رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 123

5
(1)

 

 

 

 

میدونستم داره درباره چی حرف میزنه و نمیتونستم بیش از این همه چی رو ازش پنهون کنم پس سرمو پایین انداختم و خجالت زده اسم دکتر رو به زبون آوردم

 

_از تصمیمی که گرفتی مطمعنی ؟؟

 

با شنیدن این حرف از دهنش با تعجب سرمو بالا گرفتم و خیره نیم رُخ جذاب و مردونه اش شدم

 

_چی ؟؟

 

نیم نگاهی بهم انداخت و جدی باز حرفش رو تکرار کرد

 

_میگم مطمعنی میخوای این کارو انجام بدی و سقط کنی ؟؟

 

با اضطراب دستامو توی هم گره زدم

 

_آره چون میخوایم ازدواج کنیم نمیخوام که با یه بچه و…..

 

فرمون رو توی دستاش چرخوند و جدی گفت :

 

_نمیخوام بخاطر من دست به همچین کاری بزنی درست فکرات رو بکن و با ذهن و فکر باز تصمیم بگیر

 

با این حرفش متعجب و با چشمای گشاد شده به سمتش برگشتم یعنی واقعا داشت این حرفا رو از ته دلش میزد ؟؟

 

سوالی که ملکه ذهنم شده بود رو به زبون آوردم و جدی پرسیدم :

 

_یعنی واقعا تو مشکلی با اینکه بچه یکی دیگه رو بخوای بزرگ کنی نداری ؟؟ مخصوصا بچه ای که میدونی پدرش کی و چی بوده ؟؟

 

یکدفعه با تموم قدرت پاشو روی پدال گاز فشرد که ماشین با تکون محکمی متوقف شد و جدی خطاب بهم گفت :

 

_پیاده شو !!

 

با این حرفش تازه نگاهم به اطراف خورد

اینجا کجا بود که من رو آورده ؟!

با کنجکاوی پیاده شدم و نگاهمو به فضای باز و سر سبز اطرافم چرخوندم

 

 

 

 

 

 

 

هنوز درگیر اطراف بودم که با صدای جدیش به خودم اومدم :

 

_جدا از این حرفا من مشکلی با یه بچه ی بیگناه ندارم این تویی که باید فکر کنی ببینی میتونی همه گذشتت رو فراموش کنی و بپذیریش ؟؟

 

نفسم رو آه مانند بیرون فرستاده و توی فکر فرو رفتم توی این مدت کم به این بچه عادت نکرده بودم ولی بخاطر جورج میخواستم سقطش کنم و زندگی جدیدی رو شروع کنم

 

و از‌ طرفی میترسیدم وقتی به دنیا بیارمش با هر بار نگاه کردن بهش ، یاد گذشته شومی که داشتم بیفتم و نتونم اون طور که باید بهش محبت کنم

 

نزدیکش ایستادم و درحالیکه به رو به رو خیره میشدم زبونی روی لبهام کشیدم و با بغض نالیدم :

 

_فکر نکنم بتونم !!

 

با شنیدن صدای بغض دارم توی سکوت به سمتم چرخید و دستاش رو به نشونه آغوش برام باز کرد

 

از اینکه همیشه بدون اینکه چیز خاصی بگم حالم رو میفهمید و پشت و پناهم بود و همه طوره سعی میکرد حامیم باشه اشک به چشمام نشست

 

بی محابا خودم رو توی آغوشش انداختم و درحالیکه عطر تنش رو عمیق نفس میکشیدم با بغضی که نالیدم :

 

_نه نمیتونم چون میترسم به دنیا بیارمش و نتونم بهش محبت کنم !!

 

دستش دور کمرم حلقه شد و در آغوشم کشید و توی سکوت گذاشت خودم رو خالی کنم و فکر کنم

 

 

 

 

 

« نیما »

 

دو روزی بود که توی این بیمارستان کوفتی گیر کرده و راه فراری نداشتم مهدی چندباری توی این دو روز بهم سر زده بود

 

ولی از بس باهاش سرد و بی تفاوت رفتار کرده بودم که به کل اعصابش بهم ریخته و با اخم و تخم ازم میخواست به راهنمایی هاش گوش بدم

 

ولی هیچ چیزی برام از بچه ای که الان توی شکم آینازه مهمتر نبود ، یکی از افرادم رو فرستاده بودم تا از مطب برام خبر بگیره

 

خداروشکر گفت که دکتر براش سقط انجام نداده و آینازم با قهر و ناراحتی مطب رو ترک کرده

 

با شنیدن این حرفا تا حدودی آروم شده و امیدوار بودم باز کار خطایی ازش سر نزنه تا باز پیش خودم برش گردونم

 

حالمم نسبت به روز اول خیلی بهتر شده بود و منتظر بودم به زودی از بیمارستان مرخص بشم و به خونه برگردم

 

توی ذهنم داشتم برای آوردن و راضی کردن آیناز نقشه میکشیدم که یکدفعه در اتاق باز شد و مهدی با سری پایین افتاده داخل شد و گفت :

 

_پاشو آماده شو که باید بریم !!

 

با تعجب تکونی خوردم

 

_چرا ؟؟ نکنه دکتر مرخصم کرده ؟؟

 

به سمت کمد لباسی رفت

 

_آره ولی میگفت چون هنوز به طور کامل خوب نشدی باید بیشتر بمونی ولی بخاطر اصرار بیش از حد من که تو مجبورم کرده بودی بالاخره قبول کرد

 

همونطوری که سعی میکردم بلند شم آروم زیرلب زمزمه کردم :

 

_بهتر چون حوصله دیگه اینجا موندن رو ندارم !!

 

با کمکش لباسم رو عوض کردم

ولی همین که میخواستم قدم از قدم بردارم پاهام لرزید و نزدیک بود نفش زمین شم که مهدی زودی دستم رو گرفت و گفت :

 

_وایسا تا برم ویلچری بیارم اینطوری نمیشه!!

 

بیرون رفت و بعد از گذشت چند دقیقه با ویلچری توی دستش سروکله اش پیدا شد

بعد از اینکه کمکم کرد سوار شم بالاخره تونستیم از بیمارستان بیرون بریم و به سمت خونه راه بیفتیم

 

 

 

 

 

 

با رسیدن به خونه و دراز کشیدن روی تختم امیلی با عجله به سمتم اومد و درحالیکه درست مثل پروانه دورم میچرخید با نگرانی پرسید :

 

_به چی احتیاج دارید قربان تا براتون بیارم ؟؟

 

مهدی کنارم لبه تخت نشست و با اخمای درهم به جای من جواب داد :

 

_هیچی احتیاج نداره !!

 

چشم غره ای بهش رفتم :

 

_با من بوداااا

 

_میدونم ولی داره زیادی لوست میکنه

 

لوسم میکنه ؟؟

اونم منو ؟؟ ناسلامتی خدمتکار خونمه باید کارامو بکنه دیگه اونوقت این چه لوس کردنیه ؟؟

 

بی اهمیت به دهن باز من ، به سمت امیلی برگشت و با لبخندی گوشه لبش گفت :

 

_نمیخواد خودت رو اذیت کنی من اینجام هر کاری داشت خودم براش انجام میدم

 

امیلی با گونه های سرخ شده نگاه ازش دزدید و زیرلب آروم زمزمه کرد :

 

_اوکی ممنونم !!

 

اینا چه جلوی من دل و قلوه ای رد و بدل میکنن

پوکر نگاهی به مهدی انداختم و با غیض پرسیدم :

 

_یعنی چی اینجایی ؟؟ بالاخره که میری خونت

 

با کمال پرویی بلند شد و سمت کمد لباسیم رفت

 

_نه کی گفته میرم ؟؟ قصد دارم این چند وقتی که حال تو بده اینجا بمونم و ازت مراقبت کنم

 

با تعجب نیمخیز شدم و همونطوری که سعی میکردم به تاج تخت تکیه بدم با صدای گرفته از دردی نالیدم :

 

_میخوای از من مراقبت کنی یا فکر خرابت جای دیگه اس ؟؟

 

یه دست از تیشرت شلوارک های من رو بیرون کشید و درحالیکه چشمکی به امیلی میزد با خنده گفت. :

 

_معلومه تموم نگرانیم بابت توعه و نمیخوام اذیت بشی

 

 

 

 

 

 

 

 

چشم غره ای بهش رفتم و با تمسخر گفتم :

 

_آره جون خودت ، تو که راست میگی !!

 

با خنده چشمکی بهم زد

 

_جون تو !!

 

پوووف کلافه ای کشیدم و به شوخی گفتم :

 

_جون خودت عوضی ، گمشو برو خونت ببینم

 

به سمت حمام رفت

 

_من هیچ جایی نمیرم

 

امیلی تموم مدت با گونه های سرخ شده از خجالت وسط اتاق ایستاده بود و به ما گوش میداد

 

میدونستم مهدی فقط بخاطر اونه که میخواد خونه من تلپ بشه وگرنه کی دلش به حال من سوخته که بخواد بیاد اینجا و پرستاری من رو بکنه

 

دست گچ گرفته ام رو تکونی دادم و با تمسخر صداش زدم و گفتم :

 

_فکر نمیکردم تا این حد بی جنبه باشی !!

 

درحالیکه لباسای من رو تنش کرده بود از حمام بیرون زد و بیخیال گفت :

 

_حالا ببین !!

 

میدونستم به هیچ وجه حریفش نمیشم پس بالشت رو پشت کمرم جابه جا کردم و زیرلب حرصی زمزمه کردم :

 

_بچه پررو !!

 

_شنیدم چی گفتیااااا

 

نگاهمو به امیلی دوختم و با اشاره ای به مهدی خطاب بهش گفتم :

 

_با وجود این خدا به دادت برسه !!

 

امیلی که همیشه کم حرف بود و زیاد ندیده بودم توی بحث ها شرکت کنه عاشقانه نگاهش رو به مهدی دوخت و بی پروا گفت :

 

_اتفاقا خدارو شاکرم که مهدی رو بهم داده !!

 

 

 

 

 

 

 

جانم این چی گفت الان ؟؟

دهنم از شدت شوک حرفش نیمه باز موند و خشک شده خیره اش شدم که مهدی پقی زد زیرخنده و میون خنده هاش بریده بریده گفت :

 

_خوردی هسته اش رو هم توف کن جناب نیماخان !!

 

و جلوی چشمای گشاد شده ام درحالیکه به سمت امیلی میرفت دستاش رو به نشونه آغوش براش باز کرد و بلند گفت :

 

_قربون خانومم برم !!

 

امیلی با نیش باز بغلش رفت و کم مونده بود جلوی من کارهای خاکبرسری هم انجام بدن

اونم کی؟ امیلی که به شدت خجالتی بود

 

با تعجب اشاره ای به امیلی کردم و گفتم :

 

_مهدی چیکار این دختره کردی ؟؟

 

با خنده بوسه ای پر سروصدا روی گونه امیلی نشوند

 

_اینا از نشونه ها و تأثیرات عشقه که تو هیچی ازش نمیفهمی !!

 

کلمه عشق رو زیرلب زمزمه کردم

واقعا معنی این کلمه رو نمیفهمیدم و درکش نکرده بودم ؟؟

 

بی اختیار آیناز توی ذهنم نقش بست و به این فکر کردم که احساس واقعیم بهش چیه

آیا هنوزم تموم هَم و غمم گرفتن انتقام و چشوندن طمع تجاو…ز و دست درازی به ناموس به اون داداشش امیرعلیه ؟؟

 

میدونستم خیلی وقته این چیزا برام کمرنگ شده و تموم فکر و ذکرم این شده که آیناز رو پیش خودم برگردونم اونم به هر قیمتی که شده

 

چون اون حسی که به این دختر دارم تا حالا به هیچکسی نداشتم و اون رو مال خودم میدونستم و فکر اینکه دست کسی بهش بخوره داشت دیوونه ام میکرد

 

 

 

 

 

اینقدر توی فکر بودم که با تکون خوردن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم و نگاه گیجم رو به مهدی دوختم

 

_حواست کجاست پسر این همه صدات زدم

 

_هاااا با من بودی ؟؟

 

پوکر فیس نگاهم کرد

 

_آره امیلی میگه چی میخوای برات درست کنم؟؟

 

نمیدونم چم شده بود که از دیدن رابطه خوبشون عصبی شده بودم بی اختیار اخمام رو توی هم کشیدم

 

_هیچی فقط برید و تنهام بزارید !!

 

با تعجب نگاهی با امیلی رد و بدل کرد و خطاب بهم سوالی پرسید :

 

_چرا ؟؟ یکدفعه چیزی شده ؟؟

 

دراز کشیدم و بی روح به سقف اتاق خیره شدم

 

_نه فقط میخوام تنها باشم

 

امیلی با نگرانی به سمتم قدمی برداشت

 

_حداقل بگید چی براتون درست کنم که ن…..

 

بی حوصله توی حرفش پریدم :

 

_فعلا گرسنه ام نیست

 

با اصرار گفت :

 

_ولی نمیشه که اینطوری باید تقویت بشید

 

دیگه زیادی داشتن اعصابم رو بهم میریختن

بی حوصله سمتش برگشتم و بی حرف توی سکوت خیره صورتش شدم

 

نیما وقتی حالم رو دید به سمت امیلی رفت و درحالیکه دستش رو دور شونه هاش حلقه میکرد جدی گفت :

 

_فعلا بزار چندساعتی تنهاش بزاریم !!

 

امیلی با نگرانی نگاهش رو توی صورتم چرخوند و سکوت کرد که نیما فشاری به دستش که دور شونه هاش بود آورد و با خنده به شوخی گفت :

 

_بیا بریم خودم بهت میگم این نق نقوی بداخلاق چی‌ میخوره !!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا