خندیدم راست میگفت …..
– شام چی داریم ؟
– کوکو سبزی درست کردم …..
اخ جون غذایی که دوست دارم ………
اروم طوری که صدام بلند نباشه گفتم :
– این بچه ژیگول کجاست ..
– کی رو میگی مادر ؟
– آرمان خوش اخلاق رو میگنم دیگه …..
صدایی از پشت اومد ……..
– من اینجام کاری داری ؟
وای یا خدا این از کجا پیداش شد ….
برگشتم …..به به پسر عمو چه تیپی زده معلومه با دوست دختر جونش بیرون بوده!!!!!!!!!11111111
یه بلیز تنگ مشکی تنش بود با یه شلوار خوش رنگ معلوم بود از اون گرون هاست …
برای اولین بار یقه اش باز بود یک گردنبد خوشگل هم انداخته بود گردنش …
– دید زدنت تموم شد …..
صبری خانم خندید ……
پرو عجب هیکلی داره ها خوش به حال زنش …….
– کی گفته من دارم تو رو دید میزنم ……
– دروغ میگی چشم هات برق میزنه حالا عیبی نداره همه بهم میگن خیلی خوشگلم اتفاقا الان تو کوچه دختر بازور میخواست بهم شماره بده
ابرو هاش داد بالا ….
– چه اعتماد به نفسی داره ماشاالله ……
رفتم تو اشپزخونه نشستم پشت میز …
ان قدر گرسنه ام بود که اصلا نفهمیدم چه جوری غذارو خوردم عین این ندید بدید ها ….
آرمان طبق معمول داشت چپ چپ نگاهم میکرد .
عجب بدبختی گیر کردم ها تو خونه ی خودم هم نمیتونم راحت غذا بخورم …
با کمک صبری خانم ظرف ها رو شستم …….
– ساحل جان من میتونم چند روز برم خونه اخه دخترم میخواد زایمان کنه ..
– باشه اشکال نداره برید به دریا میگم بیاد چند روز این جا …..
برگشتم تو اتاقم موبایلم رو چک کردم تا میس کال داشتم از اون مزاحمه چند تا هم اسمس ….
همه ی اسمس هاش چرت و پرت بود …
عجب سریشی هست ها ول کن نیست ……..
اسمس دادم
– لطفا مزاحم نشید دیگه …
دوباره زنگ زد خواستم جواب بدم که صدای در اتاقم اومد حتما آرمانه ……
گوشیم رو انداختم روی تخت …..
– بله ؟
– میتونم بیام تو ؟
– اره
اومد تو اتاق لباس هاشو عوض کرده بود یه تیشرت سرمه ای پوشیده بود با یه شلوار ورزش مشکی ……
– کارم داشتی ؟
– ورق4A داری ؟
– اره دارم چند تا بدم؟
– 4 تا بده ؟
وای نکنه امتحان داریم رفتم از تو کمدم چند تا ورق اوردم بیرون …….
– بیا
– زیاده فقط 4 تا برگه میخواستم
– من دارم اگه بازم خواستی بگو …….
موقع که خواست بره صداش کردم …
– آرمان ؟
– هان ؟
بی ادب …..
– فردا امتحان داریم ؟
– به نظرت باید جواب بدم ؟
– حالا بگو دیگه ……
سرش رو تکون داد که یعنی اره ………..
ای خدا این چه قدر امتحان میگیره ..
دراز کشیدم روی تختم جزوه ها رو مرور کردم خوبه فهمیدم امتحان داریم ها مگرنه ضایع میشدم فردا ……
گوشیم رو برداشتم چند تا میس کال داشتم دوباره ای بابا یارو انگار کار و زندگی نداره ……….
ساعت داشت حدود 3 رو نشون میداد ولی من همچنان داشتم جزو ها رو میخوندم دوست نداشتم جلوی آرمان ضایع بشم ……
یه دفعه یه فکر شیطونی اومد تو ذهنم …….
اروم رفتم تو سالن آرمان بیدار نبود ………..
دراتاقش رو ارم باز کردم خواب بود ، اخ جون پس میتونم نقشه ام رو عملی کنم زیر تختش چند تا برگه بود یعنی همون سوال های امتحانیه ؟
رفتم جلوتر ورق خالی بود اه چه قدر ضایع شدم ….
باید دنبال سوال ها بگردم ببینم کجاست ….
داشتم دنبال سوال ها میگشتم که یک دفعه تکون خورد نزدیک بود سکته کنم …
هر چی گشتم نبود نا امید شدم ..
بذار ساعتش رو بردارم صبح خواب بمونه ……..
ساعتش رو برداشتم بردم تو اتاق وقتی درستش کردم دوباره گذاشتم سر جاش …….
اخ ….
ساحل خانم گل کاشتی ایول بگیر با خیال راحت بخواب که صبح آقا ارمان سر کلاس نمیره ….
با صدای داد آرمان از خواب بیدار شدم ….
وای خودمم خواب موندم که الان ارمان حتما میفهمه من ساعتش رو دست کاری کردم ………
صدای صبری خانم می یومد که هی بهش میگفت اروم باش ……..
لباس هامو عوض کردم رفتم پایین ……..
خیلی خونسرد سلام دادم
– سلام چه خبرته خونه رو گذاشتی روی سرت
– تو به ساعت من دست زدی ؟
– نه چه طور مگه؟
– منم باور کردم که تو بهش دست نزدی چرا نرفتی سر کلاس ؟
– خوب خواب موندم دیگه ؟
– اره جون خودت خواب موندی یا گفتی حالا که قرار آرمان خواب بمونه منم بگیرم با خیال راحت بخوابم …..
– برو بابا خدا شفات بده ……
رفت تو اتاقش در رو هم محکم بست ……..
معلوم نیست این به کی رفته انقدر بد اخلاقه …..
– صبری خانم شما مگه قرار نبود برید ؟
– چرا مادر ولی میترسم شما هارو تنها بذارم میترسم بزنیدهمدیگر رو بکشید
– سبزی خانم داشتیم این روانیه به من چه ؟
– خوب مادر حق داره به کلاسش نرسیده راستی تو دانشجوی آرمانی ؟
– اره صبری خانم ولی خواهش میکنم به هیچ کس نگید ها
– باشه دخترم من دیگه برم دیر شد
– برو خیالت راحت ……..
بیچاره غذای ظهر هم گذاشته بود ………
یه زنگی به مامان زد تا حالشون رو بپرسم …….
بعد از تلفن آرمان با اخم از اتاقش اومد بیرون رفت ……….
وقتی عصبانی میشد خوشگل تر میشد ….
با خودم گفتم حالا که تنهام بذار منم برم بیرون ……
از بیرون که اومدم باز با ارمان دعوام شد چه گیری میده
چرا مانتوت کوتاه ، چرا شالت عقب رفته ، چرا شلوار تنگ میپوشی
یکی نیست به این بگه به تو چه ؟؟؟؟؟
گیر هایی که تا حالا مامان و بابام بهم نگفته بودن این داشت تذکر میداد
شایدم با گشت ارشاد دستش تو یه کاسه است ..
بلاخره اون مزاحمه موفق شد یه چند کلمه با من حرف بزنه
اخر سرم ازم قول گرفت که با هم بریم بیرون
بیچاره نمیدونه من گذاشتمش سر کار ….
حالا که بیکارم بذار برای تفریح با هاش دوست بشم …
ان قدر که خسته بودم زود خوابم برد ….
قبل از خوابم در رو قفل کردم هر چی باشه الان اون و من تنها تو خونه ایم
این دریا هم هی عشوه های شتری میاد
– نه امشب نمیتونیم بیایم اخه خونه ی مادر شوهرم دعوتیم
ای شوهر ذلیل …..
وای اگه بچه های دانشگاه بفهمن من با استاد گرامیشون آرمان خان شب تنها یه جا بودم چه حالی بهشون دست میده
الان هر دختر دیگه ای بود هی عشوه میومد که من شب تنها میترسم بخوابم
ایول به خودم که نترسم اگه ارمان پاشو از در بذار تو چفت پا اومدم تو صورتش
با این فکر و خیال ها خوابم برد
با دل درد از خواب پریدم اه لعنتی الان اخه وقتش بود ؟؟؟؟
من دیدم از سر شب حالم بده نگو میخواست این بلا سرم بیاد
از جام بلند شدم خوبه حالا خراب کاری نشده
رفتم تو کمدم رو نگاه کردم اون وسیله ای رو که میخواستم نداشتم …….
ای به خشکی شانس حالا چه غلطی بکنم …..
صبری خانم که نیست به اون بگم بره بخره ……
رفتم تو اتاق مامان تا شاید اون جا پیدا کنم ولی نبود که نبود ……..
یه نگاهی به پایین انداختم همه ی چراغ ها خاموش بود خوب خدا رو شکر آرمان خوابه میتونم برم بخرم
ساعتم رو نگاه کردم نزدیک یک بود ……
مجبورم برم بخرم دیگه تا صبح که نمیتونم تحمل کنم ……
از زور دل درد نمیتونستم تکون بخورم …
یه مانتو پوشیدم یه شالم انداختم روی سرم با همون شلوار ورزش که تنم بود
سوییچ ماشین رو برداشتم از پله ها اروم اومدم پایین این پسره بلنده شه نمیذاره من جهنمم برم ……
خواستم در رو اروم باز کنم که صداش اومد …..
یه متر پریدم بالا دیوانه تو تاریکی نشسته ………….
خدایا یه لطفی بکن همه ی مریض ها رو شفا بده اخه ادم با عقل که تو تاریکی نمیشینه ……….
– کجا با سلامتی ؟ شما که تازه از بیرون تشریف اوردید
برای موضوع صبح با هاش قهر بودم جوابش رو ندادم …..
– مگه با تو نیستم ؟ کرم شدی ؟
– آرمان حرف دهنتو بفهم ها هر چی هیچی نمیگم بیتربیت تر میشی میخوام برم بیرون کار دارم
– چی کار داری نصفه شبی ؟
چپ چپ نگاش کردم همین مونده بهش بگم میخوام برم چی بخرم
– کارم دارم به تو هم مربوط نمیشه
– اه جدی خوبه گفتی یعنی الان خانواده ات اگه بودن میذاشتن نصفه شبی بری بیرون ….
– آرمان من اصلا اعصاب ندارم ها بیا برو کنار میخوام برم ……
– من به شما اجازه نمیدم این وقت شب بری بیرون …..
ای خدا عجب بدبختی گیر کردم ها ای مامان بابا کجایید ……
– من به اجازه ی تو احتیاجی ندارم بیا برو کنار حالم خوب نیست …..
– مسئولیت تو الان به عهده ی منه منم اجازه نمیدم بری بیرون هر چی میخوای فردا بخر الان هم بیا برو تو اتاقت تا اون روی سگ من رو بالا نیاوردی ….
گریه ام گرفته بود من چه قدر بدبختم گیراین افتادم …..
– آرمان ازت خواهش میکنم برو کنار بذار برم کار دارم نمیتونم تا صبح تحمل کنم
– ای طرف اگه بخوادد تا صبح تحمل میکنه ……..
لعنتی فکر کرده میخوام برم خونه ی کسی ……
بیشعور ….
زدم زیر گریه ……
– خیلی بیشعوری ارمان خیلی ….. من میخواستم برم از دارخونه چیزی بخرم ….. احمق
انگار تازه به خودش اومده که چه حرفی زده …
– قرص میخوای ؟ بگو خودم میرم الان میگیرم شاید اصلا داشته باشم بگو چه قرصی میخوای
با گریه گفتم :
– نه خیر قرص نمیخوام بذار برم
– تو بگو چی میخوای ؟ شاید من داشته باشم ……
اه عجب خریه نمیفهمه من چی میخوام . اخه مگه تو میشی که داشته باشی ……
سرم رو انداختم پایین ….
– نوار ……. میخوام
چشم هاش گرد شد من نمیدونم این چه جوری با این عقل پوکش استاد دانشگاه شده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا