جلد دوم دیانه

پارت 18 جلد دوم دیانه

4.8
(5)

 

بعد از باز شدن در سریع وارد حیاط شدم. در سالن باز شد. امیرعلی اومد پیشوازم.

-کجائی تو دختر خوب؟ نمیگی ما نگرانت میشیم؟ این پیرزن نگرانت میشه؟

-حق داری اما شرمنده، به تنهائی نیاز داشتم.

امیرعلی لبخندی زد. در سالن رو باز کردم.

-فقط دیانه … چیزه …

-چی؟ بیا داخل حرف میزنیم.

اما با دیدن مرجان وسط سالن حرف تو دهنم ماستید. باورم نمی شد بعد از چند سال برگشته بود.

سری تکون داد. وارد سالن شدم.

-خوش اومدین به کشور خودتون مرجان خانوم!

مرجان بی هیچ حرفی از کنارم رد شد. نگاهی تو سالن انداختم. خبری از خانوم جون نبود.

پا تند کردم سمت اتاقش. آروم در رو باز کردم. با دیدن خانوم جون که توی تختش دراز کشیده بود لبخندی زدم و وارد اتاق شدم.

چهره اش رنگ پریده تر شده بود. با دیدنم اخمی کرد.

-نمیگی یه مادربزرگ پیر داری؟

با فاصله کنارش روی تخت نشستم و دستهای چروکیده اش رو توی دستهام گرفتم.

-ببخشید، برای سفر کاری رفته بودم.

-از مونا و امیرعلی احوالت رو پرسیدم گفتن رفتی برای کار.

فهمیدم که از قضایا چیزی به خانوم جون نگفتن.

-چرا تو تختی خانوم جونم؟

-هی مادر … آفتاب لب بومم … کم کم دیگه باید بارم رو ببندم.

-این حرف و نزن خانوم جون.

لبخند کم جونی زد. دلم گرفت. تازه به بودنش عادت کرده بودم.

 

بعد از اینکه خانوم جون خوابید از اتاق بیرون اومدم.

امیرعلی روی مبل نشسته بود و خبری از مرجان نبود. رفتم سمتش.

-چرا نگفتی اینم اینجاست؟

-برات فرقی می کرد؟

نفسم رو بیرون دادم.

-دیگه خیلی وقته هیچی برام فرقی نمی کنه!

امیرعلی سری تکون داد. مرجان با سینی چائی از آشپزخونه بیرون اومد.

نسبت به وقتی که رفته بود کمی شکسته تر به نظر می رسید.

سینی رو جلوم گرفت. پوزخند تلخی زدم و روم رو برگردوندم.

صدای گذاشتن سینی روی میز به گوشم نشست و خودش رو اون یکی مبل نشست.

بعد از چند دقیقه بلند شدم.

امیرعلی: کجا؟

-برم خونه.

امیرعلی بلند شد.

-چی چی خونه؟ الان بقیه هم میان، میخوایم دور هم باشیم.

-اما امیر …

با صدای زنگ آیفون حرفم نیمه کاره موند. امیرعلی سمت آیفون رفت. مرجان اومد سمتم.

-تو این چند سال چقدر پخته تر شدی!

نگاهم رو به چشمهاش دوختم.

-دلت خنک شد؟ … دیگه احمدرضایی نیست، برای همیشه رفت!

سرش رو پایین انداخت. نفسم رو سنگین بیرون دادم و دستی زیر چشمهای اشکیم کشیدم.

در سالن باز شد و خاله وارد شد. پشت بند خاله بقیه هم وارد شدم.

هانیه با دیدنم با ذوق اومد سمتم و همو بغل کردیم. خاله رفت سمت اتاق خانوم جون.

امیرحافظ و نوشین هم اومده بودن. بچه شون خیلی بزرگ تر شده بود.

نوشین با پوزخند نگاهش رو ازم گرفت. بی تفاوت کنار هانیه نشستم.

 

هانیه: دیدی عمه اومده؟

-اوهوم.

-دیانه؟

-جانم؟

-یعنی میشه یه روز ببخشیش و واقعاً مثل یه مادر و دختر در کنار هم باشین؟

-حرفا میزنی هانیه ؛ اونی که ول کرد رفت من نبودم، اون بود.

هانیه دیگه حرفی نزد. بعد از نهار از همه خداحافظی کردم.
***
بهار نزدیک بود. ماشین و کنار ویلا نگهداشتم.
ماشین پارسا از کنارم رد شد.

احساس کردم چیزی ته قلبم خالی شد. بیشتر از یکماه می شد که هیچ خبری ازش نداشتم.

نمیدونم چرا بدون اینکه ماشین و داخل ببرم پیاده شدم. در سمت راننده ماشین پارسا باز شد و غزاله ازش پیاده شد.

از این فاصله خیلی چهره اش مشخص نبود. ماشین رو دور زد و اومد سمتم.

خواستم ندید بگیرمش و در و باز کنم اما دیر شده بود. با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد.

لحظه ای از دیدن لاغری بیش از حدش تعجب کردم اما خودم رو سریع جمع کردم.

لبخند تصنعی زدم.

-سلام.

لبخند کم رنگی زد.

-سلام خانوم … ستاره ی سهیل شدی، ازت خبری نیست!

-مسافرت بودم.

-آها!

در ماشین باز شد و پارسا پیاده شد. ضربان قلبم بالا رفت و هول کردم.

-بفرمائید تو.

-نه، ممنون. یه وقت دیگه مزاحم میشم.

نگاهم به گامهای پارسا بود که داشت بهمون نزدیک می شد.

نمیدونستم چرا اینطوری شدم! پارسا اومد و کنار غزاله ایستاد.

به ناچار لب باز کردم….

 

-سلام.

بی تفاوت سری تکون داد و دستهاش و دور غزاله حلقه کرد. نمیدونم چرا از این کارش خوشم نیومد.

دستی به شالم کشیدم تا کمی هوا وارد ریه هام بشه.

-با اجازه.

تا خواستم سمت در برم، غزاله گفت:

-فردا شب تولدمه؛ خوشحال میشم بیای.

نمیدونستم چی بگم که پارسا با تمسخر گفت:

-عزیزم، ایشون خیلی سرشون شلوغه.

غزاله با لبخند نگاهم کرد. لبخندی متقابلاً زدم.

-حتماً مزاحم میشم … فقط کجا باید بیام؟

غزاله: همینجا، خونه ی پارسا.

سری تکون دادم و بعد از خداحافظی ماشین رو بردم تو حیاط.

بعد از اینهمه سال اولین باری بود که میخواستم به خونه ی پارسا برم.

نمیدونم چرا یه جور هیجان خاصی داشتم! وارد خونه شدم.

امشب باید می رفتم رستوران. با صدای پیامکم، نگاهی به گوشی انداختم.

پیام از طرف امیریل بود.

-سلام خانوم مدیر. امشب تو رستورانتون مهمون نمی خواین؟

نمیدونستم چیکار کنم! نمیخواستم باعث جلب توجه بشم چون تو نگاه اول امیریل واقعاً شبیهه احمدرضا بود.

آماده از خونه بیرون زدم. وارد رستوران شدم. مونا با دیدنم سوتی زد.

-به به، چه عجب … خانوم تشریف آوردن!

-میخوای برگردم؟

بازوم رو کشید.

-گمشو … انگار خیلی بهت خوش گذشته.

با هم وارد اتاق شدیم. روی میز نشست.

-خوب تعریف کن.

 

متعجب ابرویی بالا دادم.

-از چی؟

مونا چهره ی متفکری به خودش گرفت.

-یعنی تو امروز نرفتی خونه ی خانوم جون!

-آهااا … منظورت اونجاست؟ همه چی امن و امانه!

-همین؟

-نه!

-خوب تعریف کن.

-مونا، اون روی منو بالا نیارا … یعنی تو نمیدونی اونجا چه خبره؟

-تو که میدونی، امیر چیزی به من نمیگه.

خواستم بلند شم که سریع از روی میز بلند شد و سمت در رفت.

-مونا

-هوم؟

-امیریل پیام داده بود که برای شام میخواد بیاد اینجا.

-خوب بیاد.

-خوب بیاد؟!

-آره!

-تو باغ نیستی؟ کی حوصله داره به تک تک مدیرها جواب بده.

-آها … خوب از در پشتی تالار بیاد وی آی پی غذا بخورین

-بد فکری نیست. بذار بهش زنگ بزنم.

مونا رفت. به امیریل زنگ زدم و توضیح دادم. بهارک رفت پیش مونا. امیریل وارد وی آی پی شد و لبخندی زد.

-اگه برات دردسر ساز بود می گفتی نمیومدم.

-نه، چه حرفیه!

لبخندی زد. سمت میز راهنمائیش کردم. رو به روی هم نشستیم.

-خوب، حالت چطوره؟

به صندلی تکیه دادم.

-مادرم اومده.

ایرویی بالا داد.

-آفرین …

کمی روی میز خم شد.

-اما مثل اینکه تو از اومدنش خوشحال نیستی!
سرم رو پایین انداختم.

-به نظرت جایی برای خوشحالی گذاشته؟

-نه اما باید با این موضوع کنار بیای که هر آدمی امکان داره اشتباه کنه.

 

-من نمیتونم ببخشمش.

-کسی مجبورت نکرده تا این کار و کنی اما بشین و فکر کن ببین تا کی با دیدنش حسرت روزهایی که باید بود اما نبود رو میخوری؟ … میدونم هربار بعد از دیدنش پیش خودت میگی چرا من و نخواست! شاید تو اون سن کم فکر می کرده بهترین تصمیم رو گرفته.

پوزخند تلخی زدم.

-پس حس مادرانه چی میشه؟ یعنی باور کنم این حس ها دروغه؟!

-نه، اما تا حالا پای حرفهاش نشستی؟

نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-ما دو تا خط موازی هستیم که باید هر کدوم راه خودمون رو بریم. خیلی وقته عادت کردم وقتهایی که نیاز به مادر دارم، خودم برای خودم مادری کنم. کجا بود وقتی از تب می سوختم؟ کجا بود روز اول مدرسه ام و … دیگه هیچی برام مهم نیست؛ بگذریم.

امیریل عمیق نگاهم کرد. بغضم رو قورت دادم.

-به چی خیره شدی؟

-به یه دختری که شاید هیچوقت بچگی نکرده اما الان یه خانوم محکم و استواره … البته در ظاهر!

-از نهال چه خبر؟

-یعنی دیگه حرف نزنم؟

-نه، چه حرفیه؟

-اونم خوبه.

-حال مادرت بهتره؟

-نه، متأسفانه از وقتی راجب گذشته ی هامون فهمیده خودش رو مقصر میدونه … البته گذشته ی شما تقریباً شبیه به هم بوده اما …

-اما من مادربزرگی داشتم که با تمام پیر بودنش خوب و پرمهر بزرگم کرد اما اون یه پدری داشته پر از نفرت و تمام زندگیش رو با نفرت بزرگ شده.

امیریل سری تکون داد. بعد از شام تشکر کرد و ازم قول گرفت باهاش به باغ دوستش برم.

رو به روی آینه ایستادم. استرس داشتم. اولین بار بود میخواستم به خونه ی پارسا برم.

نگاهی به پیراهن ساحلی بلندم انداختم. کت کوتاهی روش پوشیدم و آرایش ماتی کردم و موهام رو بالای سرم بستم.

بهارک آماده روی تخت نشسته بود. در آخر کمی ادکلن زدم.

کیفم رو برداشتم و بعد از کلی پاساژگردی زنجیر پلاک ظریفی که نظرم رو جلب کرد به همراه دسته گلی از گلهای لیلیوم خریدم که عطرش تمام اتاق رو پر کرده بود.

گلها رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم. پشت در نفسی تازه کردم اما بی فایده بود و قلبم همچنان به سینه ام می کوبید.

زنگ رو فشردم. بعد از چند دقیقه در با صدای تیکی باز شد. وارد حیاط شدم.

ساخت خونه بی شباهت به خونه ی خودم نبود. حیاطی بزرگ با ساختمونی در وسط اون.

پله ها رو بالا رفتم که در سالن باز شد. نگاهم به پارسا افتاد. لباس اسپرتی تنش بود و موهاش رو مثل همیشه رو به بالا داده بود.

غزاله لباس کوتاه عروسکی تنش بود و موهاش رو مردونه کوتاه کرده بود.

لبخندی زدم و گلها رو سمت غزاله گرفتم.

-سلام. تولدت مبارک … صد و بیست ساله بشی.

بغلم کرد. احساس کردم تنش چقدر سرده.

-مرسی که اومدی.

با هم وارد سالن شدیم. هلیا جیغی کشید.

-وااای ببین کی اومده!!

و اومد سمتم.

 

با محبت بغلم کرد.

-وای که چقدر دلم برات تنگ شده بود.

-منم.

-آره؛ از احوالپرسیات معلومه!

صدای غزاله از پشت سرمون بلند شد.

-عه هلیا، ول کن مهمونمو … میخوام به بقیه معرفیش کنم.

دستش رو دور بازوم حلقه کرد. نگاهم کشیده شد سمت پارسا. به نظر کلافه میومد.

لحظه ای نگاهش با نگاهم تلاقی کرد. حس کردم ته دلم خالی شد.

سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم. با غزاله سمت مهمونهایی که دور هم نشسته بودن رفتیم.

تعدادشون کم بود. چند تا خانوم و آقا با چند تا دختر و پسر و نامزد هلیا.

-خوب، معرفی می کنم؛ ایشون دوست من و همکار پارسا جونم، دیانه و اینم دختر نازش بهارک. این خانوم و اقا هم پدر و مادرم هستن.

با مادرش دست دادم و برای پدرش سری تکون دادم. دختر و پسر جوونی رو نشون داد.

-داداش من بهیار و نامزد خوشگلش تمنا.

هلیا یهو اومد سمتمون.

-خوب عروس خاله جون، بقیه اش مربوط به ما میشه، بکش کنار.

و تنه ی آرومی به غزاله زد.

-این آقا خوشگله و خانوم خوشگلشون مامی و پاپی من هستن.

مرد اخم تصنعی کرد.

-تو باز این مدلی حرف زدی؟

اما هلیا رفت سمتش و روی سرش رو بوسید.

-فدای کله ی بی موت بشم.

پدرش سری تکون داد. با خواهر و برادرهای هلیا آشنا شدم.

هرچی تو مهمون ها دنبال پدر و مادر پارسا گشتم کسی چیزی نگفت.

کنار هلیا نشستم. خدمتکاری برای پذیرایی اومد. نگاهی به خونه انداختم.

تمام پرده ها مخمل و ضخیم بودن. برعکس خونه ی من هوا انگار خفه بود. خونه بی روح بود.

مادر هلیا بلند شد.

-من برم خواهرم رو بیارم.

پارسا توی سکوت کنار غزاله نشسته بود. مجلس دست نامزد هلیا و برادر غزاله بود.

با دیدن مادر هلیا که ویلچری رو هل می داد لحظه ای شوکه شدم.

زنی با جسم نحیف و صورتی بی روح و رنگ پریده روی ویلچر نشسته بود. احساس کردم خاله ی پارسا بغض کرد.

-اینم خواهر من.

اما مادر پارسا فقط به یکجا خیره بود.

هلیا: خب، تولد رو شروع کنیم.

سؤالهایی توی سرم بالا و پایین می شد. با سنگینی نگاهی سرم رو بالا آوردم.

نگاهم با نگاه پارسا تلاقی کرد. با پوزخند نگاهش رو گرفت. هلیا سقلمه ای بهم زد.

-حواست کجاست؟

-همین جا.

-پارسا چیزی راجب خاله بهت نگفته بود؟

سری تکون دادم. هلیا فقط لبخند غمگینی زد. با آوردن کیک صدای دست بلند شد.

غزاله شمع ها رو فوت کرد. همه کادوهاشون رو دادن. منم کادوم رو دادم.

غزاله و پارسا رفتن وسط تا برقصن. از اول تا تموم شدن رقص پارسا و غزاله، مادر پارسا فقط نگاهش به یک جا بود.

غزاله سمت آشپزخونه رفت. عرق کرده بود. برای بهارک سیبی پوست کندم که صدای افتادن چیزی از آشپزخونه اومد.

پارسا سریع به اون سمت رفت و بقیه به دنبالش. صدای جیغ مادر غزاله بلند شد.

نگاهم به جسم غزاله افتاد که پخش آشپزخونه بود. یکی رفت تا به اورژانس زنگ بزنه.

 

تو چهره ی همه استرس بود. سمت هلیا رفتم. چشمهاش پر از اشک بود.

-چی شده؟

-همه بهش گفتیم برو دکتر … شیمی درمانی کن خوب میشی اما گوش نکرد!

شوکه با چشمهایی که احساس می کردم بیشتر از این باز نمیشه به هلیا چشم دوختم.

-تو چی داری میگی؟!!!

-دیانه، اون سرطان داره.

باورم نمی شد. امکان نداشت. با صدایی پر از بهت گفتم:

-دروغ میگی!!

یهو خودش رو انداخت توی بغلم.

-کاش دروغ بود کاااش …. اما حقیقته؛ چند ماهی میشه فهمیدیم اما به حرف هیچکس گوش نمی کنه تا برای شیمی درمانی بره.

با اومدن آمبولانس به بیمارستان انتقالش دادن. موندنم بی فایده بود. خواستم برم که هلیا دستم رو گرفت.

-دیانه جون، چند ساعتی اینجا می مونی؟ ما زود بر می گردیم. پارسا به پرستار خاله مرخصی داده بود و الان کسی نیست پیشش بمونه.

-عیب نداره می مونم فقط بهارک رو کجا بخوابونم؟

-همراه من بیا.

سمت اتاقی رفتیم. در رو باز کرد. اتاق دکور دخترونه ای داشت. بهارک و روی تخت گذاشتم. سر بلند کردم.

نگاهم به عکس دختر نوجوونی افتاد. چهره ی شادابش بیشتر از همه بیننده رو خیره می کرد.

تا خواستم از هلیا بپرسم دستشو رو هوا تکون داد.
-الان نه دیانه …

و از اتاق بیرون رفت. سمت عکس رفتم. بی شباهت به پارسا نبود.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا