رمان بهار

رمان بهار پارت ۹۵

5
(4)

به لطف حقوق هایی که از بهزاد دریافت می کردم، از شر راه گز کردن واسه مترو خلاص شده بودم.

وقتی خودم تنها وارد دفترش شدم، حجم زیادی از شادی توی دلم پیچید و همه رو از نظر گذروندم…

منشی ساعت ۱۰ میومد و من تا اون موقع می تونستم حسابی عقده هام رو خالی کنم و جوری رفتار کنم انگار  دفتر خودمه!

کار های نیمه تموم دیروز رو انجام دادم، تلفن هارو جواب دادم و …

با موکل های بهزاد صحبت کردم و حتی بعد از اومدن منشی گفتم تلفن هارو وصل کنه و منتظر دکتر نباشه…

همه  چی خوب پیش می رفت و گذر زمان رو اصلا حس نمی کردم…

با شنیدن چند تقه به در بفرمائیدی گفتم و همونطور تا کمر خم بودم توی سیستم بهزاد و پرونده هارو چک می کردم.

وقتی دیدم خبری از در نشد، سر بلند کردم و با دیدن بهزاد لبخندی به روش پاشیدم.

_ سلام!
_ علیک سلام وزه!

کنارم اومد رو برام  غذا روی میز گذاشت.

_ منشی می گفت نگفتی واست غذا بگیره!

با دیدن غذا تازه یاد گشنگی افتادم و با قدر دانی بهش نگاه کردم.

_ دستت درد نکنه! والا این قدر درگیر بودم اصلا یادم رفته بود که غذا بخوردم.

چشم هاش برق زد و بوسه ای روی سرم کاشت.

_ من خیلی به آینده تو امید دارم بهار… خیلی زیاد…!

جمله اش آبی شد  روی آتیش همه خستگی هام و با  آرامش بهش نگاه کردم.

به غذای روی میز اشاره زد و گفت:

_ تا تو اینو می خوری، منم یه نگاه بندازم ببینم جواب ایمیل هام اومده یا نه؟

سرم رو تکون دادم و هر دو مشغول شدیم…

روز پر‌ مشغله ای که داشتم به خوبی رو به اتمام بود و رضایت بهزاد نشون می‌داد که  کارم رو خوب انجام دادم.

آخر وقت دوشادوش هم بیرون زدیم و وقتی سوار ماشین شدیم؛ بی مقدمه گفت:

_ تا آخر تابستون همینطور هر روز از صبح میای  و آخر شب با خودم بر می‌گردی.

بعضی از عصر ها من خیلی شلوغم و ممکنه نرسم بیام دفتر و کل اون روز با تو می‌مونه…

می‌خوام خوب حواستو  جمع کنی بهار‌ و  حسابی آماده باشی…

بعد از تابستون آزمون وکالت می دی و بعدش …

نگاهش رو از جاده به صورتم داد و اغواگرانه پچ زد:

_ دفتر خودتو می زنی وزه…!

موجی از شادی توی دلم پیچید و دو کف دستم رو به هم کوبیدم.

_ ممنونم بهزاد! بابت همه چی ‌ممنونم…

چشم های سیاهش مدت ها بود دیگه سیاه که نبود! یه قهوه ای تیره؛

قهوه ای که حس تلخ شکلات رو برات زنده می‌کرد…

بوی عطر قهوه رو یادآوری می‌کرد… 

مدت ها بود از اون طوفان سیاه و بد رنگ خبری نداشتم و این بهزاد؛ با بهزاد اون روزها خیلی فرق داشت…

لبخندم رو با لبخنددجواب داد و موقع پیاده شدن آروم و پر حوصله بوسه آبداری روی لبم کاشت…

_ برو پایین تا هوس چیز بیشتری نکردم!

حرفش شوخی بود ولی من از ترس اینکه جدی نشه؛ با خنده تایید کردم و سریع پیاده شدم.

همین کم مونده بود اهل و محل واسم حرف در بیارن و اصلا نمی خواستم این اتفاق واسم بیفته…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا