رمان اسطوره

پارت 1 رمان اسطوره

4.2
(14)

رمان: اسطوره

نویسنده : P*E*G*A*H

 

فصل اول

زیر باران…زیر شلاق های بی امان بهاره اش…ایستادم و چشم دوختم به ماشینهای رنگارنگ و سرنشین های از دنیا بی خبرشان…! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم…بیش از این له شوم…بیش از این خراب شوم…!

صدای بوق ماشینها مثل سوهان…یا نه مثل تیغ….! یا نه از آن بدتر…مثل یک شمیشیر زهرآلود…! روحم را خراش میدادند.سرم را به همانجایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست…تکیه دادم…! آب از فرق سرم راه می گرفت…از تیغه بینی ام فرو می چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد…! از آن به بعدش را…نمی دانم به کجا می رفت…!

همهمه اوج گرفت…دهانم گس شد…عدسی چشمانم سوخت…گلویم آتش گرفت…خشکی گردنم بیشتر شد…اما سر چرخاندم و دیدم که ماشین سیاه ایستاد…سیاه بود دیگر…نبود؟خواستم تحمل کنم…خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود…خواستم خاطره این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود…اما نتوانستم…درش که باز شد تاب نیاوردم….کامل چرخیدم…پشت سرم را به همان تکیه گاه کذایی چسباندم….لرزش فکم را حس می کردم…حالا…یا از گریه و بغض…و یا از خیسی لباسها و سرمای فروردین ماه…!دستانم را بغل گرفتم و چشم بستم…چشم بستم روی همه زشتیهای این دنیا…روی این دنیا…!

پایان خط…خط پایان….همانکه می گویند آخر زندگی ست…همان تلخی دردناکی که هیچ کس نمی خواهد باورش کند…همان سوت دقیقه نود…اینجاست…! همینجا…درست همین جایی که من ایستاده ام…! می دانی چرا؟

چون امروز اسطوره مُرد…!!! اسطوره من…مَرد من…مُرد!

تبسم نیشگون آهسته ای از دستم گرفت و گفت:

-یه جوری حرف می زنی انگار من شرایطت رو نمی دونم.خب با این وضعیت اونی که به این کار احتیاج داره تویی…نه من!تعارف که باهات ندارم….بالاخره یه کاری هم واسه من پیدا میشه.

سرم را پایین انداختم.

-مشکل فقط تو نیستی…می دونی که من نمی تونم تو اون شرکت کار کنم.

اه غلیظی گفت و بازویم را فشار داد.

-واقعا با این همه قرض و قسطی که بالا آوردین می تونی به این چیزا فکر کنی؟تو چرا نمی فهمی شاداب؟مامانت دیگه بیشتر از این نمیکشه.اگه زبونم لال به خاطر اینهمه فشار روحی و مالی بلایی سرش بیاد تو چیکار می کنی؟ها؟

دلم آشوب شد…بهم خورد…از این ترس موذی و کشنده.

-می دونم سختته…می دونم این کار چقدر واست عذاب آوره.ولی انتخاب دیگه ای نداری.تو هنوز دانشجویی.مدرکت رو هواست.سابقه کارتم که صفره.به خدا همین منشی گری رو هم هیچ جا پیدا نمی کنی.تازه همینم به حساب آشنایی و رفاقت دارن بهت می دن.

آه کشیدم..فشار دستش را کمتر کرد.

– به این فکر کن که نیمه وقته..هم درست رو می خونی هم یه کمک خرجی واسه خونه می شی.به مامانت فکر کن…به شادی…به خودت که یه ساله می خوای یه جفت کفش بخری و نمی تونی…

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-تو درد منو نمی دونی…نمی دونی…

دستم را رها کرد…موجی از ناامیدی در صدایش دوید.

-چرا…می دونم…اما تو شرایط فکر کردن در مورد این مسائل رو نداری…واسه یه بارم که شده منطقی فکر کن و در اون احساست رو گِل بگیر.

میخ چشمانش در پوست صورتم فرو رفت.

-می تونی؟

بالاخره نگاهم را از جایی که “او” همیشه می نشست گرفتم و گفتم:

-می تونم.
دستش را روی گونه ام کشید…با دلسوزی…با غم…

-خودت باهاش حرف می زنی یا من بهش بگم؟

دوباره چشم دوختم به صندلی زیر درخت نارون.جایی که همیشه او و دوستانش می نشستند.

من چطور می توانم با او حرف بزنم در شرایطی که وقتی از فاصله صد فرسخی که می بینمش تمام اندامهای درونی و بیرونی ام به لرزه می افتند؟

-نه خودت بهش بگو.

آهی از ته دل کشید.

-تا کی می خوای ازش فرار کنی؟شما قراره همکار شین.اینجوری که تو دست و پات می لرزه روز اول به دوم نرسیده همه چی لو می ره.

سعی کردم چهره اش را از پیش چشمم پس بزنم و صورت کوچک شادی را جایگزینش کنم.چهره کوچک لاغر شده اش را…و دستان مادرم…دستان پیر و چروک خورده اش را…!

با کلافگی دست تبسم را کنار زدم و گفتم:

-از پسش برمیام…به قول تو انتخاب دیگه ای که ندارم.

صورتم را چرخاندم و به دقت تماشایش کردم.

-دارم؟

با افسوس سرش را تکان داد و زمزمه کرد:

-نه…تا وقتی این مدرک کوفتی رو نگیری…نه…!

گردنم را خم کردم و پوست بلند شده کنار ناخنم را به بازی گرفتم و زیر لب گفتم:

-بهش بگو که شرایطم چیه.کامل واسش توضیح بده.برنامه کلاسا رو که می دونه.اما بازم تو بگو…از وضع مالیم که خبر داره…اما دوباره بهش بگو…به هر حال…

حرفم را قطع کرد.

-بهتره خودت بهش بگی…!

با تعجب نگاهش کردم.چشمانش ثابت شده بود…رد نگاهش را دنبال کردم و به پسری که با قدمهای بلند و مطمئن به سمتمان می آمد رسیدم…

با وحشت گفتم:

-داره میاد اینجا…وای…داره میاد اینجا…

ضربه ای به پهلویم زد و گفت:

-خیله خب…چیه حالا؟مگه جن دیدی؟اینقدر ضایع نباش تو رو خدا…

آب دهانم را قورت دادم و از جا بلند شدم..نه برای حرف زدن با او…بلکه به احترام دیاکو…به احترام اسطوره…!
همزمان با از نفس افتادن قلبم…مقابلمان ایستاد…! سرم را تا آخرین حد توی یقه فرو بردم و آهسته سلام کردم.جوابم را با بی قیدی داد و رو به تبسم گفت:

-خانومی که می گفتین ایشونن؟

حتی مرا نمی شناخت…حتی…!

تبسم راحت و آرام جواب داد:

-بله…خانوم نیایش.شاداب نیایش.

-خوبه…اطلاعات رو بهشون دادین؟

انگار نه انگار که منهم حضور داشتم.

-بله.همونطور که خواسته بودین.

-در مورد حقوق و دستمزد چطور؟

نشنیدم تبسم چه جوابی داد…چون تمام حواسم پی ترک نه چندان کوچک کنار کفشم و براقی و صیقلی کفشهای او رفته بود.آرام پای چپم را عقب کشیدم و پشت پای راستم قایم کردم.دوباره آرنج تبسم توی پهلویم نشست.نگاهش کردم.

-آقای حاتمی با شماست شاداب جان.

ها؟حاتمی؟آها…دیاکو…صدایم را صاف کردم و به اندازه بیست سانت اختلاف قد سرم را بالا گرفتم.بی حوصلگی از تمام وجناتش می بارید.

-عرض کردم ساعت کاریتون از سه بعد از ظهره تا هشت شب.اگه کلاس داشتین می تونین با منشی شیفت صبح هماهنگ کنین و جابجا بشین.حله؟

چشمانم را توی صورتش چرخاندم…تبسم معتقد بود که آنقدرها هم خاص نیست…اما این چهره همیشه اخم آلود شرقی…با آن شکستگی نا محسوس روی پیشانیش…با آن نگاه همواره بی خیالش…با چشمهایی که هرگز نتوانستم رنگشان را تشخیص دهم…با پوست روشنی که آفتاب…مردانه…تیره اش کرده بود…با موهای آشفته و خوش حالتی که فقط نور شدید و مستقیم قهوه ای بودنشان را برملا می کرد…با آن اسم عجیب و غریب اما دلنشین و دهان پر کنش…با ته لهجه کردی قشنگش…با آن غیرت و تعصب خاص مردم منطقه غرب که دل دخترها را برده بود…با “گیان” گفتن های بلند و سرخوشانه اش در جواب پسرهایی که صدایش می زدند…با حجب و متانتی که در برخورد با دخترهای دانشگاه نشان می داد…و با مرام و معرفتی که بین بچه ها زبانزد شده بود…و با داستان زندگی اش که بی شباهت به افسانه ها نبود…و با اینهمه دور از دسترس بودنش حتی میان پسرها…برای من…برای شاداب اسطوره ندیده..نماد خدایان رومی بود…!

-خانوم نیایش؟متوجه عرایضم شدین؟

پلک زدم…

-بله…حله…!
دیاکو

عجب دختر خنگی…چطور می توانستم با این موجود دست و پا چلفتی و گیج کار کنم؟اصلا می شد به او اعتماد کرد؟ عین وزغی که تازه از خواب بیدار شده فقط بر و بر به سرتاپایم نگاه کرد و به زور گفت “حله”…اوف…اگر قول نداده بودم…محال بود زیر بارش بروم….!

موبایلم را از جیبم درآوردم و برای چندمین بار شماره “دانیار” را گرفتم.یک بوق…دو بوق…سه بوق…نخیر..انگار نه انگار…!
کلافه از بیخیالی همیشگی این پسر پایم را بر زمین کوبیدم و اه بلندی گفتم.

-چیه باز اعصاب نداری؟

نگاهی به شهاب کردم و زیرلب گفتم.

-دوباره این پسره پیداش نیست.نمی دونم هرچند وقت یه بار کدوم گوری غیبش می زنه.

شهاب خندید…بلند…بی قید…

-تو هنوزم نگران دانیار می شی؟آخه کی می خوای قبول کنی که اون دیگه یه بچه ده ساله نیست؟ بیست و هشت-نه سالشه…بعدشم اونکه کارش مثه من و تو نیست…سد سازه…هیچ سدی رو هم وسط شهر نمی سازن…همشون تو کوه و کمرن…مناطق صعب العبور….جاهایی که آنتن نمی ده…یا جواب دادن سخته…اینقدر مته به خشخاش نذار عزیز من.

گوشی را میان انگشتانم فشردم.می توانستم نگرانش نباشم؟او با آن نگاه یخزده و پوزخند همیشگی روی لبانش…او با آن سیگارهایی که لحظه ای فضای میان دو انگشتش را خالی نمی گذاشتند…او با آن دخترهای معلوم الحالی که بیش از دو ساعت میهمانش نبودند…! نه حتی دوساعت و یک دقیقه…نه حتی دو ساعت و یک ثانیه…!

دست شهاب روی شانه ام نشست.

-دانیار با تو فرق داره.چاره ای نداری جز اینکه به تفاوتاتون احترام بذاری.وگرنه همین ماهی دو سه روز با اون بودن رو هم از دست می دی.

حق با شهاب بود…دانیار دل این را داشت که به راحتی از زندگیش حذفم کند…

نفس عمیقی کشیدم و راست نشستم و نگاهم را توی محوطه سرسبز دانشگاه چرخاندم و مثل همیشه چشمهای مشتاق دخترهای زیادی را متوجه خودم دیدم.خنده ام گرفت.سری تکان دادم و در دل گفتم.

-امان از این دختربچه های احساساتی و خیالاتی…!
به محض زنگ خوردن گوشی تماس را برقرار کردم.

-احوال خان داداش؟

حاضر بودم قسم بخورم که پوزخند روی لبش از همیشه غلیظ تر است.چشمانم را بستم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم.

-این تلفن همراهت کی همراهته که من همون موقع زنگ بزنم؟

حاضر بودم قسم بخورم این صدای ضعیفی که شنیدم ناشی از زهرخندش است.

-مرسی خان داداش منم خوبم.

مثل همیشه…لاقید…بی خیال…پر از استهزا و تمسخر…

غریدم:

-دانیار من نگرانت می شم…می فهمی؟

حاضر بودم قسم بخورم که خنده اش را به زور کنترل کرده است..!

-خب اشتباه می کنی…نشو…!

با خودم فکر کردم که اگر این آدم کسی به جز برادرم بود می توانستم زنده اش بگذارم؟

چشمانم را با شدت بیشتری بر هم فشردم و سعی کردم خشمم را کنترل کنم.

-کی میای؟

صدای ظریفی از دور به گوش رسید.

-دنی…کجایی؟..بیا دیگه.

دنی…دنی؟؟؟؟فکم را روی هم ساییدم و باز غریدم:

-دانیار…!

صدایش سردتر شد..حواس پرت تر شد…فاصله دار تر شد…!

-کارم که تموم شه میام سر می زنم.الان باید برم.فعلاً.

داد زدم دانیار…اما تماس را قطع کرده بود.

پلکهایم از شدت فشار درد گرفته بودند…فکم هم…! آرام چشم باز کردم و با یک جفت مردمک سیاه نگران مواجه شدم.از کی اینجا ایستاده و به حرفهایم گوش داده و حرکات عصبی ام را زیر نظر گرفته؟
عصبانی از برخورد دانیار حرصم را سر او خالی کردم:

-چیه خانوم؟چرا اینجا ایستادین؟

سریع در خودش جمع شد و لبش لرزید.

-چیزه…من…فقط…باید…

صدایش هم می لرزید.یعنی اینقدر تند رفتار کرده بودم؟

دستی توی موهایم کشیدم و با لحن آرامتری گفتم:

-چیزی می خواستین بگین خانوم نیایش؟

دیدم که چه تلاشی برای مخفی کردن ترک کفشش می کند…و همینطور بغضی که چانه اش را می لرزاند.سرش را مثل همین چند دقیقه پیش تا آخرین حد پایین انداخت و گفت:

-می خواستم…خواستم…بپرسم از کی بیام سر کار؟

آرام بلند شدم و مقابلش ایستادم.قدش به زحمت تا سینه من می رسید.دختر کوچک ترسیده…!

-از فردا…!

از کنارش رد شدم…اما چیزی دلم را به درد آورده بود.

-راستی…خانوم نیایش…!

سرش را بالا گرفت…هنوز برق ترس و اشک توی چشمانش دیده می شد.مگر من چه کرده بودم؟

کمی نزدیکش شدم و سرم را پایین بردم.باید طوری می گفتم که عزت نفسش را جریحه دار نمی کرد.

-طبق قوانین شرکت، شما یک ماه حقوقتون رو از پیش دریافت می کنین.فردا برین حسابداری.کارای لازم رو انجام می دن.

بهت نگاهش دلم را آرام کرد…کمی که دور شدم صدای رها کردن نفس حبس شده اش را شنیدم.
شاداب

به محض دور شدنش نفسم را آزاد کردم.از ترس اینکه مبادا صدای ضربان قلبم را بشنود..تمام مدتی که آنگونه وحشتناک به من نزدیک شده بود نفس نکشیدم.حس کردم پاهایم می لرزند.روی نیمکت…همانجایی که او نشسته بود…نشستم.حال خوشی که از شنیدن قانون دوست داشتنی شرکتشان پیدا کرده بودم…لبخند روی لبم آورد.تبسم نزدیکم شد و گفت:

-ببند اون نیشت رو تابلو!

لبخندم را گسترش دادم.

-گفت فردا برم اولین حقوق این ماهم رو بگیرم.

چشمان تبسم از حدقه بیرون زد.

-ها؟

به خاطر اینکه برداشت اشتباهی نکند سریع توضیح دادم.

-من چیزی نخواستم…خودش گفت…گفت قانون شرکتشونه…!

تعجب چهره اش محو شد و آرام آرام لبخند کمرنگ و غمگینی لبانش را از هم گشود.

-آها…خب اینکه خیلی عالیه.

با سرخوشی سرم را بالا و پایین کردم.دستش را روی دستم گذاشت.

-فردا با هم می ریم اون کتونی سبزه که یه ماهه دلتو برده…می خریم…!

گردنم را کج کردم و به مسیری که دیاکو از آن رد شده بود نگریستم.

دلی مانده بود که با چیز دیگری برود؟

آه کشیدم و گفتم.

-آره..کفشام خیلی داغون شدن.

پایم را بلند کردم وکمی مچم را تکان دادم.

-کلی آب رفته توش.راه می رم شلپ شلپ می کنه.

با افسوس نگاهم کرد و گفت:

-یعنی تحمل این وضعیت واست راحت تر از قبول کردن پول قرضی من بود؟اینه معنی رفاقت؟

نگاهش کردم…با تمام محبتی که در وجودم بود.

-نه به خدا…فقط چون می دونستم نمی تونم پولتو پس بدم قبول نکردم.

توی صورتم براق شد.

-مگه من دنبالت کرده بودم؟یا گفته بودم باید زود پسش بدی؟

او که نمی دانست غرورم…عزت نفسم…شخصیتم…چقدر بیشتر از یک جفت کفش می ارزید…!

دستش را کشیدم و از روی نیمکت بلندش کردم.

-می دونم تو چقدر گلی قربونت برم.همینکه وقتی دیاکو…اه…آقای حاتمی بهت گفته منشی می خواد و تو منو به جای خودت معرفی کردی…واسم یه دنیا ارزش داره…تا اخر عمرم مدیونتم.

با شوق کودکانه ای خندید و گفت:

-راست می گی؟

دور و برم را نگاه کردم و یواشکی گونه اش را بوسیدم.یعنی که…راست می گویم.
خندان و خرم به سمت خانه رفتیم.مغازه کفش فروشی نزدیک خانه بود.با هم ایستادیم و از پشت ویترین کتانی سبز و سفید را دید زدیم.با لودگی انگشتم را به سمتش تکان دادم و گفتم:

-فردا این موقع پیش خودمی.

شادی کالج صورتی خوشرنگی را نشانم داد.

-به نظرت اون بهتر نیست؟

بازویش را گرفتم…سنگینی ام را روی او انداختم و متفکرانه به صورتی کمرنگ و زیبا خیره شدم…مردمکم را چرخاندم و اینبار کتانی سبز را نشانه رفتم.

-هوم…آره اونم قشنگه.ولی کتونیه رو هم دوست دارم.

خندید و گفت:

-خب می خوای جفتشو بخر…تو که دیگه پولدار شدی.

از یادآوری مجدد شاغل شدنم…حقوق دار شدنم…ته دلم مالش رفت.

-می گم نکنه از پسش برنیام؟نکنه جوابم کنن؟

با خشونت ضربه ای به دستم زد و گفت:

-گمشو بابا…انگار می خواد مسئول کنترل کیفیت بشه…نهایتش چهارتا تلفن جواب می دی و دو تا نامه تایپ می کنی.

استرسم تشدید شد.

-آخه من دستم خیلی کنده…از کامپیوتر چیزی سرم نمیشه.

“ایش” کشدار و غلیظی گفت:

-خانوم مهندس مملکت رو…! دختر یه کم اعتماد به نفس داشته باش.

سرم را پایین انداختم…کدام مهندس؟کدام اعتماد به نفس؟وقتی بزرگترین تکنولوژی که تا کنون دیده بودم ..تلفن انگشتی سیاه گوشه خانه بود …به کدام مهارتم باید اعتماد می کردم؟

صدای تبسم از نزدیک..به گوشم رسید.

-اینقدر استرس نداشته باش…اینقدر خودت رو دست کم نگیر…تو با کمترین امکانات…بدون هیچ کتاب تست و هیچ کلاس کنکوری…مهندسی یکی از بهترین دانشگاه های کشور رو قبول شدی…کاری که خیلی از پولدارهای این شهر با هزار تا معلم سرخونه و کلاس خصوصی از پسش بر نمیان…حالا واسه چهار خط تایپ کردن نگرانی؟

با ناخن پیشانی ام را خاراندم و گفتم:

-آخه می ترسم جلوی آقای حاتمی ضایع بشم.

پوف کلافه ای کرد و گفت:

-اه…توام با این آقای حاتمیت…هرکی ندونه فکر می کنه تام کروزه.

تام کروز؟همان بازیگر معروف آمریکایی؟با آن قیافه یخ و ماستش؟ در مقایسه با دیاکوی جذاب و با ابهت من؟؟؟؟اصلا قابل مقایسه بودند؟

با خنده گفتم:

-اونکه به گرد پاشم نمی رسه…!

پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:

-خیلی چندشی شاداب…!

======================

در خانه را باز کردم و با چند قدم خودم را به پله ها رساندم. از همان دم در مقنعه ام را از سرم برداشتم و داد زدم.

-سلام…من اومدم…!

صدای مادر را از آشپزخانه شنیدم.

-سلام عزیزم…خسته نباشی…!

به سمتش پا تند کردم.

روی موکت کف آشپزخانه نشسته بود و سیب زمینی پوست می کند.با دیدنم لبخند زد…با دیدنش موجی از آرامش در وجودم دوید.کنارش نشستم..دستم را دور گردنش انداختم و گونه نرمش را بوسیدم.

-چه خبرا مامانم؟

سعی کرد غم صورتش را پشت خنده ظاهری اش مخفی کند.

-خبرای خوب…واسه خونه یه مشتری سفت و سخت پیدا شده.

دستم شل شد.

-چی؟

مادر سرش را پایین انداخت و تند تند گفت:

-عزیزم ایشالا درستون که تموم شه بهتر از اینجا رو می خریم…چند تا آجر پاره که ارزش اینهمه سختی رو نداره….با پولش هم یه جای درست درمون تری رو اجاره می کنیم…هم یه دستی به سر و گوش زندگیمون می کشیم و هم…

حرفش را قطع کردم.

–هم خرج کوفت و زهرمار شوهر عزیز تو رو جور می کنیم.

چاقو در دستش خشک شد.سرش را بالا گرفت و با بغض گفت:

-این چه طرز حرف زدنه شاداب؟اون پدرته…!

سرم را با تاسف تکان دادم و گفتم:

-همه درد منم از همینه…!

تمام شوق خبرهای خوشم کور شد.دکمه مانتویم را باز کردم و با پاهایی بی رمق از آشپزخانه بیرون زدم.صدای مادرم را شنیدم:

-شاداب…!

چشمه اشکم جوشید.بدون اینکه بچرخم گفتم:

-به خدا…به جون شادی…به جون خودت…اگه حتی فکر فروش این خونه از سرت بگذره می رم و دیگه هم بر نمی گردم.حالا ببین..!

متحیر تکرار کرد:

-شاداب…!

در دلم زمزمه کردم:

-شاداب مرد…!
در اتاق مشترک خودم و شادی را باز کردم.خواهر کوچک شانزده ساله ام را غرق در خواب دیدم.کنارش زانو زدم و موهای لخت پرکلاغی اش را نوازش کردم.ردی از اشک خشک شده روی صورتش خودنمایی می کرد.چانه اش در خواب هم می لرزید.انگار کمی هم تب داشت.آرام صدایش زدم.بلافاصله پلک باز کرد و با دیدنم از جا پرید و از گردنم آویزان شد.

-اومدی خواهری؟

عاشق این خواهری گفتنهایش بودم.توی چشمان سرخش نگاه کردم و نفسم را بیرون دادم.

-اومدم عزیزم.چرا اینقدر زود خوابیدی؟شام خوردی؟

سرش را به چپ و راست تکان داد.

-نه…نخوردم…!

گونه اش را بوسیدم.

-می خواستی با شکم گرسنه بخوابی؟

دستش را روی صورتش گذاشت و گفت:

–نمی تونم فکمو باز کنم…نمی تونم چیزی بجوم…دندونم خیلی درد می کنه.

و دوباره اشکش روان شد.نفسم بند رفت…یکی از دندانهایش به جراحی احتیاج داشت…گفته بودند کار هرکسی نیست…گفته بودند متخصص می خواهد…و ما حتی از پس ویزیت یک متخصص هم بر نمی آمدیم…چه رسیده به جراحی!

اشکهایش را پاک کردم…سرش را در آغوش گرفتم و گفتم:

-الانم درد می کنه؟

با هق هق جواب داد:

-مامان بهم مسکن داد.یه ذره بهتر شدم.

لبم را گزیدم.

-فردا نمی خواد بری مدرسه.تو خونه بمون.طرفای یازده میام دنبالت.می ریم دکتر.باشه؟

سرش را عقب کشید و چشمان مخمورش را به صورتم دوخت.

-با کدوم پول؟

خندیدم.

-از فردا می رم سر کار.قراره حقوق یه ماهمو از پیش بدن.همینکه پولمو بگیرم زود میام دنبالت.فردا دیگه از دست این دندون خلاص می شی.قول می دم.

صورت زیبایش پر از آرامش شد.

-راست می گی؟

محکم در آغوشش گرفتم.

-آره به خدا…دیگه خونه رو هم نمی فروشیم.یه کم دست و بالمون باز میشه.

با لذت خندید…بلند و سرمست…!

-یعنی دیگه لازم نیست مامان رو لباس عروسا سوزن بزنه؟

انگشتانم را بین موهایش لغزاندم.بوسیدمش…بوییدمش و زمزمه کردم.

-نمی دونم…فعلا مهم اینه که خونه رو نمی فروشیم…مهم اینه که دندون تو رو درستش می کنیم…مهم اینه که هنوز از پس زندگیمون بر میایم و نیازی نیست دستمون رو پیش کسی دراز کنیم.فعلا فقط به این چیزای خوب فکر کن…!
دیاکو

با حرص گوشی تلفن را روی میز کوبیدم و داد زدم:

-خانوم سلطانی…!

در کسری از ثانیه در اتاق را گشود و خودش را داخل انداخت.

-جانم؟

زهرمار و جانم…!

-چند بار باید بگم تلفن این مردک رو به من وصل نکنین؟ها؟چند بار؟

موهای شرابی اش را بیشتر از زیر به اصطلاح “روسری اش” بیرون انداخت و بسمت میز پایه کوتاه وسط اتاق رفت.

-به خدا من نمی دونستم.یه خانومی با من حرف زد.فکر نمی کردم از طرف اون باشه.

به عمد پشت به من ایستاد و خم شد.مانتوی کوتاه و خشکش تا کمربند شلوارش بالا رفت و شلوار جین چسبانش، برجستگی باسن…باریکی کمر و پُری رانهایش را سخاوتمندانه در معرض دید من گذاشت.چشم گرفتن از این منظره چند ثانیه ای وقت برد و بیشتر از آن انرژی…!
با مکث لیوان روی میز را پر از آب کرد و به طرفم آمد…می دانستم اگر سرم را بلند کنم تنگی مانتویش منظره دلچسب تری را به نمایش خواهد گذاشت.بنابراین ترجیح دادم بدون اینکه نگاهش کنم، بگویم:

-آب نمی خوام.پرونده صدا و سیما رو واسم بیارین و از این به بعد تلفن هایی رو که به اتاقم وصل می کنید رو بیشتر مانیتور کنید.

صدای پر عشوه و ظریفش را روانه گوشم کرد.

-چشم…بازم عذر می خوام..در ضمن یه خانومی بیرون ایستادن…می خوان شما رو ببینن.

به صندلی تکیه دادم و برای جلوگیری از هرگونه انحراف نگاه…مستقیم به چشمان آرایش شده و کشیده اش زل زدم.

-اسمش چیه؟

اخمهایش را درهم کشید و با لحن پر از تحقیری گفت:

-نیایش…می گه با شما قرار داشته.

و پوزخندی را هم ضمیمه کلامش کرد.

ذهنم درگیر شد…این اسم چقدر برایم آشنا بود.

-اگه می خواین ردش کنم بره.به قیافه و سر و وضعش نمی خوره آدم حسابی باشه…!

دهان باز کردم که بگویم نمی شناسمش که ناگهان دختربچه ترسیده و مظلوم دیروز در خاطرم زنده شد.

-آها…آره…می شناسمش..بگو بیاد داخل.

شانه ای بالا انداخت و چشمی گفت و با هزار ادا به سمت در رفت.از پشت به قشنگیهای اندامش در حین راه رفتن نگاه کردم و عصبی از لباس پوشیدن نامناسبش صدایش زدم.

-راستی…خانوم سلطانی…!

روی پاشنه هفت سانتی کفشهای سرخش چرخید و با ناز گفت:

-جانم؟

دستم را روی موس گذاشتم و کمی تکانش دادم تا مانیتور روشن شود.

-بار آخرتون باشه که از روی قیافه و سر و وضع یه آدم…در موردش قضاوت می کنین…حداقل جلوی من…!
ضربه آرامی به در خورد.در حالیکه به اس ام اس مستهجنی که شهاب فرستاده بود می خندیدم به داخل دعوتش کردم.

-سلام.

کمی لبخندم را جمع کردم…گوشی را روی میز گذاشتم و سرم را بالا گرفتم.

دستانش را در هم قفل کرده و سر به زیر مقابلم ایستاده بود.لحظه ای از ذهنم گذشت که به زودی آرتوروز گردن خواهد گرفت.

-سلام.بفرمایید.

به دستم که به مبل اشاره می کرد نگاهی انداخت و نشست.مانتوی مشکی اش را روی زانوهایش کشد و دوباره سرش را پایین انداخت.

-ببخشید که مزاحم شما شدم.رفتم حسابداری ولی گفتن باهاشون هماهنگ نشده.

آخ…لعنت به این حواس پرت…فراموش کرده بودم…

گوشی تلفن را برداشتم و تا تماس برقرار شود زیرچشمی نگاهش کردم.صورت ساده و بی آرایش اما ملیح و معصوم…لباسهایی ساده تر و همگی به رنگ تیره و کفشهایی که…!

دستورات لازم را به حسابداری دادم.هر دو دستم را روی میز گذاشتم و گفتم:

-رشتت چیه؟

بدون اینکه سرش را بلند کند گفت:

-عمران.

هوم…هم رشته دانیار بود…!

-سال چندی؟

-ترم سومم.

یعنی…فقط نوزده سال داشت…!

-چه کارایی بلدی؟

دیدم که زانوهایش را بیشتر از قبل بهم فشرد.

-چیز زیادی بلد نیستم…ولی..زود یاد می گیرم.

سلطانی را به اتاق فرا خواندم.

-بلدی تایپ کنی؟

سلطانی وارد شد و با اشاره سر من نشست.از طرز نگاهش به این دخترک خوشم نمی آمد.

-یه ذره…ولی…تمرین می کنم.

سلطانی پرسشگرانه نگاهم کرد.نگاهش را بی جواب گذاشتم.

-می دونی که کار ما اینجا طراحیه.بنر و تیزر و انیمیشن و اینجور چیزا…بیشتر فعالیتمون هم به ساختن آگهی های بازرگانی واسه تلویزیون و شبکه های ماهواره ای داخلی اختصاص داره.پس هرچند به عنوان یه منشی…اما ازت انتظار دارم که دانشت رو نسبت به کامپیوتر زیاد کنی.خصوصا محیط وورد،فتوشاپ و اکسل.

احساس کردم گردنش خمیده تر شد.انگار فشار حرفهای من و نگاه تحقیرآمیز و خصمانه سلطانی درست روی شانه هایش فرود امده بود.

سلطانی پایش را روی پا انداخت و گفت:

-اصلا می دونی این چیزایی که ما گفتیم یعنی چی؟

چشمکی به من زد و ادامه داد:

-اصلا کامپیوتر دیدی به عمرت؟

مبهوت شدم از این توهین مستقیم سلطانی.تا خواستم حرف بزنم صدای ضعیف نیایش را شنیدم.

-بله…دیدم…تو سایت کامپیوتر دانشگاهمون هست.

سلطانی به جای من جواب داد.

-بلدی روشن و خاموشش کنی؟

صدای نفسهای تند و پشت سر همش را شنیدم و تلاشی را که برای خودداری اش می کرد…دیدم..!

-تا حالا چند تا از پایان نامه های سال بالایی ها رو واسشون تایپ کردم.

پایان نامه را با استفاده از سایت کامپیوتر تایپ کرده بود؟؟؟روزی چند ساعت آنجا می نشسته؟اصلا کی وقت می کرده این دخترک ترم سومی عمران؟

از پشت میزم بلند شدم و کنارش…روی مبل نشستم.

-فکر می کنی بتونی تو همون سایت کامپیوتر این چیزایی که ازت خواستم رو یاد بگیری؟

کمی خودش را جمع و جور کرد و از من فاصله گرفت.صدایش بغض داشت..اما مصمم بود…!

-بله می تونم.

سلطانی با نفرتی اشکار گفت:

-حالا اکسل و وورد رو شاید…ولی مگه میشه فتوشاپ رو همینجوری الکی یاد گرفت؟

دیگر طاقت نیاوردم.با خشم نگاهش کردم و گفتم:

-شما لازم نیست تو این مسائل دخالت کنین…لطفا کلید یدکی کمدا و فایلها رو به خانوم نیایش بدین.هرچی هم که لازم داشت در اختیارش بذارین…

برق کینه را در چشمانش دیدم.ابروهایش را بی توجه به چروک شدن پیشانی اش بالا برد و گفت:

-به همین زودی کلیدا رو بدم؟

حوصله ام را سر برده بود دیگر.

-بله خانوم.الانم تشریف ببرین سر کارتون.

به سرعت از جا برخاست و اتاق را ترک کرد.نگاهم را روی نیایش ثابت کردم…اسم کوچکش از خاطرم رفته بود…با انگشت سبابه دست راستش…ناخن انگش شست دست چپش را به بازی گرفته بود.می دانستم دلش شکسته…توی شرکت من..توی اتاق من…دل دختری که تنها گناهش فقرش بود…شکسته…! کمی خودم را به سمتش کشدم و فاصله بینمان را کم کردم.

-دختر خانوم؟

سرش را بلند کرد…چشمانش تر بود…چشمان قشنگ مظلومش.

دلم می خواست نوازشش کنم و بگویم:

“نترس بچه جان…منهم مثل تو طعم فقر را چشیده ام…شاید حتی بیشتر از تو…!”

-من اسم کوچیکت رو فراموش کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا