رمان پارلا

پارت 2 رمان پارلا

5
(2)

من و ببینه که تو رو نمی گیره خره! آخه کی من و بی خیال می شه می یاد سراغ تو!

مارال با صدای بلندی گفت:

گه نخور!

من گفتم:

باز تو بی شعور شدی؟

مارال خندید و گفت:

بودم.

من هم خندیدم. از این اصطلاح خیلی بدم می آمد و مارال هم مخصوصا آن را به کار می برد. پنج دقیقه ی بعد ازش خداحافظی کردم. از اتاق بیرون رفتم تا دست و صورتم را بشورم. مادرم گردنش را می مالید و الهه ترب ها را جدا می کرد. صدای مادرم را شنیدم که آهسته گفت:

خنده هایش با رفیق رفقاشه. اخم و تخمش مال ماست.

با عصبانیت گفتم:

هر حرفی داری توی روی خودم بزن.

الهه اخم کرد و گفت:

جمیله! درست با مامان حرف بزن.

چشم غره ای به الهه رفتم و در دل گفتم:

جمیله جمیله! باز من بدبخت اومدم خونه و شدم جمیله!

دست و صورتم را شستم. روی مبل ولو شدم. راحله از اتاقش بیرون آمدم و با خنده گفت:

به به ! خواهر تبهکار و مجرم ما! از زندان آزاد شدی؟

شکلکی برایش در آوردم و گفتم:

به به! خواهر کوچیکه ی پررو و بی ادب!

راحله کنارم نشست و گفت:

معتاد نشدی توی زندون؟

ابرو بالا انداختم و گفتم:

نه بابا! ارشاد شدم. مسیر زندگیم عوض شد. دچار تحول شدم. راه توبه رو پیش گرفتم.

راحله خندید. من نگاه چپ چپی به مادرم کردم و گفتم:

توی یه سوراخ با چند تا زن خیابونی و دختر فراری ها و معتادها و دزدها خوابیدم. هر کی بود ارشاد می شد. همین تو! ببین چه قدر خری! هر چه قدر می گم قند خالی خالی نخور چاق می شی اندازه بشکه می شی کسی خواستگاریت نمی یاد، نمی فهمی. یه دو روز بری اون جا عابد و زاهد می یای بیرون. همین الهه! ببین چه قدر سر به زیره! تاثیرات هم نشینی با زن های خیابونیه.

مادرم یک دفعه سرم داد زد:

بسه دیگه! هر چی می خوام به رویت نیارم ول نمی کنی. جمیله!… .

در دل گفتم:

ای کوفت و جمیله!

مادرم ادامه داد:

خیلی ول شدی! می فهمی؟ این وضع آرایش کردن تو و لباس پوشیدنت توی این محل برامون آبرو نذاشته. به فکر خودت نیستی به فکر خواهرات باش. هر کی برای اینا بیاد دم در بگن خواهرشون این طوریه منصرف می شه.

پوزخندی زدم و گفتم:

آره راست می گید. خواستگار دم در این خونه صف بسته و من همه شون و می پرونم.

الهه زیر لب گفت:

باز شروع شد.

مادرم دسته ای ریحون جلوی خودش گذاشت و در حالی که اخم هایش در هم بود گفت:

این دختر هیچی حالیش نمی شه. نه از شرع و دین چیزی می دونه از عرف و آبرو. فقط بلده حاضرجوابی کنه. دو دقیقه به حرف بزرگترش گوش نمی ده. دختره ی خودسر! ببین آخرش از کجا سر در اورد… از بازداشتگاه!

یک دفعه بغض مادرم شکست و اشک هایش جاری شد. ناراحت شدم ولی چون حرف های مادرم را تهمت می دانستم گفتم:

باز شروع کردی به گریه کردن؟ آخه مادر من مگه چی شده؟ مهمونی بوده دیگه! صدای آهنگ زیاد بوده همسایه ها شکایت کردن… .

مادرم وسط حرفم پرید و گفت:

پلیسه می گفت مشروب هم بوده.

داد زدم:

خب بوده که بوده! مگه من خوردم؟ مگه اون موقعی که شما اومدی من خورده بودم؟ مگه دهنم بو می داد؟ مگه پلیسه گفت که من مشروب خوردم؟ چرا شلوغش می کنی؟

مادرم اشک هایش را با دست پاک کرد و گفت:

به خدا نمی فهمی داری با خودت چی کار می کنی. آخه حیفه تو دختر دست گل من نیست؟ آخه دختر! من دارم شما سه تا دختر و دست تنها بزرگ می کنم. کلی چشم بهمونه. کلی حرف پشتمونه. چرا متوجه نمی شی؟ مردم منتظرن تا یه خطا از ما سر بزنه. نذار از این خونه که توش جا افتادیم آوارده بشیم. نذار که آبرومون بره. بذار آرامش داشته باشیم.

من آهی کشیدم و گفتم:

من کاری نمی کنم که باعث سرشکستگیون بشم. عیب من چیه؟ این که امروزی و خوش تیپم؟ این در و همسایه های شما همه ی دختراشون ترشیدن چشم ندارن ببینن که یکی بهتر از دخترهای خودشون پیدا شده.

الهه داشت چپ چپ نگاهم می کرد. راحله به زور جلوی خنده اش را گرفته بود. حال مادرم بهتر شده بود. البته می دانستم که در یک فرصت مناسب دوباره من را گیر می آورد و کلی نصیحتم می کند ولی دعا می کردم که دوباره اشکش در نیاید. با این که با طرز فکر مادرم و حرف هایش موافق نبودم، تحمل اشک ریختن و عذاب کشیدنش را هم نداشتم. معمولا توی بحث موفق می شدم که با دلایل نه چندان منطقیم راضیش کنم ولی یک شب در بازداشتگاه… می دانستم تا عمر دارم مادرم بابت این موضوع بهم سرکوفت می زند.

بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. چهار تا چای ریختم و با یک ظرف کیک خانگی که دست پخت الهه بود و احتمالا برای روز قبل بود به هال برگشتم. نمی دانم چرا یک لحظه هال خانه ی خودمان را با سالن خانه ای که شب پیش آن جا بودم مقایسه کردم. سنگ براق و با کیفیت کف آن خانه را با موکت تیره ی کف خانه ی خودمان مقایسه کردم. آهی کشیدم و با خودم فکر کردم:

انگار نه انگار که توی یه شهریم… چه قدر تفاوت!

مادرم و الهه دست از کار کشیدند. دست هایشان را تمیز کردند و روی مبل ها نشستند. در سکوت مشغول خوردن چای و کیک شدیم. نگاهی به چهره ی مادرم کردم. مشخص بود که داشت در ذهنش جملاتی که قرار بود تحویل من بدهد را مرتب می کرد. ابروهای کمانی و موهای فر و مشکی رنگم به او رفته بود. چشم هایش قهوه ای بود و تقریبا حالت چشم های من را داشت. اندام به نسبت متناسب و قد متوسط داشت.

الهه که کنار او نشسته بود اخم کرده بود. او هم احتمالا به این می اندیشید که من چه دختر بی تربیت و بی ملاحظه ای هستم. او مثل من چشم های سبز داشت. چشم هایش به کشیدگی و درشتی چشم های من نبود. ابروهایش را خیلی دخترانه برداشته بود. هر چه قدر که از چشم و ابروی من شیطنت می بارید، در چشم های او معصومیت خاصی مشهود بود. موهایش مشکی و لخت بود. از من زیباتر بود. من هیچ وقت نمی توانستم با تمام مهارتم در به کار بردن لوازم آرایش به زیبایی او برسم.

راحله تنها کسی بود که گرفته به نظر نمی رسید. احتمالا فقط داشت دعا می کرد که ما دوباره با هم درگیر نشویم. او دختر تپل و شاد و شنگولی بود. همه ی انرژی مثبت خانه ی ما از طرف او ساطع می شد. چشم هایش مثل مادرم بود و موهایش مثل الهه.

در همان موقع تلفن خانه زنگ زد. الهه گوشی را برداشت. از حرف هایش متوجه شدم که دارد با مریم صحبت می کنم. الهه کمی بی حوصله به نظر می رسید و من بعید می دانستم که موافقت کند که با ما بیاید. در دل گفتم:

به درک! اصلا بهتر! الهه هر وقت می یاد نمی ذاره من و مارال شیطونی کنیم. خوبی راحله اینه که حداقل ضدحال نمی زنه.

مادرم اشاره ای به برش کیک نصفه نیمه ام کرد و گفت:

بیشتر بخور.

من گفتم:

سیر شدم.

مادرم گفت:

دیشب هم شام نخوردی.

در دل گفتم:

اگه شما سند گذاشته بودی می خوردم.

از جایم بلند شدم و گفتم:

میل ندارم.

به اتاقم برگشتم. روی تخت دراز کشیدم و به گوشی موبایلم نگاه کردم. یاد یاسر افتادم. او آن گوشی را برایم خریده بود. پسر خوب و با محبتی بود ولی هیچ علاقه ای به او در دلم احساس نمی کردم. اصلا دلم برایش تنگ نشده بود. حتی دیگر روی برگشتنش هم حساب نمی کردم.

تا جایی که یادم می آمد همیشه تصمیم داشتم که با یک پسر پولدار ازدواج کنم. الهه و راحله هیچ وقت نسبت به وضع زندگیمان شکایتی نداشتند. همیشه راضی بودند ولی من بلندپرواز بودم و می خواستم که از این محل و از این تیپ زندگی بخور و نمیر خلاص شوم. چند سال بود که در مهمانی ها و پارتی های بالای شهر شرکت می کردم و با دیدن وضع زندگی مردم آن جا دیگر نمی توانستم زندگی خودم را تحمل کنم. حاضر بودم هر کاری بکنم تا جای آن ها باشم. دوست داشتم مثل آن ها لباس بپوشم… مجبور نباشم در یک آرایشگاه کار کنم… سوار ماشین های آن ها شوم… طلا و جواهرات آن ها را داشته باشم… هر روز یک لباس بپوشم… به خارج از کشور سفر کنم… تفریحم اسکی کردن باشد… دوست داشتم تمام زندگیم به قناعت و صرفه جویی بگذرد. نمی خواستم دیگر جمیله باشم… نمی خواستم!

نمی خواستم جمیله باشم که از سن چهارده سالگی مجبور به کار کردن شد. نمی خواستم جمیله باشم که به جای جردن خانه یشان (…) بود. نمی خواستم جمیله باشم که همه ی زندگیش به حسرت و حسادت گذشته بود… ای کاش من جدا پارلا بودم.

روی پهلو دراز کشیدم و سعی کردم فکرم را به جای دیگری سوق بدهم. سعی کردم در مورد دانشگاه خیال پردازی کنم. آن روز جمعه بود و از شنبه ی هفته ی بعد قرار بود که به دانشگاه بروم. اصلا هیجانی نداشتم. زیاد شنیده بودم که دانشگاه آن جایی که انتظارش را دارم نیست. از همه بدتر این بود که من احتمالا از همه سنم بیشتر بود… بیست سالم بود. از طرف دیگر آن جا من جمیله بودم… دیگر پارلا نبودم و این موضوع اعتماد به نفسم را کاهش می داد. اصلا آن روز غم دنیا در دلم ریخته بود.

در همین حین به یاد کیوان افتادم. یک لحظه نیم خیز شدم تا بهش زنگ بزنم و پدرش را در بیاورم. بعد پشیمان شدم و دوباره روی تخت ولو شدم. فقط در دلم به او فحش می دادم. خیلی آدم نامردی بود… خیلی … .

در باز شد و مادرم وارد شد. در دل گفتم:

نصیحت شروع شد.

مادرم کنار تختم نشست. پرسید:

خسته ای؟

چیزی نگفتم. مادرم گفت:

ببین دخترم! من در مورد دیشب اشتباه کردم. نباید می ذاشتم اون جا بخوابی ولی من و درک کن که خیلی از دستت عصبانی بودم. جمیله! این کارت دیگه خیلی زیاده روی بود. آخه من دوست ندارم دختر دست گلم توی همچین جاهایی پا بذاره. مگه تو مسلمون نیستی؟ آخه چرا با این ظاهر بد توی همچین مهمونی هایی شرکت می کنی؟ حیف تو نیست؟ آخه دختر خوب! چی از زندگیت می خوای؟ دختری که به فکر ازدواج و دانشگاه رفتن و پیشرفت کردنه که مثل آدم های الکی خوش و عیاش رفتار نمی کنه. من واقعا ازت می خوام که توی رفتارت تجدید نظر کنی. چند روز دیگه می ری دانشگاه و دانشجوی این مملکت می شی. پس باید رفتارت هم در حد یک دانشجو باشه. کاری نکن که بعدا پشیمون بشی. می دونم جوونی و هزار تا رویا و فکر و خیال داری ولی مادرم! این جوری به هیچی نمی رسی. فکر آبرو و آینده ی خودت و ما باش. دیشب خواستم به خاله ت زنگ بزنم که سند بیاره… بعد گفتم آبروت رو توی فامیل نبرم بهتره. ده سال دیگه که رفتی سر خونه و زندگیت بهت سرکوفت همین امشب رو می زنند. به خدا نیتم خیر بود. دوست نداشتم اذیت بشی.

دوباره می خواست گریه کند. نیم خیز شدم و گفتم:

بس کن مامان! گریه نکن… حال من و بد نکن… خواهش می کنم.

مادرم جلوی خودش را گرفت و گفت:

به خدا خوبت و می خوام.

گفتم:

می دونم… الان خسته م. تو رو خدا باشه برای بعد.

مادرم چیزی نگفت. نگاه نگرانش را از من گرفت و از اتاق خارج شد.

******

الهه، راحله و مریم جلوتر می رفتند. من و مارال هم پشت سرشان بودیم. تمام مدت در مورد کیوان در گوش هم وز وز کرده بودیم و هر چه فحش و ناسزا در عالم بشریت ابداع شده بود نثارش کردیم. داشتیم به ایستگاه سه نزدیک می شدیم. هوا هم داشت روشن می شد. کوه خیلی شلوغ بود. اطرافمان پر بود از پیرمردهایی که در دسته های دو یا سه تایی با پشتکار و مهارت به مراتب بیشتر از ما به سمت ایستگاه سه می رفتند. بیشتر کسانی که اطرافمان بودند یا خانواده بودند یا پیرمرد. فقط دو اکیپ پسری دختری دیدیم که به قول مارال در حد معیارهای من نبودند.

من که نفسم بند آمده بود داشتم خودم را نفرین می کردم که چرا حاضر شده ام بیایم. مارال که صدای نفسش های بلند و عمیقش در گوشم می پیچید با دستش پهلویش را گرفت و من با دیدن وضعیت او گفتم:

حالا هی بگو که بیایم کوه!

مارال خندید و گفت:

کوفت!

من صدایم را پایین آوردم و گفتم:

کو پس؟

مارال با تعجب پرسید:

کی؟

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

الگانسیه دیگه!

مارال شکلکی در آورد و گفت:

باهاش حرف زدم ولی ترسیدم بهت بگم… آخه الگانسش مشکیه.

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:

فقط سفید! بهش بگو یا بره گمشه یا سفیدش رو بخره.

مارال گفت:

دلت می یاد جوون مردم و این طور سنگ روی یخ بکنی؟

آهی کشیدم و گفتم:

والا دل خودم هم راضی نیست… حالا بهش بگو بیاد ببینم دیگه چی می شه.

مارال جدی شد و گفت:

حالا نمی خوای تعریف کنی که بازداشتگاه چطور بود؟

پوزخندی زدم و گفتم:

چی بگم؟ چرا می خوای بدونی؟ فقط یه چیز بهت می گم! هر کاری می تونی بکن که پات به اون جا باز نشه. همین! کنار یه مشت آشغال می ندازنت که از شب تا صبح هرچی لیاقت خودشون و خانواده شونه نثارت می کنند. بی خود نبود که من همیشه از پلیس ها می ترسیدم.

مارال که نفس نفس زدن مهلت حرف زدن بهش نمی داد گفت:

چه ربطی داره؟

نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و گفتم:

ارتباط مستقیم داره. عمه ی من که به خاطر دو تیکه لباس و یک شب مهمونی اون جا پرتت نمی کنه. پلیس این کار رو می کنه.

مریم به طرف ما برگشت و خنده کنان گفت:

تو هنوز از پلیس می ترسی؟

راحله خندید و من گفتم:

عین سگ! گشت ارشاد و گشت نسبت و… .

مریم وسط حرفم پرید و گفت:

اون که خیلی وقته جمع شده.

مارال خندید و گفت:

نه! ایشون کینه به دل گرفته ازشون.

خودم هم خنده ام گرفت. مارال سرش را تکان داد و گفت:

ببین چه قدر ضایع می ترسی که همه می فهمن… وای خدا! کی می رسیم پس؟ نفس برام نموند.

نفس من هم بالا نمی آمد. نفسی عمیق کشیدم و بازدمم را فوت کردم. صورتم داشت عرق می کرد. پاها و پهلوهایم درد گرفته بود. اهل پیاده روی بودم ولی کوه همیشه من را از نفس می انداخت.

عاقبت به ایستگاه سه رسیدیم. در دل خدا را شکر کردم. دیگر سرم داشت گیج می رفت و توان نداشتم که یک قدم بیشتر بردارم. الهه و مریم رفتند تا شیرکاکائو و کیک بخرند. من چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم تا عاقبت نفسم جا آمد. هوا تقریبا روشن شده بود. از آن بالا می توانستم تهران را ببینم. راحله هم در سکوت به همان منظره خیره شده بود. مارال به دستشویی رفته بود.

الهه و مریم با یک سینی و با لبخند به سمتان آمدند. آن روز الهه یک مانتوی کرم پوشیده بود و روسری ابریشمی زیبایی که برای تولدش خریده بودم را به صورت فانتزی سرش کرده بود. موهایش را کاملا پوشانده بود و آرایش هم نداشت. نمی توانستم درک کنم که او چطور این همه زیبا و در عین حال ساده بود.

مریم کنارم نشست. او شبیه به مارال… البته با مدل موهای بسیار متفاوت و صورت بدون آرایش… بود. موهایش را خیلی ساده بالا داده بود. همان طور که تیپ و ظاهر من با الهه فرق داشت، تیپ مارال هم با مریم فرق می کرد.

من طبق معمول کیکم را نصفه گذاشتم و داد مارال در آمد:

اه! تو هم با این رژیمت! غذا خوردنت ضد حاله!

راحله کیک من را برداشت و گفت:

آخ آخ آخ! دست نذار رو دلم! آره این جمیله واقعا گندش رو در اورده.

الهه و مریم خندیدند و من گفتم:

نیست که خیلی بد به حال تو می شه. اضافه ش و که همیشه تو می خوری.

راحله شانه بالا انداخت و گفت:

باید از اسراف جلوگیری کرد.

همان طور که می خندیدم سرم را چرخاندم و ناگهان با پسری که تازه از پله ها بالا آمده بود چشم تو چشم شدم. برای اولین بار در زندگیم با دیدن یک پسر قلبم در سینه فرو ریخت.

پسر چشم های آبی روشن درشت و گرد داشت. صورت لاغرش را سه تیغ کرده بود. موهای قهوه ای تیره اش را به سمت بالا زده بود. لب های گوشتی و بینی باریک داشت. ابروهایش پهن ولی به طرز جالبی کمرنگ بود. چنان با دیدن چشم های آبی پسر حس و حالم عوض شد که ترسیدم. نگاهم را از او گرفتم و به زمین نگاه کردم. به خودم گفتم:

بی جنبه چته؟ فقط چشم های نحس و گردش آبیه! ندید بدید که نیستی. خاک تو سرت کنن دختر! تو که بی جنبه نبودی. تو که این قدر زود خودت و گم نمی کردی. چرا این طوری هل کردی؟ اون کله ی پوکت و بلند کن. بیشتر از لوس بازی در نیار.

نفس عمیقی کشیدم و سرم را بلند کردم. تکان محسوسی خوردم. پسر چشم آبی که همراه دو دختر و دو پسر دیگر بود رو به روی ما ایستاده بود. الهه با دیدن آن ها از جایش بلند شد و با خوشحالی گفت:

سلام بچه ها! شما این جا چی کار می کنید؟ وای! چه قدر از دیدنتون خوشحالم.

در دل گفتم:

والا منم خوشحالم. حالا این پسر جیگر با اینا چی کار داره؟ کی هستن اینا؟

الهه با دخترها دست داد و شنیدم که رو به پسر چشم آبی گفت:

سلام آقای شهنازی.

چون دوباره قلبم داشت تند تند می زد رویم را برگرداندم و به مارال زل زدم. مارال چشم هایش را تنگ کرده بود و به دوست های الهه زل زده بود. رد نگاهش را گرفتم و دیدم که دارد پسر چشم آبی را نگاه می کند. پسر چشم آبی هم با کنجکاوی من را نگاه می کرد. باز این قلب بی ظرفیت و بی جنبه ی من توی سینه ام پایین ریخت. نگاهم را به الهه معطوف کردم. الهه رو به ما کرد و گفت:

معرفی می کنم. مریم و مارال که همسایه و دوستمون هستن… خواهر کوچیکم راحله و اون یکی خواهرم جمیله.

لب هایم را به هم فشردم و در دل گفتم:

ای درد! ای بلا! ای مرض! ای کوفت! ای زهرمار! حالا نمی شد جلوی این آقای چی چی نازی… چی بود؟ چی نازی؟ شهنازی؟ آخ آخ! واقعا هم نازه… این چشمای آبیش من و کشته. عجب چشم های نازی داره… این لب های … نه دیگه! بحث و به سمت اون جا نکش… آره! خلاصه نمی شد ما رو جلوی ایشون جمیله معرفی نکنی؟ آخه مادر من!اسم این دو تا خواهر و با این همه سلیقه انتخاب کردی. جمیله این وسط دیگه چه صیغه ای بود؟ این الهه هم که نافش و با پته مته ریختن و آبروریزی کردن بریدن!

الهه با لبخند به ما گفت:

نگار… آزاده… آقای شهنازی… آقای رسولی… آقای ضیایی. هم کلاسی های دانشگاهم هستن.

نگار با خنده گفت:

دکترش رو فاکتور بگیر بذار اولش.

همه خندیدند به جز من. در دل گفتم:

اه اه اه! نکبت! حالا خوب دو سال مونده ها! چون تازه یاد گرفته دندون پر کنه فکر می کنه دیگه دکتر شده رفته.

جلوی خودم را گرفتم که جلوی همه به نگار چشم غره نرم. الهه به همراه دوستانش کمی آن طرف تر نشستند. مارال در گوش من گفت:

خواهرت نگفته بود که از این همکلاسی های خوب خوب داره؟

نگاه تهدیدآمیزی به مارال کردم و گفتم:

چشمت و درویش کنم. چشم آبیه مال منه.

مارال ابرو بالا انداخت و گفت:

آهان! اون وقت احیانا روی اون ریشو اِ و اون مو فرفریه تعصب خاصی نداری؟

قری به سر و گردنم دادم و گفتم:

نه! جفتشون مال خودت!

مارال سری تکان داد و گفت:

بعد که بهت می گم گه نخور می گی بیشعورم!

چپ چپ به مارال نگاه کردم. راحله با شیطنت گفت:

فعلا جناب آقای دکتر شهنازی فوکوس کرده اینجا! حالا نمی دونم کودومتون رو پسندیده!

من یکی از ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:

کسی جز منم اینجا هست که بتونه نظر کسی رو توی یه نگاه جلب کنه.

مارال آهسته در گوشم گفت:

گه نخور!

نیشگونی از بازویش گرفتم که باعث شد جیغ نسبتا بلندی بزند. راحله خندید و گفت:

اگه نظر من و بخواید هیچ کدوم از شما دو تا رو نپسندیده. چشمش دنبال مریمه.

چنان نگاهی به راحله کردم که او خودش را جمع و جور کرد. مریم که متوجه شوخی راحله نشده بود گفت:

نه بابا! داره جمیله رو نگاه می کنه.

مارال با مشت به بازوی مریم زد. راحله خندید و گفت:

جنس مذکر ارزشش رو نداره به خدا!

من صاف نشستم و گفتم:

دو سال دیگه ارزشش می یاد دستت! بنده ی خدا! این قدر شوهر کم شده که ارزشش با نفت اپک برابری می کنه.

مریم خندید و گفت:

از دست شما دو تا دیوونه. بابا! به خدا طرف چیزی نداره! فقط چشم هایش آبیه.

در همان موقع الهه به سمت ما آمد و گفت:

بچه ها! عیبی داره بدون من برگردید؟

در دل گفتم:

کجا تنها تنها؟ مگه من می ذارم؟ مگه من خواهر گلم و توی این شهر بی در و پیکر تنها می ذارم؟ یعنی این قدر بی فکر و بی تعصبم؟

الهه ادامه داد:

آخه من و بچه ها می خوایم تا ایستگاه پنج بریم. گفتن شما هم بیاید ولی من گفتم مارال و جمیله بیشتر از این نمی یان.

دهان من و مارال از تعجب باز ماند. راحله و مریم پخ زدند زیر خنده. من گفتم:

تو بی خود از طرف من حرف زدی. من خودم می خوام تا ایستگاه پنج برم. چه با شما چه بی شما!

مارال گفت:

من همین الان داشتم به جمیله می گفتم که پاشه تا بالا باهام بیاد.

مریم که خنده اش را می خورد گفت:

تو این دو تا رو نمی شناسی؟ نمی دونی چه روحیه ی ورزشکاری و مقاومی دارن؟

راحله سر تکان داد و گفت:

اینا رو با خودت نبری تا خونه ولمون نمی کنند.

الهه با تعجب به تغییر موضع من و مارال نگاه کرد. بعد رو به دوستانش کرد و گفت:

ما هم می یایم.

پنج دقیقه ی بعد من، مارال، راحله و مریم پشت سر الهه و هم کلاسی هایش بودیم و از کوه بالا می رفتیم. مارال ناله کردم:

به اون هیجان انگیزی که من فکر می کردم نیست. من فقط ویو ( view) ی پشتش و دارم.

من گفتم:

من نیم ساعته زل زدم به مارک پشت شلوارش.

راحله خندید و گفت:

چیه؟ پشیمون شدید؟

من نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

من نمی دونم اون لحظه مخ سگ خورده بودم که این پشینهاد و قبول کردم.

مارال، راحله و مریم زدند زیر خنده و مریم گفت:

اون مغز خره! نه مخ سگ!

راحله با صدای بلندی گفت:

حالت خیلی بده! فکر کنم بهتره برگردی اون پایین منتظر بمونی.

یک دفعه الهه و دوستانش به سمت ما برگشتن و الهه با تعجب پرسید:

حال کی بده؟

و نگاهش روی من ثابت ماند. یک جفت چشم گرد آبی هم به صورت من خیره شد. الهه گفت:

خب دختر! من که می دونستم تو نمی تونی بیشتر از این بالا بیای!

من بلند گفتم:

کی نمی تونه؟ من نمی تونم؟ من فقط داشتم غرغر می کردم که شماها چه قدر آهسته می رید.

مارال در گوشم زمزمه کرد:

این کار و با خودت نکن! هیچ لزومی نداره خودت و جلوی این پسره سنگ رو یخ کنی.

ولی من گوش نکردم. از دوستان الهه جلو زدم و تنهایی به سمت بالا رفتم. بقیه هم پشت سرم می آمدند. صدای خنده های راحله روی اعصابم بود. گاهی صدای دوستان الهه را می شنیدم که در مورد دانشگاه و استادهایشان صحبت می کردند.

خورشید دیگر کاملا طلوع کرده بود و من داشتم از گرما خفه می شدم. نفسم بالا نمی آمد. تمایل داشتم پهلوهای دردناکم را بگیرم ولی سعی می کردم این وسوسه را ندید بگیرم. نباید کم می آوردم. در دل به الهه و خودم فحش می دادم. کمی که گذشت الهه با صدای بلندی گفت:

جمیله آروم تر برو. چرا این قدر تند می ری؟ همه ی عضله های بدنت درد می گیره.

از خدا خواسته سرعتم را کم کردم. با این حال نه برایم نفس مانده بود و نه توانی برای بالا رفتن. چشمم به یک نیمکت فلزی افتاد. خواستم بنشینم ولی وسوسه ی دیدن پسر چشم آبی در ایستگاه پنج قلقلکم می داد. نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم:

بی خیال بابا! تا حالا فقط دید زدن مارک پشت شلوارش نسیبم شده. حالا برسیم اون بالا ازم خواستگاری که نمی کنه.

خودم را روی نیمکت انداختم و به شهر تهران که تازه از خواب بیدار شده بود چشم دوختم. چون با دهان نفس کشیده بودم گلویم می سوخت. الهه که تازه به من رسیده بود گفت:

چی شد پس؟

من سعی کردم جلوی نفس نفس زدنم را بگیرم و گفتم:

شما برید. من از این منظره خوشم اومده. هوا هم این جا خیلی خوبه. اون بالا شلوغه اعصابش رو ندارم.

الهه چیزی نگفتم. به آنها نگاه نکردم. دوست داشتم ببینم چشم های آبی شهنازی به کجا دوخته شده است ولی جلوی خودم را گرفتم و محو تماشای تهران شدم. شاید حدود پنج دقیقه بود که به آن منظره زل زده بودم. خانه های جورواجور انگار زیر پایم بودند. خانه هایی که بهم نزدیک تر بودند و تصویر واضح تری از آن ها داشتم شیک تر بودند و می شود گفت که خانه ی رویاها و آرزوهایم بودند. در عوض منزل حقیقی من از آن فاصله دیده نمی شد و نمی شد حدس زد که دقیقا کجا قرار دارد… ای کاش در واقعیت هم همان طور بود. فکر و خیال های متفاوتی در سر داشتم… لاک ناخن… تاپ پشت گردنی… الگانس سفید… ساعت اسپیریت… عطر دیور… پسر چشم آبی… .

سر جایم چرخیدم و خواستم بلند شوم و بروم که شهنازی را رو به روی خودم دیدم. نگاهش به منظره ی زیبای پشت سرم بود. یک لحظه جا خوردم ولی سریع خودم را جمع و جور کردم و گفتم:

متوجه حضورتون نشدم.

او نگاهش را از منظره گرفت و بهم نگاه کرد. چه قدر چشم هایش روشن بود… پوست صورتش تیره بود و باعث می شد که روشنی چشم هایش بیشتر به چشم بیاید. او پرسید:

می تونم بشینم؟

گوشه ی نیمکت نشستم و او هم با فاصله از من نشست. لبخند زد و گفت:

روی نیمکت محبوب من نشستید. من این جا رو خیلی دوست دارم.

در دل گفتم:

پس به خاطر من اینجا ننشسته. به خاطر نیمکت جونش اینجاست.

چیزی نگفتم. او گفت:

با الهه خیلی فرق می کنید.

پوزخند زدم و در دل گفتم:

خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی.

به او گفتم:

منظورتون خانوم حقیه؟

او ابرو بالا انداخت و گفت:

ام م م… بله… خانوم حقی.

سرش را برای یک لحظه پایین انداخت. من نگاهی به لباس هایش کردم. تیپش کاملا اسپرت بود. شلوار مشکی و تی شرت آبی پوشیده بود. کفش هایش هم مشکی- آبی بود. مارک لباس و کفشش نایک بود. ساعت صفحه بزرگ با بند چرم آرمانی دستش بود. با همان نگاه اول می شد تشخیص داد که وضع مالی خوبی دارد. سعی کردم لحن صحبت کردنم دوستانه تر باشد. او سرش را بلند کرد و گفت:

اسمتون جمیله بود؟

آهی کشیدم و گفتم:

توی شناسنامه… دوستام پارلا صدام می کنند.

او لحظه ای با تعجب به صورتم خیره شد. بعد نگاهش را به زمین دوخت و گفت:

منم کسری هستم.

لبخند زدم و گفتم:

خوشبختم.

او با دیدن لبخندم لبخند زد و گفت:

راستش… خواستم از فرصت استفاده کنم و تا بچه ها بالا هستند مسئله ای رو مطرح کنم. همون طور که خودتون می دونید پنجشنبه یعنی شیشم مهر تولد الهه ست… ما می خواستیم برایش یه تولد کوچولو توی خونه ی نگار بگیریم. خواستم بگم شما و خواهرتون و دوستاتون هم دعوت هستید و چون تولد خواهرتون هست خیلی مهمه که تشریف بیارید.

رویم را از برگرداندم. پوفی کردم و در دل گفتم:

کم کم داشتم فکر می کردم که به خاطر من نشسته. پس به خاطر الهه ست. نه بابا! ای ول به شانس آبجی ما! من خر و بگو که با کلی امید و آرزو این جا نشستم… مارال و بگو که اون بالا دل تو دلش نیست. نمی دونستیم این الهه مارمولک جا پاش و توی دل آقا محکم کرده. لعنت به این شانس!

با این حال رو به او کردم و گفتم:

پس ایشالا خدمت می رسیم.

دلخور شده بودم و حوصله و توان دلبری کردن برایم باقی نمانده بود. رویم را از او برگرداندم و در دل دعا کردم که زودتر برگردیم. به خودم گفتم:

یعنی هیچ پسر خوب مجردی نمونده که به من برسه؟ این یارو خوب بود دیگه. دندون پزشکی دانشگاه سراسری توی تهران که می خونه. وضع مالیش هم که مشخصه خوبه. قیافه ش هم که خیلی نازه. به نظر مودب هم می رسه. الهی توی گلوی الهه گیر کنه.

همین طور که در افکارم فرو رفته بودم بلند شدم تا به راهم ادامه بدهم. کسری با تعجب گفت:

ناراحتتون کردم؟

من که حواسم پرت بود گفتم:

هان؟

کسری مودبانه گفت:

من حرف بدی زدم؟ ظاهرا ناراحت شدید!

من که حالم گرفته شده بود با بداخلاقی گفتم:

نه بابا!

زیرلب گفتم:

حالا فکر کرده چه خریه؟ فکر کرده این قدر مهمه که من و ناراحت کنه؟

کسری اخم هایش را در هم کشید. احتمالا شنید که چی گفتم. من اعتنایی به او نکردم و به راهم ادامه دادم. وقتی ماجرای او و الهه را شنیدم نسبت به او بی اعتنا شدم. دیگر برایم مهم نبود که چشم هایش آبی است یا ساعت بند چرمی اش چه قدر می ارزد. داشتم به خودم و الهه و کسری و کوه و خورشید و تابستان لعنت می فرستادم که به ایستگاه رسیدم.

خودم را کنار مارال انداختم. مریم با هیجان پرسید:

مخشو زدی؟

بطری آب معدنی راحله را برداشتم و گفتم:

برو بابا دلت خوشه! چشمش دنبال الهه ست.

صدایم را پایین آوردم و گفتم:

می خواد برایش تولد بگیره.

به خودم گفتم:

کی گفت که می خواد برایش تولد بگیره؟ گفت دوستاش توی خونه ی نگار می خوان بگیرن.

صدای در ذهنم پیچید:

وقتی اون تو رو دعوت می کنه یعنی مهمونی رو خودش داره می گیره دیگه!

_ خب چون من و تنها گیر اورده بود خواست انجام وظیفه کنه.

_ خب برای چی اون تنها گیرت اورده؟ چرا نگار این کار و نکرد؟ چرا اون رسولی ریشو این کار و نکرد؟

_ حالا که چی؟ چون باهات روی یه نیمکت نشسته یعنی عاشقت شده؟

در همان موقع کسری به سمت ما آمد و کنار رسولی نشست. دلخور و پکر به نظر می رسید. در دل گفتم:

ننر! چه زودم بهش بر می خوره! مریم راست می گه! فقط چشم هایش آبیه… عجب آبی هم هست! به به! چه قدر روشن و چه قدر خاصه! چه قدر با این تی شرت آبیش خوش تیپ شده! چه قدر به پوستش آبی می یاد. چه قدر قیافه ش خاصه!… زهرمار! چی داره این پسره ی نکبت! چشم های کورش و اگه باز می کرد بهتر از الهه دور و برش بودن. بی خاصیت!

وقتی با کسری چشم تو چشم شدم ناخواسته بهش چشم غره رفتم. رفتارم اصلا دست خودم نبود. حرصم گرفته بود. مدام خودم را با الهه مقایسه می کردم و به شانس خودم لعنت می فرستادم… در دل گفتم:

خواهر بزرگ تر و خوشگل تر هم مصیبتیه ها!

سرم را چرخاندم. آقای رسولی کنارم ایستاد و گفت:

شما دیر رسیدید ظاهرا! چی میل دارید براتون بیارم؟

من نگاهی به صورت او کردم. مشخص بود که سنش بیشتر از بقیه است. احتمالا چند سال پشت کنکور مانده بود و بعد از سربازی به دانشگاه رفته بود. چشم های قهوه ای داشت و جلوی موهایش ریخته بود. ریش پرفسوری گذاشته بود و در کل صورتش مهربان به نظر می رسید. گفتم:

چیزی میل ندارم. ممنون!

سرم را پایین انداختم. رسولی ازم فاصله گرفت. زیرچشمی به الهه نگاه کردم که از حالت صورتش مشخص بود که از رفتار من تعجب کرده است. مارال با شیطنت در گوشم گفت:

فردا پس فردا این شهنازی می شه شوهر خواهرت. آبروریزی نکن.

زیرلب گفتم:

حالا خواهر من کی هست که شوهرش کس خاصی باشه!

کسری هر از گاهی سرش را بلند می کرد و نگاهم می کرد. مشخص بود که ناراحت و دلخور است. من هم که به نظر خودم حرف بدی نزده بودم کاری به کار او نداشتم. سرم را با کلافگی چرخاندم و ناگهان با سیاوش چشم تو چشم شدم. قلبم در سینه فرو ریخت… این بار از ترس! رنگم پرید و فکم قفل شد. او که سرتا پا مشکی پوشیده بود کنار پسر قدبلند و چهارشانه ای ایستاده بود. دست هایش را در جیبش کرده بود و نگاه خشک و جدی اش را به من دوخته بود. حتی وقتی دید که متوجه نگاهش شده ام هم تغییری در نگاهش ایجاد نکرد. چند ثانیه به من خیره شد و بعد صورتش را به سمت پسر قدبلندی که کنارش بود برگرداند. تقریبا هم قد بودند ولی آن پسر خوش هیکل تر به نظر می رسید.

چشمم را به زمین دوختم. لرزشی ناگهانی بدنم را فرا گرفت. یک دفعه تصویر زمین خوردنم در مهمانی پسرعموی کیوان، صدای ناله های دختر معتاد، بوی بد توی بازداشتگاه و حرف های مادرم به مغزم هجوم آورد. سرم را بی اخیتار تکان دادم و زیرلب گفتم:

از پلیس ها متنفرم.

سیاوش نماد و مظهر همه ی آن چیزهایی بود که از آن ها نفرت داشتم. نگاهی به وجود نحسش انداختم. شلوار ورزشی و تی شرت مشکی ساده پوشیده بود. توی چله ی تابستان داشت چای می خورد. حتی موقع چای خوردن هم اخم هایش در هم بود. در دل گفتم:

عین آل می مونه! نکبت! قشنگ نحسی و شومی ازش می باره. با اون لباسای همیشه مشکیش و اخم های تو همش. با خودش هم درگیره لعنتی! اه! یعنی حتی یه نکته ی مثبت توش پیدا نمی شه که بتونم یه کم نسبت بهش تخفیف قائل بشم.

صدای متعجب راحله من را به خودم آورد و گفت:

جمیله! کجایی؟ پاشو بریم دیگه.

سرم را چرخاندم و دیدم همه آماده ی رفتن هستند. با دست پاچگی از جایم بلند شدم و به سمت مارال رفتم. مارال که سرحال به نظر می رسید دستم را گرفت و خواست چیزی بگوید که منصرف شد. با تعجب گفت:

چته؟ دستت چرا این قدر سرده؟ رنگت چرا پریده؟

لب هایم را با زبان خیس کردم و گفتم:

اون پسره که اون ور نشسته و مشکی پوشیده رو می بینی؟

مارال به سمتی که با سر به آن اشاره کرده بودم نگاه کرد و گفت:

خب! همون اخمو اِ؟

گفتم:

آره! پلیسه… توی بازداشتگاه دیدمش. بیا بریم. نمی دونم چرا از این بیشتر از همه ی پلیس های دیگه می ترسم.

مارال دوباره او را نگاه کرد و گفت:

والا منم ازش می ترسم. چه قدر بداخلاق به نظر می رسه.

دست مارال را کشیدم و گفتم:

بیا بریم.

مارال که ول کن نبود خم شد و نگاهی دقیق به سیاوش کرد و گفت:

همچین بدم نیستا! قیافه ش مردونه و خوبه. هیکلش هم دوست دارم. خدا رو چی دیدی! شاید الگانس هم داشت… پلیسه؟ اِ؟ پلیسا بنز دارن دیگه خره! تازه ماشینشون سفیدم هست. بیا بریم باهاش آشنا شیم. به خدا قسمتت همینه. با قسمت نجنگ جمیله!

با غیظ گفتم:

زهرمار و جمیله!

مارال که آن روز حسابی سرخوش بود گفت:

سرنوشت را نتوان از سرنوشت! بیا بریم برات واسطه بشم همین و بگیرم… پارلا پایه ای بریم اسگلش کنیم؟ من می رم بهش می گم دوستم از شما خوشش اومده و می خواد با شما دوست شه. ببینیم چی می گه! تو رو خدا!

من که خنده ام گرفته بود گفتم:

لال شی مارال! چرا مزخرف می گی؟ می گم پلیسه. حالمون و می گیره.

مارال با خنده گفت:

یعنی پلیسا دل ندارن؟ جدا تا حالا به این فکر نکردی که دوست پسرت پلیس باشه؟ چرا هیچ وقت نشنیدم که دوست پسر کسی پلیس باشه؟ یعنی پلیس ها با کسی دوست نمی شن؟

دست مارال را کشیدم و گفتم:

ول کن بابا!

مارال گفت:

من که رفتم اسگلش کنم… بیا بابا می خندیم.

مارال بدون توجه به من به سمت سیاوش رفت. من از ترس به حالت دو از ایستگاه خارج شدم. شروع کردم به پایین دویدن. صدای بلند الهه را شنیدم که از پشتم گفت:

جمیله آروم تر! می خوری زمین.

در دل گفتم:

چه اصرار عجیبی هم داره اسم منو تکرار کنه! نیست که خیلی قشنگ و شیک و مجلسیه!

صدای فریاد مارال را شنیدم:

وایستا خره! شوخی کردم باهات.

ایستادم و نفس راحتی کشیدم. مارال از خنده روده بر شده بود.

پایین کوه که رسیدیم کسری به سمت ماشینش رفت. من بدون این که ذره ای نسبت به مدل ماشین او کنجکاو باشم رویم را برگرداندم و مشغول صحبت کردن با مریم شدم. مریم نگاه دقیقش را به صورت من دوخته بود. نمی دانستم دنبال چه چیزی در صورتم می گردد. شاید او هم مثل مارال متوجه رنگ پریده ی صورت من شده بود. من که از سیاوش دور شده بودم حال و هوای بهتری داشتم. دمای بدنم که یک دفعه پایین آمده بود، داشت به حالت عادی برمی گشت. یک دفعه مارال با مشت به بازویم زد و گفت:

اوه اوه! ماشین این یارو رو ببین!

سرم را سریع برگرداندم ولی ماشین خاصی ندیدم. پرسیدم:

کدوم؟

مارال شکلکی در آورد و گفت:

دیر شد دیگه! ماشین همین شهنازی.

مسخره اش کردم و گفتم:

حتما الگانسم بود!

مارال پشت چشمی نازک کرد و گفت:

نه! ولی سفید بود.

راحله خندید و گفت:

راست می گه. ندیدی! کمری داشت.

مارال خندید و گفت:

دیدی گفتم اگه بیای کوه یه پسر خوش تیپ و پولدار با الگانس سفید برات پیدا می کنم… حالا الگانس نشد ولی کمری داشت.

چشم غره ای به مارال رفتم و گفتم:

قرار بود خوش هیکل هم باشه ولی این یارو لاغر بود.

مارال شانه بالا انداخت و گفت:

خب من پسر لاغر دوست دارم. تو اگه خوش هیکلش رو دوست داری پشت سرت وایستاده. من که هنوز تاکیدم به مقدرات سرنوشته.

با کنجکاوی سرم را چرخاندم و چشمم به سیاوش افتاد که چند متر آن طرف تر کنار دوستش راه می رفت. دست هایم را مشت کردم دوباره با او چشم تو چشم شدم. سیاوش بدون این که اظهار آشنایی بکند نگاه سرد و پر رمز و رازش را از من گرفت و سوار پژو 405 دوستش شد.

****** 

جمعه بود. دانشگاه از شنبه شروع می شد. آن روز عصر ساقی بهم زنگ زده بود و گفته بود که مادرش برای دیدن دایی اش به کرج رفته است و او خانه تنهاست. قرار بود و من و مارال به جردن برویم و او را آن جا ببینیم. ساقی گفته بود که ماشین مهری خانم را می آورد. ماشین مهری خانم یک پراید سفید رنگ بود که گلگیر و سپر و درهایش بر اثر رانندگی بی مانند ساقی با انواع اجسام ساکن یا متحرک برخورد کرده بود.

آن روز یک ساعت جلوی آینه روی خودم وقت گذاشته بودم. موهایم را خیلی قشنگ درست کرده بودم و آرایش کاملی داشتم. یک مانتوی سورمه ای کوتاه با شلوار لی سفید پوشیدم. شال سفید سر کردم و کفش پاشنه بلند سورمه ایم را پوشیدم. کفشم قدیمی بود و به خوبی کفش مشکی ام نبود. با این حال برایم مهم نبود. تقریبا مطمئن بودم که از ماشین پیاده نمی شوم.

در اتاق را باز کردم. سرکی کشیدم و دیدم که مادرم نیست. یادم آمد که برای خرید کردن بیرون رفته بود. با خوشحالی به سمت در رفتم که صدای الهه را از پشت سرم شنیدم:

کجا با این این ریخت و قیافه؟

در دل گفتم:

باز این نکبت شروع کرد!

برگشتم و بهش نگاه کردم. از دستکش هایی که دستش بود کف می چکید. مشخص بود که داشت ظرف می شست. راحله به تنهایی سر بساط سبزی نشسته بود و با دستگاه سبزی خورد می کرد. چشم هایش از ترس دعوای غریب الوقوع من و الهه چهار تا شده بود. چشم غره ای به الهه رفتم و گفتم:

نه پَ! ریخت و قیافه ی تو خوبه!

الهه با عصانیت گفت:

می خوای دوباره از بازداشتگاه سر در بیاری؟

داد زدم:

به تو چه ربطی داره؟ بار آخرت باشه توی کار من فضولی می کنی. هر چی هیچی بهت نمی گم پررو تر می شی. فکر کردی کی هستی؟ بابای منی یا مامانم؟ کی به تو گفته سرت و بکنی توی کار من؟

الهه دستکش هایش را در آورد و گفت:

صدات و برای من بلند نکن ها! خیلی وحشی و بی تربیت شدی.

بلند گفتم:

بودم! تو نمی خواستی باور کنی. حالا هم بکش کنار اگه نمی خوای گازت بگیرم. می دونی که! وحشی ام.

الهه دستکش ها را روی مبل انداخت. جلوی در ایستاد و گفت:

اگه بذارم با این ریخت و قیافه جایی بری الهه نیستم.

با خشم جلو رفتم. هلش دادم و گفتم:

گمشو کنار! چه می خوای الهه باشی چه هر خری دیگه ای! برایم مهم نیست.

الهه هم من را هل داد و گفت:

اگه مامان جلویت کوتاه می یاد من این شکلی نیستم.

داد زدم:

برایم مهم نیست تو چه شکلی هستی. این قدر توی کار من دخالت نکن. هی هم برای من، منم منم نکن. داری حالم و به هم می زنی.

او را به عقب هل دادم و از خانه بیرون زدم. با عصبانیت زیرلب گفتم:

اینم برای من آدم شده! نکبت!

کیفم را روی شانه ام انداختم. پایم را که از در بیرون گذاشتم اخم کردم و به همسایه ی رو به رو که داشت زمین جلوی خانه را با شلنگ می شست چشم غره رفتم. نگاه متعجب او به سر و وضعم را نادید گرفتم و به سمت محل قرارم با مارال رفتم. همان طور که به سمت آن جا می رفتم یکی از پسرهای کوچه یمان از کنارم رد شد و زیرلب جمله ی تحسین آمیزی گفت. توجهی به او نکردم. به راهم ادامه دادم. سر کوچه مارال را دیدم. یک مانتوی سورمه ای که تا روی زانویش بود پوشیده بود. شال مشکی سرش کرده بود و کفش عروسکی بدون پاشنه پوشیده بود. با دیدن من خندید و گفت:

پارلا! دیوونه! توی ماشین می شینیم. دیگه نیازی به کفش پاشنه بلند نیست.

در حالی که به سمت ایستگاه اتوبوس می رفتیم گفتم:

یهو دیدی بختم توی اتوبوس باز شد. خدا رو چه دیدی!

مارال زد زیر خنده و گفت:

توی اتوبوس؟ خاک بر سرت! از الگانس به اتوبوس رسیدی؟ اوضاع نفت اپک مثل این که به هم ریخته!

خندیدم و گفتم:

نه! نفت اپک سر جاشه. شوهر ارزشمندتر شده.

توی اتوبوس از هر دری حرف زدیم. من از الهه شکایت می کردم و مارال به خاطر این که کسری به الهه علاقه داشت افسوس می خورد. بعد از آن ساکت شدیم و من به فردا فکر کردم… به اولین روزی که قرار بود در دانشگاه بگذرانم… راستی شیمی کاربردی چه جوری بود؟ چرا هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم؟ فقط همین طور الکی انتخاب رشته کرده بودم. دانشگاه چه طور بود؟ مثل کتاب ها بود؟ دخترها و پسرها با هم بیرون می رفتند و عاشق می شدند و ازدواج می کردند؟ یعنی دانشگاه این قدر رویایی بود؟ پس چرا همه ی اطرافیان من نظر عکس داشتند؟ چرا بیشترشان می گفتند دبیرستان بیشتر خوش می گذرد؟ چرا همه این قصه ها و داستان ها را مسخره می کردند؟ پس یعنی دانشگاه هم جای خاصی نبود… .

ساقی دنده را عوض کرد و مارال با بداخلاقی گفت:

کجای دور دور کردن هیجان انگیزه؟

به در تکیه داده بود و اخم هایش را در هم کشیده بود. جردن بودیم. اطرافمان پر از ماشین های مدل بالا بود که راننده های جوانشان برای دور دور آمده بودند. ساقی خندید و گفت:

این قدر ماشین مدل بالا دور و برمونه که هیچکس ما رو نگاه نمی کنه.

من نچ نچی کردم و گفتم:

دافعه داره ماشینت! هیچکس ما رو این تو نمی بینه.

در همین موقع یک سمند که چهار تا پسر سوارش بودند کنارمان متوقف شد و یکی از پسرها از شیشه ی باز ماشین شماره ای را برای ساقی انداخت. ساقی با کنجکاوی نگاهی به پسری که شماره داده بود انداخت. ایش کشداری گفت و کاغذ را از پنجره بیرون انداخت. رو به من کرد و گفت:

تو رو خدا شانس من و ببین! چه نکبتی بود طرف!

من سر چرخاندم و گفتم:

خداییش تنها پراید این دور و ور هستیم.

ساقی اخم کرد و گفت:

پراید چشه؟

من خندیدم و گفتم:

هیچی! عزیزم! هیچی… ولش کن!

یک ماشین شاستی بلند کنارمان متوقف شد. راننده با شیطنت دستش را دراز کرد و دستگیره ی دری که مارال به آن تکیه کرده بود را گرفت و در را باز کرد. مارال جیغ کشید و تقریبا افتاد. من و ساقی بلند زدیم زیر خنده. مارال خودش را جمع و جور کرد. من از خنده اشک می ریختم. مارال با عصبانیت گفت:

زهرمار! پسره ی عوضی! بیشعور!

صورت مارال از عصبانیت سرخ شده بود. من صورتم را در آینه چک کردم. آرایشم سر جایش بود. آینه را در کیفم گذاشتم و به ساقی نگاه کردم. ساقی یک مانتوی سفید پوشیده بود و شال سرخابی سر کرده بود. مثل همیشه دوست داشتنی و سرزنده بود. ساقی به مارال گفت:

هیجانش و متوجه شدی؟

مارال که احساس می کرد تحقیر شده است گفت:

آره واقعا! خیلی داره خوش می گذره.

دست به سینه زد و به من و ساقی چشم غره رفت. من چشمکی به ساقی زدم و گفتم:

مارال جایی که از مهمون شدن و شام مفتی خوردن خبری نباشه خوشش نمی یاد.

ساقی آهسته خندید و مارال با پا محکم به صندلی ماشین که من رویش نشسته بودم لگد زد. نچ نچی کردم و گفتم:

مارال همین کارها رو می کنی که هیچکس نمی گیرتت دیگه!

مارال گفت:

نیست تویی که این کارها رو نمی کنی تا حالا پنج بار شوهر کردی!

ساقی وسط بحث ما پرید و گفت:

شکر میون کلامتون خواهرها! ماشین پشتی رو ببینید!

من سرم را چرخاندم و چشمم به یک الگانس سفید افتاد. مارال با دیدن آن ماشین زد زیر خنده و گفت:

پارلا! یار اومده دنبالت!

من خندیدم و گفتم:

ساقی بزن روی ترمز با هم تصادف کنیم. شاید توی این تصادف بخت من باز شد.

ساقی خندید و گفت:

احمق! توی تصادف بخت کی باز می شه؟ تازه پدرمون و در می یاره اگه سر ماشینش بلایی بیاریم.

در همان موقع الگانس سفید ازمان سبقت گرفت و جلو زد. ساقی با دیدن راننده که یک مرد چهل پنجاه ساله بود گفت:

نگفته بودی یارت این قدر پیره پارلا!

من پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

خب نگفته بودم که ریا نشه.

مارال خندید و گفت:

اگه پارلا اِ که به همین پیره مرده هم راضیه. باور کن!

من سرک کشیدم تا مرد را بهتر ببینم و گفتم:

پیرمرد چیه؟ تازه اول چل چلیشه. این جوونا که چیزی از زندگی بلد نیستن!

مارال چشم هایش را تنگ کرد و گفت:

آره؟ نه! خوشم اومد… یاد گرفتی.

در همین موقع چشمم به ماشینی شبیه ماشین کیوان افتاد. یک دفعه داد زدم:

ساقی برو دنبال اون بی ام و سفیده!

ساقی با تعجب گفت:

چی؟

دوباره داد زدم:

برو دنبال اون بی ام و سفیده!

ساقی که گیج شده بود گفت:

چرا؟

مارال هم که ماشین را دیده بود گفت:

ساقی برو دنبالش. کیوانه.

ساقی با آن پراید عتیقه اش گاز داد. دور زد و نزدیک بود که با یک ریو تصادف کند. به دنبال کیوان وارد یک کوچه شدیم. سرعت ماشین کیوان خیلی بیشتر از ماشین ساقی بود. ماشین ساقی در اثر افزایش سرعت تکان های عجیب و غریبی می خورد. ماشین بی ام و کنار خیابان متوقف شد. متوجه شدیم که اشتباه کرده ایم. راننده اصلا شباهتی به کیوان نداشت. وقتی دقیق تر شدیم متوجه شدیم که حتی مدل ماشینش هم فرق می کند. آهی کشیدم و مارال گفت:

ولی ماشینش شبیه بودها!

ساقی ماشین را وسط کوچه متوقف کرد. من با حرص پایم را به کف ماشین کوباندم. ساقی گفت:

حالا چرا قاطی می کنی؟ فکر می کنی اگه خودش بود چی می شد؟

من دست هایم را مشت کردم و گفتم:

اون قدر بهش لگد می زدم که بمیره.

مارال گفت:

والا منم حاضر بودم کمکت کنم.

ساقی سر تکان داد و گفت:

به فرض که منم کمکت می کردم… اونم وای می ایستاد نگاهمون می کرد؟ پسره ها! یه مشت می زد توی چونه ی من… یه مشت می زد پای چشم تو با لگدم می زد تو دل مارال. فقط می رفتیم اون جلو خیت می شدیم.

مارال گفت:

راست می گه… ولی به نظر من حتما باید حالش و بگیری.

ساقی گفت:

منم دیروز همین و گفتم… .

یک لحظه صدای موتور ماشینی را شنیدم… بعد صدای بلند ترمز کردن و بعد… بنگ!

سرم محکم به شیشه خورد. یک لحظه چشم هایم سیاهی رفت و هیچ جایی را ندیدم. بعد کم کم حس بینایی ام برگشت. درد شدیدی در سرم پیچید. سرم را با هر دو دستم گرفتم و از درد ناله ای کردم. لغزش خون روی شقیقه هایم را احساس می کردم. از درد به خودم پیچیدم. نمی توانستم چشم هایم را باز کنم. صدای مارال را شنیدم که با نگرانی گفت:

حالت خوبه پارلا؟ ساقی تو خوبی؟ دماغت که به فرمون نخورد! خورد؟

چشم هایم را باز کردم و به از پشت پرده ی اشک به ساقی نگاه کردم. ساقی با نگرانی دستی به بینی اش کشید و گفت:

نه! خدا رو شکر دماغم چیزیش نشد.

بعد دستی به سرش کشید و ناله ای کرد. سرش به فرمان خورده بود. مارال کاملا سالم بود. فقط من بودم که سرم شکسته بود. مارال دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:

بذار ببینم سرت رو!

دستش را پس زدم. با عصبانیت در ماشین را باز کردم. مرد جوانی از بی ام و ایکس 3 اش پیاده شد و با نگرانی به سمت ما آمد. در ذهنم به سمتش حمله کردم و با لگد به شکمش زدم… او خم شد و بعدمن با قفل فرمان چند بار محکم به سرش زدم.

این بار دلم خنک نشد. سرم خیلی درد می کرد و خون روی صورتم جاری شده بود. سر او داد زدم:

مگه کوری عوضی؟ ماشین به این گندگی رو وسط خیابون ندیدی؟

یک دفعه جا خوردم. او عیلرضا دوست کیوان بود. او هم با تعجب نگاهم می کرد. من به خودم آمدم و اخم کردم و سعی کردم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم. سرم به طرز وحشتناکی درد می کرد. او جلو آمد و با نگرانی گفت:

شما حالتون خوبه؟

داد زدم:

مگه نمی بینی سرم شکسته؟ مگه به آدمای کورم گواهی نامه می دن؟

شاید در هر موقعیت دیگری که بود با دیدن تیپ و قیافه ی مقبول او تحت تاثیر قرار می گرفتم ولی چون سرم شکسته بود عصبانی بودم و هیچ چیزی نمی فهمیدم.

علیرضا به سمت ساقی رفت و گفت:

من همه ی پولتون و می پردازم ولی اجازه بدید اولش دوستتون و برسونم بیمارستان.

ساقی با بداخلاقی گفت:

لازم نکرده… خودمون می بریمش.

علیرضا گفت:

آخه… فکر نمی کنم ماشین شما دیگه راه بره.

من، مارال و ساقی نگاهی به صندوق عقب ماشین کردیم. ساقی آن قدر شوکه شد که جیغ کوتاهی کشید. صندوق عقب کاملا از بین رفته بود. من یک لحظه دردم را یادم رفت. دهان مارال از تعجب باز مانده بود. مطمئن بودم که فاتحه ی این ماشین برای همیشه خوانده شده است. صندوق عقب کاملا جمع شده بود و بدتر از همه این بود که ظاهرا ماشین علیرضا آسیب ندیده بود… فرق بین بی ام و و پراید!

عیلرضا گفت:

اجازه بدید این خانوم رو برسونم بیمارستان… .

وسط حرفش پریدم و با بداخلاقی گفتم:

لازم نکرده. شما همین جا تشریف داشته باشید تا پلیس برسه.

در دل گفتم:

نکبت! بلد نیست رانندگی کنه اون وقت بی ام و ایکس 3 زیر پاشه. عوضی! الانم که می خواد بزنه به چاک!

از درد یک لحظه چشمم سیاهی رفت و بی اختیار روی زمین نشستم. صدای مارال را شنیدم که گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا