رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 144

4
(5)

 

 

خشمگین ماشین رو روشن کردم و با سرعت توی جاده افتادم ، بی اختیار مدام حرفش توی گوشم تکرار میشد

 

و به سختی تحمل کردم

آره تحمل کردم تا از بردنش پشیمون نشم

چون میدونستم با این حجم از نفرتی که از من داره

 

مطمعنن اگه بره هیچ وقت فرصت دوباره ای برای من نیست و ممکنه هرگز نبخشم

 

ولی بیش از اینم نمیتونستم به زور پیش خودم نگهش دارم چون داشتم اذیتش میکردم

 

تقریبا دور از شهر بودیم

نیم ساعتی طول کشید تا برسیم

 

نزدیک خونشون بودم که دستش که روی لبه شیشه بود رو تکونی داد و دستپاچه گفت :

 

_جلوتر نرو همینجا نگه دار

 

بدون اینکه به سمتش برگردم ماشین رو متوقف کردم

 

_پیاده شو !!

 

انگار هنوزم باورش نمیشد

من بزارم به این راحتی بره چون به سمتم برگشت و با تعجب پرسید :

 

_واقعا برم

 

سری در تایید حرفش تکونی دادم

 

_آره بازی تموم شد !!

 

ناباور پرسید :

 

_برای همیشه ؟؟ یعنی دیگه هیچ وقت مزاحمم نمیشی

 

قلبم از دیگه ندیدنش فشرده شد

و با درد لب زدم :

 

_آره دیگه همه چی تموم شد ….حالا برو

 

قفل مرکزی رو زدم که قفل درها باز شد

 

_پیاده شو !!

 

در رو باز کرد و ناباور زیرلب زمزمه کرد :

 

_باورم‌ نمیشه

 

 

 

 

 

 

«  آیناز  »

 

پیاده شدم و هوای آزاد رو با تموم وجود نفس کشیدم باورم نمیشد به این راحتی بزاره برم

 

درست مثل پرنده ای که از قفس آزادش کرده باشن نگاهمو به اطراف چرخوندم یعنی واقعا ولم کرده بود و دیگه نمیخواست مزاحمم بشه ؟؟

 

از ماشینش فاصله گرفتم ولی همین که به سمتش برگشتم و نگاهم بهش خورد

 

با دیدن اشک حلقه زده توی چشماش برای ثانیه ای ماتم برد و ناباور نگاهمو توی صورتش چرخوندم

 

یعنی باور کنم الان بخاطر من اینقدر ناراحته ؟؟

برای ثانیه ای دلم لرزید

و نمیدونم چه مرگم شده بود که نمیتونستم نگاه از چشماش بگیرم

 

آیناز دلت براش نلرزه

این همون نیماست همون نیمایی که با بی رحمی تموم بهت تجا…وز کرد و اون همه بلا سرت آورد

 

این فکرا باعث شد به خودم بیام

به سختی نگاه از چشماش بگیرم و بدون اینکه نیم نگاهی به پشت سرم بندازم با قدمای بلند ازش فاصله بگیرم

 

هر قدمی که ازش دورتر میشدم

لبخندم بزرگتر میشد لبخندی که بخاطر آزادی همیشگی که در انتظارم بود روی لبهام نقش بسته بود

 

ولی نمیدونم چِم شده بود

که دلم میخواست برگردم و برای آخرین بار صورتش مخصوصا چشماش رو ببینم

 

دستام رو مشت کردم و در برابر این خواسته نامعقول دلم مقاومت کردم تا به خونه برسم همش فکرم درگیر این بود که چه دروغی براشون سرهم کنم

 

چون حوصله بحث و درگیری تازه برای چیزی که دیگه تموم شده بود رو نداشتم مخصوصا با امیرعلی که خودش رو صاحب اختیار من میدونست

 

با رسیدن به خونه بسم الله ی زیرلب زمزمه کردم و زنگ اف اف رو فشردم که طولی نکشید در باز شد

 

نفس عمیقی کشیدم و با هُلی که به در دادم با پاهای که به زور دنبال خودم میکشیدم وارد خونه شدم

 

 

 

 

 

خداروشکر کسی خونه نبود

و اینطوری که پیدا بود برای مهمونی خونه یکی از اقوام رفته بودن

 

پوزخندی گوشه لبم نشست

اینم از خانواده من ، اصلا نگرانم نشدن و راحت رفتن به خوش گذرونی هاشون برسن

 

اون وقت من به فکر اینم که چه دروغی براشون سرهم کنم که بیشتر از این نگران نشن

 

بعد از اینکه به اتاقم برگشتم خودمو توی حمام انداختم و با وسواس خاصی شروع کردم به سابیدن تن و بدنم

 

حس میکردم تموم تنم نجس شده

خسته با همون حوله تن پوشی که تنم کرده بودم روی تخت دراز کشیدم و به سقف اتاق زُل زدم

 

بی اختیار حرفای نیما توی ذهنم تکرار شد

هنوزم باورم نمیشد که برای همیشه رهام کرده و این بازی مسخره رو تموم کرده باشه

 

توی فکر بودم که تقه ای به در اتاق خورد

 

_بیا داخل

 

خدمتکار با سینی غذای توی دستش داخل شد و به سمتم اومد

 

_بفرمایید خانوم

 

_ممنونم بزارش روی تخت

 

کاری که گفتم رو انجام داد و با احترامی که گذاشت خواست بیرون بره که صداش زدم و سوالی پرسیدم :

 

_امیرعلی کجاست ؟؟

 

_آقا امیرعلی بیمارستانن ولی بقیه رفتن خونه دوست باباتون مهمونی

 

_اوکی میتونی بری

 

احترامی گذاشت و از اتاق بیرون رفت

سینی غذا رو سمت خودم کشیدم و درحالیکه توی فکر فرو میرفتم به این فکر کردم که چطوری باید از امیرعلی دور بشم

 

دیگه توان تحمل کردنش رو نداشتم

باید کاری میکردم تا هرچی زودتر یا برگرده ایران یا اگه میخواد این کشور بمونه لااقل خونه ی دیگه ای بگیره تا من کمتر باهاش چشم توی چشم بشم

 

چنگال رو داخل تکه گوشتی فرو بردم و درحالیکه توی دهنم فرو میبردمش به این فکر کردم که عجیبه اصلا سراغی از من نگرفته و چیزی نگفته

 

 

 

 

اون شب رو تخت گرفتم خوابیدم

و خداروشکر کسی مزاحمم نشد و تونستم بعد مدتها یه دل سیر بخوابم و استراحت کنم

 

صبح که توی جام غلتی زدم و یه چشمم رو باز کردم با دیدن مامان که درست عین عجل معلق بالای سرم ایستاده بود خشکم زد و وحشت زده از جا پریدم

 

دستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم و با درد نالیدم :

 

_آاااخ مامان زهلم ترکید !!

 

رو به روم ایستاد و شاکی دستاش رو به کمرش تکیه داد

 

_خوبت میره …بگو کجا بودی این چندروزه ؟؟ نمیگی من باید جواب بابا و داداشت رو چی بدم

 

موهاش رو از توی گردنش کناری داد و عصبی غُر غُرکنان با خودش زیرلب ادامه داد :

 

_یادم بود گفتی میری سمینار ولی نمیدونستم کجاست از دروغ گفتم رفتی شهر دیگه ای برای کارت و مجبور شدی بمونی

 

همینه خودش خوب حرفی بهم زد

خواب آلود دستی به چشمام کشیدم و دستپاچه دروغش رو به خودش برگردوندم و گفتم :

 

_دروغ نگفتی مامان آره رفته بودم سمینار مجبور شدم بمونم

 

چشم غره ای بهم رفت

 

_چه سمیناری بوده که حتی نمیتونستی جواب تلفنت رو بدی و یه خبر از خودت بهمون بدی ؟؟

 

_اینقدر سرم شلوغ بود که حواسم به کل پرت شد و نتونستم‌ دیگه ببخشید

 

کنارم لبه تخت نشست

 

_نگاهم کن !!

 

میترسیدم باهاش چشم تو چشم بشم

آره میترسیدم از توی چشمام درد دلم رو بفهمه و بدونه دارم دروغ میگم

 

ولی برای اینکه بهم شک نکنه به اجبار سمتش چرخیدم و توی چشماش زُل زدم که عصبی پرسید :

 

_کجا بودی راستش رو بگو !!

 

_برای سمینار رفته بودم موندگار شدم همین دیگه مادر من !!

 

چشماش رو ریز کرد و با دقت نگاهش رو توی چشمام چرخوند

 

_فقط وااای به حالت اگه بهم دروغ گفته باشی

 

_دروغی در کار نیست مامان باور کن !!

 

انگار با این حرفم قانع شده باشه بلند شد و درحالیکه بیرون میرفت بلند خطاب بهم گفت :

 

_اوکی…پاشو بیا سر میز صبحانه و خودی نشون بده چون بیشتر از این دیگه نمیتونم جواب بابا و داداشت رو بدم

 

و بدون اینکه مهلت حرف زدنی بهم بده بیرون رفت و در رو بست

 

 

 

 

 

 

حوصله گیر دادن هاشون رو نداشتم

پس به اجبار بلند شدم و بعد از اینکه لباس مناسبی تنم کردم پایین رفتم

 

خداروشکر بابا و امیرعلی حرف مامان رو باور کرده بودن و سوال پیچم نکردن

 

چند روزی گذشته بود و هیچ خبری از نیما نبود

هنوزم باورم نمیشد که بیخیالم شده و دیگه دنبالم نمیاد

 

بعد از مدتها حس آزادی وجودم رو پُر کرده بود

حسی که مدتها حسش نکرده بودم

 

درست مثل دختربچه ها با شادی و آزادنه اینطرف و اونطرف میرفتم ولی بی اختیار تموم مدت دنبال نیما میگشتم

 

حس میکردم هنوز دنبالمه و زیرنظرم داره

ولی هربار اشتباه میکردم هیچ خبری ازش نبود و من آزاد آزاد بودم

 

به سر کارم برگشته بودم و زندگیم داشت طبق روال آدمای عادی میگذشت تازه داشتم زندگی خوب رو درک میکردم و حس میکردم زندگی یعنی چی !!

 

ولی نمیدونم چه مرگم شده بود

که همش حس میکردم یه چیزی کم دارم

 

چیزی که نمیدونستم چیه

فقط کمبودش رو زیاد احساس میکردم

 

طبق روال این چندوقته مشغول کار بودم

که منشی با تقه ای که به در اتاق کوبید داخل شد و به سمتم اومد

 

_خانوم این چند پرونده رو امضا کنید که باید ببرم برای ثبت کردن

 

همونطوری که مشغول کار بودم سری در تایید حرفش تکونی دادم

 

_اوکی بزارش روی میزم

 

روی میز جلوم گذاشتش و میخواست بیرون بره که یکدفعه انگار چیزی رو به خاطر آورده باشه به سمتم برگشت و گفت :

 

_راستی قربان یادم رفت بهتون بگم که یه دعوتنامه براتون اومده

 

بالاخره سرم از پرونده های جلوم بالا اومد و با تعجب پرسیدم :

 

_چه دعوتنامه ای ؟؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

  1. سلام تازه اومدم تو این رومان نمیشه دست از سرش برداشت خیلی قشنگه خصوصا امیرعلی و نورا خیلی باهالن میشه آخرش رو بگی خیلی کنجکاوم لطفاا🌺

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا