رمان در همسایگی گودزیلا

پارت 13 رمان در همسایگی گودزیلا

4.5
(8)

بی توجه به نگاه های خیره ومتعجب من به سمت در بالکن رفت…دروباز کردو وارد بالکن شد…

گنگ وگیج خیره شده بودم به پرده بالکن که با وزیدن باد به حرکت درمیومد…

سیگار؟رادوین سیگار میکشه؟چون حالش بده؟چون عصبانیه؟چون اعصابش به هم ریخته اس؟اما آخه سیگار کشیدن که این مشکلات وحل نمیکنه…میکنه؟!

حتماحالش خیلی بده که به دود سیگار پناه برده… حال رادوین خیلی بده…خیلی بد…رادوینم مثل من دلش تنگه!

حال رادوینم مثل منه…چشمای من هنوزم از گریه های چند دقیقه پیشم خیسه…یعنی چشمای رادوینم الان خیس شده؟یعنی رادوینم به اندازه من دلتنگه؟

بهم گفت برو…گفت اینجانمون…یعنی برم؟!برم وتنهاش بذارم؟آره؟!اگه من برم رادوین چی میشه؟اون حالش خیلی بده… الان بیشتر ازهروقت دیگه ای به من احتیاج داره…بعدمن برم وتنهاش بذارم؟مگه مابهم قول نداده بودیم که دوتادوست واقعی باشیم؟مگه خوده رادوین نگفت که توبدترین شرایطم دوستی ماپابرجاست؟رفتن رسم دوستی نیست…مگه این من نبودم که به رادوین گفتم ماه تنهانیست؟مگه من همون ستاره ای نبودم که ادعامی کرد،ماه ومی فهمه؟چرا من بودم.من همون ستاره ای بودم که تنهایی ماه وانکار می کرد…من نمیذارم ماه تنهابمونه.من رادوین وتنهانمیذارم… نمی تونم تنهاش بذارم.

باقدم های کوتاه وآروم به سمت در بالکن رفتم…وارد شدم…

نگاهم روی رادوین ثابت موند…به نرده بالکن تیکه داده بود وپشتش به من بود.

به سمتش رفتم…درست کنار رادوین،متوقف شدم وتیکه دادم به نرده.

نگاهم ودوختم به نگاه عسلیش…نگاه خیره اش روی یه نقطه نامعلوم ثابت بود.رد نگاهش وگرفتم ورسیدم به ماه…

ماه…ماه تنها…

شاید ماه توی آسمون تنهاباشه ولی رادوین تنهانیست!!تاوقتی رهاهست،رادوین تنهانیست.

نگاهم وازماه گرفتم ودوباره خیره شدم به رادوین…

رادوین توتنهانیستی…باورکن!

نفس عمیقی کشید… نفس عمیقش تو هوای سرد شب،بخاری ایجاد کرد…نگاهش هنوزم روی ماه ثابت بود…

زیرلب گفت:مگه نگفتم برو؟پس چرا نرفتی؟!

بالحنی که بی اختیاربوی دلخوری می داد،گفتم:نرفتم چون قول داده بودم نرم.من قول داده بودم توبدترین شرایط کنارت بمونم…رادوین مابه هم قول دادیم…

چیزی نگفت…هیچی!فقط سکوت کرد…

درسکوت،ازجعبه سیگار توی دستش،سیگاری بیرون کشید…سیگاروروشن کرد وبه سمت لبش برد…به من نگاه نمی کرد ونگاه خیره اش به آسمون بود…پک سنگینی از سیگار گرفت وبعد،پرحرص دودش و بیرون داد…دوباره یه پک دیگه…دوباره…

از دستش کلافه شده بودم… 

سگار کشیدن هیچی رو درست نمیکنه…برای چی سیگار میکشه؟

دستم وبه سمت سیگار توی دستش دراز کردم…سیگارو ازدستش بیرون کشیدم…بااین حرکتم،نگاه خیره اش وازماه گرفت…متعجب خیره شدبه من…

نگاهم واز نگاه متعجبش گرفتم وسیگار توی دستم واز بالکن به پایین پرت کردم…بدون اینکه به رادوین نگاهی بندازم،زیرلب گفتم:نمیذارم بکشی…سیگار کشیدن توهیچ چی رو درست نمیکنه.نمیذارم سیگار بکشی.

رادوین اماسکوت کرد وچیزی نگفت…

نگاهم توی آسمون تیره شب چرخید وروی ماه ثابت موند…

ماه…ماه…ماه…حالم از این مزاحم به هم می خوره!!مزاحمی که رادوین اون وبه من ترجیح میده…مزاحمی که تمام دردودلای رادوین وگوش میده…مزاحمی که رادوین بهش اعتماد داره…حالم از ماه به هم می خوره!…

من نرفتم تارادوین تنهانباشه…من اینجاموندم تارادوین احساس تنهایی نکنه…من رفتن وانتخاب نکردم تا رادوین حداقل این یه بار روتوی تنهاییاش به ماه خیره نشه…تاباماه دردودل نکنه.من اینجام تارادوین تنهانباشه…اما رادوین…رادوین توجهی به من نمیکنه.انگار بودونبود من فرقی به حالش نمیکنه. چه باشم وچه نباشم سیگار به دست می گیره ودودش وحواله ریه هاش می کنه.مگراینکه خودم به زور سیگارواز دستش بیرون بکشم!چه باشم وچه نباشم خیره میشه به ماه توی آسمون وبا اون دردودل می کنه…

اشک توچشمام جمع شده بود!

اشک؟واسه چی داری گریه می کنی رها؟!

نمی دونم…نمی دونم…به خاطر بدبختیای خودم،به خاطر تنهاییم،به خاطر دلتنگیم،به خاطر رادوین،به خاطر اینکه ماه وبه من ترجیح میده…به خاطر اینکه به جای اینکه حرفاش وبه من بزنه باماه دردودل می کنه!

نگاهم واز ماه گرفتم وخیره شدم به رادوین…هرچندکه تصویرش ازپشت پرده اشکم تاربود…

پربغض گفتم:رادوین…من هنوزم سر قولم وایسادم…توام سرِقولت هستی…مگه نه؟!…رادوین؟…چرا هنوزم زل میزنی به ماه؟چرا باماه دردودل می کنی وقتی رهااینجاست؟هان؟!چرا هنوزم ماه شریک دردودلا وغصه های توئه وقتی دیگه تنهانیستی؟مگه این تونبودی که می گفتی دوستی ما حتی توبدترین شرایطم،پابرجاست؟مگه دوستی ماپابرجانیست؟ مگه دوستا همه چیشون وبهم نمیگن؟!پس چرا باهام حرف نمیزنی؟!رادوین…بامن حرف بزن…بگو…بگوچی ناراحتت کرده.بگو رادوین…

وباآخرین کلمه حرفام،قطره اشکی ازچشمام جاری شد…روی گونه ام سُر خورد…

رادوین اما به من نگاه نمی کرد…هنوزم به ماه زل زده بود.

پس نمی خوادباهام حرف بزنه…پس من ومَحرَم رازش نمی دونه…پس…

صدای مردونه وبَمِ رادوین،بهم ثابت کردکه اشتباه می کنم:

– باشه…میگم…ازهمه چی واست میگم…بذار امشب بعداز 8 سال،سفره دلم وبرای یکی بازکنم.بذار بعداز 8 سال،کس دیگه ای به جز ماهِ توی آسمون شریک دردو دلام باشه…

نگاه اشکی من روی چشمای عسلی رادوین خیره بود ونگاه غمگین اون روی ماه…

لبش وبازبونش ترکرد…ودوباره نفس عمیقی کشید…

انگار بازگو کردن خاطرات گذشته براش سخت بود…

خیره خیره نگاه عسلیش ومزه مزه می کردم…زل زده بودم به چشماش.

برای اطمینان دادن به رادوین،بالحن آرامش بخشی گفتم:می دونم واست سخته رادوین ولی بگو.حرف بزن…باهام دردودل کن تاخالی بشی…نذار بارِ این همه دلتنگی فقط روی شونه های خودت سنگینی کنه.بهم بگو ازچی ناراحتی…بگو…

رادوین اما همچنان به ماه خیره شده بود…

سکوت سنگینی بینمون حاکم بود…اونقدر سنگینی که انگار خیال شکسته شدن نداشت!

بالاخره رادوین به هرسختی بود،این سکوت سنگین و شکست:

– 8 سال پیش بود…درست 8 سال پیش بود که یکی از دوستام من وبه پارتی دعوت کرد که به مناسبت تولدش تو ویلای شمیراناتشون گرفته بود.اون موقع،زیاد اهل مهمونی واین حرفا نبودم.اولش نمی خواستم برم اما وقتی اصرار زیاد دوستم ودیدم،تصمیم گرفتم که برم.

اون شب،به اون مهمونی رفتم…هیچ کس وبه جز دوستی که من وبه اون مهمونی دعوت کرده بود،نمی شناختم.حال وحوصله آَشناشدن با آدمای جدید وهم نداشتم.دوستمم که میزبان مهمونی بود،سرش شلوغ بود ونمی تونست به من برسه…این شدکه تنها گوشه ای نشستم وسرِخودم وبا گوشیم گرم کردم.تمام هم سن وسالای من با لبخندای ملیح روی لبشون وتیپ های دختر کشی که زده بودن،تو جمع های دخترونه مشغول خوش وبش بودن….من اما ازاین لوس بازیا زیادخوشم نمیومد…ترجیح می دادم تمام مهمونی رو،تَک وتنها بگذرونم ولی وارد جمع اون دخترای لوند نشم!…اهل دختر بازی ورفاقت و این جور چیزا نبودم…شیطنت های مختص به سن خودم وداشتم ولی خیلی اهل دختربازی نبودم!اون شب،وقتی من سرم با گوشیم گرم بود،یه دختر خوش قیافه وبه ظاهر متشخص ازم خواهش کردکه اجازه بدم کنارم بشینه!منم بی خبراز همه جا،بهش گفتم که می تونه بشینه…کنارم نشست وخیره شدبهم.من اما بی توجه به نگاه های خیره اون،سرگرم گوشیم بودم…دختره که انگار حوصله اش سَر رفته بود سَرِ صحبت وبازکرد واسمم وپرسید.خشک وجدی جوابش ودادم اما اون بالحن مهربون وصمیمی خودش وبهم معرفی کرد…سحر…سحر والا!ومن با سحر آشنا شدم…با دختری که تمام زندگیم وزیر ورو کرد…دختری که یه داغ بزرگ روی دلم گذاشت…!

توکل مهمونی،سحر کنارمن نشسته بود وباذوق وشوق باهام حرف میزد وسعی می کرد،من وهم به حرف بگیره.بااینکه جوابای من خیلی کوتاه وسَرسَری بودولی سحر ناامید نشد وهمچنان به حرف زدن ادامه داد…حتی بهم پیشنهاد داد که بریم تو پیست رقص وباهم برقصیم!که باچشم غره من از پیشنهادش صرف نظر کرد!…

بالاخره اون مهمونیم با رفتار جذاب وصمیمی سحر وبی محلی های سرد من تموم شد.

درست یک ماه بعداز اون مهمونی،به طوراتفاقی تویکی از کلاسایی که برای کنکور می رفتم دوباره با سحر برخورد کردم واین شد دومین ملاقات ما!رفتار سحر،حتی از اون شب،توی مهمونی،هم جذاب تر وگیراتر شده بود…درسته سعی می کردم نسبت به حرفا وعشوه های دخترونه ورفتارمهربونش بی اعتناباشم ولی راستش…خب زیاد موفق نبودم!…

هر جلسه توی اون کلاس،سحر ومی دیدم…رفتار سحر هرروز صمیمی تر از دیروز می شد…همین سمج بودنش من وجذب کرد!ناخواسته باهاش مهربون شدم.ناخواسته بینمون صمیمیت به وجود اومد.ناخواسته به دیدن هرروزه اش توی اون کلاس عادت کردم…همه چی ناخواسته بود…همه چی!تااینکه بعداز یه مدت به خودم اومدم ودیدم بدجوربهش وابسته شدم!تمام طول روز وبه عشق رسیدن کلاس تقویتی ودیدن سحر می گذروندم…هرروز برای رفتن به کلاس،کلی به خودم می رسیدم وتیپ میزدم تاظاهرم سحرو جذب کنه…سحر برای من مهم شده بود.رفتارش، حرکاتش، حرفاش، فکرش درباره من…همه اینا واسم مهم شده بود!واسه منی که تاقبل از سحربه هیچ دختری کوچکترین اهمیتی نمی دادم.منی که ازخودم هیچ میل ورغبتی برای اهم کلام شدن بادخترا نشون نمی دادم…سحر توهمون مدت کوتاه،بدجور توی دلم جاخوش کرد.اون موقع گمون می کردم که عاشقش شدم!فکرمی کردم دوسش دارم ولی حالا می فهمم که اون احساس عشق نبود بلکه یه احساس پوچ وبچگانه بود!من عاشق سحر نبودم …فقط به خودم تلقین می کردم که عاشقش شدم!

روزها پشت روزها،جلسه هاپشت جلسه،ماه ها پشت ماه ها گذشت تا اینکه…بالاخره جلسه آخر اون کلاس رسید…آخرین باری که می تونستم سحروببینم!تواون چندماه،من به سحرعادت کرده بودم…به دیدنش،به شنیدن صداش،به سمج بازیای همیشگیش،به محبتای بی موردش،به رفتار مجذوب کننده اش!واین شدکه تصمیم گرفتم رابطه ام وباسحر حتی بعداز اون کلاسم حفظ کنم…این تصمیم وگرفتم چون حس می کردم وابسته اش شدم ونمی تونم ندیدنش وتحمل کنم…چون حس می کردم عاشقش شدم!باهاش حرف زدم وبهش گفتم که دوستش دارم ومی خوام رابطمون وبیرون از این کلاسم ادامه بدیم…سحرم بدون کوچکترین تاملی قبول کرد.انگار منتظر همین پیشنهادازطرف من بود تا رضایتش واعلام کنه!…آخرین جلسه گذشت واون کلاس تموم شد اما رابطه من وسحر صمیمی تر از گذشته ادامه پیدا کرد…

چند ماهی باهم رفیق بودیم.چندماهی که بدجور مِهر سحرو به دلم انداخت!طوری که حس می کردم اگه یه روز نبینمش،دیوونه میشم!اگه یه روز صداش ونمی شنیدم حس می کردم یه چیزی توزندگیم کمه…سحر واسه من از نفسم مهم تر شده بود!شده بود تمام هستی من…تمام زندگی من!البته این فقط من نبودم که دل باخته بودم…سحرم عاشقم شده بود اما فقط درظاهر! مابه هم قول دادیم…قول دادیم که تا ابد عاشق بمونیم…قول دادیم که یه زندگی ایده آل وباهم بسازیم.مابه هم قول دادیم که تاته دنیا پای عشقمون وایسیم.می خواستم بعداز کنکور،باخونواده ام صحبت کنم وبرم خواستگاری سحر!جفتمون می دونستیم بچه ایم ولی ما بهم قول داده بودیم که مال هم دیگه باشیم…

نفس سنگینی کشید…پوزخندی روی لبش نقش بست…گفت:

– اون روزا،فکر می کردم که عاشقش شدم…یه احساس تازه وعجیب ولمس می کردم. واسه منی که تابه حال عشق وتجربه نکرده بودم اون احساس،یه حس قشنگ وشیرین تَلَقی می شد.احساسی که ازمزه مزه کردنش لذت می بردم…اما همون احساس لذت بخش،یه روز بدجور زمینم زد!

بعداز 5 ماه رفاقت که اون موقع ازنظرم بهترین ماه های زندگیم بودن،بالاخره یه روز همه خوشیا تموم شدن…

یه روز سحر بهم زنگ زد وگفت که می خوادمن وببینه.تو پارک همیشگی قرار گذاشتیم.بی چون چرا قبول کردم وراهی پارک شدم.نمی دونستم که سحربرای چی می خواد من وببینه…حتی یه درصدم احتمال نمی دادم که سحر بخواد بزنه زیرِ همه چی!اون روز توی پارک،سحر از رفتن گفت…از اینکه عموش براش دعوت نامه فرستاده و می خواد بقیه تحصیلاتش وتو آمریکاادامه بده…ازاینکه می خواد من وتنها بذاره…از اینکه رفتن وبه موندن ترجیح میده!

باورم نمی شد اونی که روبرومه ودَم از رفتن میزنه،سحر باشه!سحری که به قول خودش باتموم احساسش عاشقم بود…سحری که بادلبریاش عاشقم کرده بود…سحری که من وبه خودش وابسته کرده بود!…باورم نمیشد…

سعی کردم باهاش حرف بزنم وقانعش کنم که بمونه!از قول وقرارامون براش گفتم،از عشقمون،ازاینکه قراربود بشه خانوم خونه ام…ازاینکه قراربود مالِ هم باشیم.ازاینکه قرار بودتاآخرِ دنیا پای عشقمون وایسیم!…سحراما انگار کَر شده بود!حرفام ونمی شنید…نمی فهمید چی میگفتم…سحر دیگه سحر سابق نبود!التماسش کردم…من…من…جلوش زانو زدم…بهش گفتم سحرم،خانومم،عشقم…اگه بری من میمیرم.رفتنت نابودم می کنه…نبودنت ذره ذره آبم می کنه.بی توبودن من واز پا درمیاره…بمون.تورو به عشقمون قسم،بمون.سحر من بدون تویه روزم دووم نمیارم!…بمون…

به این جاکه رسید،صداش لرزید…

انگار دیگه نمی تونست ادامه بده…انگار کم آورده بود…

بااین وجود،نفس عمیقی کشید تا صداش نلرزه…تابتونه حرف بزنه…

بالاخره صدای پربغض رادوین دوباره به گوشم خورد:

– سحر سنگ شده بود…انگار دلش شده بود یه تیکه سنگ!تیکه سنگی که دیگه هیچ احساس وعاطفه ای حالیش نبود.سنگی که انگار دیگه حتی اسمم به زور به یاد میاورد!…این همه تغییر،اونم در عرض یک روزغیرممکن بود…ولی همیشه غیر ممکن،غیر ممکن نیست!…سحر عوض شده بود…سحر دیگه عاشق من نبود.من ونمی خواست.فقط می خواست هرچه زودتر باروبَندیلش وببنده وبره!رفتن از هرچیزی براش مهمتر بود…ازهرچیزی!اونقدر براش مهم بود که حاضر شد به خاطرش،از احساسش بگذره!

سحر از احساسش گذشت ورفت.سحر زد زیر تموم قول وقراراش ورفت!

گاهی باخودم میگم شاید واقعا احساسی به من نداشته که رفته.چون…چون یه عاشق نمی تونه به این راحتیا ازعشقش دل بِکَنه!سحر اگه یه عاشق واقعی بود پای عشقش وایمیستاد.روی قلبش پانمی ذاشت و رفتن وانتخاب نمی کرد…

بعداز رفتن سحر،شدم یه دیوونه تنها!دیوونه ای که روزا خودش وتوی اتاق حبس می کرد وشبا توی رخت خواب،اونقدر گریه می کرد تا روی یه بالشت خیس از اشک خوابش می برد!دیگه از همه چی بُریده بودم… اززندگی،درس،کنکور…حتی از نفس کشیدن!باورم نمی شد شیرینی عشقی که می پرستیدمش به این زودی به یه قهوه تلخ تبدیل شده باشه!…عمر شیرینی ای که من مزه کردم خیلی کوتاه بود…خیلی کوتاه!

اون عشق داشت من وازپا درمیاورد.البته عشق که نه…یه حس بچگانه،یه تلقین بی خود،یه عادت،یه وابستگی مسخره…حالا می فهمم که اون احساس عشق نبوده ولی اون موقع سرِ احساسم قسم می خوردم!…من مطمئن بودم که عاشقم! 

اون سال،به اجبار مامان رعنا وبابا کنکور دادم ولی قبول نشدم…انتظاریم از من نمی رفت که بااون ذهن مخشوش بتونم قبول بشم!…مامان وبابا واقعا نگرانم بودن.از دلیل ناراحتیم خبر نداشتن ومنم چیزی بهشون نمی گفتم ولی دیدن من تو اون وضعیت داغونشون می کرد…خیلی سعی کردم حداقل جلوی اونا بخندم وشادباشم تا نگران تراز اونی که هستن نشن ولی نتونستم…من نمی تونستم تظاهر به خوب بودن بکنم… حالم خوب نبود.اصلا خوب نبودم!خودمم شرمنده بابا ومامانم هستم…خیلی اذیتشون کردم.خیلی!…

به اینجا که رسید، تک سرفه ای کرد تا صدای لرزون وخش دارش،صاف بشه…

ودوباره ادامه داد:

– سحر مسبب تمام تنهایی های من بود…مسبب تمام دلتنگی هام…مسبب به هم ریختن زندگیم…مسبب ناراحتی پدرومادرم!

سحر با رفتنش،توان زندگی کردن وازمن گرفت…توان شادبودن و…توان خندیدن و…توان درس خوندن و.

اگه اون اتفاقات نمیفتاد،من 2سالِ تمام از درس ودانشگاهم عقب نمی افتادم!اگه سحرنبود،من دوسال بی هدف زندگی نمی کردم…!من باید دو سال پیش مدرک لیسانسم ومی گرفتم ولی تازه امسال درسم وتموم کردم!… بابک و سعیدوبقیه هم کلاسی های دانشگاهم24 سالشونه اما من 26 سالمه.یه وقفه طولانی توزندگی من به وجود اومده…وقفه ای به اندازه دوسال…وقفه ای که سحر مسببش بوده! 

سال اول کنکور قبول نشدم اما سال دوم خودم شرکت نکردم.می دونستم که آزمون دادنم فقط وقت تلف کردنه!آخه کسی که تمام فکروذکرش یه جای دیگه است چطور می تونه درس بخونه وکنکور بده؟…

دوسال تمام،مثل یه افسرده به تمام معنا زندگی کردم…مثل یه مرده متحرک که فقط از زنده بودن،اسمش وبه یدک می کشید!فقط اسمش و.من واقعا تنهاشده بودم.یه تنهاکه فقط با ماه دردودل می کرد!ماه شده بود شریک تمام غصه های من…

یه آن به خودم اومدم ودیدم از اون رادوین شاد وشیطون گذشته هیچی باقی نمونده…

سحرکه رفته بود و دیگه هیچ وقت برنمی گشت!مطمئن بودم که دیگه امکان نداره برگرده…وقتی به برنگشتنش ایمان داشتم پس چرا دست از اون احساس بچگانه برنمیداشتم؟…سعی کردم دیگه کمتر به سحر فکرکنم.درسته که نمی تونستم فراموشش کنم ولی حداقل می تونستم باهرسختی شده کمتر به یادش بیفتم…باخودم گفتم اینجور زندگی کردن بامُردن هیچ فرقی نداره.سحر ارزش این وداره که من براش بمیرم؟سحر اونقدر بی لیاقت بودکه پاگذاشت روی قلب واحساس من،بعد اون وخ من دوسال تموم پای این احساس ایستادم؟اون زد زیر قول وقراراش،منم باید بزنم!باید این احساس وسرکوب کنم..به هرجون کندنی هست دیگه نباید به سحر فکر کنم!…

خودم ومشغول کردم…ذهنم ومشغول کردم تا نره سمت سحر…تا دلتنگی وبغض توی گلوم تازه نشه…تا به تنهاییم فکرنکنم…تصمیم گرفتم تمام توان باقی مونده ام وجمع کنم واز سحر انتقام بگیرم!…می خواستم ازش انتقام بگیرم.ازکسی که داغونم کرده بود…از کسی که تنهایی وبی کسی ومهمون قلبم کرده بود!…خوده سحرکه رفته بود ودیگه برنمی گشت.پس تصمیم گرفتم از هم جنس هاش انتقام بگیرم!از تموم دخترایی که از جنس سحر بودن…

به هرجون کندنی بود،از نوشروع کردم!دوسال از درس وکنکور جامونده بودم…به سختی درس خوندم وآزمون دادم.همون سال قبول شدم ورفتم دانشگاه. درکنار درس خوندن ودانشگاه رفتن،انتقام گرفتنم وهم فراموش نکردم!سعی کردم بی احساس باشم،سنگدل باشم و به وجدانم اجازه نفس کشیدن ندم…درست مثل سحر!…به خیلی از دخترا پیشنهاد رفاقت دادم.اونام بی معطلی قبول می کردن!شاید به خاطر پولم بود،یا قیافه ام یا…خودمم نمی دونم به خاطر چی بود…امادلیلش هرچی که بود،به هرکسی پیشنهاد می دادم نه نمی شنیدم!

توتمام اون مدت سعی می کردم وجدانم وخفه کنم…سعی می کردم بدباشم.درست مثل سحر!…به سادگی باهر کسی که دلم می خواست بهم میزدم…دل می شکوندم…دل می بُریدم…می خواستم اون دخترام به حال من دچار بشن.کینه ای که ازسحر داشتم وسَر اون بیچاره هاخالی می کردم…تنهاییام وبا سرکار گذاشتن دخترا،رفتن سرقرار،مهمونی های دوستام،درس ودانشگاه پُر می کردم.به ظاهر دیگه تنهانبودم…دوروبرم خیلی شلوغ بود.به ظاهرخوشحال بودم…همیشه جلوی همه آدما لبخند روی لبم بود…اما فقط به ظاهر!…در باطن حالم بهترکه نشده بود هیچ،تازه بدتر از گذشته شده بودم.انتقام گرفتن از دخترایی که از جنس سحر بودن،آرومم نمی کرد…اون همه آدم که دوروبرم بودن تنهاییم وپُر نمی کردن.اون خنده ها ولبخندای روی لب،از تهِ دلم نبود…حالم اصلا خوب نبود…اصلا!زندگیم پوچ وبی معنی شده بود.تمام وقتم به دختربازی وسرکار گذاشتن دخترا می گذشت…به خودم تلقین می کردم که همه چیزخوبه ومن خوشبختم ولی…نبودم!…من خوشبخت نبودم!… 

مکث کوتاهی کرد…لبخندمحوی روی لبش نشست…

مکث کوتاهی کرد…لبخندمحوی روی لبش نشست…

– یه چند ماهی که از دانشگاه رفتنم گذشت،باامیر آشنا شدم.باتنها پسری که از بین هم کلاسیام هم سن من بود!…امیربه خاطر سربازی رفتنش،دوسال از درس عقب مونده بود!

من تاقبل از آشناشدن با امیر،به هیچ کدوم از پسرای دانشگاه روی خوش نشون نمی دادم وبه خاطر همینم کمتر کسی جرات می کرد که سمتم بیاد وباهام هم کلام بشه…تا قبل ازآشنایی با امیر،من هیچ رفیقی نداشتم.

امیر اولین کسی بودکه توجهم وبه خودش جلب کرد.رفتارش باعث شد که باهاش احساس راحتی کنم وخودم بهش نزدیک بشم.. این من بودم که پیش قدم رفاقتمون شدم! بعداز یه مدت کوتاه،امیرو بهتر شناختم….امیر واقعا یه نمونه کامل از یه رفیق بامرام بوده وهست!…

کم کم باهم صمیمی شدیم.هرروزباهم می رفتیم دانشگاه وبرمی گشتیم،تمام واحدامون وباهم برداشته بودیم وسر همه کلاسا باهم بودیم…از شخصیتش خوشم میومد.مودب وآروم بود ولی به وقتش شوخ وشیطون می شد!…واقعا به بودنش عادت کرده بودم.خیلی باهاش صمیمی شده بودم…امیرم باهام احساس صمیمیت می کردو رفاقاتمون یه رفاقت واقعی بود.اما امیر…از کارایی که می کردم راضی نبود!همش بهم می گفت که دست از دختربازی وسرکار گذاشتن اون بیچاره ها بردارم ولی گوش من بدهکار نبود.تنهاچیزی که خیلی امیرو اذیت می کرد،همین دوستی های من بود.

کم کم با سعید وبابک آشنا شدیم وگروه رفاقتمون به یه گروه 4 نفره تبدیل شد!…بابک وسعید 2سال ازمن وامیر کوچیک تربودن اما خب هم ترم بودیم.با سعید وباباکم صمیمی بودم ولی صمیمیتی که بین من وامیر وجود داشت،یه چیز دیگه بود!…دوستی ِ باامیر،به زندگی پوچ وبی هدف من انگیزه داد.امیر بابودنش همه تنهاییام ویه تنه پُر کرد.حضور امیر توی زندگی من،یه خوش شانسی بزرگ بوده وهست!واقعا ازش ممنونم…

به خاطر احترامی که برای امیر قائل بودم،کمتر از گذشته میفتادم دنبال سروکار گذاشتن دخترا وانتقام گرفتن…رفاقتِ باامیر،خواسته یاناخواسته زندگیم وعوض کرد.دیگه زیاد به سحر فکر نمی کردم.فراموشش نکرده بودم ولی دیگه مثل قبل دلتنگش نمی شدم…

اون روزا تمام تلاشم وبه کار گرفته بودم تاازش متنفر بشم ودیگه عاشقش نباشم.اما…خب موفق نبودم.هنوزم یه شعله کوچیک احساس نسبت به سحر،تهِ قلبم روشن بود!…می خواستم ازش متنفرباشم ولی نمی تونستم.تنهاکاری که اون موقع از پَسِش برمیومدم این بودکه فکرم ومشغول سحر ودلتنگیام نکنم…یه جورایی خودم ومیزدم به بیخیالی.بیخیالی طی می کردم تا داغون نشم…تا بتونم زندگی کنم…من مثل قدیم عاشق ودیوونه سحر نبودم ولی بااین حالم نمی تونستم ازش متنفربشم…

حدود 6 سال از رفتن سحر می گذشت وتو تمام اون مدت من هیچ خبری ازش نداشتم تااینکه…

از طرف سعید به یه مهمونی دورِهمی کوچیک دعوت شدم…سعید عادت داشت که مهمونی بده ودوست ورفیقاش ودعوت کنه ومن وامیروبابکم دیگه به این مهمونیا عادت کرده بودیم…اما مهمونی اون شب،بامهمونیای دیگه فرق می کرد!مهمونی اون شب باحضور سحر همراه بود(!)باحضور کسی که 6 سال تمام ازش بی خبر بودم!…

سحر از فامیلای دور سعید بود ومن این ونمی دونستم.

اون شب توی مهمونی،نگاهم که به سحر افتاد،دیگه مثل گذشته دلم نلرزید…دیگه نگاهش مثل گذشته برام جذاب وگیرا نبود! انگار که نبودش،شعله عشق و تودلم کم جون کرده بود…انگار دیگه مثل گذشته عاشقش نبودم!

من نمی تونستم مثل قدیم دوسش داشته باشم…سحر مسبب به لجن کشده شدن زندگی من بود!نمی تونستم به راحتی از گناهش بگذرم وبگم گور بابای تمام بدبختیایی که تواین 6 سال کشیدم!نمی تونستم…

اما…سحر انگار مثل من فکر نمی کرد.نگاهش که به من افتاد،چشماش برق زد…لبخند روی لبش نشست…انگار احساس اون خیلی شعله ورتر از احساس من بود!…

این بارم خوده سحر بود که پیش قدم شد وبه سمتم اومد.مثل گذشته صمیمی ومهربون…خیلی عادی وصمیمی برخورد می کرد.انگار نه انگار که 6سال پیش همه چی بین من واون تموم شده بود!انگار نه انگار که 6 سال پیش،بارفتنش یه قلبی رو زیر پاگذاشته بود…

سعی کردم بهش محل ندم…باهاش سرد بودم.خیلی سرد!…

دلم می خواست فکرکنه دیگه دوسش ندارم.دلم می خواست گمون کنه که فراموشش کردم…می خواستم زجرش بدم…دلم می خواست بعداز این همه سال،ازخوده خودش انتقام بگیرم!می خواستم این بار به جای دخترای بی گناه هم جنسش ،از مسبب تمام بدبختیام انتقام بگیرم.

اون شب خیلی باهاش رسمی وخشک برخورد کردم.از لحن سرد وخشکم جاخورد اما بازم مثل قبل سعی کردکه با مهربونیاش نرمم کنه!خیلی تلاش کرد که من وبه حرف بگیره ولی بی محلی های من راه خواسته اش وسَد می کرد!

مهمونی اون شبم بابی محلی های من تموم شد…بعداز اون مهمونی خیلی به سحر ورفتار اون شبش فکر کردم…

یعنی سحر هنوزم من ودوست داشت؟پس اگه دوسم داشت چرا تنهام گذاشت ورفت؟چرا؟…تمام مدت ذهنم درگیر سحر بود…درگیر احساسی که خودم اسمش وگذاشته بودم عشق.درگیر عشقی که اگرچه به سختی ولی هنوزم نفس می کشید!

اون روزا من توفکر تاسیس یه شرکت مهندسی بودم.خودم یه مقدار پول داشتم ولی به اندازه ای نبودکه بتونم باهاش شرکت بزنم…بابام می خواست کمکم کنه ولی من می خوستم روی پای خودم وایسم…

تمام فکروذکرم شده بود،تاسیس یه شرکت ولی پول کافی نداشتم که بتونم به هدفم برسم.

تااینکه…سعید بهم یه پیشنهاد داد.

سعید گفت که سحر به اندازه کافی پول داره ومی تونه بامن شریک بشه.

سحرمی خواست از لحاظ مالی شرکت وتامین کنه!…

گفت از اتفاقاتی که بین من وسحر افتاده خبر داره!خوده سحربهش گفته بود. سعید می گفت: “سحر پشیمونه.ازت می خواد ببخشیش.سحرازت می خواد که ببخشیش وبهش اجازه بدی تاخطاهاش وجبران کنه…سحرمی خواد باشریک شدنِ باتو وتامین شرکتت از لحاظ مالی،اشتباهات گذشته اش وجبران کنه!”

ولی من قبول نکردم…غرورم بهم اجازه نمی داد که به همین سادگی سحروببخشم!سحر 6 سال از عمر من وبه لجن کشید،اون وخ من باید به راحتی می بخشیدمش؟سحرچجوری می خواست اشتباهاتش وجبران کنه؟!باپول؟!

حاضربودم بمیرم ولی باسحر شریک نشم!…سحر فکر می کردکه می تونه باپول خطاهاش وجبران کنه اما من می خواستم بهش بفهمونم که همه چی تودنیا خریدنی نیست!حتی اگه تمام دارایش وبه من هدیه می کرد،نمی تونست یه صَدُم ازاون همه بدبختی که من تواون 6 سال کشیدم رو جبران کنه!

چند روزی گذشت ومن همچنان روی حرفم وایساده بودم.هرچی سعید اصرار می کرد،من بیشتر روی حرفم پافشاری می کردم…

تا اینکه یه روز وقتی برای رفتن به دانشگاه از خونه بیرون زده بودم،سحرو جلوی در خونه ام دیدم!حدس زدنش کار سختی نبود…سعید آدرس خونه روبهش داده بود.

سحرصدام کردوازم خواست که فقط برای چند لحظه به حرفاش گوش بدم.اولش سعی کردم حضورش ونادیده بگیرم وبی توجه به اون سوار ماشینم بشم اما قطره اشکی که از چشماش چکید،توان رفتن واز پاهام گرفت.من هنوزم دوسش داشتم…درسته که مثل گذشته عاشقش نبودم ولی نمی تونستم نسبت به اشک ریختنش بی تفاوت باشم!…هنوز یه شعله کم جون تو دلم وجود داشت.با گذشت اون همه سال،هنوزم دیدن اشکش داغونم می کرد… بی اختیار در برابرش کوتاه اومدم وحاضر شدم به حرفاش گوش بدم. سحر گریه می کرد وحرف میزد.از غربت وتنهاییش تویه کشور غریب می گفت،ازاینکه توتمام این 6 سال باوجود اینکه خیلی تلاش کرد بازم نتونست من وفراموش کنه،از عشقی که هنوزم تو قلبش شعله ور بود،از اینکه رفتنش یه حماقت بچگانه بوده…ازاینکه حالا بعداز اون همه تنهایی وبدبختی،به امید رسیدن به آغوش من برگشته.ازاینکه می دونه درحق من بد کرده…ازم خواست ببخشمش!ببخشمش تا ازاینی که هست داغون تر نشه.گفت…گفت اگه ببخشمش انگار دنیارو بهش دادم…التماسم کرد.ازم خواست که کنارش بمونم وتنهاش نذارم…ازم خواست که اشتباهش وببخشم وتنهاش نذارم… حرفاش که تموم شدبه هق هق افتاد… شنیدن صدای هق هق گریه های سحر،برای من از هر چیزی دلخراش تر بود…از هرچیزی! این شدکه…

پوزخند صدا داری زد…

– دوباره خر شدم!…احساسی که هنوزم توی قلبم بود،بهم این توان ونمی دادکه از سحر دل بِِکنم وصدای ضجه هاوالتماس هاش ونادیده بگیرم!من نمی تونستم در برابر اشک های سحر،بی تفاوت باشم.تهِ دلم هنوز احساسی بهش بود…احساسی که هنوزم فکرمی کردم اسمش عشقه!احساسی که فقط یه تلقین بود!…فقط تلقین!

من دوباره به سحر فرصت دادم.فرصت جبران اشتباهات گذشته رو.چون با برگشتش،دوباره اون احساس بچه گانه زنده شده بود!…من بهش فرصت دادم تا دوباره شیرینی گذشته رو که در کنارش تجربه کرده بودم،بهم برگردونه.

باشراکت سحر یه شرکت مهندسی زدم ومشغول شدم.سعید وامیرم توی شرکت استخدام کردم…سحرم شد مدیر عامل شرکت…کم کم بقیه کارمندایی که نیاز داشتیم واستخدام کردیم وکارمون وبه طورجدی شروع کردیم.

چندماهی که گذشت،دوباره بین من وسحرصمیمت به وجود اومد.

درسته که ما دوباره صمیمی شده بودیم اما من نمی تونستم مثل گذشته به سحر اعتماد کنم چون…هنوزم رد پای رفتنش روی ذهنم حک شده بود!نمی تونستم رفتنش وبلاهایی که بعداز اون به سرم آورده بود رو فراموش کنم…

کم کم روابطم با بقیه دخترا کمرنگ شد…من سحروبخشیده بودم ومی خواستم همه چیزو از نوبسازم پس سعی کردم مثل قدیم دوسش داشته باشم واز بقیه دخترا دوربشم…

توتمام اون مدت،تلاش می کردم که دوباره مثل قدیم به سحر اعتماد کنم،که دوباره بتونم توی ذهنم تصویر سحر ومثل گذشته مهربون وبی آلایش بسازم…اما…نتونستم. نتونستم دوباره بهش اعتماد کنم.راسته که میگن آبی که ریخته شد دیگه برگشتنی نیست!…من اعتمادم ونسبت به سحر ازدست داده بودم ودیگه هیچ جوری نمی تونستم دوباره به دستش بیارم!من نمی تونستم مثل گذشته عاشقش باشم…دیگه وقتی صداش ومی شنیدم،دلم براش نمی لرزید…ندیدنش مثل گذشته دلتنگم نمی کرد.چون…چون من خیلی وقت بود که به نبودش عادت کرده بودم!

احساس من نسبت به سحر،مثل گذشته زیاد نبود.انگار تجربه دوستی های مختلف با دخترای هم جنس اون،من ونسبت به سحر سرد کرده بود!…حالا می فهمیدم که من عاشق نبودم…اگه عاشق بودم،هیچ وقت نسبت به سحر سرد نمی شدم!اگه عاشق بودم،اون دوستی ها نمی تونستن احساس من ونسبت به سحرکمرنگ کنن…! اگه واقعا دوسش داشتم هیچ وقت نمی تونستم به نبودش عادت کنم.

باخودم می گفتم شاید گذر زمان بتونه احساس گذشته روبه من برگردونه ولی اشتباه می کردم…دوسال تمام از برگشتن سحر گذشت ولی من دیگه مثل سابق عاشقش نبودم!…دستِ خودمم نبود…دلم دیگه به سحرو حرفاش اعتماد نداشت!

بالاخره بایه اتفاق،اعتمادم به کل از سحر صلب شد!با اتفاقی که من واز سحر متنفر کرد…اتفاقی که بهم بفهموند توتمام اون مدت،راجع به سحر اشتباه می کردم…اتفاقی که خریت وسادگیم ومثل یه پُتک به سرم کوبید!

دقیقا 9 ماه پیش بود که یه روزسعید باعجله ونگرانی وارد اتاق مدیریت شرکت شد وتیر خلاصی رو برای نابودی تصویر سحر توی ذهنم شلیک کرد!

اون روز،سعید بهم خبر داد که سحروبردن کلانتری!…

گیج شده بودم…سحرو برای چی برده بودن کلانتری؟چه کارخطایی می تونست از سحر سَر زده باشه؟…سردر نمیاوردم…خیلی واسم عجیب بود.باعجله خودم وبه اون کلانتری رسوندم تا شاید باگرو گذاشتن سندشرکت بتونم سحرو بیرون بیارم اماقضیه خیلی جدی ترازاین حرفابود!بعداز حرف زدن با مامور آگاهی،تازه به عمق ماجرا پی بردم…

نفس سنگینی کشید…نگاهش هنوزم به ماه خیره بود…

بعداز یه مکث کوتاه،ادامه داد:

– اونجوری که پلیس می گفت،شب قبل سحروبایه پسر دیگه تو یه پارتی گرفته بودن…در حالیکه…یعنی…یعنی…

صداش وپایین آورد وزیر لب گفت:

– سحر با یکی دیگه رابطه ج*ن*س*ی برقرار کرده بود!

وسکوت کرد…

سکوتی که مدت طولانی بینمون حاکم بود.

بالاخره لحن بغض آلود رادوین سکوت وشکست:

– باورم نمی شدکه سحربه همین راحتی به من خیانت کرده باشه!باورم نمی شدکه یه بار دیگه زده باشه زیرِ تموم قول وقراراش…باورش برام سخت بودکه بازم فریبش وخورده باشم!منه احمق یه بار دیگه بازیچه شدم.منه خر دوباره از همون مار سابق نیش خوردم!

باور نمی کردم که حرفای پلیس حقیقت داشته باشه!اون روز،توی کلانتری،با کامران حرف زدم.باپسری که طرف دوم اون ماجرا بود!…

کامران واسم گفت…ازهمه چی…ازاینکه 5ماه پیش تویه پارتی شبونه باسحر آشناشده.ازاینکه چندباری باسحرارتباط ج*ن*س*ی برقرار کرده!اونم نه یه بار بلکه چند بار. 

سحر وکامران چند روزی توی زندان بودن تا اینکه وقت دادگاهشون شد…آزمایش ها ثابت کرده بود که همه چیز درست بوده وسحر وکامران باهم رابطه داشتن وچون این رابطه با میل ورغبت طرفین بود،حکم تجاوز رو واسش نبریدن…کامران وسحر به خاطر کاری که کرده بودن،محکوم به خوردن چند ضربه شلاق وگذروندن یه مدت تو زندان شدن البته به صورت تعلیقی!…

سحرم به جای اینکه به زندان بره پول داد وخلاص شد…

برعکس همه تصورات من که فکر می کردم خونواده اش خیلی سخت وجدی با این قضیه برخورد می کنن وحتی ممکنه سحرو از خودشون طرد کنن،پدرش خیلی راحت با این قضیه کنار اومد…اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه!…

پوزخندی روی لبش نقش بسته بود…

– من دیر سحرو شناختم…خیلی دیر!…سحر از جنس من نبود…عقاید وفکر سحرو خونواده اش هیچ وجه تشابهی با عقاید من نداشتن…سحر خیلی بامن فرق می کرد…خیلی!…کاش زودتر شناخته بودمش…

بعداز اون ماجرا،من دیگه باسحر کاری نداشتم وندارم!سحر برای من تموم شده…حالم ازش به هم می خوره.سحر خودش باخیانتی که درحقم کرد،این تنفرو تودلم جاداد!… من سحروخاطراتش و برای همیشه فراموش کردم…برای همیشه!دیگه دلم نمی خواد هیچ اثری از سحرتوی زندگیم باشه.دلم نمی خواد حتی یه بخش کوچیک از زندگیم بوی سحروبده…دیگه هیچ چیز مشترکی بین من واون وجود نداره.جز یه شراکت!که قصد دارم همین روزا اونم تموم کنم…دلم می خواد سهمش واز اون شرکت بهش بدم تابره گورش وگم کنه…تا برای همیشه بره…تا دیگه هیچ چیز مشترکی بینمون وجود نداشته باشه که به خاطرش مجبور باشم بازم سحرو ببینم…حتی دوباره دیدنش حالم وبه هم میزنه!…دلم می خواد این شراکت وتموم کنم اما…به اندازه کافی پول ندارم!واین شده بزرگ ترین دغدغه ام.

6ماه تمامه که دارم به هر دَری میزنم تا پول جور کنم وسهم سحروازش بخرم…تا دستش وبرای همیشه از زندگیم کوتاه کنم…خیلی وقته دنبال پولم.حتی می خواستم وام بگیرم اما جور نشد…به سَرَم زد که از بابام پول بگیرم اما نتونستم.من ازهمون اول به خودم قول داده بودم که مستقل باشم…که از بابام پولی نخوام…که خودم باتلاش خودم شرکت وسرِ پانگه دارم.من نمی تونم از بابا پول بگیرم…

وسکوت کرد…

هنوزم نگاهش روی ماه ثابت بود…زل زده بودبه ماه وچشم ازش برنمی داشت…

اخمی روی پیشونیش خودنمایی می کرد…بدجور توفکربود!…

این بار،من موفق به شکستن سکوت بینمون شدم…

گیج وگنگ پرسیدم:

– خب…خب چرا از کس دیگه ای به جزبابات پول نمی گیری؟

نفس عمیقی کشید…

زیر لب گفت:مثلا ازکی؟

کمی فکر کردم وگفتم:مثلا…مثلا از من!

بااین حرفم،نگاهش واز ماه گرفت وخیره شد بهم…تعجب تو نگاهش موج میزد…

– از تو؟تو می خوای از کجا پول بیاری بدی به من؟!

لبخندی روی لبم نشوندم و باعجله گفتم:ماشین اشکان ومی فروشم!…من که نیازی به اون ماشین ندارم.فقط باهاش میرم دانشگاه وبرمی گردم که اونم باتاکسی وشرکت واحد حل میشه…می تونم ماشین و بفروشم و پولش وبهت قرض بدم.مطمئنم اشکانم از این کار راضیه.اصلا…اصلا می تونم ازش وکالت بلاعزل بگیرم وماشنیش وبفروشم…هوم؟!

لبخندی محوی روی لبش نشست…

برای اولین بار،امشب لبخند رادوین ودیدم!

لبخند روی لبش،باعث شدکه منم لبخند بزنم…رادوین نگاه عسلیش ودوخت به چشمام…

بالحن مهربونی گفت:اگه قراربه فروختن ماشین بودکه خودم ماشینم ومی فروختم دخترخوب!هم پول بیشتری دستم ومی گرفت وهم شرمنده اشکان نمی شدم…من حتی اگه بخوام ماشین خودم وهم بفروشم،نمی تونم سهم سحروبدم!کم پولی نیست که.نزدیک به 600 میلیون اونجا سرمایه گذاری کرده…

باتعجب گفتم:600 میلیون؟!

سری به علامت تایید تکون داد…

ونگاه مهربونش وازمن گرفت ودوخت به ماه…نگاه مهربونی که امشب باغم ودلتنگی تواَم بود!

همون طورکه به ماه خیره شده بود،زیر لب زمزمه کرد:

– یکی مثل تو انقدر مهربون…یکی مثل سحر اونقدر سنگدل وعوضی!خیلی مهربونی رها…خیلی!

لبخند محوی روی لبم نشست…

توی دلم گفتم:

– از تومهربون تر؟!

اما جرات نکردم حرف دلم وبه زبون بیارم…

بازم سکوت بینمون حکم فرما بود…هیچ کدومون هیچی نمی گفتیم…هیچی!

ازسکوت سنگین بینمون،راضی نبودم…دلم می خواست رادوین بازم حرف بزنه وبرام درد ود کنه…می خواستم بازم حرف بزنه تا یه ذره از بار غم وغصه ای که روی دوششه کم بشه.نمی خواستم سکوت کنه…به علاوه کنجکاو بودم که بدونم سحر امشب برای چی به خونه رادوین اومده بود!…

این شدکه سکوت وشکستم:

– رادوین؟؟مگه نمیگی همه چی بین تو وسحر تموم شده؟!پس سحر امشب برای چی اومده بود اینجا؟

– از نظر من همه چی بین ما تموم شده است اما سحرهمچین نظری نداره!سحر میگه که هنوزم می تونیم برگردیم به روزای قشنگ ورویایی گذشته!…اون شاید بتونه دوباره عاشق بشه ولی من حتی اگه بخوامم نمی تونم!من نمی تونم خیانت سحر وکاری که بامن کرد ونادیده بگیرم!من از سحر متنفرم واین تنفر هیچ وقت به عشق تبدیل نمیشه.این دل بی صاحاب من از حالا تا آخرِ دنیا با سحر سرده ودیگه هیچ جوری هم نرم نمیشه…گرمای هیچ محبتی نمی تونه احساس یخ زده من ونسبت به سحر گرم کنه!اما برعکسِ من،سحرهنوز امید داره.

نمی دونم باچه رویی هنوز بهم زنگ میزنه و واسم نوشته های عاشقانه می فرسته…نمی دونم باچه رویی امشب پاش وتوخونه من گذاشت!اصلا چجوری روش شد بیاد پیش من ودَم از عشق وعلاقه بزنه؟!چطور روش شدکه ازم بخواد بازم دوسش داشته باشم؟!چطور تونست توچشمام نگاه کنه وازم بخواد که…که…باهاش ازدواج کنم!سحر واقعا وقیحه.

امشب اومده بود اینجا وبرای من از عشق حرف میزد.ازاینکه هنوزم دوسم داره.از اینکه عاشقمه!ازم می خواست که باهاش ازدواج کنم!که دوباره ببخشمش وبهش فرصت جبران بدم!که بازم مثل سابق مهربون وباگذشت باشم!

پوزخندی روی لبش نقش بسته بود… باتمسخر ادامه داد:

– باگذشت؟مهربون؟!من باگذشت ومهربون نبودم،فقط یه احمق به تمام معنابودم!خر بودم!ساده بودم که بخشیدمش…خریت کردم…خریت!

اما حالا دیگه نمی خوام ساده باشم!نمی خوام خریت کنم وببخشمش…هنوز اونقدر احمق نشدم که به ازدواج بایه عوضی مثل سحر تن بدم!…سحربااینکه تودادگاه به جرمش اعتراف کرده اما هنوزم جلوی من همه چیز وانکار می کنه!…حنای اون دیگه پیشِ من رنگی نداره!من به حرف کامران بیشتر اعتماد دارم تاسحر!حرف یه غریبه پیشم بیشتر برو داره تا حرف سحر.گذشته از این حرفا آزمایش های پزشکی قانونی و حکم دادگاه همه چیزو ثابت کردن!…دیگه به حرفاش اعتماد ندارم.من از سحر متنفرشدم!به معنی واقعی کلمه حالم ازش بهم می خوره…خیلی احمق بودم!خیلی خر بودم که سحروبخشیدم وبهش فرصت جبران دادم…سحر گند زدبه احساس من.اعتمادم ولگد مالِ هوسش کرد!سحر…سحر من وبه عشق بدبین کرد!… من به عشق بدبینم…از عاشق شدن می ترسم!می ترسم که عاشق بشم وعشقم تنهام بذاره…!من…من طاقت یه شکست دیگه رو ندارم!…اون احساس بچگانه عشق نبود…نبود…به خدا نبود!…سحرم عاشق من نبود.فقط ادای عاشقارو درمیاورد.سحر یه عوضی به تمام معنا بود…یه عوضی به تمام معنا!…یه عوضی که من وبه عشق بدبین کرد!حالم ازش بهم می خوره.ازش متنفرم!…متنفرم…

صداش بدجوری می لرزید…

لرزش صداش محسوس بود…به قدری که مجبور شد سکوت کنه!…

معلوم بودکه بغض بدجور توی گلوش سنیگینی می کنه…تو تمام مدتی که حرف میزد،سعی کرد بغضش وخفه کنه…سعی کردکه اشک به چشماش نیاره…که جلوی من گریه نکنه…اما معلوم بودکه دیگه نمی تونه تحمل کنه!

یه لحظه انگار برق اشک وتو چشمای خوش رنگش دیدم…تو چشمای عسلیش اشک جمع شده بود!

دیگه طاقت نیاورد…دیگه نتونست بغضش وخفه کنه…نتونست!

وبغضش شکست…بغضش شکست وقطره اشکی از چشماش جاری شد.

خیلی سریع روش واز من گرفت…روش واز من گرفت تا اشکش ونبینم.

روش سمت من نبود ونمی تونستم چشمای خیس از اشکش وببینم…اما انگار…شونه های مردونه اش می لرزیدن!

با اینکه اشکش و نمی دیدم ولی همین که می دونستم داره اشک می ریزه،دیوونه ام می کرد!

اشک رادوین بیشتراز اون حدی که فکرش ومی کردم برای من دردناک بود…

بغض سختی گلوم وچنگ می انداخت…احساس خفگی می کردم وبه سختی نفس می کشیدم.

نتونستم…منم مثل رادوین نتونستم بغضم وخفه کنم…

بغض منم شکست وقطره های اشک روی گونه هام راه گرفتن…

به خودم اومدم ودیدم صورتم از اشک خیس شده…حالا شونه های منم می لرزیدن..به هق هق افتاده بودم.

صورتم خیسِ خیس بود…اشک ریختنم،دست خودم نبود! دیدن اشک رادوین داشت دیوونه ام می کرد!من تک تک حرفاش ومی فهمیدم.

تاحالا عاشق نشدم ولی می تونم رادوین ودرک کنم…

من حالش ومی فهمم…احساسش ومی فهمم…

دلتنگی امشب من با دلتنگی رادوین همراه شد واشک به چشمام آورد.فقط دیدن اشک رادوین،چشمام واشکی نکرد…دلتنگی خودمم بی تقصیر نبود!

قطره های اشک بی وقفه از چشمام جاری می شدن ومن هیچ تلاشی نمی کردم تا راه باریدنشون وببندم…

حالا تنها صدایی که سکوت بینمون ومی شکست،صدای هق هق گریه های من بود!

رادوین که انگار از شنیدن صدای هق هقم تعجب کرده بود،به سمتم برگشت…چشماش ودوخت به چشمای خیس از اشک من…

خیره خیره نگاهم می کرد…دستی به چشماش کشید وقطره های اشک معدودی رو که روی گونه هاش نسشته بود،پاک کرد…متعجب گفت:تودیگه واسه چی اینجوری گریه می کنی؟

بین هق هق گریه هام گفتم:تقصیر توئه دیگه!…توزدی زیر گریه که منم گریه ام گرفت وگرنه که دیوونه نیستم الکی گریه کنم!

خندید…بین اون همه اشک وبغض وگریه خندید!…

باخنده گفت:خیلی دیوونه ای رها!…

تصویر چهره غمگین اما خندون (!) رادوین پشت پرده اشکم تار بود…از پست همون پرده تار خیره شده بودم به رادوین…

با لحنی پربغض و غمگین،زیر لب گفتم:قول بده دیگه اشک نریزی…باشه؟!

با این حرفم خنده رادوین قطع شد…

صدای مردونه وگیراش با لحن مهربونی همراه شد:

– اگه اشک بریزم که توام گریه می کنی!…من غلط بکنم بخوام اشک رها خانوم ودربیارم!…چشم!به خاطر تو،دیگه خبری از اشک نیست!

لبخندی روی لبم نشست…

بالاخره بعداز اون همه اشک،صورتم رنگ یه لبخندو به خودش دید!

دستی به چشمای اشکیم کشیدم تا بتونم چهره رادوین وواضح تر ببینم…

لبخند مهربونی روی لبش نشسته بود…نگاهم که به لبخند روی لبش افتاد،لبخندم پررنگ تر شد.

بی اختیار نگاهم و از لبخند رادوین گرفتم وخیره شدم به آسمون تیره…نگاهم تو آسمون چرخید وروی ماه ثابت موند.

خوشحال بودم…خیلی خوشحال.

توی دلم گفتم:

– دیدی بالاخره رادوین بامنم درد ودل کرد؟!

کلید وانداختم تو قفل ودرو بازکردم…وارد خونه شدم ودروباپام بستم.به سمت اتاق رفتم…

وارد اتاق که شدم،کیفم و پرت کردم رو زمین.حتی به خودم زحمت ندادم بلندش کنم وبذارمش روی تخت!

مانتو وشالم روهم درآوردم و شوتشون کردم روی تخت.لباس راحتی پوشیدم وبه هال برگشتم.

بی معطی روی مبل سه نفره ولو شدم!…

از خونه ارغوان برگشته بودم…امروز بعداز دانشگاه ارغوان به زور من وبرداشت برد خونه خودش! البته همچین به زورِ به زورم نبودا…اری بیچاره فقط یه تعارف کوچولو زد ولی من عین سیریش چسبیدم بهش ورفتم خونه اش!از امروز صبح عزا گرفته بودم ناهار چی درست کنم و بخورم که خدارو شکر این گره هم به لطف اری جون باز شد ومن شدم مهمون ارغوان…البته یه مهمون سیریش وبه غایت گشنه!میز شام وکه چید،کم مونده بود سفره رو هم بخورم!…یعنی هرچی کمبود ویتامین وغذای نخورده داشتم توخونه اری جبران کردم!…خداروشکر امیر سرکار بود ومن می تونستم بدون رودروایسی عین خرس غذابخورم!

بعداز ناهار،شروع کردیم به فک زدن…هی از این غیبت کن،هی به دماغ اون گیر بده،از قیافه فلانی بگو،تیپ اون پسره رو وارسی کن،جک تعریف کن…خلاصه انقدر خندیدیم وچرت وپرت گفتیم که حد نداشت!…از هردری حرف زدیم!ارغوان جواب سوالای امتحان امروزو تک به تک گفت وتوضیح داد…از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون،از دم همه چی رو غلط نوشته بودم!…خنگی هستم که دومی ندارم…جالب اینجابود که به جای اینکه ناراحت بشم وبشینم به حال خودم زار بزنم،از شاهکارایی که توامتحانا به ثمر رسونده بودم تعریف می کردم وغش غش می خندیدم!…

اصلا مرده شور هر چی درس ودانشگاه وامتحانه ببرن الهی!

تا حالا 3تا امتحان دادم،یکی از یکی چلغوزتر.همه رو خراب کردم…تازه شاهکارمم ریاضی 2 بود!…دقیقا سر همون مسئله ای مشکل داشتم که رادوین بیچاره خودش وکشت تا یادم بده!…جوری گند زدم که فکر نکنم نمره تکم بیارم!

خاک توسرم کنن…مطمئنم هیچ کدومشون وپاس نمی کنم!…خیر سرم مثلا قراربود زودتر درسم وتموم کنم وپایان نامه کوفتیم وتحویل بدم تا برم پیش مامان اینا!با این اوصاف فکر نکنم تا 40 سال دیگه هم چشمام رنگ لندن و به خودشون ببینن!!

صدای زنگ آیفون من واز فکر بیرون کشید…

خسته وبی حوصله از جا بلند شدم وبه سمت آیفون رفتم.

نگاهم که به صفحه اش افتاد،دلم هُری ریخت!…

مضطرب ونگران گوشی آیفون و دست گرفتم وبه سمتم گوشم بردم…

صدای فین فین وهق هق گریه توی گوشم می پیچید!

باصدای لرزونی گفتم:مهساتویی؟…چی شده؟!

مهسا اما فقط گریه می کرد…به جز صدای هق هق گریه اش هیچ صدایی جواب من ونمی داد!

نگران تر از قبل دکمه آیفون وفشار دادم وگفتم:نصفه جون شدم مهسا!بیا بالا ببینم چی شده!

و گوشی آیفون و سر جاش گذاشتم وبا عجله به سمت در رفتم…دروبازکردم ونگران وآشفته تو چهار چوب در منتظر اومدن مهسا شدم.

نگاهم روی در آسانسور ثابت بود وذره ای این ور یا اون ور نمی شد…

5 دقیقه ای گذشت ولی خبری از مهسا نشد…

خیلی نگرانش بودم…داشتم از نگرانی واسترس سنکوب می کردم!…

به سَرَم زد که خودم برم پایین دنبالش اما با نگاهی که به سرو وضعم انداختم منصرف شدم!…

کدوم خری با تاب بندی وشرتک خرس گوگولی میره تو پارکینگ؟!خب اگه بخوام اینجا بمونم ومنتظر مهسا بشم که از نگرانی سکته می کنم!…پس چیکار کنم؟!

همین جوری باخودم درگیر بودم که برم پایین یانرم که یهو آسانسور به طبقه ما رسید ومتوقف شد…

وبعد از اون،درش باز شد و مهسا با چهره ای مضطرب وبی رمق و البته خیس از اشک،از آسانسورخارج شد!

با قدم های آروم وکم جون به سمتم اومد وروبروی من وایساد…

خیره شدم به چشماش…انقد اشک ریخته بود که چشماش به خون نشسته بودن!

صورتم مثل گچ سفید شده بود…کم مونده بود از نگرانی بمیرم!

زیرلب گفتم:چی شده مهسا؟!

این وکه گفتم،گریه اش شدت گرفت…

انقدر گریه کرده بود که دیگه نفسش در نمیومد!

یهو بی هوا خودش وانداخت تو بغلم وبه هق هق افتاد!…

شونه های ظریفش از زور گریه می لرزیدن!من ومحکم در آغوش گرفته بود واشک می ریخت…

مهسارو بیشتر به خودم فشار دادم…

جوری تو بغلم اشک می ریخت که دلم واسش ریش شد!

ناخودآگاه یاد گریه کردن آرش افتادم…اونم وقتی تو بغلم بود می لرزید…

یعنی چی شده؟مهسا چرا داره اینجوری گریه می کنه؟…نکنه بلایی سر آرش اومده؟!

به خیال اینکه آرش طوریش شده،مهسا رو از آغوشم بیرون کشیدم وخیره شدم توچشمای خیس از اشکش…

باتته پته گفتم:آ…آرش…خوبه؟…طوریش که نشده؟!

سری به علامت منفی تکون داد…

در حالیکه صداش از شدت گریه می لرزید،گفت: محبوبه جون…محبوبه جون…امروز…

نگران تر از قبل گفتم:خاله محبوبه طوریش شده؟!

– نه.هیچ کس هیچیش نشده!…فقط…فقط…

و دیگه نتونست ادامه بده…گریه امونش وبریده بود!

پس خدارو شکر بلایی سر کسی نیومده!داشتم سنکوب می کردم…خدایا شکرت…

دستم وبه سمت صورتش بردم واشکاش وپاک کردم…بوسه ای روی پیشونیش نشوندم وبا لبخند مهربونی روی لبم گفتم:انقد گریه نکن مهساجونم…آرش بفهمه چشمای عشقش اشکی شده دیوونه میشه ها!

بین اون همه اشک،لبخند محوی روی لب مهسا نشست. 

دستم وگذاشتم روی شونه اش وادامه دادم:

– بیابریم تو…قشنگ بشین برام حرف بزن ببینم چی شده…بیاتو.

و به داخل خونه هدایتش کردم ودرو بستم…

مهسا رو روی مبل نشوندم وخودم به سمت آشپزخونه رفتم.

چند لحظه بعد،بالیوان آبی از آشپزخونه خارج شدم وکنار مهسا،روی مبل،نشستم.

لیوان آب وبه دستش دادم وگفتم:بیا این وبخور تا یه ذره حالت جا بیاد.

لبخندی زد وتشکر کرد…

لیوان و ازم گرفت وجرعه ای آب خورد…

نگاه نگرانم ودوختم به چشماش وگفتم:بهتری مهسا؟

سری به علامت تایید تکون دادوزیرلب گفت:خوبم.

ولیوان آب و گذاشت روی میز عسلی.

لبخندی روی لبم نشست…بالحنی که سعی می کردم آرامش بخش باشه گفتم:خب حالا که بهتر شدی،بشین درست وحسابی برام تعریف کن ببینم چی شده!اشک وآه وگریه ام نباشه که آرش بفهمه زنش اومده خونه من وبه صرف بغض وگریه پذیرایی شده،کله ام ومی کَنِه!باشه؟!

لبخندی روی لبش نقش بست…دستی به چشماش کشید وسری تکون داد. گفت:باشه!

کم کم رد لبخند از روی لبش محو شد…نفس عمیقی کشید وگفت:امروز آرش حالش زیاد خوب نبود…سرما خورده بود واسه همینم نیومد شرکت…ساعت کاری که تموم شد،از شرکت بیرون اومدم وخواستم سوار تاکسی بشم که کسی اسمم وصدا زد…سرم وبه عقب چرخوندم وبا محبوبه جون روبرو شدم!دیدن محبوبه جون جلوی شرکت،اونم روزی که آرش به شرکت نیومده بود خیلی واسم عجیب بود…

گفت که می خواد باهام حرف بزنه.گفت که اومده تا تکلیف پسرش وبامن روشن کنه.ازم خواست که باهم به کافی شاپی بریم که تو ساختمون شرکته..منم قبول کردم…راستش خیلی ترسیده بودم…نگران بودم…ولی به احترام محبوبه جون قبول کردم که حرفاش وبشنوم.باهم به اون کافی شاپ رفتیم…از اول تا آخر محبوبه جون حرف زد وبه من فرصت یک کلمه حرف زدن نداد!

از تفاوتای بین من وآرش گفت،از اینکه خونواده هامون بهم نمی خورن،از اینکه هیچ سنخیتی بینمون وجود نداره…محبوبه جون از خامی وجوونی آرش گفت…ازاینکه هنوز اونقدری مرد نشده که بتونه یه زندگی رو اداره کنه.گفت آرش هنوز خیلی بچه اس و وقت زن گرفتنش نیست اما حتی اگرم یه روزی بخواد زن بگیره،مطمئناً من کِیس مناسبی برای ازدواج باآرش نخواهم بود! 

باکنجکاوی پرسیدم: آرش خبر داره که خاله امروز اومده پیش تو؟می دونه که اون حرفارو بهت زده؟!

سری به علامت منفی تکون دادوگفت: نه.آرش هیچی نمی دونه! هیچی بهش نگفتم. نمی خوام ذهنیتی که نسبت به مادرش داره رو خراب کنم.آرش مادرش ودوست داره…هر بچه ای عاشق مادرشه…نمی خوام آرش بفهمه که مادرش امروز اون حرفارو بهم زده!حتی یه کلمه هم به آرش نگفتم…

لبخندی روی لبم نشست…

مهسا واقعا مهربونه…این نهایت مهربونیه…با اینکه خاله محبوبه انقدر مهسارو اذیت کرده،اون هنوزم به فکرخراب نشدن ذهنیت آرش راجع به مادرشه!

مهسا با لجن پر بغضی ادامه می داد:

– محبوبه جون می گفت من به درد آرش نمی خورم!…ازم خواست که دورِ پسرش وخط بکشم…که بذارم بدون من زندگیش وبکنه.محبوبه جون می گفت…می گفت آرش با من خوشخبت نمیشه!می گفت شما الان جوونید،سرتون داغه نمی فهمید دارید چیکار می کنید…می گفت اگه پس فردا باهم برید زیر یه سقف به هزار ویک مشکل برمی خورید واون موقع اس که روزی صدبار به خودتون وانتخابتون لعنت می فرستید!…محبوبه جون ازم خواست پام وبرای همیشه از زندگی پسرش بیرون بکشم وبذارم خوشبخت زندگی کنه!… 

چشماش پراز اشک شده بود…

با لحن غمگین وبغض آلودی گفت:

– مگه من مانع خوشبختی آرشم؟!آرش بدون من خوشبخته؟…یعنی آرش تنها زمانی خوشبخت میشه که من از زندگیش بیرون برم؟من چجوری می تونم از زندگی کسی بیرون برم که تمام زندگی منه؟…حتی اگه بخوامم نمی تونم.نمی تونم برای همیشه دور آرش خط بکشم وسمتش نرم…نمی تونم.من آرش ودوست دارم…باتمام وجودم…من عاشق آرشم!عاشقشم…

وقطره های اشک از چشماش جاری شدن…

زیرلب گفت:دارم دیوونه میشم رها…دلیل مخالفت محبوبه جون ونمی فهمم!چرا نمیذاره من وآرش باهم ازدواج کنیم؟…به خاطر اینکه پول دار نیستم؟چون بابا ندارم؟!مگه رفتن بابام دست من بود؟؟فکرکرده من از این وضعیت راضیم؟!نیستم…به خدا نیستم!منم دلم می خواست که بابام هنوز زنده بود…که سایه اش بالای سرم بود…که عطر نفساش وکنارخودم حس می کردم…که نمی رفت!که تنهام نمی ذاشت!…که…

ودیگه نتونست ادامه بده…به هق هق افتاده بود.

هق هق گریه هاش که به گوشم می خورد،جیگرم کباب می شد…

نتونستم در برابر گریه هاشبی تفاوت باشم…مهسا رو در آغوشم گرفتم وبوسه ای روی سرش نشوندم…چشمام پراز اشک شده بود…

بالحن مهربونی،زیر گوشش گفتم:این چه حرفیه میزنی قربونت برم؟!من مطمئنم دلیل مخالفت خاله همچین چیزی نیست…مطمئنم!…گریه نکن…جونه رها گریه نکن…

میون هق هق گریه هاش گفت: رها…من باید چیکار کنم؟!حالم بده…دارم دیوونه میشم!از درد ودلام که واسه آرش نمی تونم بگم… آرش به اندازه کافی درگیرو ناراحت هست…نمی خوام یه غم به هزار تا غمش اضافه کنم!…مامان بیچاره امم که انقدر غم وغصه داره دلم نمیاد با حرفام بیشتراز اینی که هست غصه دارش کنم…تنها کسی که می تونم بهش پناه بیارم تویی…تو رها!تو…

وگریه اش شدت گرفت…

مهسارو بیشتر به خودم فشار دادم…قطره اشک لجوجی گونه ام وبه بازی گرفته بود!…

برای آرامش دادن به دل بی قرار مهسا،گفتم:مهسا…همه چیزو درست می کنم!بهت قول میدم.قول میدم که خاله رو راضی کنم…خاله محبوبه راضی میشه!مطمئن باش…نمیذارم شما تواین وضع عذاب بکشین…نمیذارم.

ولی خودم از حرفایی که میزدم مطمئن نبودم!…

**********

بعداز رفتن مهسا،گوشی تلفن وبه دست گرفتم و زنگ زدم به خاله محبوبه…

بعداز پنجمین بوق،بالاخره خاله گوشی وبرداشت:

– بله؟!

– منزل خاله محبوبه ناز وخوشگل مااونجاس؟!

صدای خنده خاله توگوشی پیچید…بین خنده هاش گفت:

– بله که اینجاست!رهاخانوم شیطون وعسل خاله چیکار میکنه؟!

– هیچی…بیکار،بی عار می چرخیم!

بعداز احوال پرسی وحرف های تکراری،بالاخره تصمیم گرفتم که سرِ صحبت وبازکنم:

– خاله جونم شنیدم امروز رفتی دم شرکت آرش اینا…

لحن خندون خاله،بااین حرفم به کل تغییر کرد وجاش وداد به یه لحن مشکوک…

زیرلب گفت:پس مهسا خانوم نتونست دو دیقه زبون به دهن بگیره!

– قربونت برم این چه حرفیه که میزنی؟!اتفاقاً این مهسا خانوم انقد گله که از حرفای امروز شما حتی یه کلمه هم چیزی به آرش نگفته…چیزی به گل پسرشما نگفت تا ذهنیتش ونسبت به مادر خوشگلش که شما باشی خراب نکنه!…فقط از سر دلتنگی بامن درد ودل کرد!خاله جونم قبول کن که باهاش بدحرف زدی…

– من صلاح آرش ومی خوام!برای مهساهم نگرانم…نمی خوام به جایی برسن که مجبور باشن قبول کنن که اشتباه کردن!…من برای هردوشون نگرانم.اگه پس فردا برن تو زندگی مشترک وهزار ویک مشل گریبان گیرشون بشه چی؟!

– آخه برای چی باید هزار ویک مشکل گریبان گیرشون بشه؟اگه همه پدر مادرا بخوان مثل شما فکرکنن که دیگه همه جوونا وره دل ننه باباهاشون می پوسَن!چون ممکنه پس فردا تو زندگی براشون مشکل پیش بیاد،الان نباید به عشقشون برسن؟!

– مگه برای ازدواج فقط عاشق بودن کافیه؟همه چیز که عشق وعلاقه نمیشه!مگه میشه تو کاسه محبت آبگوشت عشق تیلید کنن وشکمشون سیربشه؟!عشق از لازمه های یه زندگی مشترک هست ولی همه چیز نیست.

– منظورتون از همه چیز چیه؟!پول؟داشتن سرپناهی به اسم پدر؟

– حرف من پدر داشتن یانداشتن مهسا نیست!اون دختر حتی اگه پدرم داشت به درد ازدواج با آرش نمی خورد.

– چرا؟!مگه مهسا چی کم داره؟

– مهسا چیزی کم نداره فقط به درد آرش نمی خوره!خونواده های دختر وپسر باید تویه طبقه اجتماعی باشن…باید بتونن هم دیگه رو درک کنن.اگه خونواده ها اختلاف زیادی باهم داشته باشن قطعا اون دوتاجوونم پس فردا توزندگیشون به اختلافات زیادی میرسن!…اینا همه از لازمه های ازدواجه.

– اما خاله آرش ومهسا به هم علاقه دارن…شما می خواین به خاطر یه اختلاف طبقاتی کوچیک زندگی آینه اشون وخراب کنید؟!

– من مادر آرشم وبیشتر از هرکسِ دیگه ای به فکر خیر وصلاح بچمم.شماهاهنوز جوونید…داغید…خامید!همین مهسا وآرشی که به قول تو به هم علاقه دارن،توشرایط سخت زندگی ازهم خسته میشن…زندگی انقد فراز ونشیب داره که بعداز چند سال دیگه اثری از عشق توقلبشون نمی مونه!…تو مو می بینی ومن پیچش مو رهاجان!

پیچش مو بره توچش وچال من الهی!

نخیر!!مثل اینکه گوش خاله ما بدهکار نیست…هی من میگم نره این میگه بدوش!…

فهمیده بودم که بحث کردن با خاله فایده ای نداره اما آخرین تیرم و هم تو تاریکی رها کردم:

– حرف شما متین ولی آخه خاله محبوبه شما چجوری می خواین آرش وراضی کنید که از مهسا دل بِکَنه؟حتی اگه مهسا حاضر بشه که از زندگی پسر شما بیرون بره،آرش راضی نمیشه!آرش…

خاله محبوبه عصبانی پرید وسط حرفم:

– آرش غلط کرده که نخواد راضی بشه!مگه دست خودشه؟!

– خاله جون این زندگی آرشه…معلومه که ریش وقیچی دست خودشه.

– ریش وقیچی غلط کرده با آرش!…آرش الان نمیفهمه که داره چیکار می کنه…پس فردا که سرش به سنگ خورد وبه فلاکت افتاد،خودش میاد توروی من وایمیسته و میگه تو چه مادری بودی که به آینده بچه ات فکر نکردی؟!من بچه بودم،توکه مادر من بودی چرا نزدی توی گوشم وراه درست ونشونم ندادی؟!

اوه!!کی میره این همه راه و؟!…خاله جون داره حساب شوصون سال بعدم می کنه!

چه غلطی کردم به مهسا قول دادم همه چی ودرست کنم…این خاله ای که من می بینم تا بادستای خودش سنگ قبر این عشق و نشوره وحلواش وخیرات نکنه،ول کن معامله نیست که نیست!

می دونستم که بیشتر از این بحث کردن با خاله،هیچ نتیجه ای نداره…برای همین تصمیم گرفتم از درِ احساسات وارد بشم،گفتم:به هرحال شما مادر آرشید وصاحب اختیارش!هرچی شما بگید همون میشه…فقط خاله جونم،الهی رهافدات بشه یه ذره به دل بچه ات فکرکن!…یه ذره به فکر قلب عاشق آرشت باش…اگه بدونی روزی که اومده بود به من سربزنه،چجوری تو بغلم گریه می کرد!اگه بدونی شونه های مردونه اش چجوری می لرزیدن!…خاله محبوبه تورو خدا به فکر دل پسرت باش…سعی کن بفهمی چی تو دلش می گذره!…سعی کن بفهمی که…

صدایی شبیه به گریه به گوشم خورد وباعث شدکه حرفم وقطع کنم…

گریه؟!داره گریه می کنه؟خدایا شکرت…شکرت که دل خاله مارو نرم کردی…شکرت!

باذوق گفتم:داری گریه می کنی خاله؟!

صدای فین فین خاله توی گوشی می پیچید…

پربغض گفت:آره…حالا تو چرا از گریه کردن من انقد ذوق کردی؟

اُه اُه!!مثل اینکه گند زدم…

تک سرفه ای کردم وبرای ماست مالی قضیه گفتم:کی گفته من ذوق کردم؟ذوق نکردم که!(وبا لحنی که سعی می کردم لوس ومهربون باشه،ادامه دادم:)خاله جونم…فدات بشم الهی…قربون اون اشکات بشم…دورت بگردم الهی… میشه اجازه بدی مهسا وآرش باهم ازدواج کنن؟!

خاله درحالی که سعی می کرد صداش از شدت گریه نلرزه،گفت:نخیر!اجازه نمیدم.

– حرف آخرتونه؟

– حرف اول وآخرمه!

زرشک!این همه تلاش وتقلا همه شد کشک؟!

یعنی آدم همه سنگ قبرای یه قبرستون وباگلاب بشوره ولی اینجوری ضایع نشه!

پوفی کشیدم وگفتم:به آروین وآرش وعمو سلام برسونید خاله جون…خداحافظ…

– مواظب خودت باش دختر گلم…فدات بشم الهی.خداحافظ.

بعداز قطع کردن گوشی تلفن،باعصبانیت پرتش کردم روی مبل!

یعنی راضی کردن ننه بابای لیلی ومجنون نظامی از راضی کردن خاله ماراحت تره!

چهار ساعته دارم قربون صدقه اش میرم وهندونه میذارم بغلش تا بلکم راضی بشه واجازه بده این دوتاجوون برن زیر یه سقف،انگار نه انگار!

حالاچه خاکی بریزم توسرم؟!من به مهسا قول دادم…من بهش قول دادم که همه چیزو درست کنم…

همون طورکه داشتم فکر می کردم چه گِلی به سرم بگیرم،لیوان آب و از روی میز عسلی برداشتم وبه سمت آشپزخونه رفتم…

لیوان وگذاشتم توی ظرفشویی وخواستم از آشپزخونه بیرون برم که نگاهم خورد به عکس روی یخچال!

نیشم تا بناگوشم بازشد…

خودشه…مامان!

باذوق دستام وبه هم کوبیدم وبه حالت دو از آشپزخونه خارج شدم…

گوشی تلفن وکه روی مبل افتاده بود،برداشتم و به مامان زنگ زدم…

فقط خداکنه مامان بتونه خاله محبوبه رو راضی کنه…خداکنه…خداکنه خاله نتونه رو حرف خواهر بزرگترش حرف بزنه!…

چندتا بوق که خورد،مامان گوشی وبرداشت…

بعداز سلام واحوال پرسی، قضیه آرش ومهسارو براش تعریف کردم وباکلی خواهش وتمنا ازش خواستم که به خاله زنگ بزنه وباهاش حرف بزنه… تا شاید خاله سر رودروایسی با اون،قانع بشه ورضایت بده…مامانم بی چون وچرا قبول کرد.

بعداز کلی قربون صدقه رفتن وتشکر کردن ازمامانم،گوشی وقطع کردم ومنتظر موندم تا زنگ بزنه.آخه بهم قول داده بود که بعداز اینکه باخاله صبحت کرد،نتیجه رو به من بگه…

کلافه وبی حوصله،باپاهام روی زمین ضرب گرفته بودم ونگاهم روی عقربه های ساعت ثابت بود…

اَه!لعنتی…چرا زمان نمی گذره؟!

فقط 15 دقیقه از حرف زدن من بامامان گذشته ولی انگار یه قرنه که منتظر روی مبل نشستم!…

خیلی نگرانم…هم نگران وهم کنجکاو!دلم می خوادبدونم که خاله می تونه رو حرف مامان نه بیاره یانه…اگه خاله رضایت نده،مهسا وآرش نمی تونن به هم برسن…

توهمین فکرا بودم که صدای زنگ تلفن خونه من وبه خودم آورد…

مثل وحشیا به سمت گوشی خیز برداشتم وخیره شدم به شماره مامان که روی صفحه گوشی افتاده بود…لبخند عریضی روی لبم نشست…

باشوق وذوق گوشی وجواب دادم:

– چی شد مامان؟!

صدای مامان توی گوشم پیچید:

– هیچی.چی قرار بودبشه؟! این محبوبه هنوزم مثل گذشته لجباز ویه دنده اس…مرغش یه پاداره!…

بااین حرف مامان،لبخند روی لبم ماسید…

بالحن غمگینی گفتم:یعنی…بازم مخالفت کرد؟

خنده بلندی سر داد وگفت:معلومه که نه!مگه محبوبه جرات می کنه رو حرف من نه بیاره؟

دوباره لبخند روی لبم جون گرفت…ذوق زده گفتم:قبول کرد؟!

– قبولِ قبول که نه…ولی نه هم نیاورد!گفت بهش فرصت بدم تا بیشتر فکرکنه…

پوفی کشیدم وکلافه گفتم:مامانِ من این چه فرقی با مخالفت کردن داره؟!به شیوه ای بسی محترمانه پیچوندتت،خودت خبر نداری!

– محبوبه مگه جرات داره من وبپیچونه؟!…فکر کردی من میذارم بعداز اینکه فکراش وکرد مخالفت کنه؟مگه دست خودشه که بخواد رضایت نده؟مجبورش می کنم تا راضی بشه!مگه من میذارم دستی دستی خواهر زاده گلم وبدبخت کنه؟…مطمئن باش ازش رضایت می گیرم…مطمئن باش!

سرخوش خندیدم.

از پشت گوشی برای مامانم بوسه ای فرستادم که صداش توی گوشی پیچید.

باخنده گفتم:عاشقتم مامان…عاشقتم!

نگاه خیره ام روی صفحه تلویزیون ثابت بود وبه ظاهر مشغول تلویزیون تماشاکردن بودم ولی…

همه فکروذکرم پیش رادوین بود!

3 روزی از اون شبی که باهام حرف زدودردو دل کرد،می گذره ومن تواین مدت حتی یک بارم رادوین وندیدم…

نگرانشم!…حالش اون شب خیلی بدبود.نکنه هنوزم حالش بده؟!

خیلی نگرانم…

گذشته از نگرانی هم…دلم واسش تنگ شده!

آره…من دلم واسه رادی گودزیلای دختر باز خودشیفته شکموتنگ شده!

دیگه مثل سابق نسبت بهش بی تفاوت نیستم…من دیگه اون رهایی که اگه یه هفته ام رادوین ونمی دید وکَکشم نمی گزید نیستم!فقط سه روزه ازش بی خبرم ولی انگار یه قرنه که چشمای عسلیش وتوقاب چشمام لمس نکردم!…من دلم واسش تنگ شده…می خوام برم پیشش وبه این دلتنگی خاتمه بدم اما…

نمی تونم…

برم پیشش بهش چی بگم؟!بگم ببخشید آقای همسایه دلم واسه چشماتون تگ شده بود اومدم ببینمشون؟!…بعد اون نمی پرسه دل توبرای چی واسه چشمای من تنگ شده بود؟!…

اگه برم پیشش وبهش بگم دلم واسش تنگ شده،راجع به من فکربد نمی کنه؟اگه فکرکنه منم مثل بقیه دخترا بهش نگاه بد دارم چی؟!اگه به سرش بزنه که به چشم یه دوست نمی بینمش چی؟اگه فکربدبکنه…

برای چی باید فکربدکنه؟!مگه تو قصدت بده؟!نگرانشی ومی خوای از خوب بودنش مطمئن بشی. فقط همین…

فقط همین؟!…خب یه ذره هم دلم واسش تنگ شده…اصلا مگه من به رادی نگاه بد دارم؟!معلومه که نه…من فقط به عنوان یه دوست دلم واسش تنگ شده!خب من بهش قول دادم که همیشه در کنارش باشم…چه تو شرایط سخت چه آسون…من فقط دلم برای کسی تنگ شده که باهاش پیمان دوستی بستم!…

من که به رادی نگاه بدندارم!

سری تکون دادم و تلویزیون وخاموش کردم واز جابلند شدم…

به اتاق رفتم وبعداز به خرج دادن کلی دقت وسلیقه بالاخره به پوشیدن یه مانتوی مشکی وشلوار جین سفید رضایت دادم!…

انقدربرای انتخاب لباس ذوق وسلیقه داشتم که انگار میخواستم برم مهمونی!

نمی دونم چرا ولی دلم می خواست امشب بایه سرو وضع درست وحسابی برم پیش رادوین…پیش رادوینی که دلم واسه چشماش یه ذره شده!

با تصور چشمای عسلی رادوین لبخندی روی لبم نشست…

شال سفیدم وسرم کردم وروبروی آینه وایسادم… بعداز کلی وسواس به خرج دادن سراینکه موهام وکج بریزم رو صورتم یا فاکولش کنم،به کج ریختنشون بسنده کردم…

خیره شدم به عکس خودم توآینه…

همه چی خوبه!

چشمکی به خودم زدم واز اتاق بیرون اومدم وبه سمت در ورودی خونه رفتم…

بعداز برداشتن کلید از خونه خارج شدم…

فاصله بین خونه خودم تاخونه رادوین وباقدمای کوتاه وآهسته طی کردم…

روبروی در خونه وایسادم وبه سختی آب دهنم وقورت دادم.

قلبم دیوونه وار به قفسه سینه ام می کوبید…دهنم خشک شده بود…انگار تودلم یه مشت آدم بیکار نشسته بودن وداشتن رخت می شستن!…

چته تورها؟!چرا انقدر هول کردی؟این همه نگرانی واسترس برای چیه؟مگه کجامی خوای بری که انقدر دست وپات وگم کردی؟داری میری پیش رادوین…همون رادی خره خودمونه دیگه!انقد استرس نداره که!

نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتر بشه…

دستم وبه قصد زنگ زدن،دراز کردم و خواستم زنگ درو بزنم که دستم از حرکت ایستاد!

انگار دیگه نمی تونستم حرکتش بدم!…

نمی دونم چم شده…نمی دونم!دیدن رادوین که هول کردن نداره!…پس چرا انقدر هول کردم؟!من چم شده؟

نترس رها…زنگ وبزن…

اگه زنگ وبزنم ورادوین درو بازکنه چی بهش بگم؟!بگم دلم برات تنگ شده بود اومدم بهت سر بزنم؟…آره؟…

من نمی تونم…نمی تونم!

گوربابای دلتنگیم…اصلا دل من غلط کرده که دلتنگ چشم پسر مردم شده!بی ادب هیز…تورو چه به تنگ شدن واسه یه پسر غریبه؟!آخه رادوین که غریبه نیست…رادوین رادوینه!…بی خود!…می خوای همین نیمچه شرفی که جلوش داری و به بادِ فنابدی؟لازم نکرده ببینیش!برگرد وبرو تو خونه ات…

دستم راهی رو که برای به صدا درآوردن زنگ خونه رادوین،رفته بود برگشت…

خیره شدم به در…زیرلب گفتم:نمی تونم…

و روم واز خونه رادوین برگردوندم…دلم می گفت که برگردم اما مغزم این اجازه رو به پاهام نمی داد!انگار قدرت برگشتن از پاهام گرفته شده بود…!

قدم اول و به سمت خونه خودم برداشتم…

خواستم قدم دوم وبردارم که یهو از پشت سرم صدای باز شدن در اومد!

با شنیدن صدا،بی اختیار به سمت عقب چرخیدم وروبروی خونه رادوین قرار گرفتم…

نگاهم روی چشمای عسلیش ثابت موند!

بیا…اینم چشم!…دیدیش؟!دلتنگیت رفع شد؟…واسه هیچ وپوچ شرف مارو بردی کف پامون!

نگاه رادوین به چشمای من خیره بود ونگاه من به چشمای اون…

دوباره خوردم به پُست این چشمای وامونده وحالا توان چشم برداشتم ازشون وندارم!…دِ آخه من نمی فهمم این دوتا چشم پیزوری چی دارن که منه دیوونه انقد جذبشون میشم؟…چشم پیزوری؟!دلت میاد به این چشما بگی پیزوری؟چشم به این خوش رنگی،خوش فرمی،خوش حالتی،خوش…

همین جوری محو چشمای رادوین بودم وداشتم از وجناتش واسه خودم نام می بردم که رادوین نگاهش وازم گرفت وسرش وانداخت پایین…

باصدای خفه وگرفته ای گفت:باهام کاری داشتی؟!

سعی کردم بی تفاوت ترین وخونسرد ترین نگاه ممکن وبهش بندازم…

خونسرد گفتم:نه!…من؟!باتو کار داشته باشم؟نه بابا…

سرش وبالاآورد ودوباره خیره شد توچشمام…لبخند محوی روی لبش نشسته بود!…لبخندی که تهِ دلم وخالی کرد!

جوری لبخند ژکوند تحویلم می دادکه انگار فهمیده بود اومدم دم درش تا چشمام چشماش وببینه ودلم دست از سر کچلم برداره!

باترس واضطراب آب دهنم وقورت دادم…

همون طوربهم خیره شده بود ولبخند ملیح تحویلم می داد که یهو به سرفه افتاد…

پشت سر هم وممتد سرفه می کرد…جوری که بعداز چند لحظه صورتش سرخ شد!

بانگرانی گفتم:رادی چی شدی؟!خوبی؟

خیلی نگرانش شده بودم…سرفه هاش اونقدر طولانی بودن که گفتم الانه که خفه بشه ونیاز داشته باشه که یکی بره سنگ قبرش وباگلاب بشوره!

رادوین بین سرفه های ممتدش گفت:خوبم…چیزیم نیس!

وبعد به سختی باتک سرفه ای به سرفه هاش خاتمه داد!!

اوف!…بر دوست دخترت لعنت!ترسوندی من وتو پسر…گفتم حالا چی شده!

درحالیکه نفس عمیقی می کشید تا حالش جابیاد،نگاه مشکوکی بهم اندخت وگفت:مطمئنی که بامن کاری نداشتی؟!

سعی می کردم توچشماش خیره نشم…می ترسیدم که دوباره نگاهش نگام وجذب کنه واوضاع رو خراب تر ازاینی که هست بکنم!…از طرف دیگه می ترسیدم که از نگاهم بفهمه که دارم بهش دروغ میگم…

خونسردتر از قبل جواب دادم:

– گفتم که آره!

شیطون شد وپرسید:پس اگه کاری بامن نداری جلوی در خونه من چیکار می کنی؟

این وکه گفت،نگاه تابلو وخیطم ودوختم به چشماش…

دستی به گردنم کشیدم ومثل بچه خنگا سرم وخاروندم…

من من کنان گفتم:چیزه…می دونی…من…

رادوین نگاه خیره اش ودوخته بود به من ومنتظر بود تاجواب بگیره!

نگاه خیره اش باعث می شد که نتونم راحت چاخان سرِ هم کنم!!

نگاهم وازش گرفتم تا راحت تر به مقوله چاخان پردازی فکر کنم…

همین جوری داشتم فکرمی کردم چی بهش بگم که نگاهم روی در آسانسور ثابت موند!

گل از گلم شکفت ونیشم باز شد!

باذوق بشکنی زدم وگفتم:من که با تو کاری نداشتم!می خواستم سوار آسانسور بشم وبرم پایین تا کیفم وکه توماشینم جامونده بردارم!…

جونه عمه عزیزم!

وبعد زل زدم توچشماش وحق به جانب گفتم:اصلا خوده تو واسه چی اومدی بیرون؟!

با این حرفم،رنگش مثل گچ سفید شد!…

به سختی آب دهنش وقورت داد وبا تته پته گفت:من…چیزه…داشتم…یعنی…

لبخندمحوی تحویلش دام وبا لحن مشکوکی گفتم:یعنی؟!

درست مثل حرکت چند دقیقه پیش خودش…

بالاخره رادوین دربرابر نگاه های خیره من دووم نیاورد ونگاهش واز من گرفت وخیره شد به یه نقطه نامعلوم…

تنها کاری که به ذهنش رسید انجام بده،این بودکه سرفه کنه!پس شروع کردبه سرفه کردن…

پسره چلغوز…برای اینکه از زیر جواب دادن به سوالم در بره سرفه می کنه تا بحث وعوض کنه!…کور خوندی رادوین جان!من تا نفهمم توبرای چی ازخونه ات بیرون زدی ول کن نیستم…

بی توجه به سرفه های مکررش،گفتم:الکی سرفه نکن واسه من!جواب بده بینم…واسه چی اومدی بیرون؟!

رادوین اما انگار دیگه واسه پیچوندن بحث سرفه نمی کرد!

دوباره صورتش مثل دفعه قبل قرمز شده بود…سرفه امونش وبریده بود!…اونقدر نگرانش شده بودم که بیخیال گرفتن جواب سوالم شدم…!

فاصله بینمون وباقدم کوتاهی طی کردم وبهش نزدیک شدم…بالحنی که نگرانی وترس توش موج میزد گفتم:رادوین…چرا انقد سرفه می کنی؟!

رادوین بازم سعی داشت سرفه هاش وخفه کنه…

به زور لبخندی روی لبش نشوند وسرفه کنان گفت:چیزی نیس…

وبعد به داخل خونه اش اشاره کرد وگفت:چرا اینجاوایسادی؟!بیا تو!

نگران وآشفته گفتم:مطمئنی خوبی؟!

سری به علامت تایید تکون داد…زیرلب گفت:خوبم…نگران چی هستی دختر؟!

اما سرفه های مکرر وطولانیش این ونمی گفتن…

دستش وگذاشت پشت کمرم ودرحالیکه به داخل خونه هدایتم می کرد،گفت:چرا نمیای تو؟!بیادیگه…

و بعداز اینکه وارد خونه شدم،پشت سرم وارد شد ودرو بست…

به سختی برای لحظه ای سرفه اش و متوقف کرد.

ودر حالیکه به مبل راحتی توی هال اشاره می کرد،بالبخند مهربونی روی لبش گفت:بفرمایین…

وبعداز تموم شدن حرفش دوباره به سرفه افتاد!

من اما نگران ترومضطرب تر ازاونی بودم که بتونم روی مبل لم بدم ونقش یه مهمون وبازی کنم!…من نگران رادوین بودم…خیلی نگرانش بودم!

رادوین هنوز داشت سرفه می کرد… 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا