جلد دوم رمان اسطوره

پارت 12 جلد دوم اسطوره

4.4
(12)

همیشه حرفهایش نگرانم می کرد..همیشه…

-باشه.

-خوبه…واقعیتش من به دانیار حق می دم…تو شرایط بدی قرار داره…این شرایط بد رو تو هم با یه مثال ساده می تونی درک کنی..فکر کن دانیار عاشق شادی بوده…شادی بهش جواب رد می ده…بعدش میاد از تو خواستگاری می کنه…تو با وجود اینکه می دونی این مرد قبلاً دیوانه وار خواهرت رو می خواسته..اما چون بهش علاقه مند شدی باهاش ازدواج می کنی…حالا فکر کن..هر روز مردی که دوستش داری…عشق سابقش رو می بینه..باهاش در تماسه…هر سلام و احوال پرسی ساده شون…هر نگاهی که بینشون رد و بدل میشه…هر حرفی که با هم دیگه می زنن…چه حسی به تو میده؟

نیازی به فکر کردن نبود…بی شک دیوانه می شدم.صادقانه جواب دادم.

-نمی تونم بهش فکر کنم…خیلی سخته.

-شک میشه خوره…می افته به جونت.یه خواب راحت رو ازت می گیره…خوشیاتو زهر می کنه…محبت شوهرت به چشمت نمیاد..هر اخمش واست هزار تا معنی پیدا می کنه…هر اس ام اسی که واسش میاد.هر تماس تلفنی…اصلاً خود موبایلش ملکه عذابت میشه…آروم آروم به جایی می رسی که ترجیح می دی پا از خونه پدریت ببری و هرچقدر که می تونی شوهرت رو از ملاقات با خواهرت دور نگه داری…خواهرت…خواهر خونیت دشمنت میشه..تو ذهنت ازش یه شیطان می سازی…و…این قصه ادامه پیدا می کنه تا جایی که…

نه از سرما بلکه از تجسم حرفهای دایی…یخ کردم…!

-حالا به همه اینا، تعصبات مردونه…غیرت یه مرد کرد…و یه ذهن شکاک و بی اعتماد رو هم اضافه کن.با وجود اینا چقدر به دانیار حق می دی؟

روی لبه باغچه نشستم و پالتویم را محکم دورم پیچیدم.

-خیلی…

-من به عنوان یه مرد خیلی بیشتر از خیلی بهش حق می دم و چون مردم خوب می فهمم چی می کشه..از یه طرف برادری که پاره تنشه و از طرف دیگه دختری که دوستش داره و همسرشه…وحشتناکه شاداب…وحشتناک.شاید اگه من جای اون بودم دووم نمی آوردم و قید یکی از این دو نفر رو می زدم.

یعنی ممکن بود دانیار هم دوام نیاورد؟آنوقت در نبرد با دیاکو من بازنده بودم..دانیار هرگز دیاکو را به خاطر من رها نمی کرد.
ترس بند بند تنم را فراگرفت..چرا این شب لعنتی تمام نمی شد؟

-حالا من چیکار کنم؟

تن هشدارگونه صدایش کمرنگ شد و مهر پدرانه ای جایش را گرفت.

-من می دونم که دانیار خیلی دوستت داره..اصلاً تموم حساسیتاش به خاطر همین دوست داشتنه…وگرنه کل مردم دنیا رو به پشیزی هم حساب نمی کنه..دانیار تا کسی رو دوست نداشته باشد نسبت بهش عکس العملی نشون نمی ده…پس هیچ وقت به عشقی که بهت داره شک نکن…و به خاطر شوهرت…به خاطر علاقه ای که قطعاً توام به اون داری…درشتیش رو با قهر و دور شدن جواب نده..الان هر برخورد قهرآمیز تو می تونه یه مهر تایید باشه به افکار مزاحم و زیان بارش…من می دونم تو چقدر مهربون و بی کینه ای..واسه همینم دلم می خواست این ازدواج سر بگیره…چون فقط دختر عاقل و آرومی مثل تو می تونه به قلب دانیار اعتماد و اطمینان بده…می دونم سخته..می دونم دلت از حرفاش و حرکاتش می شکنه…اما با محبتت…با نشون دادن عشقت…بهش ثابت کن که به جز اون هیچ مرد دیگه ای تو دلت نیست…یه کاری کن باور کنه..نه با قهر و لجبازی و دعوا…بلکه با دوستی و نزدیکی هرچه بیشتر.دانیار خیلی بهت احتیاج داره..به همون شادابی که می شناخته و عاشقش شده…اون شاداب مهربون رو ازش نگیر.از داد و بیدادش نترس..فرار نکن…دانیار هرچی باشه..هر خصلت بدی که داشته باشه اما نامرد نیست..دله نیست…من ضمانت می کنم.

***************

با اولین ضربه آرامی که به در زدم دایی در را باز کرد…دیدن من..آنجا..پشت در خانه دیاکو برایش عجیب بود…اما به روی خودش نیاورد و با خوشرویی گفت:

-خوش اومدی دخترم.

داخل شدم و ظرف حلیم را روی کانتر گذاشتم و گفتم:

-وای چقدر سرده…دیدم تو این هوا حلیم می چسبه..دلم نیومد تنهایی بخورم.

نگاهی به دور و برم کردم.

-دانیار خوابه؟

لبخند محوی زد و گفت:

-نمی دونم..تو اتاقشه.خودت برو صداش کن.

خجالت می کشیدم مقابل چشم دایی وارد اتاق دانیار شوم..اما باید با همه اینها کنار می امدم…به سمت اتاق رفتم…

-راستی..من می خوام برم پیاده روی…سهمم رو بذارین وقتی برگشتم می خورم.

قیافه و سر و وضعش شبیه ورزشکاران نبود.اما گفتم.

-چشم.حتماً.

راهم را پیش گرفتم…اینبار آرام تر صدایم زد.برگشتم.بین گفتن و نگفتن مردد بود..اما بالاخره با خودش کنار آمد و گفت:

-اگه…اگه خواب بود..از دور صداش کن…نزدیکش نشو.می دونی که…

قلبم مچاله شد و تا گلویم بالا آمد…دلم از اینهمه فشاری که دانیارم به تنهایی تحمل می کرد تکه تکه شد.به زور بغض را عقب راندم و لبخند زدم.

-بله می دونم.
آهسته گوشه در را باز کردم…بوی خنکی و آب شامه ام را نوازش کرد…چشم گرداندم و پیدایش کردم…روی تخت نشسته بود و با حوله خیسی موهایش را می گرفت…آرام گفتم:

-اجازه هست؟

بدون اینکه سرش را بلند کند جواب داد:

-بیا تو.

از حضورم تعجب نکرد…حتماً صدایم را شنیده بود.

داخل شدم و تمام تلاشم را برای ندزدیدن چشمم از نیم تنه برهنه اش به کار بستم و جلو رفتم.

-آقامون خوبه؟یا هنوز بداخلاقه؟

جواب نداد…رو به رویش ایستادم…حوله را از دستش گرفتم و روی موهایش کشیدم…اعتراضی نکرد.

-قهری؟

سرش را عقب کشید و گفت:

-بسه…نمی خواد.

کنارش نشستم و به بهم ریختگی موهایش لبخند زدم…درست مثل پسربچه های تخس و اخمو…خم شد و گرمکنش را برداشت…نگاهم به تختی سینه اش افتاد…تا خواست لباسش را بپوشد بازویش را گرفتم و گفتم:

-این چیه؟

زیرلب گفت:

-هیچی.

انگشتم را روی کبودی نه چندان کوچک کشیدم و گفتم:

-هیچی؟اینجا که نه به پایه میز می خوره نه لبه کانتینر و در و دیوار.

بی حوصله زیپ گرمکن را بالا کشید و گفت:

-جای گاز دوست دخترم نیست…نترس.

از حرص حرفش…دندانهایم روی هم فشار دادم و گفتم:

-اونو که می دونم…جای دندون نیست…ولی جای نیشگون می تونه باشه…

نگاه تندش مرا به خود آورد…قرار نبود دعوا کنیم.

دست بردم و کمی زیپ را پایین کشیدم.

-درد می کنه؟تو باشگاه اینجوری شدی؟می خوای یخ بیارم بذاری روش؟خونمردگیش خیلی زیاده…

از کنارم بلند شد و به جای جواب دادن به سوالهایم گفت:

-برو بیرون تا من لباس عوض کنم…عجله دارم.

قبلترها هم اینهمه کنار آمدن با دانیار سخت بود؟

-چی چیو عجله دارم؟کلی راه رفتم و حلیم خریدم که با تو صبحونه بخورم.اولین صبحونه مشترکمونه ها…کجا می خوای بری که از من مهمتره؟

از توی آینه…در حالیکه برس را روی موهایش می کشید نگاهم کرد و گفت:

-حلیم فروشی…ساعت شیش صبح…جای یه دختره؟

بزاقم را کمی تو دهان چرخاندم تا از آن خشکی وحشتناک نجات پیدا کنم…دستان مرددم را از پشت دور کمرش حلقه کردم و گفتم:

-بداخلاق نباش دیگه…با آژانس رفتم و اومدم…می خواستم با تو باشم.

برس را روی میز گذاشت و چرخید…سرم را بلند نکردم..بی شک صورتم سرخ بود….اما دستم را هم از دورش برنداشتم.

-جریان چیه؟ناپرهیزی می کنی؟نمی ترسی بخورمت؟

گوشم را روی قلبش گذاشتم…آرامترین و بی هیاهوترین صدای قلبی بود که تا کنون شنیده بودم.

-میشه فقط چند ساعت بداخلاق نباشی؟میشه فقط چند ساعت شبیه تازه عروس دومادا باشیم؟

بازوانم را گرفت و مرا از خودش دور کرد…مستقیم به چشمانش نگاه کردم…خط میان دو ابرویش عمیق تر شده بود…نه اخم ناشی از عصبانیت…اخم ناشی از دقت!

-فکر می کردم قهر باشی.

شانه هایم را بالا انداختم.

-من کی قهر کردم که این بار دومم باشه؟بعدشم قهرم بکنم نازکش ندارم..باز خودم باید بیام آشتی…!

بالاخره خندید…نه خنده به معنایی که همه می شناسند…خنده از نوع دانیاری…قسطی و یواشکی…!اما همان اندک هم به من جرات بخشید.

-میشه نری؟همین یه امروز؟میشه بریم خونه خودمون؟

چشمش برق زد.

-چرا؟مگه خونه دیاکو چشه؟

مخصوصاً روی اسم دیاکو تاکید کرد.ای خدا…صبر…!

-خب دایی اینجاست…راحت نیستم.

از نگاه مچ گیرش در عذاب بودم..اما حتی یک ثانیه هم چشمم را جابجا نکردم.بالاخره کوتاه آمد..نفسش را رها کرد و گفت:

-دایی به این زودیا بر نمی گرده…نگران نباش.

منهم آرام و نامحسوس نفس راحتی کشیدم و گفتم:

-یعنی قبول کردی که نری؟

در را باز کرد و بیرون رفت و از سالن با صدای بلند گفت:

-نمی خوای از این حلیمت به ما بدی؟

دستانم را محکم بهم کوفتم و گفتم:

_آخ جون…مرسی.

سریع پالتویم را درآوردم.دستی به موهایم کشیدم و به آشپزخانه رفتم.کف دستش را به قابلمه حلیم چسباند و گفت:

-خیلی سرد نیست…نمی خواد گرمش کنی…

جای کاسه ها را می دانستم…اینجا خانه دیاکو بود و من زاویه به زاویه اش را از بر بودم.

-دانیار کاسه کجاست؟

بی خیال جواب داد.

-چه می دونم؟تو یکی از همون کابینتاست دیگه.

-یعنی من اینهمه کابینت رو بگردم؟بیا دوتا کاسه بده دیگه.

غرغرزنان از روی صندلی بلند شد و گفت:

-خب یه کلمه بگو “بیا کاسه بده”…چرا می پرسی “کجاست؟”

دستانم را به کمر زدم و چپ چپ نگاهش کردم.کاسه ها را کنار قابلمه گذاشت…لپم را کشید و گفت:

-نگاه جاهل اندر سفیه نکن…کارت رو بکن.

برایش حلیم کشیدم..با دارچین تزیین کردم و جلوی دستش گذاشتم.شکر و روغن داغ را هم همینطور.

-هووووم…بخور ببین چه کردم.

قاشق اول را با لذت توی دهانم گذاشتم و ادامه دادم:

-من عاشق حلیمم.

کمی شکر توی ظرفش ریخت و گفت:

-چشمات قرمزه.دیشب تا صبح گریه کردی؟

با دهان پر گفتم:

-نه…ولی نخوابیدم…حتی یک دقیقه.

-چرا؟

صادقانه جواب دادم.

-اولش که دلخور بودم…چون اصلاً انتظار نداشتم روز اول عقدم اینقدر عاشقانه و رمانتیک باشه…ولی بعدش به حرفات فکر کردم.دیدم حق با توئه…فعلاً درسم واجب تر از کاره…اگه به یاد گرفتن باشه که من هرچی بلدم از خودت یاد گرفتم…بعد از اینم هرچی لازم باشه بازم از خودت یاد می گیرم…

سرش را کمی تکان داد و گفت:

-خوبه…بقیه ش چی؟بقیه حرفام.

لقمه را قورت دادم و گفتم:

-اونا رو هم موافقم…واسه همین می گم امروز نرو…بشینیم با همدیگه یه لیست بگیریم…از کارایی که باید بکنیم و چیزایی که باید بخریم…فکر می کنم وام ما هم همین روزا آماده بشه…دلیلی نداره کشش بدیم.

ابروهایش را بالا برد و دست به سینه نشست و گفت:

-نه…خوشم اومد…آفرین.

با جدیت گفتم:

-منم دوست ندارم دوران عقدمون طولانی شه.

با جدیت گفت:

-چرا؟

شمرده جواب دادم.

-چون دوست دارم شبایی مثل دیشب رو همیشه داشته باشم…هرشب…

گوشه چشمش چین خورد و لبش به خنده باز شد.

-یعنی اینقدر با دعوا حال می کنی؟

چینی رو بینی ام انداختم و گفتم:

-نخیر…قبلش رو می گم.

چشمانش گرد شد..اما به سرعت به حالت اولش بازگشت…با شیطنت براندازم کرد و گفت:

-دقیقاً کجای قبلش؟

لعنت به این خون که به جز صورتم محلی برای گردش و تفریح نداشت.

-اذیت نکن دیگه…من دارم جدی حرف می زنم.

بلند شدم و برای فرار از آن مهلکه کاسه ها را برداشتم و توی سینک گذاشتم…شیر آب را باز کردم…اما قبل از اینکه دستم خیس شود بین زمین و آسمان معلق شدم.جیغ زدم.

-آی …چیکار می کنی؟بذارم زمین.

بینی اش را توی موهایم فرو برد و گفت:

-منم نخوابیدم…بریم بخوابیم.

یخ کردم…بخوابیم؟کمی دست و پا زدم…زبانم که بند رفته بود…با پا در اتاق را بست و مرا روی تخت گذاشت…جرات مخالفت کردن و برخاستن نداشتم…ولی…با استرس به گرمکنی که کنده و روی زمین انداخته شد نگاه کردم و دستانم را محکم روی پاهایم فشار دادم…دراز که کشید هیچ حسی در هیج جای تنم باقی نماند…در نتیجه به محض کشیده شدن دستم توی آغوشش پخش شدم.صدایش را کنار گوشم شنیدم.

-گفتم بخوابیم یعنی بخوابیم…اگه چیز دیگه ای می خواستم همونو می گفتم…منتظر اجازه تو هم نیستم.

آنقدر نفس حبس شده ام را به شکل تابلویی بیرون دادم که با حرص گفت:

-شانس ما رو ببین تو رو خدا.

خندیدم و جای سرم را روی سینه اش محکم کردم.
چشمهایم گرم خواب شده بود..اما می دانستم دانیار با وجود من نمی خوابد…به زور سرم را بالا گرفتم و به صورتش نگاه کردم.پلکهایش بسته بودند..اما خواب نه..!صدایش زدم.

-دانیار؟

-هوم؟

-می خوای من برم یه جا دیگه بخوابم؟

-نه.

تمام قلبم مملو از محبت هسر متفاوتم شد…نپرسید چرا بروی؟یا حتی چشمش را هم باز نکرد.فقط گفت نه…!

-آخه می ترسم خوابت نبره.

-اگه تو حرف نزنی می بره.

-آخه دلم می خواد حرف بزنم.

-….

-حرف بزنم؟

بالاخره چشمانش را گشود.چشمان خسته و پر خوابش را.تیغه بینی اش را مالید و گفت:

-بگو.

گفتنش ترس داشت…در شرایط معمولی هم نمی توانستم دانیار را پیش بینی کنم..وای به حال…

-عصبانی نمی شی؟

بی حوصله گفت:

-نمی دونم…اگه فکر می کنی ممکنه عصبانی شم بذار یه وقتی که سرحال باشم…الان خیلی خسته م.

ترس را توی دلم له کردم…باید می گفتم…

-آره ممکنه عصبانی شی…حتی ممکنه همینجا خفه م کنی…ولی باید بگم.

دستش را زیر سرش گذاشت و گردنش را کمی بالا آورد و گفت:

-خب…می شنوم…!

چهار زانو نشستم…ترجیح می دادم مستقیم توی چشمش نگاه کنم…به هر قیمتی…

-من می دونم که تو احساس خوبی نداری…درک می کنم چقدر واست سخته که زنت قبل از تو عاشق برادرت بوده…

برخلاف انتظارم…هیچ تغییری در صورتش به وجود نیامد…حتی اخم هم نکرد…توی دلم..از خدا کمک خواستم.

-تو از همه چی من خبر داری..از احساسی که داشتم…از..از عشقی که تموم نمی شد…از یه طرفه بودن علاقه م…از عذابی که واسه رفتنش..واسه خواسته نشدنم…واسه زن گرفتنش…واسه عروسیش کشیدم…واقعیتش اینه…من دیگه هیچ وقت نمی تونم کسی رو مثل دیاکو دوست داشته باشم.

بالش را پشت کمرش گذاشت و دست به سینه نشست…اما هنوز صورتش خونسرد بود…خدایا…

-اما همین الان…اگه زمان به عقب برگرده…و من شاداب امروز باشم نه اون دوران…و اگه دوباره شما دو تا برادر رو ببینم…با همون خصوصیات اخلاقی…اونی که انتخابش می کنم تویی…درسته…دیاکو یه آدم خاص بوده و هست واسه من…یه اسطوره و بتی که همیشه تو ذهنم بزرگ می مونه…مردی که خیلی بهش مدیونم…نه واسه اینکه بهم کار داد…نه واسه اینکه زیر بال و پرم رو گرفت…فقط..واسه اینکه به من فرصت آشنا شدن با تو رو داد…

کمی خودم را به سمتش کشیدم و دستم را روی ساعدش گذاشتم.

-من با تموم قلبم با تو ازدواج کردم…چون تو تنها مردی هستی که کنارش آرومم…تنها مردی که بهم حس امنیت می ده…تنها مردی که بهم اعتماد به نفس می ده…تنها مردی که باهاش خاطره دارم…من با دیاکو خوش نبودم…با دیاکو هیچ خاطره ای ندارم…هیچ جایی توی این شهر نیست که منو یاد اون بندازه…من با دیاکو فقط اشک ریختم…اما تو…کل تهران پر از خاطره های توئه…پر از بودنهای توئه…الان نزدیک به سه ساله که همه زندگی من تویی…تو خوشیم…تو غمم…تو مشکل و سختیم…بدون منت…بدون غیبت…بدون سرکوفت…!با دیاکو همش استرس داشتم که خوب به نظر بیام…یه چیزی غیر از اونی که هستم…واسه همین راحت نبودم..آروم نبودم…اما با تو خودمم…شاداب..نه یه نقطه بیشتر نه یه نقطه کمتر…نگران نیستم که به چشمت خوشگل نیام…نگران نیستم که واست کافی نباشم…چون تو منو بزرگ کردی…چون می دونم همینی که هستم رو دوست داری…واسم احترام خریدی…گفتی حقت نیست منشی باشی و تلفن جواب بدی و تایپ کنی…خودت دست تنها موندی اما منو فرستادی جایی که بزرگم کنن…بهم کار یاد بدن..کاری که مربوط به رشتمه…کاری که به درد آینده م بخوره…خونواده م رو هم بزرگ کردی…حالا دیگه تو محله سرمون رو بالا می گیریم..دیگه کسی با تحقیر و ترحم نگامون نمی کنه…دیگه هیچ مردی واسه من و خواهرم دندون تیز نمی کنه…بازم همسایه ها…مادرم رو واسه روضه و ختم قرآن دعوت می کنن…بازم قصاب و بقال به احترام پدرم از جاشون بلند می شن…بازم من و شادی از ته دل می خندیم…

طعم شور دهانم…نشان از اشکی داشت که باز هم بی اجازه من فرو می ریخت…

-خوشبختی من…احساسای خوب من…آرامش و امنیت من…ناشی از وجود توئه…از وقتی تو اومدی توی زندگیم به همه چی رنگ دادی…به همه چی معنی دادی…به همه چی هدف دادی…حالا من واسه هر روزم برنامه دارم…حالا می دونم قراره چیکار کنم و چیکاره بشم…حالا می دونم جایگاهم تو زندگی چیه…حالا دیگه استعدادامو میشناسم…حالا دیگه به اون بالا بالاها نگاه می کنم نه زیر پای مردم…مدتهاست که…

چرا اینقدر ساکت و صامت بود؟

-مدتهاست که شب و روزم تویی…دیاکو فقط وهم و خیال بود…اما تو واقعی هستی…تو عشق و انسانیت رو واسم معنا کردی…تو بهم نشون دادی حمایت یعنی چی..مردونگی یعنی چی…!یادم دادی واقع بین باشم و تو رویا زندگی نکنم…نمی دونی بابت اینا چقدر بهت مدیونم.

دستش را روی گردنش کشید و باز هم سکوت کرد…دستانش را از هم باز کردم و خودم را توی آغوشش جا دادم…

-تا قبل از این جریانا..تا قبل از اینکه دایی بگه می خواد تو رو با خودش ببره…فکر می کردم همش یه دوستی ساده ست…حتی وقتی از نزدیک شدنای مهتا به تو،آتیش می گرفتم و دیوونه می شدم…بازم می گفتم به خاطر وابستگی سختیه که به تو دارم و نمی خوام از دستت بدم…اما وقتی فهمیدم قراره واسه همیشه بری…دوزاریم افتاد…دو تا دوست خیلی صمیمی هم می تونن دوری از همدیگر رو تحمل کنن…اما یه عاشق و دوری معشوق؟… نه…!تو گفتی یه راهی هست که نری…و من بدون فکر قبولش کردم…چون واسه داشتنت حاضر بودم تا خود جهنمم برم…این دیگه دوستی نیست…دوستی منطق داره…ولی من در برابر تو هیچ منطقی نمی شناسم…فقط می خوام باشی…به هر اسمی..به هر عنوانی..به هر شکلی…این اسمش دوستی نیست دانیار…اسمش عشقه…من مدتهاست بدون اینکه خودم بدونم عاشقت شدم…نه اونجوری که عاشق دیاکو شدم…دیاکو راست می گفت…من عاشق آدمی شده بودم که خودم ساخته بودم…خودم خالقش بودم…یه اسطوره ی افسانه ای که هیچ نکته منفی و سیاهی نداشت…نه یه آدم…واسه همین رفتنش رو تحمل کردم و پذیرفتم…اما اگه الان عاشقم…عاشق یه آدمم با تموم خصوصیات اخلاقی خوب و بدش…من ذره ذره تو رو شناختم…همونجوری که هستی…و عاشق شدم…واسه همین بود که رفتن تو رو تحمل نکردم و به خاطر موندنت به هر راهی راضی شدم…

مچش را گرفتم و کف دستش را روی قلبم گذاشتم.

-توی این دل…خیلیا جا دارن…پدرم..مادرم..شادی…تبس م…دایی…و دیاکو…همه توی احساس علاقه من مشترکن…به یه اندازه…

دستش را بالا بردم و پشت سرم گذاشتم.

-یه جایی خوندم مرکز عشق توی مغزه…یه جایی پشت مغز…فکر می کنم الان درست زیر دست تو باشه…حسش می کنی؟تو درست توی مرکز عشقی…عشقی که متفاوت از همه آدماست…عشقی که مشترک نیست و منحصر به خودته…این مرکز مدتهاست که فقط تو رو می شناسه…فقط تو رو…مدتهاست که شبا فقط خواب تو رو می بینم…چون مرکز عشقم حتی توی خواب هم دست از دوست داشتنت بر نمی داره.

بازویم را گرفت و وادارم کرد که بنشینم…با پشت دست اشکهایم را پاک کردم…هنوز نمی دانستم عکس العمل دانیار چیست…اما گفتنی ها را گفته بودم و…

-تموم شد؟

نه هنوز…تمام نشده بود…یک مرحله سخت دیگر مانده بود…به کبودی سینه اش خیره شدم…

-من تو رو با چشم باز انتخاب کردم…تا آخرش هم پای انتخابم می مونم…می دونم تو با مردای دیگه…با آدمای دیگه فرق داری…فکر نکن ممکنه این تفاوت اذیتم کنه..نمی کنه..چون من عاشق همین تفاوت شدم…من می خوام فقط همسرت باشم…نه اسمی و شناسنامه ای…واقعی واقعی…می خوام کنارم آروم باشی…نمی خوام ذهنت درگیر چیزی باشه که نیست…که وجود نداره…من تو رو با هیچ کس مقایسه نمی کنم…چون با هیچ کس قابل مقایسه نیستی..فقط یه دانیار تو دنیا هست که مال منه..و همین بسمه…هر جا تو بخوای می رم…هرجا نخوای نمی رم…هرچی تو دوست داشته باشی می پوشم…با هرکی تو دوست داشته باشی رفت و آمد می کنم…تا هروقت که باورم کنی کنارت نمی خوابم…تا هروقت که بتونی بودنم رو کنارت تحمل کنی صبر می کنم…رو زمین می خوابم…یا اتاق بغلی…در عوضش فقط دو تا چیز می خوام…

چقدر توی همین چند ساعتی که از عقدمان می گذشت به آغوشش معتاد شده بودم…دستم را دور گردنش انداختم و تنم را به سینه اش چسباندم.

-منو از خودت دور نکن…باهام حرف بزن…وقتی ازم دور میشی…می ترسم…همه وحشتهای دنیا تو قلبم لونه می کنه…دور و برم پر شبح میشه..پر هیولا..پر آدمای بد…

کمرم را در بر گرفت…محکم…

-و دومیش اینکه هیچ وقت…هیچ وقت منو به خیانت متهم نکن…تو خود منی..چطور می تونم به خودم خیانت کنم؟ولی واسه اینکه خیالت راحت شه می گم…به جون بابام..به جون مامانم…به جون شادی…و به جون خودت که دین و دنیامی…اگه یه روز…اسم مردی به جز تو…فقط از ذهنم عبور کنه…خودمو می کشم و نمی ذارم ننگ داشتنم رو تحمل کنی…قسم می خورم.

لبخند زد..واضح و کامل…پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و گفت:

-کل انتظاری که از شوهرت داری همینه؟

بوسه ای به شانه اش زدم و گفتم:

-اگه اعتماد و بودنت رو داشته باشم…دیگه هیچی کم ندارم.

با پشت دست گونه ام را نوازش کرد…چشمانش از آن سختی و بی انعطافی خارج شده بود…حالا می توانستم مهربانی و محبت را توی قهوه ای دوست داشتنی اش ببینم…

-ولی من انتظارات بیشتری دارم.خیلی چیزا کم دارم.

به شیطنتش لبخند زدم…دیگر خجالت نمی کشیدم…انگار با گفتن این حرفها…تمام سدهای بینمان شکسته شده بود…

حلقه دستانم را تنگ کردم و گفتم:

-هر چی تو بخوای…هر وقت تو بخوای…

بوسه کوتاه و سریعی بر لبم زد و گفت:

-حیف که کوچولویی هنوز…

و بعد دراز کشید و ادامه داد:

-اگه حرف دیگه ای نیست…بیا بخوابیم…سرم داره از درد می ترکه.

در جواب این همه حرف…حتی یک کلمه هم نگفته بود…!

پتو را روی هر دویمان کشیدم و سرم را به بازویش چسباندم و درد دل گفتم:

-دانیاره دیگه…!
دانیار:

چشمانم از بی خوابی می سوخت و سرم از درد در حال انفجار بود.اما با تمام وجود با فرشته خواب می جنگیدم…چون می ترسیدم…می ترسیدم بخوابم و با کوچکترین حرکت شاداب از خواب بپرم و به او آسیب برسانم.
شاداب خیلی سریع خوابید…شاید به پنج دقیقه هم نکشید که نفسهایش عمیق و با فاصله شد…دستش دور بازویم بود و سرش چسبیده به شانه ام…گردنم را چرخاندم و به صورت معصومش که توی خواب مظلوم تر هم شده بود نگاه کردم…اهسته دستم را از زیر دستش بیرون آوردم..به پهلو دراز کشیدم و آرنج و ساعدم را ستون صورتم کردم…آرام موهاییش را از روی پیشانی و گونه اش کنار زدم…امروز چقدر قشنگ و منطقی به عشقش اعتراف کرده بود…باورپذیرتر از این نمی شد و منهم باور کرده بودم…می دانستم شاداب خائن نیست…اما…

کمی پتو را پایین کشیدم و انگشتم را با پوست دستش تماس دادم …تا امروز همیشه از برقراری رابطه با شاداب فراری بودم…از یک طرف می خواستمش و از طرف دیگر نه…تصور اینکه در آغوش من به دیاکو فکر کند رنجم می داد…اما امروز..حتی امروز..بعد از تمام حرفهایش..حتی وقتی رضایتش را اعلام کرد…باز بیشتر از یک بوسه از دستم برنیامد…انگار دوست نداشتم آلوده اش کنم…دلم می خواست همین طور پاک و دست نخورده باقی بماند…مثل غذایی که ساعتها برای آماده کردن و تزیینش زحمت می کشی و بعد برای خوردنش حیفت می آید…حیفم می آمد شاداب را از دنیای قشنگ و بی شهوت دخترانه اش بیرون بکشم.شاداب برایم حکم مریم مقدس را داشت…تمام وجودم می طلبیدش..اما وجدانم نهیب می زد نه…حرمت گذاشتن به حریمهایش برایم عادت شده بود…یاد گرفته بودم که به شاداب متفاوت نگاه کنم…حتی حالا که همسرم بود…
صدای در را شنیدم…پتو را تا گردن شاداب بالا کشیدم و آرام از کنارش برخاستم…به جای گرمکن تیشرت تیره ای پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم…دو پاف اسپری تو حلقش خالی کرد و در جواب سلام زیرلبم گفت:

-سلام بابا…خوبی؟

در چهره اش نه اثری از اخم بود و نه عصبانیت و نه دلخوری…انگار نه انگار که دیشب با فریادهایش روی دیوارهای خانه ترک انداخته بود.

-خوبم.کجا بودی؟

چشمکی زد و گفت:

-تو فکر کن پیاده روی…!

گردن کشید و پشت سرم را پایید.

-خانومت اینجاست هنوز؟

پیشانی دردناکم را مالیدم.

-آره..خوابه…

لبخند مهربانی زد.

-پس تو چرا بیداری؟

نشستم…این درد را دایی می فهمید.

-جرات نکردم بخوابم.

جورابهایش را درآورد و توی هم تا زد.

-خب…تا کی؟نمیشه که نخوابی…نمیشه هم زنت رو از اتاق بندازی بیرون.

انگشتانم را توی موهایم فرو بردم و پوست سرم را کشیدم.

-شاداب می دونه دایی…باهاش کنار میاد.

یک لنگه ابرویش را بالا انداخت.

-چرا همیشه اون باید با همه چی کنار بیاد؟چرا تو با این مشکل کنار نمیای؟

گاهی شک می کردم که دایی،دانیار باشد…اگر بود می دانست که این درد را هیپنوتیزم هم نتوانست درمان کند.

-می گی چیکار کنم دایی؟تو این شهر دکتری نمونده که دیاکو با ضرب و زور و کشون کشون منو نبرده باشه…نشد که نشد…می گی چیکار کنم؟فکر می کنی واسه من راحته؟هیچ کس به اندازه خودم زجر نمی کشه…خصوصاً الان که طرف حسابم شادابه.

گردنم تیر کشید.آنقدر شدید که بی ارداه “آخ”گفتم…دایی خم شد و دستش را روی زانویم گذاشت.صدایش را پایین آورد.

-خوف نکن پسر…خوف نکن…درست میشه..درستش می کنم.من اینجام.

توی چشمانش نگاه کردم…توی گودالهای سیاهش…انگار در اعماقش آتشی افروخته بودند…نوری سو سو می زد…

-چطوری؟با قرص خوابای قوی که فیل رو هم از پا در میاره؟یا با مشاوره گرفتن از صدتا دکتر دیوونه تر از خودم؟جواب نمی ده دایی..جواب نمی ده.

زانویم را فشار داد.

-همیشه یه راهی هست…تو کنار دیاکو می خوابی…بدون هیچ مشکلی…باید یه راهی باشه که اینو به بقیه هم تعمیم بدیم.

برای اطمینان به در بسته اتاق نگاه کردم.

-دیاکو فرق داره دایی…

برای چند ثانیه اخم کرد.

-از امشب هر وقت که زنت پیشت نبود،من کنارت می خوابم.

چشمانم گرد شد.

-نه.

خندید.

-نه نداریم.

به پشتی مبل تکیه دادم و نفسم را فوت کردم.

-دایی..من تو خواب بزرگی و کوچیکی حالیم نیست..می زنم یه بلایی سرت میارم.

خنده اش اوج گرفت.

-می بینیم.

کلافه شدم…تصمیمش جدی بود.

-دایی..شوخی بردار نیست…فکرشم نکن.

خنده اش را فرو خورد..اما هنوز صورتش متبسم بود.

-شوخی بردار نیست…منم همینو می گم…باید به آدما عادت کنی…چون دیگه تنها نیستی…شاید امروز شاداب اینو بپذیره..اما فردا بچه ت رو چیکار می کنی؟

لرزش خفیفی در تنم حس کردم…مثل حس دست زدن به پریزی که اتصالی دارد.

-بچه کجا بوده دایی؟من تو همینشم موندم.

برخاست…جورابش را هم توی مشتش گرفت… به تمام دست و پا زدنهایم پوزخند زد و رفت.

دیاکو نیامد…نه آخر آن هفته و نه حتی آخر چهار هفته بعدش…گفت کار دارم و منهم نپرسیدم چرا…چه کاری!هرچه وقت آزاد داشتم صرف شاداب می کردم…دستش را باز گذاشتم…برای خرید..برای تغییر دکوراسیون…برای جشن…برای لباس…برای هرچه که دوست داشت…و می دیدم در نهایت عزت نفس…ساده ترین ها و کم خرج ترین ها را انتخاب می کند…می گفتم نیازی به نگرانی نیست…هرچه دوست داری بخر…و او با سری برافراشته جواب می داد”زیبایی در سادگیست” و بعد دستش را دور گردنم می انداخت و زیر گوشم زمزمه می کرد:”جواهر اصلی اینجاست…!دیگه چی می خوام؟”و هربار با تکرار این جمله…منهم برای دایی تکرار می کردم:”مرسی که نذاشتی شاداب رو از دست بدم”و او هم تنها سر تکان می داد و لبخند می زد.
معتاد شدم…به دستانش…که شبها گردن و شقیقه های دردناکم را ماساژ می داد…معتاد شدم…به لبهایش…که سخاوتمندانه بر سر و صورتم می نشست…معتاد شدم..به پاهایش…که امن ترین و راحت ترین بالش دنیا می شد…معتاد شدم..به انگشتانش…که توی موهایم می چرخید و خونرسانی به مغزم را تسهیل می کرد…معتاد شدم…به حرفهایش…که سراسر عشق بود…به دوستت دارم هایش که با هربار شنیدنش از زبان او، عضلات تنم ریلکس می شدند…معتادم شدم…به شاداب معتاد شدم…!
عشق شاداب ریا نبود…ناخالصی نداشت…بی مکر و حیله های زنانه…بی آینده نگری و کیسه دوزی…شاداب فقط می بخشید…و هیچ وقت نمی خواست…هیچ وقت نمی پرسید دانیار دوستم داری؟تو هم مرا دوست داری؟نه نمی پرسید…!انگار برایش مهم نبود…انگار حتی اگر دوستش هم نداشتم باز فرقی نمی کرد…او آفریده شده بود برای عشق ورزیدن…برای دوست داشتن…آنهم بی چشمداشت.

با شاداب…کمتر کابوس می دیدم…هرچند شبها نبود…هرچند حسش نمی کردم…اما آنقدر در طول روز از وجودش آرامش می گرفتم که شب راحت تر سر بر بالین می گذاشتم…حتی با وجود دایی…که هر حرکتش واکنشم را بر می انگیخت…

و دایی…!سینه مریض و پر درد دایی…مردانه و فداکارانه آماج حمله های من شد…هر روز صبح آثار کبودی را را بر سر و سینه اش می دیدم…التماس می کردم”دایی بسه…دایی تو رو خدا…دایی تو مریضی…دایی تو این مشتا رو تاب نمیاری…دایی ممکنه بلایی سرت بیاد…”و او تنها شانه ام را می فشرد و می گفت”خوف نکن پسر…خوف نکن…”

دایی ماند و شبهایم را تحمل کرد…و شاداب ماند و روزهایم را ساخت…کسلی ام را می دید و آنقدر از سر و کولم بالا می رفت تا عذاب شب گذشته و چهره از درد درهم دایی را از خاطرم پاک می کرد…!

کم کم…بعد از بیست و هشت سال که از چهار سالگی ام می گذشت…خانواده داشتن را حس می کردم…حالا که مقید بودم جمعه ها را با پدر و مادر همسرم بگذرانم…حالا که خرج و مخارج و کار کردنم هدفدار شده بود…حالا که تامین نیازهای شاداب و خانه مشترکمان اولویتم شده بود…حالا که گاهی به اجبار شاداب به اسباب بازی فروشی ها و لباس بچه فروشی ها و حتی خود بچه ها نگاهی می انداختم و به ذوق های کودکانه اش می خندیدم…حالا که به خاطر تعهدم..به خاطر حفظ زندگی ام خط موبایلم را عوض کرده بودم…حالا…می فهمیدم زندگی یعنی چه…!می دیدم زندگی به بیخودی و پوچی سابق نیست…آنقدر شاداب برنامه های مختلف چیده بود که حس می کردم تا ابد درگیرم…و از این درگیری راضی بودم…شاداب مرا از پیله خودم بیرون کشیده بود و من از این آزادی اجباری لذت می بردم…

حالا منهم چیزی داشتم که برای آمدنش لحظه شماری کنم…عروسیمان…!خانه ای را که شاداب چیده بود دوست داشتم…رنگ های شاد و زنده اش..شاد و زنده ام می کرد…!هر وقت شاداب پیش من بود و بوی غذا توی خانه می پیچید…دلم ضعف می رفت…نه از گرسنگی جسمی..از گرسنگی روحم…!روحی که بوی زن را فراموش کرده بود…بوی زنی که زن خانه باشد…مثل مادرم…دستپختی که زنانه باشد مثل دستپخت مادرم…تزیین سفره از سر عشق برای خانواده..مثل مادرم…نگرانی از گرسنه ماندنم…مثل مادرم.شاداب مادرم نبود..اما این روزها..به شکل عجیبی حال و هوای روزهای مادر داشتن را به خانه بازگردانده بود…او و مادرش…آهسته آهسته…تصویر زنی زیبا و بلند قد را..که لباس محلی می پوشید و موهایش را توی حیاط شانه می زد و می بافت، جایگزین زن در خون غلطیده کابوسهایم کرده بودند.حالا گاهی..شبها به جای صدای ناله، آوای ترانه های کردی توی گوشم می نشست…ترانه ای که تا خوانده می شد خواب به چشمانم هجوم می آورد…حالا گاهی توی خوابهایم به جای مردهای دشنه به دست با چشمانی خون گرفته…پدرم را می دیدم…که دیاکو را روی یک زانویش می نشاند و مرا روی زانوی دیگر…و تمام اینها را مدیون گرمای آغوش شاداب بودم…نمی دانم خدا کدامین عنصر مخدر را در سلولهای این دختر کار گذاشته بود که این چنین تخدیرم می کرد…که این چنین تسکینم می داد…که این چنین درد را تمام می کرد.

مقابل خانه پارک کردم…سرم را پایین بردم و از شیشه چراغهای روشن آپارتمانم را دیدم…شماره دایی را گرفتم…بعد از بوقهای طولانی جواب داد.

-جان دایی؟

-سلام.

-سلام بابا…خسته نباشی.کجایی؟دیر کردی.

-اومدم خونه خودم.

-اونجا چرا؟تنهایی؟

-نه…شاداب هست…گفتم امشب رو بمونه.

-آها..باشه بابا..خوش باشین.

-تنهایی سخت نیست؟بیام دنبالت شما هم بیای پیش ما؟

-مگه من بچه م پسر جون؟شما راحت باشین.من خوبم.

-باشه..گوشیم روشنه…اگه کاری بود…

حرفم را قطع کرد.

-من خوبم پسر…تو خوب نیستی…یه فکری به حال خودت بکن.

پس خبر داشت…!

-می دونی دایی؟

-چیو؟اینکه خوب نیستی؟آره..می دونم.

سرم را روی فرمان گذاشتم.

-نه..اینکه دیاکو فردا میاد…!

توی صدایش خنده حس کردم…الان وقت خنده بود؟به چه می خندید واقعاً؟

-اونم می دونم…خب که چی؟ناراحتی برادرت داره بر می گرده؟اونم فقط به خاطر عروسی تو؟

ناراحت نبودم..اما سردرگم و کلافه چرا.

-نمی دونم دایی…دلم یه جوریه…نمی خوام حالا که همه چی داره درست میشه..حالا که همه چی خوبه…

چشمانم را محکم روی هم فشار دادم.

-دلم نمی خواد شاداب اونو ببینه…

سرزنشگرانه و با تشدید اسمم را خواند.

-دانیار…

دایی که خبر نداشت…از حس دیوانه وار شاداب خبر نداشت..از گریه ها و ضجه هایش برای دیاکو خبر نداشت..هیچ کس به اندازه من از عشق همسرم به برادرم خبر نداشت…آه کشیدم.

-شاداب رو اذیت نمی کنم دایی..مطمئن باش…

صدایش را پایین آورد.

-من نگران خودتم بچه…

زیرلب گفتم:

-نباش.

و قطع کردم…ماشین را به پارکینگ بردم و وارد آسانسورشدم…امشب فقط شاداب را می خواستم…!
تا کلید را توی قفل فرو بردم در را باز کرد و از گردنم آویزان شد…خستگی یک روز خسته کننده…با لمس تمامِ تنش..از تمام تنم بیرون رفت.با یک دست گودی کمرش را در بر گرفتم و با دست دیگر در را بستم…روی پاهایش ایستاد و گردنم را بوسید…خم شدم و گونه اش را بوسیدم…ساک ورزشی را از دستم گرفت و کمکم کرد تا کتم را در بیاورم.

-دیر کردی…دیگه داشتم نگرانت می شدم.

دکمه های سر آستینم را گشودم و پیراهنم را از توی شلوار بیرون کشیدم.

-باشگاه بودم…طول کشید.

لبخند مهربانش را به رویم پاشید.

-باشه…پس تا دوش بگیری منم میز رو می چینم.

آب گرم را روی عضلات کوفته ام باز کردم…سرم را بالا گرفتم و اجازه دادم قطرات نرم و شیشه ای صورتم را بشویند…امشب خودم نبودم…دانیار نبودم…دیاکو گفته بود از نشمین و بهانه گیریهایش خسته شده…گفته بود بر می گردد و شاید دیگر برنگردد…می خواست بیاید و بماند…بدون زنش…بدون نشمین…و دایی مدتها بود که از اختلاف میانشان خبر داشت…خبر داشت و دم نزد…خبر داشت و سکوت کرد…خبر داشت و….

-دانیاری چیزی لازم نداری؟

حجم فزاینده توی گلویم را بلعیدم.

-نه…الان میام.

دیاکو برمیگشت…تنها…گفته بود شاید جدا شوند…جدا می شد و شاداب هر لحظه و هر ساعت او را می دید…شادابِ مهربان…محرم دردهایش می شد و مرهم زخمهایش…و من…

شامپو را روی موهایم خالی کردم و هرچه حرص داشتم توی انگشتانم ریختم.

در برابر دیاکو…چقدر شانس دوست داشته شدنِ من کمرنگ می شد…!در برابر دیاکوی مجرد و آزاد…دیاکوی خوش رفتار و عاقل…دیاکوی سالم و آرام…دیاکوی خوش صحبت و با محبت و عشق اسطوره ای شاداب،من جایگاهم را از دست می دادم.دیاکو…شاداب را از من می گرفت…شک نداشتم…

-دانیاری…شام یخ کرد…دل منم تنگ شد…

بدن صابونی ام را به زیر دوش هول دادم.

-اومدم.

حوله را دورم پیچیدم و بیرون رفتم…برایم لباس آماده کرده و روی تخت گذاشته بود…پوشیدم…دستی به موهایم کشیدم و اتاق را ترک کردم..بوی سیب زمینی سرخ شده بینی ام را پر کرد..کنار کانتر ایستادم…پشتش به من بود و مرا نمی دید…موهایش را روی سرش جمع کرده بود و سعی داشت ظرفی را از کابینت بیرون بیاورد…جلو رفتم…دستم را دراز کردم وظرف را پایین آوردم…جیغ زد…

-وای خدا…قلبم…

چرخید و لپم را کشید.

-ترسوندیم پسرم…

ترس؟این دختر از ترس چه می دانست؟دستانم را دو طرف کمرش گذاشتم…با یک حرکت بلندش کردم و لبه کابینت نشاندمش…با سرخوشی خندید و گفت:

-یعنی میشه یه روزی منم اینطوری..عین پرکاه..تو رو بلند کنم.

حرف زدنم نمی آمد…فقط دوست داشتم به خنده ها و چشمان شادش نگاه کنم…شاداب واقعاً با من شاد بود؟

هر دو ساعدش را روی شانه هایم گذاشت و توی چشمان زل زد.

-امروز خیلی کم دیدمت سرورم…

انگشت اشاره و شستش را به هم چسباند.

-دلم واست اینقده شده بود.

دست بردم و کلیپسش را باز کردم…تار به تار مویش مثل موج لغزید و صورتش را در بر گرفت…تر بودند و بوی شامپو را در فضا متصاعد کردند.

-چقدر بگم موهاتو نبند؟

بینی اش را به بینی ام مالید و گفت:

-وقتی توی غذات چهار تار خوشگل از اینا رو رویت کردی و یا میل نمودی…موهامو از ته می زنی.

گفتم…انگار برای خودم می گفتم…

-همیشه فکر می کردم موهات لخته…خیلی جالبه که اینجوری از کمر چین می خوره…خوشم میاد.

صورتش زیر دستم داغ شد.بحث را عوض کرد.

-شام بخوریم آقاهه؟

گرسنه نبودم…با وجود گرسنگی،گرسنه نبودم.

-مامان بابات به اینجا موندنت اعتراضی نکردن؟

از توی ماهیتابه سیب زمینی برش خورده ای برداشت و توی دهانم گذاشت.

-بابا یه ذره…ولی مامان گفت اینا زن و شوهرن…جشن عروسی هم فرمالیته ست…هر وقت بخوان باید با هم باشن…منم یه چمدون گنده از لباسام رو آوردم اینجا…ناسلامتی هفته دیگه عروسیمونه…اونوقت من هنوز یه تیکه لباسم تو این خونه ندارم.

دسته ای از موهایش را پشت گوشش بردم.

-دیگه استرس نداری؟نمی ترسی؟

خندید..از ته دل.

-استرس؟این جشن عروسی شده خار توی چشم من…دلم می خواد زودتر تموم شه واسه همیشه بیام پیش تو..از حالا واسه فردا که باید برگردم خونه عزا گرفتم.

لحظه ای از سرم گذشت”شاید بهتر باشد تا عروسی صبر نکنم…شاید با تصاحب جسمش از شر این افکار مالیخولیایی رهایی یابم…شاید اینطور از “مالِ من بودنش” مطمئن شوم و آرام بگیرم…”

-پسری…کجایی؟گشنه نیستی؟

به خودم آمدم…سرم درد می کرد و تهوع داشتم.

-نه…فقط یه چایی واسم بیار.

خنده روی لبش ماسید.

-قیمه درست کردما…همونجوری که دوست داری..بدون لپه…!

از آشپزخانه بیرون رفتم و گفتم:

-تو بخور…من سیرم.

هیچی نگفت و ده دقیقه بعد سینی چای را روی میز گذاشت…سعی می کرد به روی خودش نیاورد..اما حالش گرفته شده بود.

-کجا؟

-می رم میز رو جمع کنم.

-غذات رو خوردی؟

-تا سیب زمینیا سرخ شدن کلی ناخونک زدم بهشون…گشنم نیست.

دستانم را از هم باز کردم.

-پس بیا اینجا.

-آخه میز…

تند شدم.

-گور بابای میز…می گم بیا اینجا.

آمد و نشست…دستانم را دورش حلقه کردم و پیشانی ام را روی سرش گذاشتم.ناله کرد.

-دانیار دردم میاد.

سریع دستانم را شل کردم…با اینطور فشردنش چیزی حل نمی شد.کف دستش را روی سینه ام کشید و گفت:

-حالت خوبه؟چیزی شده؟

موهایش را بوسیدم و گفتم:

-هیش..هیچی نگو شاداب…هیچی.

اطاعت کرد و بی حرف توی آغوشم چمبره زد.
شاداب:

پنج هفته سر گذاشتن مداوم بر این سینه و شنیدن مدام صدای این قلب…آنقدر پخته ام کرده بود که بدانم این ضربان…ضربان همیشگی قلب دانیار نیست…قلب ورزشکاری که همیشه کند اما محکم ضربه می زد…امشب تند و بی قرار بود…!دانیار هیچ وقت دستپخت مرا پس نمی زد…اما امشب حتی همان تکه کوچک سیب زمینی را به زور فرو داد.از همه اینها گذشته…دانیار…هیچ وقت مثل امشب نگاهم نکرده بود…آنطور با غم و حسرت…

دلم می خواست حرف بزنم…من برخلاف دانیار حرف زدن را دوست داشتم..در چنین شرایطی سکوت بیشتر عذابم می داد…اما دانیار را فقط سکوت تسکین می داد…فقط سکوت…!

دلم از آشفتگی دلش گرفت…دیگر نمی خواستم این صدای خشمگین و غضب آلود را بشنوم…سرم را بلند کردم و فاصله گرفتم…دستش را از پشتم برداشت و روی هر دو چشمش گذاشت.پاهایم را جمع کردم و چهار زانو روی مبل نشستم.

-دانیاری؟

-هوم؟

این هوم یعنی حوصله ندارم…یعنی نپرس…یعنی نمی خواهم حرف بزنم.

-به چی داری فکر می کنی؟به منم بگو…حوصله م سر رفته.

دم عمیقش را چند لحظه نگه داشت و بعد آرام رهایش کرد.

-هیچی…فقط خیلی خسته م.

ناخنم را روی درز شلوارم کشیدم.

-اگه نمی خوای بگی..نگو..عیبی نداره…ولی دروغم نگو…

نگاهش روی موهایم چرخید و تا گردنم پایین آمد.

-امروز چیکارا کردی؟

به همین راحتی از جواب دادن طفره رفت.

-امروز رو با تبسم بودم..از صبح تا عصر…جواب آزمایشش مثبت بود.

پاهایش را بالا آورد…از پشت من عبور داد و دراز کشید.

-آزمایش چی؟

-بارداری!

گوشه لبش به نشانه پوزخند تکان خورد.

-اگه بدونی چقدر خوشحال بود..ولش می کردم تا خونه بالا و پایین می پرید.

منظر نگاهش کردم…هیچ نظری نداشت.

-تازه باید منو می دیدی…بیشتر از اون ذوق زده شده بودم…تا خونه به این فکر می کردیم که وقتی افشین بفهمه چه شکلی میشه…بابا شدن باید حس خیلی خوبی باشه…مگه نه؟

پوفی کرد و گفت:

-تا حالا بابا نبودم که بدونم.

به شکل کاملاً مشخصی علاقه ای به این بحث یا هر بحث دیگری نداشت…گاهی چقدر سخت و نفوذ ناپذیر می شد.آهی کشیدم و گفتم:

-بهتره بخوابی…انگار خیلی خسته ای.

بدنش را کشید و گفت:

-آره…خیلی…بریم.

برخاستم.

-من تو اتاق بغلی می خوابم که تو راحت باشی.

ابروهایش را بالا داد و برای اولین بار در طول آنشب…با شیطنت گفت:

-من راحت باشم یا تو؟

بعد از پنج هفته پیکار با این حس شرم و خجالت…هنوز هم نگاه های خاص و شیطنت های دانیار خون به صورتم می آورد..با وجود اینکه حتی بعد از عقدمان هم پایش را از بوسیدن و بغل کردن فراتر نگذاشته بود…اما باز هم گاهی از نگاههایش می ترسیدم.

زبانم را تا ته بیرون آوردم و گفتم:

-بی ادب…منظورم اینه که راحت بخوابی…خسته ای مثلاً…

در حین خندیدن برخاست و رو به رویم ایستاد.

-به نظرت گفتم امشب رو اینجا بمونی که تو بری اون اتاق بخوابی و منم این اتاق؟منو سیب زمینی فرض کردی کوچولو؟

لبم را گاز گرفتم و سر به زیر انداختم.

-مگه قرار نبود تا عروسی صبر کنیم؟

موهایم را کنار زد…صدایش بر خلاف چشمانش آرام بود.

-قرارمون یک ماه بود…الان یک ماه و یک هفته گذشته.

مطمئن بودم کوبش قلبم را می شنود…دلم پیش رسم و رسوم خانوادگی گیر بود…اما قصد نداشتم با ممانعت برنجانمش.

-حداقل بذار غذا رو بذارم تو یخچال..تا صبح خراب میشه.

دستم را گرفت و به دنبال خودش کشید و زمزمه کرد:

-به جهنم…!
دانیار:

نشد…!
با وجود تمام غرایز بیدار شده و سرکش…با تمام حس خواستن سرکوب شده ای که سر برآورده بود…با تمام عشقی که به روح و جسم شاداب داشتم…نتوانستم…!به محض لمس تنش نفرت سراسر وجودم را گرفت.نه از او..از خودم…!اولین رابطه ام با شاداب از سر خودخواهی بود…به خاطر اینکه پابندش کنم…و این حس مرا از خودم بیزار می کرد.حق شاداب این نبود که من در تمام مدت به جای او و اولین شب با هم بودنمان…به آمدن دیاکو فکر کنم…شاداب هم از این رابطه حقی داشت و من با خودخواهی می خواستم از تمام حق و حقوقش محرومش کنم…نمی توانستم اینقدر نامرد باشم…!نمی توانستم اینقدر پست باشم…حتی به قیمت از دست دادن شاداب…!

عقب کشیدم و دستانش را از دور گردنم باز کردم…چشمان ملتهبش را دزدید و سرش را توی سینه ام فرو برد…بی رمق و خسته گفتم:

-بخواب کوچولو.

با صدای خفه ای پرسید:

-چی شد؟

خفه تر از او جواب دادم:

-حسش نیست.

به یکباره دمای بدنش افت کرد…فاصله گرفت و گفت:

-باشه.

ناراحت شده بود؟نیم خیز شدم..دیدم که دستش را دراز کرد و لباسهایش را برداشت و در حالیکه سعی می کرد با پتو پوشش را حفظ کند همه را پوشید.

-کجا می ری؟

-می خوام یه کم آب بخورم.

بغض کرده بود؟چرا؟

-شاداب…ببینمت.

پاهایش را از تخت آویزان کرد و گفت:

-چیو ببینی؟

نه انگار واقعاً ناراحت بود..اما از چه؟

بازویش را گرفتم و به طرف خودم کشیدمش…چشمانش پر از اشک بود.

-وایسا ببینم…گریه می کنی؟ناراحت شدی؟

دست و پا زد که خودش را نجات دهد.محکم گرفتمش.

-با توام شاداب.چرا گریه می کنی؟

اشکهای جمع شده…سرریز شدند و قطره قطره فرو ریختند…گیج و سردرگم نگاهش کردم.

-مگه من چیکار کردم؟چته تو؟

باز تقلا کرد که رهایش کنم…عصبی شدم.

-حرف می زنی یا نه؟این لوس بازیا چیه؟

داد زد.

-ولم کن…تو منو با دوست دخترات مقایسه می کنی..من به اندازه اونا حرفه ای نیستم..حوصله ت رو سر می برم…راضیت نمی کنم…

مغزم سوت کشید…تا نخاعم درد پیچید.

-این مزخرفات چیه؟چرا چرت و پرت می گی؟

اشکهایش را پاک کرد…توی چشمانم خیره شد.

-مگه دروغ می گم..تبسم همیشه می گفت من نمی تونم اونی که تو می خوای باشم…می گفت مردایی مثل تو…

لبش را گزید و حرفش را خورد…اینبار دود از گوشهایم بلند شد…

-آفرین به تبسم…عجب مشاور خوبی بود و من نمی دونستم…خب می گفتی..داشتیم فیض می بردیم..مردایی مثل من چی؟

دوباره دستش را کشید.

-ولم کن دانیار…دروغ که نبود…ثابت شد…با وجود اینکه خودت خواستی…ولی وسط راه پا پس کشیدی…من همه تلاشم رو کردم…ولی تو نخواستی.چه دلیلی می تونه داشته باشه جز اینکه…

دستش را روی دهانش گذاشت و از ته دل زار زد…خشمم فرو نشست…حق داشت…ناخواسته غرورش را شکسته بودم…فکر کرده بود خواستنی نیست…نمی خواهمش…پسش می زنم…اوف…من در چه فکری بودم و او به چه فکر می کرد!

برایش آب بردم و به دستش دادم…هق هق کنان خورد و بعد به تاج تخت تکیه داد و زانوانش را بغل کرد.در جهت مخالفش نشستم و منهم زانوانم را بغل کردم.

-شاداب؟

نگاهم نکرد…شانه هایش می لرزید.

-عزیزم؟

نگاهم کرد…با تعجب…

-می دونی چند وقته من منتظر همچین شبی ام؟

از چشمانی که هر لحظه گردتر و دهانی که هر لحظه بازتر می شد خنده ام گرفت.

-می دونی تو این مدت که زنمی چقدر به خودم فشار آوردم و اذیت شدم؟

دهانش را بست و گلویش را چنگ زد.

-فکر می کنی همین امشب…گذشتن از تو..واسم راحت بود؟

انگشت پایش را نوازش کردم.

-نه کوچولو…پدرم در اومد…

نگاهش علامت سوال شد.

-همه این مدت…همه این هفته ها…تموم این ساعتا رو تحمل کردم…چون تو زنمی نه دوست دخترم…اینکه اونا چی می خواستن و چه حسی داشتن مهم نبود…چون خودشونم واسم مهم نبودن و ارزشی نداشتن…اما تو شریک زندگیمی…!اگه امشب این کار رو می کردم یعنی با تو هم مثل اونا رفتار کرده بودم…خودخواهانه…!من این رابطه رو وقتی می خوام که تو هم بخوای…بدون استرس و نگرانی…درسته من به حرف مردم اهمیتی نمی دم..اما به تو چرا.واسه همینم صبر می کنم تا هر وقتی که از انجام این کار احساس عذاب وجدان بهت دست نده.دلم نمی خواد از خونوادت خجالت بکشی.باشه؟

واقعیت را نگفته بودم…اما به تمام حرفهایی که بر زبان راندم اعتقاد داشتم.

چانه لرزانش دلم را برد…آغوشم را به رویش گشودم…بدون لحظه ای مکث جلو آمد و دست در گردنم انداخت و پشت سر هم تکرار کرد.

-ببخشید…ببخشید…من خیلی بدم..خیلی حرفای بدی زدم…ببخشید…زود قضاوت کردم…دیگه تکرار نمیشه…معذرت می خوام.

کنار هم دراز کشیدیم…آنقدر میان بازوانم نگهش داشتم و نوازشش کردم تا آرام گرفت و خوابید…آنقدر نفسهایش گرم و قشنگ بود که بی اراده چشمانم بسته شد…خوابیدم و…

جهنم بود…بی شک جهنم بود…همه جا می سوخت و من از دریچه یک کمد سوختن خانه مان را می دیدم…زنی میان اتاق می دوید و جیغ می کشید…با مشت به کمد زدم…می خواستم کمکش کنم…اما گیر افتاده بودم…در باز نمی شد…داد زدم:

-داداش…یه کاری بکن…

اما هیچ کس جوابم را نداد…سر برگرداندم…دنبال دیاکو می گشتم…نبود…اینبار من توی کمد تنها بودم…صدای فریاد زن به خرخر تبدیل شد…از سوراخ نگاه کردم…مردی روی سینه اش نشسته بود…

-دیاکو…مامان…

چاقویش را در آورد…روی گردن زن کشید…داد زدم:

-نــــــه…!

سر زن جدا شد…اما…موهایش بور نه… مشکی بود…!

شاداب:

احساس کردم پوستم دارد می سوزد…چشم باز کردم…اینهمه حرارت از کجا می آمد؟سرم را حرکت دادم…دستم را از روی سینه دانیار برداشتم و تازه فهمیدم این دانیار است که اینطور وحشتناک می سوزد.با احتیاط بلند شدم.دانه های درشت عرق را حتی در تاریکی هم می توانستم ببینم..دانه هایی که از پیشانی اش می جوشید و به سمت گردنش راه می گرفت.دکمه آباژور را زدم…رگهای روی فک و گردن و پیشانی اش برآمده شده بودند و عجیب بود که از تکان خوردن من بیدار نمی شد.صدای سایش دندانها و دستی که مشت شده بود نگرانم می کرد…شنیده بودم..و حتی دیده بودم که در چنین مواقعی نباید نزدیکش شد…اما نمی توانستم بنشینم و زجر کشیدنش را تماشا کنم…با ملایمت بازویش را نوازش کردم و صدایش زدم.

-دانیار؟عزیزم…

سرش را تکان داد..به شدت…

تکانش دادم…آرام…

-دانیار…بیدار شو…

چشم باز کرد…و…از جا پرید…تا خواستم نفس راحتی بکشم…

نفهمیدم چه شد…نفسم برید…چشمانم به آنی از حدقه بیرون زد و اندامهای بدنم خشک شدند…برای حفظ حیاتم…دستم را روی دستی که مثل طناب دار گلویم را دربر گرفته بود گذاشتم و مثل بره زیر تیغ به سلاخم چشم دوختم…از ریتم رفتن نبض و قلبم را حس کردم و همچنین کم شدن دردهای جسمانی را…انگار واقعاً آخرش بود…آخرش…

اما درست زمانی که پلکهایم رو به بسته شدن می رفت…فشار برداشته شد…به یکباره تمام سیستم قبلی و تنفسی به تکاپو افتادند…سرفه امانم را برید…هوا می خواستم…دهان باز می کردم تا هرچه اکسیژن هست ببلعم…اما سرفه مهلت نمی داد…صدای متحیری نامم را خواند:

-شاداب؟

و طناب دار…دست امداد شد و به یاریم آمد…لباس یقه دارم دریده شد…ضربه های محکمی که به کمرم زد کیسه های هوایی کلاپس شده را تحریک کرد…و…آهسته آهسته جریان هوا برقرار شد و بالاخره توانستم نفس بکشم.

سرم را میان دستانش گرفت…

-شاداب…خوبی؟حرف بزن.

چشمان سلاخ دیگر رنگ خون نداشت…برق اشک داشت.

-شاداب…تو رو خدا یه چیزی بگو…حرف بزن.

دلم برای سلاخم تپید…سلاخ مستاصل و درمانده ام.

-شاداب.

گلویم زخم بود…درد داشت…به زور گفتم.

-خوبم دانیاری…خوبم.

دستش را روی صورتم کشید و محکم در آغوشم گرفت.

-وای خدا..وای خدا…داشتم می کشتمت…وای خدا…

بدنش می لرزید…هرچه قدرت مانده بود در دستان بی جانم ریختم و نوازشش کردم.

-دانیاری…

سرم را به سینه اش چسباند.

-داشتم می کشتمت…داشتم خفه ت می کردم…وای خدا…

بغضم ترکید…با دانیار من چه کرده بودند؟به کدام گناه اینطور روحش را به بازی گرفته بودند؟

-دانیاری من خوبم…

شانه هایم را گرفت و مرا از خودش دور کرد…دیدن اشکهایش آخرین قطره های نیرویم را به یغما برد…دانیار گریه می کرد…دانیاری که حتی برای مرگ برادرش اشک نریخت…دانیار مغروم..پیش چشمم گریه می کرد.

-گلوت درد می کنه؟بریم دکتر؟

چشم بستم روی شکستنش…نمی خواستم ببینم فرو ریختنش را…حق دانیار من این نبود…اینهمه عذاب حق مرد مغروم نبود…

-شاداب…باز کن چشمات رو…بذار ببینم که خوبی.

باز نکردم…نمی توانستم خرد شدنش را ببینم.دستانم را دور گردنش انداختم…حداقل اینطور راحت تر می توانست گریه کند.

-خدا لعنتشون کنه…خدا لعنت کنه اونایی که این بلا رو سر تو..سر ما آوردن…خدا لعنتشون کنه.

پیشانی اش را روی شانه ام گذاشت…اشکهایش روی پوستم می چکید و آتشم می زد…باید کاری می کردم…باید آرامش می کردم…اما بلد نبودم…مگر این درد با چهار کلمه حرف آرام می شد؟

-دیگه نباید پیش من بخوابی…اشتباه کردم…اگه بلایی سرت می اومد…اگه اتفاقی می افتاد…

انگشتانم را بین موهایش چرخاندم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا