پاورقی زندگی جلد دوم

پارت 14 رمان پاورقی زندگی (جلد دوم )

0
(0)

آب دهانش قورت داد و با ناراحتی گفت:می خوای با مریم ازدواج کنی؟
-اگر نیما رو کمتر از من دوست داشته باشی!اره
پوزخندی زد:تویه احمقی،کسی که یه بار ولت کرد رفت مطمئن باش دوباره میره
به چوزخندی که هنوز گوشه ی لبش بود نگاه کرد وگفت:
-می خوام توی احمق بودن خودم بمونم،می دونم نیما رو دوست داری،پس خودت و گول نزن…اون بخاطر تو برگشته،فرصت از دست نده،اون نه ازدواج کرده نه بچه ای داره که بخوای حرص بخوری که چرا هر جا می ریم اینم هست
اشک هایش که برای دلتنگی ندیدن نیما در حال سرازیر شدن بود پاک کرد.مهیار گفت:
-من برای اینکه مریم و کارهاش و فراموش کنم می خواستم با تو ازدواج کنم
پرسشگرانه پرسید:چرا می خوای دوباره باهاش ازدواج کنی؟وقتی یک بار ولت کرد؟دوست داشتن کافیه؟
مهیار سرش پایین انداخت و با انگشتانش بازی کرد:
-قبلا نمی شناختمش،تمام شناخت من از اون خیانتش بود،اما این چند روزه که رفتارش حرف زدنش همه چیز و با چشم دیدم فهمیدم،همه ی وجود مریم خیانت و بدی به من نیست، خوبی هایی هم داره
-شاید داره این کارها رو می کنه که اعتماد تورو جلب کنه
به چشمان گیتی که رنگ حسادت گرفته بود نگاه کرد وگفت:
-اگر می خواست این کارو کنه،محض خودشیرینی هم که شده همه ی حرف هایی که تو بهش زدی و بهم می گفت
گیتی سرش پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت مهیار گفت:
-با نیما حرف زدی؟
سرش به طرفین،تکان داد مهیار ادامه داد:خوب چرا باهاش حرف نمی زنی؟چند وقته اومده؟
-یک ماه،ماموریتی اومده اینجوری که بابام می گفت
-یعنی یک هفته قبل از اومدن مریم
مهیار بلند شد وگفت:مریم امشب می ره، تصمیمت و قبل از رفتنش بگیر
گیتی به قامت بلند او نگاه کرد و گفت:تو از من می خوای بین تو و نیما یکی رو انتخاب کنم؟
با لحن جدی گفت:آره،چون بابات ازم خواسته بین تو و مریم و یکی انتخاب کنم
گیتی ایستاد و متعجب گفت:چی؟!نکنه بابای من موافقت کرده با نیما ازدواج کنم؟
سرش تکان داد:آره،مگه بهت نگفته
لبخندی شیرین به لب نشاند:
-نه!معلومه که نگفته..اصلا چیزی بهم نگفت ..فقط گفته بود نیما برگشته وباز تورو ازم خواستگاری کرد
به لبخندش نگاه کرد وگفت:فکر کنم تصمیمت و گرفتی
لبخندش جمع کرد وگفت:مهیاربذار فکر کنم
به ساعتش نگاه کرد وگفت:می خوای بین خوب و خوبتر یکی رو انتخاب کنی؟
کیفش از روی مبل برداشت و گفت:آره اشکال داره؟
-نه فقط من کدومم؟!
لبخندی دز و دستانش در پلوی مشکی چرمش کرد وگفت:
-هر دوتون خوبترید!فقط انتخاب سخته بین عشق قدیمی و تو
مهیار ثانیه ای به او نگاه کرد وگفت:فکر کنم عشق قدیمی بهتر باشه
این را گفت و به سمت در خانه حرکت کرد،گیتی پشت او رفت و با هم از خانه خارج شدند.
گیتی با ماشین خودش به طرف خانه شان رفت امامهیار به سمت بیمارستان محل کار پدرش حرکت کرد.به سمت اتاق پدرش می رفت که یکی از همکاران پدرش دید وبا او دست داد.
-سلام مهیار خان!اومدی پیش بابا؟
با تبسمی جوابش داد:سلام!بله
با چهره ی خسته ای گفت:باید منتظر بمونی اتاق عمله
-باشه ممنون از لطفتون،خوشحال شدم
-همچنین
مهیار در اتاق ریاست بیمارستان که متعلق به پدرش بود منتظر نشست.ساعتی بعد پرویز وارد اتاق شد وبا دیدن پسرش که سرش در کتاب تخصصی که به زبان انگلیسی نوشته کرده وآن ها را می خواند با لبخند سرش تکان داد وگفت:
-حالا چیزی هم ازش فهمیدی؟
سرش بلند کرد و با دیدن پدرش با تبسم کتاب بست وگفت:
-نه زیاد،کاش به جای این همه کتاب پزشکی وجراحی چند تا رمان هم می ذاشتید یکی میاد اینجا حوصله اش سر نره
صندلی میز کنفرانس را عقب کشید و کنارش نشست وگفت:
-همه ی کسایی که وارد اتاق من می شن همشون تخصص جراحی دارن،افراد متفرقه نمیان
یکتای ابرویش بالا داد وگفت:دستتون درد نکنه بابا،حالا من شدم متفرقه؟
پرویز با دیدن چهره اش خندید وگفت:
-اگر اون روزی که بهت گفتم برو پزشکی بخون،خونده بودی الان هم یه جراح بودی هم این کتاب ها سر در می آوردی
-ممنون،علاقه ای به شکستن جمجمه مردم نداشتم
پرویز خندید وگفت:حالا چی شده اومدی اینجا،اونم بعد از قرن ها؟
تکیه اش به صندلی داد و گفت:امشب داره بر می گرده
پرویز در سکوت به زندگی پسرش فکر کرد مهیار با نگاه کردن به پدرش ادامه داد:
– نمی خوای نصیحتم کنی..نمی خوای بگی چرا جلوش و نگرفتم؟
با تبسم گرم و مهربان به او نگاه کرد می دانست پسرش برای تصمیم درست زندگی اش سر در گم شده است.
-تو که بچه نیستی نصیحتت کنم می تونی برای زندگیت تصمیم بگیری و انتخاب کنی(مکثی کرد)دوسش داری؟
لبخندی زد و به دستان گره زده اش که روی پایش بود نگاه کرد و گفت:
-فکر کنم اره،چون زن جالبه،اگر عصبی بودنش و حذف کنیم
-خوب پس به چی فکر می کنی؟نامزدیتو بهم بزن
دستان گره زده اش باز کرد و آهی کشید وگفت:
-نمی دونم، دلم نمی خواد باز تحقیر بشم ونه بشنوم…نمی خوام باز خیانت کنه!
پرویز با لحن جدی اما مهربانش گفت:
-مهیار،اون زمانی که از تو جدا شد 24سالش بود،الان 32سالشه…یه زن عاقل وبالغ که تصمیمات بچه گانه نمی گیره… مگه بهت نگفته باکسی که قراره ازدواج کنه دوستش نداره؟فقط بخاطر آرشه و تنهایی خودش؟اصلا چرا ازش سوال نمی کنی نظرش در مورد تو چیه؟
-گفته مثل گذشته بهت بی احساس نیستم
-خوب!این که عالیه یعنی دوست داره!فکر کنم تو این مدت خوب بودن خودش و هم ثابت کرده
سرش تکان داد:آره،اخلاقش این مدت خوب بود
-یه تصمیم درست برای زندگیت بگیر،اگر هنوز هم دوستش داری بهش بگو..اون یه بار ازت در خواست ازدواج کرد فکر نکنم برای بار دوم این کارو بکنه..نوبت توئه
با لبخندی به پدرش نگاه کرد وگفت:نمی تونم،تا گیتی تصمیمش و در مورد ازدواج با من نگیره من نمی تونم کاری کنم
پرویز از تعجب پرسید:یعنی چی؟!اون از اولم قرار بود با تو ازدواج کنه
-بله،اما الان دو دل شده عین من!گیتی قبلا یکی و رو دوست داشته…که بخاطر مخالفت پدرش از هم جدا میشن،الان اون اقا پیداش شده و می خواد با گیتی ازدواج کنه،اما گیتی خانوم هنوز نتونسته بین من و اون یکی رو انتخاب کنه
-که این طور؟!این که دیگه تصمیم گیری نداره،وقتی دوستش داشته خوب بره باهاش ازدواج کنه
نفس صدا داری کشید وگفت:نمی دونم چی تو سرشه،امیدوارم قبل از رفتن مریم خبرش و بهم بده
بلند شد وگفت:ممنون بابا
پرویز بلند شد وگفت:خواهش می کنم،خوشحالم که یه دوست خوب براتم که حرفات و بهم می زنی
لبخندی زد وگفت:چون از اول رفیق بودیم
با یک خداحافظی از اتاق پدرش خارج شد.تصمیم گرفت به جای ماشین، قدم بزندوکمی ذهن آشفته و پریشانش را با هوای تازه آرام کند.
همانطور که قدم می زدچشمش به مغازه ی لباس فروشی افتاد،چشمانش لباس مجلسی گلبهی سنگ دوزی شده را نشانه رفت.با لبخند به ویترین نزدیک تر شد وگفت:
-قشنگه!
کنار لباس های خودش سوغاتی های همسر آینده اش هم درون آن چمدان گذاشت. ودر ان رابست. پریسا با چهره ای غمگین و ناراحت وارد اتاق شد و کنارش نشست و گفت:
-کاش نمی رفتی؟
مریم هم از این رفتن ناراضی بود.اما تصمیمی بود که گرفته سعی کرد بغض وناراحتی اش پنهان کند.تا حداقل او با چهره ای غمزده آنان را ترک نکند.
با لبخندی گفت:
-جنگ که نمی خوام برم!بعدشم تو هر ماه یه کشوری یه بارم پاشو بیا پیش من..می برمت ملبورن جاهای قشنگو بهت نشون میدم…اصلا با مامان و بابا بیا
پریسا اشک ریخت و مریم گفت::پریسا گریه نکن دیگه
با لحن پر از خواهش و ملتمس گفت:
-خوب نمی خوام بری!خوب همین جا ازدواج کن
خندید نمی دانست دردش شوهر نبود.
-نمی تونم قبلا که توضیح دادم چرا!
-مگه مهیار و دوست نداری؟
لحظه ای به چشمان او خیره شد،وبا حرص گفت:
-فکر نکنم با گفتن دوست دارم مهیار پیش من برگرده
-حداقل،می گفتی!
با اعتراض ولحن عصبی اش گفت:
-یک بار این کار و کردم خواهرم،بخاطر بابا…به خودش هم گفتم اگر دوست داشته باشم دیگه بهت نمی گم…اگر اون من و بخواد باید بهم بگه
-دوتاتون لجبازید
امین در چهار چوب در ایستاد وگفت:واقعا داری می ری؟
به برادرش نگاه کرد وگفت:ای بابا تو دیگه چرا عزا گرفتی؟عید میام پیشتون،قول دیگه
امین:دوماه دیگه خیلیه
با مهربانی لبخندی به هر دوی آنان زد وگفت:اگر نشد تابستون میام،یا شما عید بیاید پیشم
ناهید پشت امین قرار گرفت وگفت:آژانس اومده
پریسا گریه اش شدت گرفت وناهید از آنجا رفت.مریم دیگر نمی دانست چطور آرامش کند.همانجا در اغوشش گرفت و بوسیدش.بلند شد و چمدانش روی زمین کشید و با خود بیرون برد.موقع رفتن رسیده بود،تک تک اعضای خانواده اش را در آغوش گرفت. بوسید،ونتوانست گریه اش را کنترل کند.هر چند پریسا اصرار کرد اما اجازه همرایش تا فرودگاه را به او نداد.
امین یکی از چمدان ها را برداشت وبرای گذاشتن در ماشین آژانس بیرون رفت.پریسا، ناهید وجواد برای بدرقه اش تا در حیاط آمدند.اما مریم موقع خروجش و دیدن مهیار و ساینا که عقب نشسته گفت:
-مهیار!مگه نگفتم نیا دنبالم؟
مهیار نزدیکتر رفت و چمدان آرش از دست او گرفت وگفت:می برمت
همانطور که مهیار چمدان را در صندوق عقب ماشین می گذاشت مریم احساس می کرد اگر مهیار بیاید بیشتر دلتنگش می شود.
-من که گفتم کسی نمی خواد بیاد
جواد:حالا بابا،این همه راه زحمت کشیده اومده برو همراش
نگاه آخر را به اعضای خانواده اش انداخت و سوار ماشین شد.
به پشت برگشت وبه ساینا که دیگر شاد نیست وبا چهره ای دمغ و در سکوت نظاره گر او بود،نگاهی کوتاه انداخت و رو به مهیار گفت:
-ساینا چرا داره اینجوری نگام می کنه؟
مهیار رو به رویش نگاه می کرد گفت:می دونه تو مادرشی؟
نگاهی به ساینا و بعد به مهیار انداخت و با ناباوری وبا لحن آهسته ای گفت:
-چی؟!تو چیکار کردی؟مگه قرار نبود فعلا نفهمه؟!برای چی اینکارو کردی؟!
به صورت اخم و ناراحتش نگاهی انداخت وگفت:
-اول و آخرش باید می فهمید!من فقط کارتوراحت کردم
مریم از طرفی خوشحال بود که بالاخره دخترش فهمیده مادری دارد!از طرفی دیگر نگران برخورد وعکس العمش بود.
آهسته گفت:وقتی فهمید من مادرشم چی گفت؟
-هیچی،از عصر تا حالا سکوت کرده…انگار شوک زده است
میان حرف آن دوساینا،با لحن شاکی و دلخورش گفت:تو مامان منی؟!
مریم برگشت با اشک جمع شده در چشمش گفت:اره،من مامانتم
ساینا هیچ علاقه ای به حرف زدن با آن نداشت:
-پس چرا ازاول نگفتی مامانمی؟
نگاهی به مهیار انداخت ورو به او گفت:چون بابا نخواست؟
-بابام گفت تو رفتی؟ چرا رفتی؟!
ساینا برای توضیح دادن زیادی کوچک بود.نگاهش به آرش که آرام در کنار ساینا نشسته بود افتاد و یاد کامیار افتاد.
-نمی شد بمونم،من وبابا دعوامون شد…من قهر کردم رفتم
ساینا همچنان به مادرش نگاه می کرد،مجاب نشده بود،چشمانش از او گرفت و به بیرون دوخت وگفت:
-میشه بهت نگم مامان؟!
آن دختر برایش سخت و دشوار بود که در ان سن به کسی بگوید مادر.اورا دوست داشت اما به عنوان مادر هنوز نتوانتسه قبولش کند.
لبان مریم از بغض لرزید و با همان صدای لرزش دارش گفت:
-آره میشه!هر وقت خواستی صدام بزن
مریم برگشت و به صندلی ماشین تکیه داد.مهیار به او که سرش پایین انداخته و دانه های اشک بدون صدا روی دستش ریخته می شد نگاه کرد.
چیزی نگفت و مسیرش عوض کرد.مریم متعجب سرش بالا آورد و از خیابانی که رد شدند نگاه کرد و گفت:
-مهیار کجا داری میری؟این خیابون نیست
-دارم میانبر میرم
دستمال کاغذی از روی داشبورد برداشت و اشک هایش پاک کرد.دلش می خواست برگردد و ساینا را در اغوش بگیرد،وبه او توضیح دهد.به مسیری که مهیار همچنان ادامه می داد نگاه کرد وگفت:
مهیار مطمئنی داری می ری فرودگاه؟!
با لبخندی گفت:فرودگاه نمی ریم
lتعجب و پرسشگرانه به او نگاه کرد و پرسید:پس کجا؟
نیم نگاهی به او انداخت و گفت:خونه ی من!
بدون آنکه به حرف مهیار دقت کند گفت:
-چرا؟!مهیار خواهش می کنم برگرد،یک ساعت دیگه هواپیما می ره
با تبسمی سرش تکان داد و باز به رانندگی اش ادامه داد وگفت:
-یعنی نمی خوای پیش ساینا بمونی؟!
مریم که درست متوجه حرف مهیار نشده بود با روزنه ای که دلش روشن شد گفت:
-تو می خوای من بمونم؟
سرش تکان داد:آره،می دونم جای مناسبی نیست ولی(مکثی کرد)با من ازدواج می کنی؟!
از سر دل خوشی و ناباوری دقایقی به او نگاه کرد،و سرش با چشمان از حدقه بیرون آمده اش تکان داد وگفت:
-باورم نمیشه می خوای من بمونم!
مهیار همچنان که رانندگی می کرد گفت:
-خودمم باورم نمیشه…هر کس جای من بودشاید حاضر نمی شد باهات حرف بزنه،اما چیکار کنم که دلم دست خودم نبود
از تعجب و خوشحالی دهانش باز ماند.دستانش جلوی صورتش گرفت:
-وای خدا،باورم نمیشه…دارم خواب می بینم
اشک شوق و خنده اش با هم همراه شدند،مهیار لبخندی بر لب آورد و گفت:
-جواب چی شد؟!پیشم می مونی؟!
دستی بر روی اشک های صورتش کشید وگفت:
-مهیار داری اذیتم می کنی؟!تو واقعا!؟،نمی تونم باور کنم یعنی من و بخشیدی؟!
به یاد گذشته ی مریم افتاد وبا تعمل گفت:
-بخشیدم؟!نمی دونم!فقط می دونم میشه گذشته رو جبران کرد
مریم دلش می خواست برای تخلیه هیجان وجودش از ماشین پیدا شود و با خوشحالی فریاد بزند،هیجگاه در باورش نمی گنجید با آن گذشته ی تلخ که برای مهیار به یاد گار گذاشته بود.با او مهربانی کند واز او درخواست ازدواج کند.
نفس عمیقی کشید و گفت:پس گیتی چی؟!
-رفت پیش کسی که دوستش داره
-یعنی چی؟
-بعدا بهت می گم
نگاه مهربانی به مریم انداخت و گفت:
-به اون اقایی هم که قرار بود ازدواج کنی زنگ بزن
از هیجان حرفی که مهیار از اودرخواست ازدواج کرده دستش روی قلب گذاشت و نفس عمیقی کشید.
-فردا زنگ می زنم
-الان زنگ بزن
با خنده سرخوشی گفت:اونجا الان 3صبحه
-واقعا!
خندید:اره،خوب پس من و برگردون خونه مامانم
مهیار آهسته گفت:
-فردا صبح می ریم محضر واسه چند ساعت بری خونه مامانت چیکار؟!بذار یه شب بهت بد بگذره
با نگاه اعتراض آمیزش خندید وگفت:مهیار!
بعد از ثانیه هایی که سکوت بینشان بود،مریم گفت:چرا می خوای با من ازدواج کنی؟
مهیار بعد از مکث کوتاهی گفت:چون ذاتت خوبه!روزگار تورو بد نشون داد،باطنت و دوست دارم
سرش پایین انداخت و با شرمساری گفت:
-احساس می کنم لیاقت زندگی در کنار تورو ندارم
مهیار با لحن دلجویانه ای گفت:
-دیگه این حرف و نزن،وقتی خودت همچین حرفی به خودت می زنی از دیگران دیگه انتظارنداشته باش،می دونم بهم خیانت کردی اما شرایط من با بقیه ی مردا فرق می کرد،نمی تونم بهت بگم می موندی شاید خوب می شدم…چون نه تو از آینده خبر داشتی نه من،من خودمم بعداز عمل وقتی چشمامو باز کردم باور نمی شد واقعا دارم می بینم،به جای این حرفا اگر دوستم داری پیشم بمون و دیگه از اعتمادم سوء استفاده نکن
تبسمی کرد و به خیابانی که هر لحظه به خانه مهیار نزدیک می شد نگاه کرد وگفت:
-نترس…دیگه جونی برای خیات ندارم،می خوام پیشت بمونم،جبران می کنم
مهیار با لحن مهربانی گفت:چون؟!
مریم خندید وگفت:چون؟!هیچی!
با لحن جدی گفت:باشه پس می برمت فرودگاه
سریع گفت:نه!نه!چون خیلی خوبی!
اخمی کرد وگفت:اون کلمه خوشگله رو بگو
مریم خندید واز آینه ماشین نگاهش به ساینا که در سکوت و ناراحتی به آن دو نگاه می کرد افتاد.مریم برگشت و به او نگاه کرد ورو به مهیار آهسته گفت:
-ساینا واقعا از دستم عصبیه!
-نباید باشه؟!
فقط سرش تکان داد و آهی کشید،بعد دقایقی که در سکوت گذشت مریم گفت:
-اگر ساینا من و نخواد،من باید چیکار کنم؟!
-اون دوست داره،فقط فعلا از دستت دلخوره،هر چی زمان بیشتر بگذره ناراحتیش کمتر میشه،تو مادرشی با رابطه ی خوبی که باهاش داری حتما کینه و دلخوریاش پاک میشه
-امیدوارم
به خانه رسیدند،مهیار چمدان های مریم و آرش در دست گرفت و سوار آسانسور شدند.ساینا سرش پایین انداخته بود و به مریم نگاه نمی کرد حتی دیگر نمی خواست با آرش صحبت کند.به محض باز شدن در آسانسور اولین کسی که بیرون رفت ساینا بود،مریم با دلی آزرده به دخترش نگاه کرد.مهیار در خانه باز کرد و وارد شدند.ساینا بدون حرفی وارد اتاقش شد. در آن را بست.مریم بدون معطلی پشت اورفت و تقه ای به در زد
مهیار به او نگاه کرد وگفت:مریم بذار تنها باشه
به او نگاه کرد وگفت:
-نه باید الان باهاش حرف بزنم!اگر بهش بی محلی کنم فکر می کنه ناراحتیش برام مهم نیست
مهیار به او اجازه داد کاری که می داند درست است انجام دهد.مریم باز تقه ای به در زد،وقتی جوابی نشنید به اتاق او رفت.ساینا پشت به او روی تختش دراز کشید و آرام آرام اشک می ریخت مریم با چند قدم نزدیک تخت شد وگفت:
-ساینا!
ساینا ترجیح داد سکوت کند وحرفی نزند.مریم جلوتر رفت و مثل دخترش پشت به او لبه تخت نشست و با بی میلی گفت:
-ساینا!من مامانتم،تو اگر من و نخوای و مثل گیتی دوستم نداشته باشی،میرم!فقط بهم بگو بمونم یا برم؟
ساینا از آنکه مادرش در کنارش نشسته و همان کسی است که همیشه در ذهنش تجسم می کرد،بغض ناخوانده اش را که باعث لرزش لبانش شده بود فرو فرستاد وبا همان صدای به لرزش افتاده اش گفت:
-تو من و دوست نداشتی رفتی!
-چرا دوستش داشتم،نمی تونستم بمونم
سرش به سمت اوچرخاند وصدای نیمه دادش گفت:
-چرا؟چرا نمی تونستی بمونی؟!با بابام دعوا می کردی؟پس تو آدم بدی هستی
مریم با همان بغض نشسته در گلویش به او نگاه کرد اگر الان می گفت پدرت دوست نداشتم،اوضاع از آن بدتر می شد.فقط بلند شد و گفت:
-نمی خوام بهت دروغ بگم من می رم،وقتی بزرگ شدی دقیق و درست بهت توضیح می دم چرا رفتم
خم شد چندین بار صورت دخترش را بوسید و از اتاق خارج شد.ساینا او را دوست داشت،و تنها زنی بود که در آغوشش احساس آرامش می کرد.به محض بیرون رفتن آرش نزدیک مادرش شد و گفت:
-مامان…خوابم میاد!
مریم به مهیار که لیوان آبی در دست داشت نگاه کرد او متوجه چهره ی ناراحت و گرفته اش شد،سر به نشانه ی چه شده؟تکان داد،مریم با لب خوانی به او گفت:
-باید برم
مهیار لیوانش روی کانتر گذاشت و به طرف او رفت و گفت:
-برای چی می خوای بری؟
-ساینا من و نمی خواد!گله و شکایت زیاد داره!
-برو آرش و بخوابمون بعد حرف می زنیم،الان هم دیگه هواپیمات رفته
با لحن درمانده اش گفت:
-اما مهیار…
میان حرفش آمد وبا مهربانی گفت:
-گفتم بعدا حرف می زنیم
مریم نفسی کشید و دست آرش گرفت و با خود به اتاق مهیار برد.آرش را کنار خود خواباند،به موهای او خیره بود اما حواسش پیش ساینا وافکار او بود.ساینا از اتاقش خارج شد و آهسته به سمت اتاق پدرش رفت با دیدن آرش که در آغوش مادرش خوابیده چند قدم نزدیک تر شد.دستانش در هم گره داد دقایقی در اتاقش به این فکر می کرد او که مادرش هست چرا باید خودش را از گفتن یک کلمه محروم کند.
آهسته و با لحن دخترانه و طنازش گفت:
-مامان!
برگشت حس شیرین و وصف ناپذیری وجود مریم را گرفت،آنقدر شیرین که حس بخشیدن شدن توسط دخترش را داشت،با تمام محبت و مهربانی اش گفت:
-جان مامان!
-منم پیشت بخوابم؟
دست دیگرش باز کرد وبا اشک شوقی که در چشمانش جمع شده بود گفت:
-اره قربونت برم بیا
ساینا جلوتر رفت و سرش روی سینه ی مادری که سالها از محبتش دور بوده گذاشت،ساینا به مادرش اجازه داد سال ها بعد به او بگوید چرا رفت!حالا باید از محبت های مادرانه اش بهره ببرد.
بچه هایش هر دو طرفش خوابیده بودند. مریم گاهی سر آرش می بوسید گاهی سر ساینا،هر دو برایش به یک اندازه عزیز بودند.مهیاربا لبخندی از دور به آنها نگاه می کرد.بعد از آنکه هر دو بچه هایش به خواب رفتند از اتاق خارج شد. با ندیدن مهیار در پذیرایی به سمت اتاق دیگری رفت،به چهار چوب در تکیه داد و به که با سر پایین انداخت اش روی تخت نشسته با لحن مهربانش گفت:
-داری به کی فکر می کنی؟!
با لبخندی سرش بلند کرد و به کنار خودش اشاره کرد وگفت:
-بیا اینجا بشین
وارد اتاق شد و کنارش نشست و به چشمان او نگاه کرد وگفت:جانم!
تبسمی کرد:جانت سلامت
بلند شد واز کمد اتاق ساک کادویی زیبایی بیرون آورد و کنار اونشست ساک به طرف او گرفت وگفت:
-ببین خوشت میاد
با کنجکاوی از دستش گرفت و دورن ساک نگاهی انداخت با دیدن کاغذ کادویی بیرون کشید و آن را به آرامی باز کرد.لباس مجلسی گلبهی رنگ که سنگ های فیروزه ای و سفید تزیین شده بود در دست گرفت و گفت:
-این برای منه؟! چقدر نازه،سنگ دوزی هاش عالیه،گرون خریدی؟
-چیکار به قیمتش داری گفتم اولین کادوی آشتیمون و من بدم!
دستانش روی سنگ ها کشید وبا خوشحالی گفت:
-ممنون،خیلی قشنگه
مهیارپرسشگرانه به او نگاه کرد و مریم،با خجالت گفت:
-اینجوری نگام نکن،فردا یه چیزی برات می گیرم،اصلا من از کجا می دونستم که قراره دوباره باهم باشیم؟!
لبخندی زد و سرش تکان داد،دستش به سمت میز عسلی دراز کرد وگفت:
-من که چیزی ازت نخواستم
تلفن به سمت او گرفت و گفت:فقط،زنگ بزن!
به تلفن در دست او نگاه کرد وگفت:
-مهیار گفتم اونجا ساعت 3صبحه،بد خواب میشه!
چهره اش عبوس کرد وگفت:
-دیگه نبینم نگران مردی غیر از من بشیا
تلفن با لبخندی از دستش گرفت وگفت:چشم آقا!اما بذار فردا زنگ بزنم
-می خوام خیالم راحت بشه
می دانست حریف مهیار نمی شود،همانطور که شماره می گرفت مهیار پرسید:
-من و بیشتر دوست داری یا کامیارو؟
به چشمان سیاه وبزرگ او خیره شد،انگشت اشاره اش به سمت چشمان او رفت و خط فرضی زیر چشمانش کشید وگفت:
-حالت چشمات خیلی قشنگه!
بوق ها پشت هم می خوردند اما کسی جوابگو نبود،مهیار تبسمی کرد و گفت:
-سرمو شیره نمال جوابمو بده!
با لبخندی تلفن قطع کرد وباز شماره گرفت.
-مگه نگفتی گذشته رو فراموش کنیم؟!پس چرا باز می خوای به یادش باشیم؟الان خوبه من ازت بپرسم رکسانا رو بیشتر داشتی یا منو؟
سرش تکان داد وگفت:راست می گی!
با خوردن سه بوق بهزاد با صدای خواب آلودش جواب داد:
-الو
-مریم با لحن شرمنده ای گفت:
-سلام اقا بهزاد خوب هستید؟!
مهیار خندید و آرام گفت:ساعت سه صبح حالش و می پرسی؟!
مریم چشم غره ای به او نگاه کرد و باز گفت:
-سلام مریم خانوم چطوری؟رفتی دیگه خبری از ما هم نگرفتی
-ببخشید سرم خیلی شلوغ بود وقت نکردم
-می دونم بعد از هشت سال خانوادت و دیدی،عیب نداره دیگه،دخترتو که دیدی؟
لبانش تر کرد وپیشانیش خاراند وگفت:اره،شوهرم اجازه داد دخترمو ببینم
بهزاد که متوجه لحن کلمه ی شوهرم نشده بود سوال مهم ترش را پرسید وگفت:
-حالا کی بر می گردی؟
لحظه ای سکوت کرد و به مهیار نگاه کرد وگفت:
-راستش اقا بهزاد من دیگه نمی تونم برگردم
بهزاد لبخندی زد وگفت:می خوای پیش دخترت بمونی؟
مریم از روی تعجب اخمی کرد وگفت:شما از کجا فهمیدید؟
-پس حدسم درست بود،وقتی خبری از من نگرفتی فهمیدم سرت جای دیگه گرمه…اگر شوهرت و دوست نداشتی یا اجازه نمی داد ساینا رو ببینی حتما به من زنگ می زدی از م کمک می خواستی درسته؟
به آرامی گفت:آره،من…
اجازه نداد بیشتر از آن بهانه بیاورد و توضیح دهد.
با لحنی ناراحت گفت:خوشبخت شی
-ممنون،ببخشید بابت قولی که دادم و ممنون بابت همه ی زحمت هایی که من و آرش کشیدید نمی دونم اگر شما نبودید چی می شد
-اون کمک ها رو نکردم که باهات ازدواج کنم،هر زن نیازمند دیگری بود این کارو براش می کردم،وقتی دیدم هم جوونی هم تنهایی گفتم دوتامون و از تنهایی بیرون بیایم
-ممنون،واقعا شرمنده محبتتون شدم
-دشمنتون شرمنده!خدانگهدار
-خداحافظ
یک خداحافظی ابدی با هم کردند.می دانست اگر محبت های مهیار او را پایبند ایران نکرده بود.زودتر به ملبورن باز می گشت و با او ازدواج می کرد.
سرش بلند کرد وبه چهره ی در هم گره خورده مهیار روبه رو شد.متعجب گفت:
-چیه؟!
-اون دقیقا برای تو چیکار کرده که شرمنده ی محبتهاشی؟
به غیرت مهیار خندید وگفت:
-بهت می گم!همه رو،فقط اول باید یه قهوه درست کنم که تا صبح بیدار نگهون داره و چرت نزنیم
چهره اش رنگ مهرباتی گرفت و پرسید:
-قصه ی هفت خان رستم و می خوای بگی؟!
تلفن روی تخت گذاشت وگفت:آره!فراتر از هفت خان رستم
قدمی برای بیرون رفتن برداشت که مهیار گفت:
-حداقل اول لباس و بپوش ببینم چه جوری میشی بعد برو
مریم به لباس مجلسی کوتاه که مطمئن بود تا زانوهایش می رسد و آن دو بندی که روی شانه هایش می گرفت و پشتش به کلی نشان می داد،نگاه کرد وگفت:
-بذار برای فردا که عقد کردیم
-سخت می گیریا!
با یاد روزهای سخت در ملبورن گفت:
-اگر شل گرفته بودم الان زندیگم اینجوری نبود،از سخت گیری هام راضیم
مهیار که متوجه حرف های او نشد بلند شد وبه طرف او رفت و صورتش جلو برد که مریم مجبور شد عقب بکشد.مهیار با لبخندی گفت:
-چقدر رنگ موهات قشنگه! بهت میاد!
از تعریف مهیار خوشحال شد و لبخندی زد وگفت:
-رنگ موی مورد علاقه ی خودته!
مهیار به موهای لختش که کج روی پیشانیش ریخته بود نگاه کرد ولبخندی زد:
-آره نسکافه ای،یادمه توی بعضی عکس هات هم موهات این رنگی بود،یعنی واقعا برای من موهات نسکافه ای می زدی؟
سرش تکان داد تبسمی کرد:
-اره یه بار گفتی دوست داری زنت موهاش نسکافه ای باشه منم یه بار موهام و رنگ کردم..اما تو نمی دیدی که ازم تعریف کنی
به چشمان گرد و سیاه وپر از افسوس او خیره شد وگفت:
-از این به بعد ازت تعریف می کنم،اگر زشت بود می گم بری عوضش کنی
لبخندی زد وگفت:
-اون موقع ها وقتی لباسی می پوشیدم ازم سوال می کردی چی پوشیدی؟ چه رنگیه؟با خودم می گفتم برای تو چه فرقی می کنه وقتی که نمی بینی
-دل که داشتم،می تونستم تصور کنم
–ببخشید خیلی بهت بدی کردم
مهیار که تا آن زمان خم شده بود ایستاد و قدمی نزدیک تر رفت و پیشانی اش بوسیدوگفت:
-هر چی بود تموم شد
دست دور شانه اش انداخت و گفت:
-بریم قهوه بخوریم و حرف بزنیم تا صبح برسه
حرفی در دل مریم بود که دوست داشت زودتر به او بگوید.نزدیکی اشپزخانه که رسیدند مهیار او را رها کرد وگفت:
-برو ببینم بلدی قهوهات و هم مثل ماکارونیت بسوزونی!
این را گفت و به سمت مبل سالن رفت مریم آب دهانش قورت داد و با تمام احساسش گفت:
-مهیار!
برگشت:جانم!
آن کلمه روح مریم را نوازش کرد وبرای گفتن آن جمله نیرویش بیشتر شد و با تمام محبتش گفت:
-دوست دارم!خیلی دوست دارم!
تمام وجود مهیار شاد شد.وبا لبخندی لحظه ای چشمانش باز و بسته و گفت:
-منم دوست دارم،من فراوون دوست دارم
مریم لبخندی زد:احساس سبکی می کنم،احساس می کنم تازه عاشقت شدم
مهیاربا خنده گفت:
-الان قشنگ افتادی رو غلطک حرف های عاشقونه زدن،زود برو قهوتو درست کردن که تو این هوای برفی قهوه خوردن و حرف های احساسی همچین می چسبه
مریم به نشانه ی چشم هر دو دستش روی چشمانش قرارداد و به طرف اشپزخانه رفت تا با دم کردن یک قهوه پر از عشق داستان زندگی اش در ملبورن را بدون کم و کاستی برای مهیار تعریف کند.واز آن طرف مزه آن حرف های تلخ را با گفتن عاشقانه هایشان شیرین کند.
در پناه حق
پریبانو
95/12/24

سخن پایانی با خوانندگان:
از اینکه رمان “پاورقی زندگی” رو برای خواندن انتخاب کردید سپاسگزارم امیدوارم پایانشو دوست داشته باشید.تعدادی از نظرات و که خوندم متوجه شدم که مهیار و مریم نباید ازدواج مجدد داشته باشن، اما فکر کردم یه نظر سنجی قرار بدم که ببینم چند به چنده!که طبق نظر سنجی مشخص شد.ومن با نظر اکثریت آرا رمان وتموم کردم.دوستان عزیز من قرار نیست بعد از “پاورقی زندگی” رمانی رو بنویسم.من توی تصمیمم جدی هستم پس خواهش واصرارهای شما فقط محبت شمارو می رسونه،ومن در برابر محبت شما فقط می تونم تشکر کنم،پس با اصرار کردن و خواهش نظر من بر نمی گرده،بعضی از دوستان علاقه داشتند جلد سوم هم نوشته بشه یا همین جلد به همین منوال ادامه پیدا کنه و جزئیات زندگی هر دو نوشته بشه،با شرمنده گی تمام باید بگم نمی تونم دیگه بنویسم.

ممنون بابت همراهیتون و محبتتون و همه نظرات خوبتون.سال نو هم پیشاپیش مبارک ان شا الله سال خوبی داشته باشید.
خداحافظ

برای دانلود رمان های بیشتر و با فرمت های دلخواه، به سایت نگاه دانلود مراجعه کنید :
WWW.NEGAHDL.COM

برای اشتراک گذاری و انتشار رمان یا آثار ادبی خود، و مطالعه رمان های در حال تایپ، به انجمن نگاه دانلود مراجعه کنید :
WWW.FORUM.NEGAHDL.COM

معرفی رمان های در حال تایپ، رمان های جدید سایت، و اطلاع رسانی های سایت و انجمن در کانال تلگرام نگاه دانلود به نشانی :
T.ME/NEGAHDL

-از خدا ناامید نشو…خدا هر چیزی بخواد بشه میشه
-واسه من نشد…هر چی بدبختی بود ریخت سرم..بعد میگه ناامید نشم باشه نمیشم…حالا اجازه میدید برم؟
-خداوند هم گفته هر بدی به شما میرسد ا زخودتونه هر خوبی به شما رسید از منه…من پیش یه دکتری وقت گرفتم…
خسته از ایستادن وحرف زدن در مورد کاری که به نظر خودش نشد بود قدمی به راست برداشت:
-می خوام برم
نفسی می کشد و از سر راهش کنار می رود..مهیار از چهار چوب در خارج می شود پدرش برگشت:
-فکر کن مهیار…این فرصت واز دست نده دکتر خوبیه
ایستاد:مگه نمی گید دکترا فقط وسیله است اصل خداست؟منم می خوام بدون وسلیه اش چشمام وبرگردونه
مهیار می رود …پرویزنفسی کشید مجاب کردنش سخت بود…چشمش به قاب عکس روی میز مهیارافتاد لبخندی زد.او ومادرش شادی کنار یکدیگر لب حوض نشسته اند.یادش آمد بعد از این عکس مهیاربلند شد پایش لب حوض لیز خورد ودر آن افتاد ویک ماه پایش در گچ بود.خندید…آن اتاق وخاطراتش ترک کرد.
پرویزلباسی که برای پسرش خریده بود روی پایش گذاشت:
مهیار:کاش نمی رفتیم
-زشته دعوتمون کردن
-چقدر خوب میشد مستانه بله رو می داد ما رو هم راحت می کرد
-حتما این کارو می کنه
سوار ماشین شدند وبه سمت خانه راحله حرکت کردند مسعود به استقبالشان آمد:
-سلام خیلی خیلی خوش امدید خانواده ی سعادتی
پرویز ومهیار با او دست دادند ووارد خانه شدند…مستانه در آشپزخانه مشغول میوه شستن بود حال خوبی نداشت دوست داشت در گوشه ای خلوت ساعت ها گریه کندوبه حال خود وعشقی که سالها به امید وصال با خود تا این سن کشیده وبه سرانجامی نرسید زار بزند.راحله با ساینا وارد آشپزخانه شدند.
-مستانه ببین چقدر خوشگل شده
مستانه بر می گردد…نگاهی به ساینا که موهای لختش با سلیقه جمع وبالای سرش جمع شده بود…تاپ صورتی ودامن جین آبی کوتاه وکفش قرمز عروسکی که در پای گرد وتپل سفیدش جا خوش کرده بود وآن دندان های کوچک وتازه رشد کرده اش که به صورتش شیرینی ونمک خاصی بخشیده بود انداخت.با حسرت به آن نگاه می کند چقدر دوست داشت روزی این دختر مادر صدایش کند.
خیره به چشمان درشت وسیاهش که به مهیار رفته بود می اندازد و به زحمت لبخندی می زند:آره خوشگل شده
ساینا روی زمین می گذارد واو آرام راه می رود راحله آب پرتقالی به دستش می دهد وگونه اش می کشد:خوشگل من امشب اذیت نمی کنه ها
ساینا لیوان پس می دهد وسمت راحله می گیرد:نه
لیوان از دستش می گیرد:اب پرتقال دوست نداری؟خب چی می خوای عزیزم؟
دستان کوچک وگردش را به سمت میوه ها می گیرد:این…دیب
راحله می خندیدوسیب قرمز وبزرگی به دستش می دهد:بفرما خانم
سینی به سمت مستانه می گیرد:مستانه جان این اب پرتقال رو ببر
-میشه خودتون ببرید؟
راحله که بی حوصلگی دخترش را پای استرس مراسم امشب می گذاردباشه ای می گوید وبه سمت سالن می رودلیوان جلوی مهیار می گذارد:
-خیلی خوش اومدید…فکر نمی کردم بیاین
مسعود:یعنی برن؟
-مسعود
می خندد مهیار گفت:عروس خانم تشریف نمیارن بهش تبریک بگیم؟
راحله:عمه جون هنوز که خبری نیست
-همین که اجازه دادن بیان یعنی بله رو دادن
-خدا از زبونت بشنوه
راحله به اشپزخانه رفت وبا دیدن ساینا که به میز چنگ زده و روی پنچه هایش ایستاده وبا سعی می خواهد لیوانی از روی میز بردارد خندید:
-مستانه یه وقت حواست به این دختر نباشه ها
بغلش می کند ومی بوسدش:چی می خوای بلا؟
با دستش به لیوان اب پرتقال روی میز که برنداشته بود اشاره می کند:آب
-این که آب نیست آب پرتقاله
راحله لیوان به دستش می دهد وساینا روی زمین می گذارد..سیب نصفه گاز زده روی زمین بر می دارد:

-مستانه برو داییت ومهیار سلام کن…سراغتو می گیرن
-باشه الان میرم
با ظرف میوه در دست وارد سالن می شود:سلام
پرویز:سلام خانوم…بالاخره گذاشتی یکی پاشو تو این خونه بذاره؟
لبخندی می زند و از شرم چیزی نمی گوید نگاهش به مهیار می افتد،لبخندی برلبانش می بیند احساس می کند از اینکه قرار است دیگر مزاحم زندگی اش نشود خوشحال است.
مهیار:مبارکه عروس خانم،بالاخره تصمیم گرفتی ازدواج کنی؟
-من که هنوز بهشون جوابی ندادم
-میدی…اونم بله
بغض داشت…بغضی که مانع بیشتر از ایستادن او در جمع شد دل کندن از او برایش سخت بود.برگشت …ناگهان با دیدن ساینا که لیوان اب پرتقالش روی زمین می ریزد فریاد خفه شده درونش که در حال انفجار بود با خشم بیرون می فرستد.
-چی کارمی کنی؟واسه چی آب پرتقالتو میریزی رو زمین؟یک ساعت داشتم اینجا رو طی می کشیدم بی فکر…آخه کی می خواد اینجا رو تمییزکنه؟
همه متعجب به مستانه نگاه می کردند ساینا با چهره ی ترسیده وشوک زده که حتی جرات گریه کردن هم نداشت با دستش به اب پرتقال ریخته روی زمین اشاره کرد:
-آب
راحله:مستانه چیکار می کنی؟
خودش هم از کارش پشیمان بود می دانست فرد مقابلش برای فریاد زدن بر سرش اشتباه گرفته…با گریه به سمت اتاقش می دود.مهیار به جوش می آید به جلو حرکت می کند پرویز دستش می گرد:
-من ساینا رو میارم
مسعود از شرم می گوید:من واقعا شرمندم نمی دونم این دختر چش شده
پرویز نوه اش را به دست پسرش می دهد..ساینا سعی می کند با همان زبان نصف ونیمه اش به پدرش توضیح دهد از عمد نبوده فقط دوست داشت رنگ سفید زمین را با اب پرتقال نارنجی، رنگ کند.
-بابا..اب..اینا
دست نوازش برسرش می کشد:عیبی نداره عزیزم …فدای سرت؛بابا بریم خونه؟
مسعود:کجا می خواید برید؟بمونید…الان مستانه میاد عذر خواهی میکنه
-عذر خواهیش به درد من نمی خوره عمو،کسی سر بچه اینجوری داد نمی زنه..بابا بریم
پرویزاز حال مستانه خبر دارد چیزی نمی گوید،اما این فریاد توجیهی برای کارش نیست سوئیچش بر می دارد مسعود رو به روی مهیار می ایستد:
-من معذرت می خوام،شاید بخاطر استرس زیادش بوده،دوست داره همه چیز مرتب تمییز باشه مطمئنا دست خودش نبوده….راحله
راحله از اتاق بیرون می اید:چی شده؟پرویز کجا؟
پرویز:مهیار نمی خواد بمونه،منم نمی خوام اجبارش کنم،بود ونبود ما که فرقی نمی کنه
– چرا فرق می کنه…مهیار جان مستانه خودشم ناراحته داره گریه می کنه
-گریه اون بخاطر یه چیز دیگه است
راحله:بمونید تورو خدا الان مهمونا می رسن زشته،ساینا هم چیزی نشده
-عمه این بدبخت اینقدر ترسیده که نتونست گریه کنه،این دادی که اون زد قلب من تکون خورد،بابا اگر نمیاید من رفتم
مستانه با همان چشمان پر از اشک با عجله بیرون می اید به سمت مهیار می رود بازویش می گیرد:
-معذرت می خوام..ببخشید..دست خودم نبود،بمون
-دلت از دست باباش پره چرا سر این خالی می کنی؟بچه است نفهمید
مستانه ساینا را از اغوشش می گیرد می بوسد:معذرت می خوام ساینا،منو می بخشی؟
صدای زنگ در سالن پیچیده شدراحله هول می شود:ای وای اومدن
مسعود خودش را به ایفون رساند وگفت:خودشون نیستند عزیزه
راحله:وای داشتم می مردم
پرویز:مهیار بمونیم؟
مهیار نفسی کشید:پس من بیرون می شینم،اینجا احساس خفگی می کنم
با همان قدم های ارام به سمت حیاط خانه که پشت ساختمان قرار داشت رفت به تنه ی درختی تکیه داد…دستانش دور زانوهای جمع شده اش حلقه کرد.چند دقیقه بیشتر از نشستنش نگذشته بود که بوی عطرمستانه درنزدیکی خود حس می کند سکوت می کند…مستانه روی دوزانویش کنارش می نشیند لیوان جلویش می گذارد.
با لحن شرمساری می گوید:برات آب اوردم
-تشنم نیست
-معذرت می خوام
-عیبی نداره بالاخره باید یه جا خودتو خالی کنی…کی بهتر از ساینا که زبون نداره جوابتو بده
-به خدا دست خودم نبود..نمی دونم چی شد که یهو…
نتوانست حرف بزند اشکش جاری شد.
مهیار:باید سر خودم داد می زدی…هر چیزی که داشت خفت می کرد وباید به خودم می گفتی…حاضر به ازدواج نمیشی چون فکر می کنی من بهتر از همه ام؟هیچ کس خوب مطلق نیست؛منم عیب وایرادای ندارم…چشمتو رو بدی های من بستی فقط رفتارای خوب منو می بینی…پیش خودت گفتی مهیار بهتر از همه است با هر کس دیگه ای ازدواج کنم بد بخت میشم.
چند لحظه ای سکوت می کنن فقط صدای نفس های یک دیگر می شنوند مهیار کمی ارام تر شده بود:
-یه مدت باهاش نامزد باش اگر دیدی اون چیزی که تو می خوای نیست ازش جدا شو…
وقتی متوجه سکوت طولانی مستانه شد گفت:هنوز اینجایی؟
-اره اینجام
-باشه؟

بلند می شود:خیالت راحت امشب جواب مثبت ومی دم،دیگه نمی خواد نصیحتم کنی
-خیالم وقتی راحت میشه که سر سفره عقد جواب بله رو بدی
راحله بیرون می آید:مستانه زود بیا مهمونا اومدن
بدون جواب دادن به مادرش رو به مهیار می کند و می گوید: اینو بدون اگر خوشبخت نشدم مقصر تویی
با گفتن این حرف از آنجا دور می شود…لبخند میزند . پاهایش دراز می کند که به لیوان اب می خورد و می ریزد…دست روی چمن ها می کشد وبه لیوان پیدا می کند..کنار خودش می گذارد.خود هم می دانست شاید دیگر کسی بهتر از مستانه به او محبت نکند.شاید دیگر کسی مثل او تمام حواسش به او نباشد.نفسی می کشد که صدای سایه وصداهای نامفهوم دخترش می شنود.
سایه ساینا را زمین می گذارد:چی شده سایه واسه چی امدین بیرون؟
-هیچی یه ذره دخترت فضول شده
دستش به کنارش بلند کرد ساینا در اغوش گرفت وبوسیدش:چرا اذیت می کنی باز می خوای دعوات کنن؟
روی چمن ها بازی می کرد وسایه مواظبش بود ومهیار با خنده های اومی خندید.بعدازیک ساعت صدای کل کشیدن عمه وزنی دیگر شنید،بغض کرد لبخندی زد:
-مبارکه مستی
سایه با خوشحالی به ساختمان نگاه کرد:مستانه بله رو داد
نیم ساعت بعد عزیز بیرون آمد:سلام مهیار جان…چرا بیرون نشستی نیومدی تو؟
-سلام عزیز…اینجا راحت تر بودم، بله رو داد؟
-آره…بیاین تو شام بخوریم
به سمت ساینا رفت در آغوشش کشید وبوسید هر چهار نفر به ساختمان رفتند.سر میز شام دیگر مستانه کنارش ننشست…غذایی برایش نکشید…دیگرسوالی نپرسید چیزی می خوای؟…رو به رویش نشسته بود وفقط نگاهی به پسر داییش انداخت…همان شب تصمیم گرفت صندوقچه ی محبتش برای همیشه برروی پسر داییش ببندد.هر چند مهیار دلش برای محبت های دختر عمه اش تنگ می شد اما تصمیمی بود که خودش گرفت…واز این بابت خوشحال بود،که بالاخره حرف هایش اثر کرد.
چند ماهی از نامزدی مستانه می گذرد ودر این مدت ان دو همدیگر را ندیده اند.مهیار به یک برنامه تلویزیونی گوش میدهد.منیره اشپزی می کرد که صدای زنگ نواخته شد منیره با دیدن راحله وزن جوان چادری در زد.
هر دو با یک پسر چند ساله وارد شدند.راحله بعد از سلام کردن به سمت مهیار رفت آرام روی شانه اش زد
-سلام مهیار خان
-سلام عمه جان …از وقتی دخترتو شوهر دادی دیگه سراغی از ما نگرفتی ها

-کار داشتم به خدا…فاطمه خانم وآوردم
-فاطمه؟؟ کیه؟
-مگه بابات بهت نگفت؟
-نه
-از دست بابات تاکید کردم که یادش نرها
-حالا کی هست؟
رو به فاطمه می کند:شما برید تو اشپزخونه من بهت خبر می دم
زن جوان چادرش جلو تر می کشد:چشم
صدای جوانش مهیاررا کنجکاو کرده بود که بفهمد کیست!فاصله سالن تا اشپزخانه زیاد بود وان دیواری که بینشان بود مسلمن صدایشان نمی شنیدکنارش می نشیند:
-فاطمه رو اوردم برای نگهداری از ساینا
-چی؟از کی این تصمیم وگرفتید؟
-من خیلی وقته به بابات گفتم حتما یادش رفته بگه…مهیار باور کن عمه اگر کار نداشتم خودم تا موقع عروسی ساینا ازش مراقبت می کردم،عزیز هم مریض شده بنده خدا دیگه نمی تونه بیاد، باید به اونم برسم ارایشگام هم هست…فاطمه رو اوردم که فقط از ساینا مواظبت کنه منیره هم کارای خونه انجام میده…حالا نظرت چیه بمونه؟
-شما هر کاری خواستید کردید دیگه نظر منو می خواید چیکار؟
-هم بخاطر خودت گفتم هم فاطمه،(صدایش ارام ترمی کند) بیست وپنج سالشه یه بچه پنج ساله هم داره،بیوه است..اجاره خونش عقب افتاده اون صاحب خونه پیرمرد نکبتش هم گفته یا با من ازدواج کن وخودتو از کرایه خونه راحت کن یا اثاثتو جمع کن برو…مهیار به خداهم تو راحت میشی هم اون یه نونی دستش میاد..خب؟
مهیار خندیدراحله گفت:واسه چی می خندی؟
-از دست کارای تو عمه…هر چی اسیر وفقیر میاری تو این خونه بعد به زورم می خوای رضایت نامه بگیری…باشه بمونه فقط بچش ساینارو اذیت نکنه
صورتش بوسید:ای قربونت برم خیلی خوشحالش کردی
-فعلا که شما بیشتر خوشحال شدید
-ثواب می کنی عمه
بلند می شود به طرف اشپزخانه می رود:فاطمه
برمی گردد:بله خانم؟
-بیا می خوام ساینا رو بهت نشون بدم
دست پسرش می گیرد قبل رفتن به اتاق ساینا نیم نگاهی به مهیار می اندازد بالای تختش می ایستند به چهره ی مظلومش که در خواب زیبا تر شده بود نگاه کرد:
-اینم ساینای ما
-ماشاالله چقدر خوشگله
-اره کاش مامانش …ولش کن از پسش که بر میای؟
-بله خانم…من پسرمم خودم تنهایی بزرگ کردم
خوبه…ساینا زیاد اهل فضولی کردن نیست دختر آرومیه…یکی باهاش بازی کنه آروم یه جا می شینه
-خوب پس من وامیررضا باهاش بازی می کنیم
-خیلی خوبه..حالا بریم بیرون تا با صدامون بیدار نشده
از اتاق بیرون آمدند راحله رو به مهیار کرد:مهیار من میرم
زن جوان به مهیارنگاه می کند باورش نمیشد نابینا باشد،آرامش ومهربانی خاصی در چهره اش می دید.راحله با یک خداحافظی انجا را ترک کرد هنوز سرجایش ایستاده بود مهیار متوجه شد سرش چرخاند:
-کسی اینجاست؟
-سلام..بله اقا منم
لبخندی زد:بی زحمت یه مهیار هم به اقا اضافه کنید،از آقای تکی خوشم نمیاد
از شرم سرش پایین می اندازد:چشم
-اگر صبحانه نخوردید به منیره میگم براتون حاضرکنه
-نه اقا دستون درد نکنه خوردیم
خندید:اقا مهیار…نشون جان
با تبسمی نگاهی به لحن پراز محبت و مهربانی او انداخت وبه اشپزخانه رفت چادر از سرش برداشت…به لباس بلند ومندرسش نگاه کرد…خوشحال بود ازاینکه مرد خوش پوش نمی تواند لباس هایش ببیند.باید با گرفتن اولین حقوقش لباسی مناسب برای خودش بخرد.
ساینا از اتاقش بیرون آمد به طرف پدرش رفت پاهایش در دست گرفت:بابا آب
-صبح بخیر عزیز بابا…تشنه ی کجایی تو اول صبحی اب می خوای؟
صدای فاطمه می زند او با عجله خودش را به او می رساند:بله آقا مهیار؟
-ساینا تشنشه..ولی شما اول بهش صبحانه بدید
-چشم
به طرف دختر می رودامااو به زن غریبه اعتماد نمی کند وبه پدرش می چسبد گریه می کند.منیره بیرون می آید وهمراه فاطمه اورا به دستشویی می برد.
منیره:تا بخواد به شما عادت کنه یه مدت خودم کنارتون می مونم
-باشه ممنون
فاطمه دست وصورتش می شورد ومنیره روی صندلی مخصوصش که در آشپزخانه است می گذارد…فاطمه کنارش می نشیند می خواهد لقمه ای در هانش بگذارد که باز گریه می کند وپدرش صدا می زند:
-بابا…بابا
مهیاراز جایش بلند می شود…به سمت آشپزخانه رفت…به طرف صدایش می رود…کنارش می نشیند
-چیه بابا خاله می خواد بهت صبحونه بده…میشه بلندش کنید می خوام توبغلم بشینه؟
فاطمه اورا در آغوش پدرش می گذارد و لقمه های کوچک را با لبخند وحرف زدن دردهانش می گذارد…ساینا حالا که از جایش مطمئن شده با دقت به زن جوان که به رویش لبخند می زند نگاه می کند می خواهد بداند به اواعتماد کند یا نه؟فاطمه هر از گاهی به مهیار هم نگاه می کرد.نمی دانست زنش از او جدا شده یا مرده؟ترجیح میداد مرده باشد.به نظرش اگر از او جدا شده باشد یک زن دیوانه است که ازچنین مرد خوشرویی جدا شده.
مهیار:دخترم زود با همه دوست میشه…یه هفته طول نمی کشه که بهتون عادت می کنه
-انشاالله که همین طور باشه
فاطمه دوست داشت بیشتر از زندگی او بداند.اما الان وقت وفرصت مناسبی نبود.
فصل سوم
برای بار چندم با وسواس آرایشش را تجدید می کرد…به نظرش یا خیلی غلیظ یا زشت بود…آنقدر لبش تمییز کرد که پوست لبش کنده شد،هر چند میدانست یک مهمانی برای جمع اوری پول برای موسسه خیریه است اما باز هم وسواس به خرج می داد کامیار با لبخندی به چهار چوب در تکیه داده بود:
-تو هنوز گرفتاری؟
با درماندگی برگشت:چیکار کنم؟هر چی آرایش می کنم احساس می کنم زشت می شم
-آدمی که زشته هر کاری کنه همونه
اخمی کرد:دست درد نکنه
-نمی خواد اینقدر حساس باشی یه مهمونی سادست
از آینه به او نگاه کرد:یه مهمونی ساده؟داییت نصف کارکنای شرکت ودعوت کرده…تنها کسی که پوشیده است منم ونمی خوام زشت به نظر بیام
نزدیک تر امد صندلی برداشت کنارش نشست رژی برداشت:من که گفتم احتیاجی نیست روسری بپوشی…حالا بگو آ
-من بدون روسری هیجا نمیام
خندید:باشه…من کاریت نداریم دهانت وباز کن
کامیار با سلیقه خودش ارایش ملایمی روی صورت او انجام می دهد بلند شد: سریع لباس بپوش بیا پایین دیر کردی مجبوری تاکسی بگیری بیای
-یه زره بامحبت باش
-محبت زیادی به زن جماعت نیومده
مریم تبسمی کرد.دل آرام بود که چند ساعت قبل لباس اماده کرده ونگرانی برای انتخاب لباس ندارد…لباس بلند ساتن حریر نباتی رنگ و شالی با مدل مصری…وارایش ملایمش که شاهکارشوهرش بود در اینه لبخندی زد.
-بد نشدم ولی زیاد هم…
-تا خل نشدی بدو بریم
برمی گردد دامن لباسش بالا می زند:با این کفش نمیتونم بدوام
-راست می گی
با قدم های بلند به سمتش می رود واز زمین جدایش می کند به سرعت از پله ها پایین می اید..مریم می خندید:
-دیونه بذارم زمین…سرم داره گیج می ره
-بذارم گیج بره بهتره از اینکه دیر کنیم
در ماشین نشستند وبه سمت خانه ی آقای منصوری حرکت کردند.مریم با دیدن ان همه ماشین پارک شده گفت:
-عجب مهمونی شلوغی بشه
دستان مریم فشرد وگفت:نترس من تا اخرش با هاتم
مریم دستش کشید:مرد به این لوسی ندیدم
خنده ی بلندی کرد:الان شلوغه ولی به محض اینکه سوزان اعلام کنه پول واز جبیتون در بیارید برای موسسه ببین چند نفر می مونن
وارد سالن مهمانی شدند،وبا میزبان سلام کردند منصوری با صدای بلندی رو به مهمانان مریم را معرفی کرد…وهمه با لبخندی اظهار خوشوقتی کردند.آن دو وچند زوج دیگر گوشه ای ایستاده بودند مریم متوجه نگاه سنگینی شد …برگشت وبه مردی که وقیحانه براندازش می کرد ولبخندی چندش اور برلبانش داشت نگاهی انداخت.
دست دور بازوهای همسرش حلقه کرد وآرام گفت:اون مرده چند ساعتیه بهم زل زده
کامیار بدون اینکه نگاه کند گفت:بذار نگاه کنه تا چشماش در بیاد
با لحن اعتراضی گفت:نمی خوای چیزی بهش بگی؟
خندید:لابد داره فکر میکنه این موجود عجیب از کدوم سیاره اومده
دستش از بازویش جدا کرد:واقعا که،یه ذره غیرت خوبه ها
-زشته مریم مگه من لاتم برم بزنم توسرش بگم به زنم خیره نشو…اینا بابا این چیزا حالیشون نیست…تا من بخوام از ناموس وغیرت ایرانی بگم جان به جان افرین تسلیم کردم…دوتا مشت میزنن تو شکمم تمومه بچمونم میمیره
با خنده نیشگونی از پهلویش می گیرد از آن جمع دور شد برای برداشتن نوشیدنی به طرف میز رفت.با برداشتن اولین نوشیدنی..با حس کردن چیزی پشت سرش برگشت با دیدن همان مرد…کمی وحشت کرد.
لبخند مهمان نوازانه برلبانش بود:همیشه شنیده بودم خانم های شرقی زیبا هستند…اما الان با چشمام به یقین رسیدم
با لحن خشک ورسمی اش تشکر کرد وبا چشم به دنبال همسرش می گشت تا از این گرداب نجاتش دهد.مرد همچنان به چشمان او خیره بود:
قدمی نزدیک تر امد:به دنبال کسی هستید؟
نگاهی به او انداخت:بله همسرم
لبخند مرد محو شد:پس همراهتون همسرتون بودند؟
-بله
سری تکان داد وگفت:می تونم شما رو به شام دعوت کنم؟؟
-بله؟؟!!نه…نخیر یعنی معذرت می خوام نمی تونم دعوتتون قبول کنم
-چرا؟
با دستی که روی کمرش قرار گرفت با ترس برگشت با دیدن کامیار نفس اسوده ای کشید کامیار گفت:فکر نمی کردم بخاطر کسالتتون امشب بیاید
-من خوبم..من همسرتون وبه شام دعوت کردم..شما هم می تونید به همراه خانمتون بیاید
-بخاطر لطف و دعوتتون ممنونم اما نمی تونم
سری تکان داد:حیف شد
با نگاه اخر به مریم واظهار خوشوقتی از انجا دور شد.
مریم:اگر اون موقع گفته بودم میزدی تو گوشش اینجوری حرف نمی زد
-خندید:اوه اوه…چه خشن بابا زن شرقی یه ذره ملایم تر همین الان این بنده ی خدا ازت تعریف کردا
نگاهش به دختری اشنا که با لباس باز کنار مردی ایستاده و می خندد افتاد:
-کامیار این اینجا چیکار می کنه؟!!
-لابد با جیمز اومده
-همونی که اون شب دختره رو بهش دادی؟
-اوهوم…اصلا به ما مربوط نیست همین که مزاحم زندیگمون نیست خوبه
هر چندمریم از نگاه های ان مرد در امان نبود اما مهمانی جالبی برایش بود…اشنایی با زنان وحرف زدن با انان هر چند از فضای غربت رااز یادش نمی برد اما کاسته می کرد.
با صدای تلفن از خواب پرید…دستش دراز می کند گوشی برمی دارد:بله؟
-سلام..خواب بودی؟
-آره..چی شده؟
-سوزان تصادف کرده بردنش بیمارستان،داییم تنهاست برو پیشش من شرکت کار دارم بعدا میام
مریم که از خبر ناگهانی گیج شده بود و نمی تواست تحلیل کند نشست وگفت:وایسا ببینم …چی میگی تو؟کی تصادف کرده؟
-سوزان
-وای خدایا… چراخبرو اینجوری میدی؟الان حالش خوبه؟…اصلا چراتصادف کرده؟
-پولایی که شب مهمونی جمع شده بود ومی خواست ببره موسسه،نزدیکای همونجا بهش ماشین میزنه
-مگه با رانندش نرفته بود؟
-نه،می خواست تنهایی بره
با صدای نگران گفت:زنده است؟
-نمی دونم…فقط دایی گفت فعلا اتاق عمله
-باشه آدرس وبده الان میرم
مریم چشم برهم زدنی حاضر شد وبه بیمارستان رفت…با دیدن آقای منصوری که با حال پریشان و با شانه های خم شده نشسته به سمتش رفت.
-سلام
با چشمان قرمزش سر بلند می کند به او نگاه کرد:سلام
کنارش نشست:حالش چطوره؟
اشک هایش پاک کرد:نمی دونم فعلا اتاق عمله
-نگران نباشید حالش خوب میشه
-امیدوارم
مریم برای آوردن لیوان آبی بلند شد..به نزدیک او که رسید سوزان از اتاق عمل بیرون آمد…از دکتر جراحش حالش پرسیدند خبرهای خیلی خوبی به آنان نداد.
منصوری همانجا نشست وگریه اش سرداد…مریم سعی در آرام کردنش داشت اما او همچنان بی صدا می گرید…لحظه ای سرش گیج شد وافتاد…مریم با خبر کردن دکتری به اتاق بردند و وسرومی به او وصل کردند.کامیار بادیدن مریم در حیاط بیمارستان به طرفش رفت :
-سلام
با چهره ی گرفته اش سر بلند کرد:سلام
کنارش نشست:چی شد؟
با اشک های جمع شده در چشمش سرش به چپ وراست تکان داد:تموم شد…سوزان دیگه بر نمی گرده
-مرد
-بدتر…مرگ مغزی شده،ضربه به سرش شدید بوده
-وای…بیچاره دایی خیلی دوستش داشت
-اونم حال خوبی نداره،فشارش افتاد سرم روش وصله
-ای بابا…می رم بهش یه سر بزنم
-خوابه…بهش آرامش بخش زدن
چند لحظه ای سکوت می کنند…هوا ابریست…باد ملایمی درحال وزدین است…صدای آژیرآمبولانس به گوش می رسد…مریم نگاهش به مادر وپسری که سرش شکسته وارد بیمارستان شدند افتاد.
مریم:حالا چی می شه؟
کامیار هم به همان پسر نگاه می کند:باید منتظر وضعیت سوزان باشیم
مریم به نیم رخ همسرش می نگرد:نفهمیدی گفتم مرگ مغزی شده ؟یعنی تمام
-می دونم تمامه مسلما دایی باور نمی کنه فکر میکنه هنوز زنده است
-راست میگی چون وقتی دکترا بهش گفتن، اون همش می گفت قلبش ضربان داره
کامیار بلندشد:می رم یه سر بهش بزنم
مریم:باشه
ساعت از نیمه شب گذشته بود با تکان خوردن متوجه جای خالی کامیار شد….بلند شد با روشن دیدن اتاق کار کامیار به آن سمت رفت…سرش در نقشه کشیدن بود بدون حرفی به آشپزخانه رفت قهوه ای حاضر کرد وبه اتاق رفت وارد اتاق شد.کامیار سرش بلند کرد:
-چرا نخوابیدی؟
لیوان جلویش گرفت برداشت:دست درد نکنه
-نوش جان…خواب نمی رفتم…می ترسم
قلپی از آن خورد:از چی؟
-زندگیمون…همه پولتو تو شرکت داییت سرمایه گذاری کردی،شرکتم که به نام زن داییته،پولای تو چی میشه؟
نگاهی به چشمان پر اضطرابش می اندازد:یعنی اگر تمام پولمو از دست بدم حاضر نیستی دیگه با من زندگی کنی؟
-این چه حرفیه می زنی معلومه که باهات زندگی می کنم؟مگه من بخاطر پول حاضر به ازدواج با تو شدم؟…من فقط نگران بودم همین
لبخند دل گرم کننده ای به همسرش می زند:نگران نباش همه دارایی سوزان به داییم می رسه
زیر چشمی به او نگاه می کند:واقعا؟
-بله واقعا…حالا که خیالت راحت شد برو بگیر بخواب
-چقدر بی رحم وبی فکر شدم اون بدبخت رو تخت بیمارستان خوابیده، اونوقت من به فکر زندگی خودمونم
-هر کسی دیگه ای جای توبود نگران زندگی وایندش بود
مریم بلند شد وبا دل اضطراب واشوبش برای خواب به اتاق رفت…دوروز از وضعیت سوزان می گذشت…وهمه منتظر بودن آقای منصوری رضایت دهد دستگاه از روی اوبردارند اما او بر این باور بود که همسرش هنوز زنده است ونفس می کشداگر این کار را بکند علنا اورا می کشد.دکتر ها تمام سعی خودرا برای راضی شدن اوکردند…بعد از گذشت یک هفته تصمیم نهایش گرفت ودستگاه از روی او برداشتند…اعضای بدنش اهدا کرد…مراسم خاکسپاری در هوای بارانی انجام شد؛مریم با وجود اینکه مدت کوتاهی با او آشنا شده بود اما گریه هایش برای او مثل یک دوست دیرینه بود.
همه ی دوستان برای دلداری دادن در خانه ی آقای منصوری جمع شده بودند.اما او حال خوشی نداشت.بعد از رفتن تمام مهمان ها مریم کنارش نشست.
-دایی
با چشمان قرمزش به او نگاه کرد:خیلی دوستش داشتم
-می دونم
-آخه چرا اینجوری رفت؟بی خبر
دست روی شانه اش می گذارد:مرگ همینه…بی صدا وبی خبر میاد
-صبحی که این اتفاق براش افتاد، کیک درست کرده بود گفت بهش دست نزن تا با هم بخوریم…من هنوز بهش دست نزدم
با گریه سرش روی شانه ی مریم گذاشت…او آرام شانه اش نوازش می کرد:آروم باشید
مریم با اشک چشم به کامیار که به او نزدیک می شد نگاه کرد:دایی می خواید شب پیشتون بمونیم؟
سر بلند کرد ودرست نشست با دستمالی اشک هایش پاک کرد:نه…احتیاجی نیست،حالم خوبه
مریم:تعارف نکنید اگر بخواید می مونیم
بلند شد:خیلی وقته تعارف از یادم رفته
همان طور که به سمت راه پله می رفت پشتش به انان بود گفت:برید خونتون دیر وقته…ممنون که تا الان موندید
آن دوبه هم نگاهی می اندازند وآن عمارت را ترک می کنند.
کامیار برای خوردن آب به آشپزخانه می رود،با زدن برق ودیدن مریم که دست روی صورتش گذاشته وبه کابینت تکیه داده با چشمان گرد شده ای گفت:
-چی شده؟ واسه چی اینجا نشستی؟
با چهره گرفته روبه گریه اش دقیق شد:چیزی شده
دستش محکم تر روی دندانش فشار داد:دندونم..داره منو می کشه
خنده ی بلندی کرد:دیونه ترسیدم،چرا بیدارم نکردی بریم دکتر؟
-نمی دونم
بازوهایش گرفت:بلندشو بریم
سرش تکان داد:جایی نمیام..یه مسکن برام پیدا کن خوب میشم
پارچه ای گرم می کند وروی صورتش گذاشت:فعلا اینو بذار ببینم چیزی پیدا می کنم
تمام آشپزخانه به دنبال پیدا کردن مسکن گشت اما چیزی نیافت.مجبور شد برای خرید بیرون برود.مریم در تخت دراز کشیده بود.اسپری مسکن روی دندانش زد وخوابید.
به زحمت زبانش می چرخاند وکلمات ادا می کرد:کامیار به نظرت کی سوزان وکشته؟
به تاج تخت تکیه داده بود:تو همیشه وقتی دندونت درد می گیره کاراگاه بازیت گل می کنه؟حالا کی گفته اونو کشتن؟
-همینجوری،گفتم شاید یکی ازش کینه داشته باشه یا بخاطر پولا این کارو کردن
کامیار خوابید وگفت:تا تو با این دندون دردت به فکرات می رسی منم بخوابم…شب بخیر(به چشمانش نگاه کرد)در ضمن کسی به پولاش دست نزده بود
-یعنی تصادف غیر عمد بود؟یکی همین جوری رد میشد حواسش نبود بهش زد؟
-بله غیر عمد
-هنوز اون ونگرفتن؟
-نه…تموم شد؟
-آره شب بخیر
رودوشی به دور خودش می پیچد وبه آشپزخانه می آید…از پنجره آشپزخانه نگاهی به حیاط که با برگ های رنگی پوشانده شده بود انداخت…رو به کامیار که قهوه می ریخت گفت:
-بیرون خیلی قشنگ شده
اوهم با لبخندی به بیرون نگاه می کند:آره جون میده بری رو برگا بازی کنی
مریم با تبسمی می نشیند:بچه بازیت گل کرده
کامیار لیوانی رو به رویش می گذارد:کیف نمیده؟
موهایش کنار می زند ومی خندد:خیلی
تلفن زنگ خورد…برای جواب دادن بلند شد…مریم همان طور که صبحانه اش می خورد در فکر این بود که چگونه خبر خوشحال کننده را به او بدهد.بعد از چند دقیقه صحبت کردن در جایش نشست.
-دایی بود…گفت بریم خونشون کار مهمی داره
-چی کار؟
-نمی دونم نگفت
خدمتکار برای پذیرایی نوشیدنی آورد بعد از رفتن ان، اقای منصوری رو به آن دو که کنار یک دیگرنشسته بودند گفت:
-من دارم از اینجا می رم
حرف بدون حاشیه هر دوی آن را شوک زده کرد؛کامیار:چرا؟
– بدون سوزان دیگه نمی تونم اینجا زندگی کنم
-پس شرکت چی میشه؟
-بخاطر همین گفتم بیاید اینجا…سوزان یه وصیت نامه نوشته که تمام دارایش به جز این خونه به انجمن خیریه ای که براش کار می کرد داده بشه
مریم با رنگ پریدگی گفت:یعنی می خواید شرکت وتعطیل کنید؟
سرش تکان داد:بله متاسفانه
-آخه دایی من تمام پولمو توی شرکت شما سرمایه گذاری کردم
-با پول تو کاری ندارم،همه ی سرمایتو بدون کم وکاستی بهت می دم
کامیارکه خودش را در آستانه بد بخت شدن می دانست با کلافگی دستی به صورتش کشید مریم که حال شوهرش دید گفت:
-یعنی هیچ راهی نداره که خودتون بخواید اون شرکت واداره کنید؟
-نه …متاسفم،طبق وصیت نامه تمام شرکت به اون انجمن داده میشه
کامیار:خوب ما اونجا اداره می کنیم درامدش ومی دیم به اون انجمن
منصوری به چهره ی نگرانش نگریست و به این فکر می کرد چرا فقط به خودشان فکر می کنن ومتوجه دل تنگی وغصه او برای همسرش نیستند.
-شرکت وباید بفروشم و پولشو بدم به انجمن…حتی اگر میشد،بازم نمی موندم بدون سوزان زندگی کردن برام سخته
مریم:کجا می خواید برید؟
-نمی دونم،نروژ…کانادا…شایدم دانمارک پیش خواهرم هر جا به غیر از این کشور…بدون سوزان اینجا خیلی دلگیره
کامیار:پس کسایی که با شرکت قرارداد امضا کردن چی میشه؟
-قراردادشون فسق میشه…اوناییم که ساختمونشون نیمه کاره مونده بقیه پولشون ومیدم
کامیار نفس آه داری کشید…مریم برای برطرف کردن تنگی نفس ناشی از اضطراب زیاد نوشیدنش لاجرعه نوشید.نمی دانست سرنوشت چه آینده ای برای آنان رقم زده است…به محض گرفتن پول از خانه خارج شدند…کامیار در نزدیکی پارکی توقف کرد بدون توجه به مریم پیاده شد عصبی وکلافه قدم بر می داشت وبه هر چیزی سر راهش بود لگد میزد…مریم که حال شوهرش اینگونه دید ترجیح داد در جایش بنشیند تا او آرام شود.
به خانه بازگشتند کامیار روی مبل نشست…مریم کلید در دستش می فشرد،به نظرش امروز بهترین روز زندگی اش می شد اگر خبر خوب را زودتر ازخبر بد اقای منصوری به شوهرش می گفت،اما آن مرد روزشان را خراب کرد.نوشیدنی از یخچال خارج کرد…درون لیوان ریخت…کنارش نشست… جلویش گرفت.
-بخور
-میل ندارم
لیوان روی میز شیشه ای گذاشت:فکرش ونکن درست میشه
کمی عصبی میشود:چی درست میشه من اخراج شدم یعنی الان بیکارم…تو این اوضاع باید بدوام ببینم کدوم شرکت یه نقشه کش می خوان (پوزخندی زد) تو ایران رئیس شرکت بودم اینجا شدم کارمند حالا هم یه جویای کار…مسخرس
-خب با همین پول خودت یه شرکت کوچیک راه بنداز
-نمیشه…پولم کافی نیست
-تو سه میلیارد پول داری
-اینجا ارزش پول ما کمه
-هر چقدر کم باشه… میشه باهاش شروع کرد
نگاهی به او انداخت…عصبی بود ونمی خواست سر مریم داد بزند که الان وقت دلداری دادن نیست…بنا براین بلند شد واتاق رفت.مریم همانجا روی کاناپه دراز کشید دست روی شکمش گذاشت،تا اوضاع ازاین بدتر نشده باید به او بگوید…یک هفته تمام کامیار دنبال شرکتی برای سرمایه گذاری بود تا حداقل جایی که بتواند کار کند آن هم نه به عنوان کارمند بلکه سمتی بیشتر…باعث وبانی تمام این بدبختی ها را مادرش می دانست اگر او به جای فرزندانش تصمیم نمی گرفت الان هم مریم داشت هم رئیس شرکت در ایران بود نه اینگونه با خفت خواری به شرکت ها سربزند…اما نظر مریم این بود که اگر کمی از آن غرورش کم می کرد وبا تاسیس شرکتی جدید هر چند کوچک از اول شروع میکرد و منت کسی را نمی کشید باز همان رئیس سابق میشد.
بعد از گذشت چند هفته آقای منصوری قبل از رفتن به انان اطلاع می دهد.دراین مدت مریم هنوز وقت نکرده بود به همسرش بگوید…هر دو برای بدرقه اقای منصوری به فرودگاه آمدند.
-وقت رفتنه از اشنایی باهات خیلی خوشحال شدم مریم میدونم برای کامیار زن نمونه ای میشی
-ممنون…ولی کاش نمی رفتین
نفس حسرت باری کشید:کاش سوزان نمی رفت
دستش به طرف کامیار دراز کرد…بی رغبت با او دست داد اقای منصوری که چهره ی دلخور خواهر زاده اش دید با لبخندی گفت:
-امیدوارم ناراحتیت بخاطر رفتن من باشه نه چیز دیگه
به نظرش اگر دایی اش به وصیت همسرش عمل نمی کرد الان روزگار اش این گونه نبود.
-نه ناراحت نیستم فقط یه ذره حالم گرفته است
با لبخندی به هر دو نگاه می کند وبا خدا حافظی چمدانش در دست می گیرد و می رود.
مریم:اینم رفت…دیگه کسی رو اینجا ندارم
کامیار صورتش نزدیک او می برد:پس من چیم؟
به چهره ی پر از تعجب واخم همسرش نگاه می کند..می خندد:منظورم اینه که تنها آشنا وفامیلی که اینجا داشتیم رفت
-هر چی…بریم خونه
از سالن فرودگاه خارج می شوند مریم گفت:چرا بااین قیافه ات با داییت خداحافظی کردی؟
-مگه چه جوری بودم؟
-طلبکارانه بهش نگاه می کردی
-هستم…اون می تونست عشقشو یه جور دیگه به سوزان اعلام کنه نه اینکه منو بدبخت کنه
-تقصیر اون چیه…سوزان وصیت کرده بود،ماله خودش بود دلش خواست آتیش به اموالشو بزنه
-تو طرف کی هستی؟انگار زیاد از اخراج شدن من ناراحت نیستی
-اخه مگه کسی از بدبخت شدن شوهرش خوشحال میشه؟
به طرف ماشین می رفتند که موبایل کامیار زنگ خورد با دیدن شماره اخمی کرد وگفت:
-این کیه دیگه؟
شماره ناشناس جواب داد ومریم بدون توجه به او در ماشین نشست…حرف زدنش بیش از نیم ساعت طول کشید؛بعد از قطع تماس به چهر ای بشاش وشاد در خودرو نشست.مریم به او نگاه کرد.
-خبر خوبی بهت دادن؟
-بله،بهتر از این ممکن نبود بشنوم
-خب؟خبر چی بود؟؟
-اینجا که نمیشه بریم لب ساحل
-خودتو لوس نکن دیگه بگو
-نچ باید بریم اونجا…می دونی چند وقته نرفتیم؟حیف نیست اقیانوس کنارمونه ماهی یه بارم نمی ریم؟
مریم سری تکان داد وبه همراه همسرش کنار ساحل اقیانوس قدم بر می داشت…پاهای برهنه اش روی ماسه می گذاشت ونسیم دامن لباسش را تکان می داد.
مریم:نمی خوای بگی؟
با همان لبخند بر روی لب که کاسته نشده بود گفت:یکی از سرمایه گذارای شرکت سابق سوزان با هام تماس گرفت وبهم یه پیشنهاد داد
-چی؟
-گفت توی مِلبورن می خواد یه شرکت مهندسی بسازه ولی چون چیزی از نقشه واین چیزا سرش نمیشه،قرار شد سرمایه از جفتمون باشه ولی اداره کردنش با من
مریم ایستاد کامیار برگشت عینک افتابیش از چشم برداشت:چی شده؟
-یعنی قراره بریم ملبورن؟
-خب آره
-نه کامیار من تازه به اینجا عادت کردم
نزدیک تر رفت بازوهایش گرفت:مگه از اینجا تا ملبورن چند کیلومتره،هر وقت خواستی بیای اینجا خودم میارمت خوبه؟
-آخه تو چطور می خوای به اون اعتماد کنی وکل سرمایت وبدی دستش؟
-اون خودش اینقدر پول داره که چند میلیارد من براش چیزی نیست
-تو پول کمی نداری می دونی همین پول تو ایران میشه باهاش چیکار کرد؟
اخم غلیضی می کند:من به ایران بر نمی گردم
مریم حرفش را در لفافه زده بود اما کامیار تیز بودوفهمید و زود جوابش داد.بعد از سه سال از امدنش در این کشور غریب ارزوی دیدن ایران داشت حتی اگر برای تفریح باشد واز این راه بتواند خانواده اش را از دور ببیند وآن همسر سابقش در چه حالیست،ازدواج کرده یا هنوز با همان نابینا ایش دخترش را بزرگ می کند.
وارد خانه می شود کامیار چارغ ها را می زند:مریم خانم امشب سر آشپزمنم هر چی دوست داری دستور بده برات درست کنم
فرصت را غنیمت می شمارد برای دادن خبری که مدتها منتظر است:خب..اول اجازه بده منم یه خبری بهت بدم بعد شام ودرست کن
-خوب یا بد؟
-نمی دونم…منو که خیلی خوشحال کرد تورو نمی دونم،چند لحظه صبر کن الان میام
به اتاق می رود…با برگه در دست بر می گردد کامیار به دیوار آشپزخانه تکیه داده مریم به سمتش می رود برگه جلویش می گیرد:
-این چیه؟
-بازش کن
با باز کردن برگه وتست بارداری متعجب به او وبرگه نگاه می کند:بچه؟
لبخند خوشحالی روی لبانش می نشیند:آره
-چندوقته؟چرا به من نگفتی؟
-یک ماه شده…از وقتی داییت بهمون گفت قراره شرکت وتعطیل کنه خواستم بهت بگم که اصلا حالت خوب نبود
به چهره ی پر از تعجب شوهرش که راضیت در ان دیده نمی شود نگاه می کند:خوشحال نشدی؟
کامیار مریم را دقیق تر نگاه می کند برق خوشحالی در ان می بیند می داند سه سال است به او قول بچه داده واو با ان حال روحیش تا الان صبر کرده خانمی کرده حالا نباید خوشیش را از بین ببرد،خود هم برای پدر شدن امادگی دارد،سی وچند سال برای پدر شدن دیر است لبخندی می زند ودر آغوشش می کشد:
-چرا عزیزم خیلی خوشحالم کردی،ببخش که این مدت حالم خوب نبود…کم محلی کردم
-عیبی نداره در عضوش الان دیگه خوشبخت میشیم وخانوادمون کامل
-راستی دختر یا پسر؟
-نمی دونم ولی فکر کنم دخترباشه
-از کجا می دونی؟
-همین جوری

کامیار خندید:آفرین دکتر کوچولوی من…چون امروز دوتا خبر خوشحال کننده بهم رسید پس یه جشن کوچولو می گیریم…بیشتر به بخاطر خبر دومیه(با صدای بلندی گفت) من دارم بابا میشم
-کامیار یواش همسایه ها می شنون
مریم به کامیار که با خوشحالی برای حاضر شدن به اتاق می رفت نگاه کرد…کاش می توانست به او بگوید به این سرمایه گذاری زیادخوش بین نیست.
*********
فاطمه ساینا را آرام روی تختش می گذارد و بیرون می رود.مهیار با در دست داشتن عروسک ساینا آرام وشمرده به طرف اتاق می رفت فاطمه لحظه ای ایستاد.
-با اجازتون اقا مهیار
-تشریف می برید؟بابت امشب واقعا ممنون با این همه گریه ای کرد فکر نمی کردم بخوابه
لبخندی زد:خواهش می کنم…. تولدش بود دیگه باید یه ذره خودشو برای باباش لوس می کرد.
-نمی خوام عادت کنه پیش من بخوابه
-یه امشب وبخاطر تولدش قبول کنید،از فردا شب بره تو اتاق خودش
به فکر فرو می رود:به نظرتون اون میدونه که من نمی بینم؟
به صورت غمزده اش نگاه می کند:نمی دونم اقا مهیار
لبانش جمع می کند ونفسی می کشد:آخرش می دونه…بازم ممنون شب بخیر
-شب شما هم بخیر
به رفتن مهیار به سمت اتاق نگاه می کند پرویز به طرفش می آید:فاطمه خانم
سرش بر می گرداند:بله
-آژانس وخبر کردم..حاضر شید الان میاد
-دستتون درد نکنه اقا…کاش می ذاشتید اینجا رو تمیز کنم بعد برم
-احتیاجی نیست فردا با منیره تمییز کنید الان هم خیلی خسته اید
پاکتی جلویش می گیرد:بفرمایید
سرش پایین می اندازد:بیش تر از این شرمندم نکنید آقا پرویز، کل اجاره عقب افتادم ودادید بعدم خونه بهتربرام کرایه کردید…من به خودم قول دادم تا چندماه ازتون پولی نگیرم
لبخندی روی لبان پرویز می نشیند:امیر رضا چرا باید تاوان قولای شما که به خودتون دادیدو بده؟….اون هیچ، خرج زندگیتو می خوای از کجا بیاری؟بابت کاری که می کنی از من پول می گیری…اون کاری هم که کردم بخاطر خدا بود…حالا پول بردار با این شرمندگی سرتو پایین ننداز که ناراحت میشم
فاطمه با شرمساری دستش دراز می کند وپاکت بر می دارد:ممنون اقا
با شنیدن صدای زنگ ایفون به سمت چادرش می رود…می پوشد پرویز بچه خواب رفته اش را در ماشین می گذارد.وبرای خوابیدن به اتاق می رود.
مهیار بین خواب وبیداری صدای ناله دخترش می شنود.دستش دراز می کند روی صورتش دست می گذارد..بدن داغش حس می کند.بلند می شود شتاب زده از اتاق خارج می شود پدرش صدا می زند:
-بابا..بابا
چند پله بالا رفت که پرویز پایین آمد:چی شده؟
-ساینا تب داره
عزیز بیرون آمد:چی شده مهیار؟
روی پله ها نشست:ساینا مریض شده
پرویز دست روی پیشانیش گذاشت…بدنش تب شدیدی داشت،سریع در پتو می پیچاند بیرون امد:
-باید زودتر ببرمش بیمارستان وگرنه تشنج می کنه
رو به مادرش کرد:عزیز سوئیچ واز تو اتاقم بیار
عزیزبا عجله سوئیچ به دستش داد واو رفت…مهیار یاد بیماری زنی افتاد وحرفی برای رفتن با ان نزد وسکوت می کند،ترسید باز پدرش بگوید امدن تو کاری رااز پیش نمی برد…عصبی به طرف اتاقش رفت وبا خشم درونش همه چیز را بهم می ریزد…می شکند…فریاد می زند…خیسی در دستانش احساس می کند…انقدر عصبی است که به چیزی جز از بین بردن فکر نمی کند…نه از بین بردن وسایل نابود کردن خودش…عزیز که اشپزخانه رفته بود با سرو صدایش با وحشت به اتاق می آید سعی در ارام کردنش دارد…دستانش می گیرد اما فریاد میزند:
-ولم کن..بذار خودمو راحت کنم…من این زندگی رو نمی خوام…من این زندگی روکه آرزوی دیدن بچم ودارم ونمی خوام…متنفرم، از همتون متنفرم…از خودم از بابام از مامانم از تو عزیز ازمریم … بذار بمیرم راحت شم
عزیز با ان جثه ی ضعیف وکوچکش نتوانسته بود آرامش کند عقب می ایستد و گریه می کند…خودش خسته از این شکستن وفریاد ها آرام شد وبااشک هایش آرام نشست وبه دیوار تکیه داد قفسه سینه اش از نفس کشیدن بالا پایین می رفت…عزیز دستان نوه اش درآغوش گرفت وگریست…سایه با صداهای برادرش با وحشت از خواب پرید وبه اتاق آمد..با دیدن دست خونی برادرش به آشپزخانه رفت وباندی آورد ارام به دور دستانش می پیچاند…وچند قطره اشک ریخت…با دستانش اشک های برادرش پاک می کند.
مهیار صورتش به دیوارگرفته وبا صدای ضعیفی می گوید:بریدم…خسته شدم…چرا من خدا؟
سایه سر برادرش در اغوش می گیرد واشک می ریزد…عزیز بیرون می رود با آبی بر می گردد…لیوان در دستانش قرار می دهد:
-اینو بخور…زنگ زدم آژانس الان میاد با هم می ریم بیمارستان
سایه:منم میام
مهیار چند قلپی از ابش می خورد وبا آستین هایش صورتش تمییز می کند سایه از کمد ژاکت سفیدی وشلوار مشکی بیرون می آورد به دست برادرش می دهد.
-داداش اینارو بپوش
بر می دارد:ممنون
با آمدن آژانس هر سه به سمت بیمارستان می روند،سایه دستان برادرش گرفته وبا هم همقدم شدند..پرویز که از بیمارستان خارج می شد با دیدن انان ودست باند پیچی شده مهیار قدم هایش تند تر برداشت.
-دستت چی شده مهیار؟
عزیز با چشم به او اشاره می کند که چیزی نگوید…مهیار بدون جواب دادن به پدرش گفت:ساینا خوبه؟تبش قطع شد؟
-آره بهتره…الان خوابه،داشتم می اومدم دنبالتون
مهیار:می خوام برم پیشش
-باشه ولی…اینجا فقط یه نفرمی تونه بمونه
مهیار:و ازاونجایی که من کورم نمی تونم…باشه شما دوتا بمونید فقط بذارد یه لحظه برم پیشش
صورتش هنوز حالت پرخاشگریش دارد… پرویز چیزی نمی گوید،دستانش می گیرد وبه اتاق می برد سایه همراه او وارد اتاق می شود،پرویز با ترس بیرون می آید وکنار مادرش روی صندلی می نشیند:
-بازم می خواست کار دست خودش بده؟
-کل اتاقش وبهم ریخت،هر چیز شکستی بود شکوند…دستشم بخاطر همین اینجوری شد،اگر جلوشو نمی گرفتم با همون تیکه های اینه خودشو خلاص می کرد
به پایین خم می شود دستش در موهای نسبتا بلند فرو میبرد:
-شما ها برید منو اون اینجا می مونیم ،می ترسم بفرستمش خونه بلایی سر خودش بیاره
خواهر وبرادر از اتاق خارج می شوند،پرویز روبه پسرش کرد:مهیارمنو وتو امشب اینجایم
سایه:میشه منم بمونم؟
-نه عزیزم توبرو خونه فردا مدرسه داری
پرویزبا راهی کردن ان دو به اتاق رو به روی پسرش که روی صندلی کنار اتاق دخترش نشسته بود ایستاد دست زخمی اش بلند می کند و در دست می گیرد…باند باز کرد…نگاهی به خون هایی که بی رحمانه از دست پسرش سرازیر میشد نگاه کرد.
-بخیه می خواد…بلند شو
هر دو به اتاقی رفتند پرویز بدون حرفی با اشک دست پسرش بخیه می کند ومهیاردر سکوت نفس می کشید.بعد از بخیه پرویز کف دست پسرش بوسید مهیار متوجه خیسی صورتش می شود…دست چپش بالا اورد روی صورتش دست کشید.
-گریه می کنی بابا؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا