رمان تب داغ هوس

پارت 11 رمان تب داغ هوس

4
(4)
بابا هنوز با شهلاست یا شاید رفته سراغ یکی دیگه…
اگر مامانو بابا جدا بشن منونگین که عنراً پیش بابا بمونیم 
یعنی بعدش آرمین دست از سم بر میدآره؟
فردا باید برم بخیه ام بکشم
وای قرصمو یادم رفت بخورم دارو خونه ای گفت :
باید روزی یه دونه سر ساعت بخورم تاخطا نده آخ آخ …
کامیار اومد اومد …اوه اوه ریختشو به قول شروین از سر دعوا اومده معلوم نیست دوبآره چی شده 
شروین-گوش میدی به حرفم ؟
کامیار اومدو گفت:
-نفس ،یه لحظه بیا
کامیار با اخم به شروین نگاه کرد چرا این دوبرادر با این بنده خدا لجند
رفتم جلوی ورودیه آشپز خونه و کامیار گفت:
بیا بیرون «آرنجمو گرفتو یه کم از آشپز خونه دورم کردو گفت:»
-حواست به نگین هست؟حالش زیاد خوب نیست
-اگر حرصش ندی خوبه 
کامیار –من حرصش میدم خوبه نگینو می شناسی با نگین باید …
-نفس!
سر برگردوندم دیدم آرمین ِکه دآره میاد ، وای نفس قیافه ی آرمین و «به آشپز خونه نگاهی کردو صورتش قرمز تر شد با صدای جدی گفت:
-میخوام سیگار بکشم 
یعنی بیا تو اتاق پدر تو در بیارم 
اومدیم از جلوی آشپز خونه رد بشیم که آرمین ایستادو رو به شروین که همچنان منتظر بود تا من برگردمو ادامه ی حرفاشو بزنه گفت:
-بهتر نیست شما برید تو جمع تا مادرتونو کنترل کنید تا عروسیه خواهرتو بهم نزنه؟
بعد اون نگاه شاکیشو از شروین گرفتو به طرف اتاقم رفتمو شروین گفت:
-این هر دفعه که میخواد سیگار بکشه باید تو همراهیش کنی
لبخندی تلخ و تصنعی و مسخره زدمو به اتاقم رفتم نگین تازه از دستشویی اتاق اومده بود بیرون صورتش خیس بودو رنگش پریده بود با حرص آرمین و نگاه کردو شالشو از رو تخت برداشتو زیر لب غر ی زدو آرمین بلند گفت:
-جرات داری بلند بگو جوابتو بدم 
نگین-برو بابا 
از اتاق رفت بیرون وآرمین نگاهشو به طرفم برگردوندو در رو بست ….
-مگه نمیگم از این یارو خوشم نمیاد ؟ 
-من داشتم فقط سالاد درست میکردم ،اصلاًگوش نمیدادم چی داره میگه به لطف تو اونقدر مشغله ذهنی دارم که حتی از کارهای روزمره خودمم ساقط شدم .
آرمین – برای چی دیروز منو کاشتی ؟ مگه من با تو شوخی دارم میگم بیا خونه ؟ 
-نگین حالش بد شد … 
آرمین – دیگه نمیخواد به من دروغهایی که به مامانت تحویل میدی و تحویلم بدی 
-به خدا نگین یهو حالت تهوع گرفت و هی بالا آورد بعد هم بیحال شد ،مامانم هم که رفته بود خیاطی نبود ترسیدم نگینو تنها بذارم . آرمین با اخم نگام کرد و گفت : 
-چرا زنگ نزدی ؟ چرا موبایلت خاموش بود ؟ تو «اشاره کرد بهم و در حالی که می اومد جلو و من به عقب میرفتم با هر قدمی که او به جلومی اومد من به عقب گفت : » 
-هر کار و بهونه ای جور میکنی که از دست من قِصِر در بری؟ بعد هم فکر میکنی من خرم و نمفهمم چی تو سرت میگذره ، نگین مریض بود ، مامانم نذاشت بیام ، رفته بودم دکتر بخیه هامو بکشم …. ولی باید بهت بگم که کور خوندی من با این حرفا و بهونه های تو خر نمیشم من خودم تو رو استاد کردم می خواهی منو بپیچونی ؟ 
-ارمین برو عقب الان مامانم مثل اون دفعه یهو میاد تو اتاق ، تو رو اینطوری ببینه قشقرق به پا میکنه ها آرمین …. 
آرمین دستموپس زد و گفت : 
-فکر کردی اون خواهر سلیطه ات هر کاری که با اون کامیار بدبخت میکنه تو هم میتونی با من بکنی؟ نه عزیزم من فقط منافع خودم برام مهمه روی سگمو که بلند کنی تو یه چشم بهم زدن زندگیتونو میترکونم …. «منو کشید تو بغلش ،شالمو باز کرد،نمیدونم چرا این کار رو میکرد سرشو به گردنم فرو می بردو بو میکشید و با هر دم کمرمو بیشتر می فشرد و به خودش نزدیک ترم میکرد تا اومدم یه چیزی بگم گفت:
-سیس،سیس…«لبشو زیر چونم گذاشت ونرم بوسید و کمی سرشو عقب کشیدو بدون اینکه سرشو بلند کنه چشماشو به طرف چشمام بلند کرد و با شصتش چونه امو کشید پایین تا لبم به لبش نزدیک بشه
هول شده بودم میترسیدم مامانم بیاد ،میترسیدم یکی متوجه بشه که جفتمون تو جمع نیستیم ، از همه بدتر اینکه نمیتونستم جلوی آرمینو بگیرم ، صورتمو کنار کشیدمو عصبی چشماشو رو هم گذاشتو گفت »: نفس ! صد بار گفتم این کار رو نکن بیزارم ازش.
با استرس و التماس گفتم : آرمین اینجا نه ، یکی میبنتمون الان شک میکنن میام خونت به خدا میام 
آرمین به من نگاه کرد و گوشه لبشو جویید و گفت : 
-تو منو اذیت میکنی نفس ، نفس گیرم میکنی و من از این کارت متنفرم ، یک هفته هست که عین موش خودتو غایم کردی ، زنگ هم که نمیزنی ، زنگ هم که میزنم میگی یکی اومد و قطع میکنی ،منو سگ نکن که همه رو بذارم رو داریه خیال تو ،یکی رو راحت کنم
-چرا شرایطمو درک نمیکنی ؟ کسی نمیدونه که من با توام 
آرمین با هیجانی ناخوشایند نگاهم کرد و ادامه ی حرفشو گفت : وقتی هم که میکشونمت تو اتاق از دستم در میری که یکی الان در اتاقو باز میکنه تو رو با من میبینه 
دستشو دور کمرم پیچوند وبا اون یکی دستش سرمو نزدیک صورتش کردو آهسته در حالی که خودشو آماده هدفش میکرد گفت : 
-و من دوست ندارم که تو منو مدام به ساز خودت برقصونی ،چون همینطور داره به چوب خطهات اضافه میشه «کار خودشو کرد لبشو رو لبم گذاشت و شروع به بوسیدن کرد دلم داشت از دهنم در میومد تمام جونم گوش بود که صدای پای مامان یا دیگرونو بشنوم …بسه دیگه لعنتی جونمو گرفتی هر وقت میومد بوسه اشو به اتمام برسونه و نفس راحت بکشم مجدداً از نو شروع میکرد…گریه ام از خون سردیش داشت در میومد … بالاخره راضی شد تمومش کنه تا اومدم هولش بدم عقب شاکی نگام کرد و نگهم داشتو بعد نگاهشو ازم گرفتو دستشو رو سرشونه ام،بازوم،ساعدم….تا اینکه به اینجا رسید
پنجه های دستشو میون انگشتای دستم فرو برد و به دستم نگاه کرد ، وای حلقه ام….نفس کشته شدی رفت… 
بعد منو با حرص پنهانی نگاه کرد و آهسته دست رو سرم کشید و گفت : 
-می خواهی حلقه رو به انگشتت جوش بدم ؟! 
-وای آرمین به خدا همین الان در آوردم…. 
آرمین – از وقتی اومدم تو دستت نبود عزیزم 
-به خدا ظهر وضو گرفتم از تو انگشتم در آوردم الان دستم میکنم . آرمین و کنار زد م و رفتم تو دستشویی اتاقم تا حلقه امو از روی قفسه های دستشویی بر دارم که صدای باز شدن در اتاق اومد خیال کردم که آرمین رفت بیرون ولی بلافاصله صدای بابا اومد : 
-اِ مهندس جان اینجایی ، فکر کردم رفتی تو حیاط سیگار بکشی … 
آرمین – نه طبق عادت اومدم اینجا مشکلی هست برم؟ … 
بابا – نه راحت باش نمیدونم نگین و نفس کجان ، راستش مهندس جان … ازت یه خواهش بزرگ داشتم … اصلاً نمیدونم با چه رویی باید بگم … می دونم که قبولش سخته ولی من برات جبران میکنم 
« آرمین مثل همیشه سرد و بی روح گفت» : 
آرمین – چی شده ؟ 
بابا – راستش الان هم دست من خالیِ هم نعیم ، میدونی که خانواده ملیکا چقدر زیاده خواه هستند با اینکه خرید عروسی رو چهار ماه پیش انجام دادیم ولی کلی رو دستمون خرج گذاشتند ، فقط دو میلیون پول طلاهاش شده ، تمام پس انداز پسره تموم شد ، منم هر چی داشتم بابت رهن خونه اشون دادم برای تالار عروسی واقعاً موندیم . 
آرمین – چقدر میخوایید ؟ 
بابا – نه نه مهندس جان پول نمیخوام … راستش …. اِم … چطوری بگم … میتونیم … میتونیم عروسی رو تو باغ کرج شما بگیریم ؟ 
نه صدای بابا می آمد نه آرمین ، یه چیزی بگید دیگه ، آرمین یعنی قبول میکنه ؟ منتظر شنیدن صدای آرمین بودم،خودمم از ترس اینکه بابا نفهمه من تو دستشویی اتاقم نفسامم آروم می کشیدم که بابا گفت : 
-خوب میدونم که شما رو باغ کرج خیلی حساسی ولی من خودم همه جوره حواسم هست که آسیبی به باغ نزنند اصلاً من خودم یکی دو نفر رو میزارم که مراقب باشند طرف درختها و گلها نرند ، اصلا یه نفر هم مراقب اون باغ پشتیه میذارم، نمیزارم کسی هم وارد ویلای باغ بشه فقط … 
آرمین – یه سیگار بکشم؛ جوابشو میدم . 
بابا با لحن شرمنده گفت : 
-من واقعاً تو هچل افتادم مهندس جان ایشاالله خودت پدر میشی میفهمی چقدر سخته که آدم ببینه بچه اش نه راه پس داره نه پیش ، زیاده خواهی های این خانواده کمر نعیمو شکونده … من میرم بیرون تا سیگارتون رو بکشید ولی تمام امیدم اینه که به من خبر خوش بدید ، برات جبران میکنم 
بابا رفت بیرون و از دستشویی اومدم بیرون و به آرمین گفتم : 
-چی می خواهی بگی ؟ 
آرمین منو موذیانه نگاه کرد وحلقه ام رو از دستم گرفت و تو انگشتم کرد و بعد نگاهی کرد و گفت :
-من از تکرار حرفام بیزارم ولی تقریباً هر دفعه تو رو دیدیم این جمله رو گفتم : ((این حلقه رو از دستت در نیار)) نمیدونم چطوری اینو تو سرت فرو کنم ! 
مضطرب گفتم : آرمین میخوای چی بگی ؟ آرمین با شیطنت و موذی نگام کرد و موهامو از روی شونم کنار زد و گفت : 
-خوب به تو بستگی داره عزیزم ! 
-آرمین واقعاً الان وضعیت اقتصادیمون بده … 
آرمین بهم با شوری خاصی نگاه کرد و دستشو دور کمرم گرفت وکمرمو از زیر لباسم لمس کرد هنوزم گرمای دستش که بهم میخورد مور مورم میشد منو به خودش نزدیک کرد و گفت : نظر منو جلب کن . 
بی تاب و مضطرب گفتم : آرمین ! 
آرمین – کافی که تو بخوای تا من باغ رو در اختیار خانوادت بذارم … هووم ؟زودباش تصمیمتو بگیر بابات اومد دنبالم میدونی که مادر عروستوت آدم رو دیوانه میکنه … ناامید و با غم زیاد گفتم : 
-تو از هر فرصتی سوء استفاده میکنی 
آهسته به عقب هولش دادم و گفتم : باشه 
لباسم رو درست کردم و روسریم و سر کردم و آرمین در حالی که صورتش رو با دستمال پاک میکرد گفت : 
-بهتره که اول من از اتاق خارج بشم چون چشمها همه به درِ اتاقِ که من بیام بیرون و اگر تو از اتاق بری بیرون همه میفهمن که از اول هم تو ، توی اتاق بودی برگشتم و روی تختم نشستم و ساکت درست عین یه کنیزی که گوش به فرمان اربابشه به آرمین نگاه کردم و آرمین گفت : 
-اگر تو عین نگین بودی میکشتمت یعنی من شیفته این اخلاقتم 
-که بدبختم ؟که ترسوأم ؟اگر مثل نگین بودم شاید اوضاعم بهتر بود .
آرمین – نه عزیزم حتی اگر تو هم مثل نگین بودی با من کارت تغییر نمیکرد شاید بدتر هم میشد چون اگر من جای کامیار احمق بودم نگین جرات این سرتق بازیها رو نداشت ، کامیار چون عاشقِ نگینه ، نگین هم اینو میدونه واسه همین داره زبون درازی میکنه …. آخرش هم نتونستم سیگار بکشم به خاطر این لوس بازیهای جنابعالی اونقدر چونه زدم فرصت سیگار کشیدن رو هم از دست دادم آرمین رفت بیرون و با بغض به بالا سرم نگاه کردم و گفتم : 
-آره حقمه ، حق اعتراض ندارم کسی که دروغ میگه و پی خواسته های نفسِش میره ، عاقبتش خجسته نیست . 
-در به ضرب باز شد قلبم ریخت ، نگین با گریه و عصبی گفت : 
-اون شوهر بیشرفت یادش میده … «هول زده گفتم» : 
-نگین هیس . 
نگین – منو تهدید میکنه ، خط و نشون میکشه وادارم میکنه گزینه ای رو که تو انتخاب کردی رو انتخاب کنم چون اون آرمین نمک نشناسِ از خدا بی خبر با این کارش به نیت پلیدش رسیده ، اون میریزه این یکی جمع میکنه ، مثل احمقهاست عقل خودشو داده دست اون مرتیکه« ….. »داده ،میگه عقد موقت میکنیم تا آب ها از آسیاب بیفته منو میخواد مثل تو که اسیر امیال نفسانی آرمینی ،اسیر کنه….
دستشو گذاشت روی دلش و گفت : اونقدر حرصم داده که همش دل درد و حال تهوع دارم….مجبورم میکنه… 
صدای دست زدن آمد و نگین گفت : 
-اره خوشحال باشید ، منو این نفس بدبخت داریم از گریه میمیریم از بدبختی و زوری که بالاسرمونه داریم دق میکنیم اونوقت اونا خوشحالند و دست میزنن 
نگین در حالی که وسط اتاق وایساده بود به من نگاه کرد و گفت : 
-چی گفته بهت که داری گریه میکنی ؟ 
-میدونی نگین تو داری ناشکری میکنی کاش آرمین هم مثل کامیار بود اونوقت اوضاع من خیلی بهتر بود ، کامیار اونقدر دوستت داره که بالاخره یه کار عاقلانه به خاطر منفعت تو بکنه هر چند که الان رو دنده لج و کینه است و اگر به فرض تو رو هم رها کنه تو چیزی جز اونچه که خودت خبر داری و یه احساس له شده رو از دست ندادی ولی من علاوه بر این جسم سالممو از دست دادم و گیر کسی افتام که من براش حکمی رو که تو برای کامیار داری رو ندارم ، به خاطر تمایلات نفسانیش حاضرِ از همه چیز بگذره و از همه چیز نهایت سوءاستفاده رو بکنه میدونی علت دست زدن اونا چیه ؟ اینه که آرمین الان گفت : که برای عروسی میتونند تو باغش جشنشونو بگیرن و من برای اینکه آرمین این حرف رو بزنه باید بهش باج بدم ، من شدم یه سرگرمیه بیرحمانه و در عین حال برای آرمین خواستنی ، من قربانی چند نفر بشم ؟ گناه بابا ؟ زندگی برادرم ؟ اینکه مادرم هنوز میتونه راحت زندگی کنه و آرمین بهش نگه زندگیش شونزده سال پیش جهنم شده ، چوب چند نفر رو بخورم ، دیگه دارم میبرم و این اولشه ، اولِ تمام خواسته های آرمین و من وحشتم از روزی که آرمین دلش خنک بشه و از من سیر بشه اونوقت من چی هستم ؟ دختری که همه به اون به چشم زنی نگاه میکنن که سالم نیست و من برای اثبات اینکه گناهم گول خوردنم و یه دوستی ای که خیلی ها زیر سقف این شهر ، این کشور ، این دنیا تو زندگیشون دارند ، داشتم همین با فرق اینکه دوست من یه اهریمن در لباس انسان بود 
نگین اومد منو تو آغوش کشید و گفت : 
-الهی برات بمیرم آبجی کوچولوی من ، چرا باید تو اوج جوونیت اینطوری کمر شکسته باشی ؟ آره من ناشکرم ، من وضعیتم بهترِ ، من پشتتم ، حتی اگربه قیمت از دست دادن لحظه های بهترم باشه . 
عروسی نعیم بالاخره فرا رسید ، قرار بود پنجشنبه عروسی توی باغ آرمین برگزار بشه و از چهارشنبه شب خونواده من به همراه آرمین و کامیار به طرف کرج حرکت کردیم . 
-خوبی ؟ 
نگین سرشو به معنی نه تکون داد و زیر لب گفت : 
-خدا نبخشتت ، خدا نبخشتت من از حقم نمیگذرم ،یادم میوفت چطوری مجبورم کرد میخوام از ضعف خودم خودمو خلاص کنم،من بانی وباعثشو نمی بخشم…ازش متنفرم
گیج بودم کی رو میگه؟آرمین؟کامیار؟بابا؟
-کامیار ؟ 
نگین – اگر بابام گناه کار نبود که کامیار زبونش روم دراز نبود ،جرات این کارها رو نداشت . 
-نگین جواب آزمایشو گرفتی ؟ 
نگین – دستِ کامیارِ نمیدونم جوابش چیه 
– باهم باز دعواتون شده 
نگین – نترس کامیار مثل آرمین نیست و البته تویی که ارمین و تحمل میکنی من حتی کامیار رو هم نمیتونم تحمل کنم ، دارم از استرس میمیرم ، اگر حامله باشم چی ؟ 
-ایشاالله که نیستی 
نگین – دلم براتِ که هستم ، واضح که هستم ، حالت تهوع دارم ، عادت ماهیانه ام عقب افتاده ، از بوی تخت خودم بدم میاد و میام رو تخت تو میخوابم … وای من حامله ام …کثافت عقدم کرد که این بلا رو سرم بیاره
-هیس مامان میشنوه 
نگین زد پشت دستشو گفت : بدبخت شدم 
-نگران نباش ایشاالله که نیستی 
نگین – داری منو گول میزنی ؟ باید یه جا رو پیدا کنم
– برای سقط ؟!!!
نگین – پس با این اوضاع بچه رو نگه دارم ؟ دیوانه ام ؟ 
-کامیار چی ؟ اونو چیکار میکنی ؟ جواب ازمایش دستِ اونه چرا بی عقلی کردی و گفتی که آزمایش دادی ؟ 
نگین – خودش منو برد آزمایشگاه تا آزمایش بدم 
-اگر نذاره چی ؟
_یه کاری میکنم که بچه بیفته میگن بچه اول راحت میفته . نگین سرشو رو، رو پای من گذاشت و آهسته گریه کرد ، موهاشو ناز دادم و با غم گفتم : 
-کامیار چطوری بود خوشحال بود یا ناراحت ؟ 
نگین – اصلاً بهش توجه نکردم ، کامیار هر حسی که داشته باشه به آرمین نگاه میکنه ، آرمین شده زبون کامیار 
-میدونستی مادرشون از بابا حامله بوده ؟ 
نگین با حرص گفت : آره خدا نبخشتش هر چی میکشیم از دستِ این زنو مردِ
به بابا نگاه کردم حسی به نام دوست داشتن تو دلم نداشتم ، عین یه مرد غریبه شده بود رابطه من و نگین با بابا اونقدر سرد بود که بابا رو هم نسبت به ما سرد کرده بود و البته داشتن یه رابطه پنهانی ، دل مشغوله داشتنو زندگی هم اجازه نمیداد که به ما بیشتر از اینا توجه کنند علی الخصوص که تازگی ها به مشکل اقتصادی بدی هم گرفتار شدیم و عروسی نعیم به همه این جریان ما می افزود . 
نگین آروم اول گفت : حالم داره بهم میخوره ،بگو نگه داره 
-نگه دار حال نگین بدِ 
بابا – حال نگین؟ چرا بدِ ؟ 
مامان برگشت و گفت : نگین ؟ چته مادر ؟ 
نگین جلوی دهنشو گرفت و هول زده گفتم : 
-بابا نگه دار 
مامان – اِوا تو که خوب بودی ! ماشین گرفتت ؟ 
بابا کنار زد و نگین پیاده شد کنار اتوبان شروع کرد به عق زدم مامان پشت نگین رو ماساژ میداد و گفت : 
-حسین تو ماشین آب داری ؟ 
صدای هول زده کامیار اومد : چی شده ؟ نگین ؟ … 
مامان – دکتر جان بیا ببین بچم چش شده ؟ 
کامیار اومد طرف نگین و مامان رفت عقب و کامیار دستشو رو شکم نگین گذاشت و نگین با همون حال بد یه نگاه با حرص به کامیار کرد و کامیار گفت : نفس یه شیشه آب توی ماشینه برو از آرمین بگیر … 
نگین دوباره عق زد و آرمین بی حوصله شیشه اب رو قبلاً تو دست گرفته بود و به من داد و گفت : 
-حسودیم شد آه کاش تو الان جای نگین بودی و من جای کامیار ببین به هوای دکتر بودنو مریض بودن چه تو بغلش جا گرفته
با حرص آبو از دستش گرفتم و باحرص گفتم:
-جای کمکته ؟ 
آرمین – چکار کنم همه رو کنار بزنم بیام پشت نگین رو ماساژ بدم و بگم قوی باش همه مادرها باید این دوره رو رد میکنند 
-حامله است ؟!!! 
آرمین با یه حالت مسخره ای گفت : 
آرمین – اَه لو دادم 
با حرص گفتم : 
-واقعاً که من و خواهرم واسه تو و برادرت شدیم بازیچه ؟ به همین راحتی ؟ حالا تکلیف چیه ؟ نگین باید چیکار کنه ؟ 
آرمین شونه رو بالا داد و گفت : 
-خب عزیزم اگر تو حامله بودی من میتونستم بهت جواب بدم ولی متاسفانه خواهرت حامله است و و من از قدرت جواب دادن ساقطم . با حرص آرمین رو نگاه کردم و کامیار گفت : 
-نفس آب رو بیار دیگه . 
شیشه آب رو برای کامیار بردم و کامیار تا اومد یه چنگ اب به صورت نگین بزنه مامان گفت :
– بدین من دکتر ماشین گرفتتش نه ؟ من قرص همراهم نیست همراه شما هست ؟ 
نعیم هم به ما رسید و اومد گفت : چی شده ؟ 
کامیار – نه قرص ندارم ، اگه تو ماشین شما جا نیست بهتره بیاد تو ماشین ما ، بزرگتر هم هست عقب دراز بکشه ، اینطوری براش بهتره 
مامان – اخه اینطوری مزاحم شما میشه بعدشم من دلم شور میزنه آرمین – نفس بیاد تو ماشین ما …. 
نعیم – من یه جا دارم وسایل همه پشت ماشینه نفس بیاد تو ماشن من جا باشه که اون دراز بکشه ؛آرمین شاکی به نعیم نگاه کرد و کامیار گفت : 
-حالش بد شد سریع به من اطلاع بدید
نگین – خوبم مشکلی نیست ، الان حالم خوبه …. 
کامیار – خانم پناهی اگر چیزی دارید بدید بخوره طعم دهنش عوض بشه ، اینطوری یه کم جلوی تهوع بعدی رو میگیره 
مامان –نه چیزی برنداشتم 
آرمین با شیطنت آهسته پشت سر من گفت : 
-من تو ماشین، مشروب به انواع تکمیل دارما ، میخواد بخوره اصلاً شارژ بشه ؟! 
برگشتم با حرص آرمین و نگاه کردم و ارمین گفت : چیه ؟ 
به نگین کمک کردم که بلند بشه و رو صندلی عقب ماشین دراز بکشه که آروم گفت : 
-نفس میتونی از کامیار یه چیزی بگیری که بوی کامیار رو بده ؟ 
با تعجب گفتم : چی بگیرم ؟ 
مامان – چی میخوایی ؟ 
-هیچی شما بشین … 
نعیم – نفس بیا بشین دیگه دیر شد بابا اَه … 
کامیار که هنوز نگران ایستاده بود به نگین نگاه میکرد رفتم نزدیک و گفتم : 
-نگین یه چیزی رو میخواد که ….. به آرمین نگاه کردم که دست به جیب شد و داشت منو نگاه میکرد گفتم : که بوی تورو بده !!!!!!!!!
آرمین پوزخندی زد و کامیار به آرمین یه کم شاکی نگاه کرد و بهم گفت : 
-بلوزمو بدم ؟! 
-نه مامانم میفهمه که …. دستمالی ….. 
آرمین – جورابی «آرمین زد زیر خنده و من وکامیار شاکی نگاهش کردیم »و مامان گفت : 
-نفس برو بشین چرا ایستادی ؟ 
کامیار دستمالی دست دوزی شده از جیبش در آورد و بهم داد و بردم برای نگین و مامان با تعجب گفت : دستمال میخواستی ؟ 
من و نگین هول شده به مامان نگاه کردیم و گفتم :
– دیگه گرفتم ، بهتره که حرکت کنیم . 
رفتم تو ماشین نعیم نشستم ، تمام ماشینش پراز وسایل بود منم به زور تو ماشینش جا شدم …. 
بالاخره رسیدیم باغ ، آب و هوای محشری داشت ، اونم توی اواخر خردادماه درست عین بهشت بود صدای پرنده ها بوی گل و سبزه … 
نگهبان و باغبون باغ آرمین که آقا میکائیل نام داشت و خیلی پیرمرد مهربون و با مزه ای بود تا توی ماشین آرمین رو دید با شور و شعف گفت : 
-ها سلام آقای دکتر ، رسیدن بخیر ، بالاخره به وطن برگشتین ؟ 
آقای مهندس چشمتون روشن اخوی تشریف آوردن . 
نعیم – اخوی ؟ مگه کامیار برادر مهندس شوکته ؟ 
سریع گفتم : نه بابا لابد تعارفی این حرف رو زده ! 
نعیم – تو از کجا میدونی ؟ 
-خوب اگر بود میگفت دیگه چه مشکلی داره که نگه ؟ 
نعیم یه کم من و نگاه کرد و بعد به دنبال دو ماشین دیگه به داخل باغ حرکت کرد . 
بابا از ماشین پیاده شد و نفسی کشید و گفت : 
-به به چه هوایی ،آدم توی این باغ با این هوا دوباره جوون میشه 
آرمین که ماشینش کنار ماشین نعیم تو پارکینگ پارک کرده بود ودرست پشت سر من ایستاده بود، آهسته گفت : 
-اگر بابات یه بار دیگه جوون بشه ، باید هشدار بزرگ توی روزنامه ها بزنیم که مردا زنهاشونو تو خونه ببندند و خودشونم از خونه بیرون نیان چون حسین پناهی دوباره جوون شده !!!! 
برگشتم با حرص آرمین رو نگاه کردم و نعیم گفت : 
-نفس !چیکار میکنی ؟ بیا اثاثا رو ببر «رفتم جلو تا کمک کنم که نعیم آروم گفت:»
-چرا وایسادی بِر و بِر اونو نگاه میکنی ؟ 
-چون باز مزخرف گفته بود . 
به طرف ویلای باغ رفتیم و دیدم کامیار داره در ویلا رو باز میکنه ، نگین هم به مامان تکیه زده و همونطور دستمال رو روی بینیش نگه داشته ، مامان نگین رو برد داخل و به کامیار گفتم : 
-همینو میخواستی ؟ که خواهرم به این روز بیفته ؟ حامله است آره ؟ 
کامیار – یادم رفت قبلش کسب اجازه کنم ! 
-تو و داداشتم قبل از این ها ،بی اجازه دست درازی هم کرده بودید … 
نعیم – نفس !دو ساعته رفتی اثاث بذاری برگردی ؟ زود باش … 
انگار با خودش کنیز آورده بود ، اگر بدونی به خاطر تو چه بلایی سرم اومده حداقل احتراممو نگه میداشتی نمک نشناس 
رفتم بیرون ویلا و آرمین گفت : بیام کمک ؟ 
با عصبانیت لبخندی سریع و تصنعی و مسخره زدم و گفتم : 
-نه ممنون شما کار دست ما ندید کمک نمی خواییم 
آرمین – آخه میترسم سنگین بلند کنی . 
پوزخندی زدمو گفتم : دلت میسوزه ؟ 
آرمین – میترسم تو هم حامله باشی ، خب سنگین بلند کردن برات ضرر داره 
با حرص و عصبانیت آرمینو نگاه کردم و یه سیگار آتیش زد و گفت : 
-چرا به من اینطوری نگاه میکنی نکنه جواب حامله بودن خواهرت رو هم من باید بدم ؟ باور کن توی این قضیه من کلاً بی تقصیرم!
با حرص بیشتر نگاش کردم و خواستم چمدون لباس های نعیم و ملیکا رو از صندوق در بیارم که زورم نمیرسید ، آرمین اومد جلو و با یه دست چمدون و رو از تو صندوق دراورد و گفت : من میارم 
-نمیخواد بده خودم میبرمش 
آرمین–نه شب حوصله بهونه جدید ندارم فکر کردی من آتو میدم دستت ؟ 
با حرص نگاش کردم و زیر لب گفتم :
– پس الکی میو میو نمیکنی ، لعنتی 
نعیم – اِ مهندس چرا شما ، نفس … 
آرمین مثل همیشه که با لحن سرد و جدی و رک حرف می زد گفت : 
آرمین – گذاشتی سنگینا رو نفس بلند کنه ؟ زورش نرسید از تو ماشین بکشه بیرون برو بقیه اش رو هم خودت بیار 
نعیم خندید ولی از روی اجبار ، رسید به من و با حرص گفت : 
-اینجا هم ادای رئیسها رو در میاره ، لابد آه و ناله کردی ها ؟ 
– نه کور که نبود الحمدالله دید که سنگینه … 
نعیم – برو لازم نکرده بایستی و منت سرم بزاری . 
با حرص نگاش کردم و تو دلم گفتم : خاک بر سر بی لیاقتت عروسیت بهم می خورد حالت جا می آمد ، راهمو کشیدم و رفتم به طرف ویلا و هر چی که نعیم صدام کرد برنگشتم . مامان تا منو دید گفت : چرا دستِ خالی ای ؟
-سنگین بودند نتونستم بلند کنم ، کمرم درد می گرفت .
مامان – مگه چی بود ؟ برو کمک برادرت . 
-بی ادبه بی لیاقته خودش به تنهایی لوازمشو بیاره «به اطراف نگاه کردمو گفتم»:
-بابا کو؟
مامان پشت چشمی نازک کردو گفت:
-چه میدونم یهو غیب می شه وقت کار کردن بابات همیشه غیب می شه
لابد رفته یه چرخی به اطراف بزنه
-نگین بهتر؟ِ 
مامان- رو تخت دراز کشیده توی این همه کار و آشفته بازار حال اونم بد شده ،دکتر میگه مسموم شده
-مسموم شده؟«غلط کردی مسموم شده اما مسمومِ تو خدایا حالا تکلیف چیه؟اگر مامان بو ببره،وای خدا نکنه خب به هر حال مامان خودش این دوره ها رو گذرونده …»
مامان-آره میگه مسموم شده آخه الان دوباره بالا آورد،یه آمپول هم بهتش زده ،من برم به نعیم کمک کنم از شما دوتا خواهر که خیری به بچه ام نمیرسه
مامان رفتو من شاکی مامانو نگاه کردم و گفتم:
-چقدر دستای من بی نمکه !آخ که چه پشیمونم به خاطر اینا جونمو دادم دست آرمین 
یهو یکی از پشت بغلم کرد وسرشو زیر گوشم بردو نجوا کرد:
-پشیمونی سودی نداره ، عزیزم 
-ییه آرمین ،الان یکی میاد«دستشو خواستم از دور کمرم بکشم کنار ولی آرمین زور هالک و داشت«هالک یه هیولای سبز رنگ و پر زوره، با توجه به فیلم خود هالک»زورم بهش نمیرسید محکم تر نگهم داشت و شالمو از رو سرم پایین کشیدو موهامو باز کرد سرمو از زیر دستش کشیدم بیرون و سرمو کج کردم تا ببینمشو با اخم و عصبی و کلافه گفتم:
-آرمین!الان مامانم میاد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا