رمان دیانه

پارت 17 رمان دیانه

5
(4)

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۵]
#پارت_316

سمت آشپزخونه رفتم. حالم خوب نبود.

هر بار که یاد صحنه ی صبح مب افتادم تپش قلبم بالا می رفت.

مثل دیوونه ها دور خودم می چرخیدم. عصبی کنار گاز ایستادم و کبریت رو برداشتم تا روشن کنم اما حواسم پرت شد و کبریت دستم رو سوزوند.

آخی گفتم و خواستم انگشتم رو توی دهنم کنم که دستی مردونه مچ دستم رو گرفت.

سر بلند کردم.

نگاهم به نگاه احمدرضا گره خورد. بی دلیل چشمهام پر از اشک شد و سوزش!

دستم رو فراموش کردم.

احمدرضا نگاهم کرد و با صدای آرومی گفت:

-بخاطر انگشت دستت داری گریه می کنی؟

دلیل دیگه ای نداشتم تا قانعش کنم. فقط سری تکون دادم. با فرو رفتن انگشتم توی دهنش دلم زیر و رو شد.

دستم رو مشت کردم و ناخواسته قدمی به عقب برداشتم. نرم انگشتم رو از دهنش بیرون آورد.

حالم یه جوری شد. لبخندی زد.

-الان دیگه حتماً خوب شده؛ بوسیدمش.

سریع دستم رو از توی دستش درآوردم. انگار انتظار این کار و نداشت.

دستهاش رو توی جیب سوئیشرتش کرد.

-بهارک بهتره؟

زیر چائی رو روشن کردم. چرخیدم و سمت یخچال رفتم.

-بله، خدا رو شکر دیگه تب نداره.

سنگینی نگاهش رو احساس می کردم. در یخچال رو باز کردم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۵]
#پارت_317

کره و پنیر و مربا رو برداشتم و روی میز چیدم. نون از فریزر درآوردم.

توی سکوت ایستاده بود و داشت نگاهم می کرد.
قوری رو برداشتم و چائی دم کردم.

-میرید المیرا خانوم رو بیدار کنید؟ صبحونه آماده است.

بدون اینکه نگاهش کنم سرم رو پایین انداختم. قدمی برداشت و فاصله ی کم بینمون رو پر کرد.

دستش رو چونه ام نشست و مجبورم کرد سر بلند کنم.

آروم سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو به گردن مردونه اش دوختم. فشاری به چونه ام آورد.

مجبور شدم نگاهم رو سوق بدم سمت صورتش. توی سکوت نگاهم رو به نگاهش دوختم.

وقتی دید نگاهش می کنم گفت:

-چیزی شده؟

چشم هام رو به معنی نه روی هم گذاشتم.

نفسش رو کلافه بیرون داد و از آشپزخونه بیرون رفت. روی صندلی نشستم.

سرم رو توی دستهام گرفتم. دلم فقط شور بهارک رو می زد.

از اینکه المیرا با این کارهاش ازم دورش کنه برام عذاب آور بود.

باید کاری می کردم. با صدای پاهاشون نفسم رو بیرون دادم و بدون اینکه بلند بشم برای خودم چائی ریختم.

المیرا روی صندلی کنار احمدرضا نشست.

نگاهم به رون های سفید کشیده اش افتاد و اومد بالاتر روی پیراهن سفید مردونه ای که تنش بود و فقط دو تا دگمه اش بسته بود.

بالا تنه ی پرش و اون زنجیر ظریف گردنش بیش از اندازه وسوسه کننده بود. موهای بلندش رو بالای سرش جمع کرده بود.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۵]
#پارت_318

با دیدن پیراهن مردانه ی تنش یاد شبی افتادم که صبحش یه همچین پیراهن سفید مردونه ای تنم بود اما توی تن من زار می زد.

المیرا با پیروزی خیره ام بود. نگاهم رو ازش گرفتم و توی سکوت صبحانه ام رو خوردم. احمدرضا بلند شد.

-لباس هام رو آماده کن.

از روی صندلی بلند شدم که المیرا هم بلند شد.

-می خوای من آماده کنم؟

-نه، دیانه کارش اینه.

و از آشپزخونه بیرون زد. دنبالش راه افتادم.

دوباره شده بود همون احمدرضایی که روزهای اول اومدنم دیده بودم.

نگاهم دوباره به جام ها و بطری روی میز افتاد. با انزجار از میز چشم گرفتم و پله ها رو بالا رفتم.

پشت در اتاقش مکثی کردم و آروم در و هول دادم و وارد اتاق شدم.

با دیدن تخت بهم ریخته و لباسهایی که هر کدوم سمتی پرت شده بود اعصابم بیشتر خورد شد.

از تخت چشم گرفتم.

-چی می پوشید؟

تی شرتش رو از تنش درآورد و سمت در حموم رفت.

-کت و شلوار سورمه ای همراه با پیراهن خاکستری.

-الان آماده می کنم.

در حموم رو باز کرد و وارد حموم شد. سمت کمد رفتم و درش رو باز کردم.

نگاهی به رگال لباسها انداختم. کت و شلوار و درآوردم و پیراهن رو کنارش روی صندلی گذاشتم.

سمت تخت بهم ریخته رفتم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۵]
#پارت_319

ملحفه ی تخت رو برداشتم تا کنم که چیزی از لاش افتاد زمین.

نگاهم به لباس زیر مشکی المیرا افتاد که روی سرامیک ها افتاده بود.

خواستم خم شم و برش دارم که صدای احمدرضا از توی حموم باعث شد بچرخم سمت در حموم.

پشت در حموم ایستادم.

-بله؟

-بیا تو حموم.

ابروهام پرید بالا.

-بله؟!

-نشنیدی مگه؟ میگم بیا تو حموم.

-من آقا؟

-دختره ی خنگ، جز تو دیگه کی تو اتاقه؟؟

چشمهام رو بستم و آروم در حموم رو باز کردم. هوای گرم و رطوبت دار حموم خورد توی صورتم.

-حالا چرا چشمهات رو بستی؟

هول کرده بودم و قلبم محکم توی سینه ام می زد. با صدایی که مرتعش بود گفتم:

-کارم دارین؟

-نه فقط محض خنده گفتم بیای!! معلومه که کارت دارم، چشمهات رو باز کن.

-اما …

-درد و اما … چشمهات رو باز می کنی یا خودم بیام باز کنم؟

با استرس آروم چشمهام رو باز کردم. با دیدن احمدرضا که توی وان دراز کشیده بود و فقط سرش پیدا بود نفسم رو آسوده بیرون دادم.

احساس کردم گوشه ی لبش بالا رفته. ایستاده بودم.

-حالا چرا مثل مجسمه اونجا وایستادی؟ بیا جلو.

-ها؟

-نشنیدی؟ گفتم بیا جلو می خوام پشتم رو کیسه بکشی. آخه میگن دخترهای دهاتی خوب کیسه می کشن.

نفسم رو بیرون دادم.

-یالا بیا.

بی میل با قدم های آروم سمت وان حرکت کردم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۶]
#پارت_320

قلبم محکم می زد. کنار وان ایستادم. سرش رو کمی بلند کرد.

-ایستادی به چی نگاه می کنی؟

-هیـ … هیچی!

-پس لیف رو بردار.

نگاهی تو حمام انداختم. بی میل لیف رو برداشتم.

نمیدونستم چیکار کنم. لیف رو کمی کفی کردم. نگاهم به بالا تنه ی برهنه اش افتاد.

با پاهای لرزون کنار وان نشستم. دست لرزونم رو جلو بردم و پشتش رو لیف کشیدم. به هر سختی بود کارم تموم شد.

-می تونم برم؟

-برو.

دستش رو شستم و از حموم بیرون اومدم. تخت و مرتب کردم.

خواستم از اتاق بیرون بیام که المیرا وارد اتاق شد. ابرویی بالا داد.

-به شما در زدن یاد ندادن؟

اخمی کرد و تنه ای بهم زد. جلو در اتاق دست به سینه شدم.

با دیدن لباس هاش که همونطور روی زمین افتاده بود سمتم چرخید.

-چرا لباس هام رو جمع نکردی؟

پوزخندی زدم.

-لازم ندیدم لباساتو جمع کنم.

احمدرضا از حموم بیرون اومد. المیرا با دیدنش گل از گلش شکفت.

-لباساتون رو روی صندلی گذاشتم.

-بیا موهام رو خشک کن.

-باید برم، بهارک بیدار شده.

اومدم از اتاق بیرون بیام که مچ دستم کشیده شد و توی بغل نم دارش پرت شدم.

به مچ دستم فشار آورد و با تن صدای خشمگین گفت:

-از کی تا حالا یه خدمتکار انقدر شجاع شده تا از حرف های رئیسش سرپیچی کنه؟

شوکه نگاهش کردم. با صدای گریه ی بهارک

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۶]
#پارت_321

مچ دستم رو ول کرد. سریع از اتاق بیرون زدم. ماساژی به دستم آوردم.

وارد اتاق شدم. بهارک رو بغل کردم. دست و صورتش رو شستم و از اتاق بیرون آوردم.

احمدرضا آماده همراه المیرا از اتاق خارج شدن. بدون اینکه نگاهشون کنم سمت آشپزخونه رفتم.

با بسته شدن در سالن بغضم شکست. روی صندلی نشستم. گاهی عجیب احساس بی کسی می کردم.

حتماً دانشگاه و خرید لوازم هم کنسل بود. توی دلم هرچی فحش بلد بودم نثار المیرا کردم.

داروهای بهارک رو دادم.

غروب بود که زنگ آیفون به صدا دراومد. با دیدن امیرحافظ متعجب شدم.

اون اینجا چیکار داشت؟

بی هیچ حرفی آیفون رو زدم و کنار در سالن ایستادم.

در حیاط باز شد و امیر حافظ وارد حیاط شد. سمت در ورودی سالن اومد.

دسته گل زیبائی توی دستهاش بود. لبخند غمگینی زدم.

-سلام. چرا تنها اومدین؟ نوشین همراهتون نیست؟

لحظه ای احساس کردم از این همه رسمی صحبت کردنم امیر حافظ متعجب شده اما حرفی نزد. لبخندی زد گفت:

-سلام بانو، خوبی؟ بفرمائید.

گل ها رو طرفم گرفت.

-دستتون درد نکنه.

گل ها رو از دستش گرفتم. بهارک رو بغل کرد. وارد سالن شد.

به سمت آشپزخونه رفتم و توی فنجون چائی ریختم.

داخل سینی گذاشتم. لحظه ای نگاهم به گل های طبیعی که آورده بود افتاد اما نگاهم رو گرفتم و سمت سالن رفتم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۶]
#پارت_322

امیر حافظ در حال بازی با بهارک بود. سینی چائی رو روی میز گذاشتم.

بهارک رو زمین گذاشت. روی مبل رو به روش نشستم.

فنجان چائی رو برداشت و نزدیک صورتش برد. عمیق نفس کشید.

-همه جا چائی خوردم اما نمیدونم چرا چائی های تو یه طعم و عطر دیگه ای داره!

با اینکه با حرفش احساس کردم چیزی ته قلبم خالی شد اما اینبار نه از لذت تعریفش بلکه طعم تلخ تنهائی اینکه نباید با حرف های آدم ها هوایی بشی و تمام حرف ها فقط پوشالی هستن، لبخند تلخی گوشه ی لبهام نشست!

انگار معنی لبخندم رو فهمید که توی سکوت چائی رو خورد. فنجونش رو روی میز گذاشت.

-درسهات چطوره؟

-از اول مهر وارد دانشگاه میشم.

سریع نگاهم کرد.

-چطوری؟

-آقا کارهام رو درست کرد. قرار شد مدیریت بازرگانی بخونم و بعد از تموم شدن درسم توی هتل شروع به کار کنم.

به مبل تکیه داد.

-از کی تا حالا احمدرضا انقدر مهربون شده؟ بعدش، مگه تو قرار نبود تجربی بخونی؟

بی تفاوت شونه ای بالا دادم.

-نه، برام مهم نیست تو چه رشته ای درس بخونم فقط می خوام هرچه زودتر مستقل بشم. فکر نکنم تا آخر خونه ی آقا بمونم، پس باید کاری داشته باشم.

توی سکوت خیره ام بود. سرم رو پایین انداختم. بلند شد.

-میرید؟

عمیق و خیره نگاهم کرد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۶]
#پارت_323

-باید برم.

سمت در سالن حرکت کرد. نتونستم خودم رو نگهدارم.

-چرا وقتی همه باهام بد بودن شما بهم محبت میکردی؟ چرا هیچوقت نگفتین تو زندگیتون دختری به اسم نوشین هست؟

قلبم محکم می زد. اینهمه جسارت رو از کجا پیدا کرده بودم، خودم هم نمیدونستم! روی پاشنه ی پا چرخید.

قدم به قدم آروم و استوار اومد سمتم. توی دو قدمیم ایستاد. قلبم بیقرار می زد.

-به من نگاه کن دیانه.

آروم سرم رو بلند کردم. نگاهم رو به اون دو گوی مهربون دوختم.

-اولین روزی که قنداقی بودی خوب یادمه. مامان می خواست خودش تو رو بزرگ کنه اما آقاجون می گفت نه. چهره ی معصوم و زیبائی داشتی. بعد از اون روز دیگه ندیدمت. کم کم از خاطرم رفتی تا اینکه بعد از چند سال برگشتی. چهره ات مثل همون روز اول معصوم و آروم بود. خودت نمی فهمی اما تو خیلی دوست داشتنی هستی دیانه، خیلی.

نفس رو سنگین بیرون داد.

-اما انگار قسمت اینه بعضی چیزها فقط تو رویا بمونن.

هیچی از حرفهاش سر در نمی آوردم.

-من هیچی از حرفهات نمی فهمم.

لبخندی زد. آروم نوک دماغم رو کشید.

-خنگی دیگه… منم عاشق همین خنگ بازیات شده بودم.

با این حرفش احساس کردم سالن دور سرم چرخید. چشمهام گشاد شد.

-دیانه تو برام مثل یه خواهر نداشته عزیزی، می فهمی اینو؟

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۸]
#پارت_324

پوزخند تلخی زدم. با صدای ضعیفی نالیدم.

-خوبه، حالا معنی صحبت هات رو فهمیدم پسرخاله!

امیرحافظ آهی کشید و بی هیچ حرفی سمت در سالن رفت.

با بسته شدن در سالن روی مبل ولو شدم. نگاهم رو به جای خالیش دوختم.

حرف های امیر حافظ توی سرم بالا و پایین می شد. قطره اشک سمجی روی گونه ام نشست. با پشت دست پاکش کردم.

باید همه چیز رو فراموش می کردم. امیر حافظ حالا زن داشت و تمام محبتهاش برادرانه بود.

بلند شدم تا سالن رو جمع کنم که در ورودی باز شد.

هراسون سر چرخوندم. احمدرضا تو چهارچوب در نمایان شد. ترس نشست توی دلم.

وارد سالن شد. نگاهش به دو فنجون خالی روی میز افتاد. اخمهاش توی هم رفت.

-کی اینجا بوده؟

لب گزیدم.

-چیه رنگ و روت پریده؟ پرسیدم کی اینجا اومده بوده؟

-امیر حافظ!

و سریع سرم رو پایین انداختم. پوزخند صداداری زد.

-پس معشوقه ات اومده بود؟

با دادی که زد از ترس چشم هام بسته شد.

-کی بهت اجازه داده که در رو روی هر کسی باز کنی، ها؟

-آقا …

-درد و آقا … دو روز بهت رو دادم دوباره خودسر شدی!

سکوت کردم. سمت آشپزخونه رفت. تا اومدم نفسم رو بیرون بدم با دسته گلی که امیر حافظ آورده بود اومد بیرون.

گل رو رو هوا تکون داد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۸]
#پارت_325

با تمسخر گفت:

-آخیییی … برات گل آورده بود از دلت دربیاره تا دوباره با توی احمق عشق بازی کنه؟

گل و محکم پرت کرد روی زمین.

-من و باش که دلم برات سوخت، اومده بودم ببرمت بیرون تا وسایل مورد نیازت رو بخری … اما مثل اینکه خانم با معشوقشون خوش بودن!

اومد سمتم و توی دو قدمیم ایستاد. ناخواسته و ترسیده گامی به عقب برداشتم. این کارم باعث شد تا بیشتر عصبی بشه.

پوزخندی زد و انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت.

-وای به روزگارت اگر دفعه ی بعد بدون اجازه ی من کسی رو توی این خونه ی بی صاحاب راه بدی … دمار از روزگارت درمیارم، فهمیدی؟؟!

با ترس سر تکون دادم.

-بله آقا.

-خوبه. اون گلم تا اومدن من سر به نیست میکنی.

و سمت در سالن رفت. در و محکم بهم زد و از سالن خارج شد.

با رفتنش نفس حبس شده ام رو بیرون دادم. پاهای سستم رو کشیدم و به سختی روی مبل نشستم.

سرم رو توی دستم گرفتم.

چند روزی از اون ماجرا میگذره و احمدرضا آخر شب میاد و صبح میره. دوباره شده همون آدم روزهای اول.

به مهر نزدیک می شدیم اما دیگه شور و شوقی نداشتم. چون هیچ چیز نخریدم.

دیگه داشتم ناامید می شدم.

فردا اولین روز کلاسم بود اما من حتی یه خودکار هم نخریده بودم.

بهارک رو خوابونده بودم و توی سالن کتاب به دست نشسته بودم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۸]
#پارت_326

در ورودی رو با پاش بست.

-چی رو داری نگاه می کنی؟ بیا یکیش رو از دستم بگیر.

سریع سمتش رفتم و چند تا نایلون رو از دستش گرفتم. روی مبل نشست.

با سینی چائی اومدم و سینی رو روی میز گذاشتم.

-برات وسایل گرفتم. نگاه کن ببین چیزی کم و کسر نیست؟

با ذوق دستهام رو به هم کوبیدم و با ذوق گفتم:

-واای، یعنی برای من وسایل خریدین؟

گوشه ی لبش بالا رفت. کنار نایلون ها نشستم و دونه دونه باز کردم.

کلی دفتر و جزوه و کتاب همراه با چند تا خودکار و مداد.

تو یه نایلون یه کتونی با کوله و مانتو و شلوار بود. همه رو کنار گذاشتم.

-دستتون درد نکنه.

سری تکون داد.

-فردا چه ساعتی باید اونجا باشی؟

-ساعت ۸ اولین جلسه شروع میشه.

-خوبه، صبح بیدارم کن.

وسایل رو جمع کردم و با لا تو اتاقم بردم. دوباره با ذوق به وسایل نگاه کردم. اشک تو چشمهام حلقه زد.

وسایل مورد نیازم رو تو کوله ام گذاشتم. از اینکه می تونستم بهارک رو هم همراهم ببرم خوشحال بودم.

تو چند ساعتی که کلاس داشتم اون رو توی مهد میذاشتم.

صبح زود بیدار شدم. میز صبحانه رو چیدم. برای بهارک کمی خوراکی برداشتم و توی کیف مخصوصش گذاشتم.

دوشی گرفتم و لباس پوشیده از اتاق بیرون اومدم.

سمت اتاق احمدرضا رفتم. آروم در اتاق رو باز کردم.

احمدرضا دمر روی تخت خوابیده بود.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۹]
#پارت_327

با گامهای آروم جلو رفتم. بالای سرش کنار تخت ایستادم. داشت دیر می شد اما نمیدونستم چطور بیدارش کنم!

از کمر کمی خم شدم و با صدای آروم لب زدم.

-آقا … آقا …

اما حتی کوچکترین تکونی نخورد. کمی تن صدام رو بالا بردم.

-آقا …

یه تکونی خورد. فایده نداشت. دستم رو جلو بردم و روی کتف برهنه اش گذاشتم. تکونی بهش دادم.

به پهلو شد و آروم چشمهاش رو باز کرد. با دیدنم اخمی کرد. دستهام رو توی هم قلاب کردم.

-دیر شده، میشه پاشین؟

سر چرخوند و به ساعت روی دیوار نگاه کرد. دستی لای موهاش کشید.

-آماده میشم.

از اتاق بیرون اومدم. وسایلم رو همراه بهارک پایین بردم. صبحانه ی بهارک رو دادم. احمدرضا اومد.

با دیدن میز صبحانه و آماده بودن ما انگار تعجب کرد اما چیزی نگفت. توی سکوت صبحانه اش رو خورد.

کمی استرس داشتم. اولین بار بود بعد از این همه سال داشتم وارد یه محیط غریبه می شدم.

سوار ماشین شدیم. هوا کمی سرد شده بود. احمدرضا ماشین و کنار در ورودی دانشگاه نگهداشت.

کمی پول روی داشبورد ماشین گذاشت.

-بذار تو کیفت؛ لازمت میشه.

دست بردم جلو و پولها رو برداشتم. از ماشین پیاده شدم. بهارک رو بغل کردم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۹]
#پارت_328

احمدرضا هم پیاده شد. در ماشین رو با ریموت بست.

-شما هم میاین؟

دستی به کت تنش کشید و اخمی کرد.

-باید محیط رو ببینم.

حرفی نزدم و باهاش هم گام شدم. سنگینی نگاه بقیه رو روی خودمون احساس می کردم.

وارد حیاط بزرگ دانشگاه شدیم. هر گوشه تعدادی دانشجو مشغول صحبت بودن.

سمت سالن رفتیم. یه سالن بزرگ با کلی اتاق. احمدرضا دو تا تقه به اتاق مدیریت زد.

با صدای بفرمائید وارد شدیم. مرد پشت میز با دیدن احمدرضا بلند شد.

-سلام آقای سالار… خوش اومدین.

احمدرضا باهاش دست داد و با هم شروع به صحبت کردن.

مرد اومد سمتمون و با هم از اتاق بیرون اومدیم. سالن رو رد کردیم.

-آقای سالار شما خودتون می دونید ما اینجا مهد نداریم اما بخاطر راحتی بعضی از همکارها، قسمتی رو برای نگهداری بچه های کوچیکشون قرار دادیم تا با خیال راحت به تدریسشون برسن.

احمدرضا در جواب به معنی بله سر تکون می داد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۹]
#پارت_329

به قسمت دیگه ای از دانشکده که ساختمون نسبتاً کوچک تری از ساختمون اصلی داشت رفتیم.

سالنی طویل با پنجره های بلند.

در اتاقی رو باز کرد. اتاقی بزرگ با کلی امکانات. دو تا خانم جوون با لباس فرم مخصوصی مشغول بازی با بچه ها بودن.

با دیدنمون اومدن سمتمون. بعد از احوالپرسی یکیشون اومد سمتم.

-همراه من بیا عزیزم.

بهارک به بغل باهاش هم قدم شدم. به هر بهانه ای بود بهارک رو ازم گرفت. دل نگرانش بودم اما مجبور بودم بذارمش.

با احمدرضا و اون آقا بیرون اومدیم. شماره ام رو دادم تا اگه بهارک بهانه گرفت باهام تماس بگیرن.

از ساختمون خارج شدیم. مرد با احمدرضا دست داد و رفت. احمدرضا رو به روم قرار گرفت. نگاهم کرد.

-مراقب خودت و بهارک باش.

-چشم.

دستش اومد سمت صورتم و با شصتش گونه ام رو لمس کرد. پشت بهم کرد و سمت در دانشکده رفت.

نفسم رو بیرون دادم. سمت قسمتی که کلاس ها بود رفتم. نگاهی به ساعتم انداختم. الانم دیر شده بود.

پا تند کردم. پشت در کلاس نفس تازه کردم و چند ضربه به در زدم. با صدای “بفرمائید” آروم در رو باز کردم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۹]
#پارت_330

با دیدن دختر پسرهایی که نشسته بودن کمی هول کردم. سر چرخوندم.

زن میانسال و محجبه ای کنار تخته ایستاده بود.

-بیا تو عزیزم.

تن صداش انگار آرامش خاصی داشت که باعث شد کمی آروم بگیرم. سلامی زیر لب دادم و وارد کلاس شدم.

روی اولین صندلی خالی که تقریباً ته کلاس قرار داشت، نشستم. با صدای استاد سر بلند کردم.

-خودت رو معرفی می کنی عزیزم؟

آروم از روی صندلی بلند شدم و لب تر کردم.

-دیانه فروغی.

استاد سری تکون داد.

-از کجا؟

-ساکن تهران.

-بشین عزیزم.

نشستم اما قلبم محکم می زد. بعد از کمی صحبت و معرفی خودش که فهمیدم فامیلیش احمدی هست، درس رو شروع کرد.

تمام ساعتی که درس می داد تو خلسه ی تن صداش فرو رفتم. کلاس تمام شد و با خداحافظی از کلاس بیرون رفت.

۲ دقیقه تا کلاس بعدی زمان داشتم. سریع کوله ام رو برداشتم و از کلاس بیرون اومدم.

سمت اون یکی ساختمون رفتم. پشت در اتاق نفسی تازه کردم و در زدم.

خانم نجم در اتاق رو باز کرد. با دیدنم خندید.

-چیه؟ به این زودی دلت برای دختر کوچولوت تنگ شد؟

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۹]
#پارت_331

لبخند پر استرسی زدم و خواستم برم داخل که با مهربونی گفت:

-مامان کوچولو، دخترت تازه آروم شده. اگه دوباره ببینتت بهانه گیری می کنه. نگران نباش، حواسم بهش هست؛ برو سر کلاست.

با اینکه دلم براش حتی توی همین چند ساعت لک زده بود، به ناچار قبول کردم و سمت در خروجی راه افتادم.

وارد محوطه ی دانشگاه شدم. همه تو حیاط بودن. سمت بوفه ی دانشکده راه افتادم.

دست توی پالتوی پائیزی تنم کردم. آب معدنی گرفتم و روی نیمکت خالی گوشه ی حیاط نشستم.

کمی از آب معدنی رو خوردم. چیزی به کلاس بعدی نمونده بود.

بلند شدم و سمت در سالن راه افتادم. با نگاه به کلاس ها، کلاسم رو پیدا کردم.

درش نیمه باز بود و تعداد کمی توی کلاس در حال صحبت بودن.

وارد کلاس شدم. بعضی از بچه ها سرشون رو بلند کردن.

روی صندلی جلو نشستم و جزوه ام رو از توی کوله درآوردم.

صدای دو تا دختری که پشت سرم نشسته بودند بلند شد.

-واای نازنین، صبح این دختره رو با یه مرد خوشتیپ دیدم. نمیدونی لامصب چه قد و هیکلی داشت! یه بچه ام بغل این دختره بود.

اون یکی گفت:

-شاید شوهرش بوده.

-نه بابا کلاس قبلی حواسم بهش بود. حلقه تو دستش نبود. شاید فامیلش بود.

-خنگ، فامیلش چرا باید بیارتش دانشگاه؟

با اومدن تعداد زیادی از بچه ها، دیگه صداشون رو نشنیدم اما حرف هاشون برام تعجب آور بود.

بی تفاوت شونه ای بالا دادم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۹]
#پارت_332

با نشستن بچه ها استاد وارد کلاس شد. مردی میانسال و بسیار جدی بود.

بعد از یه آشنائی کوتاه، شروع به درس دادن کرد. تمام حواسم پیش بهارک بود.

بالاخره کلاس تموم شد. وسایلم رو جمع کردم و از کلاس بیرون اومدم.

سمت سالنی که بهارک بود رفتم. بعد از تشکر از خانم امامی، معلم مهد بهارک، بیرون اومدم.

بهارک محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد. عطر تنش رو نفس کشیدم. چقدر دلتنگش بودم!

از محوطه ی دانشگاه خارج شدم. نگاهی به اطرافم انداختم. استرس داشتم.

سرگردون نگاهم رو به اطراف دوختم. با دیدن احمدرضا که با فاصله ی چند متری اون سمت خیابون ایستاده بود احساس کردم دنیا رو بهم دادن.

با خوشحالی اون سمت خیابون راه افتادم. با دیدنمون سوار شد.

بهارک رو روی صندلیش گذاشتم و در جلو رو باز کردم و نشستم.

-سلام.

سر چرخوند و نگاهم کرد.

-سلام.

ماشین و روشن کرد.

-چطور بود؟

با ذوق دستهام رو به هم مالیدم.

-خیلی خوب بود همه چیز … فقط، دلتنگ بهارک بودم.

سر تکون داد.

-باید خودت مسیر رو یاد بگیری.

-بله. باعث زحمت شمام شدم.

-دلم هوس غذای خونگی کرده.

دلم می خواست ازش تشکر کنم.

-چی می خورین؟

-قیمه.

-رسیدیم خونه درست می کنم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۹]
#پارت_333

ماشین و کنار در حیاط نگهداشت.

-خودتون نمیاین؟

-جائی کار دارم… برای شام میام.

بهارک رو بغل کردم. در حیاط رو باز کردم. با دور شدن ماشین سر چرخوندم و نگاهی بهش انداختم.

وارد حیاط شدم. بعد از طی کردن حیاط در سالن رو باز کردم. خسته بودم.

بهارک رو زمین گذاشتم و بدون عوض کردن لباسهام بسته ی گوشت و لپه رو بیرون گذاشتم.

نیمرو درست کردم و همراه بهارک خوردم. وسایلم رو جمع کردم و وارد اتاق شدم.

بهارک خوابش می اومد. خوابوندمش. برنج خیس کردم و قیمه رو بار گذاشتم.

فردا کلاس نداشتم. بلوز و شلوار دخترونه ای پوشیدم. نگاهم تو آینه به چهره ام افتاد.

موهام رو شلوغ با کلیپس بالای سرم بسته بودم. بلوز و شلوار به نسبت روز اولی که خریده بودم به تنم بهتر نشسته بود.

انگار کمی آب زیر پوستم رفته بود. هوا تاریک شد. وضو گرفتم و سجاده ام رو پهن کردم. نمازم رو خوندم.

بهارک بیدار شد. لباس راحتی تنش کردم و به سالن اومدم. همه چیز آماده بود.

با صدای ماشین احمدرضا سریع سمت پنجره رفتم.

پرده رو کمی کنار دادم. از ماشین پیاده شد و سمت ساختمون اومد. سریع از پنجره فاصله گرفتم.

در سالن باز شد. وارد سالن شد. سلامی دادم. سمت پله های طبقه ی بالا رفت.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۰]
#پارت_334

میز توی سالن رو چیدم. دیس برنج زعفرانی رو وسط میز گذاشتم.

ظرف قیمه رو یه طرف و سبزی تازه و دوغ رو طرف دیگه اش.

با صدای پاهاش دست بهارک رو گرفتم. نگاهی به میز شام انداخت.

-خودشم به اندازه ی قیافه اش خوشمزه است؟

پشت میز نشست. بهارک رو روی صندلی گذاشتم و کنارش نشستم. برای خودش غذا کشید.

نگاهم به قاشقی بود که می خواست بذاره دهنش. همین که لقمه ی اول رو خورد، گفت:

-خوبه. قابل تحمله!

نفسم رو آسوده بیرون دادم. توی سکوت شام رو خوردیم.

بعد از خوردن شام پاکت سیگارش رو برداشت و سمت مبل گوشه ی سالن رفت.

وسط راه گرامافون رو روشن کرد. میز رو جمع کردم و ظرفهای شام رو شستم.

سینی چائی رو برداشتم و به سالن برگشتم. بهارک داشت با پشمالو بازی می کرد.

سینی رو روی میز کوچک رو به روش گذاشتم. اومدم کمرم رو صاف کنم که مچ دستم رو گرفت.

سر بلند کردم. نگاهم به نگاهش گره خورد. با صدایی بم تر از همیشه گفت:

-دختر عجیبی هستی؛ تا میام باور کنم مثل بقیه ای، با کارهات تمام معادلاتم رو عوض می کنی. نه به سرسنگین شدن اون روزت، نه به غذای امشبت!

-شما آقای این خونه هستین و من یه پرستار بیشتر نیستم پس نباید تو کارهای شما دخالت کنم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۰]
#پارت_335

عمیق نگاهم کرد. انقدر نگاهش عمق داشت که تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم. دستم رو ول کرد گفت:

-راست میگی، یادم رفته بود تو یه خدمتکار بیشتر نیستی!

کمرم رو صاف کردم و نفسم رو نامحسوس بیرون دادم. ازش فاصله گرفتم.

-از پس فردا باید یاد بگیری خودت بری و بیای. بیکار یا خدمتکارت نیستم هر روز بیام دنبالت، فهمیدی؟

-بله آقا.

سمت پله ها رفتم. وارد اتاق شدم. بهارک خواب بود. در تراس رو باز کردم.

باد سردی به صورتم خورد. آروم وارد تراس شدم. همه جا تاریک بود.

کنار لبه ی تراس ایستادم. نگاهم رو به دوردست ها دوختم.

ناراحت بودم اما دلیلی برای ناراحتیم پیدا نمی کردم.

احمدرضا راست می گفت؛ من یه پرستار یا به گفته ی خودش خدمتکار بیشتر نبودم.

همین که اجازه داده بود دانشگاه برم برام کافی بود. نگاهم به تراس خونه ی رو به رومون افتاد.

تو تاریک روشن تراس مردی ایستاده بود و نور کم سیگارش از اینجا معلوم بود اما چهره اش توی تاریکی مشخص نبود.

با یادآوری اینکه چیزی روی سرم نیست سریع دستم رو روی سرم گذاشتم و چرخیدم.

وارد اتاق شدم. همزمان با ورودم توی اتاق، در اتاق باز شد. هول کردم.

احمدرضا نگاهی به من و نگاهی به پشت سرم انداخت.

آروم دستم رو از روی سرم برداشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا