رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 5

3.3
(8)

 

با این حرفم ابروهاش به هم گره خورد و خواست به سمتم بیاد اما دقیقا وقتی که داشت میز و دور میزد،
پاش به پایه یکی از صندلیا گیر کرد و با صورت روی زمین فرود اومد!

با دیدن این صحنه بی اختیار کنترلم و از دست دادم و شروع کردم به خندیدن…
متاسفانه اصلا نمیتونستم جلوی خودم و بگیرم و روی میز ولو شده بودم…
جاوید که بلند شد لباس هاش بخاطر بارونِ شدیدِ دم عصر کلا خیس بود و از چشماش خون میچکید!

به سمتم اومد و روبه روم ایستاد،
یه لحظه از دیدن چهرش ترس تموم وجودم و گرفت و نفس کشیدن برام سخت شد که
دستاش و بالا آورد و یقه ام رو گرفت!
لال شده بودم و با چشمای گرد شده نگاهش میکردم که دهن باز کرد و گفت:

_یه کاری میکنم خندیدن از یادت بره،فقط تماشا کن
و بعد دست انداخت دور کمرم و عین یه گونی سیب زمینی من رو انداخت رو شونش!
بعد از چند ثانیه تازه به خودم اومدم و شروع کردم به مشت و لگد زدن و با داد و بیداد گفتم:

_ولمم کن..خب ببخشید…من که چیزی نگفتم…خودت افتادی…
و بعد با یادآوردی صحنه ی افتادنش دوباره خندم گرفت و هر چقدر سعی کردم جلوی خودم و بگیرم موفق نشدم!
از خنده میلرزیدم که جاوید با دیدن خندم محکم با دستش زد تو سرم که تموم جونم به درد اومد و جیغ آرومی کشیدم و خواستم چیزی بگم که دیدم داره به سمت استخر میره!

استخری که پر از آب سرد بود…
با دیدن استخر و حدس زدن فکرش جیغ های پی در پی میکشیدم و کمک میخواستم اما از اینجا تا خونه کلی فاصله بود و هیچکس اینجا نبود که به دادِ یلدای بیچاره برسه!

حالا جاوید داشت به من میخندید و خیلی ریلکس لحظه به لحظه به استخر نزدیک تر میشد.
انقدر حالم بد بود که خون توی سرم جمع شده بود و حالت تهوع داشتم…
وقتی دیدم چاره ای ندارم دستام و دور گردنش حلقه کردم و سفت بهش چسبیدم که جاوید با این کارم ثانیه ای ایستاد و بعد از کشیدن نفسی عمیق ،بی توجه به من راهش و ادامه داد..

رسید لب استخر و کمرم و کشید،
اما من محکم چسبیده بودم بهش و تکون نمیخوردم!
مثل اینکه هنوز من و نشناخته بود و نمیدونست سرتق تر از این حرفام!
با چشمای بسته فریاد میزدم که ولم کنه اما اون همش میخندید و سعی داشت پرتم کنه توی استخر…

وای که حتی از فکر اینکه بیافتم اون تو تموم تنم میلرزید!
کم کم دستام داشت از هم جدا میشد و چیزی به پیروزی جاوید نمونده بود که بی اختیار زدم زیر گریه،
چون یادم افتاد شناهم بلد نیستم و با افتادن تو این استخر ناکام از دنیا میرم!

با شنیدن صدای هق هق و نفس نفس زدنم حس کردم گردن جاوید تا جایی که جا داشت چرخید به سمتم:
_گریه میکنی!؟
دماغم و بالا کشیدم و با گریه گفتم:

_نه پس آهنگ حامد همایون میخونم!
لبخند کجی گوشه ی لبش نشست:
_تو رسما دیوونه ای
و بعد آروم گذاشتم روی زمین.

از خیسی لباساش لباسای منم نمناک شده بود…
بعد از خوردن پاهام به زمین با آستین لباسم اشکام و پاک کردم
و نگاهم به جاوید خورد که با نگرانی زل زده بود بهم و بعد از متوجه شدن نگاهم،
پوزخندی زد و سرش و برگردوند:

_خیلی لوس و بی جنبه ای
و راهش و گرفت و رفت!
دست به سینه شاهد رفتنش بودم…
اما غرورم اجاز نمیداد دنبالش برم،
نگاهی به اطرافم انداختم و چرخی دور خودم زدم که وقتی به جای اولم برگشتم جاوید و دیدم!

یکم ترسیدم و قدمی به عقب رفتم ولی بعد ظاهر خودم و حفظ کردم و دستام و توی جیبای لباسم گذاشتم و زل زدم به چشماش که بهم خیره شده بود و بعد از چند ثانیه لب هاش و از هم باز کرد و گفت:

_راستش و بخوای اصلا درکت نمیکنم!
باور کن جورِ دیگه ای ام میتونستی باهام باشی،بدون اینکه این همه دردسر درست کنی و حالا اسممون رو هم باشه!

داشتم از شدت حرص منفجر میشدم که ادامه داد:
_حالاهم دیر نشده،مگه نمیخواستی بامن باشی؟باشه مشکلی نیست،تو این مدت که صیغه ایم حسابی استفاده کن و لذت ببر
و با لبخند معنی داری نگاهم کرد:
_ بعدشم همه چی تموم!
نمیخواستم بیشتر از این غرورم و بشکنم،
پس پوزخندی زدم و یه نگاه به سرتاپاش انداختم:

_واقعا چه فکری کردی با خودت؟فکر کردی خیلی تحفه ای؟
با تک تک کلماتی که از دهنم در میومد اخم هاش بیشتر توی هم میرفت،
اما اصلا مهم نبود…
مگه اون وقتی دلم رو با حرفاش میسوزوند به من فکر میکرد که حالا من نخوام دلخورش کنم!
سرم و کج کردم و ادامه دادم:
_خیلی خب،الان میرم همه چیز و به هم میزنم…فقط تماشا کن!
و راهم و کشیدم و رفتم که بازوم از پشت کشیده شد و…

من و چرخوند به سمت خودش و خیره به چشمام، با همون نگاه نافذش گفت:
_تو همچین کاری نمیکنی!

ابروهام و بالا انداختم و با لجبازی جواب دادم:
_چرا میکنم!
و سعی کردم بازوم و از دستش دربیارم اما وقتی موفق نشدم نفسم و با عصبانیت بیرون فرستادم و گفتم:
_ولم کن

ولی جاوید کوچیک ترین توجهی به حرفم نکرد و تنها چشم هاش و روی لب هام ثابت نگهداشت،
متوجه نگاهش شدم اما از جایی که دفعه ی قبل مسخرم کرد و من و احمق خوند بخاطر خیالای باطلم،بی هیچ عکس العملی فقط نگاهش کردم که صورتشو به صورتم نزدیک کرد…
انقدر نزدیک که تو سکوتِ سنگینِ بینمون صدای ضربان قلب هامون باهم قاطی شده بود!
هنوز تموم وجودم غرق در صدای تپش ها بود که جاوید تو یه حرکت سریع یه دستش رو روی کمرم گذاشت و با دست دیگش از پشت گردنم گرفت و بعد در عین ناباوری لب هاش روی لب هام فرود اومدن!

خدای من،
جاوید…
جاوید من و بوسید؟!
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون و دیگه حتی توان نفس کشیدن نداشتم که ازم جدا شد و در حالی که نوک انگشتش و روی لب هاش میکشید گفت:

_ حالا بریم تو؟!
سرجام خشک شده بودم…
انگار هنوز توی شوک اون بوسه بودم که پوفی کشید و دستم و گرفت:
_ خیلیم شوکه نشو،بالاخره هرچی که نباشه تو الآن زنِ منی!
صداش رو میشنیدم اما بی هیچ حرفی دنبالش کشیده میشدم و با خودم فکر میکردم که دیگه با چه رویی باید تو چشماش نگاه کنم؟!
کاش میمردم و این لحظه رو نمیدیدم!
ای کاش…

با رسیدن به جلوی درِ ورودی
دستم و ول کرد و نگاهی به سرتا پام انداخت،
لباس هر دومون خیس و نمناک بود،
چشم هاش و باز و بسته کرد و شمرده شمرده گفت:
_ میز و صندلیا که سایه بان دارن و خیس نمیشن که حالا بخوایم بگیم نشستیم رو صندلیا و خیس شدیم،به نظرت چی بگیم،هوم؟!

اما من گیج تر از اونی بودم که چیزی به ذهنم برسه پس شونه ای بالا انداختم که لب زد:
_ حالا بریم تو،تا ببینیم چی پیش میاد…

 

وارد خونه شدیم.
همه گرم تعریف بودن و خبری از بابا و پدر جاوید نبود و انگار کسی هم متوجه ورودمون نشد که جاوید گفت:

_پس پدر کجاست؟
و همین باعث شد تا همه نگاه ها به ما خیره بشن و با تعجب من و جاوید و نگاه کنن که جاوید لبخندی زد:
_ تعجب نکنید،من پام گیر کرد به صندلیای توی حیاط افتادم زمین،یلدا خانمم کمکم کرد تا بلند شم بخاطر همین لباس هامون یه کم نمناکه!

اما نه!
این همه ی ماجرا نبود که به جز مامان که با اخم بهم چشم دوخته بود ،همه داشتن میخندیدن و رامین حسابی سرخ شده بود و سرش و انداخته بود پایین و به زور جلوی خندش رو گرفته بود!

ته دلم خالی شده بود و وضعیت جاویدم بهتر از من نبود که با دهن باز و چشم های گرد شده زل زده بود به مامان اینا و از چیزی سر درنمیاورد،
نگاهم و از مامان اینا گرفتم و خواستم چیزی به جاوید بگم که چشمم به آینه ی بزرگِ سلطنتی که دقیقا روبه رومون بود افتاد و حالا عمق فاجعه رو فهمیدم…
لباسای من و جاوید اصلا ملاک خنده ی خانواده ها نبودن بلکه آرایش من مالیده شده بود روی پیرهن کرم رنگِ جاوید!
خدایا حالا با دیدن ردِ رژ قرمز من روی یقیه ی پیرهن جاوید چه فکری میکردن…
از تو آینه به جاوید نگاه کردم که حالا اونم متوجه قضیه شده بود و با چشم هایی که از شدت خشم ریز شده بودن بهم زل زده بود!

نمیدونم لابد اینم تقصیر من بود که آروم دم گوشم گفت:
_ میکشمت!
سنگینی نگاه مامان از یه طرف و تهدید جاوید از طرف دیگه باعث شده بود تا حس کنم کم کم دارم به ملکوت میپیوندم و ضربان قلبم به شمارش بیفته ،
که مامانِ جاوید به سمتمون اومد و با فشردن دستم انگار یه کمی آرومم کرد و بعد خطاب به جفتمون گفت:

_ بیاید بریم طبقه ی بالا،کارتون دارم…

با خجالت از جلوی چشم بقیه دور شدیم و رفتیم طبقه ی بالا.
مامان جاوید یا همون نسرین خانم درِ یه اتاق و باز کرد و گفت:

_ بفرمایید عزیزم!
همراه جاوید وارد اتاق شدم،
اتاقی که از عکس های روی دیوارش به سادگی میشد فهمید که اتاق جاویدِ،
چشم چرخوندم و با دیدن میزِ گوشه ی اتاق که چندتا عکس خانوادگی روش چیده شده بود چشمم به یه دخترِ زیبا افتاد که بی شباهت به نسرین خانم نبود!

محو تماشای عکس بودم که نسرین خانم اومد کنارم و گفت:
_ این دخترمه،ارغوان،خواهرِ بزرگ ترِ عماد
_ برام عجیبه که ندیدمشون
لبخندی به روم پاشید:

_ چند وقتی میشه که با ما زندگی نمیکنه
متقابلا لبخند زدم:
_ یعنی کجاست؟
با عشق نگاهی به عکس انداخت و جواب داد:
_ واسه مدرک پزشکیش رفته کانادا
سری تکون دادم:
_ موفق باشن

با نگاه مهربونش چند ثانیه ای بهم زل زد و بعد گفت:
_ارغوان امشب میرسه ایران،حوالی ساعت ٢-٣ و خیلیم مشتاقه که ببینتت
و بعد با هیجان ادامه داد:
_امشب بمون پیش ما!
از شنیدن این حرفش یه کمی تعجب کردم،
اما با یادآوری محرمیت کذاییم با جاوید حالت تعجبیم رو خنثی کردم و فقط لبخندی زدم که رو کرد به جاوید و با شوق گفت:

_ خیلی خوب میشه که بمونه،مگه نه عماد؟
زیر چشمی به جاوید که بین حرف زدن ما لباس هاش رو هم عوض کرده بود نگاه کردم،که خیلی بداخلاق زل زده بود تو چشمام و میشد از نگاهش خوند که داشت میگفت
‘اگه بمونی خونت پای خودته’!

جاوید لبخندی تحویلش داد و در حالی که با همون نگاه پر معنی به من نگاه میکرد گفت:
_ البته،خوشحال میشم که یلدا خانم بیشتر پیشم باشه

یه لحظه دلم خواست که ای کاش همیشه اینطوری باهام حرف میزد اما وقتی اومد کنارم و آروم به بازوم زد از افکار رویاییم خارج شدم و شونه ای بالا انداختم:

_ نه نسرین خانم،مزاحمتون نمیشم،یه روز دیگه ارغوان خانم و میبینم
با یه اخم ساختگی نگاهم کرد:
_ اولا که نسرین خانم نه و مامان نسرین،دوما تعارف و بذار کنار من دلم میخواد امشب و اینجا باشی،همین الانم میرم با آذر جون حرف میزنم که اجازه بده بمونی
و با مکث ادامه داد:
_ خوبه؟

دیگه نمیدونستم باید چی بگم که فقط یه لبخند الکی زدم و ملتمسانه به جاوید نگاه کردم که بتونه مادرش رو منصرف کنه اما در عین تعجب جاوید فقط نگاه کرد و حرفی نزد!

با دیدن سکوت ما،نسرین خانم یه شومیزِ حریرِ سفید رنگ از توی اتاق روبه رو آورد و داد دستم:
_ چند روز پیش این و واسه ارغوان خریدم اما حالا هدیه میدم به تو و بعدا جفتش و واسه اون میخرم،من و عماد میریم بیرون این لباس و بپوش و بیا عزیزم
و قبل از اینکه من حرفی بزنم همراه جاوید از اتاق رفت بیرون.
نگاهی به شومیزی که از جلو تا روی کمرم بود و از پشت بلند بود و درعین سادگی فوق العاده شیک بود انداختم و بعد پوشیدمش.

وقتی رفتیم پایین بابا و آقا بهزاد هم به جمع برگشته بودن و گرم تعریف بودن و از حرفاشون میشد فهمید که باهم بیلیارد بازی کردن که اینطور میخندیدن و واسه دفعه ی بعد برای هم شاخ و شونه میکشیدن!

به جمعشون اضافه شدیم و دوباره حرف ها و خنده ها شروع شد و انگار مامان هم قضیه ی یک ربع پیش رو کاملا فراموش کرده بود که اینطور میگفت و میخندید…

 

بین همین خنده ها مامان نسرین بحث اومدن ارغوان و موندن من رو مطرح و کرد و نمیدونم شاید توی رودروایسی اما مامان و بابا قبول کردن و ساعت از ١٢میگذشت که عزم رفتن کردن و بلند شدن.

حالا مثل صاحبخونه ها هرچند با خجالت اما همراه خانواده ی جاویدی که حالا دیگه تصمیم داشتم به اسم کوچیکش یعنی عماد صداش کنم،داشتم مامان اینارو بدرقه میکردم که یهو آوا تو گوشم گفت:

_ حواست باشه واسه تو راهی من،همبازی نیاری
و آروم خندید که با مشت زدم به بازوش و برای اینکه تابلو بازی نشه،باهاش خداحافظی کردم…

مامان اینا که رفتن ،
انگار جلوی در خشک شده بودم و بدجوری احساس غربت میکردم و معذب بودم که همه باهم به داخل سالن برگشتیم و پدر عماد،
آقا بهزاد ،با مهربونی شب بخیری گفت و رفت یکی دوساعتی استراحت کنه و بعد بریم دنبال ارغوان.

به همراه نسرین خانم رفتیم به آشپز خونه و نسرین جون برامون آبمیوه آورد و شروع کرد به تعریف از خاطرات بچگی عماد و ارغوان و حسابی خندوندمون،
بماند که یه جاهاییش رو فقط عماد حرص خورد و سرش رو انداخت پایین!

بعد از کلی تعریف و خنده نگاهم به ساعت افتاد ٢:٠٠نصفه شب رو نشون میداد،
و انگار نسرین خانم هم متوجه ساعت شد که از جاش بلند شد تا بره آقا بهزاد و بیدار کنه که بریم دنبال ارغوان.

نسرین جون که رفت سراغِ آقا بهزاد،
صورتم رو چرخوندم به سمت عماد و گفتم:
_اگه مامانت یه کم دیگه تعریف میکرد میفهمیدم تا چند سالگی شب ادراری داشتیا!

و بعد یه لبخند حرص درار زدم…
که ادای خندیدنم و درآورد و از روی صندلی بلند شد:
_ پاشو بریم آماده شیم
از روی صندلی که بلند شدم تازه متوجه لباس تنم شدم که هیچ جوره مناسب بهار نبود :
_ من با…بااین لباس بیام؟!

نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ نه مانتوت دیگه خشک شده
و پشت سر عماد راه افتادم تا برم طبقه ی بالا و آماده بشم که دیدم نسرین خانم و آقا بهزاد آماده شدن و با عجله دارن از پله ها میان پایین!
سر پله ایستادیم و با تعجب نگاهشون کردیم که آقا بهزاد ایستاد و گفت:

_ همین الان ارغوان زنگ زد و گفت پروازش نشسته و توی فرودگاه معطل شده تا شما آماده شید طول میکشه ما میریم دنبالش،شما بمونید خونه!

و بعد با لبخند نگاهم کرد که حرفی نزدم و با خداحافظی نسرین جون،خیلی سریع از خونه زدن بیرون.

در که بسته شد سر چرخوندم و با دیدنِ عماد که یه پله از من بالاتر وایساده بود و چشم دوخته بود بهم،
تازه فهمیدم که حالا کسی جز من و عماد توی این خونه نیست…

نگاهش بدجوری اذیتم میکرد…
سرم و انداختم پایین و خواستم از پله ها بیام پایین که صداش و پشت سرم شنیدم:
_ کجا؟!

آب دهنم و به سختی قورت دادم و بدون اینکه برگردم گفتم:
_ همینجا منتظر اومدنشون میمونم
و از پله ها اومدم پایین که صدای خنده هاش توی خونه پیچید:
_ یعنی میخوای بگی دوساعت میخوای تک و تنها منتظر مامان اینا بشینی؟!
سری به نشونه ی تایید تکون دادم:

_ مشکلش چیه؟!
شونه ای بالا انداخت:
_ هیچی،فقط از جایی که من میخوام برم بخوابم گفتم شاید این پایین تنهایی بترسی!

نگاهی به سر تا سر خونه انداختم…
انقدر بزرگ بود که اگه میخواستم از جلوی در ورودی تا انتهاش و برم کلی طول میکشید و همین باعث شد تا یه کم بترسم که عماد لبخند مسخره ای زد و برام دست تکون داد:

_ شب بخیر!
و راه افتاد بره بالا که مثل بچه ها گفتم:
_ من…من تنهایی میترسم
همینطور که برگشته بود جواب داد:
_ میتونی بیای تو اتاقم!

با شنیدن این حرفش و بعدهم یادآوری بوسه ی چند ساعت پیش دو دل شدم…
و با خودم فکر کردم اگه بخواد کاری بکنه چی؟!
و ذهنم به سمت و سوهایی کشیده شد که شاید در عین خنده دار بودن ترسناک هم بود…

با طولانی شدن سکوتم برگشت به سمتم و از پله ها اومد پایین و روبه روم وایساد:
_ راه بیفت بریم بالا،مامان بیاد ببینه اینجا تنها نشستی دمار از روزگار من درمیاره
و بعد بدون اینکه منتظر جوابم بمونه دستم رو گرفت و پشت سر خودش من و از پله ها کشوند بالا!

آخ که با هر قدم قلبم اومد توی دهنم و تو دلم گفتم
‘خدایا غلط کردم،فقط باهام کاری نداشته باشه’

با رسیدن به اتاقش،دستم و ول کرد و منتظر شد تا برم توی اتاق.
قدم های سستم و توی اتاق گذاشتم و بعد عماد وارد شد و در رو بست!
متعجب نگاهش کردم که گفت:
_ عادتمه در اتاقم همیشه باید بسته باشه!
و بعد به سمت تخت دو نفره اش رفت و نشست روی لبه ی تخت:
_ اون جا نمون،بیا یه کم استراحت کن حالا طول میکشه تا مامان اینا بیان
آب دهنم و قورت دادم و و روی مبلی که روبه روی تلویزیون توی اتاق بود نشستم و گفتم:

_ همینجا راحتم
که حرفی نزد و از روی تخت بلند شد و مشغول باز کردن دکمه های پیرهنش شد…!

داشتم از استرس میمردم،
دکمه هاش و باز میکرد و با لبخند بهم نگاه میکرد و با رسیدن به دکمه ی آخر اومد به سمتم که سفت روی مبل نشستم و دست هام و مشت کردم تا از شدت ترسم کم بشه…
کنارم که رسید پیرهنش رو درآورد!
دیگه طاقت نداشتم و انگار کم آورده بودم که چشمام و بستم و تند تند گفتم:
_ چی از جونم میخوای؟!مگه یادت رفته همه چی الکیه؟برو اونور وگرنه…

صدای خنده هاش که به گوشم رسید انگار همه ی حرفام و یادم رفت و آروم چشمام و باز کردم که دیدم داره از خنده غش میکنه و برام به نشونه ی تاسف سری تکون داد و بعد از جلوم رد شد و با رسیدن به کمد دیواری که کنارِ من بود با صدای نسبتا بلندی گفت:
_ ای خدا
و در کمدش رو باز کرد و تیشرتی به تنش کرد…

بازم گند زده بودم!
اصلا انگار از وقتی که این عماد لعنتی وارد زندگیم شده بود من به کل عوض شده بودم و فقط جلوش ضایع میشدم!

با این حال کم نیاوردم و از روی مبل بلند شدم تا برم بیرون که گفت:
_ روز اول که سرکلاس دیدمت فکر نمیکردم انقدر ترسو باشی!
با لجبازی جواب دادم:
_ من اصلا هم ترسو نیستم

با تمسخر سری تکون داد:
_ کاملا مشخصه!
یه دفعه زد به سرم و رفتم سمت تختش و روی لبه ی تخت نشستم:
_ همین الان،همین جا کنارِ تو با خیال راحت میخوابم که بدونی از هیچی نمیترسم
نزدیک تر اومد و کنارم روی تخت نشست:
_ که میخوای پیش من بخوابی و از هیچ چیزم نمیترسی؟

هرچند به ظاهر اما قاطع جواب دادم:
_ از هیچ چیز
و بعد با خیالِ راحت روی تخت دراز کشیدم که ابرویی بالا انداخت و اومد روی تخت…

کنارم که دراز کشید یه جورایی قلبم وایساد اما خب تو دلم قسم خورده بودم کوتاه نیام.

پتویی که پایین تخت بود و روم کشیدم و پشت بهش روی پهلو دراز کشیدم که حس کردم پتو داره از پشت کشیده میشه و بعد هم صدای عماد و شنیدم:

_ خوبه با کمال پررویی پتومم صاحب شدی!
عادتم بود سرم رو که روی بالشت میذاشتم خوابم میگرفت و حالا با صدایی که خستگی توش موج میزد آروم گفتم:

_ اذیتم نکن خوابم میاد
و پتو رو کشیدم سمت خودم اما انگار عماد کوتاه بیا نبود که دوباره پتو رو کشید و حالا خواب و از یاد بردم و مصمم شدم واسه پس گرفتن پتو!
هی من میکشیدم و اون میکشید:

_ مثلا من اینجا مهمونم پاشو برو واسه خودت یه پتو بیار
و درحالی که همچنان در کش مکش بود جواب داد:
_ نکنه باورت شده مهمونی،تو فقط یه اجباری
این و که گفت یه جورایی دلم شکست و دستام شل شد
و با دوباره کشیدن پتو خودمم همراه با پتو چرخیده شدم به سمتش و محکم رفتم تو بغلش که ادامه ی حرفش رو با صدای ضعیفی گفت:

_توفیقِ اجباریِ زندگیِ من…
چشمام داشت از کاسه میزد بیرون و تموم تنم یخ کرده بود و فقط موهام بودن که حالا با افتادن شالم،توسط نفس های بلند و کش دارِ عماد گرما به خودشون میدیدن!
خواستم بلند شم و سریع تر از این اتاق کوفتی بزنم بیرون که دستش رو روی کمرم انداخت و مانعم شد:

_ تو که گفتی از هیچی نمیترسی،به همین زودی جا زدی؟
و پشت بندِ این حرف…

دستش روی کمر شلوارم نشست و محکم ازش گرفت!
از ترس چشمام چهارتا شده بود و حتی نفس کشیدنم هم نامنظم شده بود…

نمیدونستم میخواد چیکار کنه و همین باعث شده بود با حالت غمگینی زل بزنم بهش که عماد پوزخندی زد و تو یه حرکت،شلوارم و محکم کشید بالا!
که جیغی زدم:

_ چته وحشی
با دستش محکم از دو طرف لپام گرفت که دهنم مثل ماهی شد و با همون حال گفتم:
_ ولم کن
که سرش و نزدیک گوشم آورد و با لحنِ جدیش لب زد:

_ انقد پررو نباش که بد میبینی!
و بعد صورتم و از شر دستش خلاص کردم و به تلافی تموم این کاراش وقتی رو ازم برگردوند،
مچ دستش و محکم گاز گرفتم!
انقدر محکم که از درد فریادی کشید و همزمان در اتاق باز شد که هر دو ،
گردنامون سمت در چرخید و با دیدن دختری که از شدت تعجب سرجاش خشک شده بود از خجالت آب شدیم!

فضا انقدر سنگین بود که تا چند ثانیه فقط سکوت بینمون بود و بعد اون دختر که ارغوان،خواهر عماد بود سرش رو به اطراف تکون داد و آروم لب زد:
_ عماد…

که حالا یخ عماد هم باز شد و با خنده از روی تخت بلند شد و به سمت ارغوان رفت و محکم توی آغوش کشیدش…

تا جایی که میتونستن همو بوسیدن و قربون صدقه ی هم رفتن!
باورم نمیشد آدمی که داشت به ارغوان
دورت بگردم و دلم برات تنگ شده بود و…میگفت،عماد باشه و فقط با حسودی زل زده بودم بهشون که حالا انگار بین خوش و بششون چشم ارغوان به من افتاد و با لبخند به سمتم اومد،
که از روی تخت بلند شدم و خیلی صمیمی هم و بغل کردیم:

_ سلام عزیزدلم
از آغوش هم که جدا شدیم با یادآوری چند دقیقه ی قبل که در اتاق باز شد با خجالت جواب دادم:
_ سلام،خوشبختم از آشناییتون

اما نه!
این دختر گرم تر از این حرفا بود که نگاهی به صورتم انداخت و دوباره بغلم کرد:
_ فکر نمیکردم عماد انقدر خوش سلیقه باشه!
صدای پورخند عماد باعث شد بهش نگاه کنیم:
_سلیقه؟!بهتره از مامان بابا تشکر کنی،لقمه ایه که اونا برام گرفتن
چشمای ارغوان ریز شد و با ابرو به تخت اشاره کرد و گفت:

_مثل اینکه لقمهه خیلی به دهنت خوشمزه اومده
از این حرفش با اینکه خجالت کشیدم اما نتونستم جلوب خنده امو بگیرم و با ارغوان قهقه میزدیم

نسرین جون و آقا بهزاد چند دقیقه ای اومدن پیشمون و بعد از جایی که ساعت حوالی ۴.٣٠صبح بود و دیگه نایی واسه بیدار موندن نداشتن رفتن تا بخوابن و بعد از چند دقیقه هم،
ارغوان که چشم هاش تموم خستگیش رو لو میدادن از روی تخت بلند شد و گفت:

_خیلی دوست دارم یه ریز تا خود ظهر باهم حرف بزنیم ولی بدجوری خستم من برم یه چند ساعتی بخوابم!
و بعد با گفتن شب بخیر از اتاق زد بیرون و رفت به اتاق خودش که روبه روی اتاق عماد قرار داشت.

با رفتنِ ارغوان عماد هم رفت دستشویی و حالا من جلوی درِ اتاق عماد ایستاده بودم و حتی نمیدونستم امشب رو باید کجا بخوابم چون فکر میکردم با ارغوان تو یه اتاق میخوابم و حالا از جایی که اون فکر میکرد من و عماد خیلی باهم خوبیم،باهم تنهامون گذاشته بود!

ماتم زده به دیوار تکیه داده بودم و تو فکر بودم که عماد از دستشویی توی راهرو اومد بیرون و نگاهی بهم انداخت و رفت توی اتاقش
منتظر بودم در اتاقش رو ببنده و باخیال راحت بخوابه اما اینطور نشد و صداش به گوشم رسید:
_ نکنه میخوای تو راهرو بخوابی؟!

سرم و بردم تو اتاق و گفتم:
_ تو فکر بهتری داری؟
که خندید و همزمان با دراز کشیدن رو تخت گفت:
_ بیا همینجا بخواب توفیق جان
چپ چپ نگاهش کردم که خندش رو جمع کرد و شمرده شمرده گفت:
_ واست اسم انتخاب کردم،قبلا هم گفتم اگه یادت باشه،توفیق اجباری زندگی من!
همینطور که به سمت تخت میرفتم دستمو به کمرم زدم :

_خوشبحالت والا مردم آرزوشونه دختر به این خوشگلی کنارشون بخوابه
با اخم نگاهم کرد و بعد پشتش و بهم کرد:
_ مردم خیلی غلط کردن،بگیر بخواب!
مثل اینکه آقا غیرتی شده بود!

تو دلم خندیدم و روی تخت دراز کشیدم و دستام و زیر سرم گذاشتم که یه دفع تخت بالا و پایین شد و نگاهم به عماد افتاد که دیدم فاصله مون کمتر از ده سانته و یه دستش افتاده رو شکمم اما خودش خوابِ خوابِ بود!
سعی کردم طوری که بیدار نشه دستش رو از روی شکمم بردارم که یهو یکی از پاهاشم افتاد رو پام!

داشتم له میشدم اما نگاهم به صورتش که میفتاد و میدیدم انقدر خسته خوابیده یه جوری میشدم و دلم نمیومد بیدارش کنم و سعی کردم چشمام و ببندم و بخوابم که حالا با دوباره تکون خوردنش دلم واسه خودم سوخت و از ته دلم آرزو کردم
‘خدایا هرچی زودتر صبح بشه من برم خونه ی خودمون!’

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫8 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا