رمان عزیزجان

پارت 2 رمان عزیز جان

2.8
(12)

ببین عزت جون بهت بر نخوره این دفعه دیگه حاجی شورشو در آورده گناه داره بنده ی خدا ببین چی به روزش آورده؟

خدا رو خوش نمیاد دختره داره میمیره ..حکیم اومده بالای سرش؟

عزت گفت :آره بابا حکیم سه بار اومده سوزن زده حب داده …چیکار کنم مگه میشه به حاجی حرف زد تو که خوب می دونی ..والله این بار نقصیر این سلیته بود نمی دونی چه قرشمال گیری از خودش در اورد .

گلین همین طور که با دست من ور می رفت گفت :خوب یکی می رفت جلوشو می گرفت به این حال روز نیفته خیلی خرابه بدبخت و زیر لب زمزمه کرد ….ای سیاه پیشونی بخت سیاه …اییییی…ای

عشرت و فخری با چیزایی که اون گفته بود اومدن و گلین دست منو گرفت و کشید با تمام ناتوانی فریادی زدم و از حال رفتم ..

این بار وقتی به هوش اومدم حکیم و گلین بالای سرم بودن حکیم می گفت :خیلی طول کشیده دیگه باید هوشیار می شد باید یه کاری بکنیم و گر نه خواب رو خواب میره …

مدتی بود که صدا ها رو میشنیدم ولی نای حرف زدن نداشتم تازه چی داشتم بگم ولی با شنیدن حرف حکیم ترسیدم خواب رو خواب برم از ترس اینکه بمیرم با صدای بلند ناله کردم دستم بسته بود ولی درد نداشت ، اما همینطور بی حال رمق افتاده بودم .

ده روزی طول کشید تا من تونستم از رختخواب بیرون بیام و دو ماهی هم دستم به گردنم آویزون بود و در تموم این مدت عشرت خانم از من مراقبت می کرد و خاتون کنارم بود و دور از چشم عزت با هم حرف می زدیم دیگه با هم رفیق شده بودیم.

و اما ….اما وقتی بهتر شدم ودیگه اون نگاه های تحقیر آمیز به سمت من نبود با همه اهل خونه آشنا شده بودم .

خوشبختانه از حاجی اومدن و رفتنش رو می شنیدم تا اینکه بهتر شدم خودم شروع به کار کردم …

فخری و خاتون بیشتر از همه با من حرف می زدن و همین برام کافی بود که احساس تنهایم تا اندازه ای از یادم بره.

حالا هر کاری از دستم بر میومد می کردم تا رضایت عزت رو جلب کنم

مدتها بود که حاجی سراغم رو نمی گرفت باز یکشب حاجی منو خواست می دونستم که اینطوری میشه و خوب می دونستم که اگه حرفی بزنم چی به سرم میاد ..
سرمو پایین انداختم و در حالیکه بدنم بشدت می لرزید و قلبم داشت از سینه ام بیرون میومد و بغض گلویم رو گرفته بود راه افتادم …

از خودم بدم میومد این دفعه چه بر سرم میاد خدا می دونست فقط اینو فهمیده بودم یک راه بیشتر ندارم اطاعت .

وارد شدم دلم می خو است چنگ بزنم و صورتش رو خونین و مالین کنم ولی با خودم گفتم نرگس صبر کن به اون جا هم میرسیم حالا ساکت باش ….

حاجی نگاهی به من کرد و گفت :برو یک پیاله آب بیار به اون فخری هم بگو حواستو جمع کن آب نزاشته …زیر لبی گفتم چشم حاجی و دویدم تا آب بیارم فکر کردم اون منو برای آب صدا کرده رفتم و به فخری گفتم و پشت عشرت خانم قایم شدم.

فخری آب رو به طرف من گرفت و گفت بگیر دوباره شروع نکن فکر نکن حاجی بهت رحم می کنه ……

شوکت حال روز منو دید نمی تونستم جلوی لرزش بدنم رو بگیرم دستمو گرفت و با مهربونی گفت :دوباره یه بلایی سرت میاره ها …حرف نزن کار بدی که نیست تو عقد حاجی هستی همه همین کارو می کنن ببین این همه دختر و پسر با هم عقد می کنن پهلوی هم می خوابن خود من نه سالم بود به خدا از تو بدتر بودم ، همین عزت خانم هم نه سالش بود تازه تو که بزرگ تری خوب تو نباید داد و بیداد راه بندازی حاجی ام مرده بهش بر می خوره غیرت داره ….
زن گرفته می خواد بره پیشش اونوقت تو داد و بیداد را انداختی به قران هر مردی باشه ناراحت میشه …والله مام برات ناراحتیم و این بلا یک روز سر مام اومده چیکار میشه کرد ، مردن دیگه پس برو و هیچی نگو ببین چیزی نمیشه برو ….برو دیگه تا صداش در نیومده تو رو به زهرا قسم دیگه سر و صدا نکن باشه دختر خوب …

در حالیکه دستم می لرزید آب رو بالای سر حاجی گذاشتم و همون طور که از ترس می لرزیدم و اشک می ریختم منتظر فرمون حاجی موندم …

حاجی گفت فوت کن تو چراغ و بیا بخواب….

وای خدا جونم کارم تموم شد …دلم می خواست بمیرم …
تنفر تنها چیزی بود که حس می کردم و دردی که نمی دونستم چرا باید تحمل کنم ولی از ترس کوچکترین عکس العملی نشون ندادم , فقط دندون ها مو بهم فشار دادم.

صبح کنار حاجی از خواب بیدار شدم با خجالت بلند شدم و آهسته مثل اینکه گناه بزرگی کرده باشم به اتاقم رفتم و شروع کردم خودمو زدن …

خاک بر سرت نرگس بی عرضه خاک بر سرت که رفتی بغل اون مرتیکه خوابیدی و هیچی نگفتی ذلیل بمیری الهی حاجی ، کرم بزاری به حق حضرت عباس ……

یک دفعه دیدم حاجی از جلوی اتاقم رد شد ، گوشه ی اتاق نشستم و های های گریه کردم تا شوکت خانم اومد سراغم در و وا کرد و تو چهار چوب در وایساد ..

کمی منو با افسوس نگاه کرد اولش حرف نمی زد مثل اینکه چیزی برای گفتن نداشت ..

بالاخره گفت :عادت می کنی همه عادت کردیم این پیشونی ما زنهاست پاشو تا صدای عزت رو در نیاوری برو سر کارت سراغتو میگیره …

سرمو تکون دادم و اون رفت .بلند شدم و بخچه ی حموم رو بر داشتم .

انگار آب گرم توی خزینه تمام درد منو مرحم بود آروم شدم مثل اینکه منو از همه ی بد ی های این دنیا دور می کرد .

این بار هر چی شوکت و فخری خودشونو تیکه تیکه کردن و بد و بیراه گفتن از توی خزینه بیرون نیومدم تا خودم خسته شدم .
شب حاجی اومد به محض اینکه رسید صدا زد نرگس بیا ….. و رفت تو اتاقش
چه حالی شدم خدا می دونه فکر کردم ، صبح صدای ناسزا های منو شنیده و حالا می خواد …..
وای با خودم گفتم بهش التماس می کنم رو دست پاش میفتم …

تو چهار چوب در وایسادم ..حاجی با خنده ی مسخره ای منتظرم بود یک کم خیالم راحت شد گفت :بیا جلو و دست در جیبش کرد و یک دستمال در اورد و به طرف من دراز کرد و گفت :ببین اگه زن خوبی باشی و کولی بازی در نیاری منم عقلم میرسه که هواتو داشته باشم …ولی از قرشمال بازی بدم میاد ، خونم جوش میاد بگیر مال توس دستمال رو گرفتم خیلی سنگین بود باز کردم و یک گردنبد که هفت یا هشت تا لیره بهش آویزون بود دورن آن بود .فورا دستمال رو بستم و گفتم دست شما درد نکنه ..

با همون خنده ی مسخراش مثل اینکه فتح بابل کرده گفت: خوب برو به کارت برس اگه کسی اذیتت کرد به من بگو حسابشو برسم….

خودمم نمی دونم چرا فورا اونو قایم کردم تا کسی نبینه، اون موقع چی فکر می کردم خودمم نمی دونم، شایدم فکر می کردم حالا که رفتارشون با من بهتر شده خرابشون نکنم

از اتاق حاجی یکراست رفتم تو اتاقم، فکر کردم اینو کجا قایم کنم تا کسی نتونه پیداش کنه، تنها چیزی که مال خود خودم بود، بقچه حمومم بود که بردم اونو لای لباسهای زیرم قایم کردم.
با گرفتن گردنبند، احساس امنیت می کردم، یک جور اعتماد به نفس، بهر حال من هنوز بچه بودم و خیلی زود گول می خوردم.
فکر می کردم یک گنج بزرگ پیدا کردم و دیگه مشکلی ندارم.

در اون زمون رسم بود که دختر ها رو به سن و سال من شوهر بدن و حق اعتراضی هم نبود، اگر دختری به چهارده ، پونزده سالگی می رسید می گفتن ترشیده.

مادر بزرگ اینجا که رسید آهی عمیق کشید و دوباره به فکر فرو رفت، گفتم عزیز جان بقیه شو بگو…
سرشو با بی حوصلگی تکون داد و گفت: خسته شدم مادر ، برو بعدا صدات می کنم.
تنهاش گذاشتم و رفتم، از دور نگاش می کردم، غمگین و افسرده بود، به جایی خیره بود، به جایی که معلوم بود خیلی خیلی دوره…
از عزیز جان چند ماه پیش خبری نبود، اون شخصیت شاد و بذله گویی داشت ، قوی و با اعتماد به نفس بود، دستور می داد و همه باید اطاعت می کردن.
هیچ کس حق نداشت جلوی اون از غم و غصه حرف بزنه، فورا با همون لحن شیرینش می گفت: آیه یاس و نا امیدی نخون، پاشو خودتو جمع کن.

اما چند ماه قبل عمه من ، به طور ناگهانی در سن 38 سالگی فوت کرد، با مرگ نا به هنگامش مادربزرگ شکست، بی صدا در خود فرو رفت…
کمرش خم شد بدون ناله ، بدون گلایه، سکوت بود و سکوت…
سرش را که همیشه با افتخار بالا می گرفت،خم شده بود و من که عاشق او بودم، نگران احوالش شدم.
همه فکر می کردن یادش می رود ولی نرفت، هر کس صدایش می کرد آهسته سر بلند می کرد و با شیرینی لهجه اش بله کشداری تحویلش می داد و باز سرش را پایین می انداخت، حالا پدر، مادر بزرگ را به خانه ما آورده بود، تا شاید کمتر غصه بخورد.
ولی خب هر کس سرش به کار خودش بود ، وباز اون تنها در گوشه ای می نشست و کسی نمی توانست او را از لاکش بیرون بیاورد….

بی اندازه دلم برایش می سوخت، دلم نمی خواست عزیز جان با صلابت و مقتدر را اینگونه غمگین و غصه دار ببینم، نمی خواستم هر وقت نگاهش می کنم، قطره اشکی کنار چشمش باشد.

من نوه اول پسری او بودم، تنها پسرش، پس علاقه خاصی بین ما بود و همه این را به خوبی می دانستند. چون مادربزرگ برخلاف رفتارش با دیگران محبتش را به من به خوبی نشان می داد.

حالا دور از انتظار نبود که من تمام تلاشم را برای بیرون آوردن او از لاکش بکنم، عزیز جان هر سوالی را با یک کلمه جواب می داد و تمام…

تا اینکه به ذهنم رسید سوال طولانی تری از او بپسرم، با یان فکر به او گفتم: عزیز جان میشه بگی چطوری عروسی کردی؟

چشمانش کمی فروغ گرفت، سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت و گفت: اوووووو…. خیلی مفصله ….

گفتم باشه من می خوام بدونم.
کمی فکر کرد و با اشتیاق گفت: می خوای از کجاش بگم؟
گفتم: از همون اول اول…
فکری کرد و فکری که ذهنش را به دور دستهای برده بود چشمانش را بست، رفت و رفت….

و بعد نگاهی به من کرد و گفت: می خوای؟ راستی می خوای؟
گفتم اره عزیز جان، خیلی دلم می خواد بدونم شما چطوری با آقاجون آشنا شدین، چطوری عروسی کردین. بگین ، از اولش برام بگین…

عزیز جان نفس عمیقی کشید و گفت: عروسی؟ … پس که گفتی عروسی!….نه اینطوری نمیشه، بزار برات از قبل از عروسی با آقاجون بگم.

در اون لحظه چیزی که فکر نمی کردم این بود که زندگی او آنقدر جالب و شنیدنی باشد و موثر در زندگی من (اثری که هر وقت در زندگی کم می آورم با خودم می گفتم تو نوه عزیز جانی ، محکم باش و تسلیم نشو ) و بدین ترتیب بود که با همان لحن زیبا و دوست داشتنی و با احساسش داستان شگفت انگیز زندگی اش را برایم تعریف کرد.

اون می خوند و می رقصید تا مشتلوق بگیره و بقیه که از شنیدن این خبر خون خونشونو می خورد هر کدوم به یک طرف رفتن عزت دیگه طاقت نیاورد با لحن بدی به گلین خانم گفت :خوب بسه دیگه بیا جساب کنم برو دستت درد نکنه …

گلین یخ کرد خنده ی بی مزه ای کرد و گفت : خوب بابا طفلک بچه ی اولشه یکی باید به من مشتلوق بده …شایدم باید بیام از حاجی بگیرم ؟

عزت پول گلین رو داد و هنوز اون از در بیرون نرفته بود که با حرص به من گفت برو تو مطبخ کارتو بکن چرا وایسادی برو دیگه …یالا

نمی دونستم چی شده ولی از اینکه همه ناراحت شده بودن فکر کردم این کار بد رو من کردم با شرمندگی سرم رو انداختم پایین و رفتم تو مطبخ ….

بعد از ظهر که من سر حوض تو مطبخ ظرف می شستم عشرت خانم با یک سینی ظرف کثیف اومد پایین و گفت زیاده منم کمکت می کنم …تعجب کردم چرا او این کارو می کنه کمی بعد سرشو آورد پهلوی گوشم و همین طور که وانمود می کرد داره ظرف می شوره گفت: از دست کسی چیزی نخور همونی رو بخور که بقیه می خورن می خوان چیز خورت بکنن ….پرسیدم :چی؟

او آهسته تر گفت :می خوان چیز خورت کنن که بچه تو بندازی حواستو جمع کن …باز نفهمیدم پرسیدم چی خورم می کنن؟

عشرت گفت :می خوان یه چیزی بهت بدن که بچه ات بیفته یعنی بمیره فهمیدی ؟ تا من نگفتم هیچی نخور بابد مراقب باشی .

اصلا نمی دونستم این بچه رو می خوام چیکار …خودم بچه بودم و هیچ علاقه ای نداشتم بچه بیارم اگر عزت بهم می گفت باید بچه رو بندازی خوشحالم می شدم ولی با حرف شوکت دو دستی چسبیدم بهش فکر می کردم گوهری نایاب توی شکمم دارم با عشرت خانم قرار گذاشتیم من اصلا هیچ شربت و آبی رو از دست کسی نخورم و غذا هم اونی که شوکت با چشم صلاح می کنه قابل خوردن باشه او به من سفارش کرد که آب رو فقط به فقط از تلمبه بخورم ..

حالا بین اونا چی گذشت و چی شد خبر نشدم ولی اینو می دونستم که شوکت چهار چشمی مراقب منه …خلاصه که زمان گذشت و شکم من اومد بالا و دیگه از خیر این کار گذشتن .
اما وقتی خبر به حاجی رسید ..

خوشحال شد و بادی به غبغب انداخت و دستی به ریشش کشید و گفت مبارکه و رفت تو اتاقش …
شب که من افتابه لگن می بردم تا دست و صورتش رو بشوره سه تا لیره به من داد و گفت می دونم هر چی بهت میدم قایم می کنی دور از چشم بقیه خوبه برا همین جلوی اونا ندادم کار خوبی می کنی برو واسه ی خودت قایم کن ..

عید قدیر بود و حاجی برای زیارت رفت به مشهد کاروانی که حاجی باهاش می رفت به احترام اون از دم خونه ی ما راه می افتاد دم در شوگت رو صدا کرد و منو به اون سپرد فهمیدم از اینکه نباشه نگرانه منه ازش متنفر بودم ولی لیره هاشو دوست داشتم و تنها فکری که کردم این بود که شاید طلای بیشتری از اون بگیرم ..

اون زمان زیارت امام رضا یکی دو ماه طول می کشید و همه یک جورایی از دست اون راحت می شدن …خونه ی سوت و کور حاجی شور و حال دیگه ای پیدا کرده بود …
یک روز به عید عزت با کمک بلقیس بساط یک مولودی رو تو خونه راه انداخت . همه ی زن های فامیل دوست و آشنا جمع شدن و برو و بیای غریبی راه افتاد…عزت فرمون می داد و همه ی ما فرمون می بردیم او مرتب می گفت : زود باشین چیزی کم نباشه بدوین …تا همه چیز به وفور نعمت توی سر سرا چیده شد و زنا جمع شدن و مردا رو بیرو ن کردن و کولن در رو انداختن تا دیگه نامحرم نیاد تو .

عزت یک اتاق رو مخصوص گذاشته بود که زن ها اونجا بزک کنن و اونایی که می خوان برقصن لباس عوض کنن …

با دیدن اون لباسها که شلیته شلوار و چهار قد های رنگ و وا رنگ بود و دور شلیته ها چیزایی دوخته بودن که بهم می خورد وصدا می داد از اون همه قشنگی دهنم آب افتده بود…
رفتم پیش شوکت و گفتم میشه برای منم از این لباسا بدین بپوشم …دستهاشو روی هم رد و گفت خدا مرگم بده با این شکمت؟ عزت پوستمونو می کنه گفته تو نباید از اتاقت در بیای …تو نمی شه بیای عزت نمی خواد کسی تو رو ببینه …با اعتراض گفتم الا ن همه منو دیدن بخدا …شوکت با بی حوصله گی گفت کسی الان حواسش نیست ولی تو مهمونی نمیشه برو دیگه حرف نگیر …

اصرار فایده ای نداشت رفتم تو سر سرا و وبا خودم گفتم عزت نمی خواد مردم منو ببینن نگفت که من مردم رو نبینم و رفتم پشت یک پرده و قایم شدم و به تماشا وایسادم تا اینکه …..

بالاخره همه جمع شدن صدای خنده و شوخی زن ها ول ولیه ای بپا کرده بود …بعد هم سه تا زن با دایره زنگی هاشون اومدن و به محض اینکه نشستن شروع به زدن کردن صدا که بلند شد بقیه ی کسانی که بیرون بودند با قر و قنبیله اومدن تو و بزن و برقصی راه افتاد که نگو و نپرس از…..

از پشت پرده نیگا می کردم هیچکس به حال خودش نبود حتی اونایی که نشسته بودن هم سر جاشون قر می دادن …راستش اونقدر قر دار می زدن که منم برای اولین بار قرم گرفت همون جا مشغول شدم ..هشت ماهه بودم وحمل این بچه برام خیلی سخت بود ولی اون زمون ..چه می دونم چه جوری بود که دلم می خواست برقصم …

زن ها شعر های مخصوص اون زمون رو می زدن و با هم می خوندن و بقیه می رقصیدن تا اینکه (عزیز جان خنداش گرفت و نگاه شنگولی به من کرد ) شروع کردن به خوندن خاله رو رو یکی رفته بود وسط ادای زن آبستنو در می اورد و من اصلا خوشم نیومد مثل اینکه خودم بهتر می تونم با خودم گفتم :برم ؟برم؟نه ولش کن …نه بابا نرگس نباشم اگه به این دختره رقص رو نشون ندم…هر چی بادا باد دستهامو بالا کردم و شکمم رو جلو دادم همین طور که می رقصیدم رفتم وسط به هیچکی نیگا نمی کردم …لباسم مناسب نبود ولی شکمم کاملا با این رقص جور بود …

من هی قر دادم و اطفار ریختم یک مرتبه دیدم همه جذب من شدن و دستها محکم تر بهم می خورد …بعضی ها از خنده ریسه می رفتن و بعضی ها با تحسین و آفرین دست می زدن .
همین طور که قر و قنبیله می اومدم تعریف و تحسین اونا رو می دیدم پیاز داغشو زیادتر کردم و تونستم حسابی مجلس رو گرم کنم در این وسط چشمم افتاد به عزت اخماش تو هم بود و خون خونشو می خورد …

اهمیتی ندادم موهای بلند و لخت و روشنی داشتم که تو حین رقص بازش کردم و ریختم دورم …(اینجا عزیز جان نتونست جلوی خنده اش را بگیرد با صدای بلند خندید ) یک مرتبه دستها محکمتر شد و همه با شادی هورا می کشیدن و منو تشویق می کردن ، این بار چشمم که به عزت افتاد اخمهایش باز شده بود و او هم می خندید و دست می زد باز آب روغشو زیاد کردم و تا تونستم قر و اطفار اومدم …و این اولین باری بود که من می رقصیدم ….

دلم نمی خواست بچه داشته باشم بی حال رمق سرمو به متکا فرو می کردم و اشک هام میریخت …. خبر بدنیا اومدن بچه دوباره مهمون ها رو از سرسرا کشید بیرون عزت برای حفظ آبروش هر کاری از دستش بر میومد کرد تا کسی پشت سرش لوقاز نخونه همین طور که اون مجبور شده بود تمام روز رو برای منو سلامتی بچه ی ام دعا کنه …و حالا مشتلق بده

اون روز عزت کلی پول خرج کرد تا به چشم بقیه زنی خیر خواه و انسان به نظر بیاد …موفق هم شد چون همه تحسینش می کردن ولی خدا می دونه پشت سرش چی می گفتن…

چیزی که اون هیچوقت فکر نمی کرد برای زاییدن من اینقدر توی خونه برو و بیا باشه

بقیه هم همینطور به جز شوکت و خاتون که از ته دل خوشحال بودن.

موقع نهار شد و همه رفتن …گلین و شوکت بچه رو آماده کرده بودن ..
کمی بعد اونو اوردن که بدن بغلم …گفتم نه نمی خوام دوست ندارم …
شوکت لبشو گاز گرفت و گفت :خدا مرگم بده چه کاریه دوست ندارم یعنی چی ؟ باید بغلش کنی که مهرش به دلت بشینه و شیرت بیاد …پستون که نداری بچه گشنه می مونه …از خدا بترس و گر نه قهرش میاد …بگیرش به خدا عین ماه می مونه ..پاشو یه کم بشین تا بزارم تو بغلت ….

من از اتفاقاتی که بعد از زاییدن می افتاد بی خبر بودم فکر می کردم اون خونی که از من میره یک جور مریضیه و من ایراد پیدا کردم با گریه پرسیدم ؟من دارم میمیرم ؟شوکت خندید و گفت چرا بمیری؟
اشاره کردم داره خون ازم میره …
با گلین قاه قاه خندیدن و منو خاطر جمع کردن که همه همین طورن …
کمی نیم خیز شدم و اونا بچه رو گذاشتن تو بغلم …نگاهش کردم خیلی خوشگل بود …دست کوچیکشو گرفتم تو دستم وبه صورتش خیره شدم …

احساس مادری تمام وجودمو گرفت دوستش داشتم به همون زودی خیلی دوستش داشتم موجود کوچیک و ظریف …تنها چیزی که توی این دنیا مال خود ،خود من بود ..بعد اونو روی سینام گذاشتم بوسیدم و اون کوچولو شد تنها دلخوشی من….

حاجی خیلی خوشحال بود و به بالینم اومد و شش تا الگو بهم داد و گفت دیگه اینو دستت کن و توی گوش بچه اذان گفت و اسمشو زهرا گذاشت.

هنوز هفتمم تموم نشده بود که عزت دوباره شروع کرد به آزار دادن من دوباره برگشته بود به روزای اول انگار می خواست ازم انتقام بگیره فحش می داد و بهانه می گرفت و شایدم اگر از حاجی نمی ترسید منو می زد دیگه به هیچ وجه نمی تونستم راضیش کنم ا.

از یک طرف کار خونه و از طرف دیگه بچه ای که هیچ کس اجازه نداشت بهش دست بزنه……بچه ام یه وقتها اونقدر گریه می کرد که صداش می گرفت ولی تا کارم تموم نمی شد عزت اجازه نمی داد برم پیشش از دور صداشو می شنیدم و پا به پاش گریه می کردم …عزت می دید ولی مثل اینکه دلش خنک می شد بروی خودش نمی اورد ، گاهی خاتون می رفت و زهرا رو آروم می کرد و عزت برای اینکه از پس اون بر نمی اومد لا سیبلی در می کرد.

یک شب حاجی به محض اینکه رسید با صدای بلند عزت رو صدا کرد لحنش طوری بود که همه متوجه شدن مطلب مهمی پیش اومده ، تازه همه ی کارای حاجی رو من می کردم و مدتها بود که او هیچ کس رو به اتاقش راه نداده بود ….خوب کسی هم رغبت رفتن پیش اونو نداشت همه فقط به فقط پولشو می خواستن و بس ..

عزت با ترس و دلهره بلند شد و گفت :باز معلوم نیس اون مرتیکه چه غلطی کرده که حاجی منو خواسته خدا به خیر بگذرونه ….و رفت …

خیلی طول نکشید ما داشتیم سفره ی شام رو پهن می کردیم طبق معمول تو دوتا اتاق کنار هم ، که عزت برگشت با لب و لوچه ی آویزون …همه منتظر بودیم ..

منیر ازش پرسید ؟چی گفت حاجی؟ عزت خودشو به دیوار چسبوند و آهسته روی زمین نشست …منیر و فخری دویدن و زیر بغلشو گرفت و هی می پرسیدم و اون در حالیکه سرش رو به این طرف و اون طرف می برد و گلوش خشک شده بود می گفت …بیچاره شدم …بد بخت شدم …یا فاطمه ی زهرا کمکم کن

حالا همه بی صبر بودن …فاطمه و چند تا از بچه ها غذا هارو میاوردن و می زاشتن تو سفره ولی همه به دهن عزت نیگا می کردن …که صدای شوهر عزت بلند شد که عزت خانم تشریف بیارین ….

عزت با کمک فخری از جاش پاشد و زیر لب گفت :همه ی آتیشا از گور تو بلند میشه …و رفت نزدیک

و با صدایی که همه شنیدن گفت:از بی عرضه گی شماس حالا برو حاجی رو پشیمون کن …شوهر عزت با حیا تر بود چون آهسته چیزی در گوش عزت گفت که جز و پرشو در اورد و اون شروع کرد به زدن خودش و گریه کردن از حرفاش کسی چیزی نفمید ….تف به گور بابات ….بیچاره شدیم بدبخت شدیم نه مگه میشه ؟

بالاخره آروم شد و من مجمعه ی شام حاجی رو بر داشتم بردم تو اتاقش….

 

حاجی گفت :کو زهرا ؟

گفتم خوابیده می خواین بیارمش ..
گفت :نه…ببینم عزت به خاتون گفت ؟پرسیدم چی رو حاجی ؟

برو بهش بگو همین امشب بهش بگه فردا میان خواستگاری آبرو ریزی نشه بهش بگو من قولشو دادم تموم شده رفته ،
وقتی عزت می زاره دخترش لندهور بشه همینه دیگه روز به روز پر روتر میشه تو روی همه وامیسته؛
من اینجام ولی از همه چی خبر دادم برو به عزت بگو حوصله ی حرف دیگه ای رو ندارم …..

مونده بودم چیکار کنم باورم نمی شد حاجی با من در مورد دخترش حرف بزنه اون داشت می گفت:ولی من تو عالم دیگه ای بودم از اینکه حاجی منو به حساب اورده و حرفشو به من می زد قند تو دلم آب می کردن و حواسم نبود که چه بلایی داره سر خاتون میاد خوب چه می دونم بچگی دیگه ؛

اما اینم می دونستم که عزت به حرف من گوش نمیده …ولی خوب چون حاجی گفته بود باید انجامش می دادم.

برگشتم همه داشتن شام می خوردن هیچ کس حرف نمی زد خاتون کنار فخری نشسته بود رو کردم به عزت و گفتم :حاجی میگه……عزت یه چشمک به من زد و گفت: بگو چشم ….من حساب کار دستم اومد و عزت هم فهمید که پیغامش چیه اما خاتون که همیشه از این چشم چشم های ماها به حاجی بدش میومد گفت چی رو چشم ؟

اصلا نمی دونی چی گفته میگی چشم …شاید همونیه که ناراحتت کرده بگو حاجی ازت چی می خواد ؟

صبح اول وقت حاجی اومد تو ایوون و پیغوم داد که خاتون بیاد …انگار می دونست عزت بهش نگفته …خاتون خواب آلو اومد و سلام کرد و با همون لحن تندش گفت :خدا به خیر کنه نوبت منه ؟

با این حرف حاجی کمی رفت تو هم و پرسید :ننه ات بهت گفته یا نه ؟

خاتون با ناراحتی گفت :چی رو بهم گفته ؟

حاجی داشت از هم در میرفت ….تو همین مدت همه جمع شده بودن عزت پشت در وایساده بود و می لرزید منم زهرا رو بغلم کردم رفتم؛… مردا هم یکی یکی هراسون اومدن
حاجی گفت :یک کلام به صد کلام باید شوهر کنی امشب میان خواستگاری …می دونستم به هوای عزت باشم امشب آبروم میره

خاتون چند قدم عقب رفت و با ناراحتی و صدای بلند گفت :شوهر ؟چی؟شوهر ؟مگه من نگفتم نمی خوام شوهر کنم آخه چیکار به کار من دارین ؟حاجی تو رو خدا دست از سر من ور دار این کور و کچل ها که شما پیدا می کننن من نمی خوام ..

.لحنش خیلی بد بود و همه می دونستن که دیگه فقط خدا باید به دادش برسه
حرفش تموم نشده بود حاجی چنگ انداخت تو سر شو موهاشو گرفت و کشید و محکم کوبیدش روی زمین و طبق عادتش با مشت و لگد شروع کرد به زدن اون….

همه ریختن تا اونو از دست حاجی در بیارن عزت داد می زد صبر می کردی حاجی گفتم که حاضرش می کنم تو رو خدا نزنش خودم باهاش حرف می زنم حاجی دو تام زد تو سر عزت و بعد خاتونو گرفته بود و می کشید و این وسط خیلی ها از دست حاجی کتک خوردن تا تونستن خاتون رو از زیر پاش در بیارن …

قیامتی بر پا شده بود همه بهم ریخته بودن تنها کسی که یک گوشه وایساده بود و از دور کتک خوردن دخترشو نیگا می کرد و جلو نیومد شوهر عزت بود، حالا می فهمیدم که چرا همیشه عزت به اون می گفت بی غیرت ….

خاتون طفلک سیاه و کبود شده بود گریه می کرد و هر کاریش می کردن از روی زمین بلند نمیشد فحش می داد و می گفت شوهر نمی خوام خودمو می کشم نمی خوام جلادا ولم کنن …….

و مردا تنها کاری که کردن حاجی رو از خونه بردن بیرون ….

عزت اومد خاتونو بلند کنه که با جیغ و هوار خاتون ترسید و ولش کرد اون بازم نعره می کشید که قبل از اینکه بابات منو بکشه خودمو می کشم….

حاجی وقتی می رفت برای عزت خط و گرو کشید که اگه امشب آبرو ریزی بشه می کشمش……

شب خواستگارا آمدن و خاتون جلو نرفت نمی تونستن ببرنش چون صورتش کبود بود و حالش بد بود ، اونا رفتن توی یک اتاق و نیم ساعت بعد رفتن و کسی نگفت چی شده …من از اتاقم در نیومدم دلم نمی خواست دخالت کنم .

دیر وقت بود و همه دیگه خوابیده بودن زهرا گریه می کرد و گرسنه بود و من شیر نداشتم ..اصلا سینه هام اونقدر نبود که بچه رو سیر کنه به زور تو دهنش می کردم یک کم قند داغ رو با قاشق به دهنش ریختم و داشتم اونو می خوابوندم که در باز شد و خاتون اومد تو زهرا رو گذاشتم زمین و بلند شدم و پرسیدم چی شده ؟خودشو انداخت تو بغل من و های و های گریه کرد …

به همون حال گفت تو رو خدا کمکم کن نرگس من زن اون مرتیکه سه زنه نمیشم چون صاحب منصبه من باید زن سوم بشم نمی خوام ….

گفتم من چیکار کنم ، من که کاری از دستم بر نمیاد کسی به حرف من گوش نمیده ….

خاتون گفت :بشین برات بگم راستش من یکی رو می خوام که امکان نداره منو الان به اون بدن باید وضعش خوب بشه یا باهاش فرار کنم ….

با چشمای از حدقه در اومده بهش نیگا می کردم از شجاعتش خوشم میومد پرسیدم :اونم تو رو می خواد؟ گفت :آره خیلی خاطرمو می خواد …

کیه من میشناسمش؟سرشو پایین انداخت و گفت :آره رضا شاگرد حجره ی حاجی هر وقت میاد یه دست خط برام میاره همیشه همدیگر و می بینیم .

پرسیدم تو که سواد نداری از کجا می فهمی چی نوشته خوب معلومه دیگه یه وقتا خودش میگه تو ش چیه بازم من دست خط شو پیش خودم نیگر می دارم ،
پرسیدم حالا من چیکار می تونم بکنم ؟ جواب داد:تو برو بهش بگو بیاد با هم فرار کنیم قرار بزار فردا شب وقتی همه خوابیدن بیاد دنبالم توام کمکم کن تا باهاش برم….

نه نمیشه… اونو درک می کردم ولی احساس خطر می کردم گفتم :این کار شدنی نیست عاقبت نداره تازه اگه بفهمن من این کارو کردم حاجی این دفعه منو می کشه باید به فکر این بچه باشم …منو مثل تو از زیر دست و پاش کسی در نمیاره انقدر منو می زنه تا بمیرم دلم می خواد کمکت کنم ولی …خوب صلاحتم نیس ، صبر کن ببینیم چی میشه
از اون اصرار و از من انکار ….

نزدیک صبح همون جا خوابش برد منم کنارش خوابیدم …صبح با صدای گریه ی زهرا بیدار شدم ولی اون خواب بود بچه رو شیر دادم و رفتم تا ناشنایی رو حاضر کنم…

کارم که تموم شد و ناشتایی حاجی رو دادم…. دوتا چایی ریختم و شیرین کردم و پنیر و کره گذاشتم تو یک مجمعه و بردم تا با خاتون ناشتایی بخوریم و حرف بزنیم ولی او نبود( و این بزرگ ترین اشتباه من بود چون توجه بقیه رو به خودم جلب کردم)

نشستم و هر دو چایی رو با نون و پنیر خوردم …زهرا رو تر و خشک کردم و خوابوندم رفتم که به کارام برسم .

نیمه های پاییز بود و هوا سوز بدی داشت فاطمه و شوکت هم تو مطبخ داشتن نهار درست می کردن خوب هر بار که دیگ بار می زاشتن برای سی یا سی و پنج نفر وعده می گرفتن و این کار سختی بود که اونا دو نفری هر روز دوبار انجام می دادن صبح به صبح رضا پادوی حاجی مواد خوراکی که پسر حاجی می خرید به خونه می اورد …

رضا شانزده یا هفده سال بیشتر نداشت ولی خوش قیافه و قد بلند بود نمی دونم خاتون چه موقع اونو می دید ، تا اون موقع هیچکس نفهمیده بود .

تو مطبخ همیشه هر کس سرش به کار خودش بود شوکت اهل غیبت نبود و می دونست فاطمه بادمجون دور قاب چین عزته پس حرفی نداشتن بزنن جز کار ….

داشتم ظرف می شستم آب خیلی سرد شده بود و دستم از سرما یخ کرده بود
رفتم تا دستمو روی آتیش اجاق گرم کنم که چشمم افتاد به خاتون که پشت در سرک می کشید (حوضی که ظرف ها رو می شستم کنار بود و در از اون جا معلوم نبود ) ، تا منو دید با اشاره گفت بیا بالا و خودش آهسته رفت ….

نگاهی به عقب کردم تا خاطرم جمع بشه که اونا ما رو ندیدن ..دستامو با چادرم خشک کردن و رفتم بیرون .

دنبالش می گشتم توی ایوون به ستون تکیه داده بود مثلا هیچ کاری نداره….با اشاره به من فهموند برو تو اتاقت و آهسته گفت منم میام…

از اقبال من زهرا خواب بود وایسادم تا خاتون اومد سراسیمه بود با عجله چادر و چاق چورش را از زیر لباسش در آورد و داد به من و گفت بزارش تو مطبخ کنار دیگ بزرگه خودم پیداش می کنم پرسیدم چرا ؟
خوب مطبخ به در نزدیکه موقع نماز خودم میرم به رضا میگم ….

گفتم نکن خاتون اگه بفهمن؟اگه بفهمن من کمکت کردم ؟با عصبانیت چادر رو از دستم کشید و گفت :ترسو ؛بی عرضه مگه ازت خواستم فیل هوا کنی بهت میگم چادر رو بزار تو مطبخ همین چه کمکی؟خیلی سخته؟کی می خواد بفهمه ؟نمی خوای نکن …

سرم رو با افسوس تکون دادم و چادر و از دستش کشیدم و گفتم :باشه از من گفتن بود از تو نشنیدن .

او رفت و من چادر رو کردم زیر لباسم چادرم رو سرم کردم و رفتم به مطبخ و اونو جایی گذاشتم که گفته بود …

سر شب بود دلم مثل سیر و سرکه می جوشید نمی دونستم چیکار کنم ، اگه به کسی بگم قیامت بپا میشه و اگه نگم خاتون بد بخت میشه …از جلوی پنجره کنار نمی رفتم چشمم به در بود صدای اذون که بلند شد همه به نماز وایسادن …

چند لحظه بعد خاتون رو دیدم که داره میره تو مطبخ وطولی نکشید که چادر به سر با سرعت از خونه رفت بیرون ….

سر جام خشک شده بودم و به در نگاه می کردم فکر می کردم شاید پشیمون بشه و برگرده که دیدم عزت و پسرش با عجله بطرف بیرون می دون …

وای خدای من خاتون لو رفته بود حالا چطوری خدا می دونه واز همه بدتر روزگار من بود که سیاه شد ….

نفسم داشت بند میومد کارم تموم بود اگه حاجی بفهمه منو زنده نمی زاره مونده بودم چه خاکی به سرم بریزم .

حدود نیم ساعت شد که پرده پس رفت و عزت یه نگاهی تو حیاط انداخت و پشت سرش پسر حاجی که دو دستی دهن خاتونو گرفته بود و تقریبا اونو با خودش می کشوند رفتن به عمارت….چند دقیقه بعد صدای جیغ و ناله ی خاتون و سرو صدا و داد و فریاد ی بود که از عمارت به گوش می رسید …من هنوز از ترس از جام جم نخورده بودم ، می لرزیدم و اشک می ریختم …

یک دفعه در باز شد و شوکت اومد و با تحکم به من گفت :چیکار کردی ؟چرا این کارو کردی می خواستی از عزت انتقام بگیری ؟نترسیدی ؟

فورا حاشا کردم …مگه من چیکار کردم به من چه ؟….شوکت گفت پس برا چی گریه می کنی؟

گفتم خوب برا خاتون نمی بینی چطوری جیغ می کشه ؟
پرسید تو چادر شو گذاشتی تو مطبخ ؟
گفتم ؟خوب آره داد به من گفت بشورم
گفت :پس چرا نشستی؟

گفتم :خوب گفت عجله ندارم زهرا گریه می کرد به قران نرسیدم صبح اول وقت می شورم می خوای الان برم ؟

شوکت نگاه حیرت زده ای به من کرد و بازوی منو گرفت و گفت راه بیفتد…..
فکر می کردم خاتون گفته پس نمی شد انکار کرد ولی از اینکه تونستم به اون خوبی دورغ بگم خودم شاخ در اورده بودم …….

اون منو برد به اتاق عزت ….خاتون یک گوشه افتاده بود و گریه می کرد پسر عزت و فاطمه هم اونجا بودن ….

وقتی رفتم تو چشمم به فاطمه افتاد از صورتش کاملا پیدا بود که کار اونه یادم افتاد صبح وقتی ناشتایی خاتونو می بردم داشت زیر چشمی منو می پایید …
شوکت که مچ دست منو ول نمی کرد .

هولم داد جلوی عزت و گفت :بیا …بیا بیین چی میگه همش نگو زیر سر نرگسه بیچاره از هیچی خبر نداره یالا بگو چرا چادر رو بردی تو مطبخ ؟حالا از ترس گریه می کردم داستانو به اونم گفتم ولی با اشک و آه …عزت عصبانیت شو سر من خالی کرد داد زد ، پس چرا یواشکی می کردی اگه می خواستی بشوری چرا گذاشتی ریر لباست سلیته؟

نمی دونم که خاتون گفت کسی نبینه چه می دونم منم حرفشو گوش دادم …
بازم داد زد گمشو از جلوی چشمم گمشو دیگه نمی خوام ببینمت و گر نه تیکه تیکه ات می کنم ….

پا به فرار گذاشتم خوب شد عزت زود سر و ته قضیه رو هم اورد وگرنه همه چیز رو می گفتم ……

یک هفته ای گذشت خاتون توی اتاق حبس بود …عزت در تدارک عقد خاتون بود همه ی قرار و مدار ها رو گذاشته شده بود که یک روز سیاه و تلخ برای من رسید….

صبح خیلی زود شاید وقت نماز هنوز هوا روشن نشده بود که صدای شیون و فریاد عزت به عرش رسید و پشت سرش واویلا…………

با صدای شیون عزت همه بیدار شدن ، منم از خواب پریدم به خودم که اومدم دو دستی زدم تو سرم ….
یا فاطمه ی زهرا خاتون ….خاتون ….خاتون …دویدم و خودمو رسوندم

همه تو سر و کله ی خودشون می زدن عزت از شدت ناراحتی بالا و پایین می پرید با عجله خودمو به اتاق خاتون رسوندم …

خاتون کبود و سیاه با چشمانی باز روی زمین افتاده بود …وحشت کرده بودم ، خیلی بد بود جیغ می کشیدم و دو دستی توی صورتم می زدم

خیلی واسم سخت بود مثل اینکه عزیزترین کسم رو از دست داده بودم نمی تونستم تحمل کنم ، به خودم می پیچیدم همه زار می زدن و من خون گریه می کردم .

از حاجی از عزت از آقام از همه ی کسانی که مجبور می کردن یک دختر بچه ی بی گناه بغل یک نره خر پیر بخوابه بیزار بودم

خاتون جلوشون وایساد و تن به این کار نداد ….ضربه ی سختی به اونا زد ولی چه فایده که هیچکس صداشو نشنید ، همون طوری که صدای ناله های شبونه ی منو کسی نشنید …

نمی دونم و هیچ وقت نفهمیدم اون چه جوری خودشو کشته بود که اون جور سیاه و کبود بود فقط می دونم که زمان زیادی مرده بوده و کسی نفهمیده برای همین چشمهاش بسته نمی شد ….

خاتون تنها دوست من بود از همون اول نرگس رو دید …رفیق و دلسوزم شد ، کاری ازش بر نمیومد ولی هم اینکه بود خوشحال بودم و حالا جسد بی جانش را از خونه بردن و به خاک سپردن …

می گفتن رضا مجنون شده و خودشو گم و گور کرده منم دلم می خواست مثل رضا مجنون بشم مات و مبهوت اشک می ریختم و به گوشه ای خیره می شدم، عصبانی بودم …غیض داشتم …غصه داشتم ..

یک جایی بی عدالتی شده بود ظلمی شده بود که من از اون سر در نمی اوردم …خودم از همه طلب کار می دیدم .

کسی نمی تونست باهام حرف بزنه شیرم خشک شد یعنی اصلا دلم نمی خواست شیر بدم از خودم و بچه ام بدم میومد .

شوکت به زهرا می رسید و بهش شیر گاو و قند داغ و حریر بادوم می داد تا از گریه ی بی امانش جلوگیری کنه و من اصلا برم مهم نبود …
تا بعد از چهلم هیچکس کاری به کارم نداشت ، حالم خیلی بد بود عزت هم حال روز خوبی نداشت ولی کسی فکر نمی کرد که من به چنین روزی بیفتم .

کم کم همه به زندگی عادی برگشتن و من دوباره مجبور بودم خدمت حاجی رو بکنم ..می رفتم بدون اینکه بهش نگاه کنم یا حرفی بزنم ….

زمان گذشت ..حالا زهرا بزرگ تر شده بود و شیرین و دوست داشتنی… سر شب که حاجی میومد می بردمش پیش اون و تا آخر شب همون جا بود کاری که با هیچکدوم از بچه هاش نکرده بود …

یک روز نزدیک غروب یکی از بچه ها که توی حیاط بازی میکرد اومد و منو صدا کرد که دم در کارت دارن ….با تعجب پرسیدم منو ؟کیه؟…

آره میگه آقاته …یکه خوردم چی شده بعد از این همه سال سراغ من اومده ؟

رقیه و ربابه خیلی به دیدنم میومدن ولی آقام رو تا اون روز ندیده بودم هر وقت به یادش میفتادم فقط ظلمی که بهم کرده بود یادم می اومد…

دلم براش تنگ شده بود ولی بازم نمی خواستم ببینمش همون روز که بهش پناه بردم منو مثل گوشت قربونی دوباره انداخت تو این خونه و رفت بدون اینکه ازم خبری بگیره کینه اش به دلم افتاد….

 

اون موقع رقیه و ربابه هر دو به خونه ی بخت رفته بودن اما نه مثل من …

نمی دونم شاید چون من زن حاجی شده بودم یا اقبال خودشون بود که هر دو با آدمهای خوبی وصلت کردن رقیه زن حاجی نور محمدیان که در انسانیت و خوبی زبون زد بود ، همسرش فوت کرده بود و یکی از پولدارای تهرون بود و ربابه زن پسر علی آقای جمشیدی شد که اونام بزرگترین چوب بری و نجاری تهرون رو داشتن و پسر شون عباس کم سن و سال بود و ربابه تنها زن اون تا آخر عمر شد …و این اون زمان خوشبختی بزرگی برا زن ها بود.

درد سرت ندم عروسی هر دوشون خیلی مفصل بود و همه ی خانواده ی حاجی رو گفتن که تعدادشونم کم نبود ولی من حتی اون جام آقامو ندیدم تو زنونه بودم و سراغشم نرفتم .

رفتم دم در خیلی خونسرد مثل اینکه همین دیروز دیده باشمش گفتم :سلام آقا جون چرا دم در وایسادین بیان تو …

گفت :سلام بابا نه نمیام تو اومدم هم تو رو ببینم هم زهرا رو (تو دلم گفتم حالا یادت اومده)باشه بیا تو زهرا رو ببینن…

پاپایی کرد و چشمانش پر از اشک شد و گفت :نه تو نمیام بعدا زهرا رو می بینم و یک دفعه دست انداخت گردن من و به سینه اش فشار داد و بعد سرشو انداخت پایین و گفت حلالم کن بابا و قبل از اینکه من حرفی بزنم رفت …

دم در خشکم زد همیشه از دستش ناراحت بودم ولی وقتی اونو اون قدر لاغر و تکیده دیدم ، دلم سوخت و همه چیز رو فراموش کردم ..خواستم دنبالش برم و برش گردونم ولی پشیمون شدم .

فردا نزدیک ظهر خبر دادن آقام فوت کرده و او با اومدنش کاری کرد که من غم بیشتری رو از مرگش به دوش بکشم .

حالا بزار از ختم آقام بگم خیلی جالب بود …حاجی نورمحمدیان که یک انسان به تمام معنی بود آستین بالا زد و مراسم کفن و دفن رو به عهده گرفت و ختم رو تو خونه ی خودش، خب پدر زنش بود ..حاجی تا شنید دستور داد و پیغام به اونا که شام شب اول با من…

میگن اون شب هزار نفرو شام دادن حاجی جمشیدی هم از یک طرف که اونم آدم خیر خواه و دست و دل بازی بود برای سوم ختم گرفت و شام مفصلی داد…… خلاصه که کسی فکر نمی کرد روزی سه تا داماد پولدار دست به دست هم بدن و چنان مراسمی برا آقام بگیرن که زبون زد خاص و عام بشه….

 

هفتم آقام برف سنگینی آومده بود زمین یخ زده بود وقتی از سر خاک برمی گشتیم احساس کردم بدنم داره از حس میره و چشمام سیاه شد و روی برفا از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم تو خونه ی آبجیم بودم و حکیم بالای سرم …حکیم از من پرسید دخترم آبستن نیستی؟ از جام پریدم و گفتم نه…نه ……….. آبجیم کنارم نشسته بود و دستشو گذاشت روی شکم من و گفت : ولی آبجی شکمت قلمبه شده فکر کنم خبری باشه …..پریدم بهش که نه این طور نیست خودم حتم دارم

ولی دلم شور افتاده بود، به محض اینکه رسیدم خونه به شوکت گفتم و ازش خواستم بفرسته دنبال گلین ….این بار هم خبر آبستنی من همه رو قا فلکیر کرد بیشتر از همه خودمو…………..

غم دنیا به دلم نشست خاک بر سرت نرگس آخه تو بچه می خوای چیکار ؟ احساس می کردم گیر افتادم با دو بچه دیگه پا گیر شدم و باید تا آخر عمر خدمت این خونه رو بکنم سر زهرا شنیده بودم که شوکت گفته بود عزت می خواد بچه تو بندازه دست به دامن شوکت شدم تو رو خدا یه کاری کن ببین اون موقع چی می خواستن به من بدن بخورم که بچمو بندازم، شوکت خانم تو رو خدا کمکم کن …

شوکت دو انگشت شصت و سبابه شو باز کرد و وسط اونو گاز گرفت و چند بار گفت استغفرالله توبه کن دختر! چیزی که خدا داده نعمته چه حرفا می زنی پا شو واسه ی این معصیت سه بار دور خودت بگرد و بگو توبه بعدم برو تو حیاط سه تا کاسه آب بریز که گناهت شسته بشه و بره و گر نه خدا قهرش میگیره و داغ بچه به دلت می زاره ……راستش ترسیدم و همین کارو کردم

باز هم عزت هر چی از دهنش در می اومد به من گفت آنقدر کلافه بود که نمی دانست چیکار کنه… من همش منتظر بودم اون بخواد این بار هم منو چیز خور کنه و ساده لوحانه هر شب منتظر بودم که بچه مو بندازم اما صبح از ترس خدا سه بار دور خودم می چرخیم و سه تا کاسه آب می ریختم تو حیاط …..

وقتی بچه دومم پسر شد که دیگه واویلا از یک طرف شادی حاجی و چیز هایی که برایم می خرید و توجهی که به من می کرد و از طرف دیگه بد رفتاری بقیه……به جز شوکت که با همه مهربون بود و من ازش خیلی چیزا یاد گرفتم و حالا می فهمم که برای من مادری می کرد، همه چپ چپ نیگام میکردن (من اونقدر از دنیای خودم نا راضی بودم که خوبی های شوکت نمی دیدم راستی اگر اون نبود چی به من می گذشت ).

هنوز تو جا بودم که آبجیام با یک عالمه سیسمونی به خونه ی ما اومدن خیلی خوشحال شدم بعد از سالها تونستم یک کم سرمو بگیرم بالا

رجب , اسم پسرم بود (عزیز جان آه عمیقی کشید و ساکت شد و در چشمانش غم بزرگی نمایان شد و دوباره آه کشید مثل اینکه نفس کم آورده بود باز هم یک آه بلند تر…) اسم اونم حاجی گذاشت و من حق دخالت نداشتم ….رجب آنقدر خوشگل بود که همه دست به دست می بردنش حتی عزت هم نمی تونست باهاش بازی نکنه، شیرین و با مزه بود .

چهار سال گذشت رجب چهار ساله شد و زهرا پنج سال و نیم من تازه داشتم توی اون خونه جا می افتادم و زندگی می کردم هر کس کاری داشت مرا صدا می کردولی باز هم نمی توانستم عزت را راضی کنم و او همچنان به خون من تشنه بود و از اینکه همه مرا دوست دارند بیشتر عصبانی می شد .

یکشب همه نشسته بودیم که عزت یک دست لباس آورد و گفت می خوام اینو فردا تو مولودی عصمت الدوله بپوشم ولی برام تنگ شده نمی دونم چیکار کنم ..فورا مثل کسی که یک خیاط ماهر باشم

 

گفتم خوب بدین به من براتون گشاد کنم ….با تعجب پرسید مگه تو بلدی ؟ گفتم اره مگه چیه ؟ گفت از کجا یاد گرفتی ؟ گفتم خونه ی آقام ..پرسید کی بهت یاد داده گفتم یه خیاط ….پیرهنو طرف من دراز کرد و گفت خرابش کنی تیکه تیکه ات می کنم.لباس رو گرفتم در حالیکه هیچی از خیاطی نمی دونستم و اصلا نمی دانستم باید چیکار کنم فقط برای راضی کردن عزت این حرف رو زدم اصلا فکر نمی کردم او لباسش را به من بده نشستم و عزا گرفتم و شروع کردم به شکافتن لباس ….

همینطور که مشغول باز کردن درز های اون بودنم فکر کردم باید یک کاری بکنم که نشون بده من چقدر واردم این بود که چند تا نخ برداشتم و با اون اندازه های عزت رو گرفتم, قبلا دیده بودم که خیاط ها چیکار می کنند کم کم اونا باور کردند من به کارم واردم .بعد از شکافتن با دقت دور سینه و کمر رو اندازه ی نخها کردم و با سوزن شروع کردم به دوختن آهسته و آرام و با دقت زیاد این کار تا صبح طول کشیددر حالیکه مرتب به خودم بد و بی راه می گفتم که چرا این کارو کردم اگه خوب نشد دختر چیکار می کنی آخه تو مگه فضولی به تو چه , این چه کاری بود کردی ؟ با لاخره تمام شد ذغال توی اطو گذاشتم و لباس رو اطو کردم و بعد از نماز صبح خوابیدم در حالیکه دل تو دلم نبود.

صبح که بیدار شدم لباس نبود با عجله خودم رو مرتب کردم و رفتم ببینم اوضاع چطوره .
همه داشتند ناشتایی می خوردند سلام کردم و یک چای برای خودم ریختم و نشستم سر سفره و زیر چشمی به عزت نگاه کردم .
اوحرفی نزد پرسیدم لباستون خوب شده بود ؟ گفت آره اندازه شده .. .چیزی که به نظر من آنقدر بزرگ میومد برای اون چقدر ساده بود انگار نه انگار من تا صبح سر اون لباس نشسته بودم .

حالا می فهمم که گشاد کردن یک لباس آنقدر ها کار سختی نیست . این اولین کار من بود و از فردا کارم در آمد هر کس هر چی می خواست بدوزه دست به دامن من میشد…

به هیچ کس نه نمی گفتم وقتی کاری رو به من می دادند تازه می رفتم عزا می گرفتم چیکارش کنم اولش خیلی سخت بود گاهی مجبور می شدم یک لباس را بشکافم تا الگوی لباس دیگه بکنم و در این میان چیزی که عاید من شد یاد گرفتن خیاطی بود .ولی خوب، از کار خونه بهتر بود چون زمانی که در حال این کار بودم کسی کاری به کارم نداشت .

تا اینکه یک روز صبح برای بردن ناشتایی به اتاق حاجی رفتم برای اولین بار دیدم که او هنوز خوابیده صدا زدم حاجی ….حاجی دیر نشه ؟

اون تکان نخورد…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا