رمان باغ سیب

پارت 13 رمان باغ سیب

5
(1)

« حالا من برات یک دو سه می کنم …. اول ، این تخم لَق رو خواهر عزیر و گرام تو، توی دهن ها شکست و گفت مهناز رو می خوان برای شازده قلابی شون خواستگاری کنن ! پس مرد باش و پای حرف خواهرت بمون ، حاج رضا که از سفر برگشت با زبون خوش بیا خواستگاری مهناز وگرنه روزگار خواهرت رو سیاه می کنم …

دوماً ، از ماجرای سمیرا احدی از خانواده نباید خبر دار بشه…! که می دونی قلق حاج رضا و مهرانگیز خانوم خوب دستمه و می دونم چیکار کنم تا خودم رو موجه جلوه بدم ! و اون وقت زیر زیرکی روزگار خواهرت رو سیاه می کنم ، جوری که شما خنده هاش رو ببینید و من گریه هاش رو …..!

سوماً اگه نمی دونی بدون ، دست برادر گرامت ، بدجوری زیر ساتور منه! یه آتوی هشت صد میلیونی ازش دارم، بزنم به سیم آخر تا تهش میرم و فقط کافیه یه مبلغی از چک کسر کنم و بدم دست شَر خَر … این جوری بازم روزگار خواهر عزیزت سیاهه…»

فرهنگ دستهایش را مشت کرد …. توی هر زمینی که بازی می کرد بازهم بُرد با خسرو بود …..بختکی که روی رنگ سیاه چنبره زده و انتهای هر جمله اش به سیاهی می رسید .

گویی زبانش را به کامش دوخته بودند که توان حرف زدن نداشت ….! خسرو با سکوت او جرات بیشتری گرفت ، میز را دور زد و روبرویش ایستاد ، با نوک انگشتانش نرم روی شانه ی او چند ضربه ی کوتاه زد و فاتحانه ادامه داد:

« نمی دونم این آبجی ما از تو بچه مثبت چی دیده که خاطر خواهت شده ….!؟ وگرنه لب تر کنه واسش خواستگار ردیف می کنم یکی از یکی بهتر…. ! فعلا عزت زیاد!»

خسرواین را گفت و روی پاشنه ی پا چرخید و بی خدا حافظی از اتاق خارج شد .

****

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۵.۱۰.۱۶ ۲۳:۵۶]
راهروی اداره ی آگاهی مثل نواری دراز بود و طویل ….! ودر های متعددی رو به آن باز می شدو سکوت غریبی میان راهروهای آن ولگردی می کرد ! آن چنان که صدای تَق تَق پاشنه های کفش آوایی با ریتمی یکنواخت به گوش می رساند ….این سردی تا اتاق سرگرد کش آمده و لابه لای ترک هایش هم رخنه کرده بود ….!

لایه های نور کشان کشان از میان پره های پرده کرکره ی افقی عبور کرده و زوایه دار روی زمین شناور بودند … مالک اتاق، سرگردی چهل و چند ساله بود که صورت سه گوشی داشت با پیشانی بلند و ریش بسیار مرتب و موهای کوتاه شده … سرباز ها برایش پا می کوبیدند و گاهی به او بله قربان می گفتند و گاهی هم چشم جناب سرگرد به ریشش می بستند .

جناب سرگرد گلویی صاف کرد ومودبانه یک دستش را جلوی دهانش گرفت و سر برداشت و رو به خانوم صابری گفت :

« حرفهای تازه تازه می خوام ….به جای گریه کردن حرف بزن …»

گلوله گلوله به پهنای صورتش اشک می ریخت و با دستمال کاغذی مچاله شده ای آن را تند تند پاک کردو در حالی که فین فین هایش به راه بود میان گریه هایش گفت:

«جناب سرگرد حرفهای تازه ، تازه ام کدوم گوری بود ! ؟به خدا من خانوم شاکری رو در حد یه همکار می شناختم ! اگه اصرار داشتم ببینمش ،فقط واسه امر خیر بود و می خواستم واسه خواهر زادم ازش خواستگاری کنم چه می دونستم میام ثواب کنم کباب می شم ….!»

خانوم صابری با کف دست روی پایش کوبید و سرش را رو به بالا گرفت ،مویه کنان ادامه داد:

« ای خدا ، منه گردن شکسته چه جوری ثابت کنم نیتم خیر بوده و اون شب تک و تنها توی اتوبوس و توی ترافیک گیر کرده بودم.!؟»

سرگرد کلافه از این زجه مویه های بی دلیل، نوک خودکارش را چند بار محکم روی میز کوبید و صدای تِپ تِپ آن سکوت روی لبهای خانوم صابری شد :

«خواهر من هنوز جرمی ثابت نشده که شما به عزا داری رفتید!به جای گریه کردن حرفهای تازه بزنید تا یه سرنخی دستمون بیاد….»

سری به علامت تایید تکان داد با پر دست اشک هایش را پاک کرد ، چشم غلیظی گفت و ادامه داد:

«من اون خدا بیامرز رو زیاد نمی شناختم ، حتی آدرس خونه اش رو از خانوم سرمدی گرفتم روز قبل از فوت اون خدا بیامرز ، پرسون پرسون آدرس خونه اش رو پیدا کردم ،ولی بارعام بهم نداد و گفت می خواد بره مهمونی و قرارشد که فردا بعد از ظهر زنگ بزنم و برم خونش می خواستم عکس خواهر زادم رو نشونش بدم .به همه گفته بود مجرده ، کف دستم رو بو نکرده بودم که داره دروغ می گه …. »

به این جای جمله هایش که رسید، دستهایش را بند لبه ی میز کرد و نگاهش را میان چهره ی پر جذبه و جدی سرگرد چرخی داد ، گفت:

«به جان بچه هام دارم راست می گم توی ترافیک موندم ، نشد سر وقت برسم وقتی هم که رسیدم ، دیدم محوطه پر ماشین پلیسه و گیسو دختر خانوم سرمدی رو دیدم که سوار ماشین پلیس شد ومنم از ترس پا پیش نذاشتم ، از تعجب چشمام چهار تا شده بود ! فکر نمی کردم گیسو هم پاش توی این ماجرا گیر باشه ! این روزها توی اداره تمام پچ و واپچ ها یه سرش به دختر خانوم سرمدی می رسه این ها رو دیروز به اون همکارتون که اومده بود بهشت زهرا گفتم …»

سرگرد ابرو هایش را در هم تاب داد ، خودکارش را روی میز گذاشت بالحنی محکم پرسید:

«کدوم همکار ما ….!؟ این پرونده زیر دست منه و دیروز کسی از بچه های آگاهی اون جا نبود ! شما با کی حرف زدید…ازش کارت شناسایی نخواستید…!؟»

خانوم صابری دست پاچه شد ودستپاچگی جمله هایش را بی سرو سامان کرد:

« به جان بچه هام خودش گفت پلیسه …! آخر مراسم بود ،اتوبوس داشت می رفت ومن عجله داشتم بهش برسم واسه همین یادم رفت ازش کارت شناسایی بخوام و اینقدرپاپیچم شد و سوال کرد که آخر سر هم از اتوبوس جا موندم و مجبور شدم با مترو برگردم. می دونم اشتباه کردم ،وقتی پشیمون شدم که کار از کار گذشته بود . توی خونه شوهرم کلی دعوام کرد ، که چرا با هر کس و ناکسی که نمی شناسم حرف می زنم.»

سرگرد کلافه دستی به پیشانی بلندش کشید و با لحن نرمتری گفت:

« چهره اش خاطرتون مونده ….»

« خیلی نه ……!چون من رو به آفتاب بودم و نور مستقیم دیدم رو کم کرد ه بود ،فقط یادمه قد بلند بود یه کت وشلوار مشکی تنش بود و یه عینک آفتابی بزرگ هم داشت ،از اون گرونا…..!»

سرگرد پوف کش داری کشید …. خود کارش را برداشت و در حالی که روی کاغذ پیش رویش چیزی یاد داشت می کرد گفت:

« می تونید تشریف ببرید ، ولی تا اطلاع ثانوی از تهران خارج نشید شاید نیاز باشه بازم بیاید این جا …»

نفس های حبس شده ی خانوم صابری به پرواز در آمد و گویی منتظر همین جمله بود ،تند و تیز از جایش برخاست و بیرون رفت .

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۷.۱۰.۱۶ ۰۶:۲۹]
استیصال چاه عمیقی است که وقتی به داخلش پرتاب می شوی افکار منطقی و حس های خوبت لبه ی چاه جا می ماند و حس های بد خوش و خّرم همراهت راهی ته چاه می شود ….!

ناتوان از فکری منطقی و مستمر ! طول و عرض سوییت چند متری اش را گز می کرد و باز راه رفته را بر می گشت ..روی مرز بلاتکلیفی ایستاده بود ،یک سو دلش بود و گیسو، وسمت دیگر خانواده اش ….باید مراعات قلب بیمار پدرش را هم می کرد.

خسته از راه رفتن بی حاصل روی لبه ی تخت نشست و چشمانش را برهم فشرد،خسرو تمام راهها را به رویش بسته بود و افکار بی سرو سامانش از هر سویی که می رفت باز هم به بن بست می رسید …. گویی روی لبه ی تیغ قدم می زد که با هر گام دردی عمیق میان دلش جای می گرفت ….

کلافه از این سر درگمی پنجه های هر دو دستش را میان موهایش فروبرد و سربرداشت و رو به بالا زمزمه وار گفت:

« یا رب العالمین به دادم برس …. خسرو بختک زندگیم شده و برام نه راه پس گذاشته و نه راه پیش ….»

میان شش وبش افکار بی سرو سروسامانش ،در با صدای تقه ی کوتاهی باز شد، مهرانگیز خانوم هیکل گردو تپلی اش را به داخل کشاند و رو به فرهنگ که وسط سوییتش بلاتکلیف ایستاده بود، گفت:

« مادر بعد از ده روز از سفر برگشتیم بیا پایین تا یه دل سیر تماشات کنیم، چیه همش چپیدی توی این سی و هشت متر جا ….!؟ در ضمن حاجی نمازش تموم شد منتظرته، گویا می خواستی ، یه مطلبی رو بهمون بگی ….!»

یک مطلب نبود و هزاران حرف نگفته داشت ….!نفس هایش ، سنگین و کش دار از سینه اش خارج شد … سری جنباند و کوتاه جواب داد:

« چشم….. شما برید، منم الآن میام ….»

مهرانگیز خانوم که رفت او هم بسم الهی گفت و راهی شد ….

***

جلسه ی خانوادگی شان مثل همه ی قرار های تابستانی روی تخت چوبی کنج حیاط بر پا شد … حاج رضا صدر تخت نشست و مهرانگیز خانوم هم کنارش …. با کمی فاصله فرزانه و فرامرز و الهه نشسته بودند….

فرزانه حبه انگور یاقوتی درشتی برداشت و به دهان بردو پشت چشمی برای الهه باریک کرد ،گفت:

« به خسرو هم زنگ زدم ، توی اتوبان کرجه و داره میاد، اگه یکم صبر می کردی اونم توی این جلسه ی خانوادگی شرکت می کرد ….»

اسم خسرو نظم ذهنش را بهم ریخت دانه های افکارش را پخش و پلا کرد …. زیر چشمی به پدرش نگاه کرد باید مراعات حال او را می کرد و حرفهایش را شسته و رفته می گفت بعد از نفسی عمیق جمله هایش را مثل میوه دست چین کرد و بهترین هایش را اول صف گذاشت زیر نگاههای خیری آنها که چشم به دهان او دوخته بودند با صدایی نرم رو یه حاج رضا گفت:

« من همیشه عاشق این جلسه های خانوادگی بودم و هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برام این قدر سخت باشه ! مقدمه چینی نمی کنم و یک راست میرم سر اصل مطلب …. می خوام با اجازه ی شما و مامان مهری ازدواج کنم .»

حاج رضا خم شد ،حبه انگوری گوشه ی لپش گذاشت و در حالی که آن را نرم می جوید ، یک تای ابروی کوتاه و پر پشتش را بالا داد ، گفت:

« مبارکا باشه باباجان … این دختر خوشبخت کیه ….!؟»

آب دهانش را فرو داد ،گویی قحطی اکسیژن بود که نفس یکی در میان به ریه هایش می رسید، بعد از تاملی کوتاه همانطور که چشمش به بوته ی یاس بود، جواب داد:

« گیسو نوه ی گلاب خانوم …. »

مهرانگیز خانوم به آنی چشمانش گرد شد فرزانه هم مات … فرامرز به جای تبریک پوف کشداری کشیدو فقط لبهای الهه به خنده ای وسیع پهن شد آهسته ، گفت:« مبارک باشه ….»

سگوت لنگر انداخت ،نگاهها بین هم چرخید و عاقبت نگاه حاج رضا روی فرهنگ نشست و سکوت را هم شکست ، گفت:

« باباجان مسئله ی یه عمر زندگیه…. مهناز رو نمی خوای عیبی نداره این همه دختر توی فامیل و دوست و آشنا داریم دست روی هر کدومش بذاری نه نمی شنوی …دختر عمه هات هم هستند … دختر دایی کوچکت هم هست، ولی دور نوه ی گلاب خانوم رو خط بکش …. نه اینکه اسغفرالله دختر بدی باشه ها و خدایی نکرده پشت نجابتش حرفی باشه … این رو که می گم علتش رو هم برات می گم …. این خانواده دو سه ماهه که همسایه ی ما شدند ،ولی تا به حال یه نفر در خونشون رو باز نکرده نه عمو نه دایی نه عمه و خاله …. راه دور آدم رو عزیز می کنه ! گلاب خانوم می گه یه پسر داره که رفته خارج ولی تا به حال یه بار نشده بین حرفهاشون اسمی از پسرش ببره و یه خاطره ازش تعریف کنه ….مگه می شه کسی این همه سال بره خارج و یه بار نیاد به خانواده اش سر بزنه …!»

سپس زیر چشمی نگاهی به الهه انداخت و ادامه داد:

« خانواده ها وقت وصلت باید هم سنگ و هم تراز هم باشن …. یکی مشرق نباشه و یکی مغرب سیر کنه ،فامیل ما یه قبیله ی کوچیکه که آداب و رسم و رسوم خودش رو داره، وقت عروسی فرامرز حرف و حدیث زیاد شنیدم، دلم به تو خوشه که به دل پدرو مادرت راه بیای….»

لایه به لایه فرو می ریخت ، بی صدا …..! مثل کسی که در حال غرق شدن باشد و صدایش در میان اعماق آب گم می شود ! چشمان به ا

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۷.۱۰.۱۶ ۰۶:۲۹]
خم نشسته ی مامان مهری و سگرمه های درهم فرزانه گویای حالشان بود … الهه با سری افتاده گوشه ی پیراهنش را میان انگشتانش می چلاند…. فرامرز زانوی یک پایش را تا سینه بالا آورده و آرنجش را به آن تکیه داده بود …. و نگاهش به نقطه ای نامعلومی خیره بود .

نفس های عمیقش سینه اش را بالا و پایین برد . خب حالا وقت ایستادن به پای خواسته اش بود و باید تیشه ی فرهاد کوه کن را بر می داشت و کفش مجنون به پا می کرد، سربرداشت و با صدایی محکم گفت:

« حاج رضا …. اگه در نجابتش حرفی بود سرم و می نداختم پایین و می گفتم چشم اگه در بدی مادر و مادر بزرگش حرفی بود بازم می گفتم چشم ولی حاج رضا دل این چیزها سرش نمی شه ، قبیله و رسم و رسوم هم نمی شناسه ! »

از جایش برخاست و با دست به سمت خانه ی گیسو اشاره کرد وادامه داد:

« من این دختر رو که توی خونه ی روبرو زندگی می کنه می خوام …. فقط با یک دلیل محکم قانع می شم وکوتاه بیا هم نیستم ….!»

نفس توی سینه ها می چرخید و نگاهها بین هم ….

مهرانگیز خانوم لب گزید و کوتاه و هشدار دهنده گفت: «فرهنگ….!»

حاج رضا چینی عمیق و مورب گوشه ی چشمش نشست ودرحالی که نگاهش به روی فرهنگ ثابت بود ،کف دستش را رو به همسرش گرفت :

«خانوم اجازه بده حرفش رو بزنه..مگه نمی بینی چطور محکم روبروم ایستاده….!»

لحن سرد پدرش که دیگر باباجان اول آن نبود مثل تیری قلبش را نشانه گرفت شرمنده ببخشیدی گفت ، نشست وبا صدای حاج رضا سربرداشت:

« اونی که باید قانع بشه تا رضا به این وصلت بدیم ما هستیم نه تو …. آقای مهندس شما به غیر از علاقه یه دلیل محکم بیار که من و مادرت قانع بشیم، اگه داری بگو می شنویم…من نمی گم مهناز خواهر خسرو رو بگیر این همه حق انتخاب داری درست دست گذاشتی روی یه خانواده ای که اصل ونسبشون معلوم نیست و خدا می دونه چرا هیچ قوم وخویشی ندارند….!»

سپس نگاهش به سمت الهه چرخید که همچنان درگیر گوشه ی پیراهن آبی رنگش بود و ادامه داد:

« اگه به الهه هم رضا دادیم به خاطر خانواده ی با اصل و نسبش بود …..!هرچند که خانواده هامون از نظر فرهنگی هم تراز هم نیستند ….»

حاج رضا یکه تاز میدان بود و یکی درمیان با طعنه حرفش به الهه بر می گشت که حالا گلوله های اشکش قل قل کنان روی گونه اش سُر می خورد و جایی میان چانه اش محو می شد ….

فرامرز کلافه از اشکهای همسرش خم شد دستمال کاغذی مچاله ای از جیب شلوارش در آورد و همراه سوییچ ماشین به کف دست الهه سُر داد ، سرش را بیخ گوش او فرو برد و بینی اش میان موهایش جا گرفت و پچ پچ وار زمزمه کرد:

« بهت گفتم نیا…! یه چیزی بهت میگن و اشکت رو در میارن …. پاشو برو خونه منم یه ساعت دیگه میام…..»

مهرانگیز خانوم پشت چشمی باریک کرد و پر چادرش را روی پاهای تپلش انداخت و با لحنی دلخور گفت:

« وا…. الهه جون حاجی حرفی نزد که داری گلوله گلوله اشک می ریزی …. من صد تا حرف از خانواده ی شوهرم می شنیدم جیکم و در نمی اومد …!»

الهه دیگر تاب نیاورد ببخشیدی گفت و چنگی به مانتو و شالش که روی دسته ی چوبی تخت آویخته بود زد ببخشیدی زیر لب گفت و با همان چشم گریان با خداحافظی کوتاهی راهی شد …در حیاط با صدای تقی بسته شد . و نگاهها بازهم به سمت فرهنگ برگشت ….

حالا دیگر نه تنها صدا ها حبس سینه بود بلکه نفس ها هم جرات بیرون آمدن نداشتند … !سکوت جا پایش سفت شد و روی لبها نشست …. فرزانه که گویی منتظر رفتن الهه بود ، دیگر تاب نیاورد و سکوت را شکست و با لحنی ملتمس گفت:

« حاجی …. اشتباه کردم می دونم ولی من بودم که پیشنهاد مهناز و فرهنگ رو دادم و اونها به خیال اینکه این خواسته ی دل فرهنگه روی حرف من حساب کردن تو رو خدا من رو پیش خانواده ی شوهرم بی اعتبار نکنید …. می دونید که خسرو چقدر روی مهناز حساسه …. این روزها ناهید خانوم و مهناز باهام سرو سنگین شدن ،خسرو از اونها بدتر … »

فرهنگ دستهایش را مشت کرد جنان که دردی میان کف دستش پیچید و رو به فرزانه شد :

« خواهر من بزرگ تری و احترامت واجب…. ولی چرا سرخود به جای من تصمیم گرفتی …. !؟ نباید یه سوال از من می کردی …!؟ تا کی می خوای به خاطر عیبت این همه به خسرو باج بدی….!؟چرا مثل کبک سرت رو فرو بردی توی برف…!؟»

فرزانه رنگ از رخش پرید و نگاههاش به سمت حاج رضا چرخید ، با لحنی نرم تر جواب داد:

« الآن موضوع بحث ما خسرو نیست پس حرف رو نپیچون ….!»

« حاج رضا از جایش برخاست در حالی که از تخت پایین می رفت گفت :

« خب انگار دعوا خواهر برادری شد …. من میرم بخوام . »

سپس در حالی که دمپایی هایش را به پا می کرد روبروی فرهنگ ایستاد و ادامه داد:

« تو هم خوب فکر هات رو بکن … یا خانواده ات و پشتبانی ما … یا دلت …! بنشین وخوب سبک و سنگین کن ، ببین کفه ی کدومش سنگین تره …. و بعد تصمیم بگیر …»

حاج رضا نگاهش را از سر فرو افتاده ی فرهنگ گرفت و رو

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۷.۱۰.۱۶ ۰۶:۲۹]
به فرامرزشد ، گفت:

« تو هم پاشو برو … یه مرد ناموسش رو تک و تنها تو ی دل شب راهی نمی کنه ….»

حاج رضا که رفت مهرانگیز خانوم هم با چشم غره ای جانانه به فرهنگ پشت سرش راهی شد …. فرامرز وقت رفتن سرش را بیخ گوش فرهنگ فرو برد و آهسته و نرم پچ پج وار ،گفت:

« داداش مبارکت باشه ….از من می شنوی برو پی دلت ، همون کاری که من کردم .»

سپس درحالی که سرش به سمت ایوان خانه بود با صدایی بلند گفت:« مامان من رفتم از حاجی هم خدا حافظی کن ….»

جلسه ی خانوادگی بی نتیجه به پایان رسید … و هر یک مثل سربازی که لشکرش شکسته خورده باشد به سمت و سویی رفتند ، فرهنگ هم راهی سوییتش شد و فرزانه هم به دنبالش راهی ….!

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۸.۱۰.۱۶ ۰۳:۴۸]
گاهی شبها کش می آیند و روی تار هایش غصه ها می نشیند و تاب می خورند ….

برای فرهنگ که همه ی راهها به گیسو ختم می شد گرفتن تصمیم آسان بود و محال بود از گیسو دست بکشد ، ولی پیش از هرچیز باید با فرزانه حرف می زد و از شوهر نامردش به او می گفت فردا هم به سراغ پدرش حاج رضا و مامان مهری می رفت سینه سپر می کرد ومردانه برای دلش می جنگید…

و از آن جایی که به چانه ی لَق فرزانه اعتمادی نداشت …! محتاطانه جمله های بی سرو سامان ذهنش را بالا و پایین کرد و آن را زیر تیغ سانسور برد ، از مرگ سمیرا ، گیسو و دفتر خاطرات، کلانتری و وثیقه هیچ نگفت… اما از خسرو نامردی هایش گفت ، حرفهایش که به نقطه و سر خط رسید ، روی لبه ی تخت نشست ،کف دستش را روی صورتش پهن کرد وبا نفس عمیقی آن را تا چانه اش سُر داد ، رو به فرزانه که پایین تخت نشسته و مسلسل وار اشک می ریخت ،گفت:

« خواهر من … این ها رو بهت نگفتم که بنشینی و گریه کنی … !گفتم تا دستت بیاد شوهرت چه آدمیه !بدونی که زن صیغه ای داشته ، خسرو هزار تا خلاف داره که هیچ سند و مدرکی علیه اون ندارم … تو باید کمکم کنی تا بتونیم اون سند ومدارک رو پیدا کنیم …»

فرزانه دستمالش را روی بینی سرخ و متورمش کشید ، آب راه افتاده ی بینی اش را پاک کرد و در حالی که سرش پایین بود ،دستمال کاغذی را بین انگشتان می چرخاند و نگاهش به آن بود، با صدای پر خط و خشی ، گفت:

« کور شه اون بقالی که مشتری خودشو نشناسه … اگه تو تازه متوجه شدی که خسرو زن داره من خیلی وقته که می دونم ….! خیانت و نامردی بوی تند ومشمئز کننده ای داره و از صد فرسخی بوش رو می تونی حس کنی …!

ولی خلاف هاش خبر تازه اس برام …!به فکر جمع کردن سند ومدرک از خسرو نباش….! اون جایی نمی خوابه که آب زیرش بره …! خسرو عادت نداره پول نقد زیاد توی دست و بالش نگه داره واسه همین ما توی خونه حتی گاو صندوق هم نداریم که بخواد چیزی رو مخفی کنه ! توی خونه ی ما یه پر کاغذ به درد به خور هم به پیدا نمی شه !چه برسه سند و مدرک…! شناسنامه و دسته چکش هم همیشه همراهشه … »

فرهنگ به آنی سرش به سمت او چرخید ، آن چنان که مهر های گردنش تَقی صدا داد و ناباور نگاهش کرد…! آن هم با چشمانی که از تعجب گرد شده بود!

فرزانه لبهای خشکش را تر کرد ، به چشمان فرهنگ خیره شد و بعد از تاملی به قدر یک نفس ادامه داد:

« عکس این خانوم رو توی گوشی خسرو دیده بودم …. زن خوشگلی بود، خدا رحمتش کنه صبح که لباس های خسرو رو می دادم خشک شویی ، اعلامیه ی فوتش رو توی جیب کتش پیدا کردم …. یه چند روزی می شه که فوت کرده ….»

کلافه پوف پر صدایی کشید و لپ هایش را از حرص انباشته در سینه اش خالی کرد ، از جایش برخاست ، روبروی او ایستاد و با صدایی گویی از اعماق چاه در می آید ، کوتاه پرسید:

» تو ….می دونستی خسرو زن داره و هیچی نگفتی… !؟»

فرزانه دل از دستمال کاغذی مچاله شده ی دستش کند ، آن را به گوشه ی پرتاب کرد و با همان چشمان گریان و صدایی که می لرزید، گفت:

« آره می دونستم و سکوت کردم ، چاره ای نداشتم … نگو طلاق که من تحمل ندارم یه بیوه زن نازا بشم و اول جوونی پیرمرد بیاد خواستگاریم یا یه مرد با چند تا بچه و بشم له له ی توله هاش ….!

چیزی نگفتم چون دلم نمی خواد بشم لق لق دهن فامیل جماعت و از سر دلسوزی که نازام یه آخه بذارن اول جمله هاشون ….

سکوت کردم چون نمی تونم مثل گلی مادر گیسو شیر زن باشم و حقم رو از جامعه ی مرد سالار بگیرم …. نمی تونم مثل اون صبح تا شب جون بکنم و نگاههای چپ و راست مردم رو تحمل کنم ….

نمی گم گیسو دختر بدی که خیلی هم خوبه ، مادرش شیر زنیه که آرزو دارم مثل اون باشم. ولی من نادونی کردم و خود شیرین شدم و بدون مشورت با تو ، حرف تو و مهناز رو پیش کشیدم و خسرو مهناز هم روی هوا حرفم رو قاپ زدنند ….

اگه رضا به این وصلت ندی روزگارم رو سیاه می کنه ….نگاه به خنده هام و قربون صدقه هاش نکن ! ماری که بلده چه جوری نیش بزنه ….اگه چیزی نگفتم مراعات حال بابامون کردم و مامان مهری رو … که پا به سن گذاشتن و به قدر خودش سختی کشیدن ، حساب قلب مریض بابا رو کردم و لال شدم …!نمی خواستم من بار روی شونه های زندگیشون باشم . این شگرد خسروئه ؛توی خلوت سرکوفتش رو دارم و توی جمع قربون صدقه هاشو ….واسه همینه که من مدام این جا هستم و از خونه و زندگیم فراری …!

با این گندی که زدم ، حالا آتو افتاده دستش و با بهانه و بی بهانه اذیتم می کنه، گفتم یه چند روز برم سفر ازش دور باشم شاید بهتر بشه ولی از وقتی اومدم محل سگ هم بهم نذاشته و دیشب جلوی دوستاش که اومده بودن خونمون خارو خیفم کرد….»

فرهنگ گیج شده بود….! حس خفگی تا حلقش بالا آمد، خسرو دستهایش را روی گلویش گذاشته و بی صدا و نامرئی آن را می فشرد ….

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۸.۱۰.۱۶ ۰۳:۴۸]
نفس سنگینش را قورت داد ، حالا صدای او هم می لرزید :

« فرزانه جان ! عزیزمن … خواهر گلم ،تو اراده کن خودم یک تنه جلوی خسرو که سهله روبروی دنیا هم می ایستم …. پشتت می شم چرا خودت رو شکنجه می دی …. عزت نفست چی می شه …!؟ در ثانی ، من گیسو رو می خوام خیلی هم می خوام …. چطور راضی می شی از دلم بگذرم …. !؟»

فرزانه روی دو زانو قامتش را راست کرد و به پای فرهنگ خودش را آویخت ، دستهایش را دورآن حلقه کرد و محکم آن را گرفت وبا اشکهایی که تمامی نداشت ، جواب داد:

« داداش …فرزانه رو کفن کردی به من نگو نه …. !حاج رضا که مخالفه و می گه هر کسی غیر گیسو … پس رضا بده به مهناز … می شناسمت مثل فرامرز چموش نیستی وبالای حرف حاج رضا و مامان مهری حرفی نمی زنی….»

استیصال طنابی شد دور افکارش …. سر برداشت و رو به بالا زیر لب زمزمه کرد:

« چه کردم به درگاهت که می خوای عقوبتم کنی …!؟ اگه امتحانه واسه ی دلم خیلی زیاده …! »

دستهایش را روی موهای فرزانه گذاشت و نوازش وار آن ها را لمس کرد و نرم گفت:

« من با گیسو حرف زدم نامردیه که بخوام بهش پشت کنم ….!»

« می رم ازگیسو عذر خواهی می کنم به گلی هم می گم مقصر منم ، می گم تو نمی خواستی و به خاطر من مجبور شدی، اون می دونه من چه زندگی سگی دارم و حرفام رو قبول می کنه …»

فرهنگ درمانده تر از هر وقت دیگری چشم هایش را بست فرزانه برای همه درد ها نسخه داشت غیر از دل وامانده ی او …! و حالا این خواهر بزرگتر روی اسب خود خواهی هایش نشسته و بی امان می تاخت . و از او سپری برای خوشبختی خودش می ساخت …

« تکلیف دلم چی می شه … اونی که پیش گیسو گذاشتم ….!؟»

فرزانه قدری از او فاصله گرفت ، سرش را بالا کشاند ….و با هق هقی که صدایش را بریده ،بریده کرده بود، جواب داد:

« غلط کردم … فلان خوردم که تو رو توی این مخمصه انداختم . همش توی زندگی تو سنگ می ندازم …! اون دختره توی دانشگاه رو که می خواستی، من پروندم و این هم از گیسو …! اصلا اگه حاج رضا راضی شد تو با گیسو عروسی کنی من دیگه هیچی نمی گم اصلا خفه می شم !ولی اگر به گیسو رضا نداد … مردونگی کن و برادری رو در حقم تموم و بیا مهناز رو بگیر … به خدا دختر خوبیه سرش به زندگی خودشه … خدا رو چه دیدی شاید بهش دل بستی …! »

چشم هایش را بست تا غم خوابیده و التماس نشسته در چشمان خواهرش را نبیند ….! تصویر گیسو پیش چشمانش تاب می خورد ..

« اگه اصلا بخوام قید ازدواج رو بزنم چی ….!؟»

فرزانه با پشت دست اشکهایش را پاک کرد :

« داداش … خسرو می خواد زن بگیره … یه زن عقدی که اسمش بیاد توی شناسنامه اش ….دلیلش رو هم داره ؛نازایی من …. چند وقتیه که زمزمه اش رو می کنه ،اگه مهناز رو بگیری دیگه جرات نمی کنه غلط اضافه ای بکنه و من رو آزار بده …. »

منطق های فرزانه را نمی فهمید…! چشماهایش را باز کرد ، نگاهش به سمت او خم شد و با لحنی نرم گفت:

« خواهر من از چی می ترسی …!؟ تا کی می خوای به این بازی ادامه بدی…!؟ازش طلاق بگیر چرا عمرت رو حروم نامردیش می کنی ….!؟ کمکت می کنم درست رو ادامه بدی و سرت رو توی جامعه بلند کنی ، چرا این همه وقت همه چی رو از همه پنهون کردی ….!؟ چرا روی کارها و اذیت هاش سر پوش گذاشتی ….!؟ اگه تو هم نگی من به حاجی و مامان مهری می گم …»

فرزانه حلقه ی دستانش را شُل کرد، سرش را قدری بالا کشاند و ملتمس ،گفت:

« داداش دونستن و ندونستن حاج رضا و مامان مهری دردی رو از من دوا نمی کنه ! فقط غصه ی من به غصه هاشون اضافه می شه ! اگه من هم راضی به طلاق بشم ، خسرو محاله که من رو طلاق بده …. این رو خودش بارها گفته ….میگی چیکار کنم ؟ برم درخواست طلاق بدم و بیام پیش شما ها بست بشینم که طلاقم بده ، اون وقت میره توی فامیل دوره می افته و به آبرومون چوب حراج میزنه خودش یه بار که می خواستم به قهر بیام پیش شما بهم گفت… خسرو بلده چه جوری پا بذاره روی رگ حیاتی حاج رضا که آبروشه …!

از اون گذشته … کدوم دادگاه رو می شناسی به خاطر اذیت و آزار کلامی و زخم زبون مردی ،اون رو توبیخ کنه….!؟ اصلا مگه خسرو زیر بار میره ….! زبون چرم و نرمش مار رو هم خام خودش می کنه برم روبروی قاضی بایستم و بگم چی…. ؟شوهر بد دهنه و توی خلوت با زبونش آزارم میده ؟ بگم خرجی نمیده ،که پرو پیمون میده … از خونه و زندگیم کم گذاشته که نگذاشته … ! بگم دست بزن داره ،که نداره … بگم به فکر تجدید فراشه چون من نازام …! می بینی هر طرف که برم می رسم به بن بست …. !به خدا قسم چشمم به مال و منالش نبود ! منه احمق خام زبون بازیش شدم که بهش بله گفتم …»

عجز و درماندگی مثل پیچک به دور افکارش پر پیج و خم تاب خورد …. نفس های درمانده اش را با دم و بازدم عمیقی عوض

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۸.۱۰.۱۶ ۰۳:۴۸]
کرد ، جلوی پای فرزانه زانو زد و چتری های سرگردان روی صورت او را پس زد و در حالی که دستش به روی صورت او بود و خیره به نگاه خیسش، گفت:

« دیگه جلوی پای هیچ مردی زانو نزن … حتی اگه اون مرد برادرت باشه !»

فرزانه باز هم چشمان خیسش پر آب شد و در آغوش برادرانه ی فرهنگ که بوی مردی می داد فرو رفت.

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۹.۱۰.۱۶ ۰۵:۵۶]
شب و ماجراهایش کش آمد و از خانواده ی فتوحی ها گذشت و سنگینی آن تا خانواده ی درخشان ها امتداد پیدا کرد….

عقربه ی بزرگ ساعت با آن لنگ درازش به سختی از ده گذشت ،گلاب خانوم نگاه ممتددش را به ساعت دوخته بود و چشم از آن بر نمی داشت قل قل های کتری روی گاز ،با قل قل های دلشوره هایش هم نوایی می کرد ….عاقبت تاب نیاورد و رو به گیسو که روبرویش آن سوی میز آشپزخانه نشسته بودو با نوک انگشت خطوط فرضی روی میز رسم می کرد شد و دستهایش را دایره وار روی سینه اش تاب داد ،گفت:

« ازدلشوره دلم داره قل قل می کنه این دختر کجا جا مونده یه باردیگه موبالیش رو بگیر ببین پیداش می کنی….؟»

سپس از پشت میز بلند شد و در حالی که از آشپز خانه خارج می شد ،غرولند کنان با خودش می گفت:

« خدا رحمت کنه پدر رییست رو حالا واجب بود برای مسجد بری قزوین….! صبح که می خواست بره بهش سفارش کردم ها که چشم روز راه بیفته و تا آخر مراسم نشینه…»

دلشوره مثل یک بیماری مسری دل گیسو را هم درگیر خود کرد ،از مامان گلی و این همه بی فکری بعید بود….! دلشوره هایش را به همراه موهای آشفته اش پس زد سرش را کج کرد و با صدایی بلند رو به پذیرایی گفت:

« زنگ زدم آنتن نمیده ….یه کم صبر کنیم شاید خودش زنگ زد ….»

گیسو این را گفت و همان هم شد ،قرقر تلفن تازه ازتوقیف درآمده اش خوش خبر شد….! شتاب زده هول و دست پاچه صندلی را پس زدو پایه های آهنی اش قیژ قیژ کنان معترض اعلام حضور کردند….وگیسو بلافاصله دکمه ی تماس را فشرد صدای اعتراض او هم بلند شد:

« مامان از دلشوره خفه شدیم کجایی ؟چرا نیومدی!؟»

گلی نگاهش را در تاریکی جاده ی فرعی که به اتوبان منتهی می شدکش داد که تنها روشنایی اش نور ماه آسمان بود و ستاره هایش ….!

گویی در چاه تاریکی سقوط کرده باشد که جز تاریکی هیچ نمی دید ،پر حرص با نوک پا ضربه ای حواله ی لاستیک پنچر شده کرد و دستی به پر شالش کشید ،نگاهش را درتاریکی چرخی دادو آن قسمت را که خسرو سایه به سایه اش می آمد وبه لطف این جاده فرعی گمش کرده بودفاکتور گرفت، گفت:

« گیسو گوش بده ببین چی می گم …توی رودربایستی افتادم مجبور شدم یکی از همکاری شرکت رو که خونه ی پدرشوهرش همین دور بر هاست برسونم برای همین دیر شد حالا هم افتادم توی جاده خاکی پنچر کردم، همین که پنچری رو بگیرم راه می افتم ، اگه نشد تماس بگیرم نگران نشو این جا موبایل آنتن نمیده….»

گلاب خانوم در آستانه ی در آشپزخانه ایستاده بود پر روسری فیروزه ای رنگش را پس زد به سمت گیسو آمد تا خودش با گلی حرف بزند اما مجالی نشد و بوق اشغال جایگزین صدای گلی شد …..

باز هم هر دو زیر سایه ی سنگین دلواپسی نشستند….!

*
گلی پوف بلندی کشید ،نگاهش را از صفحه ی موبایلش گرفت که آنتنش روی یک خط نصفه و نیمه مثل یو یو می رفت و می آمد.

ترس و تنهایی دست به دست هم خوفی به دلش سرریز کرد ..دیگر خبری از خسرو و سایه ی سیاهش که از تهران گام به گام همراهش بود خبری نبود….

درنگ بیش از این جایز نبود و باید دست به کار می شد …. قفل فرمان را که میله ی بلند قطوری داشت را در دستش محکم گرفت ماشین را دور زد و به سمت صندوق عقب ماشین رفت و لی مجالی برای باز کردن صندق عقب پیدا نکرد و با صدای دیلینگ دیلینگ موبایلش و دیدن اسم «م .فخار » دکمه ی تماس را زد و این بار صدای معترض مهرداد که چیزی شبیه به فریاد بود به استقبال گوشش آمدو با اولین بله ی او،گفت:

« گلی !جون به سرم کردی یک ساعته دارم می گیرمت چرا جواب نمی دی….!؟»

صدای عصبی مهرداد یک دنیا دلواپسی همراهش بود ….لبهای خشکش را تر کرد در حالی که مردمک هایش را در تاریکی دایره وار می چرخاند ،جواب داد:

« مهرداد این جا موبایل آنتن نمیده … الآن هم پنچر شدم …. اومدم پایین پنچری بگیرم»

مهرداد دستی به میان موهایش فرو برد، آنها را به عقب هل داد و عصبی تر از قبل غرید:

«منه بی غیرت بهت گفتم این همه راه روتنها نرو بذار باهات بیام … گفتی جلوی همکارام بده حرف در میارن….!حالا کجا هستی بگو بیام دنبالت….!»

گلی از ترس اینکه تکان بخورد همان یک خط آنتن هم پرواز کند و برود از جایش تکان نمی خوردمثل مجسمه ایستاوه بود! سعی کرد اوضاع را عادی جلوه دهد:

«نه بابا ….کاری نیست می دونی که خودم از پسش بر میام…. جای نگرانی نیس….»

مهرداد از نگرانی ،اضطراب تا حلقش بالا آمده …..زیرک تراز آن بود که لحن گلی را نشناسد.و این بار با لحنی محکنم تر گفت:

« گلپر…. بگو کجا هستی بیام دنبالت….»

« کجا بیای….!؟ من توی یه جاده ی فرعی که به اتوبان منتهی می شه پنچر کردم…تا تو برسی ساعت از یک صبح شده… نگران نباش خودم ردیفش می کنم البته اگه تو و گیسو یه خط در میون زنگ نزنید….!»

مهرداد انگشتانش را در هم مشت کرد و آن را روی تحریرش کوبید، رگ های گردنش متورم شده اش به قطر یک مداد بالا آمده بودوبا هما

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۹.۱۰.۱۶ ۰۵:۵۶]
ن لحن عصبی غرید:

«گلی از دست تو …. !گلی از دست تو …..! داری دقم میدی…!نامردم اگه تا آخر تابستون تو رو نیارم خونم …..دیگه محاله به حرفت گوش بدم.برو تو ماشین بنشین پنجره رو بکش بالا ودر رو هم قفل کن وزنگ بزن امدادخودرو….»

گلی با دیدن ماشینی که با چراغ های روشن دل تاریکی را می شکافت وبه سمت او می آمد ،نفس هایش هم بوی ترس گرفت ،صدای چرخ هایش روی دل جاده خاکی صدای دلهره آوری را در دل شب جاری می کرد …

مهرداد با سکوت پشت خط چندبار گلی، گلی گفت و گلی بی توجه به صدای مهرداد،چرخید تا قفل فرمان را از روی کاپوت صندوق عقب بردارد که همان نصفه ونیمه آنتن هم پر زدو رفت…

مشامش پر شداز بوی خاکی که از زیر چرخ های ماشین به هوا بلندشده بود …قدم هایش راتند کرد وهمراه قفل فرمان به طرف ماشین دوید اما مجالی نشد و خسرو ماشینش را همان میان راه خاموش کرد ،پیاده شدوبه سمت او دوید . گلی باد شد و دوان دوان ماشین را دور زد خودش رابه داخل پرتاب کرد ،پنجره ها را بالا کشید…نفس نفس زنان چشم به تاریکی دوخت و بادیدن صورت پهن خسرو هینی کشید و قدری از پنجره فاصله گرفت.

*

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۲.۱۱.۱۶ ۰۸:۰۷]
نفس هایش هم بوی ترس می داد …اضطراب چون طنابی دور گلویش حلقه شد …

خسروبا انگشترش ضربه ای به شیشه زدوصدای تق تق آن دلهره به جان گلی ریخت….و با صدای خسرو سعی کرد به ترس خوابیده درلایه ی دل و جانش غلبه کند….

« نترس کاریت ندارم….اومدم کمکت ،ماشینت خراب شده….؟»

برای باور کردن حرفش نیاز به اعتماد داشت …و در حال حاضر ذره ای در او یافت نمی شد….! سوییچ را چرخاند وسعی کرد با همان لاستیک پنچر راه بیفتد اما تلاشش آب در هاون کوبیدن بود،،سرعت ماشین با گام های خسرو برابری می کرد و مثل پای لنگ که شَل می زند بالا و پایین می شد، باصدای خش دار خسرو که پس زمینه ی صدای چرخ ها روی دل جاده ی خاکی بودسرش به سمت او که جفت پنجره بود چرخید.

« به جان مادم، به مرگ مهناز کاریت ندارم… بیا پایین کمکت کنم.ماشینت پنچر شده»

گلی به ناچار ایستاد و نفس سنگینی از ریه اش بیرون آمد و سرش به سمت شیشه چرخاند:

« خودم می دونم…. برو ،من به کمک تونیازی ندارم، واسه ی چی از تهران دنبالم هستی!؟»

خسرو گامی به عقب برداشت..دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد و رو به او که صدایش از پشت پنجره کمی گنگ بود ،گفت:

«باشه ،باشه ببخشید….یه کم شیشه رو بده پایین تا صدامون بهم برسه…»

گلی به قدر دو بند انگشت پنجره را پایین کشید ، فریادش هم ازترس افتان وخیزان ولرزان بود…

دم خروست رو ببینم یا قسم حضرت عباست رو ….! الآن زنگ می زنم صد و ده ،اصلا برای چی تا این جاتعقیبم کردی …!؟تو از فرزانه خجالت نمی کشی….!؟»

«خسرو دستهایش را پایین آورد وسرش را به سمتی که از آنجا آمده بود چرخاند ،جواب داد:

،« اومدم دنبالت، چون مثل آهن ربا می مونی …. شیر زنی ! رفتارت همه رو وادار به احترام می کنه ای کاش فرزانه هم مثل تو بود ..! خودمم نمی دونم چه مرگم شده…!»

گلی چهره ی سه گوش و چانه ی دراز بازجو پیش چشمانش جان گرفت ،لحظه ای که از خسرو سالاری ،همسر صیغه ای سمیرا می پرسید…..از دفتر خاطراتی که نخوانده مجبور شد آن راتحویل اداره ی آگاهی بدهد!.میان شش و بش افکارش صدای خسرو دوان دوان از راه رسید:

گلی خانوم بیا پایین…. بذار پنچری ماشینت رو بگیرم… من این منظقه رو می شناسم ،لونه ی خلاف کارها و قاچاچی هاست ..گیرشون بیفتیم نه به شمارحم میکنن که زنی و نه به من با این ماشین.. وقتی اون خانوم رو گذاشتی در خونشون دیدم، داری راه رو اشتباه میری ! گفتم متوجه می شی و برگردی ،سرجاده منتظر موندم وقتی دیدم نیومدی اومدم دنبالت….از نور موبایلت پیدا کردمت…»

گلی نفس هایش را قورت داد ،لبش را تر کرد ونگاهش رادر تاریکی چرخاند ،مستاصل از فکری منطقی اولین تصمیم ذهنش را به زبان آورد ،گفت:

«اگه می خوای حرفت رو باور کنم ،بروتوی ماشینت بنشین ، ازم فاصله بگیر و فقط چراغ های ماشین رو روشن کن تا بتونم راحت پنچری بگیرم …»

خسرو دو دستش را روی کمربندش گذاست و طبق عادت آن را با یک حرکت بالا کشید، توی تاریک و روشن شب چشمان زنی را دیدکه به پای آبرویش مردانه ایستاده بود ونه از جنس سمیرا بود و نه شباهتی به فرزانه داشت ! علی رغم تمام میلش که می خواست قدمی مثبت برای جلب توجه گلی بردارد،تسلیم خواسته ی او شد ،گفت:

« باشه من میرم …فقط عجله کن، بعید نیست سرو کله ی دو یا سه تاشون ،این طرفها پیدا بشه، فقط کافیه نور چراغ ها رو ببینن…اون وقت کارمون با کرم وکاتبینه….»

خسرو می گفت و دلهرهای گلی مثل یک گیاه قد می کشید…. آن چنان که صدای خِس خِس نفس هایش را هم می شنید،

با دور شدن خسرو وروشن شدن چراغهای ماشین ، ترسان و لرزان پیاده شد ودر حالی که یک چشمش به خسرو بود ، جک رااز پشت ماشین برداشت وترو فرز مشغول شدو خسرو با نگاهی تحسین برانگیز در تمام مدت او را تماشا می کرد….

شب با دلهرهایش برای گلی ،گیسو وگلاب خانوم به انتها رسید و گیسو با دیدن ماشین مادرش از روی جدول کنار پیاده رو بلند شد وسرش را رو به آسمان دود گرفته ی شهر داد و از ته ته دلش گفت :

« خدایا شکرت….»

سپس رو به گلاب خانوم شد و شتاب زده گفت:

«مامان بزرگ ،مامان بزرگ ……مامانم اومد…»

گلاب خانوم دستی به پر چادر گل گلی اش برد و با گوشه ی آن اشک هایش را پاک کرد ،دستش ستون زانو ها شد وبرخاست ،گفت:

« الحمدالله ……بذار بیاد گوشش رو حسابی می پیچونم…ببین چطوری از غروب توی هول ولا افتادیم…!»

اما تمام خط و نشان کشیدن های گلاب خانوم بادیدن چهره ی خسته و لباس های خاکی گلی، چرخ زنان دود شد و به هوا رفت ،گفت:

«الهی دورت بگردم. آدم بایدخودش عاقل باشه …!چقدر بهت گفتم چشم روز حرکت کن…»

گلی از خستگی نای حرف زدن نداشت و لحظات دلهره آور، مثل باری روی شانه هایش سنگینی می کرد .لحظاتی که مجبور به اعتماد شد وپشت سر خسرو به راه افتاد تا به اتوبان برسد و با دیدن چراغ های آن که مثل کرم شب تابی از دور سو سو می زدند ته دلش قدری آرام گ

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۲.۱۱.۱۶ ۰۸:۰۷]
رفت.

گبسو اشکهایش رابا پشت دست پاک کرد و دست مامان گلی اش را گرفت بوسید ،گفت:

«بریم مامان …خدارو شکر سالم برگشتی….»

وقتی سه زن دلخوش به حضور هم شانه به شانه ی هم به خانه برمی گشتند،مهرداد فخار کمی آن سوتر درماشینش نشسته وباچشمانی لبریز ازاشتیاق گلپرش را تماشا می کرد که به همراه دختر و مادرش به خانه بر می گشت ….

****
روزها هم رنگ دارند و هم بو…. بعضی روزها خوش رنگ هستند وبوی خوشی هم دارند، چنان که مشامت را نرم و دلنشین به نوازش می گیرد .ولی بعضی روز ها از روی رنگ تیره اش می توانی بویش را هم حدس بزنی….!

گیسو با شنیدن صدای خوش و بش مهرانگیز خانوم با مامان گلی و مامان بزرگ گلابش چهره ی فرهنگ پیش چشمانش جان گرفت و خوشی هورا کشان به جانش سرازیر شد و قلبش در تلاطمی شیرین افتاد … نگاهی به ساعت کنار تختش انداخت که ده صبح را نشانه رفته بود!

اشتیاق شنیدن حرفهای مهرانگیز خانوم ،مجالی برای خشک کردن موهای خیسش ندادو مثل بر چسب گوشش را به در اتاقش که رو به پذیرایی باز می شد چسباندو یک سره گوش شد…..

مهرانگیز خانوم خم شد ، پیشکش سوغات دیار عشق و زیارت را نرم به سمت گلاب خانوم هل داد ، گفت:

« نا قابله از آب گذشته است…ان شاءالله قسمت شما هم بشه….»

سپس پر چادرش را پیش کشید ،لبه ی آن را گرفت و آن را قدری تاب داد رو به گلی ،گفت:

«چه سعادتی ! فکر می کردم سر کار باشی مادر….»

گلی که همچنان کوفتگی دیشب و ترس و دلهره هایش را یدک می کشید ،طره ای از موی خوش حالتش را پس زد و با لبخند کم رنگی ،جواب داد.

« شما لطف دارید .. دیدن شما نعمتیه برای من، امروز مرخصی هستم فرزانه جون چطورند…؟»

« خدار و شکر خوبه … سلام داشت خدمتتون دیشب شوهرش دیر از کرج برگشت شب رو پیش ما موند و صبح زود رفت ….»

سپس بی آن که سرش را بچرخاند مردمک هایش را به اطراف تابی داد ، پرسید:

« گیسو جون خونه نیست…!؟»

گلاب خانوم قدری چشمانش را ریز کرد و چند چین مورب کنارش خوش نشستند…پس و پشت این سوغاتی های پر و پیمون ، زرشک ، نقل و نبات و آب نبات قیچی های از آب گذشته حرفهای زیادی بود ….خم شد در بلوری قندان را برداشت و قدری به سمت او هل داد ،گفت:

« توی اتاقشه… تازه از حموم بیرون اومده ، داره لباس می پوشه الآن می گم بیاد خدمتتون….»

مهرانگیز خانوم به مبل تکیه داد ،چادرش پس رفت وموهای زیتونی رنگ شده اش که از فرق باز کرده و محکم آن را از پشت بسته بود نمایان شد وبعداز تاملی به قدر یک نفس ،گفت:

« مزاحمش نمی شم ، راستش رو بخواهیداومدم با خودتون حرف بزنم حالا که گلی خانوم هم هست دیگه چه بهتر….»

سپس حرفهایش راداخل سبدمصلحت ریخت و آن را غربال کرد…خواستن های فرهنگ در سبد جا ماند و گفتگوی تلفنی اش با الهه از سبد بیرون افتاد بعد از درنگی کوتاه ، گفت:

« ماشاء الله گلاب خانوم دنیا دیده است و می دونن جوون ها نپختگی های خودشون رو دارند … صبح با عروسم «الهه » تلفنی صحبت کردم یعنی خودش زنگ زد گویا یه حرفهایی به شما گفته که نباید می گفت….»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا