رمان در همسایگی گودزیلا

پارت 14 رمان در همسایگی گودزیلا

3.4
(9)

نگاه خیره ام ودوختم به صورتش که حالا از زور سرفه سرخ شده بود!…گفتم:رادوین…توحالت خوب نیست!ببین چقدر سرفه می کنی…
به سختی میون اون همه سرفه،لبخند مهربون روی لبش وتمدید کرد وروش وازمن گرفت…درحالیکه به سمت آشپزخونه می رفت گفت:خوبم رهاجان…توالکی نگرانی!
هنوز داشت سرفه می کرد…رفتنش و با نگاهم دنبال می کردم.
خواست قدم برداره و وارد آشپزخونه بشه که یهو انگار تعادلش وازدست داد…
باعجله به سمتش دویدم…چیزی نمونده بود به زمین بخوره که زیر بغلش وگرفتم…
آشفته تر از اونی بودم که بتونم حرف بزنم…فقط نگاه خیره ونگرانم ودوختم به چشماش…
به نگاه عسلیش رنگ آرامش داد وزیر لب گفت:چیزی نیس…فقط یه لحظه سرم گیج رفت!
و بعداز گفتن این حرف،صدای سرفه هاش توی گوشم پیچید…
بی اختیار زیرلب زمزمه کردم:
– سرفه…سرفه…سرگیجه…سرفه…س رفه…
صدای رادوین به گوشم خورد:
– من خوبم رها…بببین.چیزیم نیست به خدا…این چند روزه زیاد کار کردم یه ذره ضعیف شدم…
وبا این حرفش تیر خلاص رو برای نابودی من شلیک کرد…!
اشک توچشمام جمع شده بود…بی اختیار زیر بغل رادوین و رها کردم….پاهام توان تحمل وزن بدنم ونداشتن!…بالاخره تاب نیاوردم وروی زمین زانو زدم…
قطره اشکی از چشمم چیکد…
نگاه اشکیم ودوختم به چشماش…پربغض ونگران گفتم:رادوین…سرفه… سرگیجه…تو…نه…تودیگه نه!
و به گریه افتادم…بی وقفه اشک از چشمام جاری می شد…طولی نکشید که صورتم از اشک خیس شد!صورتم وبا دستام پوشوندم ولبم وبه دندون گرفتم تا صدای گربه هام بالا نره …باصدای خفه وآرومی هق هق می کردم…
رادوین دیگه نه!…خدایانه!اگه رادوینم به سرنوشت سارا دچار بشه دیگه چیزی ازم نمی مونه!چرا داری بامن این کارو می کنی؟!چرا؟؟چرا باید کسایی که واسم عزیز ومهمن به یه سرنوشت مشترک و وخیم دچار بشن…نه…نه!من نمیذارم…نمیذارم رادوین چیزیش بشه!…نمیذارم رعناجونم عین مامانم زجربکشه…نمیذارم!
حال خرابم دست خودم نیست!چشمم ازسرفه های مکرر وسرگیجه های بی دلیل ترسیده…بلایی که سر خونواده امون اومده ویه غم بزرگ وتودلامون جا داده،از همین سرفه ها شروع شد…ازهمین سرگیجه ها!ازهمینا…ازهمینا!…
درگیر این فکرا بودم و از زور گریه نفسم به شماره افتاده بود که دستی رو روی شونه ام حس کردم…گرمای نفس هایی به دستام می خورد…به دستایی که حالا پوشش صورتم شده بود!
صدای رادوین توی گوشم پیچید:
– چرا گریه می کنی عزیزم؟!چرا با خودت اینجوری می کنی؟چیزیم نیست…به جونه مامان رعنا خوبم!…رها…ببین…به جونه مامان رعنا قسم خوردم…رها من خوبم…گریه نکن…جونه رادوین…جونه رادوین گریه نکن!
دستام واز روی صورتم برداشتم ونگاه خیس از اشکم به نگاه نگران وآشفته اش گره خورد…درست جلوی من،روی زمین زانو زده بود…فاصله زیادی ازهم نداشتیم…
درحالیکه به سختی نفس می کشیدم،هق هق کنان گفتم:رادوین…باید بریم دکتر!…باید بریم…
لبخندی زد و بالحن آرامش بخشی گفت:دکتر برای چی خانومی؟!من خوبم…
سارام می گفت خوبه…می گفت دکتر رفتن لازم نیست!می گفت چیزیش نیست…سارام همینارو می گفت!
کلافه ونگران داد زدم:
– باید بریم!…
وبی توجه به نگاه متعجب ونگران رادوین،از جابلند شدم…و روم وازش گرفتم.چند قدمی ازش دور شدم وزل زدم به روبروم…
نگاه کلافه وسردرگمم توی هال چرخید…زیر لب زمزمه کردم:
– لباس…لباست کو؟!…سوئیچ…سوئیچ ماشین…باید بریم…
و دوباره صدای مهربونش به گوشم خورد:
– رهاجان من خوبم…چهار تا سرفه وسرگیجه که…
به سمتش بگشتم وداد زدم:
– باید بریم…می فهمی؟!
از جابلند شد وقدمی نزدیک تر اومد…نگاه متعجبش روی نگاهم مضطرب وکلافه ام ثابت موند…نگرانی توچشماش موج میزد…
زیرلب گفت:رها…خوبی؟؟
با این حرفش گریه ام شدت گرفت…
نگاه اشکیم ودوختم به چشماش…نگاهم پراز التماس وخواهش بود…
اونقدر اشک ریخته بود که نفس کم آورده بودم…
باصدای لرزون و بریده بریده ای گفتم:رادوین…توروخدا!…تورو خدا بیابریم…بریم…بریم…من…می …ترسم…می ترسم…رادوین!!
و به هق هق افتادم…
رادوین باقدم بلندی فاصله بینمون وازبین برد…بی هوا من وکشید توبغلش!…من ومحکم به خودش فشار داد…زیر گوشم زمزمه کرد:
– میریم…هرجاکه توبگی!فقط رها…جونه رادوین…دیگه گریه نکن!…هرجاکه بگی میریم…فقط چشمای خوشگلت واشکی نکن!باشه؟!
سرم وبه سینه اش فشار دادم…فقط اشک می ریختم وهق هق می کردم…
نفس کشیدن واسم سخت بود ولی بو کشیدن عطر رادوین نه!…با ولع عطرش وبوکشیدم…تلخی عطرش توی وجودم پیچید!…ضربان قلبش…صدای ضربان قلبش به گوشم می خورد…
خدایا رادوین وازم نگیر!…نذار اتفاقی براش بیفته…
اگه چیزیش بشه…اگه چیزیش بشه…
حتی طاقت این وندارم که ازش حرف بزنم!نمی دونم اگه رادوین چیزیش بشه چه بلایی سرم میاد…نمی دونم…خدایا…ازم نگیرش!فقط همین…
بعداز مدت طولانی که توآغوش رادوین بودم،من وازآغوشش بیرون کشید وخیره شدتوچشمام…لبخندی مهربونی روی لبش نقش بست…
بالحن تخی گفت:قراربود گریه نکنی!…
باعجز والتماس نالیدم:
– رادوین…ماباید بریم…باید بریم…
سری تکون داد و لبخندش وپررنگ تر کرد…
بین اون همه اشک لبخندی روی لبم نشست…
رادوین با یه قدم ازم دور شد وروش وبرگردوند…به سمت اتاقش رفت…
لبخندش…چشماش…صداش…مهر بونی هاش…عطرش…خنده هاش…شیطنتاش…
چقدر به همشون عادت کردم…من ناخواسته به رادوین وابسته شدم!به همه چیزش…حالا می فهمم که چقدر بهش عادت کردم…حالاکه فکر ازدست دادنش داره دیوونه ام می کنه…
طولی نکشید که رادوین حاضر وآماده از اتاق خارج شدوبعداز برداشتن سوئیچ ماشینش،به سمتم اومد…
ودوباره سرفه هاش…سرفه اش گرفته بود وصدای سرفه های ممتد ولجبازش توی گوشم می پیچید…خیلی تلاش کرد خاموششون کنه ولی موفق نشد!
دردناک ترین سمفونی بود که تابه حال به گوشم خورده بود…کی فکرش ومی کرد یه روز صدای سرفه رادوین بشه دلیل گریه های من؟!
هردو از خونه خارج شدیم…
حالا دوتا صدا توراهروی ساختمون می پیچید…یکی صدای سرفه های مکرر رادوین ویکی صدای هق هق گریه های من…
رادوین به سمت آسانسور رفت ودرش وبازکرد…منتظر ایستاد تامن سواربشم…
اول من وارد آسانسور شدم و بعد رادوین…
بافشرده شدن دکمه پارکینگ به دست رادوین،آسانسور به حرکت دراومد.
درتمام مدت،صدای گریه های من وصدای سرفه های ممتد ومکرر رادوین سکوت بینمون ومی شکست…
بالاخره آسانسور متوقف شد…رادوین درو برام باز کرد واشاره کرد که پیاده شم…
به سمت در رفتم…وقتی می خواستم از کنار رادوین رد بشم،بی اختیار نگاه خیس از اشکم روی چشماش ثابت موند…روی چشمای عسلی که حالا بیشتر از هرموقع دیگه ای معتادشون شده بودم.حالاکه ترس ازدست دادنشون بغض توی گلوم وتحریک می کنه…
رادوین لبخند مهربونی روی لبش نشوند تا بهم آرامش بده…
همین لبخندت…همین!…ترس از دست دادن همین لبخندت اشک به چشمام آورده…
صدای مردونه وبمش که حالا با سرفه های مزاحمش همراه شده بود،به گوشم خورد:
– رها…من خوبم!ببین…توروخدا گریه نکن!
صدات…همین صدایی که به شنیدنش عادت کردم…من می ترسم رادوین…می ترسم یه روزی بیاد که دلم برای صدات تنگ بشه ولی دیگه هیچ جوری نتونم لمسش کنم!…من می ترسم رادوین…!
گریه ام شدت گرفته بود…قطره های لجباز ومزاحم گونه هام وبه بازی گرفته بودن!
دلم نمی خواست گریه کنم…نمی خواستم رویِ رادوین وزمین بندازم واشک بریزم…رادوین ازم خواسته بود که گریه نکنم…اما گریه کردنم دست خودم نبود!…تمام اون اشکا وگریه هابی اراده بودن…
نگاهم واز رادوین گرفتم ودرحالیکه از شدت گریه به سختی نفس می کشیدم،از کنارش گذشتم…
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم به سمت ماشینش رفتم که درست کنار ماشین اشکان،پارک شده بود.
رادوین به سمت ماشین اومد ودرش وبازکرد…
کلافه از بغضی که گلوم وچنگ میزد،دست دراز کردم ودر ماشین وبازکردم…
سنیگنی نگاهش وحس می کردم…می دونستم نگاه خیره اش ودوخته به من ولی جرئت نداشتم سرم وبلند کنم…طاقت نگاه کردن به چشماش ونداشتم!
کلافه تر از قبل،سوار ماشین شدم ودروبستم…بعداز سوار شدن من،رادوینم به سمت درراننده رفت وپشت رول نشست.
سرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم وچشمام وبستم…هنوزم قطره های اشک از چشمام جاری می شدن.
رادوین استارت زد وماشین حرکت کرد…
هیچی نمی گفت…منم چیزی نمی گفتم!…تنها صدای گریه من وسرفه های اون سکوت بینمون وخاموش می کرد!
همه راه تو سکوت گذشت…
حتی برای یک لحظه هم چشمام وباز نکردم…طاقت روبرو شدن با نگاهش ونداشتم…چشمام وبستم تا نگاهم به نگاهش نیفته…تا گریه ام شدت نگیره!تا از اینی که هستم داغون تر نشم…اگه نگاه خیره ام و بهش می دوختم از فرط نگرانی دیوونه می شدم!…می ترسیدم که با خیره شدن به چشماش،به یاد این بیفتم که ممکنه از دستش بدم…
لبم وبه دندون گرفتم تا صدای هق هق گریه هام وخفه کنم…
اشک ریختنم دست خودم نبود…ترس واضطرابم دست خودم نبودم…این همه نگرانی وآشفته حالی دست خودم نبود…همه چیز بی اراده بود!همه چیز…
صدای سرفه های رادوین هنوزم محسوس بود…سرفه هاش وخیم تر از قبل شده بودن واین حال من وبدتر می کرد!
– رها…
باصدای رادوین به خودم اومدم وسریع چشمام وبازکردم وخیره شدم بهش…
لبخندمحوی زد وبا نگاهش به روبرو اشاره کرد…
گیج وگنگ،نگاه اشکیم وازش گرفتم ورد نگاهش وگرفتم ورسیدم به تابلوی بیمارستان!
ماکی رسیدیم؟…من حتی متوجه از حرکت ایستادن ماشینم نشدم!انقدر توفکربودم که نفهمیدم رسیدیم…
حالا ماشین رادوین،دقیقا روبروی بیمارستان پارک شده بود…
– پیاده نمیشی؟!
با این حرف رادوین،نگاه متعجبم واز تابلوی بیمارستان گرفتم وخیره شدم بهش…
سرفه امونش وبریده بود…
نگران وآشفته پرسیدم:خوبی رادوین؟!
سری به علامت تایید تکون داد واشاره کرد که پیاده شم…
نگاه نگرانم وازش گرفتم ودستم وبه سمت دستگیره در دراز کردم وپیاده شدم…
رادوینم پباده شدو بعداز قفل کردن در ماشین،به سمتم اومد…
هرچه بیشتر می گذشت سرفه هاش وخیم تر می شدن!
رادوین درست روبروی من وایساد وخیره شد به چشمام…
تحمل نگاه های خیره اش ونداشتم…تمام مدت توی ماشین چشمام وبستم تا نگاهم به نگاهش گره نخوره اون وقت حالا چطور می تونم نگاه خیره اش وتحمل کنم؟!
نگاهم وازش گرفتم وخواستم سرم وبندازم پایین که دست رادوین مانع شد…دستش وگذاشت زیر چونه ام وسرم وبلندکرد.
نگاهم به نگاهش برخورد کرد…
دقیق وموشکافانه زل زدبهم…اخمی روی پیشونیش نقش بست!
دستش وبه سمت صورتم برد واشکم وپاک کرد…
زیرلب گفت:حتی اگه خوبم باشم بادیدن اشکت داغون میشم…دیگه چه برسه به حالاکه این سرفه های لعنتی دارن دیوونه ام می کنن!
وبعداز گفتن این حرف،دستش وکه زیر چونه ام بود،پایین آورد ودستم وگرفت…
سرش وبه سمت گوشم آورد وگفت:اگه گریه کنی بیشتر سرفه می کنما!
وبه سرفه افتاد…همون طورکه سرفه می کرد،قدم اول وبرداشت وحرکت کرد…منم مجبور به قدم برداشتن شدم…
لبخندتلخی روی لبم نشسته بود…
همین مهربونیاته که باعث وبانی این گریه ها شده…اگه بداخلاق بودی،اگه بی احساس وسنگ بودیوابسته ات نمی شدم…کاش یه ذره فقط یه ذره کمتر مهربون بودی…اون وقت شاید می تونستم ازدست دادنت وتحمل کنم!
به سختی نفس عمیقی کشیدم وسرم وانداختم پایین…نگاهم خورد به دست های درهم گره شده امون…
قطره اشکی از چشمام جاری شد وروی گونه ام سُر خورد…
زیرلب زمزمه کردم:
– چرا انقدر مهربونی؟
دستم وبه سمت صورتم بردم واشکم وپاک کردم…
به خاطر رادوین گریه نکن…سخته ولی به خاطر رادوین اشک نریز!…
به سختی بغضم وقورت دادم وسعی کردم دیگه گریه نکنم.
دست در دست هم،از پله های جلوی بیمارستان بالارفتیم و وارد شدیم…
خیلی شلوغ نبود…آخه ساعت 12 شب برای ی باید شلوغ باشه؟!کدوم آدم دیوونه ای مثل من یه مریض ومجبور می کنه که همچین موقعی بیاد بیمارستان؟
به سمت پذیرش بیمارستان رفتیم…
رادوین مشغول حرف زدن با پرستاری شد که توپذیرش بود ومنم خیره شدم به چهره بدحال اما همچنان جذاب رادوین!…
رادوین داشت باپرستاره صحبت می کردو حواسش متوجه من نبود…
نگاهم روی تک تک اعضای صورتش چرخید…روی چشماش ثابت موند!…
چشمات…همین چشمای خوش رنگت من و وابسته کردن…
تازه امشب فهمیدم که چقدر بهت وابسته شدم!همین سرفه های مکررت به من فهموند که چقدر برام عزیزی… ترسِ از دست دادنت من وبه اینجاکشونده!…ترسِ از دلتنگ شدن برای نگاهت مجبورم کرد که بیارمت اینجا…رادوین…چرا انقدر زود برام مهم شدی؟!اونقدر مهم که به خاطرت نفسم از زور گریه به شماره افتاده!…توچیکار کردی که دلم انقدر بهت عادت کرده؟!چیکار کردی که فکر از دست دادنت انقدر عذاب میده؟؟چیکار کردی لعنتی؟
چشمام پراز اشک شد بود…
بسه دیگه!…چقدر اشک؟!چقدر گریه؟
نمی خواستم اشک بریزم…خیلی تلاش کردم تا سد راه اشکم بشم اما نتونستم…
قطره اشکی از چشمام جاری شد…
– خانوم…شما حالتون خوبه؟!
باصدای پرستاره به خودم اومدم…
رادوین با این حرف پرستار،متوجه من شد ونگاه عسلیش ودوخت به چشمام…خیره خیره نگاهم می کرد…نگرانی تونگاهش موج میزد…
زیرلب گفت:خوبی رها؟!
کلافه وبی حوصله سری تکون دادم ودستم واز دستش بیرون کشیدم…
روم وازرادوین گرفتم وبه سمت صندلی هایی رفتم که کنار راهروی بیمارستان جاخوش کرده بودن…
روی یکی از صندلی هانشستم وسرم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم…
چشمام وبستم ودوباره سیل اشک گونه هام وخیس کرد!…
برام مهم نبود که پرستار بیمارستان راجع به من چی فکر میکنه… هیچکس مهم نبود…نظر هیچکس واسم اهمیتی نداشت.فقط رادوین…تواون لحظه فقط رادوین مهم بود!…
صدای سرفه هاش هنوزم به گوشم می خورد…
داشتم دیوونه می شدم…
ناخودآگاه چهره سارا اومد جلوی چشمام…
سرفه هاش،سرگیجه هاش،بهانه تراشی هاش برای شونه خالی کردن از دکتر رفتن…همه وهمه مثل برق وباد از جلوی چشمام گذشت…درست مثل یه فیلم!
صدای سرفه های رادوین هنوز ادامه داشت…
دلم لرزید…
انگار برای دومین بار یه بلای آسمونی سرم نازل شده بود…انگار دوباره قرار بود تنهابشم…دلم می ترسید…نگران بودم!…بعداز رفتن خونواده ام،رادوین تنهاییام وپر کرد…این رادوین بودکه هیچ وقت تنهام نذاشت…حالااگه رادوینم از پیشم بره من چیکار کنم؟!…اگه رادوین چیزیش بشه من دوباره تنها میشم…خیلی تنهاتر از اینی که هستم…خیلی تنهاتر!…
– رهاجان…
باصدای رادوین به خودم اومدم…چشمام وباز کردم ودستی بهشون کشیدم واشکام وپاک کردم…تکیه ام واز دیوار برداشتم وخیره شدم به رادوین که حالا دقیقا روبروم وایساده بود.
سرفه اش برای لحظه ای قطع شد…لبخندمهربونی تحویلم داد ودستش وبه سمتم دراز کرد..گفت:پاشو بریم تو مطب دکتر…
دستم وبه سمتش دراز کردم…دستش گرفتم واز جابلند شدم…
نگاه خیره ام واز چشماش گرفتم تا داغون تر از اونی که بودم نشم!…تا به از دست دادنش فکرنکنم وحالم خراب تر نشه…
باهم دیگه به سمت مطب دکتر رفتیم…پاهام می لرزیدن!…دست خودم نبود!توان راه رفتن نداشتم…انگار پاهام دیگه تحمل وزن بدنم ونداشتن…بی اختیار اشک از چشمام جاری می شد…رادوین ازم خواست که گریه نکنم ولی…نمی تونستم! دلم نمی خواست گریه کنم ولی توان کنار زدن اشکام ونداشتم…
بالاخره به هرسختی بود،رسیدیم به اتاق دکتر…
رادوین دست آزادش وبه سمت دستگیره برد ودرو باز کرد.
دست دیگه اش واز دستم بیرون کشید وگذاشت پشت کمرم…
سرش وبه سمت گوشم خم کرد ومیون خس خس سرفه هاش گفت:اگه می دونستی با گریه کردنت چی به روزم میاری،انقدر راحت اشک نمی ریختی!
با این حرفش میون اون همه نگرانی وترس،یه احساس خوشحالی بی رمق تودلم جون گرفت…
حرفش بهم این امیدو دادکه احساسم به رادوین یه طرفه نیست!…همون قدر که اون برای من مهمه،منم براش مهمم…همون قدر که دیدن اشک اون من وداغون می کنه،دیدن اشک منم برای رادوین غیرقابل تحمله…
رادوین من وبه داخل اتاق هدایت کرد…
دستی به چشمام کشیدم تا حداقل جلوی دکتر آبروم نره!
وارد اتاق که شدم چشمم خورد به یه دکترمرد مُسِن…با عینکی روی چشم و روپوش سفیدی که به تن داشت،روی صندلیش نشسته بود…نگاه دکتره روی من ثابت بود…یه نگاه خونسرد وبی تفاوت!
بعداز من رادوینم وارد اتاق شدو درو بست…باهم به سمت صندلی ها رفتیم ودرست در نقطه مقابل دکتر،کنارهم نشستیم…
رادوین سلامی کرد ودکتره هم جواب داد…منم زیرلب سلام کردم اما صدام اونقدر آروم بود که دکتر بیچاره چیزی نشنید!
دکتر نگاه گذرایی به رادوین انداخت وبعد نگاهش رسید به من…
پرسید:مشکلتون چیه؟…مریض شمایید دیگه؟
لبم وبا زبونم تر کردم…بغض توی گلوم،باعث شده بود که صدام بلرزه وخش دار به نظر بیاد!…سری به علامت منفی تکون دادم وگفتم:من مریض نیستم…(به رادوین اشاره ای کردم وادامه دادم:)ایشون مریضن!
با این حرفم،دکتر نگاه متعجبش ودوخت به رادوین…
رادی از همون اول که وارد اتاق دکتر شدیم تا حالا یه بند داره سرفه می کنه!…این دکتره چجوری با وجود سرفه های مکرر رادوین،فکر کرده من مریضم؟
صدای متعجب دکتر به گوشم خورد که خطاب به من می گفت:
– واقعا؟!…اما قیافه شما بیشتر به مریضا می خوره…شوهرت مریض شده بعد تو ماتم گرفتی؟
لبخندی روی لبش نشسشت وروبه رادوین ادامه داد:
– قدر خانومت وبدون پسرجان…کمتر کسی پیدا میشه که به خاطر یه چندتا سرفه جزئی اینجوری اشک بریزه!
واشاره ای به چشم های به خون نشسته ام کرد…
چیزی نگفتم وفقط سرم وانداختم پایین…
تنها جوابی که از رادوین شنیده می شد،صدای سرفه هاش بود…
دکتر ازش در مورد مشکلش پرسید ورادوینم گفت که از امروز صبح خیلی سرفه می کنه وچند باری هم سرش گیج رفته…گفت که مشکل چندادن بزرگی نیست و خانومم خیلی بزرگش کرده!
خانومت؟!…
خانوم تو…فکرکن…من بشم زن تو!…
سرم وبلند کردم وخیره شدم به رادوین…
یه احساس عجیب وغریب تهِ دلم سنگینی می کرد…احساسی که با حرف رادوین،به وجود اومده بود…وقتی بهم گفت خانومم یه احساس عجیب تمام وجودم ودربرگرفت…
نگاهم رو نگاهش ثابت بود…
دکتر مشغول به معاینه کردن رادوین شده بود ومن درتمام مدت ساکت بودم…
خب یعنی ساکتِ ساکتم که نه…یه صدای فین فین خفیف که به خاطر اشک ریختنم بود،ازم در میومد!
در طول مدتی که دکتر به معاینه مشغول بود،من اشک می ریختم وتودلم خدا خدا می کردم که اتفاقی برای رادوین نیفته!
بالاخره معاینه دکتر تموم شد…دفترچه رادوین وازش گرفت وشروع کردبه نوشتن نسخه…
نگاه خیره ونگرانم ودوخته بودم به دکتر…نفسم توسینه حبس شده بود.هرآن منتظر بودم که دکتر دست از نسخه نوشتن برداره وحرف بزنه…
می ترسیدم…نگران بودم!…ترسم از این بود که حرفای تکراری بشنوم…که بشنوم ممکنه رادوین واز دست بدم…
بالاخره قلم دکتر متوقف شد وسرش وبالاآورد…خیره شدبه من ورادوین وگفت:مشکل خاصی نیست…یه سرماخوردگی جزئیه که با قرص ودارو حل میشه!
تواون لحظه انگار دنیارو بهم داده بودن…دلم آروم گرفته بود!…نمی دونستم از خوشحالی زیاد باید بخندم یا گریه کنم!…
لخندی روی لبم نشست اما اشکام همچنان جاری می شدن…
دکتر نگاهی بهم انداخت وگفت:دخترم چرا گریه می کنی؟…دیدی که معاینه اش کردم…شوهرت هیچیش نیست!…فقط سرما خورده …همین!
لبخندم پررنگ تر شد…
نگاهم واز دکتر گرفتم وخیره شدم به چشمای رادوین…
لبخندمهربونی بهم زد…زیرلب گفت:گفته بودم که چیزی نیس…
خیره خیره نگاه عسلیش ومزه مزه می کردم…
خدایا شکرت…شکرت که حالش خوبه!شکرت که تنهاتراز اینم نکردی…شکرت!…
رادوین ازجا بلند شدومنم به تبعیت از اون بلندشدم…بعداز خداحافظی از دکتر،باهم از اتاق خارج شدیم…
رادوین دستش وگذاشت پشت کمرم ومن وبه سمت در خروجی بیمارستان هدایت کرد…
هنوزم اشک می ریختم!…این بار اشک ریختنم از سر خوشحالی بود نه نگرانی!…
باقدم های آروم وآهسته،شونه به شونه هم راه می رفتیم…
ازبیمارستان که بیرون اومدیم،رادوین یه لحظه از حرکت ایستاد…
درست روبروی من جاخوش کرد وخیره شدبه چشمای اشکیم.
لبخندی زد وبالحن مهربونی گفت:رها…این همه نگرانی برای چی بود؟…فقط یه سرماخوردگی ساده اس!دیدی که دکترم همین وگفت…
خیره خیره نگاهش می کردم…
باصدای بغض آلودی گفتم:آخه…سرفه ها وسرگیجه هات من ویاد سارا انداخت!…سارام مثل تو همش سرفه می کرد…وقتی سرفه وسرگیجه ات ودیدم ترسیدم…ترسیدم که توام مثل سارا…توام…من می ترسیدم که تورو هم ازدست بدم…که تو…
ودیگه نتونستم ادامه بدم….به گریه افتاده بودم…قطره های اشک بی وقفه از چشمام جاری می شدن!…
صدای مردونه رادوین به گوشم خورد:
– رها!!گریه؟!
با این حرفش گریه ام شدت گرفت…بی هوا خودم وانداختم توبغلش!
نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم…
رادوین مکث کوتاهی کرد…انگار از حرکتم جاخورده بود!…بعداز اون مکث کوتاه،دستاش ودور کمرم حلقه کرد ومن ومحکم درآغوش گرفت…
سرم وگذاشتم روی سینه اش وخودم وبهش فشار دادم…به هق هق افتاده بودم…عطرتلخش وبوکشیدم!
اگه دیگه نمی تونستم بوی این عطر تلخ ولمس کن چه بلایی سرم میومد؟!…اگه دوباره نمی تونستم صداش وبشنوم چی به سرم میومد؟….اگه دوباره چشمای عسلیش و نمی دیدم چیکار می کردم؟…من…بهش عادت کردم!وابسته اش شدم…به مهربونی هاش،به لبخندش،به شوخیاش،ازهمه بیشتر به چشماش…من بدون اینکه خودم بفهمم وابسته اش شدم…
رادوین سرش وتکیه داد به سرم…گوشش وخم کرد سمت گوشم وزیرلب گفت:چرا انقدر مهربونی؟!…این همه اشک ریختی به خاطر من؟…
وبوسه ای روی سرم نشوند!…
هق هق گریه ام بیشتر شده بود…اشکایی که می ریختم از نگرانی ودلتنگی نبود،از سرِخوشحالی بود!…باورم شد….باورم شدکه اون روز توی رخت خوابم رادوین من و بوسید!…درست مثل حالا!…مهربونی های رادوین انتهانداره…
فقط اشک ریختم…فقط توآغوشش اشک ریختم وهق هق کردم…
وقتی توآغوشش بودم،یه آرامش عجیب تمام وجودم ودربرگرفته بود!…آرامشی که واسم تازگی داشت…آرامشی که تابه حال هیچ کجا تجربه اش نکرده بودم…یه آرامش عجیب وخاص!…آرامشی که باعث می شد دلم نخواد هیچ وقت از آغوشش دل بکنم…
نمی دونم چقدر گذشت ومن چقدر توآغوش آرامش بخشش غرق بودم ولی بالاخره رادوین من واز آغوشش بیرون کشید…
مجبورشدم که سرم وازروی سینه اش بردارم…سرکه بلند کردم،نگاهم خورد به پیرهن مردونه رادوین…روی سینه اش از اشکای من خیس شده بود!…
نگاهم بالاتر رفت ورسید به صورتش…روی اجزای صورتش چرخیدوخیره شد به چشماش!
لبخندی تحویلم داد….دستش وبه سمت صورتم برد واشکام وپاک کرد…
خیره شد توچشمام وگفت:دیگه دلم نمی خواداشک بریزی…هیچ وقت!…هیچ وقت گریه نکن رها…بدون یه قطره اشکت دلم وبه آتیش می کشونه…وقتی گریه می کنی،دیوونه میشم!…
حرفش دلم ولرزوند…یه جوری شدم!…احساسی ولمس کردم که برای خودمم عجیب بود!
به زور لبخند محوی روی لبم نشوندم…نگاه خیره اش معذبم می کرد!نگاهم وازش گرفتم وسرم وبه زیر انداختم…
انگار از نگاهش خجالت می کشیدم…نگاه امشبش باهمه نگاه هاش فرق داشت…یه چیزی تواین نگاه بود که از بقیه نگاه ها متمایزش می کرد!چیزی که من نمی فهمیدم چیه…چیزی که برام گنگ وعجیب بود…
رادوین که وضع واون طوری دید،گفت:بهتره بریم توماشین…هواسرده!
وبه سرفه افتاد…
دیگه شنیدن صدای سرفه هاش نگرانم نمی کرد…چون می دونستم که دلیل این سرفه هافقط یه سرماخوردگی کوچیکه!…چون می دونستم قرارنیست ازدستش بدم وتنهابشم!…
رادوین به سمت ماشین رفت ومنم پشت سرش به راه افتادم…
به ماشین که رسیدیم،قفل درو باز کرد و سوارشد…منم سوار شدم وماشین به حرکت دراومد.
سرم وتکیه دادم به پشتی صندلی وروکردم به رادوین…خیره خیره نگاهش می کردم…نگاهش به روبرو بود وحواسش جمع رانندگی…از فرصت استفاده کردم وتاجایی که می تونستم بهش خیره شدم!…
چقدر برام مهم شدی رادوین…با دلم چیکار کردی که حتی فکر از دست دادنت داغونش می کنه؟با دلم چیکار کردی رادوین؟!چشمات بدون اینکه خودم بفهمم معتادم کردن…حالا من معتادم!معتاد یه نگاه عسلی!…تقصیر نگاه توئه…تقصیر مهربونی های توئه…تقصیر لبخندته…تقصیر توئه که انقدر زود من وبه خودت وابسته کردی!…درست وقتی وارد زندگیم شدی که تنهاتر از همیشه بودم…توهمه تنهاییام وپرکردی…حالا برام اونقدر مهم شدی که با سرفه کردنت داغونم می کنی…برام مهم شدی رادوین…خیلی مهم تر از اون چیزی که فکرش وبکنی!…هم مهم شدی هم عزیز!
لبخندی روی لبم نشسته بود…لبخندی از سرِآرامش!…دلم قرص بودکه رادوین سالمه…همین تهِ دلم وگرم می کرد!…صدای سرفه هاش به گوشم می خورد ولی همین که می دونستم دلیل سرفه هاش با سرفه های سارا فرق می کنه آرومم می کرد…
نگاهم وازش گرفتم وخیره شدم به خیابون روبروم…
رادوین بخاری رو روشن کرد…فضای ماشین بدجوری گرم شده بود!اونقدر گرم که پلک هام وسنگین می کرد…
دست دراز کرد وبا فشردن دکمه ضبط،سکوت بینمون وشکست…
بوی عطر تلخ ومست کننده رادوین به مشامم می خورد…فضای گرم وخواب آور ماشین خواب به چشمم آورد…پلک هام بدجور سنگین شده بودن!…صدای آهنگ توی گوشم می پیچید:
چیزی شبیه زندگی داره،دستام وتودست تومیذاره
بازعشق،این کابوس رویایی،دست از سرمن برنمیداره
مهتاب چشمات،آسمون گیره
وقتی میای غم از دلم میره
محتاجتم پاشو همین حالا
فردا برای اومدن دیره
درکم کن این دیوونگی سخته
باتوخیالم از خودم تخته
شاید ندونی اما باورکن
هرکی باتوباشه خوشبخته(2)
جز من به هردیوونه ای شک کن
اسم من وروی لبات حک کن
اسم من وبه خاطرت بسپار
تردیدو از دنیای من دَک کن
دنیام وعاشق کن،نگاهش ازتو
دلتنگی ودل شوره هاش ازمن
درکم کن احساسم ترک خورده
خب عاشقم شو دلم ونشکن
درکم کن این دیوونگی سخته
باتوخیالم از خودم تخته
شاید ندونی اما باورکن
هرکی باتوباشه خوشبخته(2)
“درکم کن-پویا بیاتی”
اونقدر گیج ومنگ خواب بودم که بی اختیار چشمام بسته شد وپلک هام روی هم افتاد…
زیرلب این قسمت از آهنگ و زمزمه کردم:
-مهتاب چشمات،آسمون گیره وقتی میای غم از دلم میره
تصویر چشمای رادوین توی ذهنم حک شده بود…لبخندی روی لبم نشست…مهتاب چشمات آسمون گیره…
زمزمه رادوین به گوشم خورد…زمزمه ای که بایه لحن عجیب همراه بود:
-دنیام وعاشق کن،نگاهش ازتو دلتنگی ودل شوره هاش ازمن
درکم کن احساسم ترک خورده خب عاشقم شو دلم ونشکن
اونقدر گیج خواب بودم که به خودم زحمت ندادم به معنی زمزمه اش فکرکنم…
کم کم پلک هام سنگین شد وبه خواب رفتم…
**********
– خوب بخوابی عزیزم!…
این صدا توی گوشم می پیچید…یه صدای مردونه…یه صدای مردونه آشنا…صدایی که عجیب بوی رادوین ومی داد!…
بابه یادآوردن اسم رادوین،ناخودآگاه پلک هام تکون خوردن و چشمام ازهم باز شدن…
نگاهم به نگاه مهربونش گره خورد…
وقتی چشمای بازم ودید،لبخند زد…پتوی روی تخت وکشید روم ومرتبش کرد…زیرلب گفت:بخواب خانومی…چشمات وببند وبخواب!
لحنش…نگاهش…حرفاش…با همیشه فرق داشت!…رادوینی که لبه تختم نشسته بود واون حرفارو بهم می زد،رادوین 3 روز پیش نبود…اون رادوینی نبودکه باهام دردودل کرد…یه آدم چطور می تونه تواین مدت کم انقدر تغییر کنه؟!…
انقدر خوابم میومد که حوصله فکرکردن نداشتم…به نشوندن لبخندی روی لبم بسنده کردم وزیرلب گفتم:شب بخیر…
وچشمام وبستم…
روی تخت،تواتاق خودم، دراز کشیده بودم واین نشون می دادکه رادوین این بارم مثل دفعه قبل،من واز پارکینگ تا اینجا درآغوش گرفته!…فقط حیف که وقتی من وتوآغوشش گرفته بود،به خواب رفته بودم ونتونستم آرامش وگرمای تنش ولمس کنم…آغوش رادوین عجیب بهم آرامش میده!…آرامشی تواین آغوش هست که هیچ کجای دیگه پیدا نمیشه…حیف که نتونستم آرامش آغوشش ولمس کنم!…
غرق این افکار بودم که یهو بوسه ای روی پیشونیم نشست!…
یهو تهِ دلم خالی شد…
نفسم حبس شده بود!…قلبم دیوونه وار می کوبید… تمام تنم داغ شده بود!…داغِ داغ…
می دونستم که کسی جز رادوین توی اتاقم نیست وتنهاکسی که می تونیسته من وبوسیده باشه رادوینه!…دلم می خواست چشمام وباز کنم وخیره بشم به نگاهش…خیلی کنجکاو بودم تا بفهمم چه احساسی تونگاهش موج میزنه اما… راستش جرئت نداشتم که چشم باز کنم وبا نگاهش روبرو بشم!…اونقدری شجاع نبودم که بتونم در برابر نگاه های خیره ومجذوب کننده اش دووم بیارم…نگاه امشب رادوین،با همه نگاه هایی که تابه حال بهم انداخته بود،فرق می کرد…باهمه نگاه هاش!…ترسِ از روبرو شدن با این نگاه عجیبش بودکه بهم توان چشم بازکردن نمی داد…
بعداز چند لحظه صدای به هم کوبیده شدن در به گوشم خورد…
پس رفت!…
نفس حبس شده ام وبیرون دادم واز سرآسودگی پوفی کشیدم…ضربان قلبم آروم تر شده بود…
پتورو کشیدم روی سرم…پلک هام وروی هم فشردم تا خوابم ببره…تمام سعیم وبه کار گرفته بودم تا به خواب برم که ناخودآگاه یادِ این حرف رادوین افتادم:
-دنیام وعاشق کن،نگاهش ازتو دلتنگی ودل شوره هاش ازمن
درکم کن احساسم ترک خورده خب عاشقم شو دلم ونشکن
منظور رادوین از این حرف چی بود؟!…شاید داشت باآهنگ همراهی می کرد!این زمزمه نمی تونه فقط به خاطر همراهی کردن با آهنگ باشه…چون اگه می خواست با آهنگ همراهی کنه،فقط همین یه تیکه رو زمزمه نمی کرد وبقیه آهنگ وهم می خوند!پس دلیل این حرفش چی بوده؟!…دنیام وعاشق کن…نگاهش از تو…دلتنگی ودلشوره هاش ازمن…
رادوین عاشق شده؟!…عاشق کی؟…از کی می خواد که دنیاش وعاشق کنه؟
تهِ دلم لرزید… یه حسادت عجیب توی وجودم رخنه کرده بود…حتی فکرکردن بهشم داشت دیوونه ام می کرد!…
رادوین عاشق شده؟!…غلط کرده!مگه شهر هرته که زرتی رفته واسه من عاشق شده؟!…اصلا یعنی چی که برمی گرده میگه “درکم کن احساسم ترک خورده خب عاشقم شو دلم ونشکن”؟!…احساست ترک خورده که خورده…مگه هرخری احساسش ترک خوره باید بره عاشق بشه؟!من چشمای تو واون دختره بی شعوری که قراره عاشقت بشه رو از کاسه درمیارم!…
هِی!…بشکنه دستی که نمک نداره… این همه نشستم واسه خاطر چهارتادونه سرفه ویه سرگیجه زار زدم وگریه کردم بعد آقا رفته واسه من عاشق شده…تازه پررو پررو جلوی من با عشقش حرف میزنه وشعرای عاشقونه واسش می خونه!
رادوین جلوی من اون حرفا رو زد…دیوونه نیست که جلوی من با عشقش حرف بزنه!خب رادی خره باید این حرفارو جلوی عشقش بگه…چرا وقتی من کنارش بودم اون تیکه ازآهنک و زمزمه کرد؟…نکنه…نکنه که…که…
به سختی آب دهنم وقورت دادم…
حسادتی که تو وجودم بود جاش ودادبه یه ترس…یه ترس عجیب که خودمم دلیل به وجود اومدنش ونمی دونستم…
نکنه رادوین داشت اون حرفارو به عشقش میزد؟!…
جان؟!…چرا چرند میگی رها؟؟جز تو ورادی خره که کس دیگه ای اونجا نبود!…خب منظورمنم اینه که…که…
که عشق رادوین من باشم!…
زرشک!…توهم فانتزی از این ضایع تر نداشتی بزنی؟!…آخه رادوین برای چی باید عاشق توبشه؟….اون به توبه عنوان یه دوست نگاه می کنه نه به عنوان یه عشق!…
آخه کدوم خری به دوستش میگه عزیزم یا خانومی؟!…یا دوستش وماچ می کنه؟اونم نه ماچ معمولی،ماچ رادوین یه جوری بود…یعنی چجوری بود؟!…راستش…خودمم نمی دونم…
اصلا رادوین امشب چش شده بود؟!…دفعه قبلی که من وبوسید،هرچی تلاش کردم از زیرِ زبونش بکشم خودش بوده یانه نَم پس نداد…بعد اون وقت،الان اومد زرتی من وماچ کرد؟!اونم درست وقتی که می دونست من بیدارم ومی فهمم؟…اصلا اون نگاه های عجیبش چه معنی می دادن؟!…حرفاش…این که مدام ازم می خواست گریه نکنم…اینکه جون خودش وقسم می داد تااشک نریزم!…اینا چه معنی میدن؟!…اگه من بیرون گود بودم ومی خواستم در مورد احساس رادوین قضاوت کنم،با دیدن این حرکات ورفتارش می گفتم که عاشقم شده ولی…حالاکه وسط این ماجرام،توکَتَم نمیره!…هیچ رقمه حالیم نمیشه که رادی من ودوست داشته باشه…آخه رادوین برای چی باید بیاد دنبال من؟…نمیگم من به تیریپش نمی خورم واون خیلی از من بالاتره و از این مزخرفات…اصلا بحث سر این حرفا نیست!…بحث سر اینه که به رادوین نمی خوره که عاشقم باشه…اصلا من باورم نمیشه…یعنی… من تاحالا فکرمی کردم که رادوین به عنوان یه دوست قبولم داره ولی حرفا وحرکات امشبش شک وتردید به دلم راه داده…یعنی رادوین عاشق شده؟عاشق من؟!…رادوین تازگیا خیلی عوض شده…
منم عوض شدم…چرا؟ چرا انقدر عوض شدم؟!چرا احساسم به رادوین تغییر کرده؟چرا رادوین انقدر برام مهم شده؟چرا ترسِ از دست دادنش داغونم می کنه؟!…چرا فکرِ اینکه رادوین عاشق کس دیگه ای باشه باعث حسادتم میشه؟…چرا آرامشی که توآغوش رادوین لمس می کنم و تاحالاهیچ جای دیگه تجربه نکردم؟!…چرا فقط با گذشت 3روز،دلم برای چشماش تنگ شد؟…چرا اونقدری برام مهمه که حالا نشستم ودارم پیش خودم فکر می کنم که چه احساسی به من داره؟!…چرا؟؟…
معنی این همه تغییر چیه؟!…یعنی…من عاشق شدم؟!…عاشق رادوین؟!! اصلا عاشق شدن چجوریه؟…عاشق شدن نباید یه نشونه خاص داشته باشه؟…یه نشونه که به آدم بفهمونه احساس ته قلبش چیه؟!…من تاحالا عشق نشدم….حتی نمی دونم عاشق شدن چه شکلیه… این احساسی که من یه رادوین دارم عشقه؟…احساس اون چی؟!…
اون قدر به این چیزا فکر کردم وبا خودم کلنجار رفتم که تا ساعت 5 صبح خوابم نبرد!…خیلی خسته بودم…فکرم هنوز درگیر بود ولی اونقدر خسته بودم که بالاخره پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم…
**********
نگاه پرحسرتی به کارت ویزیت توی دستم انداختم وآه پرسوزی کشیدم…نگاهم روی کارت چرخید و روی شماره رادوین ثابت موند…
بهش زنگ بزنم؟…نزنم؟!…
مرده شور این همه شک وتردیدو ببرن الهی!
چند دقیقه ای بیشتر نیست که بیدارشدما اما ازهمین کله صبحی دلم واسش تنگ شده!…آخه یه خری نیست بگه توکه دیشب شوصون ساعت کنارش بودی،حالادیگه دلتنگ شدنت واسه چیه؟!…چه می دونم؟!…اصلا مگه دست منه؟خب دله دیگه!…
گذشته از این دلتنگی،نگرانشم هستم…یعنی الان حالش بهتره؟!بازم مثل دیشب سرفه می کنه؟داروهاش وخریده؟…الان داره چکار می کنه؟…بهش زنگ بزنم؟…نزنم؟!اگه زنگ نزنم که از نگرانی ودلتنگی دیوونه میشم!…دیوونه بشی بهترازاینه که زنگ بزنی بهش بگی رادوین جان عزیزم دلم واست تنگ شده بود!…خجالتم خوب چیزیه!…توخیلی بی جا کردی که دلت واسه رادوین تنگ شده!خیلی هم بی خود کردی که نگرانشی…
اما آخه…من نمی تونم جلوی خودم وبگیرم وبهش زنگ نزنم!… 
بالاخره تردیدو از دلم بیرون کردم و گوشیم و که کنارم روی مبل بود به دست گرفتم… شروع کردم به شماره گرفتن!…
ای خدا!…من وبکش راحتم کن…این چه فلاکتیه که من بهش دچار شدم؟چرا تازگیا من انقدر دلتنگ رادوین میشم؟…سنگ قبرم وبشورم الهی که شماره اشم از حفظم!…بدون انداختن یه نیم نگاه به شماره روی کارت،شماره گرفتم!…همینه دیگه.هر خر دیگه ایم به جز من بود،وقتی چهار ساعت تمام زل بزنه به یه شماره حفظش می کنه!…خاک توسرمن کنن!
– بله؟!
با شنیدن صدای رادوین هول کردم!…
ذهنم انقدر درگیر فحش وفحش کاری باخودم بودکه اصلا یادم رفت رادوینم درکاره که منه گوربه گور شده دارم بهش زنگ میزنم!
تک سرفه ای کردم تا یه ذره به خودم مسلط بشم…
دهن بازکردم وباصدای خفه ای گفتم:سلام…
بااین حرفم،رادوین مکث کرد…یه مکث خیلی طولانی!…مکثی که نمی دونم دلیلش چی بود…
بعداز اون مکث،ناباورانه خندید وگفت:رها…تویی؟!
پس فکرکردی روح آق بزرگ ننه اتم واز اون دنیا زنگ زدم بهت تا حال واحوالت وجویا بشم!؟…
برای همراهی با رادوین،منم تک خنده مصنوعی کردم وگفتم:آره خودمم!
واقعا مکالمه ضایعی بود!
ودوباره صدای خنده اش…. خنده اش آروم آروم محو شد وصدای سرفه هاش توی گوشم پیچید!
صدای سرفه هاش وکه شنیدم،دلم هری ریخت.اونقدر هول کرده بودم که اصلا یادم نبود رادی مریضه ومن زنگ زدم بهش تاحالش وبپرسم…
بانگرانی گفتم:رادوین بهتری؟!…داروهات وگرفتی؟
باتک سرفه ای به سرفه هاش خاتمه داد وگفت:آره گرفتم…حالمم خوبه خوبه!…(مکث کوتاهی کرد وبعد پرسید:)توچی؟خوبی؟…
– آره…من خوبم!مطمئنی که حالت خوبه رادوین؟!
بالحن آرامش بخشی گت:خوبم…هیچیم نیست!نگران نباش عزیزم…
واین عزیزم آخرش،یاد شب قبل و برام زنده کرد…یاد نگاه های متفاوتش،حرفاش،لحنش…
– رها…الو؟!…
باصدای رادوین،از فکر بیرون اومدم…مکثم باعث شده بودکه فکرکنه پشت خط نیستم.تک سرفه ای کردم تا بفهمه هنوزم گوشی دستمه!…
– چی شدی تو؟!
– چیزی نبود…ببخشید!
مکثی کرد وبرای ادامه دادن بحث گفت:دانشگاهی؟
– نه…امروز کلاس ندارم.شرکتی؟
– آره…
وبا این حرف،تمام صحبتامونن به معنی واقعی کلمه ته کشید!…نه من توان حرف زدن وکِش دادن بحث وداشتم ونه رادوین…
سکوت سنگینی بینمون حاکم شده بود.
بالاخره صدای ظریف وزنونه ای سکوت وشکست:
– جناب مهندس ناهار چی میل دارین براتون سفارش بدم؟
رادوین مکثی کرد وبعدگفت:قورمه سبزی…
با این حرفش،لبخندی روی لبم نشست.
یاد اون شبی افتاده بودم که براش قورمه سبزی درست کردم!…همون شب که فیلم گذاشت ومن وسکته داد!…همون شب که برای اولین بار رادوین باهام مهربون شد!
با یادآوری اون اتفاقات،فکری توذهنم جرقه زد…
باصدای خفه وآرومی صداش کردم:رادوین…
– جانم؟
با این حرفاش بدجوری دلم ومی لرزوند…وقتی اینجوری باهام حرف میزد،دست وپام وگم می کردم…
سعی کردم به خودم مسلط بشم…تک سرفه ای کردم ومن من کنان گفتم:
– میشه؟…یعنی…میگم…
بانگرانی پرید وسط حرفم:
– چیزی شده رها؟
با عجله گفتم:نه…چیزی نشده!فقط…
– فقط؟!
آب دهنم وبه سختی قورت دادم…نمی دونم چرا هول کرده بودم!
چیزی نمی خوای بهش بگی که دختر…هول نکن…بدون استرس وباخیال راحت حرفت وبزن!
مکث کوتاهی کردم تابه خودم مسلط بشم وبتونم حرف بزنم…
لبم وبازبونم ترکردم ویه نفس گفتم:امروز ناهار خونه من دعوتی!
وبعد ازگفتن این حرف،از سر آسودگی پوفی کشیدم.
رادوین اما انگار از شنیدن حرفم،رفته بود توشوک!…صداش درنمیومد…برای یه مدت طولانی سکوت کرده بود! 
بالاخره به حرف اومد…اونم نه به حرف بلکه به داد!
ناباورانه دادزد:
– بامنی؟!
یه جوری داد زد بامنی که یه آن فکر کردم یه فحش خواهر مادری چیزی بهش دادم!…آخه منه بیچاره که چیزبدی نگفتم!فقط دعوتش کردم بیاد خونه ام…چرا دادمیزنه؟!
داشتم از ترس زهر ترک می شدم…
با تته پته گفتم:خب…خب…اگه کار داری باشه یه وقت دیگه…اصلا…اصلا…ببخشید!
همچین با عجز والتماس ازش معذرت خواهی کردم که انگار واقعا بهش فحش داده بودم وحالا باید منت کشی می کردم.
صدای خنده بلندش توگوشم پیچید!
دیوونه…دودقیقه پیش با دادش تمام تنم ولرزوند حالا واسه من می خنده؟
یه دل سیر که خندید،باذوق گفت:جونه رادوین با من بودی؟!
وا!!…من دارم با توحرف میزنم…کس دیگه ای پشت تلفن نیست که بخوام با اون باشم!…این بچه هم ازدست رفت!
گیج وگنگ گفتم:خب آره دیگه…
شیطون شدو به شوخی گفت:ممنون از دعوتت ولی باید بگم که…من هرمهمونی نمیرم…برای مهمونی رفتن شرط دارم!
– چه شرطی؟
مکث کوتاهی کرد وبعد صدای ذوق زده اش به گوشم خورد:
– غذا باید قورمه سبزی باشه!اونم قورمه سبزی مخصوص رها خانوم…
با این حرفش به خنده افتادم…
بین خنده هام گفتم:اِی به چشم!…یه قورمه سبزی درست کنم انگشتاتم باهاش بخوری!
خندید…
– هنوزم مزه قورمه سبزی اون شب زیر دندونمه!عجب غذایی بود!…
(وبعداز مکث کوتاهی،داد:)ساعت 2 اونجام…غذات باید آماده باشه ها!…فعلا کاری نداری؟
– نه…خداحافظ.
– فعلا!
وگوشی وقطع کردم…
لبخند عریضی روی لبم خودنمایی می کرد!…داشتم ذوق مرگ می شدم!
قراره رادوین برای اولین بار مهمون من باشه…
به اومدن رادوین که فکر می کردم،ته دلم غنج می رفت!
باشوق وذوق به سمت آشپزخونه رفتم… وسایل آشپزی وموادش وآماده کردم وگذاشتمشون روی میز.
نگاه خیره ام روی کتاب آشپزی توی دستم ثابت موند…
درسته که دفعه پیش یه قورمه سبزی ترگل ورگل تحویل رادوین دادم ولی نباید فراموش کنم که همه اش از صدقه سری همین کتاب آشپزی بود!…دومین باره که دارم قورمه سبزی می پزم ولی هنوزم محتاج این کتابم!خداکنه این غذاهم مثل دفعه قبل خوب از آب دربیاد!دلم می خواد رادوین وخوشحال کنم…حتی شده با پختن یه غذا!
لبخند روی لبم وتمدید کردم وباشوقی مضاعف مشغول غذا درست کردن شدم…
**********
در زودپزو برداشتم وخیره شدم به خورشت خوش رنگ ولعابم!
با ذوق قورمه سبزی رو بوکشیدم ولبخندی از سر رضایت روی لبم نشست…
عالی شده!…درست مثل دفعه قبل خوش رنگ وخوش عطر…من میمیرم برای این بوی قورمه سبزی!…
این بار چون اندازه نمک وادویه و… دستم اومده بود،کارم خیلی راحت تر شده بود…خیلی راحت وبی دردسر غذا درست کردم!…به کمک زودپزم غذارو زودتر آماده کردم.قربون خودم برم که این همه استعداد نهان توآشپزی داشتم و رو نمی کردم!
بالاخره از قورمه سبزی محشرم دل کندم ودرزودپزو گذاشتم…از آشپزخونه خارج شدم وبه سمت اتاق رفتم…
چیزی به ساعت دو نمونده!…بالاخره من باید یه ذره به خودم برسم یانه؟!خیر سرم مهمون دارم!
تمام خونه ام وهم تمیز کردم!… سرامیکا از تمیزی برق میزنن!
الکی نیست که رادوین مهمونمه!…دلم می خواد بهش خوش بگذره…دلم می خواد همه چیز وهمه جا مرتب باشه…شاید بتونم با این مهمونی کوچیک یه ذره از زحمتا ومهربونی های رادوین وجبران کنم…دلم می خواد واسش سنگ تموم بذارم!…
هیچ وقت از مهمونی دادن ودردسرایی که داشت خوشم نمیومد ولی این بار با همیشه فرق داره!…این بار رادوین مهمونمه…این مهمون باهمه مهمونای دیگه فرق داره!
وارد اتاق شدم وبه سمت کمد رفتم…درش وباز کردم وخیره شدم به لباسایی که توکمد جا خوش کرده بودن…
چی بپوشم؟!…
بعداز کلی کلنجار رفتن باخودم،بالاخره تصمیم وگرفتم…
یه شلوار اسپرت مشکی پوشیدم بایه تونیک کوتاه صورتی-توسی…یه شال صورتی هم سرم کردم.
روی صندلی،روبروی میز آرایش نشستم وشروع کردم به آرایش کردن…
پنکک وریمل ورژگونه وسایه مشکی-سفید…بایه برق لب…
خیره شدم به عکس خودم توآینه…
لبخندی روی لبم نشست…
به به!…می بینم که قیافه ات آدمیزادی شده!
میمیری همیشه انقدر شیک وخوشگل باشی؟…حتما باید رادوین مهمونت باشه که تویه ذره به این قیافه چلغوزت برسی؟…
صدای زنگ در من از فکر بیرون کشید!
با شنیدن صدای زنگ،دلم هری ریخت…تنم یخ کرده بود!…قلبم تندتند میزد.
چته تو؟!..چرا جدیداً هربار اسم از رادی میاد می گُرخی؟رادوینه دیگه لولوخُرخُره که نیست!
نفس عمیقی کشیدم تا استرسم کمتر بشه…
آخرین نگاهم وبه آینه انداختم وازخوب بودن سرو وضعم مطمئن شدم.بالاخره از اتاق وآینه دل کندم وبه سمت در ورودی خونه رفتم.
پشت در وایسادم ودستم وبه سمت دستگیره دراز کردم…
هنوزم مضطرب بودم…ضربان قلبم بالارفته بود!دوباره نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتر بشه…چشمام وبستم ویه نفس عمیق دیگه…
صدای زنگ در دوباره بلند شد…
بیچاره هلاک شد اون پشت!…تونشستی اینجا داری به محیط زیست کربن دی اکسید هدیه میدی وهی هی نفس عمیق می کشی؟درو باز کن دیوونه!
باتشری که به خودم زدم،دستگیره رو به دست گرفتم ودرو باز کردم…
وبا شاخه گل رزقرمزی روبرو شدم!…شاخه گله صاف داشت میومد تو حلقم!خیره شده بودم به گلی که حالا دقیقا روبروم بود!
لحن شیطون وپرانرژی رادوین به گوشم خورد:
– هرچند که خودم گلم!…اما گلم خریدم که بشه گل توگل!
خندیدم و شاخه گل واز دستش گرفتم…نگاهم ودوختم به چشماش وباشیطنت گفتم:اکثراً تواین جور مواقع میگن گل برای گل…
نگاه عسلیش روی چشمام ثابت بود…لبخند محوی زد ومهربون گفت:درگل وخانوم بودن شما که شکی نیست!…چیزی که روشن واضحه که نیازی به ذکر کردن نداره!
اخم مصنوعی کردم وبه شوخی گفتم:خوبه خوبه!…من گنجایش هضم این همه هندونه و نوشابه رو باهم ندارم!…(چشمام وریز کردم ومشکوک پرسیدم:)حالا این همه داری تحویلم میگیری چی ازم می خوای؟!
رادوین داشت سرفه می کرد…سرفه اش که تموم شد،باشیطنتی مضاعف گفت:هیچی…فقط یه قورمه سبزی خوشمزه!…انتظار زیادیه؟
– نه والا!…تو ازهمون روز اول بچه قانعی بودی!…خیالت از بابت قورمه سبزی راحت باشه!حاضرو آماده اس…( از جلوی در کنار رفتم وبه داخل خونه اشاره کردم وادامه دادم:)چرا دم در وایسادین؟ تورو خدا بفرمایید تو!دمِ در بده.
لبخند مهربونی تحویلم داد و وارد خونه شد…منم دروبستم و به سمت رادوین برگشتم…داشت کتش و درمیاورد!…اومدم تیریپ باکلاسی بردارم ومتشخص باشم،کیفش وازدستش گرفتم وبهش کمک کردم تا کتش ودربیاره.بالبخندی روی لبم،گفتم:میذارمشون تواتاق.تو بشین…
ودر مقابل نگاه متعجب ودر عین حال خاص وعجیب رادوین،از کنارش گذشتم وبه سمت اتاق رفتم…کیفش وروی تخت گذاشتم وکتشم به چوب لباسی آویزون کردم.از اتاق خارج شدم وبه هال رفتم…رادوین روی مبل سه نفره نشسته بودو با لبخند محوی روی لبش،زل زده بود به من…
به سمتش رفتم وکنارش نشستم…
هنوزم خیره خیره به من نگاه می کرد!
نگاه متعجبی بهش انداختم…از سر گیجی لبخندی زدم وپرسیدم:چیزی شده؟!
سری به علامت منفی تکون داد… همون طورکه بهم خیره شده بود…بالحنی که عجیب شبیه لحن دیشبش بود،گفت:خیلی خوشگل شدی…
ونگاهش واز نگاه متعجبم گرفت وخیره شد به تلویزیون!…کنترل وبه دست گرفت وشروع کرد به عوض کردن کانالا!…
من اما گیج وگنگ زل زده بودم به رادوین…
این چی گفت؟…گفت من خوشگل شدم؟!…من؟جونه ما؟!!…ایول بابا…ایول!
کم کم از شوک بیرون اومدم ولبخندی روی لبم نشست وبهت وتعجب از نگاهم محو شد…
صدای سرفه های رادوین توی گوشم می پیچید…دیگه مثل دیشب وخیم ومکرر نبود!…گه گداری به سرفه می افتاد…
همون طورکه نگاهش به تلویزیون خیره بود،باذوق وشوق گفت:یه خبر خوب دارم…
– چه خبری؟!
چشم از صفحه تلویزیون برداشت وخیره شد بهم…لبخندی روی لبش نقش بسته بود…گفت: شراکتم وبا سحر بهم زدم!
بالحنی که ذوق وخوشحالی توام با ناباوری توش موج میزد،گفتم:نه؟!چجوری؟
لبخندش پررنگ تر شدوگفت: سعید سهم سحرو خرید!…بهم گفت که ازباباش پول گرفته تا من واز این منجلابی که دارم توش دست وپامیزنم خلاص کنه!امروز رفتیم محضروهمه چی تموم شد!حالادیگه به جای سحر،سعیدشریک منه…حالاآخرین نقطه مشترک من وسحرم نابود شده!سعید بزرگ ترین مشکل زندگیم وحل کرده.خیلی ازش ممنونم…(نگاه مهربون وقدردانی بهم انداخت وادامه داد:)اما بیشتر از اون از توممنونم…اگه اون شب باتو درد ودل نمی کردم دیوونه می شدم…اگه تو کنارم نبودی،بازم مجبورمی شدم تمام غم وغصه هام وبریزم تودلم وبه هیچ کس هیچی نگم…رها ممنونم.به خاطر تمام مهربونیات!…
لبخند شرمگینی زدم ومهربون گفتم:این چه حرفیه؟!…من وتوکه باهم این حرفارو نداریم!تازه من که کاری نکردم…
لبخندش پررنگ تر شد…نگاهش به نگاهم خیره شده بود…دلم می خواست زل بزنم به چشمای عسلیش وتاآخردنیا دست از سرشون برندارم اما…راستش می ترسیدم…می ترسیدم خیره بشم به این چشمای خوش رنگ وبعد نتونم ازشون دل بکنم…می ترسیدم که سوتی بدم!
برای فرار از نگاه های خیره اش،خنده مصنوعی کردم وگفتم:گشنه ات نیست رادوین؟…
با این حرفم انگار داغ دلش تازه شد! سری به علامت تایید تکون دادوگفت:چرا اتفاقا…دارم از گشنگی هلاک میشم.
باشیطنت گفتم:پس پیش به سوی قورمه سبزی!
وازجابلند شدم…
خندید…ازجاش بلند شدو گفت:بریم که این بچه خوشمزه رهاخانوم وبزنیم تورگ!
با این حرفش،به خنده افتادم…همون طورکه می خندیدم،جلوتر از رادوین به سمت آشپزخونه رفتم…
چه دیوونه ای بودم من!…واسه یه قورمه سبزی خودم وبه آب وآتیش زدم…چه بچم بچمی هم می کردم!…خخخخخ…
وارد آشپزخونه که شدم،شروع کردم به چیدن میزناهار…رادوینم به کمکم اومد ودر چشم به هم زدنی میزو چیدیم.
رادوین صندلی رو برای من بیرون کشید واشاره کرد بشینم!
گذشته از مهربون شدنش،خیلی خیلی با ادب تر از قبل شده…مثل جنتلمنا رفتار میکنه!
باتعجب خیره شده بودم بهش…رادوین اما بی توجه به نگاه خیره من،صندلی خودش وبیرون کشید ونشست.
به سختی نگاه متعجبم وازش گرفتم وروی صندلی نشستم…
نگاه رادوین به میز غذای روبروش خیره بود…مثل پسربچه ای که بهش آبنبات داده باشن،ذوق مرگ شده بود!باذوق وشوق گفت:انقدر گشنمه که می تونم کل این میزو یه جا قورت بدم!
ودست دراز کرد و کفگیر وگرفت وشروع کرد به برنج ریختن…نه یه کفگیر…نه دوتا…نه سه تا…بلکه پنج تا!
یه عالمه خورشتم روش خالی کرد وبا اشتها و ولع شروع کردبه خوردن…
باتعجب بهش زل زده بودم.
چند روزه به رادی بیچاره غذانرسیده؟…الهی بمیرم…ببین چجوری داره خودش وخفه می کنه!
رادوین برای لحظه کوتاهی نگاهش واز بشقابش گرفت وخواست برای خودش دوغ بریزه که نگاهش بانگاهم برخورد کرد…
باتعجب گفت:چرا چیزی نمی خوری؟
آب دهنم وقورت دادم وزیرلب گفتم:می خورم…
ودست دراز کردم برای خودم برنج وخورشت ریختم ومشغول خوردن شدم…
واقعا خوشمزه شده!…به به…به این میگن قورمه سبزی!
– رهاچند ترم دیگه مونده تا لیسانست وبگیری؟
دستم وبه سمت پارچ آب دراز کردم ودرحالیکه برای خودم آب می ریختم،گفتم:چند روز دیگه امتحانای پایان ترم تموم میشه وفقط میمونه یه ترم دیگه…
– پس چیزی نمونده که بشی خانوم مهندس؟!
لبخندی زدم ولیوان آب وبه دست گرفتم…یه قلوپ از آب خوردم ودوباره قاشق وچنگال به دست گرفتم ومشغول شدم…
– پایان نامه ات درچه حاله؟…
همون طورکه مشغول خوردن بودم،گفتم:پیگیرش هستم…تقریبا آخراشه!
لیوان دوغ وبه دست گرفت وطبق عادت یه نفس داد بالا…
بعداز خوردن دوغ،نگاه خیره اش ودوخت بهم وگفت:اگه مشکلی داشتی من هستم…حتما بهم بگو!…فقط…
مکث کوتاهی کرد…دلیل مکث وتعللش ونمی فهمیدم…
بی توجه به مکثش،نیم نگاهی بهش انداختم وگفتم:فقط؟!
و نگاهم وازش گرفتم و خیره شدم به بشقابم…قاشق دیگه ای از برنج خوردم.
– فقط…اینکه…خب یه ماهی نیستم ونمی تونم کمکت کنم!تواین چند روز اگه مشکلی داشتی می تونی از امیر بپرسی…
با این حرفش،بی اختیار قاشق وچنگال ازدستم افتاد وصدای گوش خراشی ایجاد کرد…
رادوین ادامه داد:
– قراره حدود یه ماه برم آلمان…هم می خوام از نزدیک شرکت دایی رو ببینم وهم اینکه بابا خیلی اصرار داره که برم!…آخه می دونی…قراره یه سری دوره ببینم تا راحت تر وبهتربتونم به کارای شرکتم برسم.اگه با طرح ها وفکرای جدید اون ور آشنابشم می تونم توپروژه های شرکت پیاده اشون کنم!
بغض لجبازی گلوم وچنگ میزد…احساس خفگی می کردم…
یه احساس دلتنگی دیوونه کننده ته دلم سنگینی می کرد.هنوز نرفته دلتنگش شدم!…حالا روبروم نشسته ولی فکر رفتنش من ودلتنگ می کنه…یه ماه؟!…یه ماهِ تمام نبینمش؟مگه می تونم؟!مگه میشه؟…با این دل بی صاحابم چیکار کنم؟
یه آن به خودم اومدم ودیدم تصویر بشقاب غذای روبروم تارشده!…اشک توچشمام جمع شده بود…
رادوین ادامه داد:
-دلم نمی خواد برم اما…بابا خیلی اصرار می کنه.ازیه طرف نمیخوام تورو تنهابذارم وبرم وازطرف دیگه ام نمی تونم روی بابام وزمین بندازم…
به سختی بغضم وقورت دادم…دست دراز کردم واشک چشمام وپاک کردم.
خیلی سعی کردم لحنم بی تفاوت وخونسرد باشه ولی نشد…لحنم تبدیل شدبه یه لحن بغض آلود که ناراحتی توش موج میزد:
-چرا روی بابات وزمین بندازی؟یه ماه که چیزی نیست…من از پس خودم برمیام!…برو.نمی خوادبه خاطرمن از کاروزندگیت بیفتی.
ناخواسته دوباره چشمام پراز اشک شده بود…
صدای رادوین وشنیدم:
-خوبی رها؟…
دستی به چشمام کشیدم وبغض توی گلوم وخفه کردم…سربلند کردم وخیره شدم توچشماش…لبخندمصنوعی زدم وگفتم:آره خوبم…
نگران شده بود…نگرانی واز توچشماش می خوندم…اما اونم حرف دلش وبه زبون نیاورد ونگفت که نگرانمه!مثل من لبخند مصنوعی روی لبش نشوند و چیزی نگفت…
خیره شدن به چشمای عسلیش عذابم می داد!…می دونستم که اگه بره دلم واسه این چشماتنگ میشه…می دونستم نبودنش دلتنگم می کنه…می دونستم!…نمی خواستم بیشتراز اون معتاد چشماش بشم…تا حالا که بدجوری وابسته این دوتاتیله عسلی شدم وهرچی که بیشتربهشون خیره میشم وابستگیم بیشتر میشه…حداقل بذار مانع بیشتر شدن این وابستگی بشم!
نگاهم واز چشماش گرفتم وسربه زیرانداختم…قاشقم وبه دست گرفتم ومشغول بازی کردن با غذام شدم!…
بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد…دلم می خواست بغضم وبشکنم وبزنم زیرگریه اماغرورم بهم اجازه نمی داد…نمی خواستم رادوین بفهمه که انقدر وابسته اش شدم که حتی فکر نبودنشم اشک به چشمم میاره!اون شب که از ترس از دست دادنش اشک ریختم،دست خودم نبود ولی حالاکه دست خودمه…من نباید گریه کنم!…
دلم میخواست یه جوری فکرم ومنحرف کنم تا دوباره به یاد دلتنگی که قراه بعداز رفتن رادوین تودلم جابدم نیفتم…تا بتونم سد راه اشکام بشم ونذارم که جاری بشن!…تا بتونم بغض توی گلوم وخفه کنم! دیگه حتی اشتهای غذاخوردنم نداشتم.با بازی کردن با غذام خودم ومشغول کردم…
گرسنه ام بود اما دیگه میلی به غذا خوردن نداشتم…
رادوینم دیگه چیزی نمی گفت…سکوت کرده بود!
سرم پایین بود وبه رادوین نگاه نمی کردم…بالاخره سکوت بینمون وشکستم ودرحالیکه سعی می کردم مانع لرزیدن صدام بشم،گفتم:کی میری؟
– امروز ساعت بعداز ظهر6 پرواز دارم!…دوساعت دیگه میرم فرودگاه.
با این حرفش تیر خلاصی وبه من زد…بی اختیار قطره اشکی از چشمام جاری شد.
نمی خواستم رادوین بفهمه دارم گریه می کنم!…نمی خواستم بفهمه از حالاکه نرفته دلتنگشم!نمی خواستم…
دستی به چشمام کشیدم واشکم وپاک کردم وخیره شدم به ظرف غذای روبروم.
بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد…به سختی جلوی خودم وگرفتم تا اشک نریزم!
خیره شده بودم به کاسه آب توی دستم… چندتا گلبرگ از گل رزی که رادوین برام خریده بود،روی آب شناور بود.جلوی در ساختمون وایساده بودم ورادوینم دقیقا روبروم بود.چمدونش وگذاشته بود توی ماشینش وحالا جلوی روم وایساده بود تا ازم خداحافظی کنه!
بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد اما به هرسختی بود جلوی شکسته شدنش ومی گرفتم…نمی خواستم جلوی رادوین گریه کنم.
– می خوای تا آخر زل بزنی به اون آب؟!…نمی خوای خداحافظی کنی خوشگل خانوم؟
ناخواسته لبخندتلخی روی لبم نقش بست.سربلند کردم و خیره شدم توچشماش…
دلم واست تنگ میشه رادوین…واسه تو…واسه این چشما!…کاش نمی رفتی…کاش اونقدر جرئت داشتم که ازت بخوام نری…کاش…
رادوینم خیره شده بود توچشمام…
هیچ کدوممون مانع این خیره شدن نمی شد…هم من غرق نگاه اون بودم وهم اون غرق نگاه من…انگار هزارتا حرف ناگفته رو باهمین نگاه بهم می گفتیم!
بالاخره رادوین سکوت بینمون وشکست وبه زبون اومد:
– مواظب خودت باش رها…هرکاری داشتی بهم زنگ بزن.خودمم بهت زنگ میزنم…خیلی مواظب خودت باش!
لبخند مصنوعی زدم وگفتم:سفر قندهار که نمیری!…یه ماه دیگه برمی گردی…یه ماه که زمان زیادی نیست!
اما دلم این ونمی گفت…دلم می خواست داد بزنه وبگه این سفری که توداری میری،از سفر قندهارم طولانی تره…می خواست داد بزنه وبگه نرو…من طاقت دوریت وندارم…!
اما نمی تونست…هم نمی تونست وهم مغزم این اجازه رو بهش نمی داد!
رادوینم به تبعیت از من لبخند مصنوعی روی لبش نشوند وزیرلب گفت:پس…
مث کوتاهی کرد…همون طورکه نگاهش تونگاهم خیره بود،ادامه داد:
– خداحافظ!
چقدر شنیدن این کلمه از زبون رادوین برام سخت بود…نمی تونستم باورکنم!برام قابل درک نبود که رادوین داره میره!رادوین داره میره وتایه ماه دیگه ام برنمی گرده؟…وحالا من باید ازش خداحافظی کنم؟!…باید بگم خداحافظ،بروبه سلامت؟…مگه به همین راحتیه؟!…
لبم وبازبونم ترکردم…خداحافظی کردن با رادوین،خیلی برام سخت بود اماچاره ای نداشتم.باید ازش خداحافظی می کردم چون غرورم بهم اجازه نمی دادکه حرف دیگه ای بزنم…غرورم نمیذاشت که ازش بخوام نره…که پیشم بمونه وتنهام نذاره!
به هرسختی بود،با لحن بغض آلودی گفتم:مواظب خودت باش..خداحافظ!
لبخندتلخی زد وروش وازم برگردوند.
داشتم دیوونه می شدم…قلبم بی قرار وآشفته به سینه می کوبید…
کاش بیشتر نگاهش کرده بودم…کاش بیشتر توچشماش خیره شده بودم…کاش نگاهم واز نگاهش نمی گرفتم تا عکس این نگاه عسلی خوش رنگ برای همیشه توذهنم حک می شد.تا هروقت که دلم واسش تنگ شد،نگاهش و تجسم می کردم وبه یادش میفتادم…
رادوین چند قدمی به سمت ماشینش برداشت…
انگار پاهام دیگه توان تحمل وزنم ونداشتن…بی اختیار کاسه آب و کنار سکویی گذاشتم که کنار ساختمون بود.به در ساختمون تکیه دادم وهمه وزن بدنم وانداختم روی در…خیره شدم به رادوین.هر قدمی که به سمت ماشینش برمی داشت دلم ومی لرزوند…رفتنش وبانگاهم بدرقه کردم!
بالاخره به ماشینش رسید ودرش وباز کرد…به سمتم برگشت وخیره شد بهم…زل زدم توچشماش ولبخندی روی لبم نشوندم…لبخندی که ناخواسته به تلخی میزد!
یهو انگار از رفتن منصرف شد!…راه رفته رو برگشت!
نگاه متعجبم ودوخته بودم به رادوین…
بالاخره بهم رسید.روبروم وایساد وخیره شد توچشمام…
بالحنی که ناراحتی توش موج میزد وبوی بغض می داد گفت:دلم برات تنگ میشه رها!…خیلی…
وآغوشش وبرام باز کرد…
بی قرار وآشفته تکیه ام واز در ساختمون برداشتم وخودم انداختم توبغل رادوین…سرم وگذاشتم رو سینه اش وعطر تنش وبوکشیدم…
دلم واسه این عطرتلخ تنگ میشه…واسه صاحب این عطر…واسه یه جفت چشم عسلی!…دلم خیلی برات تنگ میشه رادوین!
دلم می خواست تک تک این حرفا روبه زبون بیارم اما نمی تونستم…باز این غرور لعتنی!…غرورم نمی ذاشت…بهم این اجازه رو نمی دادکه به دلتنگیم اعتراف کنم!
رادوین سرش وبه سرم تکیه داد وزمزمه کرد:
– خیلی مواظب خودت باش…
بغض توی گلوم داشت دیوونه ام می کرد.می خواستم بزنم زیرگریه اما نمی تونستم… اون شب که توبغل رادوین گریه کردم حالم بد بود ونمی فهمیدم دارم چیکار می کنم اما حالاکه می فهمم غرورم بهم اجازه نمیده…غرورم نمیذاره که توبغل رادوین اشک بریزم…
نمی دونم چقدر توبغلش بودم…اما هرقدر که بود کمی از دلتنگی هام واز بین برد…گرمای تنش بهم آرامش میداد…آرامشی رو که اون لحظه بدجوری محتاجش بودم!
بالاخره من واز آغوشش بیرون کشید وخیره شد توچشمام.
لبخند تلخی روی لبش نقش بسته بود…سرش وبه سمت پیشونیم بردو…بوسه ای روش نشوند!
لبش که با پیشونیم برخورد کرد،تمام تنم گر گرفت!…تماس لبش بابدنم ضربان قلبم وبالابرده بود…نفسم توسینه حبس شده بود…
هرکس دیگه یا به جز رادوین بود،این کارش وبه سوء استفاده وهیز بازیش نسبت می دادم اما رادوین…رادوین بابقیه فرق داره!رادوین هرکسی نیست…رادوین رادوینه!…اونقدری بهش اعتماد دارم که می دونم اهل سوء استفاده نیست…من بیشتراز هرکسی به رادوین اعتماد دارم…وقتی رادوین من ومی بوسید،هیچ احساس بدی بهم دست نمی دادو این کارش وپای سوء استفاده اش نمیذاشتم!بوسه رادوین توی اون لحظه،بدجور بهم آرامش داد…حتی بیشتراز آغوشش!بوسه اش آرامشی وبهم تزریق کردکه می دونستم موندنی نیست وخیلی زودازبین میره…کاش این آرامش همیشگی بود!
خیره شدم توچشماش…تا عکس این دوتاتیله عسلی خوش رنگ وبرای همیشه توذهنم ثبت کنم!…بدجور تونگاهش غرق شده بودم…
لبخند شیطونی زد وگفت:اونجوری نگام می کنی پشیمون میشم از رفتنا!
به زور لبخندی روی لبم نشوندم ونگاهم وازش گرفتم.
کاش پشیمون بشی…اگه نگاه کردنم پشیمونت می کنه حاضرم تاآخر دنیام که شده بهت خیره بشم…حاضرم وابسته چشمات بشم.بیشتراز اینی که هستم معتادشون میشم اما…توپشیمون شو!…پشیمون شو رادوین…نرو!
بغض تویی گلوم نفس کشیدن وبرام سخت کرده بود…دلم می خواست بزنم زیر گریه اما غرورم نمی ذاشت…
لبخند مصنوعی زدم و زیرلب گفتم:خداحافظ!
چشمکی بهم زد ودستی تکون داد.
روش وازم برگردوند وبه سمت ماشینش رفت…درش وباز کرد وسوار شد!
تودلم خداخدامی کردم که این بارم پشیمون بشه…که این بارم از رفتن پشیمون بشه وراه رفته رو برگرده…دلم می خواست جلوش وبگیرم ونذارم بره…دلم می خواست بزنم زیر گریه وبگم نرو.اما این غرور لعنتی نمی ذاشت…لعنت به این غرور!
صدای استارت ماشین رادوین تمام امیدهام وناامید کرد…بغض توی گلوم لجبازتر از قبل من وبه بازی گرفته بود.
رادوین حرکت کرد وبوقی برام زد…دستی براش تکون دادم وکاسه آب وازروی سکو برداشتم…آب وپشت سر ماشینش ریختم…اشک توچشمام جمع شده بود.
زیرلب زمزمه کردم:
– آب همیشه هم مایه حیات نیست…پشت سر توکه ریخته شود مایه مرگ است!…
خیره شدم به تصویرتارماشین از پشت پرده اشکام…رفتنش وبانگاهم دنبال می کردم…اونقدر نگاهش کردم تا شد یه نقطه کوچیک وبعد محو شد.
روم وبرگردوندم وبه سمت در ساختمون رفتم…انگار پاهام توان حرکت کردن نداشتن!…به هرسختی بود وارد ساختمون شدم ودرو بستم…دیگه طاقت نیاوردم!…دیگه نمی تونستم بیشتراز اون راه برم.به در بسته ساختمون تیکه دادم وبغضم شکست…
قطره های اشک از چشمام جاری شدن روی گونه هام سر خوردن…نمی تونستم اشکام وکنار بزنم…دیگه توانش ونداشتم!…پشت دربسته ساختمون سر خوردم وپایین اومدم…اشک صورتم وخیس کرده بود…به سختی نفس می کشیدم…کاسه آب و روی زمین گذاشتم وصورتم وبادستام پوشوندم…به هق هق افتاده بودم.
زیرلب نالیدم:
– رادوین…دلم برات تنگ میشه… کاش نمی رفتی…کاش کنارم می موندی!…کاش می دونستی اگه نباشی دیوونه میشم…
وهق هق گریه هام مانع از ادامه دادن حرفم شد…
باید قبل از رفتنش این حرفا روبهش می زدم…باید این غرورمسخره رو کنار میذاشتم وبهش می گفتم که دلم براش تنگ میشه…که طاقت دوریش وندارم…که نمی تونم نبودنش وتحمل کنم!….اگه اینا روبهش می گفتم،شاید نمی رفت…شاید از رفتن پشیمون می شد!…شاید اگه غرورم وکنار میذاشتم رادوین الان اینجا بود…لعنت به تو!…لعنت به تو رها…
**********
کلافه از بغض سمج ولجباز توی گلوم،ازروی مبل بلند شدم وبه سمت در رفتم.کلید خونه رادوین واز جاکلیدی برداشتم وازخونه زدم بیرون…
باقدم های سست وبی جون،فاصله خونه خودم تاخونه رادوین وطی کردم وکلید وانداختم توی قفل.دروباز کردم و وارد خونه اش شدم.
نگاه خیره ام روی خونه تروتمیز ومرتب شده اش ثابت موند…
یه هفته تمام کارمن این شده که هرروز بیام اینجا وهمه وقتم وتوخونه رادوین بگذرونم.چندباری خونه اش وتمیز کردم…از درودیوار وپنجره وکف سرامیکابگیر تا توکابینتای آشپزخونه واتاقا وبالکنش!…گاهی اونقدر دلتنگش میشم که خودمم نمی دونم چجوری باید دلتنگیم ورفع کنم.برای رفع این دلتنگی هرروز به اینجامیام… خودش هرروز بهم زنگ میزنه اما…دلتنگی من با حرف زدن تلفنی رفع نمیشه!همون طورکه حرف زدن هرروزه من با خونواده ام دلتنگیم و از بین نمیبره…این روزا من منتظر 5 تامسافرم!…یه مسافر به مسافرای قبلی اضافه شده…مامان،بابا،سارا واشکان..و رادوین!…دلم برای همشون یه ذره شده…تایه هفته پیش،وقتی دلم برای خونواده ام تنگ می شدعطرنفس های رادوین بهم می فهموند که تنهای تنها نیستم وهمین بهم امید می داداما حالا…!نبودن رادوینم به دلتنگیام اضافه شده وتنهاتراز قبلم کرده…بارفتن رادوین،خیلی تنهاتر شدم…
طبق عادت این هفت روز،به سمت اتاقش قدم برداشتم.وارد اتاق که شدم،به سمت میز رفتم وروی صندلی روبروش نشستم…قاب عکس رادوین درست روی میز جاخوش کرده بود…خیره شدم به عکس رادوین…یه تی شرت قرمز جذب پوشیده بود،بایه شلوارجین یخی…روی یه صندلی چوبی نشسته بود ودستش وبه دسته صندلی تکیه داده بود…نگاهش درست به روبروش بود…درست به سمتی که من نشسته بودم!حس می کردم داره به من نگاه می کنه…
بغض توی گلوم دوباره جون گرفت…خیره شده بودم به چشماش…
دلم برای چشمات تنگ شده رادوین…دلم واست تنگ شده.
نگاهم روی چشمای عسلیش ثابت بود وذره ای این ور یا اون ور نمی شد…نگاه کردن به چشماش حتی توی عکسم،من ومعتاد می کرد…تواین چندروز که نبودنش وتجربه کردم،فهمیدم که چقدر وابسته اش شدم…برای رفع دلتنگیام پامیذاشتم تواین اتاق وزل میزدم به چشمای رادوین…چشمایی که توقاب عکسم همون جذابیت همیشگی رو دارن…
نگاهم واز قاب عکس گرفتم وزیرلب زمزمه کردم:
– چشمهایت…از پشت عکس هم،زلیخا وار پیراهن می درند!
قطره اشکی از چشمام جاری شد…دست دراز کردم وشیشه عطر رادوین وکه دقیقا کنار قاب عکسش بود،برداشتم.
خداروشکر یادش رفت عطرش و باخودش ببره!…اگه این عطر نبود داغون تراز این که هستم می شدم…
شیشه عطرو به سمت بینیم بردم وباتمام وجود نفس کشیدم…این روزا که توتنهایی و دلتنگی می گذره،نفس کشیدن واسم سخت شده بس که این بغض لعنتی توی گلوم آزارم میده ولی…بوکشیدن این عطر تلخ راه نفسم وبازمی کنه…انگار بغض توی گلوم دربرابر بوی این عطر،کم میاره وبهم اجازه میده حداقل واسه چند لحظه هم که شده نفس بکشم!…
چشمام وبستم و دوباره عطرش و بوکشیدم…
دلم برات تنگ شده…درسته بوکشیدن عطرت بهم فرصت نفس کشیدن میده اما دلتنگیم وکه رفع نمی کنه…خودت باید بیای!…خودت باید برگردی تا دلم دست از سرم برداره!رادوین…چرا برنمی گردی؟!
قطره اشک دیگه ای ازچشمام جاری شد…
صدای زنگ گوشیم من واز فکربیرون کشید…چشم باز کردم ومثل وحشیا گوشیم وازجیبم بیرون آوردم.خیره شدم به صفحه اش…
بادیدن شماره رادوین،ازخوشحالی جیغی زدم ودستی به چشمام کشیدم…تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه!…
باصدایی که شوق وذوق توش موج میزد،جواب دادم:
– سلام!
صدای دوست داشتنی وخوش آهنگش به گوشم خورد:
– به به!سلام رهاخانوم…
چقدر دلم برای این صدای بم ومردونه تنگ شده بود!…
رادوین ادامه داد:
– خوبی؟
با این حرفش بغض توی گلوم دوباره جون گرفت…
انتظار داره خوب باشم؟…اصلا می تونم با وجود این همه دلتنگی وتنهایی خوب باشم؟… دلم می خواست دادبزنم وبگم خوب نیستم…می خواستم بزنم زیرگریه وبلندبلند گریه کنم تا هق هق گریه هام به گوشش برسه اما…بازهم غرورم بهم اجازه ندادکه حرف دلم وبزنم…خنده مصنوعی سردادم وگفتم:خوبه خوبم!…
بالحن دلخوری گفت:مثل اینکه بدون من خیلی بهت خوش می گذره ها!…
بغض گلوم وچنگ انداخت…به هرسختی بود،قورتش دادم.
خوش میگذره؟بدون تو؟…کاش بدون توخوش می گذشت…کاش انقدر وابسته ودلتنگت نبودم…کاش انقدر برام مهم نبودی…اون موقع شاید بهم خوش می گذشت!
ودوباره خنده مصنوعی ودروغ های مکررم:
– آره خوش میگذره ولی اگه بودی بیشتر خوش میگذشت!…توخوبی؟دیگه سرفه نمی کنی…بهتر شدی نه؟
– آره خوب شدم…دیگه از اون سرفه های اعصاب خورد کن خبری نیست!…(مکثی کرد وادامه داد:)کجایی؟…خونه؟
نگاهم تواتاق رادوین چرخید…
بازهم به دروغ گفتم: آره!…توکجایی؟
– شرکت دایی!…چه خبر از اونجا؟…امیروارغوان خوبن؟سارا؟مامان و بابات؟…اشکان؟!
– آره همه خوبن…(وباصدایی که ازشدت بغض خش دار بود ادامه دادم:)کی برمیگردی رادوین؟
– 3 هفته دیگه!
3 هفته دیگه؟…یعنی من باید 3هفته دیگه این وضعیت وتحمل کنم؟…من نمی تونم!طاقت این همه دلتنگی وندارم…چرا می خواداین همه مدت اونجابمونه؟…مگه خودش نگفت که دلش برام تنگ میشه؟پس چرا برنمی گرده؟!…چرا؟یعنی دلش واسم تنگ نشده؟…پس چرا من انقدر دلتنگشم؟ به سختی بغض توی گلوم وقورت دادم…دلم می خواست بزنم زیر گریه امابه هرسختی بود تحمل می کردم…غرورم بهم اجازه گریه کردن ونمی داد!
صدایی از اون ور خط به گوشم خورد…کسی رادوین وصدامیزد.
رادوین خطاب به من گفت:خانومی باید برم کار دارم…
– باشه…مواظب خودت باش!
– قربانت…توام مواظب رهاخانوم ما باش!…خداحافظ.
لبخندتلخی روی لبم نشست…زیر لب گفتم:خداحافظ…
وتماس قطع شد!…
گوشی تلفن وروی میز گذاشتم واز جابلند شدم.به سمت تخت رادوین رفتم و خودم وانداخت روی تخت…
پتوی روی تخت و کشیدم روی سرم…این پتوباگذشت 7روز هنوزم بوی رادوین ومیده!…باولع بو کشیدم…
دیگه نتونستم مانع شکستن بغضم بشم…بغضی که وقتی بارادوین حرف میزدم سعی داشتم از شکستنش جلوگیری کنم،بالاخره شکسته شد وقطره اشکی از چشمام چکید…
سرم و محکم به بالش فشار دادم…قطره های اشک بی وقفه از چشمام جاری می شد…به هق هق افتاده بودم.
دلم برات تنگ شده رادوین!… توچرا دل تنگ نشدی؟چجوری می تونی با وجود اون همه صمیمت و وابستگی دلتنگ نشی؟…پس چرا من نمی تونم؟من نمی تونم این دوری وتحمل کنم.توخیلی صبوری…من مثل تونیستم!…رادوین دلم برات تنگ شده…من نمی تونم بیشتراز این نبودنت وتحمل کنم…
اونقدر اشک ریختم و گریه کردم که بالاخره روی یه بالشت خیس از اشک خوابم برد.
برای اولین بار روی تخت رادوین،توی خونه رادوین به خواب رفتم…اما درنبود رادوین!
**********
باصدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم.
همین که چشم بازکردم،چشمم خورد به قاب عکسی که تو بغلم بود!
نگاهم روی عکس چرخید…و روی دوتاتیله عسلی آروم گرفت!
باخیره شدن به چشماش،لبخندتلخی روی لبم نشست…زیرلب زمزمه کردم:
– دلم برات تنگ شده بی معرفت!
بغض توی گلوم دوباره جون گرفت…دلم می خواست بزنم زیرگریه…12 روز از نبود رادوین می گذشت و5 روز بودکه من ازفرط دلتنگی همه زار وزندگیم وجمع کرده بودم وبه خونه رادوین پناه آورده بودم.
تمام شب وروزم اینجا،توهمین خونه خلاصه میشه!تواین 12 روزی که از نبودش می گذره اونقدر گریه کردم که حس می کنم اونقدر اشک ریختم دیگه آبی توبدنم نمونده ولی هنوزم گریه می کنم!…خودمم نمی دونم چمه! این احساسی که توقلبمه ومن ودرگیر خودش کرده فقط یه دلتنگی ساده نیست!این احساس خیلی عجیبه…من دلتنگی وزیاد تجربه کردم.جنس این احساس باجنس دلتنگی فرق می کنه…این احساس یه چیزی فراتراز دلتنگیه…تواین چندروز به هرجایی که پاگذاشتم وبه هرچیزی نگاه کردم به یاد رادوین افتادم!…دانشگاه،خونه ام،خونه خودش…همه چیز وهمه کس من وبه یاد رادوین میندازه!هربارکه گوشیم زنگ می خوره مثل وحشیا می پرم روش وبه امید اینکه رادوین پشت خطه بانیش باز جواب میدم اما صدای دیگه ای به جز صدای رادوین به گوشم می خوره!…این روزا خیلی سردرگم وگیجم…انگار یه چیزی روگم کردم…شاید گمشده من رادوینه!شاید اگه برگرده ازاین سردرگمی خلاص بشم!شاید…
بعداز اون شبی که توخونه رادوین،روی تختش،خوابیدم با تمام وجود لمس کردم که بدون عطر تن رادوین نمیشه نفس کشید!…بدون نگاه کردن به قاب عکس روی میزش نمیشه زنده موند…بدون درآغوش گرفتن این قاب عکس لعنتی نمیشه زندگی کرد!…رادوین هرروز بهم زنگ میزنه اما روزی یه بار زنگ زدن هیچ دردی وازاین دل لامصب دوا نمی کنه!هربارکه صداش ازپشت گوشی به گوشم می خوره،اشکم سرازیر میشه…بغض توی گلوم خفه ام می کنه.دلم میخواد داد بزنم وبگم برگرد!طاقت این همه دوری وندارم…اما غرورم نمیذاره…این لعنتی نمیذاره!
5 روزیه من کلا دیگه خونه خودم نمیرم!…صبح روی تخت رادوین ازخواب بیدار میشم وشب هم روی همین تخت به خواب میرم!… دست خودمم نیست!روی تخت خودم خوابم نمی بره.حتما باید روی تخت رادوین بخوابم!باید این قاب عکس و ببوسم ومحکم به خودم فشارش بدم تا خوابم ببره…باید صبح که از خواب بیدار میشم بوی عطرتلخش وباتمام وجود وارد ریه هام کنم تا روزم شروع بشه…هوای هرجای دیگه ای به جزاین خونه،برام نفس گیره!… وقتی به هردلیلی اینجا نیستم،لحظه شماری می کنم که برگردم و پام وبذارم تواین خونه…اینجا تنها جاییه که بوی رادوین ومیده!تنهاجایی که اجازه نفس کشیدن وبهم میده…اینجا تنهاجاییه که من بدون رادوین می تونم توش دووم بیارم!
گوشیم اونقدر سروصدا کرد که آخرش خودبه خود نفله شد.بیچاره خودش فهمیداگه تا 24 ساعت دیگه ام زنگ بزنه کسی سگ محلش نمیده!…امروزم طبق معمول 5 روز گذشته حوصله دانشگاه رفتن وندارم!گوربابای درس ودانشگاه…مگه من بااین فکرمشغول وذهن آشفته می تونم درس بخونم؟…5روزه که دانشگاه نمیرم!یعنی اصلا حال وحوصله درس خوندن ندارم.این روزا حوصله هیچ کاری وندارم.
قاب عکس رادوین وبا دقت وحوصله روی تخت گذاشتم ودستام وازهم بازکردم وکش وقوسی به بدنم دادم…سرم وبه سمت قاب عکس خم کردم وبوسه ای روی صورت رادوین نشوندم واز جابلند شدم!
وقتی بودکه نمی بوسیدمش،حالاکه رفته روزی شوصون بارماچش می کنم ودلتنگش میشم!…این چه دردیه که ما آدما دچارشیم؟چرا فقط وقتی می فهمیم دوروبریامون برامون عزیزن که ازمون دور شده باشن؟!…نبودن رادوین خیلی چیزا رو تغییر داده!نبودنش بهم ثابت کرده که چقدر بهش وابسته شدم وچقدر محتاج نگاهشم…!
خواستم از اتاق خارج بشم که گوشیم زنگ خورد…دوباره مثل وحشیا به سمت گوشیم که روی میز کنارتخت بود،حمله کردم و بی توجه به اسم روی صفحه اش،باشوق وذوق جواب دادم:
– الو…رادوین؟!
– رادوین خرکیه دیوونه؟…منم!(وبعد از کمی فکرکردن ادامه داد:)وایساببینم…اصلا مگه رادوین به توزنگ میزنه که فکرکردی من رادوینم؟!رادوین شماره توروداره؟بهش شماره دادی؟خاک توسرت…خجالت نمی کشی؟مگه دختربه پسر شماره میده بی حیا؟!
از پرچونگی ارغوان کلافه شده بودم!…نفسم وبافوت بیرون دادم وگفتم:ارغوان جان یه نفسی بده به خودت!یچهارتا نفس بکش بذار اکسیژن به مخت برسه تابهتر وِر بزنی!
ارغوان با لحن دلخوری گفت:بشیم بینیم بابا!تواول جواب سوالای من وبده بعد شیرین زبونی کن!هیچ معلوم هست گدوم گوری هستی دختر؟5 روزه اصلا دانشگاه نمیای…قبل اونم که همه کلاسارو یکی درمیون می پیچوندی!زنگم که بهت میزنم جواب نمیدی مگراینکه خیال کنی رادوین جونت زنگیده!…الانم که هرچی زنگ درخونه بی صاحابت ومیزنم دروبازنمی کنی!کدوم گوری هستی تو؟!
خونسردوبی تفاوت گفتم:خونه رادوینم…درومیزنم بیا بالا!
این وکه گفتم جیغ کشید:
– چی گفتی؟!خونه رادوین؟…خاک به سرم…تواونجاچه غلطی می کنی؟نکنه دیشب…نکنه!…
– چرند نگو اری!…رادوین 12 روزه که خونه نیومده.حالام انقدر فک نزن درو بازمی کنم بیابالا!…فقط حواست باشه بیای خونه رادوینا!
درحالیکه ادام ودرمیاورد،گفت:رادوین.رادوی ن!کشتی تومن وبا اینرادوین جونت!…خوبه قبلا اسمش میومد کهیر میزدا حالا همه چیزش شده رادوین!…این دربی صاحاب و باز کن من بیام بالاپوستت وبکنم!
گوشی وقطع کردم وبه سمت آیفون رفتم ودکمه اش وبدون هیچ حرفی فشار دادم.
طولی نکشید که زنگ در به صدا دراومد!
اُه!…باچه سرعتی خودش ورسونده؟!
باچشمای گردشده از تعجب دستم وبه سمت دستگیره در دراز کردم ودروباز کردم…
همین که درباز شد،ارغوان شروع کردبه جیغ جیغ کردن:
– خجالت نمی کشی؟نمیگی نگرانت میشم الاغ؟!چرا انقدر بی احساسی؟می دونی چندروزه ازت بی خبرم؟می دونی چقدر بهت زنگ زدم ولی جواب نگرفتم؟آخه توچرا انقدر بی فکری؟!…چرا دانشگاه نمیای؟چی شده؟!…رها…بازچه گندی زدی؟!
سعی کردم خفه اش کنم ونذارم بیشتراز اون حرف بزنه…بی هواکشیدمش توبغلم وزیرگوشش گفتم:دلم برات تنگ شده بود اری!…
این حرف وکه زدم یاد رادوین افتادم!…یاد اون روزی که به اینکه من اسم ارغوان واشکان ومخفف می کردم، می خندید…اون روز که ماشینش خراب شده بود وارغوان اون وامیرو رسوند.
اشک توچشمام جمع شده بود!…باهر حرف یا اتفاقی به یاد رادوین می افتادم…اصلا این رادوینی که به قول ارغوان من باشنیدن اسمش کهیر میزدم،چجوری انقدر باهام صمیمی شد؟یهوچجوری شد همه فکر وذکرمن؟چجوری یه بخش بزرگ از زندگی وخاطراتم وبه خودش اختصاص داد؟چرا انقدر باهاش خاطره دارم که حتی شنیدن یه کلمه من ومی بره به فلان تاریخ وفلان اتفاق وباعث اشک ریختنم میشه؟…این همه وابستگی یهو ازکجاپیدا شد؟!
اشکم جاری شد وطولی نکشید که صورتم از اشک خیس شد!خودم وبه ارغوان فشار دادم وزار زدم!… اونقدر گریه کردم که به فین فین افتادم!
ارغوان من وازآغوشش بیرون کشید وباتعجب خیره شد به چشمای اشکیم!
متعجب گفت:واسه دوری از من گریه می کنی دیوونه؟!(لبخندشیطونی زد وادامه داد:)اگه می دونستم انقدر دلت برام تنگ شده زودتر میومدم پیشت!
لبخندتلخی روی لبم نشست…کاش دلیل گریه هام همینی بودکه ارغوان می گفت…کاش همه چیز به همین سادگی حل شدنی بود!
ارغوان وارد خونه رادوین شد ودروبست.بانگاهش همه جارو زیر نظرگفته بود…به سمت مبل رفت ونشست…اشاره کردکه منم کنارش بشینم.به سمت ارغوان رفتم و جایی نشستم که اشاره کرده بود…درست کنارش!
ارغوان همون طورکه بانگاهش خونه رومتر می کرد،گفت:عجیبه!…امیر همیشه میگه خونه رادوین بازار شامه امااینجا…زیادی تمیزه!
رسما فکش چسبیده بود به زمین! 
زیرلب گفتم:امیر راست میگه.اینجا تا همین چند روز پیشم بازار شام بود…من تمیزش کردم!
این وکه گفتم،ارغوان دست از وارسی کردن خونه برداشت وبا چشمای گردشده از تعجبش،خیره شد بهم!
به من اشاره کرد وباتته پته گفت:تو…تو…تو؟!… توخونه رادوین وتمیز کردی؟
بی تفاوت شونه ای بالاانداختم وگفتم:خب آره…گناه که نکردم!
یهو تعجبش جاش ودادبه عصبانیت.به سمتم خیز برداشت وشدیه کوه آتشفشان وفوران کرد:
– چت شده تو؟…هرکی ندونه من می دونم تومحض رضای خدا موش نمی گیری!رهایی که من می شناسم دست به کهنه چرکای ننه اشم نمیزنه که مبادا دستش اوف بشه!…حالاچی شده خونه رادوین وسابیدی؟!
اشاره ای به سرامیکای کف هال کرد وگفت:نیگا چه برقیم انداخته سرامیکارو!…خداوکیلی چند ساعت نشستی اینارو سابیدی؟اصلا چرا توباید خونه رادوین وتمیز کنی؟
چیزی نگفتم…اصلا مگه چیزی داشتم که بگم؟!
نگاهم وازارغوان گرفتم وسرم وانداختم پایین…
یهو ارغوان جیع زد:
– رها!!!به من نگاه کن…
باصدای جیغش دومتر پریدم هوا!…باترس ولرز سرم وبلند کردم وخیره شدم به ارغوان!دختره دیوونه باجیغش زهرِ ترکم کرد!
باتعجب گفتم:چته؟چرا جیغ میزنی؟
اشاره ای به من کرد وباتته پته گفت:رهـــــا… چش…چشمات! 
آب دهنم وقورت دادم وباترس گفتم:چشمام چی؟
همچین گفت چشمات که یه آن فکرکردم چشمام از جادراومده!…دستی به چشمام کشیدم ومطمئن شدم که جفت چشمام سرجاشونن!ایناکه سالمن!ارغوان واسه چی جیغ میزنه؟…
یهو صورت ارغوان مچاله شد ونگاهش رنگ نگرانی گرفت…بغض کردوگفت:الهی ارغوان پیش مرگت بشه…چت شده؟چرا پای چشمات گودافتاده؟گریه کردی؟چرا عزیز دلم؟!مگه ارغوان مرده که توگریه می کنی؟…الهی فدات بشم…ببین چشماش شده دوتاکاسه خون!
وبهم نزدیک تر شدومن وکشید توبغلش!محکم به خودش فشارم داد وبغض آلود گفت:چی شده؟…چرا این شکلی شدی؟!…این چه سَرو ریختیه؟چرا صورتت عین گچ سفید شده؟ چرا عین روح سفید شدی!؟چند وقته یه دستی به سرو روت نکشیدی؟…مگه شوور نداشته ات مرده؟چرا عین زنای شوور مرده شدی؟!
یهو هِه بلندی کرد ومن واز آغوشش بیرون کشید…خیره شدبه صورتم…دستش وبه سمت صورتم دراز کرد وانگشتاش وکشید روی گونه هام…زیرلب گفت:گونه هات کجارفتن؟…آب شدن؟صورت گردت چرا لاغر شده؟مگه غذا نمی خوری؟
چیزی نگفتم…
این چندروزه اصلا اشتها ندارم…به زور سه چهارتا لقمه می خورم که از شدت گرسنگی ضعف نکنم!
نگاهم واز نگاه نگران ارغوان گرفتم وسرم وبه پشتی مبل تکیه دادم.چشمام وبستم وقطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
واقعا عین روح سفید شدم؟…لاغرشدم؟…چشمام قرمز شده؟…
تواین مدت حتی یک بارم نگاهی به قیافه خودم توی آینه ننداختم!…قیافه وسر و وضعم برام مهم نیست…خورد وخوراکمم مهم نیست…اصلادیگه این روزا هیچی واسم مهم نیست!
صدای ارغوان به گوشم خورد:
– رها…توچت شده؟!…داری گریه می کنی؟چرا هی میزنی زیر گریه…چرا این شکلی شدی؟…عاشق شدی دیوونه؟
بغض گلوم وچنگ انداخت…لعنت به این بغض!لعنت به منه خر…لعنت به رادوین…لعنت به همه!
قطره اشک دیگه ای ازچشمام جاری شد…
عاشق شدم؟…شاید!…ارغوان به شوخی اون حرف وزد ولی به گمونم من جدی جدی عاشق شدم!
با حرف ارغوان،بی اختیار یاد حرف رادوین افتادم.یاد حرفی که یه شب،لب ساحل بهم زد:
– عشق،یه احساس پاک وخالصانه از ته قلبه…آدم وقتی عاشق میشه کم کم دیوونه هم میشه!!دیگه به هیچ کس وهیچ چیز جز عشقش اهمیت نمیده.حتی ازخودشم غافل میشه…روی لبش دیگه هیچ اسمی به جزاسم عشقش نیس…حاضره تمام زندگیش وبده ولی یه تارموازسرِعشقش کم نشه…وقتی عشقش ومی بینه،نفسش به شماره میفته…ضبان قلبش میره بالا…زبونش بندمیاد…دهنش خشک میشه…هول می کنه…یه عاشق زمین وزمان وبه هم می دوزه تایه لحظه،فقط یه لحظه، کنار عشقش باشه…تمام وجودش سرشارمیشه از عشق…عشقی که خواب وخوراک وازش می گیره…
عشق؟…این روزا به هیچ کس وهیچ چیز اهمیت نمیدم…ازخودم غافلم!فقط اسم رادوین روی لبام حک شده…قبل از رفتنش ،قبل از اینکه سفرش مارو ازهم دورکنه،وقتی نگاهم به نگاهش میخورد هول می کردم،ضربان قلبم می رفت بالا ونفسم به شماره می افتاد…فکر روبروشدن باچشماش ته دلم وخالی می کرد!همیشه سعی می کردم کمتر بهش خیره بشم تا بیشتراز این وابسته چشماش نشم…اما حالا حاضرم تموم زندگیم وبدم تافقط یه لحظه،فقط یه لحظه دیگه توچشمای عسلیش خیره بشم…من دیگه نمی تونم به نگاه توی قاب عکس بسنده کنم!من نگاه واقعیش ومیخوام…من نگاهت ومیخوام رادوین!…چرا من و وابسته خودت کردی واز پیشم رفتی؟! 
– رها…چرا چیزی نمیگی؟…
چشمام وباز کردم وسرم وکه به پشتی مبل تکیه زده بود،به سمت ارغوان چرخوندم…خیره شدم توچشماش وگفتم:ارغوان…عاشق شدن چه شکلیه؟
ارغوان از سوالم جاخورده بود!…حقم داشت بیچاره…اگه بی مقدمه و یهویی ازهرکی همچین سوالی بپرسی طرف کپ می کنه!
گیج وگنگ نگاهی بهم انداخت وگفت:خب…عاشق شدن یعنی وقتی صداش ومی شنوی دلت بلرزه!وقتی نگاهش به نگاهت میفته خودت وببازی ودلت هری بریزه پایین…وقتی نمی بینیش حس می کنی دلت میخواداز جاکنده بشه!حس می کنی یه چیزی وکم داری…انگار یه چیزی روگم کردی! عشق یعنی وابسته شدن،دلتنگی،بی نیاز شدن از همه کس وهمه چیز ومحتاج شدن به یه نفر…عشق یعنی محتاج ونیازمند یه نگاه شدن!نگاهی که تمام شیرینی های دنیارو برات رقم میزنه…نگاهی که وقتی بهش خیره میشی زمین وزمان از دستت میره!… عشق یعنی دیگه منی وجود نداره…یعنی همه چی اونه!…
باهر حرفی که میزد،قطره اشکی از چشمم جاری میشد…حرفاش که تموم شد،صورتم از اشک خیس شده بود!
ایناحرفای دل من بود…احساسی که ارغوان ازش حرف میزد همون احساس گنگ وعجیب من بود.پس علائم عشق شبیه علائم احساس منه؟من عاشق شدم؟…عاشق رادوین؟…این احساس اسمش عشقه؟!…
همون طوکه اشک می ریختم،زیرلب حرفای آخر ارغوان وزمزمه کردم:
– عشق یعنی دیگه منی وجود نداره….یعنی همه چی اونه!
تواین 12 روز،همه چی شده رادوین!…دیگه رهایی وجود ندارهمه چی رادوینه!
کاش زودتر به احساسم پی می بردم!کاش زودتر می فهمیدم که عاشق شدم.قبل از اینکه از پیشم بره…قبل از اینکه دوریش دیوونه ام کنه!کاش قبل از رفتنش،می فهمیدم که دوسش دارم!…این احساسی که توقلب من جاخوش کرده،مال یه روز ودو روز نیست!این احساس خیلی وقته که توقلبمه…شاید از اون شبی که رادوین کنارم موندودستم وتودستاش گرفت تانترسم…یاشاید خیلی قبل تراز اون!…نمی دونم این احساس دقیقا از کجاشروع شد ولی آروم آروم وکم کم عاشقم کرد…بدون اینکه خودم بفهمم!ازاولشم از رادوین متنفرنبودم…به خودم تلقین می کردم که ازش بدم میادولی هیچ وقت ازش متنفرنبودم…این وحالامی فهمم!حالامی فهمم که خیلی وقته که به رادوین وابسته شدم…اما توتمام این مدت داشتم خودم وگول میزدم ونمی خواستم اعتراف کنم که دوسش دارم!چرا انقدر دیر به احساسم پی بردم؟چرا انکارمی کردم که عاشقم؟… من تاحالاعاشق نشده بودم ونمی دونستم که عاشق شدن چه شکلیه!ولی حالا با نبودن رادوین درکنارم،عشق ولمس کردم…رفتن ونبودنش بهم ثابت کردکه چقدر واسم مهم شده!که چقدر بهش وابسته اشم…که چقدر دوسش دارم!…دیگه نمی تونم به خودم دروغ بگم…این احساس اسمش عشقه!من عاشق رادوین شدم…حرفای ارغوان ورادوینم این احساس وتایید می کنن.
ارغوان باتعجب خیره شده بود بهم…جدا از تعجبی که توچشماش موج میزد،لبخندی روی لبش بود…باشیطنت گفت:پس بالاخره رهای بی احساس منم عاشق شد؟…کی بوده که تونسته قلب تورو عاشق کنه؟… کیه این دوماد خوشبخت؟
بین اون همه اشک لبخندی روی لبم نشست…زیرلب زمزمه کردم:
-رادوین…رادوین…
وقتی اسمش وبه زبون میاوردم،ته دلم یه جوری می شد…تواین چندروز اونقدر اسمش وباخودم زمزمه کردم ودلتنگش شدم که حالا حس می کنم اسمش با تمام وجودم عجین شده.این کلمه 6 حرفی شده تمام زندگی من!…عطر تن صاحب این اسم شده دلیل نفس کشیدنم…قاب عکس روی میزش شده قرص خواب آورشب هام… 
ارغوان باتعجب جیغ زد:
– رادوین؟!
همونطورکه اشک می ریختم لبخندی زدم…
لبخندمن شد مهر تاییدی به حرف ارغوان! 
جیغ بلند دیگه ای زد ومن وکشید توآغوشش…دستاش ودور کتفم حلقه کرد وزیرگوشم گفت:تبریک…رها جونم تبریک!…قربونت برم الهی…
لبخند روی لبم بود اما گریه ام شدت گرفته بود!…به هق هق افتادم…خودم ومحکم به ارغوان فشار دادم واشک ریختم.
صدایی تووجودم فریاد می کشید:
– کاش به جای ارغوان الان آغوش تو واسم باز بود…آرامشی که توآغوشت هست هیچ جای دیگه نیست…هیچ جای دیگه!
**********
هنوز چند دقیقه ای از رفتن ارغوان نگذشته بود که دوباره زنگ در به صدا دراومد!
کلافه وبی حوصله به سمت آیفون رفتم.
زیرلب غرمیزدم:
– ارغوان دیوونه بازم یه چیزی وجاگذاشت!…خداصبربده به امیربیچاره…حواس پرت ترین زن دنیا نصیبش شده!
به خیال اینکه ارغوانه،خیره شدم به صفحه آیفون…
نگاهم که به صفحه اش افتاد،سنکوب کردم!…تنم یخ کرده بود!
یا قمر بنی هاشم!
این آرتان دیوونه اینجاچیکار می کنه؟…اصلا چرا زنگ در خونه رادوین وزده؟!این ازکجامی دونه که من توخونه رادوین لنگرانداختم وکنگر می خورم؟
اولش خواستم جواب ندم تا بره ردِ کارش امادیدم ضایعست!دیدی یه موقع زنگ زد به ارغوان ازش پرسید رهاخونه هست یانه وارغوانم گفت آره!…اون وقت شرفم میره کف پام…از طرف دیگه احترم گذاشتن به آرتان یعنی احترام قائل شدن برای ارغوان!اونقدری اری رو دوست دارم که حاضرم به خاطرش این داداش چندشش وتحمل کنم.
باترس ولرز گوشی آیفون وبه دست گرفتم وباصدای خش دار ولرزونی گفتم:بله؟
آرتان تک سرفه ای کرد وبالحن مودبی گفت:معذرت میخوام خانوم با خانوم شایان کار داشتم.می دونید زنگشون کدوم یکیه؟
اونقدر صدام خش دار بودکه بیچاره من ونشناخت!…پس آرتان زنگ واشتباه زده واز دست قضا دست گذاشته روی زنگ خونه رادوین؟
زیرلب گفتم:خودمم آرتان…بیابالا!…طبقه 4 واحد 7!
و دکمه آیفون وفشاردادم وگوشی وسر جاش گذاشتم!
به جای اینکه شماره واحد خودم وبدم شماره واحد رادوین ودادم!…حوصله نداشتم دوساعت از اینجا نقل مکان کنم و برم اونجا…بیخیال بابا!آرتان که اصلا خبر نداره خونه من واحد چنده!بیچاره اونقدر از مرحله پرته که زنگ رو هم اشتباه زده.
باعجله به سمت اتاق رفتم وآماده شدم…هم مانتو پوشیدم وهم شال!…آخه به آرتان که اعتباری نیست اگه جلوش راحت باشم،هیز بازیش عود میکنه،حالا بیا و درستش کن!
زنگ در به صدا دراومد…حتی نیم نگاهی به آینه ننداختم که ببینم قیافه ام درچه حاله!…اصلا واسم مهم نبود!
حالامگه کی میخواد بیاد؟آرتانه دیگه…خیلی از ریختش خوشم میاد حالا بیام به خاطرش ترگل ورگلم کنم خودم و؟! اگه به ارغوان ودوستی چندین وچندساله خانوادگیمون نبود،اصلا راهشم نمی دادم بیاد توخونه!
به سمت در رفتم ودستم وبه سمت دست گیره دراز کردم…
نفسم بند اومده بود…تنم همچنان یخِ یخ بود!…می ترسیدم…از حرکات ورفتاری که ممکن بوداز آرتان سربزنه.می ترسیدم وقتی بامن تنهابشه،به سرش بزنه که کارای خاک برسری بکنه…اما حالا دیگه برای کنار کشیدن خیلی دیر شده بود،آرتان می دونست که من خونه ام وبسی ضایع بود اگه درو بازنمی کردم!
به سختی نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتربشه…تمام جرئت وشجاعتم وجمع کردم و درباز کردم.
با نگاه خیره اش روبرو شدم وقیافه ام مچاله شد!
دوباره هیز بازیاش شروع شد…خدایا خودت همه چی وبه خیر بگذرون!
نگاه خیره اش روی چشمام ثابت موند…هیچ احساسی نداشتم وقتی بهم زل میزد فقط دلم میخواست جفت پابرم توحلقش!اخمی کردم واز جلوی در کنار رفتم…رسمی وخشک گفتم:سلام…بفرمایید تو!
بی توجه به لحن من،لبخندی زد وبالحن شاد ومهربونی گفت:اُه اُه!چه بداخلاق! سلام…حال خانوم کوچولوی خوشگل ماخوبه؟
اما من هیچ عکس العملی دربرابر این حرفش نشون ندادم…دریغ از یه لبخند!
اولین باری بودکه باهش اونقدر سرد ورسمی برخورد می کردم!…خیلی از رفتارم تعجب کرده بوداما سعی کرد به روی خودش نیاره!وارد خونه شد و من دروپشت سرش بستم.زیرلب تعارفی کردم وازش خواستم که روی مبل بشینه.
آرتان که نشست،منم دقیقا روبروش نشستم…جرئت نکردم برم کنارش بشینم.بهش اعتماد نداشتم!… 
دیدی یه وقت قضیه رو بی ناموسی کرد!
نگاهی بهش انداختم…خیره شده بود به روبروش و اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود!لبخندروی لبش کاملا محو شده بود…جوری سگرمه هاش تو هم بود که اگه کسی می دیدش فکرمی کرد یکی سنگ قبرش وبی اجازه شسته!
وا!این که تاهمین چند دقیقه پیش اونقدر خوشحال وشاد وشنگول بود!حالاچرا یهو اخماش رفت توهم؟
نه میلی به پذیرایی کردن از آرتان داشتم ونه حالش و!…برای خلاص کردن خودم از این وظیفه،بالحنی که سعی می کردم شرمنده به نظربیاد گفتم:واقعا ببخشید…معذرت می خوام آرتان.چیزی ندارم که ازت پذیرایی کنم…
دروغ گفتم!…تویخچال رادوین از شیر مرغ تاجون آدمیزاد پیدا می شدولی من حال وحوصله پذیرایی کردن نداشتم!
نگاه عصبانی ودرهمش واز نقطه مبهومی که بهش خیره شده بود،گرفت وزل زدبه چشمام…نفس عمیقی کشیدتا عصبانیتش فروکش کنه وسعی کرد اخم روی پیشونیش وازبین ببره.زیرلب گفت:من که غریبه نیستم…مهم نیست!
یه کم درو دیوار و وسایل خونه رو دید زد واز آب وهوا وچیزای مزخرف صحبت کردتابره سراصل مطلب!متنفربودم از مقدمه چینی…چرا حرفش ونمیزنه؟!
بالاخره بعداز کلی دست دست کردن،زبون آقاآرتان باز شد وبالحن مشوش ومضطربی گفت:حتما…می دونی که برای چی به اینجا اومدم!
– آره خب…توعروسی ارغوان بهم گفتی که یه روز میای پیشم ودرمورد یه موضوع مهم باهام صحبت می کنی.(پوزخندی زدم وادامه دادم:)اما حس نمی کنی یه ذره دیر اومدی؟می دونی چقدر از اون شب میگذره؟
سعی می کرد دربرابر بی محلی ها وپوزخند روی لبم خونسرد باشه…نفس عمیقی کشید وبالحن مهربونی که رگه های عصبانیت توش موج میزد،گفت:خب کارای اقامت وپاس بورد و… زیاد طول کشید.می خواستم وقتی باهات حرف بزنم که ازهمه چی مطمئن شده باشم وتمام کارای اقامتم درست شده باشه!حالاکه همه چی اوکی شده اومدم تاحرفم وبهت بزنم…(لبخندمهربونی زد وادامه داد:) حالااجازه هست حرف بزنم؟
باسکوتم بهش اجازه حرف زدن دادم…
آرتان لبش وبازبونش تر کرد وشروع کرد به حرف زدن:
– خیلی وقته می خوام یه چیزی وبهت بگم…خیلی وقته یه سری حرف ودرد دل وتو دلم ریختم تابه وقتش بهت بزنم.خیلی وقته که منتظر این لحظه ام!…بذار از اول شروع کنم! از 20 وخورده ای سال پیش…وقتی تو یه دختر کوچولو بودی! ازهمون موقعم یه احساس خاص ومتفاوتی نسبت به توداشتم!احساسی که هیچ وقت به هیچ کس نداشتم….دلم می خواست همیشه وهمه جا کنارم باشی،فقط کنارمن.بامن باشی اما فقط بامن،می خواستم همیشه کمکت کنم وبرات یه حامی باشم…یه تکیه گاه که بتونی بااطمینان کامل بهش تکیه کنی…از همون بچگی وقتی باپسرای دیگه حرف میزدی یاباهاشون بازی می کردی،حسودیم می شد. من فقط تورو برای خودم می خواستم ونمی تونستم ببینم که با کس دیگه ای هستی! بزرگ ترکه شدم،احساسمم قوی ترشد…این احساس قوی خیلی وقته که تو دل من جاخوش کرده! خیلی وقته همه چی وریختم تودلم وچیزی نگفتم…خیلی وقته رها!…همش از این می ترسیدم که مبادا از حرفام ناراحت بشی.که مبادا ازم بدت بیاد…نمی دونم چرا ولی حس می کردم اگه پیشت اعتراف کنم،ازم زده میشی.خیلی باخودم کلنجار رفتم که این حرفارو بهت بزنم یا نه…!برام سخته که از این احساس حرف بزنم اما…بالاخره که یه روز باید بفهمی!من که نمی تونم تاابد همین جوری مسکوت وخاموش بمونم.بالاخره که یه روز باید به زبون بیام…امروز اومدم تا این به این احساس قدیمی وریشه دار اعتراف کنم.تا حرف دلم وبهت بزنم وخلاص شم…از این همه سکوت ونگفتن خسته شدم.می دونم که می دونی چقدر سخته کنار گذاشتن غرور،اونم برای یه مرد!اما باوجود تمام این سختیا،من غرورم وکنار میذارم وحرف دلم وبهت میزنم…بسه هرچی سکوت کردم ودم نزدم!
به اینجاکه رسید،مکث کردونفس عمیقی کشید…چشماش وبست…معلوم بودکه حرف زدن براش سخته.به هرسختی بود به زبون اومد وزیرلب گفت:رها…من…من…دوست دارم!
با این حرفش چشمام پراز اشک شد!
اشک توی چشمام،به خاطر آرتان وابرازعلاقه اش نبود…به خاطر رادوین بود!…به خاطر احساسی که نسبت بهش داشتم.حس می کردم که من ورادوین یه نقطه مشترک داریم…جفتمون عاشق شدیم وحرف زدن از احسامون برامون سخته…اما آرتان به هرسختی بود به احساسش اعتراف کرد.یعنی منم می تونم مثل آرتان شجاع باشم؟!…می تونم به رادوین بگم که دوسش دارم؟که غرورم وزیرپابذارم وازش بخوام برگرده؟…
آرتان باچشمای بسته ادامه داد:
– اومدم اینجا تا ازت بخوام بامن بیای.تاشریک زندگیم باشی.تااحساسم وباهات قسمت کنم…رها…من اومدم اینجا تا ازت بخوام باهام ازدواج کنی!…اگه بهم جواب مثبت بدی،دستت و میگیرم وباهم میریم پاریس…یه زندگی رویایی وبرات می سازم رها…فقط کافیه قبول کنی!
آرتان ومی فهمیدم…درکش می کردم!…حالاکه فهمیده بودم اونم مثل منه واحساسش شبیه احساس من،نمی خواستم دلش وبشکونم اماوقتی هیچ احساسی بهش نداشتم…وقتی یکی دیگه رومی خواستم.چی باید می گفتم؟…
آرتان چشماش وباز کرد وخیره شد به چشمای من…چشمای اشکیم وکه دید،لبخندی روی لبش نشست!
بیچاره فکرکرد تحت تاثیر حرفاش قرار گرفتم!نمی دونست که دل بی صاحب من به جای دیگه یا بنده…
باخوشحالی وشادی که دیدن اشک توچشمای من،بهش داده بود گفت:جوابت مثبته؟
خیره شدم به آرتان…باصدای بغض آلودی گفتم:می فهممت آرتان…احساست ودرک می کنم.نمی خوام دلت وبشکونم.نمی خوام ناراحتت کنم اما…هرکسی این اجازه رو داره که برای زندگی خودش تصمیم بگیره.من نمی تونم باتو ازدواج کنم…چون احساسی بهت ندارم!…اگه تو با کسی ازدواج کنی که دوست نداره،زندگیت وتباه کردی!اونجوری هم خودت وبدبخت کردی وهم یکی دیگه رو.
آرتان گیج ومتعجب زل زده بود به من…انگار نمی تونست حرفام وهضم کنه…ازسر گیجی خندید وگفت:اما…من می تونم عاشقت کنم!می تونم رها…اگه بهم اعتماد کنی،اگه جوابت مثبت باشه،اگه دست رد به سینه ام نزنی خوشبختت می کنم…نمیذارم حتی یه لحظه احساس ناراحتی کنی…نمیذارم رها…اونقدر عشق ومحبت به پات میریزم که عاشقم بشی…من عاشقت می کنم…قول میدم!
سرم وبه زیر انداختم وگفتم:نمی تونی آرتان…هرقدرهم که عشق وعلاقه ات وحرومِ من کنی دلم عاشقت نمیشه!
صدای غمگین وپربغض آرتان به گوشم خورد:
– آخه چرا؟
سر بلند کردم وخیره شدم توچشماش…لبخندتلخی روی لبم نشوندم و گفتم:دلی که خودش به یه جای دیگه گیره می تونه عاشق بشه؟
بغض توی گوم داشت خفه ام می کرد…دستم وبه سمت گلوم بردم وگلوم ومالیدم…تا شاید بتونم سنگینی این بغض وبانوازش کمتر کنم!
آرتان ناباورانه بهم خیره شده بود…من من کنان گفت:پای…پای…این پسره…درمیونه؟
وبانگاهش به نقطه نامعلومی اشاره کرد…به نقطه ای درست مقابل خودش!
رد نگاهش وگرفتم وسربرگردوندم…
نگاهم گره خورد به قاب عکس روی دیوار!…لبخندی روی لبم نشست…همون عکسی بودکه رادوین لب دریا گرفته بودش!همون عکسی که وقتی برای اولین بار اومده بودم خونه اش وتمیز کنم،چشمم خوردبهش…پاک این عکس وفراموش کرده بودم!اصلا یادم رفت که روی دیوار برش دارم…پس بگو آرتان چرا اخم کرد!نگاهش به عکس رادوین خیره شد واخم روی پیشونیش نشست.
بی اختیار زیرلب زمزمه کردم:
– پسره…می دونی چقدر دوست دارم؟!
لبخندتلخ روی لبم پررنگ تر شد…
بالاخره از عکس جذاب وخیره کننده رادوین چشم برداشتم وروم وبرگردوندم.زل زدم توچشمای آرتان…
من- متاسفم…
هیچی نگفت…هیچی…
فقط نگاهم کرد…یه نگاه غمگین وناراحت وشکست خورده!…دلم سوخت…می دونستم که الان چه حالی داره اما…من نمی تونستم به خاطر دل رحمی،زندگی آینده ام وتباه کنم…من نمی تونستم از رادوین بگذرم وباآرتان باشم…چجوری از کسی می گذشتم که تازه عشقش تودلم جاخوش کرده بود؟…کسی که انقدر دوسش داشتم؟من نمی تونستم از رادوین بگذرم!
نگاه خیره آرتان،شرمنده ام کرد…نگاهم واز نگاهش گرفتم وسربه زیر انداختم…
عذاب وجدان داشتم…حس می کردم برای دومین بار دل یه نفروشکوندم.اول بابک وحالام آرتان…
صدای پربغض وغمگین درعین حال متواضعانه اش،به گوشم خورد:
– اگه دوسش داری،اگه می دونی باهاش خوشبختی،اگه توقلبت جاگرفته وبیرون نمیره،اگه از ته دل عاشقشی…حرفی نیست…فقط کاش لیاقتت وداشته باشه!
وآه پرسوزی کشید…
عذاب وجدان داشت دیوونه ام می کرد!
پربغض وناراحت زیرلب گفتم:معذرت می خوام آرتان…من وببخش!
خنده تلخی کرد وگفت:چرا خانوم کوچولو؟مگه کار اشتباهی کردی که ببخشمت؟…توعاشق شدی…همین!مهم نیست بامن یا بی من،تنهاآروزم برات اینه که خوشبخت بشی!درکنار کسی که از ته دل دوسش داری…
سرم وبلند کردم ونگاهم به نگاهش گره خورد…لبخند تلخی زد…لبخندش وبالبخندی عینا شبیه خودش جواب دادم!
از جابلند شد وزیرلب گفت:خداحافظ…
باصدای آروم وخش داری جوابش ودادم.
وبه سمت در رفت وچند لحظه بعد،صدای به هم کوبیده شدن در خونه رادوین به گوشم خورد!
آرتان اونقدارییم که فکرمی کردم بدنیست!یعنی اصلا بدنیست…خیلیم باگذشت ومهربونه ولی اون کسی نیست که من دنبالش می گردم…من رادوین می خوام ونمی تونم کس دیگه ای روجایگزینش کنم.آرتان من وفهمید وتنهام گذاشت تا خوشبخت باشم…تااونجوری که دلم می خواد زندگی کنم!…همچین آدمی نمی تونه بدباشه!
هنوزم عذاب وجدان داشتم ولی یه حسی ته قلبم بهم می گفت که راه درست وانتخاب کردم.
بی اختیار از جابلند شدم وروم به سمت دیوار برگردوندم…خیره شدم به رادوین…چشمای عسلی خوش رنگش،تواین عکس زیر یه عینک دودی مخفی شده بودن.زل زدم به عینک دودی روی چشمش وسعی کردم دوتاتیله عسلی ودرست به جای اون عینک تصور کنم…لبخندتلخی روی لبم نقش بست…
زیرلب زمزمه کردم:
– نکنه وقتی منم غرورم وکنار بذارم وپیشت اعتراف کنم،جوابی روازت بشنوم که آرتان از من شنید؟!…طاقتش وندارم رادوین!من مثل آرتان باگذشت ومهربون نیستم!نمی تونم ببینم که دلت جای دیگه ای گیر باشه…که عاشق کس دیگه ای باشی…رادوین،من مثل آرتان شجاع نیستم…می ترسم!می ترسم که پسم بزنی…که شرمنده وخجالت زده توچشمام خیره بشی وبگی”متاسفم…”من می ترسم رادوین…
**********
تو بالکن خونه رادوین،روی زمین نشسته بودم وزانوهام وبغل گرفته بودم…نگاهم به ماه خیره بود…
امشب،ماه کامل ِکامله!زیباتر ودرخشنده تراز شبای قبل…
لبخندی روی لبم نقش بست…فکراین که رادوینم زیر سقف همین آسمونه وممکنه همین حالا به ماه خیره شده باشه،باعث می شدکه زل بزنم به ماه…
گوشیم و توی دستم فشردم و یه آهنگ وپلی کردم.
نگاهم روی ماه بود،گوشم به آهنگ ودلم پیش رادوین…
چشای من،پرِخواهشه
نگاه تویه نوازشه برای این دل دیوونه
دلم برات پرمی کشه
صدات واسم آرامشه
نگات مثه نم بارونه
دوست دارم،دلم میگیره بی توبی هوا
هرلحظه قلب من می شکنه بی تو بی صدا
عشقت توخونمه
قلب توقلب منه!
هرجاتوهرنفس،دل واسه تومیزنه
کی غیر توعزیزم،همه حرفام ومی دونه
اشکام وکی می فهمه،غم چشمام ومی خونه
عشقت کار خدا بودکه توروبه دلم داده
دنیامن وفهمیده،مهرت به دلم افتاده
این قسمت وهماهنگ با آهنگ زیرلب زمزمه کردم:
دوست دارم،دلم میگیره بی توبی هوا
هرلحظه قلب من می شکنه بی تو بی صدا
عشقت توخونمه
قلب توقلب منه!
هرجاتوهرنفس دل واسه تومیزنه
“بی هوا-امین رستمی”
تصویر ماه تار شده بود!…چشمای پراز اشکم،اجازه نمی دادکه بتونم تصویر ماه ودرست و واضح ببینم…
قطره اشکی از چشمام چکید.بغض گلوم ومی فشرد…احساس خفگی می کردم!
چشمام وبستم وبه سختی نفس عمیقی کشیدم.گلوم از شدت درد می سوخت!…قطره اشک دیگه ای ازچشمام جاری شد.
زمزمه کردم:
– دقیقا شده 12 روز…12 روزه که رفتی…12روزه که من تنهام!…12روزه که کارم شده بغض کردن واشک ریختن!چرا برنمی گردی؟نمیگی دلم برات تنگ میشه؟…
صدای زنگ اس ام اس گوشیم باعث شدکه چشمای اشکیم وبازکنم.
کلافه وبی حوصله دست بردم وقفل گوشی وبازکردم…این بار مثل وحشیا نپریدم روی گوشیم. می دونستم که امکان نداره رادوین باشه…چون رادوین هیچ وقت اس ام اس نمیده وفقط زنگ میزنه.تواین 12 روز،فقط 11 بار بهم زنگ زده…امروزم اصلا زنگ نزده!به گمونم اونقدر سرش شلوغه که وقت سرخاروندن نداره،چه برسه به حرف زدن بامن!
نگاه ناامیدم ودوختم به صفحه گوشی واس ام اس وبازکردم…
به چشمام اعتماد نداشتم…چیزی وکه می دیدم،باورنمی کردم!اس از طرف رادوین بود:
– مـســافــرتــریــن آدم دنیـا هــــــم دست خــطی مـی خــواهد کـه بـنـویـســد بـرایــش” زود بــرگــــرد “طـاقـت دوری ات را نـدارم…
یه باردیگه متن اسش وزیرلب زمزمه کردم…
قطره اشکی از چشمم چکید…لبم وبه دندون گرفتم وقطره های اشک بعدی،روی گونه هام سرخوردن.
می خوام برات بنویسم که برگردی…می خوام بهت بگم که طاقت دوریت وندارم اما غرورم نمیذاره!این لعنتی نمیذاره…گذشته از اون،تاقبل از این اس ام اس حتی یه درصدم احتمال نمی دادم که دلت واسم تنگ شده باشه،چون هیچ حرفی از دلتنگی نزدی…تواین 11 باری که بهم زنگ زدی،حتی یه کلمه هم از دلتنگی نگفتی!هیچی نگفتی…شاید حالاهم همین جوری این اس ودادی…شاید هیچ دل تنگی پشت این جمله های پرمعنی نبوده…
با اینکه احتمال می دادم،رادوین دلتنگ نباشه وبی منظور این اس وبرام فرستاده باشه،دستم دکمه سبزو لمس کرد وبهش زنگ زدم…
به دوتا زنگ نکشید که جواب داد!…انگار روی گوشیش خوابیده بود:
– الو سلام…
تک سرفه ای کردم تاصدام خش دارنباشه…دستی به چشمای اشکیم کشیدم وجلوی باریدنشون وگرفتم.سعی کردم لحنم شوخ وپرانرژی باشه…هرچند که موفق نبودم:
– سلام…مسافرترین آدم دنیاچطوره؟
مکث کوتاهی کرد…نفسش وبافوت بیرون دادوگفت:خوب نیست!
دلم هری ریخت…
بالحنی که نگرانی وآشفتگی توش موج میزد،گفتم:باز دوباره مریض شدی؟مگه خوب نشده بودی؟…حالت خیلی بده؟!بازم سرفه می کنی؟…ببینم تب که نداری…داری؟
باکنایه پرسید:خیلی نگرانمی؟
– خب آره…
– چقدر؟
– خیلی…!
صدای غمگینش توگوشم پیچید:
– اگه واقعا انقدری که میگی نگرانم بودی،واسه یه بارم که شده بهم زنگ میزدی…تواین 12 روزی که گذشت حتی یه بارم زنگ نزدی!
بغضم وقورت دادم…باصدای خش داری گفتم:خب…خب سرم شلوغ بود!
اتفاقا اصلاهم شلوغ نبود…توتمام این مدت ذهنم فقط پربوداز رادوین!…فقط رادوین!این غرورم بودکه نمیذاشت بهش زنگ بزنم…
– یعنی انقدر سرت شلوغ بودکه حتی وقت نمی کردی یه زنگ به من بزنی؟…کسی که نگران باشه،دل مشغولی های دیگه اش و واسه یه لحظه هم که شده رها می کنه!…می تونستی لابه لای اون شلوغی هایه یادیم از من بکنی!(وبلافاصله بعداز این حرف بحث وعوض کرد…انگار دیگه نمی خواست درمورد این موضوع حرف بزنه:)ببینم تواین چندروز که نبودم،مشکلی که واست پیش نیومد؟همه چی خوبه؟…
بین اون همه بغض واحساس خفگی،فکری به سرم زد…گفتم:
– آره همه چی خوبه…فقط…
از قصد مکث کردم تا رادوین کنجکاو بشه.
صداش لحن نگران ومضطربی داشت:
– فقط؟
– امروز آرتان اومده بود اینجا!…اونم تنها…
وقتی اسم آرتان وبردم،سعی کردم لحنم کنایه آمیز باشه…دلم می خواست بدونم رادوین دربرابر این حرفم چه واکنشی نشون میده!
بلافاصله بعداز اینکه حرفم وشنید، وباصدایی که ازشدت عصبانیت دورگه شده بود،داد زد:
– اون پسره عوضی اونجاچه غلطی می کرد؟چی می خواست؟…
خوشحال ازواکنش رادوین وغیرتی شدنش،لبخندی زدم ومکث کوتاهی کردم…سعی می کردم دیر جوابش وبدم تا بیشترعصبانی بشه!
صدای نفس های عصبانی وپشت سرهمش به گوشم می خورد!…داشتم از خوشحالی ذوق مرگ می شدم!لحنم شیطون شد:
– چیز خاصی نمی گفت…
عصبانی تراز قبل غرید:
– چیز خاصی نمی گفت؟!اون پسره عوضی هیز تنهایی پاشده اومده اونجاکه چیز خاصی نگه؟…یعنی هیچی نگفت؟
– نه اینکه هیچی نگه…خب یه چیزایی گفت!…
صدای دادبلند ومحکمش توگوشم پیچید:
– رها درست حرف بزن ببینم چی میگی!یعنی چی؟…چی بهت گفت؟
بادادی که زد،ته دلم غنج رفت!به جای اینکه بترسم یاناراحت بشم،داشتم از خوشحالی غش می کردم!…اولین باری بودکه تواین چندروزواقعا ازته دل خوشحال بودم…
– شب عروسی ارغوان،وقتی باهام حرف زد گفت که یه روز میاد خونه ام تا درمورد یه موضوع مهم صحبت کنه…
کلافه وعصبی گفت:خب…موضوع مهمش چی بود؟
آب دهنم وقورت دادم…عمداً زیاد مکث می کردم تا صدای نفسای عصبیش بیشتربه گوشم بخوره…عشق می کردم وقتی غیرتی شدنش ومی دیدم!
با لحن کش دار وآروم وشمرده شمرده ای گفتم:اومده بود…اومده بودتا…تا حرف دلش وبهم بزنه!…تا…
دیگه مهلت نداد،حرف بزنم…عصبی پرید وسط حرفم:
– حرف دلش؟…غلط کرد…بی جا کرد!اون مرتیکه بی شعور چه حرف دلی داره که بخواد باتوبزنه؟…چرا زودتر بهم نگفتی؟
باشیطنت گفتم:چی باید بهت می گفتم؟…می گفتم آرتان اومده پیشم و بهم گفته که دوسم داره؟…که ازم خواستگاری کرده؟که ازم خواسته بشم شریک زندگیش وباهاش همراه بشم؟…که…
کلافه وعصبی حرفم وقطع کرد:
– بسه…بسه!…تمومش کن!(صداش بلندتر شدوشد یه دادمحکم:) فقط اینکه دستم بهش برسه!فقط دستم بهش برسه…می کشمش!ریختن خونش بهم حلاله!پسره هیزعوضی اومده به توگفته که عاشقته؟…که دوست داره؟که می خوادت؟…غلط کرده!به گور نداشته خودش خندیده…
صدای نفس عمیقی که کشید توی گوشی پیچید…به سختی خودش وکنترل می کرد تا بیشتراز این عصبانی نشه!بدجور آمپر چسبونده بود!
حالادرسته که دلم می خواست یه ذره سرم غیرتی بشه ذوق کنم ولی دیگه نمی خواستم که انقدر عصبی بشه…گناه داشت…دلم واسش سوخت واز خر شیطون پیاده شدم!
بالحنی که سعی می کردم آرامش بخش ومهربون باشه گفتم:چرا الکی انقدر خودت وعصبانی می کنی؟…درسته اون هرچی دلش خواست گفت ولی جواب من که مثبت نبود!گفتم هیچ احساسی نسبت بهش ندارم واونم دمش وگذاشت روکولش ورفت!…چرا بی خودی حرص می خوری عزیزم؟
این عزیزم آخر از دهنم پرید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا