رمان زحل

پارت 2 رمان زحل

1
(1)

با خشم داد زدم:

_مرده شور تو و اون مانی رو ببره… پس اونم معتاده.

«هدی هول شده بلند شد و گفت»:

هدی_ نه!نه!… یه عالمه التماسش کردم ، تا رفت برام مواد جور کرد.

«سری از تأسف تکون دادم و گفتم»:

_ خیرسرش فرد تحصیلکردهی جامعه است، ولی عقلش قدر فندوقه…

«هدی مدافعگرانه گفت»:

هدی_ باور کن دیشب به گریه افتادم، تا رفت برام خرید. نمی خواست بگیره.

«با حرص و مصمم گفتم»:

_ هدی همین امشب به ترک می شینی.

هدی عصبی و داغون داد زد:

_ نمی خوام، من تحمل درد کشیدن ندارم.

از خونه زد بیرون. داد زدم:

_ پس همون جایی که می ری، بمون.

عصبی از پله ها اومدم بالا، دیدم کورش و یه پسر دیگه تو هال خونه نشستن. با عصبانیت کورش رو نگاه کردم. لبخند زد و گفت:

_ جون سگی که تو داری، محال ممکن بود بلایی سرت بیاد.

_ خفه می شییا نه؟

در رو چهار طاق باز گذاشتم و کورش گفت:

_هووو…

گفتم: هوو به هیکلت!

اون پسره رو کرد به کورش و گفت:

_ اینه زحل؟

«قد و بالاش رو با غیض نگاه کردم و گفتم»:

_ فرمایش؟

پسره_ من پاشا هستم.

«دستشو آورد جلو» سرتا پاشو با غیض بیشتر نگاه کردم و کیفمو پرت کردم اون ور اتاق و نشستم رو صندلی. از جیبمیه سیگار درآوردم و گذاشتم گوشه ی لبم. همون طور بالا سرم یارو پسره، ایستاده بود. فندک رو روشن کردم آوردم سمت سیگار، دیدمیه سیگار هم اون درآورد. تا خواست سمت دهنش ببره، گفتم:

_ این جا قهوه خونه یا دودخونه نیست؟ می ری بیرون میکشی.

«یکه خورده و با شوک گفت»:

_ چه خشنی خانم خانوما!

«با چندشی گفتم»:

_ جمع کن خودتو … «خانم خانوما» این فرخنده کجاست؟

کورش_ تو اتاقه.

_ از تو نپرسیدم که داری جواب می دی. فرخنده…؛ فرخنده…؛

صدای خنده ی فرخنده با یه پسره اومد. سیگارو پرت کردم تو حیاط و رفتم درو باز کردم. _باید بگم حتی فرخنده هم ازم حساب می برد._ تا منو دید، خودشو جمع جور کرد و پسره با ترس گفت:

-سلام.

«اتاق ما طبقه بالا بود. نه که خونه دوبلکس باشه، نه… دو تا اتاق بود، یکی تو حیاط،یکی هم که پله می خورد و بالا بود. از بالا گفتم»:

_ زهرمار! این جا مگه… فرخنده . صدبار گفتم این خونه رو اشتباه گرفتی، این جا خونه است نه…

فرخنده_ خیلی خوب، عصبانی نشو…!

می دونستم چرا می ترسه. اگر من و بازار گرمیم نبود، نمی تونست خرج و برجشو دربیاره. با پول جیب بری و مواد فروشی من بود، که تونسته بود این خونه رو اجاره کنه. درسته درپیت بود، امّا تو محله ظفر بود و اجاره اش بالا. در اصل اجاره ی این خونه، از درآمد من بود، اگر منو از دست می داد، کارش زار بود. علی الخصوص، که اگر پا رو دمم می ذاشت، می زدم به سیم آخر و خودمو می کشیدم کنار و لوش می دادم. و رو می شد که چه غلطایی که با خونواده ی بدتر از خودش انجام می دن. ننه و باباش دختر رد می کردن اون ور آب. اوضاع قاراشمیشی داشت… از طرف دیگه، چون مواد تمام این پسرایی که دورش بودن رو، من تامین می کردم، اون پسرا گوش به فرمان من بودن. اگر می گفتم بمی رید، واسه نیم گرم مواد می مردن. معتاد جماعت همینه!

برگشتم و زدم تو سر کورش و گفتم:

_ خاک تو سرت! دوست دختر تواه، هان؟

کورش_ چی کارش کنم؟… مگه زنمه؟

«پوزخندی زدم و با لحن نامتعارفی گفتم»:

_ توی بی غیرت رو من دیدم. زنتم بود، همین آش و کاسه بود.

کورش قد و بالای منو نگاه کرد و گفتم:

_هوووش! یابو؛ هوای دکورتو داشته باش!

کورش_ مواد مارو بده، کار دارم.

پاشا همون طور مثل کَنه به من چسبیده بود. تا خواست بهم نزدیک بشه، داد زدم:

_ آقا سوسن، دست به من بزنی، گردنتو نصف می کنم.

کورش_ دِ بشین دیگه، کرمکی.

پاشا که هیکلش اندازه ی هدی _که لاغر بود_ بود، مثل یه مارمولک کنار کورش نشست. موادها رو ریختم تو نایلون و پرت کردم طرف کورش و گفتم:

_ این مرغ خروس نما رو هم، دفعه ی دیگه نمیاری این جا، مثل جغد بهم زل بزنه… اگر یه وقت کار دستش دادم، نیای مدعی بشی هاااا…. پولشم نخور! بذار ، بعد برو!

کورش_ تو که تن به دوستی با پسرا نمی دادی.

_ منظور؟!!!

کورش درحالی که از کیف چرم چند ده هزار تومنیش، پول در می آورد، گفت:

_ شنیدم که بردیا اومد جمعت کرد.

«چشمامو ریز کردم و باحرص گفتم»:

_ احمق؛! اون دکترِه.

«کورش پوزخندی زد و گفت»:

_ آهان دکتره… پس با دکترا پریدنت ملسه…

_ می زنم تو دهنت، از این به بعد به جای فارسی، به زبون خرها عرعر کنی.

کورش_ اون ور سرت رو هم ناکار می کنم، آدم بشی هااا…

«از جیبم اون چاقوی کوچیک ضامن دار رو درآوردم و گفتم»:

_ پاتو یه بار دیگه بذار این جا، تا قلمش کنم، بلکه هم شکمت رو سفره کردم.

کورشیه شیشکی زد و گفت:

_مواد فروش کم نیست که.

_ چاییدی مفنگی! می بینمت معتاد بدبخت؛… خمار شدی باز میای این جا.

کورش پولو پرت کرد و رفت. پاشا هم با نیش تا بنا گوش باز رفت پی اش. گفتم:

_ ایکبیری… هنوز عادت دختر بودن تو سرشه. عشوه میاد، مثل اسب می خنده.

داد زدم،:

_فرخنده مردی؟

پسره اومد بیرون و گفت:

_زحل؟ شیشه داری؟

سرتاپاش رو نگاه کردم و گفتم:

_ببین منو!… یه بار دیگه توی اون اتاق ببینمت، آدرس خونه ات رو می دم به پلیس، فهمیدییا نه؟… این جا قانون داره، جفتک بندازی، حالتو می گیرم!

پسره با خنده گفت:

_غلط کردم، حالا داری؟… پنجاه تومن می خوام.

یه نایلون کوچیک سمتش پرت کردمذو گفتم:

_ زود برو تا سَقَط نشدی.

پسره در رفت. با این که عرضه ی کتک زدن نداشتم، ولی جذبه داشتم که همه ازم حساب می بردن.

فرخنده هم از اتاق اومد بیرون، زیرچشمی با خشم نگاهش کردم. یه مقدار پول انداخت جلوم و گفت:

_ هروئین می خوام.

_فرخنده می دونی که اگر قاطی کنم، بدبخت می شی؟.. من از این لَش بازیا بدم میاد. هر غلطی می خوای بکنی، برو خونه یارو.

فرخنده_ زحل حوصله ندارم.

_ جدا…؟ً حوصله ی هرهر و کرکر خنده رو داری. هان؟… “با عصبانیت فریاد زدم :” صدبار گفتم این جا خونه ی عشق و حال جنابعالی نیست. مکان سرکار علییه و دوست پسرای رنگ و وارنگتون نیست.گفتم یا نه؟… گفتم اگر یه بار دیگه ببینم تو با یه چَلغوز توی اون اتاقی، می زنم به سیم آخر و هرچی دیدی از چشم خودت دیدی، گفتم یا نه؟…

فرخنده_ آره گفتی ، ولی پول کم آورده بودم، باید…

_ مصرفت هم که رفته بالا، کرایهی این خونه می دونی چقدرِه؟

فرخنده_ آره می دونم، پولشو جور می کنم.

کرایه رو سه ماهه که من دارم می دم، فرخنده هم تو هم اون هدیِ… دهن منو دارید باز می کنی ها…

فرخنده با التماس گفت:

_زحل یه تل بده.

_ تو با یه تله حال میای؟ هان؟

فرخنده_ یه روزه نکشیدم.

_ برای خودم متأسفم که تو و اون هدی دوستامین. یادتهیه روز با غرور اومدی جلو، ما رو آوردی پیش خودت. حالا این منم که نگهت داشتم.

فرخنده_ جونِ ننه بابات یه…

بستهی هروئین رو پرت کردم طرفش. گفتم:

_ اول دهنت رو آب بکش، بعد اسم ننه بابای من رو به زبون بیار. اونا اسمشون از دهن طیب و طاهر میاد بیرون، واسه دهن تو خیلی گنده است.

فرخنده بسته رو برداشت و کیفشو گرفت و رفت.

مثل همیشهیکی از زانوهام رو تو بغل گرفتم و با دستم چنگی به موهای کوتاهم زدم و از روزگار آه کشیدم. حدود نیم ساعت بعد، تلفن زنگ زد. گوشی رو برداشتم:

_ بفرما.

صداییه مرد جوون بود. پرسیدم:

_شما؟

گفت:

_منم مانی. زحل؛ تو هدی رو بیرون کردی؟

_ اَی نامرد نالوطی! اون جاست؟

مانی_ زحل حال هدی خوب نیست.

_ گوشی رو بده بهش.

مانی_ می گم حالش خوب نیست.

_ کجاست الآن؟

مانی_ اومده بیمارستان.

_ مانی؛ به جون خودم بلند می شم، میام بیمارستان، دستت و رو می کنم هااا … اومده خونه اتون، هوم…؟

مانی_ نه، خونه ی ما رو از کجا…

_ مانی؛ مانی؛یعنی دست از پا خطا کنی، سرت رو سینه اته.

مانی_ چرا این قدر عصبی ای؟ من؟… بابا با نامرد جماعت که طرف نیستی.

_ ورش دار بیار این جا.

مانی- تو که بیرونش کردی، بذار…

شمرده شمرده و کلمه به کلمه، با حرص گفتم:

_ مانی؛…بیارش،… خونه.

مانی که ذاتاً شیطون بود، با شیطنت گفت:

_ مگه باهاش قهر نبودی؟

_ تو رو سننه!!! تو چرا دو بهم زنی می کنی؟… بیارش خونه، وگرنه زنگ می زنم به بردیا.

مانی_ خیلی خوب! پای اونو نکش وسط. میارمش.

_ چیزی بهش نرسونی ها… حتی اگر باز اشک تمساح ریخت.

مانی با مکث و مِن من گفت:

مانی_ رسوندم آخه.

با عصبانیت داد زدم:

_تو خیلی بی جا کردی.

مانی_ آخه دلم به حالش سوخت.

_ به حال خودت بسوزه با این بی عقلی هات… نمی خواد به حال هدی دلسوزی بکنی . این کارت تیشه به ریشه اش می زنه.

مانی_ خیلی خوب!… چرا داد می زنی؟

_ آخه با تو طرفم. باید حرفمو بفهمی.

مانی_ دستت درد نکنه. خرم که شدیم.

_ تا نیم ساعت دیگه هدی این جاست.

مانی_ از این سر دنیا تا اون سر دنیا نیم ساعت…؟ مگه جت زیر پامه.

گوشی رو قطع کردم. از دست هدی و نفهم بازی هاش خسته بودم. از خودم و زندگی نکبت بارم خسته بودم… سرمو گذاشتم روی میز، بخیه هام تیر می کشید، ولی قلبم درد شدیدتری داشت، من یه حس تعهد به هدی داشتم. تعهد نه، مسئولیت! با این که هدی ازم بزرگتر بود…

یه ساعت بعد با مانی اومد خونه. من از پنجره ی طبقه ی بالا با عصبانیت _که تو حیاط بودند _ نگاهشون می کردم . هدی تا من رو دید،یه قدم به عقب رفت. مانی منو هدی رو، یکه خورده ، نگاه می کرد. انگار من یه پدر سخت گیر بودم و هدی دختری سربه هوا و ناخلف.

حرصی و صدای خفه گفتم:

_ خوبه مانی رو شناختی.

«هدی با لحن آروم و ترس گفت»:

هدی_ داشتم می مردم.

«با غیض گفتم»:

_ بمیری بهتره ، تا معتاد بمونی.

«هدی با ناز و عشوه گفت»:

هدی_ آخه دلت میاد که من…

با عصبانیت گفتم:

من دخترم. اشتباه گرفتی! این عشوه های کارسازتو واسه اونایی بیا، که برات مواد جور می کنن… «اشاره به مانی»

مانی_ اَی بابا! تو هم هی بزن تو سر ما.

_ ببین! این هدی اگر رو به موتم بود، تو بهش مواد نمی رسونی، فهمیدی فردین جون؟

مانی از تیکه آخر حرفم خندید و گفت:

_فهمیدم.

_ حالا بیا بالا یه چایی بخور.

مانی_ این طور خشن که گفتی، چایی رو نخورده، کوفتم شد.

_ تو چرا پایینی؟… برو بالا ! جات خوبه؟

«پشت مانی ایستاده بود. آروم از پشتش دراومد و مثل موش دوید بالا. از جیب شلوارم چند تا دوهزارتومنی درآرودم، به طرف مانی گرفتم و گفتم:

_ بگیر! پول موادش.

مانی_ دِ، این چه کاریه؟ بذار تو جیبت ما رو خورد می کنی؟

_دفعه ی آخرت باشه. به جای ترک دادنش، بد تر عادتش می دی. تو دکتری مثلاً، تحصیلکرده ای…

مانی_ چشم! چشم! اگر خرم بودم، این حرف شما بهم تفهیم شد.

_ خیلی خوب… اگر میای بالا یه چایی بخوری، که بیا!، اگر نمیای، خداحافظ.

مانی با خنده من رو نگاه کرد و در حالی که دستش تو جیبش بود، گفت: خداحافظ.

تو پارک ملت بودم.

قرار بود که چند نفر بیان ازم مواد بگیرن. دونه دونه برف می اومد. نشسته بودم رو یه نیمکت و به خاطر سرمای هوا تو خودم جمع شده بودم. دونفر اومدن، یه دختر و یه مرد حدود پنجاه ساله. مواد رو ردوبدل کردیم و اونا رفتن.

هنوز چند قدم نبود که ازم جدا شده بودن، که مأمورا سر رسیدن.

سریع بلند شدم و دویدم، تو اون لحظه نمی دونستم کجا دارم می رم. مامورا هم دنبالم می دویدن.

شاید بیست بار خوردم زمین، زانوم داغون شده بود. پاهام تیر می کشید. زمین لیز لیز بود. هوا سوز داشت و صورتم یخ کرده بود. با اون حجم هوای سردی که _به خاطر دم و بازدم عمیقی که در حین دویدن داشتم _ حس می کردم ریه هام دارن منجمد می شن. پهلوهام تیر می کشید.

حین دویدن، برگشتم پشت سرم رو ببینم، دیدم فاصله گرفتم، اما هنوز دارن دنبالم میان.

تا سرم رو برگردوندم ، با صورت رفتم تو قفسه ی سینهییکی، و همین باعث شد تا به شدت به پشت بخورم زمین. احساس کردم جمجمه م چند تیکه شد و ستون فقراتم از هم وارفت. این قدر سرعت دویدن و شدت برخوردم زیاد بود که اون طوری خوردم زمین.

صداییکی تو گوشم پیچید…

_ زحل؛!!! این جا چی کار می کنی؟!!!

چشمامو _از شدت درد_به زور باز کردم. دیدم مانیه. دستمو بلند کردم، با نفس های دردناک و با یه صدای ضعیف، گفتم:

_ مأمورا دنبالمن، فراریم بده!

دستمو گرفت و با یه حرکت بلندم کرد. سریع گفتم:

_ بدو! مأمورا!

و دویدم. سرشو بلند کرد و به حرف من دنبالم دوید. شاید اگر نمی دوید، مجبور به فرار نبود. از روییه نیمکت پریدم بالای سکو. مانی دنبالم می اومد.

با اون همه درد، نمی دونم چه نیرویی تو وجودم منو تو دویدنیاری می کرد.

مانی رو نگاه کردم و خواستم برگردم که فاصله ی مامورا رو از خودم بسنجم، که مانی پیچید سمت چپ و داد زد:

مانی_ زحل بیا این ور! ماشینم اینوره.

_ اَه، لعنت به تو! زودتر بگو!

برگشتم دیدم مأموره از کنارم دراومد. کاپشنم رو از پشت گرفت.

جیغ زدم:

_ مانی…

مانی درحین دویدن، بهم نگاه کرد و دید گیر افتادم. برگشت. این قدر هول کرد که خورد زمین. دستم رو سمت مانی گرفته بودم و جیغ می زدم:

_مانی؛

سریع بلند شد و دوید طرفم. دستمو گرفت و داد زد:

_کاپشنو درآر! _کاپشنت رو در بیار._

دستمو ول کرد و بر اثر کششی که از دو طرفم بود_مانی و مامور با هم می کشیدن_ با مأمور هر دو داشتیم پخش زمین می شدیم، ولی قبل از مماس شدن تنم با برف و یخ ، یکی منو نگه داشت، که مانی بود! متوجه شدم که کلک بوده. _ مانی لحظه ی اول ولم کرد، اما با اون یکی دستش، دستمو گرفت رو هوا._ مأموره از رو سکو پاش لیز خورد و منو ول کرد. خورد زمین و یه آخ بلند گفت.

مانی منو کشید و باز دویدیم سمتی که ماشین بود. نمی دونم چه بلایی سر ماموره اومد که به خودش می پیچید و نتونست بلند شه، گمونم جاییش شکست…

مچ دستم هنوز تو دست مانی بود. دو سه بار خوردم زمین و بلندم کرد. به ماشین که رسیدیم، دزدگیر رو زد و سوار شدیم.

از پارک در اومد و افتاد بین ماشینایی که تو خیابون ولی عصر در حال تردد بودن، که دیدم چند تا مامور دارن بی سیم به دست و در حال دویدن “این ور و اون ور” رو نگاه می کردن. فقط خدا خدا می کردم، که نبینن ما رو. _ولی خدایی مانی هم دست فرمونش عالی بود، هم تسلطش تو اون “بل بشو”_

به سر خیابون که رسیدیم، هنور جفتمون نفس نفس می زدیم. صدای چند تا ماشین پلیس اومد، و خوشبختانه ما داشتیم دور می شدیم.

مانی محکم زد رو فرمون و گفت:

لعنتی، چی کار کنم من تا حالا فرار نکردم! وای، شماره م رو بر نداشته باشن. _”بیا!دو تا جمله ازش تعریف کردم…”_

_ بپیچ سمت راست. تو اتوبان می افتیم، احتمال پیدا کردنمون کمتره.

مانی_یعنی تو می گی ماشین رو ندیدن.

_فقط امیدوارم. بیپچ دیگه، ورودی نیایش رو رد می کنی الان.

مانی_ نه، باید از کوچه پس کوچه بریم و یه جا ماشین رو جا بذاریم و فرار کنیم.

تو کوچه پسکوچه باسرعت بالا می رفت، پشتمون ماشین پلیس نبود، خیالمون راحت شد که ماشین شناسایی نشده.

تازه داشتم نفس های آروم می کشیدم و درد بدنم پر رنگ شده بود، و مانی هم یه خورده سرعتش رو کمتر کرده بود، حکه صداییه ماشین پلیس اومد. باز سرعتمون زیاد شد و یهو مانی میون ماشین ها ی تو یکی از اون اون کوچه ها، ماشین رو به سرعت پارک کرد و در حین پیاده شدن گفت:

_ تو برو زیریکی از ماشین ها، من خوردمو یه جور گم وگور می کنم . فهمیدی؟

پیاده شدیم و من تندی رفتم زیریکی از ماشین ها، مانی هم از روی دیوارها فرار کرد.

ماشین پلیس اومد تو کوچه ، از کنار ماشینی که من زیرش بودم رد شد و کمی جلو تر پارک کرد. صدای بی سیمشون می اومد .از وحشت می لرزیدم ، دردا بدنم هم با وجود یخ کف خیابون و سرمای هوا چند برابر شده بود. گفتم دیگه همه جی تموم شد…

کمی بعد جرات کردم و سرم رو یه خورده جلو تر آوردم تا دید بهتری به ماشین پلیس داشته باشم، چون تا اون موقع فقط یه تیکه از یکی از چرخای عقب و قسمتی از پایین گلگیرشو می دیدم.

دیدم سه تا مامور با دو تا پسر _از این موسیخ سیخیا_ دارن صحبت می کنن و پسرا هم پشت هم می گن :”اشتباه شد، گزارش غلط بهتون دادن…” . نفسم رو رها کردم. “اصلا اینا دنبال ما نبودن”.

از قرار معلوم همون جلو پارک متوحه نشدن که ما سوار کدوم ماشین شدیم. چون بعد ها هم خوبری از این که مانی رو برای شماره ی ماشینش بخوان اآگاهی نشد.

حالا فقط می ترسیدم اگه این پلیسا من رو اتفاقی زیر ماشین ببنینن، چه جوابی بدم… بالاخره می پرسیدن مرگت چی بوده که خودتو قایم کردی…

سرم رو عقب کشیدم و تا می تونستم همون جا زیر ماشین ، عقب تر خزیدم.

پنج دقیقه بعد خوبری از ماشین پلیس و پسرا نبود. مامورا سوارشون کردن، و با خودشون بردنشون. اما من انگار مسخ شده بودم. نمی تونستم از جام جم بخورم. فکر این که ممکن بود دستگیر بشم، مثل بختک رو اعصاب حرکتیم افتاده بود و یه جورایی فلج شده بودم. سرمای کف خیابون هم مزید بر علت شده بود.

صدای مانی، انگار صداییه ناجی بود، که منو به خودم آورد…

_ زحل؛… زحل؛…کجا رفتی؟

_ این جام. کمکم کن بیام بیرون.

رو پاهاش خم شد و منو دید. اومد طرف ماشین، رو زانوهاش نشست و دستمو گرفت و کشید سمت خودش. از هولم تا اومدم بیرون بغلش کردم . واقعاً ترسیده بودم. قلبم به شدت می تپید. به خاطر برف و یخ زیر ماشین، که با گرمای بدنم آب شده بود، تمام لباسم خیس بود . دندون هام از سرما به هم می خورد.

مانی کاپشنشو درآورد و انداخت دور شونه هام. عصبی بود، برعکس همیشه که بی خیال دیده بودمش ، عصبی بود. با خشونت گفت:

_ تو رو چه به این کارها؟!…

ماشینو روشن کرد و گفت:

_نمی دونم چه طور نفهمیدن، محال ممکن بود نفهمند، کار خدا بود بهت رحم کرد.

اولین عطسه رو زدم مانی منو نگاه کرد و عصبی و باحرص گفت:

_ چی کار می کردی، مواد می فروختی؟

تمام فشارایی که تا اون لحظه بهم وارد شده بود، باعث شد از کوره در برم. با عصبانیت داد زدم:

_ آره… آره… آره… .

«مانی نعره زد، یه جور که من، منِ نترس زهره ام آب شد»:

مانی_ بیجا می کردی! دختر رو چه به مواد فروختن؟

«با حرص زدم به بازوشو گفتم»:

_ پس چه طوری شکم خودم و هدی و فرخنده رو سیر کنم؟ هااان؟ من بی کس و کار ، بی تحصیل و مهارت، چه گُهی بخورم؟

مانی با عصبانیت گفت:

_مشکل تو هدی ست؟

«رومو ازش برگردوندم. شاید ده ثانیه طول کشید اون سکوت بینمون. آروم تر گفتم»:

_ من از نه سالگی کارم همینه…

«مانی عصبی ولی با تُن صدای پایین تر گفت»:

مانی_ دیگه چی کار می کنید؟

«با حرص و دندون قروچه گفتم»:

_ به تو ربطی نداره.

«مانی با حرص داد زد»:

مانی_ می برمت می دمت به پلیس.

جیغ زدم :

_نگه دار!، نگه دار و گرنه خودمو پرت میندازم پایین.

یه لگد کوبیدم به در ماشین. قفل ماشینو زد و گفت:

_ دیگه چی کار می کنی؟ حالا لگد برن! خودتو بزن! منو بزن، ولی جواب منو می دی.

با حرص گفتم:

_ به تو چه؟ می خوای منو بدی به پلیس، بده! ولی مرد باش و حداقل جیبمو بذار خالی کنم.

مانی با تعجب گفت:

_مگه چقدر تو جیبت مواد هست؟!؟!؟! … زحل داری چی کار می کنی لعنتی؟ لعنت به تو!، تو کی هستی؟

آروم گفتم:

_نیم کیلو! مشتری داشتم، امروز چند جا قرار داشتم، اشتباه کردم همه رو یه جا برداشتم…

وسط خیابون ترمز کرد و با بهت گفت:

_ نیم کیلو مواد تو جیبت چی کار می کنه؟… زحل می زنم بمیری ها… چی کار می کنی؟ راستشو بگو، هیچ ساقی احمقی نیم کیلو جنسو رو با خودش این ور اون ور نمی بره…

_ مجبورم. باید همراه خودم باشه. هدی خونه بود، فرخنده هم همین طور، اگر برنمی داشتم، مصرف می کردن.

مانی شوکه و عصبی با صدای خفه گفت:

مانی_ یعنی اگر می گرفتنت، … وااای، زحل ؛…می دونی چیمی شد؟… نه! تو نمی فهمی… تو دیوونه ای… دیوونه…

کف دستش رو از عصبانت می کوبید رو فرمون و داد می زد:

_دیوونه… دیوونه…

من از سرما می لرزیدم، اون از عصبانیت.

با لرزه گفتم:

_ مانی ؛…

داد زد:

_هان!

برای اولین بار با مظلومیت تو صدام گفتم:

_ دارم یخ می زنم.

منو نگاه کرد و بخاری رو روشن کرد. کاپشنشو دورم محکم گرفتم. دیدم طرف خونه امون نمی ره. با وحشت گفتم:

_ کجا می ری؟

مانی_ خونه مون.

_ خونه ی شما؟!!!

مانی_ این قدر خوردی زمین، دیگه چلاق شدی حتما… می برمت زخمات رو پانسمان کنم. نچ! از سرتم داره خون میاد… اگه این کارات آخر اون مغزتو تو دهنت نریخت.

_ باید برم خونه، هدی خونه است.

مانی عصبانی داد زد:

_توی این حال به فکر هدییی، چرا؟

_ آخه، الآن داره درد می کشه.

مانی با تعجب منو نگاه کرد و زیرلب گفت:

_آدم باورش نمی شه این همون زحل مغروره.

_ منو ببر خونه ی خودم.

مانی_ نگران هدی نباش، اومده بودم پارک براش مواد بخرم.

داد زدم:

_مگه بهت نگفته بودم که…

مانی درحالی که سعی داشت خودشو کنترل کنه، گفت:

مانی_ داشت درد می کشید.

_ به درک! تو چرا دلت میسوزه؟

مانی_ من نمی تونم ببینم هدی رو زمین می افته به پام و قسمم می ده.

_ چشمت کور! پا رو دلت بذار! احساساتی نشو! دلسوز نشو! بگو “نه”!

مانی_ نمی تونم، تو مقصری که هدییه معتاده

یکه خورده و وارفته گفتم:

_ من؟! چرا من؟!

مانی با حرص و خشم گفت:

مانی_ تو مواد فروشی.

آروم با همون لحن قبل گفتم:

_ هدی هم مواد فروشه…

مانی با همون حرص، بدون این که نگام کنه گفت:

مانی_ هدی فقط به دستور تو مواد پخش می کرد.

باحرص و خشم گفتم :

_ خوبه… دیگه چی بهت گفته؟… تو که از هیچ جا خوبر نداشتی.

آروم تر گفت:

مانی_ من فقط می دونستم که مواد می فروشی.

آروم تر و محافظه کار گفتم:

_ غلط دیگه ای نمی کنم.

مانی اول آروم نگام کرد. نگاش کردم گفتم:

_چیه؟!

مانی با عصبانیت داد زد تو صورتم:

_ پس توی اون پارتی لعنتی چی کار می کردی؟

منم داد زدم :

_ به تو چه؟ تو مگه بابامی؟

مانی_ زحل؛ تو و هدی تو اون پارتی کوفتی چی کار می کردین؟ من باید بدونم…

_ چرا؟ آخ، … چرا باید، آخ…

مانی_ چرا هی ” آخ آخ “می کنی؟

«با رنج گفتم»:

_ پاهام خیلی درد می کنه.

مانی موبایلشو برداشت و شماره گرفت.

باترس گفتم:

_به کجا زنگ می زنی؟

منو نگاه کرد و جوابم رو نداد…

مانی _ الو… بردیا؛… سلام… هیچی… بیا خونه، با وسایل پانسمان و بتادین… نه، حالم خوبه… این قدر سوال نکن! حال یکی دیگه بده… نه… نه… می گم زحل نیست…. بردیا این قدر حرف نزن، برو خونه!

گوشی رو قطع کرد و گفت:

_این قدر تو این سه ماه بلا سرخودت آوردی، شصتش خوبردار شده بلایی سر تو اومده.

«آروم و ملتمس گفتم»:

_ به کسی که نمی گی؟…

مانی منو با غیظ نگاه کرد و دوباره زنگ زد به یه جای دیگه…

_ الو… سلام… نمی تونم بیارم…. درد داری؟.. آخ ببخشید!، نمی تونم… به جون عزیزم… «صداشو آروم کرد و گفت»: تا کارم تموم بشه برات جورش می کنم… یه ذره دیگه تحمل کن… من هم همین طور، خداحافظ.

می دونستم با هدی حرف می زنه. چرا نمی تونستم بهش بفهمونم که به هدی مواد نرسونه؟!… اوضاعم اصلا رو به راه نبود، از بس که خورده بودم زمین، و رو زمین خیس مونده بودم، بدنم درد می کرد.

دردای دیگه تازه داشتن خودشون رو نشون می دادن…،.سرم کم کم درد گرفت…

رسیدیم به یه کوچه. وای چه خونه هایی…! یا برج بون، یا قصر… ماشین های آنچنانی…

جلوییه خونه با در سرمه ای نگه داشت. در رو باز کرد و ماشین برد داخل. واااای… یه باغ آنچنانی، استخر چندین متری و بزرگ، یه عمارت دوطبقه ی ویلایی، _که بعد ها متوجه شدم دوبلکسه_ صدای پارس چند تا سگ می اومد.

مانی پیاده شد و اومد در سمت من رو باز کرد و گفت:

_ زحل؛ پیاده شو دیگه!

نگاهش کردم. تا حالا این قدر عصبی ندیده بودمش. صورتش سرخ شده بود و رگهای گردنش از شدت برجستگی، دیده می شدن.

با همون غرور همیشه، اما همراه با یه ترس دخترانه گفتم:

_ سگاتون ولن_ سگ هاتون باز هستن_

مانی چنگی تو موهاش زد و به سختییه لبخند رو لبش آورد و گفت:

_ نه بابا!… بسته ان. _بسته هستن_ مگه این جا بیابونه، که باز باشن؟!

تا از ماشین پیاده شدم، دیدم سه تا سگ گنده دویدن سمتم. هول کردم و از جا پریدم، سرم به سقف ماشین خورد، زانو های داغونم هم در اثر این پریدن به زیر داشبورد خورد و دردم چندین برابر شد.

مانی برگشت یه داد زد و سگ ها در جا رو زمین نشستن.

بردیا رو دیدم که از خونه اومد بیرون، مانی داد زد:

_ اینا چرا ولن؟

بردیا_ زحل رو آوردی؟!!! … چی شده؟ بازم کسی زده تش؟ کورش بازم…

مانی پرید بین حرفش و گفت:

_ نه بابا! چقدر سوال می کنی! “رو کرد به سگ ها و گفت”: جکی؛ ولنی؛ مگی؛… برید سرجاتون یالا… ! یالا…! سگ ها زوزه کشان رفتن تو لونه هاشون.

بردیا در ماشین رو باز کرد. تا منو دید، با نگرانی گفت:

_ زحل کجا بودی؟ چرا لباسات گِلیه؟ چرا داره از سرت خون میاد؟ کجا بودی؟ اینو از کجا آوردی؟

مانی_ داستانش مفصله…

از دیگه نمی تونستم پیاده بشم، پاهام خیلی درد می کرد. بردیا زیر بازومو گرفت. لنگ لنگان به طرف عمارت رفتم، بردیا در خونه رو باز کرد. گرمای لذتبخشی تو وجودم دوید…

چه خونه ای!… مگه می شه گفت خونه؟!… چه سالنی!… اوه! تو هالش دو دست مبل بود، من هم ندید بدید! … دو دست مبل سفید _ سرمه ای. تمام سرویس هال سفید سرمه ای بود. سمت چپ، با فاصله ی سه تا پله، یه آشپزخونه ی سی متری قرار داشت، با تمام لوازم آخرین مدل با رنگای نوک مدادی و مشکی… باز چند تا پله طرف راست هال بزرگ بود، از کنار سالن پله های پهن مارپیچ چوبی می خورد. در وسط که چهار تا ستون بود یه زمینهای رو روی ستون نگه داشته بود، که توسط این پله ها به آن فضا می رسیدی، که درست در وسط قرار گرفته بود و دور تا دورش میله بود و از بالا می تونستی به تمام اطراف سالن پایین اشراف داشته بااشی.

سمت چپ کنار آشپزخونه، یه راهرو می خورد و از اون راهرو پله به طبقه ی بعدی متصل می شد. بعد ها متوجه شدم که طبقه ی بعدی اتاق ها بودن، رو همون اولین مبل نشستم.

بردیا عصبانی گفت:

_چی کار می کنی؟… معلومه؟ تو دخترییا پسر؟ یا قلدر محل یا پهلوون…؟ زحل؛؟ با توأم،… یه جای سالم تو بدنت نمونده دیگه، هر روز یه بلا سرت میاد. داری چی کار می کنی؟ اه! چرا جواب نمی دی؟

با غضب به بردیا نگاه کردم. رفت طبقه بالا و وقتی برگشت یه پلیور مردونه تو دستش بود، به سمت گرفت و گفت:

_ بیا برو بپوش ! لباسای خیست رو دربیار! داری می لرزی.

مانی_ بردیا من می رم. کار دارم، برمی گردم.

«از جا جست زدم، تنم تیر می کشید و می سوخت… با تهدید گفتم»:

_ مانی، اگر بهش مواد برسونی…

«مانی با حرص گفت»:

مانی_ تو لطف کن به فکر خودت باش!

«بردیا گیج به جفتمون نگاه کرد و گفت»:

بردیا_ موضوع چیه؟

«مانی شاکی نگام کرد و با اخم گفت»:

مانی_ از خانم بپرس!

بردیا منو پرسشگرانه و درهم نگاه کرد، رومو کردم یه طرف دیگه.

درحالی که زانوهام رو بالا می آوردم ، بردیا زانوهامو آورد پایین. از درد زانو یه جیغ زدم.

بردیا با وحشت و ترس گفت:

_چیه؟

با درد زیادی گفتم:

_ به زانوهام دست نزن!

«دستمو رو هوا نگه داشتم و رنجور گفتم»:

بردیا_ بذار ببینم.

«تا به شلوارم دست زد، زدم پشت دستشو گفتم»:

_ به من دست نزن!

«بردیایکه خورده و متعجب نگام کرد و گفت»:

بردیا_ پاهات زخمه، بذار پانسمان کنم.

شلوار گشاد و بگم رو به آرومی داد بالا ، تا زانومو دید، کلافه گفت:

_وای وای زحل!! تو چی کار می کنی؟ از زانوت دیگه هیچی نمونده ، نگاه چقدر متورمه… هیچ جای سالمی نیست!

به زانوم نگاه کردم خونی بود متورم. مچ پام رو گرفت و گذاشت رو میز ، تا پاهام صاف باشه. با این که داشتم از درد می مردم، ولی صدام در نمی اومد تا بردیا فکر نکنه ضعیفم .

رفتیه ظرف آورد و چندتا پارچه ی تمیز. همون طور که ایستاده بود ، نگاهش به سرم افتاد و روسریم رو برداشت و دست زد به موهام از درد سرم _ که خورده بودم زمین_ داد زدم.

_ آی…! چی کار می کنی؟… به سرم دست نزن.

«از درد چشمام پر شده بود، عصبی اشکمو پس زدم»

_موهات خیسه . پیشونیتم خونی شده. پاشو برو حموم، الان سرما می خوری…

«یه عطسه زدم» و بردیا سری تکون داد و زیرلب گفت:

_می خوری نه خوردی «بلندتر گفت»: پاشو

_ لباس ندارم برم حموم. بعد هم، نمی تونم راه برم … «لبامو رو هم فشار دادم و آروم گفتم»: درد دارم.

_ من بهت لباس می دم، پاشو !

بلندم کرد. از پله ها رفتیم بالا. با دست راستش زیر بازومو گرفته بود و با دست چپش دور کمرم رو.

برگشتم و نگاهش کردم. یه حسی وادارم می کرد که برعکس همه بهش اعتراض نکنم، تهدیدش نکنم ، پسش نزنم…

بردیا آروم گفت:

_نمیتونی تنها راه بری…

نگامو آروم از چشماش گرفتم. یه حسی درونم بود یه نیازی که طعمش شیرین بود. کمی خودمو رها کردم، به خودم نهیب زدم: “چته؟!…” و همون لحظه به این نتیجه رسیدم که اون آغوش شل برام یه مأمنِ خاصه، که تا حالا تجربه نکردم! فشار دستشو دور کمرم و بازوم بیشتر حس کردم. حرارت وجودشو حس می کردم . یه جوری بودم، یه طوری که قبلاً تجربه اش نکرده بودم…

در حموم رو باز کرد و گفت:

_بشین! نایست ، نمی تونی. مواظب باش…

در رو بست.

وقتی آب داغ _که هیچ وقت تو حموم خودمون نداشتیم _ ریخت روی سرم، آب سیاه و خونی زیر پاهام راه گرفت. تمام زخم هام می سوخت، اما واسه غرورم، به خاطر این که یاد گرفته بودم درد هام رو مثل یه آدم قدرتمند تو وجودم چال کنم، صدام درنمی اومد. جلوی دهنمو گرفته بودم که مبادا، مبادا آخی بگم و بردیا اون بیرون بشنوه…

به درد و سوزش جدید که عادت کردم، توجهم به اطرفم جلب شد.

اوه چه شامپوهایی… چه دم و دستگاهی!!!

تو اون چند دقیقه که تو حموم بودم، حداقل سه چهار بار بردیا در زد و پرسید: “حالت خوبه؟ ” بدبخت لابد می ترسید بمیرم و بیافتم رو دستش.

” روپوش حوله ای” ای که بهم داده بود تو تنم زار می زد. هم بلند بود هم گشاد. در رو که باز کردم دیدم بردیا رو ی کاناپهی بلندی که تو راهرو بود، نشسته و منتظره. هنوزم می لنگیدم. نمی تونستم درست راه برم.

بردیا پرسید:

_ پاهات خیلی درد می کنه؟

نگاهش کردم. دلم می خواست بگم:”آره. دارم می میرم، به دادم برس!” اما غرور گفتم:

_نه! درد برای بچّه ننه هاست.

لباسایی که آماده کرده کرده بود، رو داد بهم. گمونم لباسای خودش بود… خوب دو تا پسر که لباس زنونه ندارند.

رفتم توییه اتاق. به نظر اتاق کار می اومد. یه میز بزرگ کار، که یه کامپیوتر باحال روش بود. یه کتاب خونه لبریز از کتاب های گوناگون، تابلوهای خطاطی روی دیوار ، وپنجره با یه پرده ی ساده.

لباسا رو پوشیدم. تقریبا تو پلیوره گم شدم. شلوارش هم برام گشاد و البته خیلی بلند بود.

درحالی که کمرش رو گرفته بودم از اتاق اومدم بیرون.

بدون این که حرف بزنم، دو تا سنجاق قفلی آورد و به کمر شلوار زد، تا اندازه ام بشه. آستین های پلیور رو تا زد. همین طور پاچه های شلوار شمعی و کرم رنگ رو با اون جیب های متفاوتش…

نگاش می کردم. تا حالا کسی این طوری بهم محبت نکرده بود! بردیا بی منت داشت بهم محبت می کرد! یه چیزی تو وجودم جا به جا شد.

من رو نشوند رو مبل، همون لبه نشستم. پاهامو پانسمان کرد و به پیشونیم چند تا چسب زد…

کارش که تموم شد، با کمی حرص گفت:

_ حالا نذار این زخم ها خوب بشه، بازم با سر و وضع داغون ببینمت.

با غیظ نگاهش کردم و عقب رفتم و به مبل تکیه دادم. یه نفس عمیق کشید و از جاش بلند شد و رفت.

بایه بسته قرص و یه لیوان آب برگشت. تو حینی که به سمتم گرفته بود گفت: “مسکنه”. این قدر آش و لاش بودم که غد بازی در نیاوردم و قرص رو با کمی آب خوردم. گفت:

_همه ش رو بخور، معده ت اذیت می شه.

خوردم و کم کم ، تو همون حالت که سرم رو به پشتی مبل تکیه داده بودم، خوابم برد.

نمی دونم کی _ چه زمانی _ بود، که صداییه مردی رو شنیدم ، که دنبال کتاباش می گشت، و یه صدای مردونه ی دیگه که می گفت:

_ هیس! زحل خوابه. بس که شلخته ای… از دانشگاه میای کتابات آواره ن… برو تو اتاقت دنبالشون بگرد، این جا نیست. مانی؛ با توام! سر و صدا نکن! ای بابا… زحلو بیدار می کنی الان…

مانی_ بابا دانشگاهم دیر شد… آخ!… پام… “انگار پاش به جایی خورد”…

هوشیارتر شدم. یه پتوی نرم و مخملین روم بودو جلو ی چشم یه سقف سفید رنگ.

از جا بلند شدم. صبح شده بود. اولش گیج بودم.”این جا کجاست؟ ساعت چنده؟ چی شده…” پتو رو پس زدم و یهو با دیدن پسرا قلبم هری ریخت… نمی تونم به ذهنم نظم بدم. هزار تا فکر از سرم عبور کرد از چیزایی که…

با وحشت گفتم:

_ صبح شده؟ من دیشب این جا بودم؟ چرا بیدار نشدم ؟… آخ پام… چرا من…

بردیا و مانی اول یکه خورده منو نگاه کردن، بعد متوجه منظور و وحشتم شدن و سعی کردن آرومم کنن.

بردیا با همون قیافهی منطقی و متینش گفت:

_ زحل؛ آروم باش! گوش کن، دیشب دیروقت بود، بهت دارو داده بود…

چنان وحشت تو چشمام دوید، که بردیا حرفشو خورد. به قفسه ی سینه م چنگ زدم . یه بغض لعنتی و سمج تو گلوم گیر کرد که نه پایین می رفت نه می شکست … دارو داده؟… دارو چی بود؟… متوجه نشدم؟ شدم، امّا اهمیتی ندادم. گفته بود مسکنه،ها؟… شاید مسکن نبوده، خواب آور بوده…

هر غلطی کردم، هر راهی رفتم، نذاشتم تنم به باد بره. حالا ساده لوحانه به بادش دادم؟!… وااای….وااای…

بغضم شکست. به هم ریختم. از ترس زدم زیر گریه. برای خودمم عجیب بود که گریه می کردم، آخه زحل که گریه نمی کرد… ولی این دفعه فرق داشت، پای تنها داراییم، پای شرفم وسط بود…

باید می فهمیدم که کاری باهام کردن یا نه؟ وای، نه، فکرشم داشت قبض روحم می کرد…

مانی رفت سمت آشپزخونه. بردیا پایین مبلی که روش نشسته بودم، زانو زد، چشم به چشمم دوخت و با یه لحن اطمینان بخش گفت:

_ چرا گریه می کنی؟!… مگه با دوتا حیوون طرفی؟! … من اگرم می خواستم باهات باشم، تو این وضعیت نمی خواستم… تو پناه آوردی …

«شبیهیه گنجشک پرشکسته بودم». ساکت شد، منو نگاه کرد که بی وقفه اشک می ریختم.

مانی لیوان آب رو داد دست بردیا و بالا سرم ایستاد و منو نگاه کرد.

بردیا لیوان رو گرفت سمتم و گفت:

_ اگر قرار بود نامردی کرده باشیم بهت می گفتم. ببینم تو که خدا رو قبول داری، ها؟

با سر تأکید کردم. درست مثل دخترای دبیرستانی شده بودم. یه دختر مظلوم و ترسو، که تا می ترسه اشک می ریزه… امّا من خودمو باختم. چند سال بود گریه نکرده بودم. فکر نمی کردم حتی گریه کردنم هم مثل دخترا باشه. با همون هق هق های ریز و صدای آروم، درحالی که انگار سرچشمه ای باز شده، که اشک هام بند نمی اومدن. حسی داشتم، که هیچ وقت نداشتم. جدا از تمام غد بودن هام، جدا از تمام غلط هام، جدای تموم گناهام… من از تنها شرف زندگیم محافظت کردم و الآن، تو این خونه، برای از دست دادنش ترسیدم!…

بردیا ادامه داد:

_ پس اگر من به “خدا” قسم بخورم، تو حرفمو قبول می کنی، هان؟… “خدا” کسی نیست که من به خاطر یه همچین چیزی بهش قسم بخورم ، ولی برای این که باور کنی که راست می گم، به خدا قسم می خورم تو دیشب همین جا خوابت برد، ما هم دیگه بیدارت نکردیم همین… زحل؛ منو نگاه کن! منو نگاه کن! منو حیوون می بینی؟… یا از اون کمتر؟! … من چه طور می تونم توی این حالت، به جای محافظت ازت، بهت تجاوز کنم؟… نه به خاطر تو، به خاطر شخصیت خودم… من بخوام با تو باشم ، بهت می گم، ازت می خوام، بهت اصرار می کنم… هزار راه داره، ولی تجاوز، ابدا!!! چون شخصیتم قبول نمی کنه، می فهمی چی می گم؟!…

تو چشماش موج آرامش و اعتماد بود. با لحن و نگاهش انگار آتیش دلم یهو فرو نشوند.

سری به آهستگی تکون دادم و گفت:

_ بیا آب بخور! فکر نمی کردم تو هم گریه بلد باشی… تو عجیبی، عجیب ترین دختری که دیدم. هر لحظه منو بُهت زده می کنی…

لیوان آب رو با دستای لرزون گرفتم و خوردم.

مانی که هنوز از گریه های من ناراحت بود، گفت:

_ همچین هم می لرزه…، انگار که حالا اتفاقی افتاده، که داره از ترس سکته می کنه.

بردیا_ تو نمی خوای بری دانشگاه؟ زحلو که _به سلامتی_ با گیج زدنات بیدار کردی.

مانی که با شیطنت می خندید، برای این که جو رو عوض کنه، گفت:

_ اصلاً تمام هدفم این بود که زحلو بیدار کنم، خداحافظ.

پوزخندی زدم و بردیا گفت:

_ بهتری؟

با خجالت نگاهش کردم و با تن صدای خیلی خیلی پایین گفتم:

_ ببخشید!

بردیا با همون نگاه، که منو زیر و رو می کرد، گفت:

خوب شد که این طوری شد. برای من خیلی چیزا روشن شد.

گنگ نگاش کردم و حرفی نزد.

به اصرار من رو رسوند خونه مون. و با اصرار بیشتر ، از دم در فرستادمش بره، _قبل این که کسی ببیندش_.

هدی تا دید که شل می زنم، با ترس گفت:

_ چی شده؟ دیشب کجا بودی؟! چرا خونه نیومدی؟ چه بلایی سرت اومده…

بدون این که نگاش کنم، گفتم:

_ کسی بهت حرفی نزده؟…

هدی از پله ها پایین اومد. رنگ و روش زرد بود، ولی روبه راه. نگران به سرتا پام نگاه کرد و گفت:

_ نه! کی حرف بزنه؟ کسی نیومد این جا که…

« از نزدیک تر که دیدمش، فهمیدم چقدر زیر چشماش گود افتاده. لبخند کمرنگی رو لبم اومد. پس مانی حتی به هدی هم چیزی نگفته بود… ای ول! _ای ولله_ خوشم اومد ازش!

هدی نگران گفت:

_کجا بودی؟ لباسات چرا این طوریه؟ لباسای کی رو پوشیدی؟ این شلوار کیه؟ پس مال خودت کو؟

اومد سمتم که کمکم کنه، گفتم:

_ شلوارم پاره شد.

نگهم داشت و باتردید پرسید :

_ مگه کجا بودی؟!!! نکنه تو به خاطر پول رفتی…

با خشم نگاهش کردم و گفتم :

_هدییه حرفی نزن مثل روزنامه ی «دارألاتفاقیه» به دیوار بچسبونمت هااا.

_سرت چی شده؟ دعوا کردی؟!

آرنجمو از تو دستش کشیدم بیرون و درحالی که ازش فاصله می گرفتم، گفتم :

_ نه بابا!… چی می گی؟! یه تصادف کوچولو، همین! بعدشم بردنم بیمارستان بردیا اینا. لباسام چون به ماشین گیر کرده بود، پاره شد. بردیا از خونه برام لباس آورد.

«هدی با قدم های بلند و سریع خودش رو بهم رسوند و گفت :

_ پس چرا مانی حرفی نزد؟

تو جام وایستادم و شاکی برگشتم نگاش کردم. گفتم:

_ مانی این جا اومد؟ تا کی موند؟

هدی با رنگ پریده گفت:

_مگه مانی این جا اومد؟… نه! کی گفته؟…

با صدای خفه، _که انگار تمام خشممو تو حنجره م مچاله کرده م_ درحالی که دندونامو رو هم فشار می دادم و انگشت اشاره م رو به سمتش گرفته بودم، گفتم:

_ هدی؛ خودتی! مانی این جا بوده.

هدی با ترس و لرز گفت :

هدی_ اومد و رفت.

شاکی گفتم:

_ چقدر موند؟

با “تته_پته” گفت:

هدی_ دید که تو نیستی…

پریدم تو حرفش و گفتم:

_ مانی به خاطر من نمیاد این جا، به خاطر سرکار میاد.

هدی با انکار تصنعی گفت:

هدی_ برای من چرا؟!

با حرص گفتم:

_ خودتو زدی به اون راه دیگه؟!… برات مواد آورد ، آره؟

هدی_ نه! نیاورد. کی گفته؟…

بالاخره لنگ لنگان رسیدم به اتاق. هدی پشت سرم اومد داخل.

با حرص گفتم:

_ هدی تو باید از امشب به ترک بشینی.

از شنیدن این حرف، کولی بازی درآورد و دوباره قاطی کرد و در رو بهم کوبید و داد زد و جیغ کشید و هوار می زد که:

_ نمی خوام و نمی تونم و طاقت ندارم… به توربطی نداره که من معتادم، دوست دارم معتاد بمونم.

مثل پرنده ی اسیر، خودشو به در و دیوار می کوبوند.

منم زدم تو گوشش تا آروم بگیره. نشست رو زمین و زار زد. اول خواستم به حال خودش رهاش کنم، اما دلم سوخت. تو بغلم گرفتمش. باز بردمش عقب و تو تو صورتش نگاه کردم. گوشه ی لبش پاره شده بود، خونش رو با سر آستینم پاک کردم. بوسیدمش و گفتم:

_ هدی ببخشید. از دستم در رفت. من فقط می خوام به این جوونی، داغون و پوک نشی همین. می فهمی؟…

هدی_ من نمی تونم ترک کنم. من طاقت دردو ندارم.

_ یه پولی دستم بیاد، می خوابونمت تو یه مرکز ترک به درد بخور. اونجا مراقبتن.

کیفمو برداشتم ، تا یه سیگار بردارم و روشن کنم. دیدم بسته ی جنسی که دیروز همراهم بود، توش نیست. هرچی گشتم، نبود. جیبامو گشتم. “نچ”! نبود.

هدی_ دنبال چی می گردی؟ چرا رنگت پریده؟

_خاک به سرم! جنسا کو؟ نیم کیلو مواد تو کیفم بود.

_ نیم کیلو؟!!! تو نیم کیلو مواد و می خواستی چی کار کنی؟

یاد مانی و بردیا افتادم. کلافه گوشی تلفنو برداشتم و زنگ زدم به موبایل مانی. اونم رد تماس زد._ریجکت کرد_.

با عصبانیت گفتم:

_ آره قطع کن!، آخه به صرفه ت نیست.

هدی_ با کی هستی؟!!!

_ با این پسره ی پررو…، فضول، دراز؛! کُرک و پرتو می کَنَم، صبر کن!…

هدی_ کدوم پسره؟!!!

شمارهی موبایل بردیا و گرفتم. جواب داد:

_ سلام، حالت خوبه؟!

_ از کیف من چی برداشتید؟

با تردید و البته یکه خورده گفت:

_ چی برداشتم؟!!! منظورت چیه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا