رمان باغ سیب
پارت 17 رمان باغ سیب
مهرانگیز خانوم چتر آبی رنگش را که خیس بود را قدری تکان داد ،آب از روی تن صاف چتر شُره کرد و آن راگوشه ای گذاشت . سپس بال های چادرش را از دو سوگرفت ،قدری آن را هم تکان داد و روی صندلی روبرو ی میز فرهنگ نشست ،گفت:
« سلام مادر ، اومدم فروشگاه زنجیره ای که نزدیک اینجاست خرید کنم .می خوام برای بابات یه سوپ جوجه بار بذارم که یکم جون بگیره ….گفتم یه سری هم به تو بزنم.»
فرهنگ لبخندش عمیق شد و گفت:
« خوب کاری کردی …… خوش اومدی الآن به خانوم سبحانی می گم یه چایی داغ برات بیاره…. زنگ می زدی هرچی لازم بود من می گرفتم.»
فرهنگ این را گفت وگوشی را برداشت تا سفارش چای دهد ،اما مهرانگیز خانوم چادرش را پس زد وسری بالا انداخت ،گفت:
« چایی نمی خورم او%