رمان باغ سیب

پارت 18 رمان باغ سیب

4.7
(3)

« ماشالله ، هزار ماشالله ….. خانوم دکتر چقدر توی این کت و شلوار ملوس شدی ، شال شیری رنگ هم خیلی بهت میاد »

گیسو معذب از تعریف و تمجید خانوم مشیری و زیر نگاههای خیره ی برادرش تشکر کوتاهی کرد .عزم رفتن داشت اما خانوم مشیری پیش دستی کرد و رو به گیسو گفت:

« تا شما جوون ها کنار آتیش گرم می شیدو یه گپی با هم می زنید،من برم یه عکس با عروس خانوم بندازم ….»

گیسو نگاهش به سمت فرهنگ اوریب شد،به ظاهر گرم صحبت با گرشا بود ولی نا گفته یقین داشت که حواسش حول و حوالی او می چرخد و با صدای همایون نگاهش به سمت او برگشت.

« عذر خواهی من رو برای اینکه جسارت کردم و بدون دعوت اومدم رو بپذیرید….می دونم این محافل خودمونی جای دوستان نزدیک و اقوام ….ولی خواهرم به قدری از شما تعریف کرد که مشتاق دیدارتون بودم ، سفر بودن شوهر خواهرم بهانه ای شد تا با خواهرم مزاحم مجلس خودمونی شما بشیم.»

صدای گرم و گیرای همایون او را به یاد گوینده های رادیو می انداخت که شنونده را تحت تاثیر صدا مجبور به شنیدن می کرد….!

حرفی برای گفتن نداشت ولی سعی کرد خانومانه رفتار کند و متین وباوقار به خواهش می کنمی بسنده کرد اما همایون که فن بیان بی نظیری داشت ،گفت:

« آشنایی چند پله داره و اولین پله معرفیه ….. من همایون اخلاقی هستم .و از آشنایی تون واقعا خوشبختم »

دلش می خواست عصایی که در گلوی همایون اخلاقی گیر کرده را بیرون بیاورد و بر سرش بکوبد که خیلی محترمانه باب آشنایی را باز می کرد.دستی به چتری افتاده روی صورتش کشید ،آن را پس زد وخیلی رسمی بدون هیچ لبخندی روی لبش جواب داد .

«من هم گیسو درخشانم….»

همایون تحت تاثیر وقار ومتانت گیسو چشم از موی بافته شده ی او که انتهایش گل سر پر نگینی بند بود و روی کت مشکی اش می درخشید گرفت.

« تعریف های خواهرم از شما انصافاً به جا بوده ….آشنایی با خانوم زیبایی مثل شما برای من افتخاریه….»

از این مخ زدن های مودبانه حالش به هم می خورد ، به یاد اولین قرار ملاقاتش با فرهنگ افتاد که چشمان نجیبش مدام به زیر بود . اما این مرد گستاخانه لحظه ای چشم از او بر نمی داشت. چشمان خوش تراشش راقدری باریک کرد و گفت:

« آقای اخلاقی …من آدم واقع بینی هستم . خانوم مشیری ذاتا دل مهربونی دارن و همیشه به من لطف داشتن .اما تعریف شما رو به پای اغراق می گذارم .»

همایون لبخندش وسیع شد …. از هم صحبتی با او لذت می برد این دختر الحق تعریفی بود و می دانست مخاطب را چگونه آچمز کند …. خنده های همایون هنوز روی لبش بود که گرشا از گرد راه رسید به نشان احترام سری برای اوخم کرد ،دست دور کمر گیسو انداخت و او را به خود نزدیک تر کرد شقیقه ی او را نرم بوسید .

گیسو جان ماما ن گلاب کارت داره ….لطفا برو ببین چی می گه …..»

برای او که به فکر راه فراری بود ، این موقعیت به لطف دایی گرشا فراهم شد، با عذر خواهی کوتاهی به سمت مامان بزرگ گلاب به راه افتاد و وقتی نگاهش با چشمان پرسش گر فرهنگ تلاقی کرد بالافاصله برایش پیامک زد:

« هوا خواه توام جانا و می دانم که می دانی ….»

طلسم اخم های کور فرهنگ با تک بیت شعر حافظ بازشد و دلش در سرازیری مطبوعی سُر خورد….گیسو با یک صندلی فاصله از فرهنگ کنار مامان بزرگ گلاب نشست و مشام فرهنگ پر شد از عطر یاس گیسو کمندش …..

*
شب به پایان رسید و مهمانی هم خاتمه یافت ، اما بغض گیسو همچنان ادامه داشت …

لباس هایش را شلخته و بی حوصله روی تختش رها کرد و خودش هم زانوی هایش را بغل گرفت و سرش را روی آن گذاشت …. قطر اشکی کج کج راه گرفت و از روی گونه اش سُر خورد ، این اولین شبی بود که بدون مامان گلی اش سر می کرد حالا می فهمید بوی مادر یعنی چه ….!؟ دلش زار زار گریه کردن می خواست … اما بازهم مجالی پیدا نکرد! در با چند ضربه کوتاه به باز شد گرشا با لبخندی روی لبش کنار او روی تخت نشست و به چشمان پر اشک او خیره شد و بعد از تاملی کوتاه نرم

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۶.۱۲.۱۶ ۰۹:۴۱]
پرسید:

« جوجه برفی ،دلت می خواد بیای بغل من و یه دل سیر گریه کنی …. !؟»

بغضش را فرو داد و لبخندی بی جان روی لبش نشست و قطره اشک دیگری از گوشه ی چشمش سُر خورد و گرشا به آنی از جایش بلند شد ، گفت:

« اون موقع ها که خارج از کشور بودم ، هر وقت دلم می گرفت بدون توجه به سردی و گرمی هوا می زدم به دل خیابون و تا می تونستم راه می رفتم …. هر وقت که آروم می شدم بر می گشتم خونه … پاشو یه لباس گرم بپوش با هم بریم قدم بزنیم …. پارک نزدیک این جا این موقع شب خلوته و جون میده برای پیاده روی هوم نظرت چیه …!؟»

خب پیشنهاد خوبی بود …. حداقل هوای تازه افکار منفی و حس بدی که از دوری مامان گلی داشت را می شست و با خود می برد… سری به علامت تایید تکان داد و از جایش برخاست …

*
گلاب خانوم با دیدن آن دو که شال و کلاه کرده در حال پوشیدن کفش هاشان بودند ، پر جا نمازش را روی مهر انداخت و رو به گرشا گفت:

« اغور به خیر کجا باز شما دو تا شال و کلاه کردید … !؟آدم باید خودش عاقل باشه دیر وقته هوا هم سوز داره سرما می خورید ها ….؟»

گرشا شال گردن گیسو را دور گردنش محکم گره زد و در حالی که چکمه هایش را می پوشید جواب داد:

« مامان گلاب ، جوونی سوز و سرما سرش نمی شه ،می ریم یه قدمی بزنیم و یه گپی هم کنارش …. شما برو بخواب ،من کلید با خودم می برم ….»

گلاب خانوم چادر نمازش را روی پیشانی اش مرتب کرد و معترض دستی در هوا تاب داد :

« خدا رو شکر این گپ زدن شما هیچ وقت ته نداره …. ! ساعت از نیمه شب هم گذشته مواظب این امانت گلی باشی ها …»

گرشا لبخندی روی لبش نشاند و چشمی هم پشتش گذاشت و هر دو راهی شدند …

**
حق با گرشا بود هوای تازه که سوزش نوید برف را می داد حالش را قدری بهتر کرد .دستهایش را در جیب پالتویش فرو برد ونیم نگاهی به سمت دایی گرشا انداخت و پرسید:

« دایی گرشا دلت می خواد یه کم از خصوصی هات برام بگی ….؟»

گرشا طبق عادت باز هم دست دور کمر او انداخت ، قدری او را به خود نزدیک تر کرد و با لبخندی روی لبش گفت:

« جوجه برفی … قرار نشد توی خصوصی های من فضولی کنی ….! تنها کسی که باید از خصوصی هام خبر داشته باشه ،شریک زندگیمه که اون هم هنوز نیومده، فقط همین قدر بگم که عشق رو می فهمم و حال عاشق رو خوب درک می کنم . »

گوشه ی لبش به سمت بالا کج شد ، دختری را که این مرد خوش تیپ و جذاب را عاشق و درگیر کرده بود را پیش چشم تجسم کرد …حتما عاشق چال گونه اش شده بود ،مردانگی آشکارش و غیرت زیر پوستی که دل هر زنی را می لرزاند ….

هوهوی باد میان درختان بی شاخ و برگ می پیچید و سکوت پارک را پر از صدای ناله هاش می کرد ….! پایش را روی دل برگ خشکی گذاشت ،دلش هوای دلدارش را کرد، همان که چشمان نجیبی داشت و کلامش با تمام سادگی دل می برد ….!

نفس عمیقی کشید و چند تکه برگ خشک زیر پایش را به کناری زد و با صدای سلام فرهنگ به آنی سربرداشت و او را روبرویش دید …. خب برای این که دلش هری به پایین سُر بخورد همین دیدار نا گهانی کافی بود …. ! در پالتوی مشکی بلندش پر ابهت تر دیده می شد . تالاپ و تلوپ قلبش را جایی در گوش هایش می شنید! سلام فرهنگ را با سر و چشم فرو افتاده پاسخ داد و صدای دایی گرشا نگاهش را بالا آورد …

« بچه ها … من دو تا نیمکت اون ور تر می شینم . یک ربع تا بیست دقیقه با هم حرف بزنید و بعد بر می گردیم خونه هوا خیلی سرده ….»

گیسو میان دایره ای از حس های متفاوت اسیر شده بود . دلتنگی از دوری مامان گلی، حضور بی وقت فرهنگ و قدری هم شرم و خجالت …. با دور شدن گرشا نگاه هر دو به سمت هم برگشت ، فرهنگ سرش را قدری پیش برد ، گفت:

« وقتی آقای سرمدی گفت یه دختر لوس و ننر بهونه ی مامانش رو می گیره و شاید تو بتونی آرومش کنی ! شال و کلاه کردم اومدم بیرون… ببینم این دختر بچه ی لوس کیه …!؟»

باز هم صدایش نوازش داشت … نه لفظ قلم حرف می زد ونه چاپلوسی می کرد … فرهنگ زبان دل او را می دانست …. کاسه ی چشمانش پر شد و لبخندی هر چند کم جان روی لبش نشست ….

فرهنگ گوشه ی آستین پالتوی او را گرفت و هر دو با فاصله روی نیمکت نشستند، به نگاه فرو افتاده ی او خیره شد ، گونه هایی که از سرما سرخ شده بود و نرم نجوا کرد:

« سیب سرخ حوا…. فعلا نمی تونم بغلت کنم و بگم آروم باش من همشه کنارتم … نمی تونم سرت رو روی شونه هام بگذارم تا آروم بشی ،ولی اگه دوست داری سرت رو بذار روی زانو هام و گریه کن و من تا تموم شدن گریه هات هیچی نمی گم ….»

گیسو دیگر تاب نیاورد ،همان کرد که او گفت ، بغضی را که مدام از سر شب سرکوب می کرد را به چشمانش سپرد ، سرش را روی زانو های او که پالتو حصارش بود خم کرد و صدای گریه هایش هم نوای هوهوی باد شد و دانه های اولین ب

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۶.۱۲.۱۶ ۰۹:۴۱]
رف پاییزی شاهد لحظات ناب آنها ….

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۸.۱۲.۱۶ ۰۱:۱۴]
بی حوصلگی وقتی به جان دقایق بیفتد مثل یک بیماری مسری تمام لحظه هایت را آلوده می کند ….!

میان بی حوصلگی هایش که مثل خوره به جانش افتاده بود ،به انبوه کتابهای تلنبارشده نیم نگاهی کرد ،جزوه هایش را باید تا فردا می نوشت و به صاحبانشان بر می گرداند… همه این ها تازه سر خوش ماجرا بود و امتحان فردا را نمی دانست دقیقا کجای دل بهانه گیرش بگذارد که امشب بی تاب یار بود و چند روزی هم از او بی خبر…..! از او همین قدر می دانست که این روز ها به هر دری می زند تا بدهکاری فرامرز را جفت و جور کند.

کلافه از جایش برخاست ، پرده را قدری کنار زد و چراغ خاموش سوییت او به غصه هایش بال و پر داد ….!

پوف بلند کشید ، موهای درهم و برهمش را سروسامانی داد و از اتاق بیرون رفت …. گرشا با دیدن تی شرت نازک گیسو ،چشم از او و موهای ژولیده و ریخته پاشش گرفت ،خودش را روی مبل جا کرد و پاهای بلندش را به لبه ی میز تکه داد ، گفت:

« جوجه برفی یه چیزی تنت کن هوا خیلی سرده ، داره بر میاد ….»

موهایش را پس زد، خودش را روی مبل رها کرد و کنار گرشا نشست، کنترل را برداشت کانال را عوض کند تا بلکه معجزه ای شد و برنامه ای درست و حسابی گیرش آمد ……! ولی هنوز کانال اول به دوم نرسیده بود که گلاب خانوم از جایش برخاست کنترل را از دست او گرفت و دوباره به کانالی که اخبار پخش می کرد برگشت و با حرص ،گفت:

« آدم باید خودش عاقل باشه … ! مگه نمی بینی دارم اخبار نگاه می کنم….؟ می خوام ببینم با این برف که داره می باره فردا مدرسه ها تعطیل می شه یا نه ….؟ »

گرشا لبخندش را میان لبهایش جمع کرد …دست دور گردن گیسو انداخت و با حفظ همان لبخند روی لبش ، گفت:

« مامان به فرض هم تعطیل باشه ،بچه دبستانی ها تعطیل میشن ربطی به گیسو که دانشگاه میره نداره ….!؟»

گلاب خانوم با چشمانی بُراق نگاهش به سمت گرشا برگشت ، پر روسری فیروزه ای اش را پس زد وجواب داد:

« با من یکی به دو نکن….! برف که میاد روی سر همه می ریزه … رفت و آمد برای همه سخت می شه ! کوچیک و بزرگ هم نداره… »

گلاب خانوم این را گفت و روی مبل نشست و درحالی که نگاهش به گیسو بود تابی به سرو گردنش داد و با حظ وافری ادامه داد.

« می خوام اگه تعطیل باشه ، صبح این نخود چی رو ببرم آرایشگاه سر کوچه ،دستی به سرو صورتش بکشم … اگه خدا بخواد همین روزها قراره براش خواستگار بیاد ..»

با شنیدن اسم خواستگار قامت فرهنگ پیش چشمانش جان گرفت و دلش توی سرازیری از خوشی هری پایین ریخت ،ولی این خوشی چندان دوامی نداشت وقتی گلاب خانوم جمله هایش را تکمیل کرد .

« صبح خانوم مشیری زنگ زد و حرف خواستگاری از گیسو برای برادرش رو پیش کشید… همون پسره که خیلی مودب بود و لفظ قلم حرف می زد … گویا وضع مالیش خیلی خوبه … مهندس ، یه شرکت ساختمانی داره با کلی خدم و حَشم ، خونش بالای شهره و ماشین هم داره ….خانوم مشیری می گفت داداشش آدم مشکل پسندیه ولی از گیسو خیلی خوشش اومده … بهش گفتم فعلا مادرش رفته مسافرت باید صبر کنن تا از سفر برگرده …»

همایون عصا قورت داده پیش چشمانش جان گرفت. مردی که چابلوسی را به زبانش دوخته بودند … ! ایش کشیدی گفت نیم خیز شد تا به اتاقش برود اما جمله ی بعدی مامان بزرگ گلاب باعث شد بار دیگر روی مبل بنشیند و لبخند تا پشت لبهایش بیاید .

« غروبی مهرانگیز خانوم رو خونه ی حاج خانوم دیدم … اون هم اجازه گرفت برای فرهنگش بیاد خواستگاری به اون هم گفتم که باید صبر کنن تا گلی بیاد … حالا موندم سفیرو سرگردون که به کدومشون اول وقت بدم … همایون به نظر میاد پسر بدی نباشه پول دار هم هست اگه گیسو زنش بشه از همون اول می افته توی خمره ی عسل ، اما خب فرهنگ گِلش گیرا تره، نجابت از سرو روش می باره … از وجناتش معلوم که از اون مرد های خونواده دوسته …»

گلاب خانوم نگاهش را باریک کرد و چند چین اوریب پای چشمانش نشست و درحالی که به گیسو و گونه های گل افتاده اش خیره بودتابی ریز به سرو گردنش داد و پرسید:

« سیتی سماقی …. حالا که هوا خواهات صف بستن ، به کدومشون اول وقت خواستگاری بدم که با دلت جفت و جور باشه ….!؟»

صدای بشکن های ریز دلش را می شنید که از خوشی تاب می خورد و بالا و پایین می پرید …! اما طعنه ی حرفهای مامان بزرگ گلاب را هم خوب گرفت ، از خجالت سرش به زیر افتاد و گوشه ی تی شرت صورتی رنگش را میان انگشتانش گرفت و آهسته زیر لب جواب داد:

« هر کدوم رو که شما مصلحت بدونید ….!»

گرشا تکه ای از موی او را که روی شانه اش رها شده بود گرفت و میان انگشتانش پیچید ، سرش را بیخ گوش او برد و نرم جوری که فقط گوش های او شنونده باشد پچ پچ کرد:

« جوجه برفی مصلحت دل خودت رو بگو …. به مصلحت ما کاری نداشته باش …»

خب مصلحت دلش مشخص بود اما شرم مثل زنجیری به پای زبانش بسته شده و توان حرف زدن نداشت … با صدای مامان بزرگ گلاب ن

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۸.۱۲.۱۶ ۰۱:۱۴]
گاهش بالا آمد که همچنان خیره نگاهش می کرد:

« خیلی خب نمی خواد خجالت بکشی ، رنگ رخسارت حرف دلت رو زد …»

سپس دست به زانو ،علی گویان از جایش برخاست و در حالی که به سمت آشپزخانه می رفت ادامه داد:

« پس اگه پای مصلحت من درمیونه اول به خانوم مشیری می گم با برادر و خانواده اش بیان … هنوز نوبه ی قبل پشت چشم نازک کردن مهر انگیز خانوم یادم نرفته که با زبون بی زبونی بهمون حالی کرد که پامون رو اندازه ی گلیمون درازکنیم وبرای پسرش خیال خام نداشته باشیم … باید بدونن که رسیدن به دختر ما همچون راحت هم نیست .. ! ماشاالله دو فردای دیگه برای خودش دکتر می شه همه چی تمومه وهمه براش سر ودست میشکنن …»

تمام خوشی های و بزن و بکوب های دلش در دَم خاموش شدو صدای مارش عزا داری را می شنید که فعلا عزای عمومی اعلام کرده بود .

گرشا نگاهش را از بدرقه ی مامان گلابش برداشت و سرش به سمت گیسو چرخید. چهره اش دمغ و لبهایش انحنایی رو به پایین داشت سرش را قدری نزدیک برد و کنار شقیقه اش را بوسید و زیر گوشش زمزمه کرد:

« جوجه برفی … من هم با مامان گلاب موافقم ، من یه مَردم و همجنس های خودم رو خوب می شناسم …. نذار براش آسون بدست بیای ، بذار برات به تَک و تقلا ، هول و ولا بیفته ….آسون که بدست بیای آسون هم از دستت میده . می دونم عاشقی، ولی قرار نیست به حکم عاشقی خودت رو ارزون بفروشی … اجازه بده فرهنگ محک بخوره ببینم از این چالش چطور رد می شه … به همایون هم فرصت بده شاید حرفی برای گفتن داشته باشه …»

گیسو سری جنباند و سرش را بر روی شانه های دایی گرشا گذاشت ، نفس عمیقی کشید و با خودش نجوا کنان گفت:

« خدایا کجای آسمون گردو قلنبه ات کج و معوج می شه اگه ستاره های بخت ما دوتا جفت هم بشه …!؟»

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۸.۱۲.۱۶ ۲۲:۴۳]
مثل اسپند روی آتش بالا و پایین می پرید. ……با وجود سرما و سوز هوا ، درونش مثل کوره ای داغ شده و امتداد این گرما به مردمک هایش هم رسیده بود..

بی توجه به برف که پشت به پشت هم روی هم نشسته بود، حوض مدور را دور زد و رد پایش روی دل برف مثل زنجیری به گردن حوض سرما زد جا ماند.

روزگارش بسان بازی مار پله شده بود که هر بار از سوراخی نیش می خورد و از نردبان زندگی سقوط می کرد به ته صفحه ی روزگار پرتاب می شد. حکایت همان که می گویند«کم بود جن و پری یکی دیگه هم از دیوار پرید ! »و حالا همایون اخلاقی همان یکی دیگه بود که از دیوار بد شانسی اوپایین پریده و درست وسط روزگار ش فرود آمده بود.

به سمت تخت چوبی کنج حیاط رفت برف های روی آن رابا پر دست پس زدو لبه ی تخت نشست….

دانه های برف روی سرو صورت و موهایش می نشست و او هیچ تلاشی برای پاک کردن آنها نمی کرد ! دلش می خواست همرا مشکلاتش زیر انبوهی از برف مدفون می شد.. احساس می کرد هر لحظه که می گذردروحش بیشتر مچاله می شود ودر هم فرو می رود….!

بدهکاری فرامرز به خسرو …..پرداخت اقساط ماهانه ی پنجاه میلیون ، انبوه کار های انتشارات و چاپخانه ، و در آمدی که مستقیم پای بدهی فرامرز پس انداز می شد، خرج و مخارج خانه که این روز ها به لطف ندانم کاری فرامرز لنگ می زد …..بیماری پدرش ،درس های دانشگاه وپروژه نیمه تمامش ….و حالا همایون اخلاقی که مثل اجل معلق از گرد راه رسیده بود.

« مادر…چرا شدی اسپند روی آتیش ….!؟ اگه می دونستم این قدر به هم می ریزی حرفی نمی زدم . پاشو بیا تو زیر این برف نشستی سرما می خوری »

سرش به سمت پنجره ی اتاقی برگشت که پنجره اش رو به حیاط باز می شد و مامان مهری رادر آستانه ی پنجره ی نیمه باز دید ….بخار دهانش مثل ابری کوچک دمی کنار لبهایش شکل می گرفت و دمی بعد محو و نابود می شد …. نفس عمیقی کشید تا سرما اندکی از التهاب درونش را کم کند.و پرسید:

« مامان کی با گلاب خانوم حرف زدی…..؟»

مهرانگیز خانوم که از سرما تنش مور مور می شد، قدری پنجره را به چهارچوبش نزدیک تر کرد و جواب داد:

« غروبی زنگ زدم ببینم جوابشون چیه ؟گلاب خانوم گفت خانوم مشیری شب عروسی دخترش گلی ،حرفش رو پیش کشیده بود وقبل شما اجازه خواستگاری گرفته بودن وتوی عالم همسایگی خوبیت نداره حرفشون رو زمین بندازیم. غصه چی رو می خوری مادر دخترشون همچون آش دهن سوزی هم نیست که برامون طاقچه بالا میزارن… خودم برات دختر پیدا می کنم که صورتش قرص ماه باشه یه دختر مثل پنجه آفتاب….»

قرص ماه را می خواست اما همان که ماه دلش بود …..با پنجه ی آفتاب هم کاری نداشت ! لبخندی کج روی لبش نشست ، مامان مهری ساز خودش را به دلخواه کوک می کرد و کاری به دل بینوای او هم نداشت….!

«تو رو خدا نگاش کن زیر برف شدی عین آدم برفی …..! پاشو بیا تو حرف بزنیم ،تمام گرمای خونه بال زد و رفت ، سرما واسه ی بابات خوب نیست .»

مهرانگیز خانوم این را گفت تمام و کمال پنجره را بست و پرده ی تور آن را هم به سر جایش برگرداند….. فرهنگ سر رو به آسمان برفی برداشت پلک هایش را برای دمی کوتاه بست و دانه های برف را که بی امان روی سرو صورتش می نشست.را حس می کرد… نفس عمیقی کشید و چشم هایس را باز کرد وبایک تصمیم ناگهانی بلافاصله از جایش برخاست ، فرهنگ نبود اگر امشب آسمان دلش مهتابی و ستاره باران نمی شد!

*
حاج رضا با صدای بلند الحمداللهی گفت ،پر جانمازش را روی هم جفت کرد و کف دستش را روی صورتش سر داد و رو به فرهنگ که کمی آن سو تر نشسته بود تا نماز او تمام شود ،گفت:

« بابا جان کاری داری …..؟»

قدری نزدیک تر شدو روی دو زانو مقابل جانمازش نشست ،جواب داد.

« حاجی اومدم ازتون یه اجازه بگیرم و پشت بندش یه خواهش هم بکنم ….!»

حاج رضا یک تای ابروی خاکستری رنگش بالا رفت و دستی به سر نیمه خلوتش کشید و چهار زانو روی سجاده اش نشست.

« بگو بابا جان….گوش میدم»

جمله هایش را مزه مزه کرد و بعد ازتاملی کوتاه ،گفت:

« حاجی می خوام اجازه بدید امشب بریم خواستگاری نوه ی گلاب خانوم و خواهش می کنم نه توب کارم نیارید….»

مهرانگیز خانوم معترض ملاقه را در دستش تابی داد و دهان باز کرد تا حرفی بزند اما جمله در دهانش جا ماند، وقتی حاج رضا کف دستش را به علامت سکوت رو به او گرفت و با ابروهایی درهم پرسید:

« چرا این قدر عجله بابا….مامانت با گلاب خانوم حرف زده ، گفته خودشودن وقت خواستگاری رو تعیین می کنن …انگار یه خواستگار پرو پیمون تر از ما قسمتشون شده …..، از اون گذشته از چی می ترسی بابا …!؟ گیسو اگه تو رو بخواد تخت سینه ی تمام خواستگارهاش یه نه می ذاره….»

« حق با شماست…. می دونم عجله کار قشنگی نیست ، می دونم خواستگاری به این شکل عرف نیست … ولی نمی تونم دست روی دست بذارم تا آرامش از دلم بره … من هفته ی دیگه چند روز باید همراه فرامرز برم شهرستان تا طلب های

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۸.۱۲.۱۶ ۲۲:۴۳]
ی که دست این و اون داره رو وصول کنه تا قسط سومش رو جور بشه و معلوم نیست کی برگردیم.
فرامرز این روزها خیلی سر در گم شده و بدون کمک من گیج می زنه …. حقوق کار گر های چاپ خونه هم یه برج عقب افتاده باید به فکر اون هم باشم . کار های پایان نامه ام مونده و باید هر چه زود تر دفاع کنم . حاجی انجام دادن همه ی این کار ها نیاز به آرامش دلم داره…»

حاج رضا تسیبحش را دور انگشتان کلفتش تابی داد و سری جنباند ، و سکوتش به قدریک نفس عمیق طول کشید
.
« باشه بابا…. برو گل و شیرینی بگیر ،تا من چهار رکعت نمازم رو تمو م کنم…. به سبک سیاق قدیما که بی خبر می رفتن خواستگاری ما هم بی خبر می ریم .مهمون حبیب خداست بیرونمون که نمی کنن …. !»

مهرانگیز خانوم که همچنان دلش با گیسو نبود ،دیگر تاب نیاورد تابی به ملاقه در دستش داد و گفت:

« ای بابا این همه عجله برای چیه…..!؟ زشته به خدا….صف نونوایی که نیست زود بریم جا بگیریم گفتن خودشون خبر می کنن .. اصلا خبر هم نکردن چه بهتر ….! یه دختر خودم براش پیدا می کنم همه انگشت به دهن بمونن….»

« حاج رضا دستی به زانویش گرفت و در حالی که بر می خاست تاقامت ببندد رو به مهرانگیز خانوم ،شد گفت:

« مهری خانوم ، در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست . ما قبلا حرفهامون رو با هم زدیم گیسو دختر نجیبه این رو من نمی گم از دهن اهالی و کسبه ی محل شنیدم که مو رو از ماست می کشن بیرون … این خانواده رو چند ماهه که می شناسیم و ذکر خوبیشون توی دهن همه می چرخه ،حالا که قرار بریم خواستگاری دیر و زود نداره …
شما هم یه استغفرالله بگو و دم شیطون رو بگیر وپرتش کن بیرون، بهانه ی این خواستگاری بی وقت رفتن هم با من ….فرامرز با ندونم کاری هاش هم خودش توی هچل افتاد ،هم پای زندگی ما رو هم لنگ کرد. پیش از غروبی زنگ زد و گفت سردرد شدیدی داره فکر نمی کنم بیاد ولی به الهه بگو پس فردا جای حرف و حدیث باقی نمونه ….! با فرزانه هم تماس بگیر بهش بگو اگه دوست داره بدون شوهرش تا یه ساعت دیگه این جا باشه .»

سپس سرش را به سمت چشمان خندان فرهنگ برگرداند و ادامه داد،:

« باباجان تو هم برو گل و شیرینی بگیر تا من نماز عشا رو هم بخونم ، خواستگاری که بین نماز مغرب و عشا حرفش پیش بیاد حتما خیره … »

مهرانگیز خانوم پشت چشمی نازک کرد و زیر لبی غر غرکنان گفت :

« آخه این همه عجله برای چیه….!؟ قحطی دختر که نیومده !؟»

سپس ملاقه ی در دستش را روی میز ناهار خوری گذاشت، به سمت تلفن رفت وفرهنگ با دلی که از خوشی لبریز بود انشاللهی بلند گفت و راهی شد .

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۰.۱۲.۱۶ ۰۳:۲۲]
برف نرم وسبک چرخ زنان می بارید و غم هم از دل او …. دایی گرشا می گفت که خود را به حکم عاشقی ارزان نفروشد ….!

مامان بزرگ گلاب هم سیاست خاص خودش را داشت ،می گفت دختر باید قدر و قیمت خودش را بداند طلا چون نایاب است قیمت دارد وگرنه بدلیجات را گوشه ی هر کوچه و خیابانی پیدا می شود …!

خب حرفشان حرف حساب بود، و فقط نمی دانست چرا حرف حساب به گوش دل بینوایش فرو نمی رفت ! و درست مثل صابونی که مدام از میان دستان لیز می خورد افکارش پی در پی به سمت فرهنگ لیز می خورد و مدام بهانه ی او را می گرفت!

میان پرسه زدن های ذهنی اش به یاد همایون عصا قورت داده افتاد که فردا شب به همراه خانواده اش برای خواستگاری می آمدند…. چینی به بینی اش داد،فکر همایون موهای افکارش راهم سیخ می کرد!

برای این که قدری خودش را آرام کند پوف بلندی کشید و به لبه ی میز تحریرش تکیه داد ، موهای پریشانش را به پشت گوشش فرستادو کف هر دودستش را رو به سقف گشود و سربرداشت ،گفت :

«خدایا…. چشم هام رومی بندم تو هم یواشکی جوری که دل بنده های دیگه ات که منتظرمعجزه های تو هستن نشکنه یکی از اون معجزه هات رو همراه برف برام بفرست در خونمون»

این را گفت و بادستانی رو به بالا چشم هایش را بست و منتظر شد و نفس دومش به نفس سوم نرسیده بود که زنگ خانه به صدا در آمد و به آنی پلک هایش را باز کرد و سرش را رو به بالا گرفت با خودش نجوا کنان گفت:

« قربونت برم به این زودی فرستادیش ! یعنی می شه معجزه ی من پشت در باشه….!؟»

میان مناجات هایش که خاص خودش بود در اتاقش با یک ضربه ی کوتاه باز شد و گرشا سرش را از لای در اتاق به داخل کشاند ،گفت:

« جوجه برفی یه چیزی سرت کن بیا بیرون مهمون داریم…. گلپر و مهرداد اومدن…..»

خب هرچند معجزه ای که انتظارش را می کشید نبود ! اما مامان گلی اش همان شیرینی و حلاوت معجزه را داشت.

لبخندی زینت لبهایش شد و چشمانش از خوشی درخشید.

*

گز های تُرد و خوش طعم ،پولکی های گردو شفاف ،سوهان کنجدی ، سفره قلم کار و عطر بهار نارنج ویک جلد دیوان حافظ سوغات اصفهان و شهر شعرو ادب شیراز بود و هدیه ی مسافران تازه از گرده راه رسیده ….

گلاب خانوم با خظی وافر به گلی که قدری آب زیر پوستش دویده بودو نگاهش برق می زد ، خیره شد یکی از گز ها را گوشه ی لپش گذاشت و گفت:

« خوش اومدی مادر … فکر کردم امشب از راه برسی میری استراحت می کنی و فردا میای ….!»

گلی دست گیسو را میام دستش گرفت و آن را روی قلبش گذاشت و جواب داد:

« دلم براتون تنگ شده بود ،مخصوصاً برای گیسو …. دیگه طاقت نیاوردم تا فردا صبر کنم به مهرداد گفتم قبل از این که بریم خونه، بیایم به شما رو ببینیم …. »

سپس رو به گرشا شد و ادامه داد:

« خب داداش تعریف کن مبارک باشه مامان گلاب می گفت برای شرکتت یه ساختمون پسند کردی و قولنامه اش رو نوشتی ؟»

گرشا سری به علامت تایید جنباند و گفت:

« آره … ولی هنوز خیلی کار داره باید شرکت رو ثبت کنم میز صندلی و وسایل اداری بخرم ویه چند تایی هم کارمند استخدام کنم ….»

گرشا علاقه ای نداشت بحث کاری میان حس خوبی که از حضور خانواده اش می گرفت فاصله بیندازد برای این که بحث را عوض کند ، خم شد و از میان سوغاتی ها دیوان حافظ را برداشت و رو به مهرداد شد و با لبخند کنج لبش ، پرسید:

« چه خوش سلیقه …. دیوان حافظ ! این باید سلیقه ی شما باشه ….!؟»

مهردادبه خاطر رانندگی طولانی چشمانش از فرط خستگی خشک شده بود ، عینکش را قدری به سمت بالا هول داد با دو انگشت شست و اشاره گوشه ی چشمش را فشار داد ، جواب داد:

« درست حدس زدی ،ولی این سوغاتی رو مخصوص خانوم دکتر گرفتم . »

گیسو لبخندش وسیع شد … دستش را از زیر چادرش بیرون آورد ، خم شد و کتاب را برداشت :

« وای استاد … واقعا هدیه ی ارزشمندیه ممنونم ….»

گرشا کنترل تلویزیون رو برداشت و درحالی که یک پولکی گوشه ی دهانش می گذاشت رو به مهرداد شد ، پرسید:

« مهرداد ،نویسنده ها با فوتبال میونه ای دارن … !؟ امشب تیم خارجی مورد علاقه ی من بازی داره…»

مهرداد لبخندی زدو گفت:

« از فوتبال همین قدر می دونم که توپ بره توی دروازه گل می شه من هم تشویق شون می کنم …!»

گرشا لبخندش به پرواز در آمد و تلویزیون را روشن کرد…

گلی که منتظر فرصت بود ، همین که گرشا و مهرداد حواسشون به سمت فوتبال و توپ گرد وسط میدان سبز بازی رفت ،سر بیخ گوش گیسو فرو برد و پچ پچ کنان گفت:

« صبح با مامان گلاب صحبت کردم و قرار شد فردا شب برادر خانوم مشیری همراه خانواده اش برای خواستگاری بیان …. این جوری که پیداست برادرش وضع مالی خوبی داره و خیلی هم از تو خوشش اومده …»

چینی درشت به بینی اش افتاد …. حتی در رویا هایش نمی توانست خودش را کنار همایون قرار دهد … ! چشم از مامان بزرگ گلاب گرفت که در گیر باز کردن گز دیگر بودو آهسته تر از مامان گلی جواب داد:

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۰.۱۲.۱۶ ۰۳:۲۲]
« مامان … من از برادر خانوم مشیری خوشم نمیاد …. ولی روی حرف مامان بزرگ هم حرفی نزدم پسره ی عصا قورت داده خیلی نچسبه …!»

گلی لبخندش را میان لبهایش جا داد ، دستی به چتری های خوش حالتش برد و دست گیسو را میان دستانش فشرد ، زیر گوش او زمزمه کرد:

« بله حق با شماست خانوم دکتر …. همه که مثل همسایه ی روبرویی به چسب نیستن …. ! ولی منم با مامان گلاب موافقم ، همسایه ی روبرویی باید بفهمه دختر من به آسونی به دست نمیاد ….
حالا هم پاشو یه شامی سر هم کنیم …. بقیه ی حرفهامون رو هم توی آشپزخونه می زنیم ….»

گلی این را گفت و به سمت آشپزخانه راهی شدو گرشا با اولین گل تیم محبوبش هواریی بلندی کشید و ایولی هم پشتش … مهرداد هم آفرینی زیر لب گفت ،گیسو پیش از آن که از جایش بلند شود حافظ را میان دستانش گرفت و بعد از فاتحه ای کوتاه آن را باز کرد و بادیدن ابیات نگاهش درخشید .

حافظ ایول داشت و آفرین …! با این شعر های ناب ، که بعد از این همه سال باز هم با خواندن ابیاتش حال دلت خوب و خوش می شد و مثل گل چهار فصل همیشه ترو تازه بود.

نجوا کنان زیر لب با خودش زمزمه کرد:

« یوسف گم گشته باز آید به کتعان غم مخور / کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور »

صدای زنگ آیفون خانه سکوت را به جمع بر گرداند …. گرشا دستی به زانو گرفت و از جایش برخاست به سمت آیفون خانه رفت و بعد از گفتن بله دست روی گوشی گذاشت و قدری آن را از دهانش فاصله داد با تعجب رو به جمع ،گفت:

« حاج رضاست ، می گه به همراه خانواده شون اومدن ….»

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۳.۱۲.۱۶ ۰۸:۲۵]
مهمانان ناخوانده آمدند….البته شیک و مرتب با موهایی آب و جارو کرده ،مهرانگیز خانوم برخلاف همیشه که با چادر گلدارش به خانه ی همسایه ها رفت و آمد می کرد،این بار چادر مشکی مجلسی به سر داشت ،لباسش هم آراسته و رژلب ملایمی هم روی لبهایش بود . فرزانه بدون خسرو آمد مثل همیشه شیک و مد روز همراه با اخم ظریف و خانومانه ای که چهره اش را دلخواه تر کرده بود . امافرهنگ در کت و شلوار دودی هم رنگ کت وشلوار پدرش، خوش می درخشید و لبهایش طرحی از لبخند داشت.

روی میز مربع شکل پذیرایی ،یک سبد چوبی مدور پر از گل های رز قرمز قرار داشت ، کنارش جعبه ی مستطیل شکل شیرینی که با روبان قرمز رنگی تزیین شده وکمی آن سوتر کاسه ای آش رشته پر از کشک و سیر داغ و پیاز سرخ کرده بود .

نگاه های پر سوال میزبان در دایره ای از تعجب و حیرت افتاده و میان جمع می چرخید.خب تکلیف کاسه آش و رسم همسایه گری مشخص بود .ولی گل و شیرینی بی وقت فقط یک معنا داشت….!

دو خانواده دو سوی طناب تعارف را گرفته بودند و هر کس به سهم خودش تکه ای از آن بر می داشت ….یکی از حضور بی وقتش عذر می خواست و دیگری خواهش می کنم هایش را ردیف می کرد. تعارف که ته کشید هر دو خانواده در چاه سکوت افتادند و یک هیس کش دار در میان جمع حاکم شد.

گیسو با بلوزی پر از گلهایی آبی که آستین بلندی داشت و روی شلوار جین هم رنگ بلوزش خوش قواره به چشم می آمد ، کنار مامان بزرگ گلاب نشسته بود و جرات سربرداشتن نداشت ، نوک انگشتانش سوزن سوزن می شدو کف دستانش هم عرق کرده بود…..!تکلیف قلب بی قرارش هم که مشخص بود و بایک اشاره از سینه اش در دم مهاجرت می کرد.

اما برای فرهنگ اوضاع کمی فرق می کرد…. دانه های درشت عرق به جای کف دست روی پیشانی اش نشسته بود و دلواپس جملات بعد از این سکوت کش دار بود.

گلاب خانوم عاقبت کمر سکوت راشکست ،تابی به پر چادرش داد و چشم از گلهای پر زرق برق روی میز گرفت، گفت:

« دستتون درد نکنه زحمت کشیدید ،تکلیف کاسه ی آش همسایه گری که معلومه،حکایت این دسته گل قشنگ و این جعبه شیرینی پرو پیمون رو هم بی زحمت خودتون بگید»

نگاه فتوحی ها در دایره افتاد و بین هم چرخید . و عاقبت حاج رضا با سرفه ی مصلحتی صدایش را صاف کرد و رو به گلاب خانوم شد و گفت:

«آش نوش جونتون دور از برکتش قابل دار نیست ، دسته گل و شیرینی رو هم بذارید به پای امر خیر و این تعجیل وبی خبر اومدن رو هم بذارید به حساب قلب ناسور من که این روزها سر ناسازگاری با من گذاشته…! فرهنگ هفته ی آینده برای مدتی باید بره سفر و معلوم نیست کی برگرده و اعتباری به این قلب مریض من هم نیست برای همین بی خبر مزاحم شدیم . می ترسم نباشم و عاقبت به خیری این بچه رو نبینم!»

گلاب خانوم دور از جونی زیر لب گفت ،سری بالا انداخت و در حالی که نیم نگاهی به سمت مهرداد روانه می کرد،جواب داد:

« حاج آقا خودتون رومعذب نکنید…. ما به سیستم غافگیری خواستگار های این خونه عادت کردیم .»

گرشا خنده هایش را همرا آب دهانش قورت داد ، اما مهرداد آن را میان لبهایش فشرد و گیسو و گلی هم به سختی خنده هاشان را سرو سامان دادند. و با صدای گلاب خانوم نگاه ها سمت او چرخید:

« والا….من خدمت مهرانگیز خانوم هم عرض کردم ، خانوم مشیری چند بار موضوع برادرش رو پیش کشید و ما وعده ی فردا شب رو بهشون دادیم. همون آقایی که روز عقدکنون مهرداد و گلی با خانوم مشیری اومدن رو می گم .بعض پسر دسته گل شما نباشه بسیار مرد مودب و آقاییه ….وضع مالی خوبی هم داره خونه ی خوب، ماشین آنچنانی، شرکت ساختمانی… خیلی اصرار داشتن زود تر بیان ولی من منتظر گلی و دامادم بودم تا از سفر برگردن .
به هرحال با هم همسایه هستیم و توی عالم همسایگی خوبیت نداره که فکر کنن ما خدایی نکرده دروغی گفتیم و چیزی روپس وپنهون کردیم .لطفا مهرانگیز خانوم به خانوم مشیری بگه که شما بی خبر از ما برای خواستگاری تشریف آوردید….»

توپ قل خورد و در زمین فتوحی ها افتاد و سکوت در فضای ملتهب دست و پا می زد… مهرانگیز خانوم مردمک هایش را در حدقه تاب داد و پر چادرش را پیش کشید ،و حق به جانب گفت:

« شرمنده مزاحتون شدیم . بین نماز مغرب و عشا حاج رضا تصمیم گرفت تا بی خبر برای خواستگاری خدمت برسیم ، ‌خدمتشون گفتم این همه عجله برای چی !؟ یه محله به سر پسر من قسم میخورن و همه آرزوشونه که فرهنگ من اسم دخترشون رو ببره و کافیه فقط لب تر کنه »
سپس نگاهش به سمت حاج رضا چرخید و اضافه کرد:

« حاجی تاج سر ماست و روی حرفش اما و اگر و آخه نمیاریم…. وگرنه ما هم رسم خواستگاری رو بلدیم .»
مهرانگیز خانوم یکی به نعل می زد و یکی به میخ ….! حرف دلش را که همان نارضایتی بودبا سیاست خاص خودش لا به لای تعارف هایش لقمه کرد و به خورد گلاب خانوم و خانواده اش می داد.
اخم مثل یک ویروس ابرو های گلاب خانوم ،گلی و گرشا را هر چند نا محسوس اما در گیر کرد…. اما ابرو های مهرداد از تعجب

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۳.۱۲.۱۶ ۰۸:۲۵]
این سخنان تند انحنایی رو به بالا گرفت …!

خب پیام نارضایتی مهرانگیز خانوم کاملاً رسا بود . گیسو نگاه نصفه و نیمه اش روانه ی فرهنگ شد که چشمانش به زیر و چند تا گره میان ابرو هایش لم داده و دست هایش مشت کنارش قرار گرفته بود .

حاج رضا دستی به موهای نیمه خلوت جو گندمی اش کشید و نفس هایش را با دم و بازدمی عمیق تعویض کرد ،با جملات نیش دار مهرانگیز خانوم رَفع و رُجوع کردن اوضاع قدری مشکل شده بود ! سکوت کش داری میان جمع لنگر انداخت و این بار با صدای فرزانه ساقه های پر پیچ خم سکوت شکست و سپس نیم نگاهی به سمت پدرش انداخت ، گفت:

« با اجازه ی حاج رضا …. من یه چند کلمه هست که باید عرض کنم…»

سپس دست پیش برد و دست فرهنگ رو میان دستان ظریف و باریکش گرفت و با گردنی افراشته ، گفت:

« قبل از هر چیز من یه معذرت خواهی بابت جمعه ی سه هفته ی پیش به خانواده ی محترم گلاب خانوم بدهکارم …. توی مراسم عقد کنون آقای فخار و گلی جون فرصت نشد تا رسما معذرت خواهی کنم . حقیقتش رو بخواهید قرار بود به بهانه ی آش نذری یه دورهمی صمیمی داشته باشیم ولی یک دفعه همه چیز بهم ریخت و راز هایی بر ملا شد که من هم روحم ازشون بی خبر بود …. »

فرزانه انگشتانش را میان انگشتان بزرگ فرهنگ جا داد و بعد از تاملی به قدر یک نفس ادامه داد:

« من خواهر خود خواهی هستم … به خاطر خود خواهی های خودم با وجود اینکه می دونستم داداشم علاقه ای به خواهر شوهرم مهناز نداره اما باز اصرار به این وصلت داشتم . مدام ازش تعریف می کردم و توی مهمونی های خونوادگی با خودم همراهش می کردم تا جلوی چشم فرهنگ باشه . ولی به جای این که دل فرهنگ رو قاپ بزنه دل مادرم رو برد …. جوری که مادرم دیگه حتی دختر های خوب فامیل رو نمی دید.
البته اصرار های شوهرم هم دخیل بود ،چون می دونست که مهناز به فرهنگ علاقه داره و خواستگار هاش رو به خاطر اون رد می کنه …. ولی به خدا قسم نمی دونستم که مهناز چه کارنامه ی سیاهی داره وگرنه هیچ وقت اسم مهناز و فرهنگ رو سر زبون ها نمی انداختم . »

جمع در سکوت غریبی رو رفته بود و صدای تیک تیک ساعت دیواری شنیده می شد و نگاه ها به دهان فرزانه خیره بود .

« من داداشم رو خیلی اذیت کردم ولی حالا اومدم تا همه ی اون چه که خراب کردم رو درست کنم . برادر خانوم مشیری همایون خان رو دور را دور می شناسم این یه واقعیته همایون خان یه مهندس موقر و خوشنام و پولداره ،که خونه ی خوب و ماشین آن چنانی داره …. و برادر من فرهنگ به خاطر بدهی هنگفتی که داداش فرامرزم به شوهرم داره این روز ها در مضیقه اس … حتی ماشین هم نداره و عروسش رو باید ببره توی یه سوییت چهل متری طبقه ی دوم خونه ی پدری ….ولی داداش من یه مرده واقعیه که خانواده براش حرمت داره و احترام به پدر و مادر سرش می شه … چیزی که من و داداشم فرامرز هیچ وقت رعایت نکردیم .
فرهنگ خونه آن چنانی بالای شهر نداره ، ماشین هم نداره …! با این اوضاع مالی که که به خاطر بی فکری داداش بزرگم برای خانواده پیش اومده حتی عروسی آن چنانی هم نمی تونه بگیره … ولی همه این ها گذراست و من یقین دارم داداشم با پشت کاری که داره آینده ی درخشانی در انتظارشه … و از همه مهم تر این که گیسو جون رو خیلی می خواد …. پای دل که وسط بیاد حساب و کتاب ها عیارش فرق می کنه …»

فرزانه به این جای جمله اش که رسید نفس عمیقی کشید و تا جمله های بعدی اش را سرو سامانی دهد ، رو به گلاب خانوم شد و ادامه داد:

« پدرم به خاطر بیماری که داره دیگه قادر به کار کردن نیست و فرهنگ با وجود این که پسر کوچیک خانواده اس ، انتشارات و چاپ خونه رو می چرخونه و بعد از ازدواج هم خرج اونها با ایشونه . گلاب خانوم شما که سردی و گرمی روزگار رو چشیدید بگید، مردی که به خاطر پدرو مادر ، برادرش خودش رو به آب و آتیش می زنه ، ارزش فکر کردن رو نداره ؟حتی اگه بی خبر خواستگاری اومده باشه؟ حتی اگه دستش تنگ باشه …! ؟ شما بهتر از من می دونید همچین مردی وقتی پای زن و بچه اش در میون باشه مردونه پاشون می ایسته و توی پیچ و خم روزگارمردونه مراقبشونه … »

فرزانه بعد ازتاملی کوتاه به قدر عمر یک نفس دست فرهنگ را رها کرد و انگشتان کشیده اش را در هم قلاب کرد ، گفت:

« پر حرفی های من رو ببخشید … می دونم جملاتم خیلی پراکنده بود ولی این حداقل کاری بود که می تونستم برای خوشبختی داداشم انجام بدم .»

نطق غرای فرزانه همه را میخ کوب کرده بود … ! گرشا پای بلندش را روی هم سوار کرد و آفرینی جانانه به این همه شجاعت و صراحت کلام گفت و با دید تحسین نگاهش می کرد … فرهنگ مات و مبهوت این چهره ی جدید فرزانه شده بود … مهرانگیز خانوم و حاج رضا هم حال و روزشان دست کمی از فرهنگ نداشت ! گلاب خانوم رو به گلی شد که نگاه خیره اش به روی فرزانه بود . عاقبت سر انگشتانش را دور لبهایش کشید و بعد از تاملی کوتاه ، گفت:

« راسته که میگن سخن

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۳.۱۲.۱۶ ۰۸:۲۵]
چون از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند … رحمت به اون شیری که خوردی دختر …! پشت برادرت خوب در اومدی !منه پیرزن رو که مجاب کردی … اگه دخترم گلی هم راضی باشه تا ما بزرگتر ها یه اختلاطی با هم می کنیم گیسو و این شاخ شمشاد برن توی اتاق یه چند دقیقه با هم حرف بزنن سنگ هاشون رو وا بکنن ….»

گلی نگاهش را از سر فرو افتاده ی گیسو و انگشتانی که در هم مدام تاب می خورد گرفت ، جواب داد:

« اجازه ی ما هم دست شماست …. ان شاء الله که خیره ….»

گیسو وقتی چند گام جلو تر از فرهنگ به سمت اتاقش می رفت تالاپ و تولوپ قلبش را به وضوح می شنید ….!

****

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۴.۱۲.۱۶ ۲۲:۰۱]
هر دو حال و هوای عجیبی داشتند …..

یکی ناباور از دعایی که به آسمان نرفته به استجابت رسیده بود و دیگری مست بوی یاسی که زیر بینی اش بال بال می زد و مست و مدهوشش می کرد…!

سکوت زنده و مشتاق بین شان جاری بود و هیجان مثل رودی خروشان در رگ و پی وجودشان می چرخید. هردو روی لبه تخت نشسته و جملات رادر ذهنشان زیر و رو می کردند.

هر دو دنیایی حرف داشتند و ذهنشان خالی از کلمات بود ! سنگینی خجالت پلک های گیسو را به زیر انداخت و اضطراب باعث شد تا انگشتانش را در هم قلاب کند.

اما فرهنگ خونسرد نگاهش را به اطراف چرخی داد ،و با لذت به تماشا نشست ،چندجلد کتاب چیده شده روی میز تحریر و کمی آن سو ترش لپ تاب صورتی رنگ ، یک کوله پشتی سبز تکه به دیوار.پرده ای ضخیم سبز رنگی که پر از گلهای زرد زیر و درشت بود ،آنچنان که گویی رد پای بهار روی دل پرده به جا مانده باشد….!وکتابخانه ای چوبی مملو از کتاب وتختی که با فاصله ای اندک از در قرار داشت …

بعد از اتاق که آرزوی دیدنش را داشت ، نگاه مشتاقش را به روی صورت دلخواه او به گردش در آورد ،چتری های خوش حالتش مثل پرده ای مخملی قسمتی از پیشانی و چشم وابروی نابش را پوشانده بود و چقدر دلش می خواست دست می برد و آن را نرم پس می زد.نفس عمیقی کشید تا خواسته ی دلش ته نشین شود، سپس قدری سرش را پیش برد وآهسته پچ پچ کرد:

《 معذرت می خوام می دونم شایستگی تو ،این خواستگاری عجله ای و شتاب زدن نیست … می دونم قدر و قیمت دختری که تمام رویاهام رو با اون قدم می زدم بیش ازاین هاست ،ولی وقتی شنیدم که همایون پا پیش گذاشته تمام افکارم مثل دونه های تسبیحی که پا ه می شه به هم ریخت . هر چند جوابت رو به همایون می دونستنم ،ولی نمی تونستم دست روی دست بذارم وفقط بنشینم تماشا….! گیسو بدجوری بهت مبتلا شدم، باید کاری می کردم تا قرار دل بی قرارم می شد.》

صدای نوازشگر او هنرمندانه مثل نت خوش موسیقی نرم و سبک احساسش را نوازش می داد …. پلک هایش را به نرمی بالا کشاند و مژه های ریمل خورده اش سایه ی چشمان خوش حالتش شد. دلش می خواست دنیا دنیا حرف می زد و و مثل برزو می گفت : 《قربون او فرهنگ و ادبت برم، دلواپس چی هستی …؟خیال راحت باشه محاله غیر از تو اسم مرد دیگری کنار اسمش بنشینه…》

نفس عمیقی کشید وحرف ها ی ناگفته اش را گوشه ی دلش گذاشت و به جای آن دست پیش برد و با سر انگشتان طره موی سر ریز شده روی پیشانی او را پس زد ، کوتاه ولی نرم ومشتاق پرسید:

《خوبی…چرا این قدر لاغر شدی….!؟》

لبخند پیچکی شد و روی صورتش دوید چشمانش خندان شد، ولبهایش هم …..این شیرین ترین دلواپسی عاشقانه بود حرفی از دوست داشتن نمی زد ولی با زبان بی زبانی یک دنیا از دوست داشتن می گفت . برای این که به هیجان درونی اش غلبه کند کف دسش را روی ته ریششش گذاشت و آن را تاچانه اش امتداد دادو بعد از نفس عمیقی، گفت:

《 تمام خستگی ها از روی دوشم برداشته می شه وقتی با این لحن می پرسی خوبی …..و آرزو می کنم که ای کاش این لحن نوازش وار تا ابد کنار من باشه …. آرزو می کنم و از خدا می خوام صاحب این صدای مهربون من خود خواه رو با تمام مشکلاتم بپذیره….. مردی رو که یه سوییت چهل متری داره وماشینش رو هم به خاطر بدهی برادرش فروخته وعلاوه بر زندگی خودش و همسر آینده اش باید خرج پدر و مادرش رو از همون انتشارات و چاپ خونه بگردونه ….و در حال حاضر حتی نمی تونه یه عروسی درست و حسابی برای دختر دلخواهش بگیره… 》

فرهنگ به این جای جمله اش که رسید نفس عمیقی کشید و دم وبازدمش را جا به جا کرد و نگاهش رااز کنج اتاق برداشت و روی گیسو نشاند و گفت:

《 آرزو می کنم معجزه ای از آسمون بیاد و سهم دست های خالی من بشه …》

گیسو قلبش بی امان می تپید …. ریتمی خوش آهنگ که روی خط ممتد عاشقی بالا و پایین می شد. پرواز کنان به میان جمله های قطار شده ی او آمد و نرم پچ پچ وار ، گفت:

《 معجزه سهم دلی می شه که از ته ته دل آرزو کنه …..》

فرهنگ کنار این دختر و روح لطیفش حس سبکی داشت، حس پرواز …. خستگی هایش رنگ می باخت و امید مثل پیچک تارو پود وجودش را می گرفت و دیوار نا امیدی هایش را می پوشاند.

هر دو هزار هزار حرف ناگفتنی داشتند، اما برای گفتنش مجالی پدا نکردند، در با صدای تقه ای کوتاه باز شد و گرشا در حالی که یک دستش روی دستگیره ی در بود سرش را به داخل کشاند با لحن بامزه ای که لبخندی هم چاشنی آن بود ،گفت:

《 بچه ها … وقتتون تموم شد بزرگ تر ها منتظرتون هستن …..》

فرهنگ و گیسو هرچند به رسم تمام این مراسم ها ی این چنینی حرفی از خواسته هایشان نزده بودند ،ولی هر دو مثل پر سبک و نگاهشان مثل خورشید می درخشید.

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۶.۱۲.۱۶ ۰۱:۳۰]
حال و هوای دلش حکایت این شعر بود که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها …..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا