جلد دوم دیانه

پارت 12 جلد دوم دیانه

5
(1)

 

تو سالن فرودگاه منتظر نهال و امیریل ایستادم. دلم یه جوری بود. با دیدنشون دست تکون دادم.

هر بار با دیدن چهره ی امیریل یاد احمدرضا می افتم. نهال و به آغوش کشیدم.

بهارک به پام چسبید. با امیریل احوالپرسی کردم.
-مامان؟

کمی خم شدم تا هم قدش بشم.

-جونم؟

-بابا!

با دست به امیریل اشاره کرد.

نهال: چیه دختر نازی؟ چی میگه این خانوم کوچولو؟

لبخندی زدم.

-هیچی … بریم.

امیریل: مزاحم شما نمیشیم، یه هتل می گیریم.

-ما رو قابل نمی دونین؟ چطور زحمات شما رو جبران کنم؟

بالاخره راضی شدن و با هم سوار ماشین شدیم. ماشین و تو حیاط پارک کردم. نهال نگاهی به حیاط انداخت.

-اینجا تنها زندگی می کنی دیانه؟!

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

-آره.

-سختت نیست؟

-عادت کردم.

-من که نمیتونم!

در سالن رو باز کردم. با ورود به سالن نهال با صدایی که تعجب توش موج می زد گفت:

-واای … این که عکس امیریله!

رفت جلو. معلوم بود امیریل هم تعجب کرده.

نهال: نه نه، این عکس انگار پخته تره!

-اون بابای منه که رفته پیش خدا.

نهال چرخید.

-این شوهرت بوده دیانه؟!

سری تکون دادم. نگاه امیریل اما هنوز روی عکس بود.

 

#امیریل

باورم نمی شد انقدر شباهت. حالا درک می کنم حال و روز این دختر و با دیدنم. شاید فکر کرده همسرش برگشته!

با چسبیدن چیزی به پام نگاهم رو از عکس گرفتم و به دختر کوچولویی که به پاهام چسبیده بود دوختم.

وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخندی زد گفت:

-شما خیلی شبیهه بابای منی … آخه وقتی خیلی کوچولو بودم بابا پیش خدا رفت.

خم شدم و بغلش کردم.

-اسم این خانوم کوچولوی ما چیه؟

-بهارک.

-به به، چه اسم خوشگلی!

خنده ی دندون نمائی کرد. خم شدم و گونه اش رو بوسیدم. از دیانه و نهال خبری نبود.

-بقیه کجان؟

-رفتن آشپزخونه. عمو بیا پیانو بابا رو نشونت بدم.

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

از بغلم پایین اومد و دستم و گرفت کشید. سمت پیانو بزرگی که گوشه ی سالن بود بردم.

-ببین، این مال باباس.

دستی روی پیانو کشیدم. خونه بوی زندگی می داد با اینکه مال یه زن تنها بود اما گرم بود.

نهال و دیانه از آشپزخونه بیرون اومدن. سرجام برگشتم. نگاهی بهش انداختم.

چهره ای معمولی حتی تیپی معمولی ولی آرامش نگاهش رو تا حالا تو هیچ دختری که حداقل اطراف من بود ندیده بودم.

کلافه نگاهم رو ازش گرفتم. لازم نبود انقدر راجبش فکر کنم. با اصرارش بی میل قرار شد چند روزی رو خونه اش بمونیم.

اتاق هایی که قرار بود برای استراحت بریم رو نشونمون داد. وارد اتاق شدم.

اتاق بزرگی بود. سمت پنجره رفتم و پرده رو کمی کنار زدم. نگاهم به خونه ی روبرو افتاد.

 

چند روزی می شد که نهال و امیریل اومده بودن. رفتار صدرا سر کار تغییر کرده بود.

در اتاق بی صدا باز شد. سر بلند کردم. نگاهم به نوشین افتاد. متعجب از جام بلند شدم.

-سلام.

در و بست و اومد سمتم. گرد شده بود و شکمش بالا اومده بود.

-چی از جون زندگی ما میخوای؟!

-منظورت چیه؟

-آخی … چه مظلوم! یعنی تو منظور من و نمی دونی؟ خودتو به موش مردگی نزن؛ من زنهای مثل تو رو خوب میشناسم!

-حد خودت رو بدون!

-ندونم میخوای چیکار کنی، ها؟ چیکار کنی؟! چرا نمیخوای دست از سر ما برداری؟ اول شوهرم حالام برادرم! چیه، نتونستی شوهرم رو خام کنی چسبیدی به برادرم؟

عصبی میز و دور زدم و رو به روش قرار گرفتم.

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

-مثل آدم حرف بزن تا بفهمم چی میگی وگرنه مجبورم بیرونت کنم.

-وااو … نمیدونستم خانم از شوهرش کلی مال بهش رسیده! خوبه دیگه … با یه پیرمرد ازدواج کردی و اموالش برات موند. کار زنای هـ …

هنوز حرفش کامل نشده بود که دستم بالا رفت و روی صورتش فرود اومد. دستش و روی صورتش گذاشت.

-اینو زدم تا حواست و جمع کنی و هرچی لایق خودت هست و به من نبندی! من اگر چشمم دنبال شوهر یا برادر تو بود خیلی وقت پیش به گفته ی خودت تورم رو پهن می کردم … به جای اینکه بیای اینجا و یقه ی من و بگیری، حواست به …

 

-…برادرت و شوهرت باشه. حالام از اتاق من برو بیرون.

پوزخندی زد.

-به پولت مینازی وگرنه تو هیچ چیزی نداری تا یه مرد رو جذب خودت بکنی دختره ی دهاتی!

-اگه من هیچی برای جذب و تحریک یه مرد ندارم چرا ازم میترسی؟ از من دهاتی، هان؟!

با نفرت نگاهش رو ازم گرفت و از اتاق بیرون رفت. با رفتنش دیگه تحمل نکردم و روی مبل ولو شدم.

دستم و روی گلوم گذاشتم. هوای اتاق برام سنگین بود. کیفم رو چنگ زدم و بیرون رفتم.

کارها رو به خانم موسوی سپردم و بدون اینکه صدرا رو ببینم از رستوران بیرون زدم.

سوار ماشین شدم. بغض داشت خفه ام می کرد. حرفهای نوشین توی سرم اکو می شد.

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

نهال و امیریل قرار بود با بهارک بیرون برن. میدونستم هیچ کس این وقت روز خونه نیست.

ماشین و توی حیاط پارک کردم و وارد سالن شدم. کیفم و روی مبل پرت کردم و وارد اتاقم شدم.

بغضم شکست و روی زمین سر خوردم. زانوهام و توی بغل گرفتم. نمیدونم چقدر توی اتاق بودم که در اتاق به صدا دراومد و لحظه ای بعد باز شد.

قامت امیریل تو چهارچوب در نمایان شد. با هول دستی به صورتم کشیدم. تکیه اش رو به در داد.

-تا کی میخوای خودت رو تو اتاق حبس کنی؟!

 

-فکر نمی کنی اگه گریه قرار بود آرومت کنه، تا الان این کار و کرده بود؟ نمیگم گریه کردن خوب نیست، نه! برعکس من اصلاً با گریه کردن مشکل ندارم، از زیاد گریه کردن خوشم نمیاد چون اونجاست که خودت هم میفهمی آدم به درد بخوری نیستی که زانوی غم بغل گرفتی!

-شما هیچی نمیدونین!

هر دو دستش رو توی سینه قلاب کرد.

-ببخشید انقدر رکم! البته شاید برگرده به رشته ام اما خوب، مطمئنم امروز یکی از هم نوعان خودت روی سرت خراب شده و مدعیه که داری مخ یکی از مردهای اطرافش رو میزنی!

متعجب نگاهش کردم.

-من نه علم غیب دارم و نه چیز دیگه ای؛ از ورودت به خونه فهمیدم کسی امروز حرفهایی زده که حالت اینطوری شده اما فکر نمی کردم انقدر بهم بریزی! باید عادت کرده باشی به حرف های آدم های اطرافت! تو یه زن جوون و بیوه هستی و از قضا پولدار.

-کجای این زندگی من مقصرم؟ من خودم انتخاب کردم که نه پدری داشته باشم نه مادری؟ و تو این سن وقتی همه یه عشقی دارن، مرد من باید زیر خروارها خاک خوابیده باشه!

وارد اتاق شد و لبه ی تخت نشست و نگاهش رو بهم دوخت.

-اینطور که تعریف می کنی معلومه آدم سختی ندیده ای نیستی؛ پس چرا از حرف یه آدمی که ارزشش در حد همون حرفش هست باید انقدر بهم بریزی؟!

 

-زندگی قرار نیست باب میل ما پیش بره اما ما هم قرار نیست باب میل اون پیش بریم!

-اما زندگی هیچ وقت اونطور که می خواستم به نفع من نبود.

-زندگی خیلی از ما باب خواسته هامون نیست اما قرار نیست از زندگی کم بیاریم و اجازه بدیم دیگران به جای ما تصمیم بگیرن.
این تو هستی که انتخاب می کنی ضعیف و توسری خور باشی یا یه آدم قوی و محکم.

-اما تو دید بقیه من یه زن جوون بیوه ام که برای مردهاشون تور پهن کردم.

-تو مگه قراره برای دیگران زندگی کنی؟

-نه!

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

-پس برات مهم نباشه؛ راهی رو که درست هست برو و بذار هر کی هر چی دلش میخواد بگه … حالام مثل یه دختر خوب پاشو آبی به دست و صورتت بزن.

-چرا شما همراه نهال بیرون نرفتی؟

از روی تخت بلند شد.

-کمی بی حوصله بودم. راستی، سری به گلخونه ات زدم. فکر کنم وقت رسیدگی بهشون رو نداری که دارن یکی پس از دیگری خشک میشن!

-این مدتی که ایران نبودم کسی بهشون سر نزده.

سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. نگاهی تو آینه به چشمهای سرخم انداختم.

حرف های نوشین خیلی برام سنگین بود.

لباس عوض کرده و از اتاق بیرون اومدم. نگاهی تو سالن انداختم. امیریل تو سالن نبود.

در سالن رو باز کردم. نگاهم به پارسا افتاد که جلوی در حیاط ایستاده بود.

پله ها رو پایین اومدم. امیریل با دیدنم گفت:

-خودشون اومدن!

 

-سلام.

پارسا سری تکون داد.

امیریل: همسایه تون هم اول مثل شما من و اشتباه گرفت.

لبخند تلخی زدم.

-بفرمائید داخل آقای شمس.

-نه ممنونم، مثل اینکه مهمون دارین!

و اشاره ای به امیریل کرد.

امیریل: تنهاتون میذارم … با اجازه.

با رفتن امیریل، پارسا پوزخندی زد.

-عوض شدی دیانه خانوم!

-منظور؟!

با سر به امیریل اشاره کرد.

-روسری سر کردنت رو جلوی نامحرم باور کنم یا با نامحرم تو یه خونه موندنت؟!

-درست صحبت کن!

-آها، یادم رفته بود؛ آدم ها عوض میشن!

سرش رو توی صورتم خم کرد. عطر تلخش پیچید توی مشامم.

-تو عوض شدی دیانه، عوض شدی … فهمیدی؟

نگاهم رو به چشمهای رنگیش دوختم. باورم نمی شد پارسا همچین فکری راجبم داشته باشه.

-تو داری اشتباه می کنی!

-آره، من همیشه در حال اشتباهم.

با کلافگی ازم فاصله گرفت.

-کاری داشتی اومدی دم در خونه ی یه عوضی؟

-دیگه مهم نیست، به مهمونت برس!

و در رو بست و رفت. نگاهم رو به آسمون دوختم.

-خدایا همینو کم داشتم.

با صدای امیریل نگاهم رو از آسمون گرفتم.

-فکر کنم وجودم تو خونه ات باعث سوءتفاهم شد.

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

-چه سوءتفاهمی؟

-همین پسر همسایه تون …

-نه اصلاً، اشتباه برداشت نکنین … پارسا نامزد داره.

ابروئی بالا داد اما نگاهش یه چیز دیگه می گفت. هول کردم.

-همیشه نگاه آدم ها راست نمیگه!

-اینم حرفیه!

-کمی استراحت می کنم … امروز پر از تشنج بود برام!

-خوبه، اگه اجازه بدی منم دستی به سر و روی گلخونه ات می کشم.

-نیکی و پرسش؟

تک خنده ای کرد. باید فکری به حال صدرا می کردم.

***

امروز قرار بود نهال همراه امیریل به دیدن یکی از آشناهاشون برن.

-بهارک بریم؟

بهارک به پای نهال چسبید.

-من با خاله میرم.

-عه، بهارک …

نهال با صدا خندید.

-چیه، حسودیت میشه که انقدر دوستم داره؟

پشت چشمی نازک کردم و روم رو برگردوندم که نگاهم به نگاه امیریل گره خورد. هول کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.

-اذیتت می کنه!

-نچ، خیلیم با هم بهمون خوش میگذره.

-بهار …

نهال دیگه رسماً غش کرده بود. خم شد و گونه ی بهارک رو محکم بوسید.

-عاشقتم که! … برو عزیزم، من بهارک و با خودم می برم؛ شب میایم دیگه!

-آخه …

-آخه ماخه نداریم … برو کارت دیر شد!

خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون. وارد رستوران شدم که صدرا اومد سمتم.

-دیروز کجا غیبت زد؟!

-حالم خوب نبود.

-چرا بهم نگفتی؟

-برای چی باید می گفتم؟

-بخاطر اینکه من دوستت دارم!

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

اخمی کردم.

-اصلاً شوخی خوبی نبود!

-شوخی نکردم؛ با اینکه از نظر خیلی ها ظاهرمون به هم نمی خوره اما خوب دله دیگه …

پوزخندی زدم.

-بهتره دیگه از این شوخی ها نکنی!

و سمت اتاقم راه افتادم. “پسره ی عوضی، من و دست میندازه!”

 

وارد خونه شدم. بهارک داشت با امیریل بازی می کرد. از آشپزخونه صدا میومد.

امیریل با دیدنم بهارک رو روی شونه های پهنش گذاشت.

-بهارک، بیا پایین!

-نه ماما، خوش میگذره.

-اذیتتون نکرد؟

-نه، بهارک خیلیم دختر خوبیه.

نهال با سینی از آشپزخونه بیرون اومد.

-به به صاحب خونه ام اومد.

تا اومدم حرف بزنم صدای زنگ در بلند شد. نگاهی به مانیتور انداختم. مونا بود.

تعجب کردم؛ چه بی خبر اومده!! دکمه رو زدم.

نهال: منتظر کسی بودی؟

-نه، دوستمه.

-دیانه ی گور به گور شده کجایی؟

نهال خندید.

-اوه اوه چیکارش کردی؟

با خنده شونه ای بالا دادم.

-دیانه چرا گوشیتو بر نمیداری؟

-سلام.

مونا نگاهی به من و نگاهی به نهال انداخت.

-دوست جدید پیدا کردی؟

-نهال جان هستن.

-منم مونا جان هستم!

-مونا؟

-ها؟

لبم و به دندون گرفتم. یهو مونا زد تو سرش.

-آها … تو خواهر اون منجی نجاتی؟؟

نهال سؤالی نگاهم کرد.

-مونا؟

-باز چیه؟

نهال دستش و سمتش گرفت.

-خوشبختم.

-منم.

با اومدن امیریل مونا با دهان باز گفت:

-واای … جل الخالق! مگه میشه؟؟ …. مگه داریم؟؟ … آخه انقدر شباهت!!

تو دو قدمی امیریل ایستاد.

-اگر شقیقه هات سفید بود و موهات یکم کمتر، انگار خود اون خدابیامرزی!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫8 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا