رمان در همسایگی گودزیلا
پارت 1 رمان در همسایگی گودزیلا
در همسایگی گودزیلا | آنیلا
مقدمه
یکی تویی و یکی من…
با این ماه که هنوز هم این شهر را تحمل می کند…
همین سه تا بس است..
حتی اگر ماه هم نبود…
من قانعم…
به یک تو و یک من..
مگر میان تو و ماه فرقی هم هست؟!
ای کاش بود..
آن وقت شاید همه چیز جز تو معنایی داشت..
اما…حالا که ندارد..
حالا همه چیز تویی..
تمام شعرهایی که با عشق می خوانم..
تمام روزهای خوب..
تمام لبخندهای من..
تمام گناه های با لذت..
تمام زندگی..
همه چیز تویی..
چیز دیگری هم اگر جز تو بود..
فدای یک تبسمت
به نام یگانه بهانه هستی
-پاشو رها… بلند شو ببینم…چقدر می خوابی دختر؟!پاشو!!…دیرشده!
این دیگه کیه کله ی صبحی؟؟؟…
انگار فکرم و بلند گفتم چون یارو بایه صدای مسخره ودرحالیکه ادای دخترای لوس و درمیاورد گفت: ارغوان هستم…از آشناییتون خوش بختم وشما؟؟!!(وبعدش دوباره صداش جدی شدو عصبی گفت:) پاشو ببینم…تومن و نمیشناسی؟!!!!!!جلسه معارفه راه انداخته واسه من…پاشو…دیرشده!
دهه…یه امروز و میخواستیم کلاسارو بپیچونیم و نریما…این خانوم اومده مارو باخودش ببره…چشمام و بازکردم و روی تخت نشستم کلافه گفتم:
-اه…اری…من حوصله دانشگاه ندارم!بیخیال شو.
– یعنی چی حوصله دانشگاه نداری؟!
– یعنی اینکه حسش نیست!بیخیال شو دیگه ارغوان.
– امروز باحسینی کلاس داریما!
– خب داشته باشیم.
– خب داشته باشیم؟!تومی فهمی داری چی میگی؟دلت میخواد سرمون و ببره بذاره رو سینمون؟
پتورو کشیدم روی سرم وبا لحن خواب آلودی گفتم:اون هیچ کاری ازدستش برنمیاد.
وچشمام و بستم.
– رها!!!اذیت نکن دیگه.پاشو!
– بیخیال شو!دیشب دیر خوابیدم،خوابم میاد.الانم سرم درد میکنه!
– چه غلطی می کردی که دیر خوابیدی؟!
همون طور که چشمام بسته بود و سعی می کردم بخوابم،باشیطنت گفتم:داشتم باآقامون اس بازی می کردم،نفهمیدم زمان چجوری گذشت!عشقه دیگه!
ارغوان خندید وبه سمتم اومد.پتو رو از روی سرم کنار کشیدوگفت:پاشو ببینم!خرخودتی…خدا پسِ کله هیچکی نمیزنه که بیاد بشه آقای تو!
چشمام و بازکردم و باشیطنت گفتم:خیلی دلشم بخواد!دختر به این ماهی!مثه پنجه آفتاب می مونم.
ارغوان باخنده گفت:توازخودت تعریف نکنی،کی تعریف کنه؟!
خندیدم وگفتم:عزیزم من چه از خودم تعریف کنم،چه نکنم،تعریفی هستم!
– اوهو!اعتماد به سقفتون تو طحالم خانوم!
بعداز گفتن این حرف،درحالیکه داشت پتو رو جمع می کرد،گفت:پاشو ببینم!مرده شوره ریختت و ببرن!میدونی ساعت چنده؟!7:45!پاشو!پاشو بریم که امروز دخلمون اومده!
دهن بازکردم تا چیزی بگم که باچشم غره عصبی ارغوان روبرو شدم.واسه همینم،سریع ازروی تخت بلند شدم و بعداز شستن دست و صورتم در عرض ایکی ثانیه حاضروآماده بودم!!
یه مانتوی قهوه ای پوشیدم بایه شلوار جین قهوه ای سوخته.مقنعه کرم رنگمم سرکردم و چهارتا شیویدو ریختم بیرون.اهل آرایش نبودم و درضمن وقتشم نداشتم…پس بیخیالش شدم و روبه ارغوان گفتم:بریم؟؟!!
ارغوان سری تکون دادوگفت:بریم که دیر شد!
باهم ازاتاق خارج شدیم.خونه ماجوری بودکه برای بیرون رفت ازخونه باید از روبروی هال می گذشتی و به این شکل آشپزخونه کاملا به هال دید داشت.
مامان و باباو اشکان درحال صبحونه خوردن بودن.مامان تامن و ارغوان و از پشت اپن دید،بایه لبخندمهربون روی لبش روبه ارغوان گفت:بالاخره تونستی بیدارش کنی عزیزم؟!بیاین یه چیزی بخورین بعدبرید!
ارغوان لبخندی زدوگفت:نه دیگه خاله مریم!دیرمون شده.
اشکان درحالی که داشت چاییش و سر می کشید،روبه من گفت:رها،امروز عصر بیام دنبالت یا باارغوان میای؟!
نگاهی بهش انداختم وگفت:بااری میام…
مامان چشم غره توپی بهم رفت وگفت:اری چیه دختر؟!ارغوان اسم به این قشنگی داره،اون وخ توبهش میگی اری؟!
روبه مامان گفتم:مامان بیخی! کله صبحی دوباره غلط تلفظی نگیر!خانوم بودن باشه برای بعد!خداحافظ.
وبعداز گفتن این حرف،خیلی سریع ازدرخونه خارج شدم و به حیاط رفتم تامامان مهلت جیغ و داد کردن پیدا نکنه!
ارغوانم خداحافظی کردو باهم ازخونه خارج شدیم.
**********
وقتی رسیدیم دانشگاه،یه ربع از کلاس گذشته بود…
ارغوان باجیغ وداد گفت:خاک توسرت کنن!فاتحه مون خونده اس!میمردی یه ذره زودتر پاشی؟!
بابی قیدی شونه ای بالا انداختم وگفتم:بیخی بابا!مثلا میخواد چیکارکنه؟!
بی خیال به سمت در کلاس رفتم و در زدم…بااجازه حسینی وارد شدیم.
استاد بادیدن ما عینکش وروی بینیش جابه جا کرد ومعترض گفت:می دونید ساعت چنده خانوما؟؟!
با پررویی ساعتم و نگاه کردمو گفتم :بله استاد… 8 وهیفده دقیقه صبح به وقت تهران.
کلاس یهو رفت رو هوا…
استاد باعصبانیت گفت:دیر اومدی تازه زبونتم درازه؟؟!!
با این حرفش ازکوره دررفتم…
استاد بداخلاق همیشگی..مثل این که یادش رفته خودش سه چهارتا جلسه رو نیم ساعت تاخیر داشته…بیخیال بابا!با اینکه دلم ازش پره ولی می دونم اگه چیزی بهش بگم قاطی می کنه پدرم ودرمیاره…
کاملا از جواب دادن به حسینی منصرف شده بودم اما…لحن تمسخرآمیزش که روبه بچه ها می گفت:”می بینین؟؟!!!دانشجوهایی مثه این خانوم فقط بلدن مسخره بازی دربیارن و بس.” بدجور آتیشیم کرد…
از اون بدتر وقتی بود که رادوین(یه هم کلاسی فوق العاده مزخرف ودیوونه که بامنم سره جنگ داره) در تایید حرف حسینی،با لحن خاص ومعناداری گفت: بله استاد…متاسفانه همینان که وجهه ی مارم خراب کردن.
وبه سمتم برگشت وپوزخندی بهم زد…دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.رو کردم به استادوگفتم:آقای حسینی فکر نمی کنید که نیم ساعت تاخیرشما از 17 دیقه تاخیر من بیشتربوده؟؟!!
این ارغوان دیوونه هی نیشگونم می گرفت وازم می خواست که تمومش کنم.
حسینی که انتظار این حرف وازمن نداشت گفت: من برای تاخیرم دلیل داشتم.
– منم برای تاخیرم دلیل دارم.
حسینی که دیگه نمیخواست بحث و ادامه بده،گفت:خانوم شمااسمتون چی بود؟؟!!
من چیزی نگفتم…سکوتم و که دید روی کرد به بچه هاوگفت:اسم این خانوم چیه؟؟!!
هیچ کس هیچی نگفت…حسابی خر کیف شدم…اصلا یه لحظه یه حس غرور بهم دست دادکه چقدهم کلاسیام دوسم دارن…
همین جوری داشتم بایه لبخند از سر رضایت به تک تک بچه ها نگاه می کردم که چشمم خورد به رادوین…پشت چشمی براش نازک کردم…اونم اخمی تحویلم داد وپوزخند زد.
درجواب استاد که گفت:هیچ کس هیچی نمیگه؟؟
جواب داد:
– چرا استاد!!!!خانوم شایان هستن ایشون…خانوم رها شایان.
ورو کرد سمت من و دوراز چشم استاد چشمکی بهم زد وباحرکات لبش گفت: 0- 1 به نفع من…
چشم غره ای بهش رفتم.
استاد گفت:می تونید بشنید خانوما اما شما خانوم شایان انتظار نمره نداشته باشین از من آخرترم.
پوزخندی زدم گفتم:ازاولشم ازشما انتظاری نمی رفت!
کلاس دوباره ترکید وحسینی باگفتن ساکت یه سکوت مطلق ایجاد کرد وباسر اشاره داد تا من و ارغوان بریم بشینیم وشروع کرد به درس دادن.
سرم به شدت دردمی کرد.طوری که چندباری سرم و روی میز گذاشتم و چشمام و بستم.هرچی فحش بلد بودم تو دلم باره رادوین کردم.پسره ی نفهم!خودشیرین لوس!حالا مثلا این اسم من و نمی گفت،سرش و با گیوتین می زدن؟!
تو طول کلاس حتی یه نگاهم بهش ننداختم… اما اون همش به من نگاه میکردو پوزخند می زد…
حالیت میکنم چلغوز…صبر کن…چنان آشی برات می پزم که یه وجب روش روغن داشته باشه آقای رستگار!!!!! حالا ببین کی گفتم.
**********
بعداز تموم شدن کلاس ورفتن حسینی،عصبانی و دیونه وار به سمت رادوین رفتم که کنار چندتا از رفقاش(امیروبابک )نشسته بود…
اخم غلیظی کردم و گفتم: کسی از تو نظر خواست که نطق کردی جناب رستگار؟؟!!
امیر و بابک باتعجب من و نگاه می کردن ولی رادوین سعی داشت خودش و مشغول صحبت با بابک نشون بده!!!! آخه احمق اون که داره من و نگاه میکنه!!!! پسره روانی…
باعصبانیتی که توصدام موج میزد گفتم:من دارم باتو حرف میزنما…
چیزی نگفت.
– هوی باتوام…
– …
– خدا رو شکر…کر شدی؟
– …
– همون نیمچه شنواییم که داشتی به باد فنا رفت؟!…
این بار دستش و نزدیک گوشش برد.بدون اینکه به من نگاه کنه،بالحن مسخره ای به بابک گفت:بابک صدای وزوز میاد!میشنوی توام؟؟!!
دیگه داشتم آتیش می گرفتم… پسره عوضی…
خواستم یه چیزی بگم که ارغوان به سمتم اومدو بالحن ملتمسی گفت:رها تورو خدا… بس کن…بیابریم.
ودستم و کشید که از کلاس بریم بیرون…منم بدون اینکه مقاومتی کنم دنبالش رفتم. به در کلاس که رسیدیم،به سمت رادوین برگشتم و تمام نفرتی و که نسبت بهش داشتم توی چشمام ریختم.جوری که صدام و بشنوه گفتم: این دفعه 0-1 به نفع تو ولی آقای رستگار خوب مواظب باش که من مهارت زیادی تو بردن بازیای باخته دارم!!!
وبه همراه ارغوان از کلاس خارج شدیم.
***********
– ارغوان همش تقصیر توئه…اگه توی دیوونه اصرار نمی کردی منم نمیومدم.باحسینی هم دعوام نمیشد.اون پسره بیشعووورم اونجوری نمیزد تو برجکم!!!
خیلی اعصابم خورد بود…دلم می خواست برم رادوین و له کنم.پسره احمق…چطور به خودش اجازه داد اونجوری بامن حرف بزنه؟؟!!بیشـــــــــــــــ ــــعور.
میکشمت…نه اصلا چرا یه دفعه ای بکشمت؟!! زجرکشت می کنم.آره…اینجوری بهتره.تمام موهات و دونه دونه می کنم…ازسقف آویزونت می کنم.ناخنات و باانبر میکشم….جوری شکنجه ات کنم که شکنجه ساواک در برابرش نوازش باشه!..فقط صبرکن…
همون طور حرص می خوردم و واسه خودم نقشه می کشیدم و به رادوین فحش می دادم وپوست لبم و می کندم که ارغوان مانعم شد ودستم وگرفت…
– چیکار به این بیچاره داری؟دلت از یه جای دیگه پره سر این خالی می کنی؟
اخمی روی پیشونیم نشست…بیخیال کندن پوست لبم شدم و از جابلند شدم.روبه ارغوان گفتم:بزن بریم…
متعجب وگیج گفت:کجا؟
– خونه پسرشجاع.خونه دیگه…
اخم ریزی روی پیشونیش نشوند وگفت:من میخوام دانشگاه بمونم.خودت پاشو برو.به سلامت!
اینم دوسته من دارم؟ کله صبحی جیغ جیغ راه انداخته من و آورده تو این جهنم دَره حالا میگه بروبه سلامت!
باکدوم ماشین؟!اشکانم که الان سرکاره.بهش زنگ بزنم میکشتم!ای توروحت ارغوان.لااقل میگفتی میخوای من و قال بذاری ونبری،ازاولش یه فکری به حال خودم می کردم.
همون طورکه ازش فاصله می گرفتم گفتم: باشه اری جون.دارم برات منگل.
ارغوان خنده بلندی کردوچیزی نگفت!
آره دیگه،اون نخنده کی بخنده؟!
حتی برنگشتم نگاهش کنم…با قدمای بی هدف و سردرگم به راهم ادامه می دادم…
نمیدونستم به اشکان زنگ بزنم یانه!اشکان تویه شرکت سخت افزارکامپیوتر کار می کرد.مهندس کامپیوتر بود.
نگاهی به ساعتم انداختم.10 بود. ساعت اوجِ مشغله کاری اشکان!شانسه من دارم؟!خره توی شرک شانسش ازمن بیشتربود والا.لااقل اون یکی و پیداکرد خودش وبچسبونه بهش!من چی که 23 سالمه اماهنوزم ول معطلم؟
همین جوری یه ریز، زیر لبی به خودم فحش می دادم.سردردمم که دیوونم کرده بود.سرم داشت ازدرد می ترکید…برای اینکه اعصابم آروم بشه رفتم روی یکی از صندلی های نزدیک به در ورودی دانشگاه نشستم ومشغول جمع کردن افکارم شدم.
خب من که پیاده نمی تونم برم.یعنی هیچ رقمه راه نداره.پام درد می گیره بیخیال بابا. خب تاکسی می گیرم؟!نه…خوشم نمیاد هی وایسه این و اون و پیاده کنه…حال وحوصله در دسرای تاکسی رو ندارم.از طرفی اگه باتاکسی برم مجبورم یه مسافتی وپیاده طی کنم!!همون گزینه زنگ زدن به اشکان ازهمه مناسب تره!!!میدونم باید کلی التماس کنم اما راهی جزاین برام نمونده.
گوشیم و ازتوی کیفم درآوردم وشماره اشکان و گرفتم.نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم لحن آدمای مریض و بگیرم بَلکَم دلش به حالم بسوزه.
دیگه داشتم ناامید می شدم که سرِ هشتمین بوق برداشت:
– چیه؟چیکارداری؟
– علیک سلام.
– سلام.چیه رها؟کاردارم زودبگو.
بالحن لوسی که خودمم تعجب کرده بودم گفتم:اشـــــکاااان!!!!!!
اشکان درحالیکه سعی می کردجلوی خندش و بگیره وبا لحنی شبیه من گفت:بَعلــــِـــه؟؟!
– هیچ میدونستی که من چقدر تورو دوس دارم؟
خندیدوگفت: چی ازم میخوای؟
لبخندی زدم.آفرین اشی الحق که دادش خودمی. زود حق مطلب و گرفتی.باریک ا… به تو!
خیلی سریع وتند گفتم:بیا دنبالم.
– امرِ دیگه؟!
– نه فقط همین!
خندید وبعداز یه سکوت کوتاه گفت:
– خب دیگه کاری نداری قطع کن، من کاردارم.
– چیه هی میگی کاردارم کاردارم؟!داری که داری داشته باش.خوش به حالت.به جای این که پز کارداشتنت و بهم بدی پاشو بیادنبالم.
– رها زبون آدمیزاد حالیته؟!کار دارم!!
– اشکان اذیت نکن دیگه.
– وایسا بببینم مگه تو قرارنبود باارغوان بیای؟
– چرا ولی یه مشکلی پیش اومد.
– چه مشکلی؟
– بعدامیگم بهت.تو جای این حرفا بیا دنبالم.
– رها میگم کاردارم.فارسی حرف میزنما!!
درحالیکه سعی میکردم صدام و مظلوم کنم گفتم: اشکانی…قربونت برم…الهی من فدات شم…اشکانی بیادیگه. جونه رهاحالم بده.سرم داره میترکه.حالم اصلا خوب نیست.دستام یخ کردن.رنگم پریده.چشمام…
اشکان باخنده پریدوسط چاخانام: باشه بابا.بذارم همین جوری پیش بری یه طاعونی چیزی به خودت می چسبونی و به دیارباقی می شتافی.
– اشکان میای؟؟
– آره.دارم میام یه ربع دیگه دم دردانشگاتونم.
درحالیکه سعی میکردم لبخندگشادم و خفه کنم،جیغ خفیفی کشیدم و ازپست گوشی اشکان و بوس کردم.
– وای اشکان عاشقتم!
اشکان باخنده گفت: مابیشتر.دارم میام بای.
– بای.
گوشی وکه قطع کردم یه لبخند اومدروی لبم.قربون دادشم برم که انقدگله.چه دروغاییم گفته بودم!من فقط سرم دردمیکنه.نه صورتم یخ کرده نه رنگم پریده…چه چاخانایی سرهم کردم!
پاشدم برم دم در که یه صدایی سرجام میخکوبم کرد:
-چه تحویلم می گیری اشکان جون و!!!
صداش بدجور برام آشنا بود…هم آشنا وهم روی مخ وآزار دهنده!!
اِی بر خرمگس معرکه لعنت!انقداعصابم خورد بودکه اگه یه ذره دیگه زر زر می کردباخاک یکسانش می کردم.
بدون اینکه بهش محل بدم ازجام بلند شدم و به سمت در رفتم.اونم دنبالم میومد.
اَه…چرا داره دنبالم میاد؟!!چی می خواد از جونم؟…
سعی کردم به اعصابم مسلط بشم.چندتا نفس عمیق کشیدم تاخودم و برای نبردپیش روم آماده کنم!رادوین الکی دنبال من راه نمیفتاد.حتمادوباره می خوادیه کل کل جدید راه بندازه…دلم نمی خواست بهش محل بدم…اگه من بهش توجه نکنم اونم خیط میشه ومیره پیِ کارش!!بااین اعصاب داغون من غیرممکن بودکه بتونم دربرابر رادوین وتیکه هاش ساکت باشم اما اعصابم غلط کرده باهفت جدش!
باخنده به من نگاه کردوگفت:چرا خودت وسبک می کنی انقدر ناز یه پسرو می کشی؟!
هیچی نگفتم…فقط داشتم تودلم بهش میخندیدم که چقدراحمقه.خودش شونصدتا دوست دختر داره فکرکرده منم از اوناشم!!!!!هه…
ازاین فکرپوزخندی روی لبام نشست.
رادوین وقتی دیدهیچی نمیگم نگاه خریدارانه ای بهم کردوگفت:اِی…بدم نیستی…ازاین اخلاق گندت بگذریم…سره جمع خوبی…فقط یه خورده همچین نافرمی…میدونی چی میگم؟!راستش…باهیکلت حال نمیکنم!
این و که گفت آتیش گرفتم.توخره کی باشی که بخوای حال کنی یانه؟؟!پسره ی پررو دیگه شورش ودرآورده…روی پاشنه پام چرخیدم و روم و کردم طرفش. قدش 25-20 سانتی ازمن بلندتربود.برای همینم مجبورشدم یه ذره خودم و بکشم بالا.بانفرت به چشماش خیره شدم وگفتم:توکی باشی که بخوای باهیکل من حال کنی یانه؟!!مثل اینکه خیلی خودت ودستِ بالاگرفتی آقای رادوین خان!!
رادوین که به چشمام خیره شده بود سرش و آوردنزدیک صورتم.فاصلمون خیلی کم بود درحد 5 تا انگشت.نفس هاش به صورتم میخورد.اخمی کردوگفت:اونی که باید حال کنه منتظرته خانوم!سخنرانی باشه برای بعد.
اولش متوجه نشدم چی میگه.گنگ وگیج بهش نگاه کردم که باچشمش به جایی اشاره کرد.رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به اشکان که توی ماشینش نشته بودوزل زده بودبه من ورادوین….
اوخی داداشیم….چه زود رسید!شایدم من زیادی بااین گودزیلا حرف زدم ونفهمیدم زمان کی گذشت!
لبخندی اومد روی لبم…
روم و کردم طرف اشکا ن و براش دست تکون دادم واونم برام بوق زد. به سمتش رفتم. خیلی سریع سوار ماشین اشکان شدم.
– سلام برداداشی مهندس خودم!
اشکان مشکوک نگام کردوگفت:این پسره کی بود؟چی می گفت؟
– هیچی بابا…این همون رادوینه که بهت گفتم.دیوونه باز داشت چرت می گفت.
اشکان که از رگ گردنش معلوم بودغیرتی شده گفت:اذیتت می کنه رها؟؟
یه فکری جرقه زد توذهنم.اگه بهش بگم آره وبره حالش وجابیاره خیلی توپ میشه ها نه؟؟
نه بابا بیخیال…من اینجوری بیشتر حال می کنم که فکرکنه اشکان دوست پسرمه…آره بابا اگه اشکان بره مزه ی قضیه می پره!!!!!
لبخندی زدم و به رادوین نگاه کردم.هنوزم سرجاش وایساده بودوباحرص نگام می کرد. از لجش به سمته اشکان برگشتم و رفتم جلوی صورتش.
یکی نمی دونست فکر می کرد داریم صحنه +18 ایجاد می کنیم.منم همین و می خواستم تا لج رادوین و در بیارم! گونه اشکان و بوس کردم و بعداز یه مدت کوتاه رفتم کپیدم سرجام.
اشکان که پاک گیج شده بود لبخندی زدو دستش و گذاشت روی جایی که بوسش کرده بودم. متعجب گفت: این الان برای چی بود؟!
– واسه اینکه انقدر خوبی وبه خاطر من از کارت زدی واومدی دنبالم.آخ اشکانی نمی دونی چقدر حالم بده.سرم…
اشکان باخنده پرید وسط حرفم:
– خوبه خوبه. حالا نمیخواد دیگه فیلم بازی کنی.خرت از پل گذشت رهاخانوم!
خندیدم.اونم خندید.اشکان استارت زدوماشین یه دفعه از جا پرید.
**********
باصدای آلارم گوشیم از خواب بیدارشدم.زودی خفه اش کردم.یه خمیازه کش دار کشیدم وچشمام ومالیدم…وای چقدمن خوابم میاد!ولی…
هیچ دلم نمیخواست قضایای دیروز تکراربشه.واسه همینم یه تشربه خودم زدم و سریع رفتم دستشویی.دست وصورتم و که شستم یه خورده خوابم پرید.
ازاونجایی که یه اری خانوم نامردی کرده بود و مثلا باه قهر بودیم،قراربود که امروز اشکان راننده ام باشه.البته که قهر معنایی نداره…اری با همین دیوونه بازیاش رفیق جون جونی من شده!
خمیازه کشان وسلانه سلانه به اتاق اشکان رفتم.
اوخی داداشیم.نگاش کن چه ناز خوابیده.یه دادش دارم تو دنیا تکه…به همراه یه زن دادش گل…سارایی که عین خواهرم می مونه.
سارا نامزد اشکانه.دوماهی میشد که نامزد کردن.قراره چندماه دیگه برن سر خونه زندگیشون.قراره یه وروجک نیم وجبی بهم بگه عمه.اوخی عمه قربون قدوبالات بره!
وا!رها توام خلیا!! بچه کجابود؟!باباکله ی اینارومیکنه اگه توی دوران نامزدی بی ناموسی کنن!
ازاین فکرخنده ام گرفت.به سمت اشکان رفتم و بیدارش کردم.
به اتاقم که برگشتم ساعت 7 بود.خوبه پس وقت دارم. امروز میخوام حسابی خوشگل کنم.جوونیه دیگه!!یه موقع آدم حال می کنه تیپ بزنه وآرایش کنه!…اما فقط یه موقعایی نه همیشه.
نه اینکه از آرایش کردن بدم بیاد ولی اهلش نیستم چون وقت گیره ومنم بی اعصاب وبی حوصله ولی اگه گاهی حال داشته باشم دستی به صورت مبارک می کشم!
به سمت کمدم رفتم.یه شلوارجبن یخی پوشیدم بایه مانتوی مشکی کوتاه.
مقنعه مشکیم و سرم کردم وروی صندلی میز آرایشم نشستم.نگاهی به قیافه ام توی آینه انداختم…
صورتی گرد،چشمای تقریبادرشت قهوه ای روشن،ابروهای کوتاه وکلفت،بینی که تقریبابه صورتم میومد…خیلی قلمی ونازنبودولی خب به صورتم میومد…ولبی متناسب بابقیه اجزای صورتم…باپوست سبزه…درکل قیافم بدنیس…خیلی نازوخوشگل نیستم ولی خب خدایی زشتم نیستم که ملت بادیدن قیافه ام بگرخن!!من خودم عاشق چشمامم!عاشق رنگشونم…یه رنگ خاصه…خیلی نازه!!خودشیفتگیم توحلقم…زیرلب واسه خودم این آهنگ وزمزمه می کردم:
– توکه چشمات خیلی قشنگه…رنگ چشمات خیلی عجیبه..و…
بعله دیگه…ازاونجایی که ماکسی ونداریم عاشق چشمامون باشه وهی واسمون شعربخونه وقربون صدقه چش وچاله مون بره خودم مجبورم بخونم!!!همون طورکه واسه خودم آهنگ می خوندم،دست بردم ومداد چشمم وبه دست گرفت.اول خط چشم کشیدم و تهش و یه ذره کشیدم تا چشمام کشیده تر نشون بدن.ریملم زدم رفتم سراغ رژگونه.یه رژ لب ملایمم زدم.نگاه گذاریی به چهره ام انداختم…لبخندی از سررضایت روی لبم نشست.همه چی خوبه!
کیفم و برداشتم و ازاتاقم اومدم بیرون.هم زمان بامن اشکانم از اتاقش خارج شد.یه شلوار جین قهوه ای سوخته پوشیده بود بایه بلوز مردونه با چهارخونه های قهوه ای وکرم.آستیناشم سه ربع زده بود بالا.موهاشم صاف بانیترو برده بود بالا.خیلی جذاب شده بود!
لبخندی بهش دم.اونم لبخندی زدو همون طورکه نزدیک میشد سوتی زد.
– اُلالا… مادمازل شما این رها بی ریخته ی مارو ندیدین کجاس؟
اخمی کردم و گفتم: رها خانوم شما که انقدر خوشگل و باکمالاتن.
اشکان لبخندی زدوگفت:اون که صدالبته.
بعدش دستش و گذاشت پشتم ودرحالیکه به جلو هدایتم می کردگفت:یه خواهر دارم تو دنیاتکه.
بهش نگاه کردم و لبخند زدم.اونم یه چشمک برام زد.
بااشکان وارد آشپزخونه شدیم.مامان داشت چای می ریخت و باباهم مشغول لقمه گرقتن بود. اشکان باخنده ومسخره بازی گفت:درودبر مامان و بابای گرام.
ومنم به تبعیت ازاون با لبخندی روی لبم گفتم:درود!
بابا که عین همیشه پایه بود لبخندمهربونی زدوگفت:درودبر خل وچلای بابا!
اشکان بالحن لاتی گفت: خاک زیرپاتیم آقاجون!
منم باخنده ودرحالیکه سعی می کردم لاتی ترین لحن ممکن رو داشته باشم گفتم: خیلی کرتیم باو!
مامان چشم غره ای به هردو نفرمون رفت وبه طرف میز اومد. همون طورکه چاییارو روی میز میذاشت گفت: این چه وضع حرف زدنه؟ صدبار بهتون گفتم درست صحبت کنین. رو دهنتون میمونه ها!مگه شمالاتین اینجوری صحبت می کنین؟!حالااین اشکان هیچی پسره.توچی رها؟!صدبارگفتم خانوم باش.
بیخی مامان، خانوم مانوم چیه اعصاب ندارم!
مامان نشست روی صندلی روبروی بابا.من و اشکانم روبروی هم نشستیم.یهو بابا بی هوا گفت:مریم توروخدا ضد حال نباش دیگه!
من واشکان و مامان چشمامون شده بود قده سکه 50 تومنی.بابای مام راه افتاده بودا!!
بعداز چندثانیه ای که همه توی شوک بودیم.من واشکان وبابا پقی زدیم زیره خنده.اما مامان یه چشم غره توپ به بابارفت وگفت: چشمم روشن مسعود خان.تو هم آره؟!من یه عمره دارم جون میکَنم حرف زدن این بچه هارو درست کنم.درست که نشدن هیچ تو هم شدی لنگه اینا!
بابا خنده ای کردومشغول خوردن شد. من واشکانم شروع کردیم.
مامان زیرلبی داشت باخودش حرف میزد.همیشه حرص میخوره وخودش و اذیت میکنه.تهشم من نفهمیدم که مامان بااین حرص خوردن کجارو میخواد بگیره؟
اشکان بعداز خوردن چندتا لقمه.از روی صندلی بلندشدو رو به من گفت:بریم رها؟
من که هنوزهیچی نخورده بودم!مامان گفت:کجااشکان؟!توکه هیچی نخوردی.
اشکان درحالیکه ایستاده چاییش و سرمی کشید گفت: مامان دیرم شده…بایدزودتربرم.
مامان- خب لااقل یه ذره صبرکن بذار این بچه یه چیزی بخوره.
اشکان نگاهی به من کردوگفت: رها تموم نشد؟!
یه لقمه بزرگ برای خودم گرفتم وازجام بلندشدم.چاییم و سرکشیدم گفتم: چرا.بریم.
وبعداز خداحافظی از مامان وبابا ،لقمه به دست به همراه اشکان از خونه خارج شدم.
رسیدیم دم در دانشگاه.
اشکان یه نگاه بهم کردوگفت: خب دیگه بریز پایین که باس برم.
از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت.خودشم میخندید.
ازماشین پیاده شدم.سرم و ازپنجره کردم توماشین وگفتم: اشکان بعداز ظهر میای دنبالم؟
اشکان سری تکون دادوگفت:آره…ساعت 5 همین جا باش.
لبخندی زدم و گفتم:باشه پس خداحافظ!
– خداحافظ. مواظب خودت باش آبجی کوچیکه.
لبخندی زدم و اشکانم راه افتاد. داشتم می رفتم توی دانشگاه که یه ماشین جلوپام ترمز کرد.این دیگه کی بود روانم و اول صبحی مخشوش کرد؟؟
صدای راننده اومد: به به خانوم رهاخانوم!
این دیگه کیه؟!من وازکجا می شناسه؟
ازلاستیکای ماشین گرفتم همین جوری اومدم بالا. لاستیکش که خیلی جیگره.اُه اُه نگاه چه چیزیه.پلاکشم که ایران چهل وچهاره.لامصب مال خوده تیرونه.اُ چراغارو؟!او اوه چه باکلاس.از چراغاش معلومه که ماشین ازاون خفناس.پس راننده ش هم خفنه دیگه! یه خرده بالاتر…چه شیشه ی تمیزی.چه لبی داره این رانندهه….چه دماغی…اُه اُه چه عینکی… موهاروداشته باش…
اِ؟!!! صبر کن ببینم…این که رادوین گودزیلاس! اصلااین پسره سرش به تنش می ارزه که همچین ماشینی سواره؟!چیـــــش پسره ی بی ریخت!!!!!
اخم غلیظی کردم و بی توجه بهش وارد دانشگاه شدم.رادوینم برای نگهبان دم در بوقی زدوگفت: چاکر آقا رحمان!
انگارخیلی باهم صمیمی بودن چون آقارحمان باش دستی تکون داد و گرم وصمیمی گفت:
– سلام ادوین خان.
وازاین ماسماسکای دم درو که نمیدونم اسمش چیه واسش داد بالا.خو چیکارکنم اسمش و بلد نیستم!
سعی کردم بهش توجه نکنم وبی خیال به سرعت راه رفتنم اضافه کردم. همین جوری قدم برمیداشتم و می رفتم جلو…رادوین ماشینش و برد توی پارکینگ که یه خورده ازمن جلوتر بودوهنوز بهش نرسیده بودم.خدارو شکر تااین پارک کنه من در رفتم.سعی کردم تندتند برم…
همین جوری خوشحال داشتم می رفتم.می خواستم ازجلوی پارکینگ رد بشم که هم زمان بامن رادوینم از پارکینگ خارج شد.
اَه…من که انقدر تند راه رفتم.این بی ریخت زشت چجوری انقدر زودماشینش و پارک کردوبه اینجارسید؟!
لبخند مضحکی روی لباش بود.اخمی کردم. داشتم ازجلوش رد می شدم که خودش و کشید کنارمن.حالا داشتیم شونه به شونه هم راه می رفتیم!!!
اَه… اَه…الان من و بااین میبیننن شرف مرفم میره کف پام…ایـــــــــش!!
سعی کردم تندتر برم که شونه به شونه اش نباشم اما اونم به سرعتش اضافه کرد. صدای مسخره اش توی گوشم پیچید:
– ارادت مندیم سرکاره خانوم.آقا اشکان جـــــــون چطورن؟!
پوزخندی زدم….چرا اشکان انقد براش مهم شده؟بذار حالش و بگیرم.تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه…با لحن شیطونی جواب دادم:
– اشکان جان خوبه خوبه.
پوزخندی زدوگفت: چراخوب نباشه؟!دوست دختر خوب!نازکش مجانی خوب!بوس مفتکی خوب!
متوقف شدم.به سمتش برگشتم و توی چشماش زل زدم.بالحن خونسردی گفتم:
– شمامشکلی دارین؟!
رادوین به چشمام زل زدوگفت: نه… چه مشکلی؟!
پوزخندی زدم و روم و ازش برگردوندم.
بالحن توهین آمیزی گفتم:
– پس راهت و بکش و برو آقاپسر. دلم نمیخواد کسی من و باتو ببینه.
همین جور که دنبالم میومد عصبی گفت: چرا اون وخ؟!
– چون دلم نمیخواد برام حرف درست کنن…اونم باتو.
خنده ی هیستریکی کرد وگفت: خیلی دلتم بخواد.کل دخترای دانشگاه ازخداشونه یه دیقه بامن حرف بزنن…ذوق مرگ میشن اگه اینجوری کنارشون راه برم.
پوزخندم و پررنگ ترکردم و گفتم: اونا خرن.منم باید خرباشم؟!
لبخندشیطونی زدوگفت: تو که مادرزاد خری!!
این چه زری زد؟!الان به من توهین کرد؟!غلط کرد.پسره ی بی شعور!
روی پاشنه پام چرخیدم.به چشماش زل زدم.سعی کردم تمام نفرتم و توی چشمام جمع کنم.باصدایی که ازلای دندونای به هم فشرده ام میومد گفتم:
-چی گفتی؟!
پررو پررو برگشته میگه: عرض کردم شماکه مادرزادخر تشریف دارین!
عصبی صدام و بردم بالا:حرفت و پس بگیر.
مثل پسربچه های تخس وشیطون لبخندی زدوابروهاش و بردبالاوگفت:نوچ!.
– حرفت وپس بگیر.زود…تند…سریع.
– نوچ!
دیگه داشتم به مرزجنون می رسیدم. جیغ بلندی کشیدم و گفتم: حرفت و پس نمی گیری؟!
رادوین دوباره ابروانداخت بالاوخیلی خونسردگفت:نوچ!
عصبی شده بودم…آی حرص می خوردم…چقدراین پسره تخسه!بهش نزدیک تر شدم وکلاسورم و که توی دستم بود، به سینه اش کوبوندم.
بالحن عصبی دادزدم:باشه…پس بگردتابگردیم جناب رستگار!
رادوین دستی به یقه اش که دراثرضربه من یه خرده نامرتب شده بود کشیدو خیلی خونسرد،باصدای بلندی گفت:ماکه خیلی وقته داریم می گردیم خانوم شایان!
انقدراین چندتاجمله آخرمون و بلندگفتیم که کل دانشگاه روی ما زوم کرده بودن.ای توروحت رادوین!!شرفم و بردی.من تودانشگاه یه جفت آبرو بیشترنداشتم که اونم رهسپارکردی رفت؟!
برای اینکه ازاون جو مسخره فرارکنم،پوزخندی زدم وروی پاشنه پام چرخیدم.روم وبرگردوندم وبه سمت کلاس به راه افتادم.
باحرص قدم برمیداشتم وپاهام و به زمین می کوبیدم.بی حوصله به کلاس رفتم.هنوز بیشتربچه ها نیومده بودن.رفتم گوشه کلاس روی صندلی های جلونشستم وبه روبروم خیره شدم.
من واسکل میکنه؟!غلط کرده.یه حالی ازش بگیرم…صبرکن…آقارادوین توهنوز رها رو نشناختی.فکرکردی من مثل دخترای دیگه ام که برات غش وضعف برم؟!نخیر…
حالت و می گیرم اساسی.فقط بشین ونگاه کن.
حالااین همه داری تهدید می کنی چه غلطی میخوای بکنی؟!میخوام حرصش و دربیارم.اون وقت چجوری؟!یه ذره فکرکردم…راست می گیا چجوری؟!آهان این ماشین خوشگله رو دیدی؟!چه لاستیکایی داشت لامصب! میخوام یه حال اساسی ازش بگیرم تافسش درآد…لاستیکش و پنچرمی کنم تا امروز پیاده بره خونه حالش جابیاد…خودشه…تااون باشه که به من توهین نکنه.
– به به رها خانوم.قهری الان شما؟!
اَه… ارغوان زدتمام افکارم و قیچی کرد.سعی کردم دوباره به نقشه کشیدنم برسم ومحلش ندادم.
ارغوان که دیدچیزی نمیگم اومدوکنارم نشست.دستش و گذاشت روی دستم و مهربون گفت:قهری رهاجونی؟!
هیچی نگفتم.خب داشتم نقشه می کشیدم…
– رها…
-…
– قربونت برم من و ببخش.
– …
– اگه بدونی امروز بدون تواومدن چقدر ضایع بود…هیچکی نبود دیوونه بازی دربیاره.
زکی…این دختره رو باش!من فکرکردم دلش برای خودم تنگ شده.نگوخانوم هوس شوخی وخنده کرده جای من و خالی دیده!
استاد اومد سرکلاس.برای همینم ارغوان دیگه حرف نزد.تاآخرکلاسم حتی نگاهش نکردم.
رادوین تو کلاس نبود…یعنی اصلاهمچین واحدی نداشت.رادوین 3 سال ازمن بزرگتره…سال آخریه.فقط توی همون کلاس حسینی همکلاسیمه.همون یه دونه کلاسم بسمه.کشته من و!
آقای سال آخری،سال آخرت و واست می کنم جهنم فقط نگاه کن!
کلاس که تموم شد.سریع وسایلم و ریختم توکیفم وداشتم ازکلاس می زدم بیرون که ارغوان دوباره نطق کرد:
– رها…لوس نشو دیگه!بیاباهم بریم کافی شاپ ازدلت دربیارم.
همون طور که ازکلاس می رفتم بیرون گفتم: نمی تونم بیام!من کاردارم.
وخیلی سریع خودم و رسوندم به حیاط دانشگاه.
خب من الان باید بدونم که این رادوین گور به گورشده تاکی کلاس داره.باید یه جوری برنامه ریزی کنم که هم زمان باتموم شدن کلاس اون، بادگیری منم تموم شه.
خب ازکی بپرسم؟! از خودش که نمی تونم بپرسم می کشتم…امیرم که خیلی بداخلاقه…نمیشه…خب ازکی بپرسم؟!آهان بابک!آره خودشه…این پسره همچین یه نموره ازمن خوشش میاد…بروبابا…به جانه تو…هروقت من و می بینه لبخندملیح میزنه وسلام می کنه…هرکی سلام کردازتوخوشش میاد؟؟خره این ازاون سلامامی کنه!!! خرنیستم که نوع نگاهش عشقولانه اس…اِ؟؟توازکی تاحالا نگاه عشقولانه شناس شدی؟!شدم که شدم به توچه؟!
خود درگیری منم که تمومی نداره…مردشورم و ببرن…
خب حالاباید بگردم دنبال کشته مرده ام…اوهو چه پسرخاله شدم من!!!!
چشمم و توی حیاط چرخوندم تابلکم پیداش کنم…
آهان…یافتمش…آخی…ببین چه نازنشسته روی صندلی…تنهاهم که هست!نگاهی به دوروبرم کردم…کسی نیست…حتی خبری ازحراست دانشگاهم نیست.پس فرصت حسابی جوره!
سعی کردم خیلی آروم وخانومی برم سمتش.خداییش خیلی سخت بود…هی دلم می خواست بدوم ولی خب ضایع بود…یه وقت میفتادم زمین تمام برجستگیام صاف میشد،حالا اون هیچی همین یه خاطرخواهم که داشتم می پرید…
خیلی آهسته وبااعمال شاقه رفتم پیشش…
تامن ودید یه لبخندملیح زد.دیدی گفتم چشمش من وگرفته؟!
منم یه لبخندملیح زدم و گفتم:سلام آقای صانعی خوبید؟!
درحالیکه هنوز لبخندمی زد گفت:اِی…بدک نیستم.شماچطوریدخانوم شایان؟!
– مرسی ممنون…خوبم.
درحالیکه به جای خالی روی صندلی اشاره می کردگفت:بفرماییدبشینین.
منم ازخداخواسته قبول کردم ونشستم.خب پام دردمی گرفت وایسم!والا.
بابک همین جوری بالبخندملیح نگام می کرد.بیچاره کلی ذوق مرگ شده بود که رفتم پیشش نشستم.
خب ازکجاشروع کنم؟آهان…
بالحن آروم وخانومی که ازمامانم یاد گرفته بودم،گفتم: چراتنها نشستین؟
– خب راستش من الان کلاس ندارم.رادوین وامیر سرکلاسن منم منتظر اونام.
اوکی…پس رادوین خره سر کلاسه…بایدببینم کی کلاسش تموم میشه…
– تاکی میخواین اینجامنتظر بمونین؟
– خب تاهروقت که اونابیان دیگه.
عقل کل…منظورم اینکه تاچه ساعتی…خاطرخواه من و باش مثه خودم خل وضعه!
– یعنی تاچه ساعتی؟
بابک نگاهی به ساعتش کردوگفت:رادوین گفت که کلاسشون تا12 طول میکشه…یک ساعت ونیم دیگه باید منتظرشون باشم.
خب پس وقت دارم…حالاکوتا 12!؟
ازجام بلندشدم و همون طورکه لبخندمی زدم گفتم: خب پس دیگه چیزی به تموم شدن کلاسشون نمونده!!!من برم.
بابک هم زمان بامن بلندشدوگفت:کجاخانوم شایان؟!تشریف داشتین.حالایه ساعت ونیمم خیلیه ها!بفرمایین یه چایی،قهوه ای،درخدمتتون باشیم.
ناکس و نگاه…چه زود پسرخاله میشه…فکرکرده من خرم…ایـــــش…خیلی خوشم میادازتو و اون رفیق الدنگت؟!همینم مونده پاشم بیام باتو قهوه بخورم…ازاونجایی که من شانس ندارم،حراست دانشگاه مارومی گیره حالابیاودرستش کن!!!همین الانشم چون کسی نیست تونستم بیام باهات حرف بزنم وگرنه که حراست میومدمارو می برد!!والا.
لبخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:نه دیگه… مزاحمتون نمیشم.باشه یه وقت دیگه.من کلاس دارم باید برم.
آره جونه عمه ام کلاسم کجابود؟!خب بگو میخوای بری گندبزنی به اون لاستیکای نازنین دیگه!
بابک هم که هنوزهمون لبخندملیح مسخره اش روی لبش بودگفت:اِ؟!اینطوری که خیلی بدشد!
– نه بابا اختیار دارین.این چه حرفیه؟!من دیگه برم دیرم میشه. خداحافظ.
بابک هم خداحافظی کردومن سریع جیم شدم.
پسره ی پررو فکرکرده من بچه ام که بایه چایی یا قهوه میخواد خرم کنه… مردم میرن بیرون به عشقشون غذامیدن،اون وقت این میخواست بایه قهوه سروته قضیه روهم بیاره.غلط کرده…پسره ی بی ریخت…بره بمیره بااون رفیق دیوونه ی احمقش!
دیگه به بابک فکرنکردم وسعی کردم روی نقشه ام تمرکز کنم.
به پارکینگ رفتم.کسی اونجا نبود…سگ پرنمی زد…همه سره کلاساشون بودن…
به سمت ماشین رادوین رفتم.اوهو چه ماشینی هم هست!معلومه خیلی واسش خرج کرده…
من که اصلانمی تونم این ماشینا رواز هم تشخیصش بدم…یه پراید می شناسم اونم از صدقه سری ماشین ارغوانه…ماشین ماشینه دیگه.حالایا پرایده یایه چیزی مثل ماشین این بوزینه!چه فرقی داره که اسمش چیه؟!!
ولی هرچی هست عجب جیگریه ها!حیفه این ماشین که زیرپای اون روانیه!آخی بمیرم که به خاطراون باید لاستیکات پنچرشه!
برای آخرین بار یه دید زدم.کسی نبود.
سریع قیچی ابروم و ازتوی کیفم درآوردم.یه نگاه به لاستیکا کردم.یه نگاهم به قیچی توی دستم ولبخندخبیثی زدم…ازفکراینکه رادوین امروز بی ماشین می مونه توی دلم کیلوکیلو قند می سابیدن!
پیش به سوی پنچری لاستیکا!
رفتم سراغ اولین لاستیک…بعد دومی…بعدش سومی…ودرآخرهم چهارمی…ردیفه ردیفه…بهترازاین نمیشه!
هر4 تاچرخش پنچره!!!یوهو!
خواستم ازمحل حادثه دورشم که یه چیزی زدبه سرم…باید رادوین و مطمئن کنم کار پنچری فقط وفقط کارخود خوشگلمه !
رژ لبم و درآوردم وروی شیشه جلوی ماشین نوشتم: “اوخی…بمیرم پیاده بهت خوش بگذره.هنوز اولشه!پس بگردتابگردیم. “
درسته رژ لبم دارفانی و وداع گفت ولی می ارزید!
سریع یه نگاه به دوروبرم کردم…هیشکی نبود…خیلی سریع جیم شدم وبه کلاس برگشتم. به ساعت نگاه کردم 11 بود…یه ساعت دیگه قیافه رادوین دیدنیه!
اُه…اُه…این زنگ نقشه کشی دارم!!!
قبل از اینکه استادبیاد،ارغوان به زورباهام آشتی کرد وقرارشدبعداز کلاس بهم ساندویچ بده.
من به همون ساندویچ دانشگاه هم راضی بودم…ازبس که بچه قانعیم!
*********
کلاس تموم شده بود ومن روی صندلی همیشگیمون منتظرارغوان نشسته بودم.مثلارفته بودساندویچ بخره…این چقدرکُنده!!!4 ساعته من و علاف کرده.
یه نگاه به ساعتم کردم.12 ونیم بود.اُه…اُه…الاناس که سروکله رادوین عصبانی پیدابشه.
بعداز پنج دقیقه ارغوان اومد.
– کجایی تودختر؟!
– صفش شلوغ بود.
باخنده گفتم: نمیخواستی ساندویچ بدی،نمیدادی.چرا از صف مایه میذاری؟!
ارغوان دهن کجی بهم کردوساندویچ وداد دستم:
– خوبه خوبه…بلبل زبونی نکن…بگیر بلمبون که نخوری خودم میزنم تورگا!!
ساندویچ وازش گرفتم ومشغول خوردن شدم.
هنوز لقمه اول ازگلوم پایین نرفته بودکه یه جفت کفش جلوی چشمام ظاهرشدن.وا؟؟!!این کیه؟همین جوری ازپایین گرفتم رفتم بالا:
چه کفشای قشنگی…اُه لالا ببین چه شلوارجین آبی پوشیده…چه پاهای کشیده وبلندی…اوه چه لباس مردونه سیاه سفید قشنگی…چه هیکل قشنگی…چه چهارشونه…اوه اوه چه لبی…چه دماغی…چه سه تیغیم کرده خودش و!چه چشمایی…چرا چشماش انقدرقرمزن؟!چرا انقدر عصبیه؟!چرا اینجوری نگام میکنه؟!
حالا4 تا لاستیک بود بود دیگه…یه ذره راه برو لاغرشی(نه که خیلیم چاقه؟!) خب چاق نباشه برای سلامتیش خوبه….چقدرم تونگران سلامتی اونی!!!!!
آخه من چرا انقدر خبیثم؟!!خخخخخخ
باصدایی که ارعصبانیت دورگه شده بود دادزد:
– دختره احمق چه غلطی کردی؟!
ایش…کوربودی مگه؟!کودن خنگ رفته ماشینش و دیده اومده به من میگه چه غلطی کردی!خره ها!!خنگ سیریش.
ارغوان که بادیدن عصبانیت رادوین کپ کرده بود،باتته پته گفت:آقای رستگار…چی…چی شده؟!
رادوین درحالیکه باخشم به من زل زده بود،پوزخندی زدوگفت:نمی دونم.از دوستتون بپرسید.
ارغوان نگاه پرسوالش و به من دوخت و باتکون دادن سرش ازم پرسید که باز دوباره چه گندی زدم!
اما من به روی مبارک هم نیاوردم وخونسرد،زل زدم به درختا وسبزه های حیاط.
رادوین از سکوتم به شدت عصبی شده بود.باصدایی که از عصبانیت دورگه شده بود گفت: کوری؟!من و به این گندگی نمی بینی؟
پرروی روانی…فکرکرده همه مثه خودش کورن.یه لحظه یه فکرشیطانی زد به سرم.موقعیتش جوربودکه حرفای دیروزش و تلافی کنم.برای همینم جوابش و ندادم وخودم و زدم به کوچه علی چپ.
رادوین دادزد: باتواَما!!!
– …
-هوی…کری؟!
– …
دیگه داشت از زور عصبانیت می مرد.
آی من حال می کردم.با دمم گردو می شکوندم.عروسی برپابود تودلم.هنوزم به درختازل زده بودم.
رادوین چندتانفس عمیق کشیدتابه خودش مسلط بشه.آی چه حالی می کنم من وقتی این حرص می خوره!!!
توحال وهوای خودم بودم که صدای رادوین و شنیدم:
– توچه جوری به خودت اجازه دادی که نزدیک ماشین من بشی؟!آخه بیچاره اگه بخوام ازت خسارت بگیرم که باید کل هیکلت وبدی.هیچ می فهمی چیکارکردی؟!من امروز یه جلسه مهم دارم،اگه نرسم می دونی چی میشه؟!آخه این چه کاری بود؟!چرا زدی پنچرکردی اون لاستیکارو؟می دونی قیمت هریه لاستیکش چقده؟!
پسره احمق روانی…چه دسته بالا می گیره ماشینش و!حالا 4 تا لاستیک بود دیگه.همچینم جلسه جلسه می کنه انگار قراره بااین جلسه کل مشکلات دنیارو حل کنه !باباتو خودت خره کی باشی که جلسه ات بخواد مهم باشه؟!
خواستم جوابش و بدم اما بازم سکوت کردم وبه همون درختا خیره شدم.اینجوری هم اون حرص میخورد وهم من انرژی صرف نمی کردم!
رادوین عصبی شدوگفت: وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن.
ایش حالا اگه نگاه نکنم چی میشه مثلا؟!
دست خودم نبوداما ناخودآگاه بهش زل زدم وفکرم و به زبون آوردم:
– اگه نگاه نکنم چی میشه مثلا؟!
آی رادوین حرص می خورد.کارد می زدی خونش درنمیومد..
وحشیانه به سمتم خیز برداشت.بااین حرکتش ارغوان ازترس یه جیغ زدوخودش و کنارکشید.
منم ترسیده بودم اما سعی کردم جلوی رادوین خودم و خونسرد نشون بدم.رادوین دوتا دستاشو گذاست پشت من روی صندلی و روم خم شد.
چشماش قرمزشده بود…تندتندنفس می کشید…نفسای داغش به صورتم می خورد.چه عطریم زده بود لامصب…بوش آدم و مست می کرد!
رادوین همون طور که روم خم شده بود،زل زدتو چشمام.باصدای آروم اماعصبی گفت:خیلی دوست داری بدونی چی میشه؟!
ترسیده بودم.دیگه نمی تونستم خودم و خونسرد نشون بدم.رادوین بهم نزدیک تر شد.ترسیدم.نکنه بخواد غلطی بکنه؟!نه بابا بخوادهم اینجاکه نمی تونه!
بااین که مطمئن بودم کاری ازدستش برنمیاد اما قلبم اومده بودتودهنم.نفس نفس می زدم…قلبم تالاپ تلوپ می خوردبه قفسه سینه ام.
رادوین که دید ترسیدم،لبخندخبیثی زدوگفت: نترس…من باتوکاری ندارم!اگرم بخوام کاری کنم میرم دنبال یکی که به ریختم بیاد نه دنبال تو!
یه دفعه لبخندش محو شدوعصبی گفت:خودت خواستی رها خانوم. تاقبل از این برام یه بچه کوچولوی فوفول بودی که هیچ کاری باهات نداشتم اما بااین غلطی که کردی فهمیدم تو ارزش هیچی نداری.بهت خندیدم هار شدی، پاچم و گرفتی…بشین…توفقط بشین وتماشاکن…مطمئن باش ساکت نمی شینم ودماراز روزگارت درمیارم.حالاهم برو دعا کن که به جلسه ام برسم وگرنه پدرت و درمیارم.شده ازکاروزندگیم می زنم تا حال تورو بگیرم…پس بهتره مواظب خودت باشی خانوم رها شایان!
نگاهی به چهره ی ترسیده ام کردو پوزخندی زد.
و بعداز یه نگاه طولانی که داشت من و سکته می داد رفت.
اوف…داشتم جان به جان آفرین تسلیم می کردما!
خب آخه روانی دل وجرئتش و نداری چرا زدی به دریا؟!کی گفته من جرئتش و ندارم؟!دارم…خوبشم دارم…هه هه خندیدم…فکرکرده حالا من باید بیام به پاش بیفتم!بره بمیره بابا.تواصلا مهم نیستی که…برو کنار بذار باد بیاد!!!
درسته تواون لحظه ترسیده بودم ولی آخه رادوین اگرم بخواد نمی تونه غلطی بکنه…مگه شهر هرته؟!مملکت قانون داره…غلط اضافه بکنه چشاش و از کاسه درمیارن!!!
با اینکه این حرفا روخودم میزدم امااصلا بهشون اعتماد نداشتم…این رادوینی که من می شناسم شده یه تنه جلوی هرچی قانونه وایمیسته تا لج من و دربیاره.ازبس که بیشعوره.آخه مگه من چیکارکردم؟!4 تالاستیک بود دیگه!تازشم این چیزا که اصلابرای اون مهم نیست.یک چهارم پولایی که هرروز باخودش میاره دانشگاه رو بده 8 تالاستیک میخره!!!
حالامن تقریبی یه چیزی گفتم…ولی جان خودم رادوین خیلی خیلی پولداره…
حالااینارو ولش کن…توهم که کم چیزی نیستی واسه خودت!!!رفتی لاستیکای یارو رو پنچرکردی اون وقت پررو پررو برمیگردی میگی حالامگه چی بود؟!
خوشت میومد توهم یه ماشین این شکلی داشتی،میومد لاستیکاش و پنچر می کرد؟!
حالا که من یه ماشین اون شکلی ندارم وکسی که پنچرشده آقارادوینه…بیخیال بابا.اصلا مگه همین بزمجه نبود که گفت:”بگردتابگردیم”؟؟؟؟خب منم دارم می گردم دیگه!انقدربدم میاد از آدمای بی جنبه.چیش!!!بی ریخت.
برای اینکه دیگه به رادوین خره فکرنکنم،گازگنده ای به ساندویچم زدم.بانیش باز برگشتم سمت ارغوان وگفتم:چه ساندویچیم هس!!!
ارغوان که حالاداشت بااخم نگام می کرد گفت: بازچه گندی زدی؟!
– به جانه خودم هیچی!!!
– رادوین واسه هیچی اینجوری دادوبیداد می کرد؟
– اون خله بابا…مگه من چیکار کردم؟! پنچرشدن 4 تا لاستیک که این حرفارونداره!
ارغوان باچشم های گشادشده ودهن باز به من زل زده بود.
– چته؟!چراماتت برد یهو؟
– روت و برم بشر! زدی لاستیکای یارو رو پنچر کردی،تازه دوقرت ونیمت هم باقیه؟!آخه اون ماشینم کم چیزی نیست…دیگه توحساب کن که لاستیکاش دونه ای چند درمیاد!دختر مگه تو کرم داری؟!چجوری دلت اومد بزنی لاستیکای اون جنسیس و داغون کنی؟!
اِ؟!پس اسمش جنسیس بود!!!چه اسم شیکیم داره!!
دوباره بانیش بازگفتم:
– اولا این که برای رادوین چیزی نیست!ثانیا تااون باشه پاش وازگلیمش دراز ترنکنه !
ارغوان درحالی که میخندید گفت:این همه رو آخه چجوری تو،تو جمع شده؟!
لبخند مسخره ای تحویلش دادم:
– دیگه دیگه…ماهمچین آدمی هستیم!
خلاصه باکلی خنده وشوخی ساندویچ رو خوردیم ومنم نشستم از دیروز بعداز کلاس تا همین امروز موقعی که عملیاتم و به پایان رسوندم و برای ارغوان تعریف کردم…انقدر خندیده بودکه ازچشماش اشک میومد.بیشتراز همه ازاین خنده اش گرفت که رادوین فکر کرد اشکان دوست پسرمه!
به دلیل حسنه شدن روابط هم به اشکان زنگیدم وگفتم که نمیخوادبیاد دنبالم.
**********
ساعت 5:15 بودو داشتیم باارغوان ازپارکینگ میومدیم بیرون که دوباره این بوزینه رو دیدیم!باامیر وایساده بود کنار ماشین پنچرشده اش وداشت باعصبانیت یه چیزایی می گفت!غلط نکنم داشت به من فحش میداد!ازاین فکر ریزریز خندیدم.
این ارغوان بی شعورهم که کلا پتروس فداکاره،بدون اجازه من بادیدن قیافه پکر اون دوتا،کنارشون ترمز کرد.
بایه لبخند مهربون سلام کرد وگفت:آقای رستگار…آقای خالقی… تشریف بیارید من می رسونمتون!
ایش… همینمم مونده که با این بوزینه تویه ماشین باشم.روبه ارغوان بانیش باز گفتم:ارغوان جون آقایون خودشون تشریف می برن،بهتره زودتر راه بیفتیم،هوا تاریک میشه ها!
رادوین دهن کجی بهم کرد.ارغوانم نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که یعنی تویکی خفه شو.
امیر ،خیلی جدی گفت:خانوم شایان راست میگن،ما مزاحم شمانمیشم.ممنون.
ارغوان لبخند مهربونی زدو گفت:آقا امیر این چه حرفیه؟!مزاحم چیه؟شمامراحمید…یعنی من اونقدر سعادت ندارم که یه بار شمارو بااین رخشم برسونم؟!
اوهو…این چه مهربون شد یهو؟!پس چرا وقتی بامن حرف میزنه عین سگ میمونه؟
امیرکه کلی باحرفای ارغوان خرکیف شده بود،بانیش بازگفت:نه بابا اختیار دارین.
رادوین که اعصابش خیلی خورد بود،اخم غلیظی کردو گفت: شما بفرمایید خانوم همتی.مثل اینکه دوستتون هم خیلی مایل نیستن.ماخودمون یه جوری میریم.
ارغوان باخنده گفت: آقای رستگار هیچ می دونستید که اخم بهتون اصلا نمیاد؟!
این چه مهربون شده؟!واقعا این ارغوانه؟نگاهی بهش کردم تا مطمئن شم یکی دیگه نباشه!
رادوین باهمون اخم گفت:فعلا که به یه سری دلایل تصمیم گرفتم همیشه اخم کنم تا بعضیا از مهربونیم سوء استفاده نکنن!
اوهو…برو بمیر بابا…چه خودشم تحویل می گیره!!!سوءاستفاده!!تواصلا کی باشی که من بخوام ازت سوء استفاده بکنم؟!!زرشــــک!!!
پوزخندی زدم و روبه رادوین اما خطاب به ارغوان گفتم:ارغوان جان، وقتی آقایون میگن نه یعنی نه!درضمن مثل اینکه تصمیم آقای رستگار خیلی جدیه!مابهتره بریم…سرخرکمتر جای بیشتر!
امیر یهو زد زیر خنده.چه عجب مایه باردیدیم این برج زهرمار بخنده!!
ارغوان چپ چپ نگام کردو رادوین هم باعصبانیت زل زد بهم.
چیش…بی ریخت!!
ارغوان که ازخجالت سرخ شده بود آروم گفت: ببخشید توروخدا.شرمنده.
رادوین پوزخندی زدوگفت:چراشما معذرت خواهی میکنید؟فعلا کسی که باید عذر بخواد عین خیالشم نیست!
اخمی کردم گفتم: کسی که ازنظر شما باید عذر خواهی کنه،دلیلی برای عذرخواهی نمی بینه !خودت گفتی بگردتابگردیم! به دلیل تپل بودن کارمم 1-3 جلوهستم.شما بیفت دنبال نقشه جدید یه وخ نبازی.
وخیلی خونسرد ادامه دادم:
– توهم خیلی خسیسیا!!4تا لاستیک بود دیگه!
دوباره صدای خنده امیر بلند شد!!! این چه خوش خنده شده امروز!
رادوین داشت حرص می خورد اما سعی می کرد خودش و خونسرد نشون بده که اصلا هم درایفای نقشش موفق نبود وتابلو بودکه داره از عصبانیت میترکه.
اعصابم خورد شده بود.خب اگه می خوایم بریم،چرا راه نمیفتیم؟!
بی حوصله روکردم به ارغوان:
– ارغوان،اگه راه نمیفتی من زنگ بزنم اشکان بیاد دنبالم.
رادوین بااین حرفم پوزخندی زد و رو به ارغوان گفت: ارغوان خانوم بهتره زودتر راه بیفتید،هیچ دلم نمیخواد اشکان جون به زحمت بیفته.
اشکان جون رو بایه لحن خاصی گفت.بااین حرفش ارغوان زد زیر خنده.
اَی تو روحت…الان می فهمه اشکان دوست پسرم نیست!ارغوانم که همش در حال گندزدنه !
ارغوان همبن جوری ازخنده ریسه می رفت وامیر و رادوین هم باتعجب بهش نگاه می کردن.
بعداز یکی دودیقه که خوب خندید،تک سرفه ای کرد. یهو اخمی کردو طوری جدی شد که من یه لحظه شک کردم اونی که تادو دیقه پیش می خندید ارغوان بود یا نه!
ارغوان خیلی جدی باهمون اخمش گفت: خیلی خب،روز خوش آقایون.
وراه افتاد!
بیچاره امیرو رادوین کپ کرده بودن وهنوزم بادهنای باز به ماشین نگاه می کردن!
**********
– هوی چه خبرته؟!ماشین شوورت نیس که اینجوری درش و می بندی!
– بروبابا،توهم خودت و کشتی.حالا خوبه یه پراید داریا!
ارغوان ازماشین پیاده شدوهمون طورکه درو قفل می کرد،باخنده گفت:
– می فهمی داری چی میگی؟!ماشین من پرایده!!سلطان ماشینا!الان کل هیکلت و بفروشی نمی تونی یه پراید بگیری.
خنده شیطونی کردم وگفتم: درسته که پراید گرون شده ولی بستگی داره من چجوری وبه کی هیکلم و بفروشم!اگه طرف خوش حساب باشه می تونیم باهم کناربیایم ومن یه پراید بخرم.
ارغوان که مطلب و گرفت،دستش و به علامت سکوت روی لبش گذاشت وباخنده گفت: هیس!یکی بشنوه فکر میکنه توازاوناشی…ساکت باش اینجا دانشگاهه.
ومنم خفه خون گرفتم.
باهم از در ورودی دانشگاه رد شدیم ومن یه سلام بلند بالا به پیرمرد نگهبان که تازه فهمیده بودم اسمش رحمانه کردم:
– سلام آقا رحمان
ارغوان باتعجب گفت:وایسا ببینم،تواسم این و از کجامی دونی؟!خراب شدی رفت دیگه نه؟!؟
– بروباباخراب چیه؟!از رادوین شنیدم بهش گفت آقارحمان.
ارغوان دیگه خفه شدوهیچی نگفت
ازپله هابالارفتیم ودیگه وارد سالن شده بودیم که یهو نفهمیدم چی شد.یه پام گیر کرد لای اون یکی پام وبامخ رفتم توزمین.آخه چرامن انقدر دست وپاچلفتیم؟!
ارغوان که نگرانم شده بود،خم شدوسعی کرد بلندم کنه.یهو حس کردم یه دستی روی بازومه…اولش گفتم دست ارغوانه اما وقتی چشمم بهش افتاد کپ کردم!ارغوان این همه مو نداشت!دستش شبیه دست مرداست!نکنه تغییر جنسیت داد یهو؟!
باتعجب سرم و برگردوندم که بادوتا تیله آبی روبه رو شدم…
اُه اُه…اینکه بابکه!
خواستم دستش و پس بزنم اماگفتم زشته می خواسته کمکم کنه!!!حالادرسته که نباید دستش ومی ذاشت روی بازوم اماخب دیگه کاریه که کرده.منم دیگه الان کاری نمی تونم بکنم…ضایع اس اگه به خوام دستش وپس بزنم وباههاش دعواکنم.بیچاره مثلاقصدش انجام کار خیربوده!!
بالاخره به کمک ارغوان وبابک بلند شدم.همین که سرم و بلند کردم،دوتا دراکولا دیدم که عین بز می خندیدن!دقیقا روبروی ما بودن و روی دوتا از صندلی های داخل سالن کپیده بودن!
ایش… رادوین بی شعوره که!ببین کی روهم باخودش همراه کرده!سعید عالی…خوش خنده ترین ومزه پرون ترین پسر دانشگاه که ازنظر من خیلی هم بی مزه اس!ایش!
اخم غلیظی کردم وچشم غره ای به هردوشون رفتم.بابک که دید من ناراحت شدم، روبه رادوین گفت: رادوین چرا می خندی؟!ممکنه برای هرکسی اتفاق بیفته دیگه!
خخخخخ بیچاره خبر نداشت که افتادن کار هر روزه ی منه!ممکنه برای هرکسی اتفاق بیفته اما نه شوصون بار!!
رادوین درحالیکه سعی داشت خنده اش و جمع کنه گفت: جون بابک کِرِکِر خنده بود!
ویهو انقدر بلند خندید که خود سعیدهم خفه شد وباتعجب بهش زل زد.
درسته من بدجور افتادم ولی انقدرا هم خنده دار نبود که رادوین بخواد اینجوری بخنده!
بیخیال رادوین شدم وروکردم به بابک وگفتم:مرسی آقای صانعی!لطف کردین…ببخشید.
وبه دستش که هنوزم روی بازوم بود اشاره کردم.
لبخند شرمگینی زدو دستش و از روی بازوم برداشت وخجالت زده گفت:شما باید ببخشید.رادوین هم برای شوخی…
وسط حرفش پریدم:
– معذرت میخوام ولی آقا رادوین همیشه همین جوری پررو تشریف دارن.شوخی وجدی نداره که!
رادوین که انگار صدام و شنیده بود،گفت: یعنی ازتو پررو ترم؟!نگو این حرف و…ناراحت میشما!!خدا تورو ساخته صرفا جهت نمونه تا به بنده هاش نشون بده که عجب قدرتی داره!خدایی قدرتی میخواد جمع کردن این همه روتو یه آدم!
بااین حرفش،سعید زدزیر خنده وخودشم که دیگه انقدر خندیده بود داشت جون میداد !
محلش ندادم ودوباره یه تشکر از بابک کردم و به همراه ارغوان به سمت سالن رفتیم.
صدای رادوین و شنیدم که بلند بلند می خوند:
– رهاخانوم یه دونه،صرفا جهت نمونه!
پسره ی پرروی لوس!دلم می خواست برم بزنم تو دهنش ولی به سختی خودم و کنترل کردم که بند به آب ندم.
به همراه ارغوان به کلاس رفتیم.
***
یه هفته ای از پنچری لاستیکا گذشته بود وتوی این یه هفته به جز قضیه زمین خوردن من،اتفاق خاص دیگه ای نیفتاده بود.
واقعا تعجب کرده بودم!رادوین آدمی نبودکه به همین راحتی پاپس بکشه.من لاستیکاش و پنچرکردم،اون وخ اون به یه خنده بسنده کرد؟!
خیلی برام عجیب بود ولی باخودم فکر کردم،گفتم شاید کنار کشیده!اوخی…آخه جوجه کوچولو وقتی اهلش نیستی چرا الکی قمپز درمی کنی؟!!
– رها…رها…بیاشام!
صدای سارامن و ازافکارم بیرون کشید وگفتم:
– باشه دارم میام.
ازاتاقم خارج شدم وبه آشپزخونه رفتم.همه حاضروآماده منتظر من نشسته بودن.اشکان وسارا کنار هم ومامان و باباهم کنارهم دیگه.
منم بانیش همیشه بازم ،رفتم و روبروی سارا نشستم.
مامان گفت:یه وخ خجالت نکشیا!!مثلا تودختر این خونواده ای،اون وخ سارا باید میز شام و بچینه؟!
همون طور که برای کشیدن غذا خم شده بودم،بالبخندی روی لبم گفتم: چه میز شامیم چیده این ساراخانوم!دستش دردنکنه!
مامان عصبی گفت:بحث و عوض نکن!
واسه خودم که غذا کشیدم،یه قاشق پر رو کردم توی دهنم.بعداز خوردن گفتم: مامان بیخی!حالا یه میز شام بود دیگه…
سارابالبخندی روی لبش گفت:راست میگه مامان،عیبی نداره که !رها خسته بود…امروز رفته بود دانشگاه…منم کاری نکردم!
مامان لبخند مهربونی به سارا زدوگفت:قربونت برم حسابی افتادی توزحمت!
– این چه حرفیه مامان؟
هوی؟!منم هستما…توروخدا مامان مارو نگاه!همه میگن رابطه عروس ومادرشوهر شکرآبه اون وقت مامان ما و عروسش باهم دل میدن وقلوه می گیرن…همینه دیگه…همه چی تو زندگی من چَپَکیه…مامانمم به جای اینکه قربون صدقه من بره ناز سارا خانوم و میکشه!
حسابی توپم پر بود…داشتم ازحسودی می ترکیدم!
از حرصم قاشقم و پراز برنج کردم و گذاشتم تودهنم…قاشق بعدی…بعدی…بعدی…وهمین جوری یه 20تا قاشق خوردم!!
مامان واشکان وسارا باتعجب به من زل زده بودن.اشکان خنده ای کردوگفت:رها…چه خبرته دختر؟!نگرانتم!نترکی یه وخ. کسی نیست جمعت کنه ها!
بااین حرفش مامان وساراهم که تااون لحظه توشوک بودن،زدن زیر خنده.
تنهاکسی که بهم نمی خندید بابابود…قربون بابای گلم بشم!آخه من چراانقدر بابام و دوست دارم؟!
نگاه محزونم و به بابادوختم و مظلوم گفتم: بابا ببین اذیتم میکنن…خب مگه چیه گشنمه دیگه !
بابا یه لبخند مهربون تحوبلم دادو روکرد به بقیه.اخم ساختگی کردوگفت: دیگه نبینم دخترم و اذیت کنینا!خب مگه چیه گشنشه دیگه.
نیشم واشده بود درحد بنز! نمی دونم چرا انقدر بچه شده بودم!شاید به خاطر کودک درونمه که انقده مثه خودم منگله!خخخ
اشکان باخنده گفت: بابا منم پسرتما!!منوچرا تحویل نمی گیری؟!
بابا خنده ای کردوگفت:بسه چرت گفتی اشی…بزن تورگ که ازدهن افتاد!
یهو کل آشپزخونه رفت روهوا.مامانم برخلاف تصورمن مثه همیشه مسائل تکراری رو خاطر نشان نشد و همراه ماخندید.
بابای مارو چه راه افتاده! اشی روهم ازمن یاد گرفته ها!
خلاصه باکلی شوخی وخنده شام و خوردیم.چقدر من این جمع قشنگ خودمونی رو دوست داشتم…من عاشق تک تک اعصای این خونواده دوست داشتنیم.
بعداز شام،سارا از جاش بلند شدتا ظرفارو جمع کنه که مامان به شدت ممانعت کرد و بامهربونی گفت:به خدا اگه بذارم دست به چیزی بزنی سارا جون.کلی کار کردی خسته شدی.برواستراحت کن.رها هست،ظرفارو می شوره!
بعدش روبه من با اخم غلیظی گفت:پاشو…پاشو ببینم…هیچ کاری که نکردی،لااقل پاشو ظرفارو بشور غذات هضم بشه.
قیافه محزون و مسخره ای به خودم گرفتم وبالحن ضایعی گفتم:من بچه سرراهیم نه؟!مامان تومن و ازتو جوب آب پیدا کردی؟!
یهو سارا واشکان وبابا زدن زیر خنده اما مامان هنوزم یه اخم غلیظ روی پیشونیش داشت.
آخه به من چه؟!سارا داشت می رفت جمع کنه دیگه.وقتی خودش راضیه مامان ماچرا باید ناراضی باشه؟!
بااخم غلیظی که ناخواسته روی پیشونیم نقش بسته بود،به ظرفای نشسته وکثیف روی میز نگاه کردم.یعنی واقعا من باید این همه ظرف و بشورم؟ناموساً؟
سارا که همیشه دختر بافهم وشعوریه، اومد کنار من ایستادو بایه لبخند مهربون روی لبش گفت: 4 تا ظرفه که بیشترنیس، چرا قمبرک زدی؟!
بااخم غلیظی که هنوز روی پیشونیم بود،گفتم:توبه این همه ظرف می گی 4 تا؟
سارا مهربون گفت:من که کمکت کنم میشه 4 تا!یه جوری باهم می شوریمش دیگه.
آخ که من کشته مرده ی مرامتم سارا جونی.
مامان اخمی کرد وخواست مخالفت کنه که اشکان بایه لبخند روی لبش، بازوی مامان و گرفت ودرحالیکه به بیرون هدایتش می کرد،گفت:مامان وبابای گرام بیرون باشن که ماامشب عملیات بِشور و بِساب داریم.
بابا باتعجب گفت: توچی میگی این وسط؟!سارا و رها می خوان ظرف بشورن.بیابریم بیرون.مرد که توآشپزخونه نمی مونه ظرف بشوره!!
اشکان سرش و انداخت پایین و بالحن مسخره ای گفت:چیکار کنم آق بابا؟!من که مثل شما مردنیستم،من یه زن ذلیل به تمام معنام!
مامان خندیدوگفت:وا؟!چیکار داری بچم و مسعود؟!خودت یادت رفته چجوری ظرف می شستی سالای اول ازدواج؟!
اشکان خندیدوگفت:شمام آره آق بابا؟!
باباخندیدوگفت:دیگه چی کار کنیم…
همه خندیدن.
بعداز اینکه صدای خنده قطع شد،بابا یهو جدی شدوگفت:گذشته از شوخی اشکان جان همه جوره حواست به زنت باشه که دسته گلی مثه سارا پیدا نمیشه.
سارا لبخند شرمگینی زدوسرش و انداخت پایین.اوخی چه خجالتی!!
اشکان یه نگاه عاشقونه به سارا کردو با لبخندمهربونی که روی لبش بودگفت:ماچاکر سارا خانومم هستیم!
اوهو…چه هندونه ای قاچ میکنه این داداش ماواسه نامزدش!خدایا چی می شد منم یکی و داشتم هی هی هندونه بذاره زیر بغلم و قربون صدقم بره؟!
بابا و مامان لبخند مهربونی به اشکان وسارا زدن وازآشپزخونه رفتن بیرون.
منم که نقش بوق رو ایفا می کردم در اون صحنه دیگه !
بعداز رفتن مامان و بابا اشکان به سمت سارا رفت که داشت دستکشای ظرف شویی رو دستش می کرد تا ظرف بشوره.دستکشارو ازش گرفت ومهربون به چشماش زل زدوگفت:خانومم امروز خسته شده،شما استراحت کن من می شورم.
اوخی…چه داداش رومانتیکی دارم من! خوش به حال سارا!
سارا لبخند مهربونی تحویلش دادو باعشق زل زد توی چشماش.باصدای ظریفش گفت: مگه من میذارم شوهرم تنها تنها ظرف بشوره؟!
اشکان یه نگاه پراز محبت ولبریز از تشکر بهش کردو باهم مشغول ظرف شستن شدن!
ظرف شستن رمانتیک ندیده بودیم که به لطف آق اشکان وساراخانوم دیدیم!چقدر من امشب صحنه عشقولانه دیدم،دلم خواست!ای توروحم که یه دوست پسرم ندارم بیاد باهم عشقولانه ظرف بشوریم!
خنده ای کردم و گفتم:هوی زوج عاشق! هی هی نگاه های عشقولانه به هم می کنین،بچه زیر 18 سال نشسته اینجاها!
سارا بدون اینکه به سمتم برگرده باخنده گفت:چقدرم که تو زیر 18 سالی.
اشکان درحالیکه سخت مشغول ظرف شستن بود، خندیدوگفت:این رها خانوم ما عقلش از یه گنجشکم کمتره!رهارو به یه بچه زیر 18 سال نسبت بدیم به اون بچه 18 ساله توهین کردیم.
بادلخوری ساختگی،اخمی کردم و گقتم:اشـکـــــــان!!
اشکان سرش و به سمتم چرخوند وبا یه لبخند مهربون روی لبش گفت:قربون خواهر خوشگل نازم بشم که وختی ناراحت میشه خوشگل تر میشه.
لبخند مهربونی بهش زدم اونم دوباره مشغول ظرف شستن شد.
اوخی چه دادشی گلی دارم من…نانازی!
بالبخندی که هنوز روی لبم بود،بهشون نزدیک شدم و گفتم:خب حالا که من دارم نقش بوق رو ایفا می کنم اینجا وشما همه زحمتارو عشقولانه به گردن گرفتین،منم واسه اینکه ازخجالتتون دربیام، یه دهن براتون میخونم!!چطوره؟!
سارا واشکان به علامت تایید سری تکون دادن. اشکان باخنده گفت:منم برات موسیقی زنده اجرا می کنم. برو که رفتیم!
خنده ای کردم و بطری آب کوچیکی که روی اپن بود رو برداشتم وجلوی دهنم گرفتم وشروع کردم به خوندن:
پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت
برگشتنی یه دختری خوشگل و با محبت
همسفر ما شده بود همراهمون میومد
به دست و پام افتاده بود این دل بی مروت
میگفت برو,بهش بگو آخه دوستش دارم میگفت بگو
هرچی میخواد بگه بگه,هرچی میخواد بشه بشه
هرچی میخواد بگه بگه
هرچی میخواد بشه بشه
راز دلم رو گفتم این رو جواب شنفتم(2)
(تواین یه تیکه اشکان صدای نازک زنونه ای به خودش گرفت وباناز گفت:
– پسرتو چقدر نادونی اومدی زیارت یا که چش چرونی؟!
(ومن ادامه دادم:)
قسم به اون زیارتی که رفتم
قسم به اون عبادتی که کردم
قسم به اون قفل و دخیل که بستم
بعده خدا من تو رو میپرستم
قسم به اون زیارتی که رفتم قسم به اون عبادتی که کردم
قسم به اون قفل و دخیلی که بستم
بعده خدا من تو رو میپرستم
“آهنگ قدیمی ضایعی که نه اسم خوانندش و می دونم نه اسم خودش و”
در طول کنسرت زنده بنده،اشکان هم باهرچی که دستش میومد اعم ازقاشق،چنگال،بشقاب و… آهنگ می زد.منم برای جو دادن به فضا،بین مصراع ها هی می گفتم: دست دست!
ساراهم بادستای کفیش دست می زد و مسخره بازی درمیاورد.
خلاصه انقدر اون شب خندیدیم وچرت وپرت گفتیم که وقتی داشتیم می رفتیم بخوابیم دل درد گرفته بودیم ازخنده!
**********
– ارغوان من یه دیقه برم بیرون برمی گردم.
– کدوم گوری می خوای بری؟
– دست به آب!
ارغوان باتعجب گفت:دست به آب؟!مگه قبل از اینکه بیایم دانشگاه نرفتی؟!
– رفتم اما خب دستشوییه دیگه.زبون آدمیزاد حالیش نیست که بهش بگیم کی بیاد کی نیاد!
ارغوان خندیدوگفت:آخه تو خودت زبون آدمیزاد حالیته که دستشوییت بخواد حالیش باشه؟
بهش چشم غره رفتم وگفتم:رو آب بخندی!
ارغوان بعداز اینکه یه دل سیر خندید،روکرد به من و گفت:خره الان حسینی میاد سر کلاس!توتا بری وبرگردی،اومده…پوستت و میکَنه بازم دیر کنی.
همون طور که به سمت در کلاس می رفتم،گفتم:تونمی خواد نگران من باشی. کارم و زود انجام میدم میام.فکر کردی همه مثل خودت لاک پشتن؟!
واز کلاس خارج شدم و به حالت دو خودم و رسوندم به دستشویی دانشگاه.
خوب نگاه کردم ببینم دستشویی زنونه کدومه چون خاطره بد داشتم…یه بار رفته بودیم رستوران،منم خب دستشوییم گرفت،رفتم دستشویی…خلاصه باآرامش خاطر کارم و کردم و اومدم بیرون.شالم و درآوردم وداشتم باخیال راحت موهام و مرتب می کردم که یهو متوجه شدم 5 جفت چشم دارن نگام می کنن.برگشتم دیدم همه مردن! یعنی اون لحظه می خواستم بزنم خودم و لت و پار کنم که انقدر خنگم!شرف مرفم رفت کف پام.
ازاون به بعدهم هروقت می خوام برم دستشویی عمومی،نگاه می کنم ببینم زنونه اس یانه؟!
بعداز مطمئن شدن از زنونه بودن دستشویی وارد شدم.بعداز کلی گشتن یه دستشویی نیمه تمیزو انتخاب کردم.مرده شور دانشگاه مارو ببرن که همیشه دستشوییش کثیفه.
درو ازپشت قفل کردم و راحت وآسوده مشغول انجام کارم شدم.
بعداز چند دقیقه که کارم تموم شد،رفتم سمت دستگیره وقفل و باز کردم اما در باز نشد…ای خاک تو سرم حالا چه غلطی کنم؟!به در فشار آوردم،هلش دادم،جیغ جیغ کردم تاشاید کسی صدام و بشنوه وبیاد نجاتم بده! اما مثل اینکه تقدیر ما این بود همیشه سر زنگ حسینی دیر برسیم.
بافکر کردن به اینکه دوباره مجبورم متلکای هفته پیش حسینی رو تحمل کنم،اخمام رفت توهم! آخه یعنی چی؟در چرا یهو اینجوری شد؟!خاک توسرمسئولای دانشگاه ما!یه درو بلد نیستن درست کنن تا آدم از کارو زندگیش نیفته!اَه!!!سنگ قبر مسئولامون وباگلاب بشورم الهی!!
ازحرصم یه لگد محکم به در زدم،صدای خیلی بدی ایجاد کرد.هر از چند گاهی جیغ ودادمی کردم:
– کمک…من اینجا گیر کردم…کمک!
امادریغ از یه آدم!خب آره دیگه کدوم خری این وقت صبح دستشوییش می گیره به جز منه احمق؟!
به ساعتم نگاهی کردم…8:15 بود.لعنت به من…یه ربع از کلاس گذشته!الان حسینی چی فکر می کنه درموردم؟!حتما فکر می کنه من از اوناشم!!آره دیگه…فکر میکنه به ننه بابام میگم میام دانشگاه،بعدکلاسارو می پیچونم میرم عشق بازی واسه همینه که هیچ وقت به موقع نیمرم سرِکلاس!!
ای تو روحت رها که یه بار نشد آدم باشی!کیفمم توی کلاس مونده!ای خاک توسرم…اگه لااقل گوشیم و باخودم آورده بودم،به ارغوان زنگ می زدم بیاد نجاتم بده!
وای خدا…من چه غلطی بکنم اینجا؟!تا کی باید بمونم این تو؟!خدا کنه یکی پیدا شه که بیاد این در بی صاحاب شده رو باز کنه.اصلا به فرضم که یکی پیدا شه ودرو باز کنه،اون وخ تو بری کلاس می خوای به حسینی چی بگی؟!می خوای بگی”ببخشید استاد گلاب به روتون رفته بودم دست به آب؟!” همینم مونده دیگه…انقدر توکلاس ضایع بازی درآوردم که همه فکر می کنن منگلم!اگه همچین چیزیم به حسینی بگم دیگه یقین پیدا می کنن که یه مشکلی دارم.اِی خدا من و نکشه!چرا انقدر خلم؟!
خلاصه تا ساعت 8:30 تو دستشویی بودم و داشتم از عطر دل انگیز فضا لذت می بردم!
حالم بد شده بود خفن!آخه ننه اتون خوب،باباتون خوب،اگه درو درست نمی کنین چرا دیگه دستشوییاتون بوی گربه مرده میده؟!
حس کردم صدای پای یه نفرو شنیدم…واسه همینم شروع کردم به جیغ زدن:
– کمک…من اینجا گیر کردم!کمکم کنین! کسی اونجا نیست؟!
صدای ظریف دخترونه ای رو شنیدم:
– عزیزم گیر کردی؟!تو کدوم دستشویی هستی؟!
با پام یه لگد محکم به در زدم و گفتم:اینجام خبر مرگم!
دختر خنده ریزی کردو به سمت در اومد. به درفشار آوردو بعداز کلی جون کندن در باز شد.وای باورم نمشد!!!نجات پیدا کردم!!! داشتم خفه می شدم!!!سریع از اون دستشویی کذایی اومدم بیرون.نفس عمیقی کشیدم وریه هام وپرکردم ازهوای پاک.
دختر لبخندی بهم زدوگفت:عزیزم چرا گیر کردی؟!
بااخمی که روی پیشونیم بود،غرغرکنان گفتم:چه می دونم؟!معلوم نیست کدوم گور به گور شده ای این در بی صاحاب و بسته!مگه دستشویی هم جای شوخیه که اینا کرم می ریزن؟!
دختر ریز خندیدوگفت:حالا عیب نداره خوبیش اینه الان که اومدی بیرون!
– وای دستت طلا…داشتم میمیردم!خفه شدم از بوی گند!
دختر دوباره خندید.چرا من هرچی می گم این زرت زرت میزنه زیر خنده؟!کجای حرفای من خنده داره؟!!
دختر بالبخندمهربونی که روی لبش بود،گفت:خواهش می کنم عزیزم!
وبعدبه کاغذی اشاره کردکه روی در دستشویی چسبیده شده بود وگفت:فکر کنم اون مال توئه!
چی مال منه؟!وا!!!مگه آدم به در دستشویی کاغذ می چسبونه؟!
متعجب وگنگ به سمت کاغذ رفتم و از روی در کندمش.
باخودکار آبی چیزی روش نوشته شده بود:
“دستشویی بهت خوش گذشت؟!تقصیر خودته…خودت گفتی بگرد تا بگردیم!گردش خوبی بود نه؟!”
داشتم از عصبانیت آتیش می گرفتم…رادوین چطور به خودش اجازه داده که همچین کاری بامن بکنه؟!مگه من چیکار کرده بودم؟ بااین کارش حتما این واحدو افتادم…آخه خدایی این انصافه؟!انصافه که من به خاطر 4 تا لاستیک از درس و دانشگاهم عقب بمونم؟!
دلم می خواست رادوین اینجا بودتا میزدم دکوراسیونش و میاوردم پایین…پسره بیشعور احمق عوضی!!!
زیرلبی به رادوین فحش می دادم ولعنتش می کردم.الان من چجوری پاشم برم سر کلاس؟!
صدای دختره من و ازافکارم بیرون کشید:
– این و همون یارو که درو قفل کرده نوشته نه؟!
برای تایید حرفش سری تکون دادم وباعجله از دستشویی خارج شدم.همون طور که می دویدم،برای دختره دستی تکون دادم و گفتم:مرسی ازت!لطف کردی.
دختره هم برام دست تکون داد.
همین جوری می دویدم و زیر لبی غرغر می کردم…
پسره ی پررو…چطور به خودش اجازه داد اینکارو بامن بکنه؟!نه…مثل اینکه اینجوری نمیشه!!!باید یه حال اساسی ازش بگیرم!!!
آخه این بشر چرا انقدر پرروئه؟!خدایا من و ازدست این بکش راحتم کن…نه اصلا چرا من و بکشی؟!اون و بکش که یه جماعتی از دستش خلاص شن.
من باید برم…باید برم سرکلاس…به خاطر حال گیری از رادوینم که شده باید برم!حتی اگه حسینی بهم متلک بندازه.
انقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم کی به در کلاس رسیدم!!!
انقدر دویده بودم که نفس نفس میزدم. به دیوار تکیه دادم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
بعداز چند دقیقه که حالم بهترشد،به سمت در رفتم ودر زدم.
بااجازه حسینی دستگیره درو توی دستم گرفتم وبعداز یه نفس عمیق درو باز کردم.
حسینی روبروی تخته وایساده بودو داشت درس می داد.سلامی کردم.ارغوان تانگاهش بهم افتاد لبش و به دندون گرفت و نگران زل زدبهم.
باچشمام توی کلاس گشتم تا رادوین خره رو پیدا کنم.ایـــش!!!دقیقا کنار درنشسته بود!!! درست کنار جایی که من وایساده بودم! درحالیکه یه لبخند شیطون روی لبش بود،باغرور به من نگاه می کرد.
خودشیرین همیشه روی صندلیای جلو می شینه تا خودشیرینی کنه ! لوس.دلم می خواست برم دهنش و جر بدم!عوضی!واسه من لبخندم میزنه!
– خانوم شایان،شما بازم دیرکردین؟!
بااین حرف حسینی به سمتش برگشتم.لبخندی زدم وگفتم: ببخشید استاد.واقعا معذرت می خوام…راستش من…
حسینی پرید وسط حرفم وگفت: لطفا الکی بهانه نیارید خانوم محترم.هنوز بلبل زبونیای هفته پیشتون تو خاطرم هس!
ای تو روحت رها!!نمی شد هفته پیش جلوی دهنت و بگیری تا الان به این فلاکت نیفتی؟!فکر کنم از فردا باید عین جوجه اردک بیفتم دنبال این حسینی وازش خواهش کنم که من و ببخشه!!بلکه این واحدو نیفتم!!!انقدر بدم میاد از منت کشی!
باصدایی که سعی می کردم مظلوم به نظر برسه،گفتم:ببخشید استاد من هفته پیش حالم اصلا خوب نبود!
صدای رادوین و شنیدم:توکی حالت خوبه؟!همیشه عین سگ پاچه ملت و می گیری!
صداش انقدر آروم بود که فقط منی که کنارش وایساده بودم فهمیدم چه زری می زنه!عوضی بی شعوور من عین سگ پاچه می پرم؟!پررو…دلم می خواد همچین این چهارتااستخوون وبزنم تودهنش که همه دندوناش بریزه توشکمش ولی الان وقتش نیست…نه!!
حسینی نگاهی بهم انداخت وگفت:درهرصورت من…
صدای خانوم احمدی،استاد نقشه کشیمون،مانع ادامه نطق جناب حسینی شد(چه ادبی شدم من!):
– ببخشید آقای حسینی، جناب آقای شهریاری فرمودن بریم دفتر ریاست عرض مهمی دارن.
حسینی نگاهی به خانوم احمدی انداخت وسری تکون داد.بعد رو کرد به رادوین وگفت:رستگار تو بخون تا من برگردم.
وبه همراه خانوم احمدی از کلاس خارج شد.
حسینی که رفت،رادوین غلط گیرش و به دست گرفت و گذاشت جلوی دهنش ورفت روی صندلیش ایستاد!
وا!!!این زده به سرش؟! حسینی گفت یه قسمت از کتاب و بخونه،دیگه روصندلی رفتنش واسه چیه؟!خل دیوونه!!
رادوین تک سرفه ای کردو شروع کرد به خوندن:
پیرهن صورتی دل من و بردی
کشتی تو من و غمم و نخوردی
نشون به اون نشون یادته
گل سرخی روی موهات نشوندی
گفتی من میرم الان زودی برمی گردم
گفتی من میام اونوقت باهات همسر می گردم
چراغ شام تارم
بیا چشم انتظارم
چقدر نازت کشیدم
تو رفتی از کنارم
بیا رحمی به حال زار ما کن
بیا این بی وفایی را رها کن
تو گفتی آشناییمون خطا بود
خطا کردم تو هم امشب خطا کن
همین جوری می خوند ومسخره بازی درمیاورد.بچه هاهم باهاش دست می زدن وهمراهیش می کردن.تنها کسی که مات ومبهوت بهش زل زده بود،من بودم!
لاکردار عجب صدایی داره!!!خدایا نمی شد صدا به این قشنگی رو به یکی دیگه بدی؟!آدم قحط بود؟!چیش!!
رادوین همون طور داشت می خوند:
پیرهن صورتی دل من و بردی