کی گفته من شیطونم

پارت 11 کی گفته من شیطونم

4.2
(6)
– دانیال کجاست ؟
– پیش پرهامه …..
اه پس اون پسره ی هیز هم هست ….
– دریا اگه اون ویلا باشه من نمیام ها حوصله ی هیچ کس رو ندارم ..
– خیله خوب بابا میخواست بره …..
دوباره سوار ماشین شدیم ارمان خودش رانندگی کرد دلش بهتر شده بود ولی هر چند دقیقه یه بار به خودش میپیچید ….
– میگم ساحل نکنه من دخترم خودم خبر نداشتم اخه دل دردم اروم شد ..
– خیلی بی ادبی ارمان …..
دیگه تا خود شمال حرفی نزدم ……
نه به این که اصلا حرف نمیزنه اما وقتی میزنه ادم از خجالت می میره ….
تا رسیدیم ویلا , دانیال بدو بدو اومد طرفم …
در ماشین رو باز کردم گرفتم بغلم … لپم رو بوس کرد ….
– سلام مامان خوشگلم ..
دلم براش یه ذره شده بود نمیتونستم این بچه چی داره که ان قدر من بی تابش میشم ……..
– سلام عزیزم خوبی ؟
ارمان ساک ها رو از صندوق عقب اورد بیرون گذاشت جلوی پام …. به دانیال گفت :
– بچه یه سلام کنی بعد نیست ها ….
دانیال روش کرد به طرف من ادای ارمان رو در اورد …
ای خدا شکرت که این دانیال میتونه انتقام من رو ازش بگیره …..
ارمان و فرزاد ساک ها رو اوردن تو ویلا ….
خیلی خسته شده بود لم دادم روی مبل ….
– خاله میای بریم با هم دریا ….
به ساعت نگاه کردم نزدیک های 11 شب بود ….
ارمان برگشت ببینه من چه جوابی بهش میدم ……. پسر عموی ما هم چه قدر فضوله ….
– خاله فدات بشم الان که دیره منم خیلی خسته نمیشه با مامان و بابات بری ؟
پاهاش رو محکم زد زمین ….
– ترو خدا خاله بیا دیگه اگه نیای من میرم تنفگم رو میارم ها …
– باشه میام ولی بذار شاممون رو بخوریم من خیلی گرسنه امه …..
– اخ جون اخ جون باشه خاله جون …..
اومد جلو لب هامو محکم بوس کرد …..
یه لحظه به ارمان نگاه کردم صورتش قرمز شده بود دست هاشو هم مشت کرده بود …..
وا حتما باز دلش درد گرفته …
خبری از پرهام نبود یعنی همون موقع که ما اومدیم از ویلا خارج شده …
بعید میدونم دانیال تنها مونده باشه ….
بعد از شام لباس هام رو عوض کردم همراه با دانیال رفتم به طرف دریا خیلی تاریک بود …. ولی وقتی صدای دریا رو شنیدم ارامش گرفتم …
با هاش نشستم روی شن ها …..
– خاله الان ماهی ها خوابیدن ؟
الهی قربون اون عقل فندقیش بشم …
– اره عزیزم خوابن … مثل تو که نیستن تا نصفه شب بیدار بمونن ….
غش غش خندید ….
اومد بغلم ….. شروع کردن الکی به جوک تعریف کردن چرت و پرت ..
جوک هاش خیلی بچه گانه بود ولی مجبور بودم بخندم که دلش کوچیکش نشکنه ….
همین طور که داشت تعریف میکرد اروم اروم خوابش برد ….
ماشالله حسابی هم سنگین شده بد یه ذره به دریا نگاه کردم صدای موج ها به ادم ارامش میداد …..
تو فکر و خیال بود که سایه ی یه نفر رو حس کردم اومدم جیغ بزنم که بوی عطرش خورد به بینیم … ارمان بود …
اومد کنارم نشست …
– دانیال خوابید ؟
بوی عطرش بدجوری مستم کرد ….
– اره خوابید برای چی اومدی کاری داشتی ؟
از سوالم جا خورد توقع نداشت همچین حرفی بهش بزنم …..
– نه کاری نداشتم فقط گفتم خیلی تاریک دیر وقت هم هست بیام که تنها نباشی ….
از جام بلند شدم دانیال بدجوی سنگین شده بود دست داشت میشکست
– دانیال رو بده به من سنگینه ؟
واقعا باید میگرفت مگر نه دستم داغون میشد …..
خواست بگیره نوک دستش خورد بهم … سریع دستم رو کشیدم عقب با اینکه میدونستم از قصد دستش نخورده ولی باز اخم کردم …
– ببخشید …..
از اون جلو تر راه افتادم به سمت ویلا …..
دریا و فرزاد داشت فیلم میدیدند …
– دریا من کجا بخوابم ؟
– اگه دوست داری برو پیش دانیال بخواب …
کولیم رو بردم تو اتاق دانیال یه پتو انداختم رو ی زمین چون دانیال روی تخت میخوابید ….
لباس هامو عوض کردم یه لباس خواب نازک پوشیدم ….
چون لباس هامو عوض کرده بودم که نمیتونستم از اتاق بیام بیرون برای همین مسواک نزدم همین طوری خوابیدم ……
صبح تو خواب ناز بودم که احساس کردم یه چیزی از روی صورتم داره راه میره ….
– اه عجب مگسیه ؟
دستم رو بردم طرف صورتم ….
وایی نه این که بزرگ تر از مگسه ….
چشم هامو باز کردم یا حسین این که سوسکه ……
همچین جیغ کشیدم که فکر کنم صداش تا هفت کوچه ی دیگه هم رفت
سوسکه پرید روی زمین …
دوباره شروع کردم به جیغ زدن ….
ارمان یه دفعه در رو باز کرد اومد تو …
عصبانی گفت :
– چیه چی شده ؟
یه بلیز تنگ سفید پوشیده بود با یه شلوارک ابی کمرنگ ….
تا حالا با شلوارک ندیده بودمش … نگاه کن پاهاش از منم خوشگل تره
به سوسکه اشاره کردم ….
یه نفس راحت کشید ….
– خرس گنده شدی هنوز هم از سوسک میترسی فکر کردم این پسره پرهام اومده تو اتاقت …
یه دفعه بهم خیره شد از سرم شروع کردم به نگاه کردن تا نوک انشگت پام …. پسر دیوانه شده یه دفعه خیر میشه ….
یه نگاهی به خودم انداختم …..
خاک بر سرم لباس خواب تنمه …. پس بگو چرا مثل این پسر های خیابونی نگاهم کرد …..
سریع ملافه رو از روی تخت برداشتم پیچیدم دور خودم
– ای کجا رو داری نگاه میکنی ؟ ارمان تروخدا این سوسکه رو بکش زود باش ….
تازه به خودش اومد …..
سوسکه پرید روی تخت … دوباره با صدای بدتری جیغ کشیدم …
– ساحل بابا یه ذره اروم تر الان همسایه ها میریزن تو ویلا … تو جلوی دانیال اینطوری میخوابی ؟
ای خدا باز گیر داد ……
– اره مگه چیه ؟
– تو نمیدونی دانیال دیگه بزرگ شده … همین کار ها رو میکنی که دیشب اینطوری بوست میکرد دیگه ……
پس بگو اقا غیرتی شده … دیشب فکر کردم به خاطر درد شکمش دست هاشو مشت کرد ….. یعنی واقعا به خاطر بوس یه بچه ان قدر ناراحت شده …… جالبه ….
اومد جلو که سوسکه رو بگیره دمپایی من گیر کرد به پاش با مخ خورد زمین ….
سرش خورد به لبه ی تخت …
– اخ ….
هم خنده ام گرفته بود هم نگرانش شدم ….
سرش رو اورد بالا دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم بلند زدم زیر خنده …..
خودشم خنده اش گرفته بود ولی نمیخندید ….
پیشونیش قرمز شده بود …
دوباره سوسکه تکون خورد …. جیغ کشیدم …..
– ارمان !!!!!!
– اه کوفت با اون صدات هی جیغ میکشی ببین سرم چی شد ….
دمپاییم رو برداشت که بزنه به سوسکه از دستش گرفتم …
– ای دمپاییم خراب میشه با یه چیز دیگه بزن …
کامیون دانیال روی زمین …. دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم با کامیونه زد تو سر سوسکه ….
فکر کنم سوسکه در جا مرد چون کامیون دانیال خیلی سنگین بود …
– ببین کامیون بچه رو چی کار کردی ؟
– حرف نزن دیگه ها یه کار نکن سوکه رو بیارم بندازم به جونت ….
نا خودگاه ترسیدم رفتم عقب که سر منم خورد به دیوار …….
– اخ خدا بگم چی کارت نکنه ارمان سرم داغون شد …..
سرم بدجوری درد گرفت زدم زیر گریه ….ارمان اومد جلو کنار تخت ایستاد ….
– ساحل شوخی کردم مگه مرض دارم سوسک مرده رو بندازم به جونت
با بغض گفتم :
– سرم درد گرفت …..
اومد نزدیک تر …. با لحن مهربونی گفت :
– ببخشید نمیخواستم سرت بخوره بیا جلو ببینم سرت چی شد ….
– نمیخوام …..
– میگم بیا جلو سرت رو ببینم …..
اومد روی تخت ایستاد ….
هی اون میومد جلو من میرفتم …… یه دفعه در اتاق باز شد دانیال اومد تو ….
با تعجب به من و ارمان نگاه کرد ….
خوبه دانیال صحنه ی +18 سال ندید مگر نه دیگه چشم هاش از کاسه در میومد …..
– شما ها چرا رفتید روی تخت من …..
ای وای الان میره بیرون به دریا و فرزاد میگه خاله و عمو ارمان روی تخت من بودن ….
اومد جلو به ارمان گفت :
– میخواستی خالم رو کتک بزنی ….
دو تامون زدیم زیر خنده اخه یه دست ارمان روی سرم بود دانیال فکر کرده بود ارمان میخواد من رو بزنه …..
– دانیال خاله سرم خورد به دیوار ارمان اومد ببینه چی شد …
با لحن با مزه ای گفت :
– منم که عر عر …..
فسقله چه حرف هایی میزنه ……
از تخت اومدم پایین ….
– اقایون محترم برید بیرون من میخوام لباس عوض کنم ….
اومدن برن که به ارمان گفت :
– ببخشید ها ولی سوسکه رو بردار …..
سوسکه رو برداشت الکی اورد جلوم … هم من جیغ زدم هم دانیال ….
حالا مسخره بازیش گل کرده ….
اون چها روزی که اونجا بودیم خیلی بهم خوش گذشت سعی میکردم کمتر به ارمان توجه کنم …. ولی اون توجهش خیلی بیشتر از قبل شده بود کافی بود دانیال نزدیکم بشه همچین دعواش میکرد که صدای فرزاد در اومده بود …..
برگشتیم تهران …. عمو یه خونه ی خیلی بزرگ نزدیک ما خرید ….
– ساحل جون میای با ما بریم میخواییم وسیله بخریم برای خونه ….
حوصله ی هیچ کس رو نداشتم ولی نمیتونستم روی حرف زن عمو اعتراض کنم ….
– باشه زن عموم میام ولی ساعت چند میخوایید برید ؟
– یه ساعت دیگه از اون راه هم میریم خونه ی ما ….
– باشه اشکال نداره ….
همگی دور هم نشسته بودیم به غیر ارمان …. از صبح که رفته بود بیرون هنوز نیومده بود …
برای همه چای ریختم گذاشتم روی میز …
بعد از شمال چند روزی بود که دانیال رو ندیده بودم ….. نمیخواستم عذاب بکشه …. انگار ارمان با این بچه دشمن خونی بود ….
تلفن خنه زنگ خورد همه به من نگاه کردن انگار من منشینم …
– الو بفرمایین …..
– سلام عزیزم خوبی ؟
صدای یه خانم بود هر چی فکر کردم نشناختم …. وقتی دید حرف نمیزنم …. دوباره گفت :
– الو
– بفرمایید خانم ؟
– شما باید ساحل خانم باشی اره ……
از کجا من رو میشناخت …..
– بله امرتون ؟
– برای امر خیر مزاحم میشم دخترم …..
هول شدم گوشی از دستم افتاد با ترس بلند گفتم :
– وای مامان خواستگاره ……
همه زدن زیر خنده به غیر از مامانم که داشت خودش رو میزد ….
مامان اومد جلو …
– اخه دختر من به تو چی بگم …
گوشی رو گرفت شروع کرد به حرف زدن بابا و عمو هنوز هم داشتند میخندیدن ….خواستگار های زیاد زنگ زده بودن خونه ولی تا حالا هیچ کدوم رو خودم برنداشته بود همزان ارمان هم کلید انداخت اومد تو …
انگار خونه ی خالشه همین طوری سرش رو مثل خر میندازه میاد تو ….
اومد تو دید همه داره میخندن با تعجب نگاه کرد ….
– چی شده عمو چرا میخندید ؟
– هیچی پسرم برای ساحل خواستگار زنگ زده خودش گوشی رو برداشت ابرومون رو برد ……
خدا رو شکر ارمان نخندید …. یه اخم کوچلو اومد روی صورتش …
– حالا کی هست ؟
زن عمو جواب داد …
– نمیدونم پسر زن عموت داره با هاشون حرف میزنه …….
رفت تو اتاقش تا لباس هاشو عوض کنه …
مامان بعد از یه ربع حرف زدنت بلاخره گوشی رو قطع کرد ….
– وای ماشااله چه قدر حرف میزنی ؟
– واس ساحل چه خانم خوبی بودند بهشون گفتم فرداشب بیان ……
با صداب بلندی گفتم :
– چی …
اروم زد روی گونه اش …
– هیس دختره ی بی حیا چرا داد میزنی زشته ….
عشق داره راست راست جلوم راه میره اون وقت مامان خانم میگه گفتم بیان ….
– مامان میشه بگی برای چی گفتی بیان ؟
– دختره دیگه داری کم کم میترشی بابا همه ارزو دارن مثل تو این همه خواستکار داشته باشن اون وقت تو هر دغعه بهانه میاری …..
با حالت قهر رفتم تو اتاقم …..
انگار قدیمه که دختر رو به زور شوهر بدن ….
اصلا به جهنم بذار ازدواج کنم شاید از این حالت لعنتی بیام بیرون …
میدونستم اگر هم ازدواج کنم هیچ کس دیگه نمیتونه جای ارمان توی قلبم بگیره …..
به قول یکی از اهنگ هیچ کس عشق اول نمیشه …..
با گریه خوابم برد ….
با دست های نوازشگر مامان از خواب بیدار شدم بهش نگاه کردم تازه یادم افتاد مه مثلا باهاش قهرم سرم رو انداختم پایین ….
– دختر گلم با من قهری ؟
چشم هامو بستم ….
دست هامو گرفت تو دستش ….
– الهی فدات بشم دیشب گریه کردی اره ؟ چشم هات قرمزه …..
– مامان برو بذار بخوابم ….
– دختر گلم خوب من برای خودت میگم تو خیلی تنهایی چرا نمیخوای یه مونس برای خودت پیدا کنی ……
نشستم روی تخت خواب از سرم پرید …..
– مامان قشنگ اخه به چه زبانی بگم من دوست ندارم ازدواج کنم مگه زوره ….
صورتم رو اورد بالا ….
– ساحل تو کسی رو دوست اره …..
قلبم شروع کرد به تند تند زدن …. اگه مامان میفهمید ابروم میرفت …
خیلی عادی جواب دادم …
– نه کی گفته من کسی رو دوست دارم ….. اگه شما فکر میکنید من مزاحمم تو خونه خوب میرم یه جای دیگه زندگی میکنم ……
– این چه حرفیه ساحل تو همه ی وجود من و باباتی دیگه این حرف رو نزن …..
بعد از کلی بوس کردنم اتاق رو ترک کرد کاش میشد با یه نفر درو دل میکردم تا شاید یه ذره اروم بشم ….
هر وقت که چشمم به ارمان میفتاد از تو اتیش میگرفتم ….
هر کس دیگه به غیر از ارمان بود دلش طاقت نمیاورد ….
هر چند دیگه تو این چند سال متوجه شده بودم که ارمان قلبش از سنگه …….
تو فکر و خیال بودم که دانیال یه دفعه در رو باز کرد اومد تو …
– سلام خاله خوبی ؟
بغلش کردم …
– سلام دانی خوشگل خوبی خاله ؟
– اره خوب خوبم خاله چرا چشم هات قرمزه ؟
– از دوریه تو گریه کردم عزیز دلم ….. کی اومدی دانیال ؟
– الان اومدم با مامان دریا …..
خوش حال شدم که دانیال داشت عادت میکرد که به دریا هم بگه مامان
– دانی پایین چه خبر ؟
– هیچی خونه نیست به غیر از من و شماو مامانی …..
خیله خوب پس ان شالله دیگه امشب میرن سر خونه و زندگی خودشون تازه یاد امشب افتادم ….
– خاله میخوای عروسی بشی …..
هنوز هیچی نشده مامان شایعه درست کرده ….
– نه کی گفته ؟
– هیچ کس خاله عمو پرهام اون روز تو شمال قبل از اینکه شما بیاید یه چیزی به من داد که بهتون بدم ….
پرهام ؟ یعنی چی داده …..
– خوب کو ؟
– من دعواش کردم ازش نگرفتم خاله فکر کنم شما رو به یه چشم دیگه نگاه میکنه ها …..
دعواش کردم …
– حتما میخواسته با تو شوخی کنه نری به کس دیگه بگی ها باشه …
– باشه ….
– قول دادی ها ؟
– قول خاله …..
دریا از پایین داد زد که بریم صبحونه بخوریم ….
– دانیال تو برو پایین من گرسنه ام نیست …..
– چشم خاله …….
تا بعد از ظهر از اتاقم در نیومدم …….
خدا کنه مامان خواستگاریه امشب رو کنسل کنه …..
باید چه جوری از خونه میرفتم بیرون اصلا دلم نمیخواست چشمم بیفته به خواستگار ها ……
سریع حاضر شدم ….
اروم از اتاق اومدم بیرون کسی بالا نبود اروم از پله ها رفتم پایین فکر کنم تو اشپزخونه بودن ….
سریع از در پشتی رفتم بیرون ……
صبری خانم داشت حیاط رو میشست اروم از پشتش رد شدم …..
چون بدون کفش دویدم متوجه نشد ….
در رو باز کردم برم بیرون که محکم خوردم به غول بی سرپا …..
ای خدا عجب شانس گندی دارم من ….
دو قدم اومدم عقب تر با تعجب نگاهم کرد ….
– کجا داری میری ؟
رنگم حسابی پریده بود چون نه صبحونه خورده بودم و نه نهار با این کار ارمان هم دیگه حسابی در حال مردن بودم …
– دارم میرم بیرون … برو کنار …
از جاش تکون نخورد ….
– نوچ نمیرم کنار کجا میخوای بری ؟
عصبانی شدم پسریه ی فوضول الان مامان میفهمه ….
– به تو ربطی نداره برو کنار میخوام برم …..
– کوچولو مامانت میدونه داری میری بیرون ؟
– کوچلو عمته برو کنار ….
زنگ ایفون رو زد مامان گوشی رو برداشت ….
– سلام پسرم …. اه ساحل تو بیرون چی کار میکنی ……
یعنی به معنای واقعی گند زد به همه چی …..
– سلام زن عمو الان میایم بالا ……
از چشم هام اتیش میبارید به عصبانیت تمام بهش نگاه کردم ….
– چیه نکنه از خواستگار میترسی ….
پامو محکم کوبوندم روی کفشش …
کفشش از اون گرون و مارک دار ها بود ….
– چته روانی ببین کفشم رو چی کار کردی …
– حقته اگه یه بار دیگه به من بگی کوچولو من میدونم و تو فهمیدی …
غش غش خندید ……
– اخی ناراحت شدی نگران نباش امشب خواستگار ها نمیان …..
پسره دیوانه شده معلوم نیست داره چی میگه……
– چی داری میگی تو ؟ قرص هاتون خوردی ؟ برای چی نمیان ؟
با حالت لوسی بهم نگاه کرد ….
– همچین حرف میزنی انگار من دیوانه ام صداش رو در نیاری ها من بهشون زنگ زدم یه چرت و پرتی بهشون گفتم که نیان ….
هم خوش حال شدم هم ناراحت …
– تو بیخود کردی زنگ زدی بهشون گفتی نیان اصلا به چه حقی اینکار رو کردی ؟ چی بهشون گفتی …
– اه یکی یکی بپرس سرم رفت ….. فهمیدم تو از این خواستگاره خوشت نمیاد از اون ورم صدای بحث کردنت رو شنیدم با مامانت برای همین زنگ زدم بهشون گفتم تو یه ذره مشکل روحی روانی داری …. اون هام خیلی خیلی ازم تشکر کردن که موضوع به این مهمی رو بهشون گفتم 
ارمان چی کار کرده بود زنگ زده گفته من روانیم …..
– ارمان یه بار دیگه بگو چی بهشون گفتی ؟
یه خنده ی شیطونی کرد و گفت :
– گفتم تو یه ذره روانی هستم ……
کیفم رو برداشتم محکم زدم تو سرش …
برام مهم نبود که چی بهشون گفته مهم این بود که ارمان نمیخواسته این خواستگار ها بیان …
– اخ سرم اون وقت میگم روانی هستی میگی نه ؟
– صبری کن یه روانی بهت نشون بدم …
رفتم جلو که یه بار دیگه بهش بزنک از دستم فرار کرد من بدو اون بدو…
– اگه مردی صبر کن ……
ان قدر دویدم که به اخر حیاط رسیدیم …
– حالا من روانیم دیگه اره ..
دوباره از ته دل خندید ….
– اره دیگه اصلا کلان مشکل داری …. یادم باشه دوباره زنگ بزنم بگم کتک هم میزنی …
– ارمان .!!!!!!!
با صدای دخترونه ای گفت :
– بله ….
خندم گرفت بلند خندیدم ….. این امروز یه چیزیش شده بود ..
با لحن جدی تری گفت :
– تو باید با کسی ازدواج کنی که لیاقتت رو داشته باشه دختر عمو ..
اخیش دیگه نگفت خواهر …. امروز اصلا به کل عوض شده بود ..
– من نمیخوام ازدواج کنم ….. شما خیلی کار بدی کردی که به اون خواستگار ها همچین حرفی زدی .
– برو بچه خودت رو سیاه کن من که میدونم الان تو دلت خوش حالی ..
مامان یه جیغ بنفش کشید .
– یا حسین الان حنجره ی مامانم پاره میشه …
حالا که الان میدونستم خواستگاری در کار نیست خیلی ریلکس رفتم تو .
– مامان چه خبرته ؟
شروع کرد خودش رو زدن …
– اخه دختر من به تو چی بگم یه ساعت دیگه خواستگار ها میان اون وقت تو داری تو حیاط بازی میکنی .
– اه مامان ولم کن ….. من اصلا نمیخوام ازدواج کنم همین و بس ؟
بدو بدو رفتم تو اتاقم .
امروز اخلاق ارمان تغیر کرده بود و من از بابت خیلی خوش حال بودم .
مامان وقتی دید از خواستگار ها خبری نیست دیگه حرفی ازش نزد .
از ارمان باب این کارش ممنونم بودم لطف بزرگی در حقم کرد .
از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم چه هوای خوبی بود …
همیشه عاشق این بودم که وقتی بارون میاد از خونه بزنم بیرون ولی الان از ترس اینکه مامان بهم گیر نده مجبور بودم فقط از پشت شیشه تماشا کنم ……
زن عمو امشب یه مهمونی حسابی گرفته بود ولی من اصلا حوصله نداشتم برم به خاطر همین قضیه با مامان دعوام شد …..
از یه طرف دریا گیر میداد از یه طرف دیگه مامان … گیر کرده بودم بین این دو نفر ….
شیشه رو باز کردم …….
سرم رو بردم بیرون همه ی صورتم از بارون خیس شد …..
ای کاش با با مامان دعوام نشده بود میتونستم راحت برم تو حیاط …….
سرم بیرون بود که در اتاق باز شد برگشتم دریا بود ….
یه مانتوی شکلاتی تنش بود با یه شال روشن کردم …….
– اه ساحل تو که هنوز حاضر نشدی بابا ان قدر اذیت نکن زشته تو اگه نیای ….
عصبانی شدم …..
– اه روانی شدم بابا من نمیام … اصلا دوست ندارم بیام مگه زوره … شما ها برید ……
– ساحل خانم چرا مثل بچه ها رفتار میکنی تو بگو یه دلیل بیار اخه که برای چی نمیای ….
– دریا اصلا حوصله ندارم ها برو ولم کن حالم اصلا خوب نیست ….
– میبینم که پنجره ی اتاق رو باز کردی نکنه عاشق شدی ؟
– یعنی هر کی زیر بارون بره یعنی عاشق …..
با زیرکی گفت :
– اره دیگه عاشق واقعیه …….
بعد از کلی بحث کردن بلاخره راضی شدن که من خونه بمونم ……
ولی دانیال گریه کرد که پیش من بمونه …. منم قبول کردم … حداقل اینطوری دیگه تنها نبودم ….
بعد از رفتن اون ها همه ی در ها رو قفل کردم …..
– خاله برم چیبس پفک بیارم بخوریم ؟
– برو بیار ….
ماهواره رو روشن کردم زدم کانل که پر از کارتونه …..
پفک ها رو ریخته بود توی یه ظرف بزرگ ….
– حمله خاله ….
یه دونه از پفک ها رو خوردم اتیش گرفتم ….
سریع دیودم تو دستشویی … از پشت در صدای خنده ی دانیال رو میشنیدم
اومدم بیرون …
– خنده داره ؟
– اره اخه روش فلفل ریخته بودم ……
پس بگو چرا یه دفعه مثل هیولا ها اتیش از دهنم بیرون ریخت …
– ای دانیال صبر دیگه جبران میکنم ….
غش غش خندید …..
رفتیم نشستیم روی مبل اومد روی پام نشست …
– خاله ببخشید ها ولی میخواستم یه ذره بخندم روحم شاد بشه …
از دست این فسقلی ….
لپم رو بوس کرد ….
– خاله میزنید یه کانل دیگه این کارتون ها چیه بذار فیلم ببینیم ….
– عزیزم بقیه ی کانل ها مناسب سن شما نیست …
– چرا هست من یواشکی نگاه میکنم ….
چشم ها گرد شد ….
– کجا یواشکی نگاه کردی ؟ …..
– تو خونمون بابام داشت فیلم نگاه کیرد منم ازلای اتاقم یواشکی نگاه کردم ….
– حالا چی دیدی ؟
– هیچی خاله یه خواهر برادره داشتند همدیگر رو بوس میکردن ….
خوب حالا نفهمیده زن و شوهر بودن ….
– دیگه چی دیدی ؟ هیچی با هم رفتند تو اتاقشون یه دفعه بابام گفت استغر الله تلویزیون رو خاموش کرد …..
وای خاک بر سرم از دست این فرزاد اخه بچه ی پنج ساله باید صحنه ببینه …. با اخم بهش گفتم :
– دانیال کار اشتباهی کردی دیدی خاله ؟قول بده دیگه هیچ وقت این کار رو نکنی باشه ….
– چرا مگه من چی کار کردم ؟ ….
– بزرگ میشی میفهمی ……..
اندازه ی ده دقیقه با هاش حرف زدم …. دریا و فرزاد اصلا رعایت نمیکردن …..
موبایلم زنگ خورد شماره ی ارمان بود گوشی رو برنداشتم …
دوباره زنگ زد دانیال تعجب کرده بود که چرا گوشی رو برنمدارم ….
– خاله کیه مزاحمه ؟
– نه عزیزم میری برای من یه لیوان اب بیاری ؟
– میخوای من رو بفرستی دنبال نخود سیاه
– اره برو تا من حرف بزنم بعد بیا باشه …..
– چشم مامان ……
گوشی رو برداشتم ..
– بله؟
با عصبانیت تمام داد زد ……
– چرا گوشی رو برنمی داری نگران شدم ؟
– ای چرا داد میزنی دوست نداشتم بردارم کارتون رو بگو ….
– این مسخره بازی ها چیه ؟
– کدوم مسخره بازی ها ؟
– چرا نیومدی خونه ی ما ؟
– چون حوصله نداشتم ؟ اگه کاری نداری خداحافظ …..
– الو حاضر شو الان میام دنبالت ؟
جوابش رو ندادم …
– ساحل یه کاری نکن اون روی سگ من بالا بیاد ها این وقت شب خونه موندی که چی …….
دیگه داشت حرصم رو در میاورد …..
– اول اینکه دانیال پیشمه دوما دوست دارم به تو ربطی نداره …..
– حاضر شید تا یه ربع دیگه میام دنبالتون ؟ کلید هم دارم پس فکر نکن میتونم بازم لوس بازی در بیاری …..
تلفن رو قطع کرد پسریه ی روانی ……
دانیال داد زد ….
– خاله بیام …
– اره بیا…
لیوان اب دستش بود …..
– بیا مامانی برات اب اوردم …..
– مرسی دانیال برو حاضر شو الان ارمان میاد دنبالمون ….
وقتی چشم های من رو دید بدون هیچ حرفی رفت تو اتاقش ……
یه مانتوی سفید که همیشه برای مهونی ها میپوشیدم رو در اوردم …..
یه ارایش خیلی غلیظ هم کردم اون حرص من رو در میاورد منم حرصت رو در میارم اقای پرو ……
مانتوم تا بالای زانوم بود …
یه خط چشم پرنگ کشیدم …. یه رژ قرمز هم زدم …
موهام رو کج ریختم روی صورتم شالم رو انداختم روی سرم ….
رفتم پایین دانیال یه بلیز قهوه ای پوشیده بود با یه شوار لی ……
همین من رو دید چشم هاش برق زد ….
– خاله چه خوشگل شدی ؟
– مرسی عزیزم تو هم خوشگل شدی ؟
صدای زنگ ایفون اومد دانیال رو گوشی رو برداشتم …
کفش های پاشنه بلندم رو پام کردم رفتم بیرون …
دست دانیال رو گرفتم با هم رفتیم بیرون ……
صدای اهنگ از تو ماشینش میومد …
میخواستم برم عقب بشنیم ولی گفتم الان جلوی همسایه ها بلند داد میزنه ……
دانیال رو رفت عقب نشست …….
با صدای بلندی سلام کرد ارمان بر عکس همیشه با خوش رویی جوابش رو داد …..
ولی من بهش سلام نکردم از ترس این که ارایشم رو نبینه سرم رو انداخته بودم پایین …..
فقط زیر چشمی به لباس هاش نگاه کردم اونم یه تیشرت مارک دار سفید تنش بود با یه شوار لی ………
بوی عطرشم که دیگه نگو ادم رو میبرد اون دنیا ……….
چون تاریک بود نه لباسم رو دید ونه ارایشم رو ……
به این میگن چشم ها … من لباس های اون رو دیدم ولی اون لباس های من رو ندید ……
هوا بارونی بود مجبور بود که اروم بره …..
نرسیده به جلوی خونه دانیال صدام کرد مجبورشدم برگردم …..
یه اخم ترسناک اومد روی صورت ارمان …. به به بلاخره اقا من رو دید خدایا خودم رو میسپرم بهت ….
جواب دانیال رو دادم دوباره سرم رو انداختم پایین …..
– این چه وضع ارایش کردنه تو نمیدونی کلی مردو پسر خونه ی ما هستن …. میخوای همه با دست نشونت بدن ….. میخوای ابروی خانواده ات رو ببری …….
بازم جوابش رو ندادم …….
یه داد وحشناک زد که از تو اینه دیدم دانیال از ترسش یه گوشه ای نشست …..
جلوی در خونه اشون بودیم ……
– کر و لال هم که شدی ؟
سرم رو بلندم ….
– به تو چه که من چه جوری ارایش کردم …. بعد هم اون صدات رو بیار پایین بچه ترسید …….
– مگه تو عقده ای هستی که اینطوری ارایش کردی ……
برگشتم … از پنج سال پیش هم وحشی تر شده بود من تا حالا پسر به مغرور بودن این ندیده بودم …..
– دانیال پیاده خاله بریم ……
خواستیم در رو باز کنیم که مانتوم رو گرفت
– تا ارایشت رو پاک نکنی نمیذارم بری ؟
– مگه دست تو بیخود میکنی …. کی بود زنگ زد گفت بیا من که نمیخواستم بیام …… تو مجبورم کردی الان هم دلم میخواد اینجوری بیام
در داشبورد رو باز کرد جعبه ی دستمال کاغذی رو اورد بیرون …. یکی داد دستم ….
– پاک میکنی یا خودم پاک کنم ……..
دستمال رو گرفتم جلوش ریز ریز کردم …..
– پاک نمیکنم …..
دانیال با صدای بچه گانه اش گفت :
– بسه دیگه چه قدر دعوا میکنید از ماشین پیدا شد …
ارمان ماشین رو این طرف کوچه پاک کرده بود ……
باید از کوچه رد میشد تا میرسید ……
صدای بوق ماشین رو شنیدم برگشتم بببنم برای چی بوق میزنه . یه ماشین داشت از روبرو میو مد سریع از ماشین ماشین پیاده شدم دانیال اصلا حواسش به ماشین نبوددانیال رو هل دادم به طرف ارمان و ماشین …..
دیر شده بود ولی در لحظه ی اخر ارمان من رو با شتاب هل روی اسفالت ها ….
با ارنج اومدم روی زمین ….
سرعت ماشین خیلی زیاد بود ارمان با شدت پرت شد اون ور کوچه….
فقط تونستم جیغ بزنم …… دانیال شوکه شده بود ……
از شدت برخورد ارمان به زمین همه ی همسایه ها ریختن بیرون ……
عمو هم اومد بیرون بیچاره نمیدونستم چی شده صدای چی بود؟
با این که تاریک بود و بارون شدید میومد ولی از دور دیدم همه ی لباس هاش خونی شده بود با صدای بلند تری جیغ کشیدم ……..
– ارمان !!!!!!!!!!
بالای سرقبر یه نفر بودم ولی نمیدونم کی بود رفتم جلو تر ….
این قبر ارمان بود ؟؟؟؟؟؟ ارمان مرد فقط برای خودخواهی من … فقط به خاطر یه لجبازیه من ….. اگه اون بمیره منم میمیرم ….
گریه کردم بلند ……
جیغ کشیدم …… دست خودم نبود ….
– دکتر فکر کنم بهشون اومد …
صدا ها کم کم داشتند بیشتر میشد اروم چشم هامو باز کردم نور لامپ اذیتم میکرد …. چشم هامو بستم …..
– دخترم چرا دوباره چشم هاتو بستی ؟
– لامپ اذیتم میکنه ….
سریع به پرستار گفت لامپ رو خاموش کنه …..
چشم هامو باز کردم دو سه تا پرستار خانم بودن با یه دکتر مسن ….
پرستار اومد جلو فشار رو گرفت
– من چرا اینجام …..
– یادت نمیاد تصادف کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ …..
دعوا … بیرون اومد دانیال از ماشین …… هل داد ارمان …… افتادن من روی اسفالت … داغون شدن ارمان ..
یه دفعه با صدای بلندی گفتم :
– من باید برم ارمان داره میمیره ….. باید برم کمکش کنم …. اون به خاطر من رفت زیر ماشین ……
میخواستم از جام بلند بشم که به شدت سرم گیچ رفت …….
– دخترم اروم باش بعد از یه هفته چشم هاتو باز کردی بعدش سریع میخوای راه بری ….. یه نگاهی به دستت چپت بگن شکسته باید اروم تکونش بدی …..
هیچ حسی در ناحیه ی دستم نمیکردم ولی از از ارنجم گچ گرفته بودن تا روی دستم ….
من یه هفته اینجام ….. ارمان کجاست ؟ 
خدایا شکرت که خواب بود …. یعنی زنده بود ……
با دست راستم که ازاد بود دست پرستار رو گرفتم …
– خانم تروخدا بگید ارمان کجاست ؟
– منظورت همون پسره است که تو رو هل داد خودش رفت زیر ماشین…
– اره فقط بهم بگید کجاست خواهش میکنم …….
سرش رو تکون داد …..
– متاسفم اون تو کماست اصلا وضعیتش خوب نیست ….
این رو گفت از اتاق رفتند بیرون ….
نکنه بلایی سرش اومده نمیخوان به من بگن ….
همش تقصیر منه …. همش به خاطر خودخواهیه من ….. من که ارایش نمیکردم دانیال مجبور نمیشد از ماشین بیاد بیرون واین اتفاق برای ارمان بیفته …….
با صدای بلندی شروع کردن به جیغ زدن ……
مامان و زن عمو اومد تو ….
هر دو تاشون چشم هاشئون پر از اشک و خون بود ….
– دخترم الهی فدات بشم ….. خدایا شکرت که دخترم سالمه ….
– زن عمو ارمان کجاست اون به خاطر من این بلا سرش اومد تروخدا به پرستار ها بگید اجازه بدن من برم ببنمش ……
مامان اومد جلو سرم رو گرفت بغلش …..
– اروم باش فقط براش دعا کن باشه ؟
زن عمو ان قدر گریه کرده بود که دیگه صداش در نمی یامد ..
– مامان دانیال کجاست ؟
– خونه است الان یه هفته است لال شده دیگه حرف نمیزنه …….
خد ایا من چی کار کردم کاش هیچ وقت سوار ماشین ارمان نمیشدم ..اگه با مامان این ها میرفتم دیگه هیچ کدوم از این بلا ها سرهیچ کس نمیامد …..
دوباره هق هقم شروع شدم ..
هیچ وقت خودم رو نمیبخشم اگه بلایی سرم ارمان بیاد …… اگه بلایی سرم اون طفل معصوم بیاد چی …. اگه دیگه حرف نزنه من باید چی کار کنم …
– مامان من میخوام ارمان رو ببینم تروخدا بهشون بگو اجازه بدن ….
– ساحل جان سرتو هم اسیب دیده اجازه نمیدن از جات تکون بخوری …
اگه من سرم اسیب دیده پس سر ارمان چی شده …… اگه منم اینطوری درد دارم پس اون که رفت زیر ماشین چه جوری درد داره …
تمام صحنه اومد جلوم لحظه ی پرت شدن ارمان با اون هیکل روی زمین…. سر و صورتش پر از خون شده بود …
ان قدر داد و. فریاد زدم که پرستاره اومد بهم ارام بخش تزریق کرد ….
از خواب بیدار شدم توی یه اتاق دیگه بودم به هر دو تا دستم سرم وصل بود …..
خواستم از جام بلند بشم که سرم گیچ رفت ….
درد سرم و دستم خیلی اذیتم میکرد احساس میکردم هر لحظه است که حالم بهم بخوره …….
یعنی ارمان الان کجاست هنوزم تو کماست خدایا چرا به خدام دروغ بگم من هنوزم دوستش دارم …. خدایا ارمان رو دوباره به من برگردون ….
همه ی این اتفاق ها برمیگرده به خودم اگه به خاطر لجبازیه ی من نبود هیچ وقت این اتفاق ها نمی افتاد …..
داشتم اشک میریختم که پرستار اومد تو اتاق ….
– سلام خوشگل خانم بهتر شدی ؟
اشک هامو پاک کردم با استینم ……
– نه حالم اصلا خوب نیست دارم میمیرم ……
– این حرف چیه اخه عزیزم برای چی بمیری سرت درد میاد ؟
– اره خیلی …. دستم هم خیلی درد میاد نمیشه گچش رو باز کنید ؟
یه اخم کوچلو کرد …
– باز کنیم اصلا نمیشه ارنجت بدجوری اسیب دیده باید تا دو ماه تو گچ بمونه …..
دو ماه من چه جوری تحمل کنم …..
با دست سالمم دست پرستار رو گرفتم ….
– خانم میشه بگید پسر عموی من کجاست ؟
– همون که به خاطر تو رفته زیر ماشین ……
با بغض گفتم :
– اره
یه دستمال بهم داد …
– با گریه چیزی درست نمیشه سرش خیلی بد خورده زمین … خون تو سرش لخته شده فقط باید براش دعا کنی ما دیگه کاری از دستمون بر نمیاد تا بهوش بیاد ……
بلند گریه کردم هر چی پرستار بهم سعی میکرد ارومم کنه نمیتونست …
– همش تقصیر من لعنتیه ….. خانم به پات میفتم بذارم من چند دقیقه ببینمش ….. ازتون خواهش میکنم …. جون هر کس که دوست … جون بچت …..
– خیله خوب بابا گلوت درد میگیره چرا اینطوری میکنی صبر کن برم یه ویلچر بیارم تو که نمیتونی از جات بلند شی راه بری …..
بعد از چند دقیقه اومد از جام بلند شدم تازه متوجه کوفتگی پاهام شدم یعنی منم دانیال رو هل دادم پاهاش اینطوری شده ….
سرم گیچ میرفت ولی اصلا مهم نبود حاضر بودم بمیرم ولی ارمان بهوش بیاد …..
سوار اسانسور شدیم رفتیم طبقه ی بالا …
داخل بخش کما شدیم ……
– ببین اینطوری که بوش میاد فکر کنم دوست داشته که خودش رو انداخته ی زیر ماشین اره ؟
سرم رو انداختم پایین کاش اندازه ی یه مورچه دوستم داشت …..
– خیله خوب بهم قول میدی اگه دیدش خونسرد باشی …. اگه دکترت بفهمه من رو دعوا میکنه چون تو اصلا نباید از جات تکون بخوری ….
مگه چه شکلی شده که داره میگه اروم باشم ……
– قول میدم میشه خودم با پای خودم برم تو با این ویلچر سختمه …
– مگه سرت گیچ نمیره …..
– نه سرم گیچ نمیره …
بهش دروغ گفتم چون سرم وحشناک گیچ میرفت ..
– باشه اما اروم برو تو وارد که شدی اتاق سمت چپ …..
وارد بخش دومی شدم ….
انگار روی پاهام توی خودم نبودم هر لحظه که به اون اتاق بیشتر نزدیک تر میشدم قلبم بیشتر میزد ….
اروم اروم نزدیک شدم به اون اتاق نزدیک شدم پرستار بخش داخلیه بهم گفته بود فقط فقط باید از پشت پنجره ببینمش ….
نزدیک شدم از دیدن ارمان شوکه شدم …..
دو تا از دستش و پای چپش تو گچ بود ….
دور سرش هم بسته بود …..
کلی دستگاه های مختلف بهش وصل بود …….
با صدای بلندی داد زد …..
– ارمان ترو خدا بلند شو …..
گریه امونم رو بریده بوده بود …..
– ارمان به خاطر همون دختری که دوست داری از جات بلند شو …. بلند شو لعنتی …..
نشستم روی زمین ….
پرستاره اومد طرفم …
– چرا داد میزنی پاشو ببینم …. اینجا پر از مریضه … من که بهت گفتم نیا حالت بد میشه ……
دیگه نایی نداشتم از جام بلند بشم اون یه ذره انرژیم هم با دیدن ارمان از دست رفته بود …….
بعد از دیدن ارمان به کلی حالم خراب شد ….. حالا هم از نظر جسمی داغون بودم و هو از نظرروحی ….
چه بیمارستان بدی بود که حتمی اجازه نمیدادن یه همرا کنار ادم باشه …
مامان بهم زنگ زد که چی لازم دارم برام بیاره ….
نیم ساعت دیگه ساعت ملاقات بود دلم نمیخواست حتی یه نفر هم من رو اینطوری ببینه چون هم چشم های بدجوری باد کرده بود هم صورتم جای زخم داشت ……
دریا دانیال رو اورده بود تا شاید من رو ببینه حرف بزنه ……
اول مامان و زن عمو اومدن بعد از اون هم مریم با مامانش اومده بود …..
سعی میکردم بیشتر زیر پتو باشم تا چشمم به بقیه نیفته …..
مامان عهم وقتی دید واقعا حالم خوب نیست زیاد بهم گیر نداد که از زیر پتو بیا بیرون …….
صدای دریا رو شنیدم از زیر پتو اومدم بیرون ……
دانیال یه گوشه ای ایستاده بود صورت اون هم یه ذره زخمی شده بود ولی نه اون قدر که جلب توجه کنه ….
تا من رو دید اومد جلو …. بلند زد زیر گریه ……
– خاله ……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا