رمان باغ سیب

پارت 11 رمان باغ سیب

5
(1)

« من اشتباه کردم ……از بی راهه می خواستم به همه چیز برسم …. حاضرم برای جبران کارهام هر کاری که بگید انجام بدم … اول از همه از خواهرتون شروع می کنم و حلالیت می گیرم … تمام مدارک و سند های جرم و خلاف های خسرو دارم و جاشون امنه شماره ی موبایلم رو براتون میگم وقتی برای ذخیره کردن ندارید حفظش کنید و باهام تماس بگیرید ….»

فرهنگ متعجب از این همه شتاب زدگی در جمله ها ورفتار سمیرا شماره ی موبایلش او را به خاطر سپرد و گیسو که حال پریشانی داشت و دلشوره با چتری از نا کجا آباد کنار آرامشش هوار شده بود با خدا حافظی سرسری و نصفه و نیمه زود تر از فرهنگ راهی راه پله های مار پیچ و آهنی پله ی فرار شد و پشت سرش فرهنگ راهی شد …

و هر دو صدای سمیرا را می شنیدند که با صدایی فریاد گونه به مخاطب پشت خط موبالیش می گفت:

« چی از جونم می خوای مگه بهت نگفتم دیگه حق نداری مزاحمم بشی ….»

صدای سمیرا زیر گام های آن دو که گروپ گروپ از پله ها ی مارپیچ پایین می رفتند محو و نابود شد و وقتی به انتهای راه رسیدند ،گیسو نفس هایش از خستگی هن هن می کرد و عرق روی پیشانی اش نشسته بود ،ولی شب تازه از گرد راه رسیده و تازه نفس بود ….وآسمانش یکی دو تا ستاره ی درخشان هم داشت .

گیسو خم شد و دستهایش را روی زانو هایش گذاشت حالتی مثل رکوع و سر برداشت و نگاهش میان تاریک و روشن محوطه با نگاه فرهنگ تلاقی کرد ….

فرهنگ حالا قدری از دلواپسی هایش کم شده بود با دم و بازدمی عمیق سینه اش بالا و پایین شد گفت:

« یه کم روی پله ها بنشین نفسی تازه کن بعد راه می افتیم ….»

گیسو به علامت نفی سری بالا انداخت و در حالی که بند کیفش را روی شانه هایش جا به جا می کرد جواب داد:

« نه بهتره بریم …. به افسانه قول دادم زودتر بریم دنبالش تا همین الآن هم خیلی دیر کردیم ….!»

فرهنگ هنوز گیج رفتار های ضد و نقیض سمیرا بود و شتاب زدگی که میان آن موج می زد ، نوک پنجه هایش را شانه وار میان موهایش فرو برد :

« باشه پس بریم تا دیر نشده…!»

سپس با قدری فاصله از او به راه افتاد و با صدای ترسان گیسو که لرزشی میان آن بود ایستاد ، به سمت او برگشت که سرش داخل کیفش بود و دنبال چیزی می گشت :

« ای وای خدا ی من…. موبالیم رو جا گذاشتم ….!»

فرهنگ عصبی لپ هایش از هوا پر و خالی کرد و در حالی که نگاهش به سمت او بود پرسید:

« مطمئنی ….!؟»

« آره مطمئنم ،دستم بود تا اگه یه وقت مامانم تماس گرفت متوجه بشم …. دستم عرق کرد گذاشتم روی مبلی که نشسته بودم فکر می کردم برش داشتم، ولی توی کیفم نبود .! اگه مامانم زنگ بزنه و بر ندارم یا بهش پیامک ندم نگران می شه …. افسانه هم قرار شد تا من نیومدم جواب تلفن مامانم رو نده ….»

فرهنگ یک گام از او فاصله گرفت و در حالی که شماره ای را روی صفحه ی تلفن همراهش تایپ می کرد با لحنی محکم و مردانه گفت:

« نگران چی هستی ؟ الآن با خانوم شاکری تماس می گیرم تا موبایل رو بدون اینکه مهمونش متوجه بشه بیارآشپزخونه ، دم دری که رو به پله فرار باز می شه تا برم ازش بگیرم …»

دلشوره قُل قُل کنان از ته دلش جوشید تا حلقش بالا آمد .. عصبی بی هدف شالش را بازو بسته کرد و به صدای بوق ممتد موبایل فرهنگ گوش می داد که بی نتیجه قطع شد …

فرهنگ در حالی که با گامهایی بلند به سمت پله های فرار راه می افتاد گفت:

« جواب نمیده … ببین گیسو اگه بخواهیم بریم زنگ خونه رو ب

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۶.۱۰.۱۶ ۰۵:۴۹]
زنیم باید کل بلوک رو دور بزنیم ومنتظر بمونیم تا خانوم شاکری یه جوری موبایل رو به دستمون برسونه و برای ما که عجله داریم زمان زیادیه….! تو خسته می شی هشت طبقه رو دوباره برگردی بالا….! همین جا پایین پله ها منتظر بمون تا من موبایلت رو بگیرم و برگردم …»

سپس بی آن که منتظر بماند سریع از پله ها ی مارپیچ بالا رفت…

گیسو که دلواپسی دل و روده اش را زیر و رو کرده بود ،با رفتن فرهنگ نگاهش را به اطراف چرخی داد ، وهم عجیبی از سکوت ، خلوتی و تاریکی محوطه به دلش سرازیر شد و دوان دوان خود را به فرهنگ رساند پشت سر او به راه افتاد و فرهنگ با شنیدن صدای پای او میان راه پله ها مکث کرد، رو به او شد که یک پله پایین تر از او ایستاده بود اخم هایش را در هم کردو با صدایی که خوف به دل گیسو سرازیر می کرد،کوتاه اما محکم و قاطع گفت:

« مگه نگفتم پایین پله ها صبر کن … واسه چی اومدی …!؟»

آب دهانش را فرو داد ، به پیچ و تاب اخم های فرهنگ در تاریک و روشن شب که ترسناک شده بود ، خیره شد! این بار دیگر حرفی از لجبازی نبود، کنجکاوی هم نمی کرد! و فقط از تنها ماندن در محیطی ناشناخته می ترسید ! با کلماتی شل و قدری هم وارفته جواب داد:

« ببخشید … اون پایین خیلی خلوته و تاریک و من ازتنهایی می ترسم !»

صدای نرم گیسو دل فرهنگ را نرم کردو بعد هم پشیمان از این همه تندی ….!سرش را قدری نزدیک تر برد و آهسته چیزی شبیه به نوازش گفت:

« بلای جونم … پس آهسته دنبالم بیا ،خسته نشی … یک دو تا پله پایین تر هم منتظر بمون تا من برم موبایلت رو بگیرم….»

حرفهای ساده ی فرهنگ با آن لحن خواستنی روی بال نسیمی خنک نشستند و از دل و جانش گذشت ، قدری سرش را کج کرد و کوتاه جواب داد:« باشه چشم ….»

لبخند مهمان لبهای فرهنگ شد و با گام هایی آهسته تر مار پیج پله ها را پشت سر هم بالا رفتند ….

***
وقتی به طبقه ی هشتم رسیدند گیسو چند پله پایین تر ایستاد تا مبادا درکیسه ی غیبت و بد گویی خانوم صابری بیفتد … فرهنگ به در نیمه باز که نوری باریک از آن به بیرون سرک می کشید تقه ای کوتاه زد و یکی دو بار دیگر آن را تکرار کرد، به کمرش زاویه داد و به گیسو که دو یا سه پله پایین ار ایستاده بود گفت:

« در بازه ولی صدایی نمیاد …. »

« لطفا بازم در بزن شاید توی پذیرایی نشستند و متوجه نمی شه ….»

فرهنگ این بار محکم تر تقه ای زد و در نیمه باز روی لولا چرخید و ناله ای مثل صدای قیژ قیژ سر داد و فرهنگ آهسته و نرم سرش را به داخل کشاند و با پر دست در را باز کرد و درآستانه ی آن ایستاد و با دیدن صحنه ی روبرو مات و مبهوت دستش را به در بند کرد و با لحنی ناباور گفت «یا خدا …. !»

گیسو صدای یا خدای فرهنگ را شنید و هراسان تاپ تاپ کنان چند پله فاصله را طی کرد و خود را در خانه ی سمیرا رساند و آهسته پرسید:« چی شده …!؟»

سپس فرهنگ را که جلو در ایستاده بود پس زد با دیدن سمیرا که دمر با چشمانی باز روی سرامیک های آشپزخانه افتاده بود و سرش توی دریاچه ای از خون شناور ،دست روی دهانش گذاشت و او هم مات و مبهوت شد.

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۸.۱۰.۱۶ ۰۶:۵۴]
تپش های قلبش یک در میان نا منظم شد گویی او هم از ترس از شور و حال تپش های زندگی جامانده بود….!

مردمک های مسخ شده اش در دایره ای از ترس ، وحشت و ناباوری افتاده ! و روی بدن سمیرا می چرخید ….پیراهن یاسی رنگش تا جایی بالای ران پس رفته و دستهایش به حالت شنا دو طرفش رو به جلو قرار داشت ،صدای چک چک شیر آب دورن سینک ظرف شویی همچنان سکوت را می شکست …

چیزی درون معده اش قل قل کنان بالا آمد و دهانش را مثل لحظه هایی که تجربه می کرد تلخ و گس کرد !

بی آن که سرش را حرکت بدهد و چشم از سمیر ا بردارد با لحنی ناباور با صدایی که از اعماق گلویش بر می آمد پرسید:« مرده ….!؟»

فرهنگ حال و روزی بهتراز او نداشت !حس خفگی چنگکی روی گلویش شد ،لبهایش را با زبان تر کرد و هیچ نگفت نفس عمیقی کشید تا به افکار پریشانش سرو سامانی دهد… به تصور اینکه شاید هنوز امیدی برای نجاتش باشد گام کوتاه امالرزانی برداشت و کنارش زانو زد ، مچ دستش را بالا آورد و نبضش رازیر انگشتانش گرفت هر چند هنوز بدنش گرم بود ولی زندگی دیگر در آن جریان نداشت …!

نفس های او هم به شماره افتاد همانندعقربه های ساعتی که باتری اش ضعیف شده باشد وبه سختی پیش می رود ….

پنچه های دستش را به میان موهایش فرو برد ،بار سنگینی بر روی شانه هایش حس می کرد، بی حرف و کلامی باتامل از جایش بر خاست ، به سمت سالن پذیرایی رفت وبا شال بلندی برگشت و درحالی که سعی داشت نگاهش به پا های او که از زیر دامن بیرون افتاده بود نیفتد، شال را مهمان پاهای بی پروای او کرد …!

گیسو که تا آن لحظه مات و مبهوت فقط نظاره گر بود ،دیگر تاب نیاورد قل قل های معده اش تا حلقش رسید ، دست روی دهانش گذاشت و خود را به سینک ظرف شویی رساند و تمام حجم معده اش را به داخل آن سرازیر کرد …

فرهنگ شتاب زده کنارش ایستاد بوی بد ترشیدگی زیر بینی اش پیچید ، دست را پیش برد وآب را باز کرد وبه نیم رخ رنگ پریده ی او نگاه کرد درحالی که صدایش نرم بودو آهسته پرسید:

« بهتری …. ؟ یه کم آب بزن صورتت »

تلخی تا عمق رگ و پی وجودش ریشه دوانده بود سری ریز جنباند وهمان کرد که او گفت و با پر آستینش رطوبت دهانش را گرفت ، دوباره نگاهش مثل آهنربا به سمت سمیرا برگشت سرش روی بالشی از خون بود و با صدایی که خط و خش داشت و می لرزید عصبی پرسید:

« شاید هنوز زنده باشه …. !؟تو رو خدا یه بار دیگه نبضش رو بگیر …. شاید بشه براش کاری کرد ! اگه بمیره پلیس مارو میگیره ، تاثابت کنیم بی گناهیم آبرومون رفته ما که کاری نکردیم … اصلا بیا فرار کنیم »
گیسو فشار عصبی زیادی را تحمل می کرد و بی هدف جمله های منفی اش را قطار می کرد و به دل آشوبی فرهنگ و استیصالش دامن می زد … چتری های گیسو از فرط عرق به پیشانی اش چسبیده بود و مردمک هاش عصبی و سرگردان به این سو آن سو می چرخید ….

فرهنگ آهسته گویی بخواهد با صدایش او را نوازش کند گفت :« گیسو آروم باش ….» و گیسو سلسله وار زبانش می جنبید و می گفت :« بدبخت شدیم حالا چی کار کنیم …!؟»

فرهنگ میان دو راهی از تصمیم های ضد و نقض گیر افتاده بودو کلافه میان آن ها می پیچید ، جایی میان رفتن و ماندن….! و عاقبت حکم عقل ومنطق پیروز شد ،روبروی او ایستاد تا سدی شود میان او و سمیرا و درحالی که به چشمان ترسیده او خیره شده بود سعی کرد ترس هایش را پنهان کند و خود را محکم نشان دهد مهربان جواب داد:

«اون کاری رو می کنیم که درسته …. همین الآن زنگ می زنم به صدو ده …. »

گیسو اسپند روی آتش شد و تمام افکار منفی به یک باره به سمتش هجوم آوردند و پر قدرت ظاهر شدن ….! و با لحنی ترسیده ، لرزان و ملتمس گفت:
« ای وای نه ….! تورو خدا بیا فرار کنیم هیچ کس نمی دونه که ما این جا هستیم … اگه کشته شده باشه و پلیس حرفمون رو باور نکنه چی …؟ اگه تقصیر ها گردن ما بیفته چی ؟ به خدا مامانم من رو می کشه …»

گیسو تمام افکار منفی را میان جمله هایش می ریخت و آن ها را با فعل و بی فعل پشت سر هم ردیف می کرد و فرهنگ ناتوان از این که بتواند او را قدری آرام کند دستی به پیشانی به عرق نشسته اش کشید و تلاش کرد آشوبی که در دلش به پا بود توجهی نکندو با لحنی نرم ولی پیوسته گفت:

« گیسو آروم باش … بذار برات توضیح بدم . »

توضیح نمی خواست … فقط دلش می خواست فرار کند ! بال در آورد به آسمان برود یا آب شود و در دل زمین جای گیرد …. !

به چشمان فرهنگ خیره شد و ملتمس تر از قبل ناله وارگفت:

« بیا فرار کنیم ….»

فرهنگ یک گام نزدیک تر شد همانطور که سعی می کرد با صدای آرامش او را هم قدری آرام کند او را زیر پَر چشمانش گرفت جواب داد:

« دختر خوب می دونم ترسیدی ،منم خیلی ترسیدم درست مثل تو ! من هم هزار تا فکر منفی توی سرم جولون میده و نمی دونم چی پیش میاد !؟ ولی توی شرایط سخت باید به خودمون مسلط باشیم و درست تصمیم بگیریم فرار راه حل نیست ، یه آدم به

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۸.۱۰.۱۶ ۰۶:۵۴]
دلیلی که ما نمی دونیم مرده یا کشته شده ! سمیرا تا نیم ساعت پیش با ما حرف می زد و نفس می کشید ،تمام اثر انگشت ما توی خونه هست و من چنددقیقه ی پیش من بهش زنگ زدم…. اگه کشته شده باشه دیر یا زود پلیس می فهمه و میاد سراغمون اون موقعه دیگه کسی حرفمون رو باور نمی کنه . دورغ و پنهون کاری همه چیز رو از بیخ و بن خراب می کنه و این خاصیت این دو عادت زشته ….! »

فرهنگ مکث کوتاهی کرد و به چشمان او که بی پلک زدن نگاهش می کرد زل زد وبا لحنی محکم تر از قبل که او را وادار به پذیرفتن کند ادامه داد:

« برو به دوستت افسانه زنگ بزن ، بگو خودش برگرده خونه و حرفی از اتفاقی که افتاده نزن …! منم تا بیش تر از این دیر نشده با صدو ده تماس می گیرم . بعد هم زنگ می زنم به برزو وتا جایی که لازم باشه موضوع رو براش تعریف می کنم و می گم به گلی خانوم یه جوری خبر بده که نگران نشه …. »

حلقه های درشت اشک دیدش را تار و لرزان کرد و چشم بر هم گذاشت و حلقه های بلاتکلیف از گونه اش سرازیر شدند …. عاقبت تسلیم خواسته ی منطقی فرهنگ شد سری به علامت رضایت تکان داد و همان کرد که او گفت.

****

صداها حجم ندارند ولی بار سنگینی بر روی دوشت می گذارند ….!

سرش پر بود از صدا مثل صدای آمبولانس …. صدای آژیر پلیس با آن چراغ های گردان …. صدای بازپرس جنایی و صدای همهمه ی همسایه ها که مثل مورچه هایی که به لانه هایشان آب ریخته باشند از خانه هاشان بیرون آمده بودند ….صدای پلیس هایی که مردم را متفرق می کردند …. صدای محکم و بدون انعطاف مرد روبرویش که بی امان می پرسید و او مجبور بود بازم از آن لحظه های تلخ بگوید …!

و حالا تیک تیک ساعت دیواری بالای سر افسر نگهبان توی همهمه و غوغای پشت دراتاق یکنواخت شنیده می شد …. که پی در پی شبیه پتک بر سرش کوبیده می شد و ضربه آن به شقیقه هایش می رسید ….

رنگ سرد و یخی دیوار های کلانتری ، مثل چشمان رییس کلانتری سرد و بی روح بود ! درست همانند میزی چوبی کهنه ای که روبرویش بود و صندلی پلاستیکی رویش نشسته بود .

صدای دورگه و خش دار، رییس کلانتری که تِپ تِپ با نوک خودکارش روی میز می کوبید به کلکسیون صدا ها اضافه شد :

« زیر اظهارات تون رو امضا کنید … با باز پرس پرونده صحبت کردم فعلا جرمی ثابت نشده ! پس می تونید با قرار وثیقه همراه پدر و مادرتون تشریف ببرید … در غیر این صورت امشب مهمون ما هستید و فردا به دادسرا ارجاع داده می شید و اونجا به کارتون رسیدگی می کنند ….»

آب دهانش به سختی از روی بغض نشسته بیخ گلویش رد شد وپایین رفت ،نگاهش را از سر دوشی های ریز و درشت روی شانه ی او گرفت و تا چهره ی کشیده و استخوانی او با آن ریش های پرو پیمانش رسید ،چانه ی نوک تیز اش مثل نگاهش تیز و بُران بود ! و ابهت خاصی در رفتار و گفتارش موج می زد ،چیزی که از او یک نظامی مقتدر ساخته بود …

سعی کرد جمله هایش را محتاط انتخاب کند و با لحنی آرام و شمرده گفت:

« وثیقه برای چی ….!؟جناب سروان من و آقای فتوحی که کاری نکردیم خودمون با پلیس تماس گرفتیم و برای همون آقایی که از اداره ی آگاهی اومد بود همه چی رو گفتیم …. »

مرد پیش رویش بی آن که به او نگاه کند و چشم از ورقه هی پیش رویش بردارد به میان جمله های سرگردان او آمد ، حرفش را قطع کرد :

« اگه متهم به قتل بودی که اوضاع فرق می کرد و با وثیقه آزاد نمی شدی … این روند قانونیه و همین که ازتون رفع اتهام بشه وثیقه ها تون می تونید پس بگیرید … با خانواده ات تماس بگیر بگو برات وثیقه بیارن …. »

سپس همان طور که سرش به زیر بود با دست به مامور زن ایستاده کنار در اشاره کرد :

« پور اخوان ! ببرش … می تونه با خانواده اش تماس بگیره ،بعد هم باز داشتگاه ….!»

گیسو با پاهایی که گویی وزنه های سنگین به آن وصل شده باشد برخاست و همراه زن چادری ایستاده کنار در ،از اتاقی که دیوار هایش شاهد هزاران مجرم و جانی و شاکی بود بیرون آمد …و سر برداشت وبه سبک و سیاق خودش زمزمه کرد :

« خدایا ،از آسمونت بیا پایین و معجزه هات رو هم بیار …!»

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۱.۱۰.۱۶ ۰۶:۴۰]
6 PM #63
وقتی برزو محتاط و شمرده گفت :«فرهنگ و گیسو را به کلانتری غرب تهران برده اند »، اولین تصویری که به ذهن گلی خانوم رسید ، دوست بودن آن دو بود …!

ودر پی آن افکار منفی دست به کمر با شور و حال از گرد راه رسیدند ! آن چنان که سراسیمه اولین مانتو و شال دم دستی اش را هول و دست پاچه به تن کرد تا سر خیایان و رسیدن به ماشینش یک نفس می دوید و گلاب خانوم با چادر نماز از پی او….

حالا روبروی رییس کلانتری با آن یال و کوپال و ابهت خوابیده در صدایش نشسته بود ! و شنیدن اسم سمیرا شاکری و قتل او با یک جسم سنگین ،تمام معادلات ذهنی اش را برهم زده و نمی دانست سمیرا وسط زندگی او چه می کند!؟

هیاهوی پشت در اتاق به همهمه های ذهنش اضافه شد ،دستهایس بی امان می لرزید و لرزشش تا زبانش کش آمد و باصدایی مرتعش رو به مرد پر ابهت روبرویش با آن چانه ی نوک تیزش پرسید:

« جناب سروان خواهش می کنم من هنوز گیجم …! لطفا یه کم توضیح بدید متوجه بشم ،دختر من چه ربطی به قتل خانوم شاکری داره !؟ این خانوم فقط همکار من بودند چند وقتی هم هست که استعفا دادند و از اداره رفتند . این خانوم فقط یک بار اومدند خونه ی ما ، من اصلا با ایشون رفت و آمد نداشتم…»

افسر نگهبان متاثر از درماندگی و استیصال یک مادر ،صدایش را قدری نرم تر کرد و به او که رنگ به رخ نداشت خیره شده گفت:

« خواهر من به خودتون مسلط باشید ، هنوز جرمی ثابت نشده که خودتون رو باختید !کوتاه در چند خط توضیح میدم….طبق اظهارات دختر شما که با آقای فرهنگ فتوحی مطابقت می کنه، مقتوله دفتر خاطراتش رو به دختر شما میده تا از روی اون داستان بنویسه و چاپ کنه دختر شما هم رمانش رو به آقای قتوحی که ناشر هستند میدن ، ایشون هم از روی شواهدو قرائن و توصیفات متوجه میشن که مقتوله ، زن صیغه ای دامادشون آقای خسرو سالاریه و حوالی ساعت هفت و نیم و هشت امشب به اتفاق هم به منزل مقتوله میرن تا از صحت و سقم این مطلب با خبر بشن ، دختر تون موبایلش رو جا می گذاره وقتی بر می گردنند با جسد این خانوم مواجه میشن …! »

ذهنش در دست اندازی از ناباوری افتاد ! نمی دانست در کدام چاله ی زندگی پر نشیب و فرازش جا مانده که شکافی این چنین عمیق بین او و گیسو افتاده است !

حجم آنچه را که نمی دانست و حالا رج به رج برایش هویدا می شد آواری شد بر روی شانه های خسته اش و با همان لحن درمانده و صدایی که همچنان می لرزید پرسید:

« جناب سروان حالا تکلیف دختر من چیه …!؟»

و او که کلافه از سرو صدا و هیاهوی پشت در اتاقش بود ، بی توجه به سوال گلی از جایش برخاست و سرش را رو به در اتاق چرخاند ، صدایش را در گلویش انداخت و فریاد گونه گفت:

« مراد علی …. اون بیرون چه خبره ؟»

چشم بر هم زدنی سربازی باریک و لاغر اندامی در اتاق را باز کرد و به نشان احترام یک پایش را محکم به پای دیگر کوبید ، صدای چکمه هایش در اتاق طنین انداز شد و قبل از این که حرفی بر زبانش بیاید ، رییس کلانتری با ابروهای گره کرده و با لحنی که بویی دوستی نداشت گفت:

« هر کی این قیل و قال پشت در اتاق من به پا کرده حق نداره بیاد داخل ….در ضمن به نفع خودته که تا پنج دقیقه ی دیگه این سرو صدا ها بخوابه ….»

سپس رو به گلی خانوم که چشم هایش بین او و سرباز وظیفه در رفت و آمد بود شد:

« تکلیف مشخصه ….هنوز جرمی علیه دختر شما ثابت نشده و موقتاً طبق تصمیم مقام قضایی با وثیقه آزاد هستند تا فردا بازپرس پرونده رو بررسی کنه … آقای فرهنگ فتوحی هم همین طور …..وظیفه ی ما تا همین این جا بود و کاری به جزییات نداریم . »

سپس با دست به در اشاره کرد و ادامه داد:

« به سلامت …»

بی حس و حال ،درماندگی ها و بی کسی هایش را برداشت با تشکری که خودش هم به زور می شنید از اتاق بیرون رفت ….

*
از ازدحام پشت در و مرد معتادی که فاق شلوارش مثل لحن صدایش شُل و وارفته بود و دندانهای زرد و مشمئز کننده اش ویترنی از حال و احوالش ، گذشت ….

گلاب خانوم که نگاهش به در چسبیده بود با دیدن او جلدی از روی نیمکت فلزی برخاست زیر لب نجو کنان با خودش گفت:

« خدا رو شکر اومد بیرون ….» با پر روسری اش اشک هایش را پا ک کرد و سراسیمه خود را به او رساند و روبرویش ایستاد ، پرسید:

« چی شد مادر بچه ام کجاست ؟ »

پاهایش دیگر تاب ایستادن نداشت … دست روی بازوی مادرش انداخت و او را با خود به کنج راهرو کشاند و با صدایی که زیر و بمش پر از غصه بود و بی کسی ، بعد ار نفس عمیقی و سنگینی گفت:

« مامان الآن توان توضیح دادن ندارم ، همین قدر بگم که رییس کلانتری گفت جرمی مرتکب نشده با وثیقه آزاد می شه »

هنوز جمله اش را کامل نکرده بود که برزو دوان دوان در حالی که نفس نفس می زد داخل شد و راهر ی کلانتری را با قدمهای بلند طی کرد و به سمت آنها آمد و بریده ،بریده گفت:

« چی شد … گلی خانوم ….؟ گذاشتن برید داخل ؟ با افسر نگهبان حرف زدید ؟ »

گلی خا

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۱.۱۰.۱۶ ۰۶:۴۰]
نوم نگاهش را از دست بند دور دست مجرمی که یک دستش بند دست سرباز دیگری بود گرفت و سری جنباند :

« بله صحبت کردم با قرار وقیقه آزاد می شه آقای فتوحی هم همین طور ، حاج رضا و مهرانگیز خانوم که مسافرت هستند لطفا به برادرشون اطلاع بدید براشون وثیقه بیارن تا آزاد بشن …. »

گلاب خانوم یک خط در میان ماجرا را قبل از بیرون رفتن برزو از او شنیده بود ، مستاصل در حالی که مردمک های خیسش بی هدف روی صورت رنگ پریده ی دخترش می چرخید پرسید:

« خدا بیامرزتش …. گلی ، مادر ببین از بین دوستای اداره ات کسی رو سراغ داری که روت رو زمین نندازه و سند خونه شو بهمون امانت بده …!؟»

گلی خانوم بی درنگ به یاد مهرداد افتاد که به خاطر بیماری مادرش این روزها فاصله بین شان عمیق شده بود …. نفسی که بختک سینه اش شده بود با بازدم عمیقی بیرون فرستاد، می خواست بگوید« یه کاریش می کنم نگران نباش » که برزو به میان افکار درهم وبرهمش آمد و شتاب زده گفت:

« گلی خانوم با فرهنگ صحبت کردم کلید خونه شون روگرفتم سند آوردم سند خونه ی ما هم هست ،خدا رو شکر کلانتری زیاد از خونه دور نیست و خیابون ها هم خلوت بود سریع رفتم و برگشتم . »

گلاب خانوم کور سویی از امید توی دلش زنده شد، اما گلی آن را در دَم خاموش کرد و با اخم های که گره پیشانی اش شده بود گفت:

« ممنونم برزو خان لطف کردید ، خودم یه کاریش می کنم ،دلم نمی خواد بدون اجازه و رضایت حاج رضا و مادرتون حاج خانوم سندی گیر کار دختر من بشه … از اون گذشته دلم نمی خواد زیر دِین کسی باشم واز فردا حرف دخترم بشه لق لق همسایه ها …..»

برزو با جملات دست و پا شکسته حرف او را قیچی کرد و شتاب زده جواب داد:

« گلی خانوم بذارید توضیح بدم این سندی که آوردم اصلا ربطی به حاج رضا نداره ،چون ایشون او اهل و عیالش سفرند و سند ها ی باغ ، خونه و چاپخونه دست مهرانگیز خانومه … فرامرز رو هم پیدا نکردم که ازش کمک بگیرم ،من سند خونه ی خودمون رو آوردم و به اضافه ی سند زمینی که فرهنگ چند وقت پیش توی پلور خریده و به اسم خودشه …. سند خونه ی ما می شه وثیقه ی آزادی فرهنگ و سند زمین پلور وثیقه ی آزادی آبجی گیسو …. دیگه این جوری نیازی نیست که نگران باشید کسی از ماجرا خبر دار بشه …. و زیر دین کسی هم نمی مونید ، حاج خانوم ما هم که امشب رفته خونه ی دامادش و اصلا خونه نیست تا چیزی بفهمه …. »

سپس رو به گلاب خانوم شد با سر انگشتان چند بار به صورتش ضربه ای آهسته و کوتاه زد و ادامه داد:

« این تن بمیره نه نیارید … بذارید منم یه کاری برای آبجی کوچکه کرده باشم ….»

گلاب خانوم با پر چادرش اشک های روی گونه اش را پاک کرد پیش از گلی که همچنان گیج بود ، رضایت خودش را اعلام کرد ، گفت:

« خدا آبروت رو نگه داره جوون که آبرمون رو نگه می داری …..»

*
گاهی اوقاتی ک دقیقه شصت ثانیه نیست … ! بلکه عمریست که بر بال ثانیه ها می نشیند و می گذرد ….! و حالا پای ثانیه هایش شکسته بود که لنگان، لنگان می رفتند و بر او عمری می گذشت …. تقریبا هر یک دقیقه به ساعت مچی اش نگاه می کرد و حالا فقط یک دقیقه از صبح گذشته بود …

مسیر چشمانش دوباره به سمت در کلانتری برگشت که سربازی با اسلحه داخل اتاقک فلزی ایستاده بود و پلک های خسته اش با خواب آلودگی جنگی تن به تن داشت ….

نفس عمیقی کشید و چشم بر هم گذاشت، سرش پراز ازدحام و افکارش پر بود از حفره های عمیق ….! یکی از حفره ها ،متعلق به سمیرا بود و سر غرق خونش …!و دیگری هیاهوی کلانتری و عمیق ترین حفره برای گیسو بود و ترس خوابیده در نی نی چشمانش ….! تکیه اش را به ماشین برزو داد و میان کشمکش های بی پایان ذهنی اش رو به برزو پرسید:

« پس چرا نیومدند ….!؟:

بزرو با دو انگشتش چشمش را مالید و جواب داد:

« صبر داشته باش پسر …. خودت هم چنددقیقه است اومدی بیرون … ! راستی تا یادم نرفته بگم حاج رضا زنگ زده بود وقتی بر نداشتی با من تماس گرفت ، بنده ی خدا نگران شده بود می گفت فرهنگ جواب نمیده ،تلفن خسرو فرامرز هم خاموشه و الهه هم که در دسترس نیست ! بهش گفتم پیش من هستی وهمه چی خوش و خّرمه ….!در ضمن امشب میای پیش خودم تا خود اذون صبح هم شده مو به مو ماجرا رو برام تعریف می کنی … !این تعریف های نصفه و نیمه به درد من نمی خوره »

فرهنگ دستهایش را روی سینه قلاب کرد و سری تکان داد :

« رسم رفاقت رو برام تموم کردی ممنوم …»

برزو با نوک کفشش ضربه ی به تکه سنگ سرگردان زیر پایش زد خواهش می کنمش با بیرون آمدن گیسو به همراه گلی و گلاب خانوم همراه شد …. فرهنگ دلش به تلاطم افتاد و با قدمهای بلند خود را به آنها رساند و روبروی گلاب خانوم ایستاد و با سر افتاده فقط یک جمله گفت :« خانوم بزرگ شرمنده ام …. »

گیسو که بدترین لحظه ها را طی کرده بود و نگران حال و روز فرهنگ بود و جرات نداشت تا از مامان گلی بپرسد چه بر سر او آمده با دیدن

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۱.۱۰.۱۶ ۰۶:۴۰]
فرهنگ ، اشکهایش بی اراده در خطی صاف شروع به باریدن کرد آرامش حضور او به التهاب هایش پایان داد …..

اما گلی خانوم ابروهای هفت و هشتی اش کرد ! این بار پیش از آن که مادرش جواب دهد با لحنی تند ، که نشان از فشار عصبی داشت که تحمل کرده بود ، جواب داد:

« من روی شما جور دیگه ای حساب کرده بودم آقای فتوحی … گیسو کم و سن و ساله از شما بعیده که جوون تحصیل کرده ای هستی …!»

گلاب خانوم جمله های تند وتیز دخترش را برید و در حالی که دست گیسو در دستش بود و به آن سوی خیابان می رفت گفت :

« گلی تمومش کن … امشب برای همه ی ما شب سختی بود … بیا سوار شو بریم »

گیسو با چشمان ابری و بارانی از کنار فرهنگ رد شد و دل بی قرارش به نگاه خیس گیسو چسبیده و با او راهی شد …..!

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۲.۱۰.۱۶ ۰۶:۲۱]
سکوت زبان عجیبی دارد ….! می توانی هزاران ناگفته را در آن جای دهی ….می توانی خشمت را نشان دهی یا عشقت را به رخ بکشی …. ! گاهی کسی را با آن تنبیه کنی و گاهی هم نوازش ….! سکوت زبان مشترک تمام آدمهاست که در هر شرایط معنای خودش را پیدا می کند ،و حالا گلی مملو از سکوتی پر خشم بود …..!وبی حرف در دل خیابان های تهران که شب و روزش همیشه یکسان است و ترافیک مثل چسب به خیابان هایش چسبیده ، فقط می راند ….

گیسو جرات جیک زدن هم نداشت چه برسد به حرف زدن و عذر خواهی …! سکوت مثل بیماری مسری به مامان بزرگ گلابش سرایت کرده بود و او هم هیچ نمی گفت…. و تحمل این حجم سکوت برایش سخت تر از هر چیزی بود!

پراز حس های متفاوت بود و شرمندگی یک سرو گردن بالا تر از همه ی آنها ….! عاقبت حلقه های اشک راه خودشان را پیدا کردند و او که عذر خواهی روی زبانش ماسیده بود به ناچار حَب سکوت را بلعید ….

وقتی به کوچه در دار رسیدند، شب پرده ای از خواب و آرامش بر سر همسایه ها پهن کرده و چراغ های خانه ها خاموش بود و مثل همیشه تیره چراغ برق وسط کوچه شب زنده داری می کرد ….

گیسو ، حس مچاله شدن میان حجمی از ساعت های تلخی که تجربه کرده بود داشت و حالا سکوت این دو با چاشنی کم محلی ،سنگینی لحظه هایش را بیش تر می کرد .

به قدم هایش سرعت داد ، خود را به مامان بزرگ گلاب رساند و مثل بچگی هایش پر چادر او را گرفت و گلاب خانوم با یک حرکت تند پَر چادر را از دستش بیرون کشید و رویش را بر گرداند ….! گیسو پر از عجز و درماندگی گام هایش آهسته تر شد و باز هم از آن دو جا ماند ….

برزو که سایه به سایه گلی پشت سر او رانده بود ، راهنما زد و ماشینش را روبروی بقالی اسماعیل آقا پارک کرد و در حالی که نگاهش تا ته کوچه کش آمده و رفتن آن سه را تماشا می کرد رو به فرهنگ که چشمش پی قامت گیسو و قدمهای شل و وارفته ی او بود گفت:

« قربون اون فرهنگ و مرامت برم … روی مجنون رو سفید کردی ! حاج رضا از سفر برگشت مثل بچه ی آدم بهشون میگی گیسو رو می خوای و بی خودی مهناز رو برات تکیه نگیرن … حالا هم پیاده شو بریم خونه ی ما ،حاج خانوم امشب نیست و تا صبح باید برام همه چی رو تعریف کنی ….»

فرهنگ با بسته شدن در خانه و رفتن آنها به داخل سرش را برگرداند و گربه ای را دید که روی سطل زباله نشسته و برای خودش ضیافتی به پا کرده بود … دستی به پلک های خسته اش کشیدو آهسته زیر لب زمزمه کرد:

« خیلی بی فکری کردم…..گاهی اوقات بعضی اشتباهات تاوان سنگینی داره و برای من علاوه بر لحظه های بدی که رو پشت سر گذاشتم شرمندگی هم همراهش بود !»

برزو با دست به روی پای او ضربه ای آهسته زد و در حالی که پیاده می شد با لحنی نرم دلدریش داد:

« حاج خانوم همیشه می گه صبر داروی تمام مشکلاته …. صبر داشته باش با مرام همه چی درست می شه خدا رو چه دیدی شاید خدا خواست و با هم داماد شدیم و کوچه در دار رو از این سر تا اون سرش چراغونی کردیم …. »

فرهنگ لبهایش با انحنایی ملایم رو به بالا رفت واولین لبخندش بعد از ساعتها جان گرفت.

****

گلاب خانوم دق و دلی تمام خستگی هایش را بر سر چادر نماز روی سرش خالی کرد، آن را از سر برداشت ، گوله و مچاله کرد و داخل سبد لباس های کثیف گوشه ی حمام انداخت . روبروی روشویی ایستاد و در حالی که آستین هایش را بالا می زد تا دست هایش را بشورد ، با لحنی خسته رو به گلی گفت:

« تا من دست و روم رو می شورم تو هم یه چایی تیار کن گلوم خشک شد ….»

گیسو درمانده از این همه بی محلی شال از سر برداشت ،پریشان حال به دنبال جمله ای می گشت تا حس پشیمانی اش را نشان دهد اما مامان گلی مجالی نداد و روبرویش ایستاد و سیلی محکمی به او زد …. حلقه های اشک به سرعت عبور شهابی از آسمان در چشمانش جمع شدند و گلی با لبهایی که هم نوا با دستانش می لرزید گفت:

« بهت گفته بودم این زن مشکل داره و خوشم نمیاد که باهاش گرم بگیری گفته بودم یا نه ….!؟»

دانه های درشت اشک قل قل کنان تندو سریع تا چانه اش راه گرفتند وسرازیر شدند و او که فاصله ای تا دق کردن نداشت ،کوتاه با لبهایی که می لرزید فقط یک جمله گفت:« مامان معذرت می خوام »

گلی که فشار عصبی زیادی را تحمل کرده بود ، مثل سیلی خروشان که بی امان می تازد خشم مهار نشدنی اش سیلی محکم دیگری شد …گیسو این بار فقط گفت :

« تورو خدا مامان ببخشید ….!»

اما گلی سوار بر مرکب خشم می تاخت و با دست به شانه ی او ضربه ی محکم تری زد و او را یه قدم به عقب پرتاب کرد :

« برای چی بهم نگفتی سمیرا دفترچه خاطراتش رو بهت داده ….؟ چی برات کم گذاشتم ؟کی از من دروغ شنیدی ؟ چرا بهم دروغ گفتی …. ؟ »

اشکهایش مسلسل وار مثل دانه های تسبیح که از نخ بیرون افتاده باشد دانه دانه روی گونه اش جاری بود و لب هایش پر بغض می لرزید ….

گلی بار دیگر محکم به شانه ای او ضربه زد و این بار به دیوار پشت سرش خورد و د

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۲.۱۰.۱۶ ۰۶:۲۱]
رد مثل گردباد در دلش پیچید …. و گیسو با گریه ای که به هق هق مبدل شده بود دست روی دلش گذاشت تکرار کرد:

« ببخشید ….»

گلی به سمتش هجوم برد اما گلاب خانوم سراسیمه از دست شویی بیرون آمد و سدی بین دختر و نوه اش شد و به چشمان به خون نشسته ی گلی خیره شد ،گفت:

« جرات داری یه بار دیگه دست روی این بچه بلند کن اون وقت ببین اولین سیلی زندگیت رو چطوری بهت می زنم …. ! یه نگاه به خودت بنداز بعد می فهمی چرا دروغ می شنوی ؟ چقدر بهت گفتم به این بچه سخت نگیر ، من مال یه نسل قبل ترم ، جوونه شاید نتونه با من حرف بزنه ولی با تو که مادرشی می تونه …. مگه وقتی خودت پای یه آدم اشتباهی واستادی به من نگفتی … !؟مگه من پشتت در نیومدم و پشت به همه نکردم ! تو به من دروغ نمی گفتی برای این که من بهت سخت نمی گرفتم و حتی اشتباهت رو هم بی رو در بایستی بهم می گفتی…. چه توقعی داری وقتی با سخت گیری هات بین خودت و این بچه فاصله انداختی !؟ »

گلی قدمی پس رفت و روی مبل هوار شد و اشکهایش مسلسل وار روی گونه اش جاری … مامان بزرگ گلاب با نگاه تیز و برنده ی که گیسو انگشت شمار از او دیده بود رو به او شد و گفت:

« تو هم برو دست و روت رو بشور و برو توی اتاقت … بشین فکر کن، ببین چه طوری می تونی اعتماد من رو مادرت رو دوباره به دست بیاری …»

گیسو با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و به اتاقش رفت ، در را بست و صدای گریه ی او سکوت خانه را شکست …

فرهنگ که پایین راه پله و کنار در خانه برزو ایستاده بود وبا هر بغض نشسته توی صدای گیسو و ببخشیدی که می گفت دست هایش مشت می شد و چشمانش را بر هم می فشرد …

برزو دست روی شانه ی او گذاشت و ریز گوشش آهسته پچ پچ کرد :

« چرا خودت رو با صدای گریه هاش که این قدر اذیتت می کنه ،شکنجه میدی ! بیا بریم کاری از دست تو بر نمیاد ….»

فرهنگ با شانه هایی خمیده که گریه های گیسو روی آن سنگینی می کرد بابرزو همراه شد ….

«سکوت» باز هم به دل شب بازگشت….!

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۳.۱۰.۱۶ ۰۲:۴۰]
صبحش باقوقولی قوقول خروس بی محل مهرانگیز خانوم شروع شد…. که وقت و بی وقت زیر آواز می زد و برای مرغ هایش خودی نشان می داد….!

صبحی که شبش را با کابوس پیکر بی جان سمیرا به هزار جان کندن به صبح رسانده بود …. و هر بار که پلک می زد تصویری از سمیرا پشت پلک چشمش می نشست ….! صدا ها در سرش ضیافتی داشتند و خیال رفتن هم نداشتند …. ! و پر طنین ترین آوا فریادهای مامان گلی اش بود که بر سرش می کوبید …!

حس های بدش را به همراه پتو به کناری زد ، نگاهی به ساعت روی میز کنار تختش انداخت ، عقربه های وظیفه شناس یک ربع به ده را نشانه رفته بودند …

نفس عمیقی کشید تا حسرت نشسته روی دلش ته نشین شود ! خب امروز را هم از دست داد و یقینا فرهنگ تا الآن به سر کارش رفته بود و دیگر نمی توانست اورا وقت رفتن از خانه تماشا کند …!

اما باز هم به عادت همیشه به کنار پنجره رفت و پرده را کمی پس زد ،سرش را روبه تکه آسمانی که سهم پنجره ی او بود ، بالا گرفت و نجوا کنان زیر لب با خودش زمزمه کرد:

« قرار بود بیای پایین …. یادت رفت !؟ عقلم به حکمت تو نمی رسه ولی حداقل کمکم کن بتونم دوباره دل مامان بزرگ و مامانم رو بدست بیارم ….حواست به فرهنگ من هم باشه…»

وقتی دعا هایش که به سبک و سیاق خودش بود تمام شد، پَر پرده را رها کرد و با بسم اللهی راهی آشپزخانه ، مَقر همیشگی مامان بزرگ گلاب شد …

***
این را همه می دانند ، درد سیلی حتی مشت و لگد ،ناسزا و پرخاشگری در قیاس با دردکم محلی هیچ است …. !

حاضر بود بار ها و بارها تنبیه شود ،ولی گلاب خوش و عطر بویش به او کم محلی نکند و رویش را از او بر نگرداند …. سلام صبح به خیر بی جوابش را گوشه ی دل پر غصه اش گذاشت و پشت میز کوچک آشپزخانه نشست … امروز دیگر از نخودچی گفتن های مامان بزرگ گلابش خبری نبود و همین طور ازچای داغ لب دوز و لب سوز ….

با انگشتش روی سفره ی سفید مشمایی میز که پر از دایره های قرمز و ریز و درشت بود خطوط فرضی کشید ….

مامان بزرگ گلابش را مثل کف دست می شناخت و می دانست هر وقت به لبهایش مُهر سکوت می زدند ، معنی ساده ی سکوتش این است که از دست طرف مقابلش بدجوری دلخور و ناراحت است …!

نگاهش را از دایره های قرمز گرفت و به سمت گلاب خانوم بر گشت که پشت به او رو به سینک در حال شستن ساقه های کرفس بود ….! افکارش مثل ابرهای پس از باران تکه تکه و پخش و پلا بودند و او ناتوان از جمع کردن آنها به دنبال جمله ای بود تا از پشیمانی اش بگوید و عذر خواهی کند …

اما صدای جیرینگ جیرینگ زنگ خانه مجالی نداد وزود تر از او به صدا در آمد ….

گلاب خانوم سبد که پر از ساقه های ترو تازه ی کرفس بود را درون سینک ظرف شویی رها کرد و پر روسری اش را از روی شانه هایش برداشت و زیر چانه اش گره زد و باز هم بی آن که به گیسو نگاه کند از کنارش رد شد و به سمت در ورودی رفت …و او از همان آشپزخانه صدای مامان بزرگ گلابش را می شنید که با برزو حرف می زد و بابت زحمات شب قبل از او تشکر می کرد :

« سلام مادر …. چه می کنی با زحمات ما…!؟ دیشب برات دردسر شدیم ،پیرشی که سپهسالاری … و برادری در حق گیسو تموم کردی …»

گلاب خانوم به این جای حرفش که رسید ،سرکی به پایین پله ها کشیدو پچ پچ وار زمزمه کرد :

« مادر …. حاج خانوم که چیزی نفهمید …!؟ »

برزو که لقب سپهسالار را به هرکول ترجیح می داد ،این را برای خودش ارتقا مقام محسوب کرد و لبخندی روی لبش نشاند، سری بالا انداخت و قدری نزدیک تر شد و مثل خود او پچ پچ وار جواب داد:

« خیالتون راحت آب از آب تکون نخورده ….!حاج خانوم یه ساعت پیش از خونه ی خواهرم برگشت و هیچ چیز نمی دونه … الآن هم من رو فرستاد پی شما تا زحمت بکشید و یه توک پا تشریف بیارید منزل ما تا با هم توی حیاط زیر سایه درخت باغچه بنشینید و یه چایی قند پهلو نوش جان کنید ولابه لاش هم یه گپی بزنید…»

گلاب خانوم لبخندی به چرب زبانی او که ماهرانه خرج می کرد زد، سری به علامت تایید تکان داد ،چادرش را از روی جا لباسی ایستاده کنار در برداشت و بی آن که به گیسو حرفی بزند در را به هم کوبید و همراه برزو راهی شد …

شوری اشکهایش به لبهایش رسید و آن را به همراه تلخی بغض نشسته در گلویش فرو داد …. دقایقی کوتاه شاید به اندازه ی عمر چند قطره اشک که تا چانه اش امتداد پیدا کرده بود صدای آیفون او را از میان چه کنم هایش نجات داد ،با پشت دست صورت خیسش را پاک کرد و به تصور این که یکی از همسایه ها به سراغ مامان بزرگ گلاب آمده است، سلانه سلانه به سمت آیفون ساده ی خانه رفت که فقط یک گوشی داشت و دکمه ای برای باز کردن در ، و آهسته گفت:« بله بفرمایید…»

برزو نگاهش را از فرهنگ که آن سو تر ایستاده بود گرفت و سرش را قدری نزدیک تر کشاند ، جواب داد:

« آبجی گیسو یه چادر بنداز سرت تا خانوم بزرگ پیش حاج خانوم ماست و

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۳.۱۰.۱۶ ۰۲:۴۰]
دارند گپ می زنند ،فرهنگ بیاد بالا و دم در ببینتت …!»

این یک جمله آدرنالین خونش را چنان بالا برد که احساس می کرد قلبش همسفر نفس هایش با چمدانی پر از حس های ترس، هیجان ، اشتیاق ، در حال پرواز از سینه اش است …

آب دهانش را فرو داد ،شتاب زده و هراسان با صدایی که پچ پچ وار بود گفت:

« برزو خان تورو خدا…. بهش بگید نیاد …. مامان بزرگم یه وقت سر برسه همین یه ذره اعتبارم به فنا میره …»

فرهنگ که بی تاب لحظه ای دیدن گیسو بود ،برزو را با پر دستش پس زد و خودش جلو ی آیفون آمد و با لحنی قاطع گفت:

« گیسو نگران نباش گلاب خانوم با حاج خانوم توی حیاط هستند و برزو دری رو که روبه حیاط و فقط از داخل باز می شه به عمد بسته…. یه چیزی سرت کن ، دارم میام بالا….»

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۴.۱۰.۱۶ ۰۵:۵۳]
5 AM #66
برای لحظه ای ریه هایش دم و بازدم را فراموش کرد ، گویی در خلع افتاده باشد که معلق میان حس های متفاوت که عشق میان آنها یک سرو گردن از همه خوش قد و بالا تر بود دست پا می زد ….

موهای پخش و پلایش را که از زیر کش فرار کرده و روی صورتش تاب می خورد را پس زد و نیم نگاهی به تاب و شلوارک صورتی رنگش انداخت ،فرصتی برای تعویض لباس نداشت …

بی هدف گیج و دست پاچه به دور خود چرخید و عاقبت با صدای تق تقی که آهسته به در نواخته می شد به سر گردانی هایش پایان داد، و بی درنگ چادرش را از روی جالباسی کنار در برداشت لباس ولنگ و وازش را میان چادر محصور کرد و رویش را سفت و محکم گرفت و با قلبی که در پی فرار از سینه اش بود در را باز کرد….

فرهنگ بیقرار او و حال و احوالش ،تا خود نماز صبحش چشم بر هم نگذاشته بود و زنده در هوای او نفس می کشید با دیدن چشمان متورم و سرخ گیسو اشتیاقش را پشت غرور مردانه اش پنهان کرد وبی سلام و احول پرسی زمزمه وار کوتاه پرسید:« خوبی….؟»

این جمله مثل شاه کلیدی قفل چشمانش را باز کرد و اشک هایش سقوطی آزاد و بی پروا داشتند ….! خوب بود اگر جسد بی جان سمیرا شاکری را نمی دید ، اگر بار شرمندگی دروغ و پنهان کاری روی شانه هایش سنگینی نمی کرد !

فرهنگ بی تاب لمس مروارید های غلتان او دست هایش را مشت کرد ، حال و هوای کسی را داشت که پشت ویترین مغازه جواهر فروشی ایستاده و حق دست زدن به جواهر های ویترین را ندارد ….!

با لحنی که گویی بخواهد او را با صدایش در آغوش بگیرد نجوا کرد :« گیسو….»

سپس قدری سرش را جلوتر آورد زمزمه کرد :

«نگرانت شدم نمی تونستم با این دل نگرانی برم سرکار ! دختر تلفنت چرا خاموشه ….!؟»

نسیمی به خنکای اردیبهشت ماه از دل و جانش گذشت و رد آن لبخندی روی لبهایش شد و شوری اشکهایش را قدری کمترکرد…. پر چادرش را بر روی گونه هایش کشید :

« فعلا تنبیه هستم و موبایلم توقیفه ….از خونه هم اجازه ندارم بیرون برم ….»

فرهنگ چشمان سرکشش را وادار به اطاعت کرد و آن را به زیر پایش انداخت وبا لحن وصدایی که لابه لای آن خستگی لنگر انداخته بود گفت:

« درکت می کنم دیروز روز سختی برای هر دوی ما بود و برای تو که تنبیه شدی سخت تر … هر دوی ما با دیدن او صحنه شوکه شدیم .»

گیسو پلک بر هم زد تا تصویر سمیرا و سر غرق خونش از پیش چشمانش محو شود ، پر خط و خش ،صدایی که از ته گلویش بر می آمد پرسید:

« یعنی کار کی می تونه باشه …. !؟ هرکسی که هست من یا شما رو می شناخته که سمیرا اصرار داشت زودتر از اونجا بریم …ولی چرا؟ یعنی خانوم صابری بعد از ما اومده وسمیرا نگران من بود….!؟ »

به این جای جمله اش که رسید ،نفس عمیقی کشید و دلواپس ادامه داد:

« اگه قاتلش پیدا نشه چی … ؟ اگه من و شما رو مقصر بدونند چی جوری ثابت کنیم که بی گناهیم …. !؟ اگه اهالی کوچه در دار و هم محله ای ها بفهمند آبروی دو تا خانواده نابود می شه … ببخشید کنجکاوی های بی مورد من شما رو هم به دردسر انداخت …. !»

گیسو با زبانی ساده از دلواپسی هایی می گفت که دل شوره هی او هم بود و نگران ثانیه هایی که بی امان می گذشت ،نیم گاهی به ساعتش انداخت و بی قرار تر از لحظه هایی که سپری می شد جواب داد:

« دختر مثبت فکر کن خدا بزرگه … حقیقتش من هم مثل تو گیجم …! ولی این رو می دونم دیر یا زود از اداره ی آگاهی میان سراغمون ….و یه سری چیز ها رو هم باید اونجا توضیح بدیم … یقینا به سراغ خسرو و هرکسی که با اون در ارتباط بوده هم میرن …. نگران نباش تمام تلاشم رو می کنم خانواده ام از ماجرا با خبر نشه خسرو رو هم می شناسم از اعتبار اسم حاج رضا توی کارش استفاده می کنه و محاله خودش رو پیش اون خراب کنه و حرفی بزنه ….»

فرهنگ می گفت و گیسو نگاهش به روی چهره ی مردانه ی او تاب می خورد،روی چشمان فرو افتاده و نگاه نجیبی که یکی در میان او را می دید ،فرق کج و موهای همیشه آراسته اش دل می برد و شانه هایش پهنای جغرافیای دلنشینی داشت …..

فرهنگ به انتهای جمله اش که رسید نگاهش تا امتداد چشمان گیسو بالا آمد و نگاهشان مثل دو خط متقاطع در یک نقطه یک دیگر را قطع کردند ….

حالا نوبت گیسو بود تا نگاهش را به زیر سُر دهد ….

فرهنگ در جدالی سخت میان رفتن و ماندن دل ، دل می کرد ! عاقبت عقل فرمانروا شد و دل فرمانبردار…. قدری سرش را نزدیک تر برد و با آوایی بم و مردانه زمزمه کرد:

« اجازه ی مرخصی میدی …!؟ »

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا