رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 126

3.7
(3)

 

 

 

 

راضی از حرفی که زده بود با لبخندی گوشه لبم نگاهش کردم که اونم خیره ام شد یکدفعه با سرفه ماری به خودمون اومدیم و نگاهم سمتش کشیده شد

 

شعله های حسادت رو‌ راحت میتونستیم توی‌ چشماش ببینم ، لبخندم بزرگ تر شد که با ناراحتی که سعی میکرد زیاد بروزش نده زیرلب زمزمه کرد :

 

_آهان که اینطور

 

جورج بی تفاوت از حالش ، دستی به کتش کشید

 

_آره حالا میشه خانوم من رو به معاینه کنی

 

_معاینه چی ؟!

 

_برای بارداریش و اینکه میخوایم بدونیم بچه توی چندهفتگیه و میشه سقطش کرد یا نه

 

ناباور کلمه سقط رو زیرلب زمزمه کرد و نگاهش روم چرخید

 

_اصلا چرا میخواید سقطش کنید ؟؟

 

حالا چی میگفتم ؟!

اصلا چی داشتم که بگم

 

با خجالت و شرم از اینکه بفهمه بچه از جورج نیست عرق سردی روی تنم نشست و نگاه ازش دزدیدم

 

جورج نیم نگاهی بهم انداخت و با مهربونی گفت :

 

_فقط این رو بدون که فعلا برامون زوده !!

 

دکتر با تعجب بلند شد و به سمت تخت گوشه اتاق رفت و خطاب بهم گفت :

 

_اوکی بیا رو تخت

 

روی تخت دراز کشیدم که نیم نگاهی به صورتم انداخت و با اخمای درهم شروع کرد به معاینه کردم

 

بعد اینکه کارش تموم شد دستکش های توی دستش رو داخل سطل زباله انداخت و بلند شد

 

_بچه سالمه و هیچ مشکلی نداره

 

لباسم رو پایین کشیدم روی تخت نشستم و بی اهمیت به حرفش گفتم :

 

_برای سقط باید چیکار کنم ؟؟

 

به سمت میزش راه افتاد و با دقت شروع کرد به چیزایی نوشتن

 

_این داروها رو میگیری و مصرف میکنی تا بدنت آماده باشه

 

نخسه رو سمتم گرفت و ادامه داد :

 

_و فردا صبح میای مطب

 

از دستش گرفتم و نگاهی بهش انداختم که جورج کنارم ایستاد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد

 

و خطاب به دکتر گفت :

 

_خیلی ازت ممنونم

 

 

 

 

 

ماری که نگاهش روی دست حلقه شده جورج دور کمرم بود و یه جورایی انگار میخواد از سر خودش بازمون کنه گفت :

 

_خواهش میکنم فقط فردا سر ساعت مشخص بیاید چون بعدش کاری از دستم ساخته نیست

 

توی فکر فرو رفتم فردا هر طوری شده باید سرساعت اینجا باشم این بار دیگه نمیتونستم این فرصت خوب رو از دست بدم

 

بعد از انجام کارهای مربوطه و خداحافظی کوتاهی که با ماری داشتیم شونه به شونه هم از مطب بیرون زده و به سمت ماشین راه افتادیم

 

همین که ماشین حرکت کرد به سمت جورج برگشتم و کنجکاو سوالی پرسیدم :

 

_چند ساله که با ماری دوستی ؟؟

 

فرمون رو با یک دستش گرفت و درحالیکه دست آزادش رو لبه پنجره میذاشت تو گلو خندید و گفت :

 

_چطور ؟!

 

چرا داره میخنده

چپ چپ نگاهی بهش انداختم و لوس لبامو جلو دادم

 

_همینطور فقط میخوام بدونم چندوقته

 

با تاسف سری به اطراف تکونی داد

 

_میخوای بدونی چند وقته یا میخوای بدونی دوستیمون در حد یه دوست معمولی یا یه چیزی فراتر از اونه ؟؟

 

پس فهمیده بود دلیل این سوال پرسیدنم چیه

هوووم اینجوری بهتر بود حداقل میتونم راحت سوالایی که توی ذهنمه رو ازش بپرسم و این کنجکاوی که مثل خوره به جونم افتاده بود رو از بین ببرم

 

_آره چیزی بینتون بوده ؟؟

 

بی تفاوت سری تکون داد

 

_ نه اصلاً !!

 

یادآوری حرکات دکتر و تیکه کنایه هایی که میزد حس میکردم یه چیزایی بوده و جورج انگار میخواد اونا رو از من پنهون کنه

 

 

 

 

 

 

 

توی سکوت دستامو روی سینه بهم گره زده و با حالت خاصی خیره اش شدم

که نیمه نگاهی سمتم انداخت و انگار فهمیده باشه دردم چیه مردونه خندید و گفت :

 

_میبینم که زیاد حساس شدی خانوم ؟!

 

زیاد حساس نشده بودم واقعا یه چیزایی بینشون بوده ولی دلیل این که جورج داشت از من پنهون میکرد رو متوجه نمیشدم

 

با سکوت و اخم های درهم خیره شدم که به اجبار سری تکون داد و به حرف اومد

 

_اوکی من تسلیمم …فقط این رو بدون که از طرف من چیزی نبوده هر چی بوده از طرف ماری بوده که در آخر هم به نتیجه ای نرسید

 

پس درست حدس زده بودم خانوم دکتر عاشق و شیفته ی جورج بوده ، عصبی دستی به دماغم کشیدم و بعد از فوحشی که زیرلب نثارش کردم بلند ادامه دادم :

 

_آهان پس بگو دکترجلبک چش بوده

 

یکدفعه شلیک خنده جورج به هوا رفت

باقی‌مانده مسیر رو سعی کردم حرفی از بچه و دکتر به میون نیارم و از لحظه به لحظه زندگیم لذت ببرم

 

بعد از گرفتن نسخه دکتر جورج من پیاده کرد و رفت خداروشکر اون روز خبری از امیرعلی نبود که به پَر و پام بپیچه پس بعد از مصرف داروها توی رختخواب دراز کشیدم

 

و سعی کردم به فردای پر استرسی که پیش رو داشتم فکر نکنم و آزاد و رها باشم

اینقدر امروز خسته شده بودم که در عرض چند دقیقه خوابم برد

 

صبح با صدای زنگ هشدار موبایلم از خواب بیدار شدم و بعد از قطع صداش گیج قلتی توی رختخواب زدم اینقدر بدنم کوفته بود که اصلاً حس و حال بیدار شدن نداشتم و دوست داشتم ساعتها همونجوری فقط بخوابم

 

چشمام کم کم داشت گرم میشد و باز خوابم میبرد که یکدفعه با یادآوری قراری که امروز با دکتر داشتم چشمام تا آخرین درجه گشاد شد و وحشت زده روی تخت نشستم

 

_واااای خدای من دیرم شد

 

بلند شدم و با عجله شروع کردم به لباس پوشیدن و آماده شدن ، اینقدر هول و دستپاچه بودم که فقط گیج دور خودم میچرخیدم

 

 

 

 

 

 

بالاخره بعد از چند دقیقه تونستم و آماده بشم ولی همین که سراغ کیف دستیم رفتم و برش داشتم صدای زنگ گوشیم بلند شد با دیدن اسم جورج روی صفحه اش

 

توی اون حال بد و پر از استرس ، لبخندی گوشه لبم نشست میدونستم دم در منتظرمه پس بدون این که جوابشو بدم تماس را رد کرده و با عجله از خونه بیرون زدم

 

طبق انتظارم دم در توی ماشین منتظرم بود

با استرس سوار شدم که با نگرانی نگاهش رو توی صورتم چرخوند با دلگرمی گفت :

 

_اصلا استرس نداشته باش من همیشه کنارتم !!

 

توی دلم از اینکه جورج رو داشتم و همیشه اینطوری پشتیبان و حامیم بود خداروشکر کردم

 

_واقعا ممنونم

 

در جوابم لبخندی زد و ماشین روشن کرد و به حرکت افتاد ، تا به مطب دکتر برسیم انگار توی دلم رخت میشورن دلم عین سیر و سرکه میجوشید و حالم بد بود

 

بعد از راهنمایی منشی وارد اتاق مخصوص شدیم و با کمکش لباسم رو عوض کردم تموم مدت جورج کنارم ایستاده و تنهام نمیزاشت

 

همین که با دلهره و ترس روی تخت نشستم دکتر وارد شد و درحالیکه به سمتم میومد خطاب به جورج جدی گفت :

 

_لطفا بیرون منتظر باش

 

با دلهره دست جورج رو محکم گرفتم که نگاهش سمتم کشیده شد و نمیدونم چی توی صورتم دید که کلافه به سمت ماری برگشت و با اصرار گفت :

 

_نمیشه بمونم ؟!

 

ماری سری به نشونه منفی به اطراف تکونی داد

 

_نه اصلا

 

با اصرار صداش زد و گفتم :

 

_ولی ماری اون حالش خو….

 

چشم غره ای بهش رفت

 

_نمیشه گفتم اصلا حرفشم نزن

 

جورج کلافه پوووفی کشید و به سمتم برگشت و نگران نگاهش رو توی صورتم چرخوند

 

_اصلا نترس عزیزم من همین جا پشت درم اوکی ؟؟

 

 

 

 

 

با ترس و بدنی که به لرزه دراومده بود به اجبار دستش رو رها کردم و برای اینکه بیش از این نگرانم نباشه به دروغ لب زدم :

 

_باشه حالم خوبه نگران نباش

 

خم شد و بوسه ای روی پیشونیم نشوند و آروم کنار گوشم زمزمه کرد :

 

_منتظرتم !!

 

و با عجله بیرون رفت

نگاهم به مسیر رفتنش بود که ماری دستکش های مخصوص رو دستش کرد و بالای سرم ایستاد

 

_آماده ای ؟؟

 

سری به نشونه تایید تکون دادم

که به سمتم خم شد و شروع کرد به کارش رو انجام دادن

 

بعد از اینکه تموم کارهای مربوطه رو انجام داد نگاهش رو توی صورت رنگ پریده ام چرخوند و جدی گفت :

 

_کم کم دردات شروع میشن

 

با ترس ملافه رو توی چنگم فشردم

برای اولین بار دوست داشتم مادرم کنارم باشه و نوازشم کنه

 

برای ثانیه ای دلم برای بچه چند روزه بیگناهم سوخت و نَم اشک به چشمام نشست ولی یکدفعه یاد خانواده ام افتادم اگه میفهمیدن باردارم اونم از کی از اون نیمای لعنتی صد در صد غوغا به پا میشد

 

پس نباید بیشتر از این خودخواه باشم

و بزارم پاش رو به این دنیای که هیچکسی منتظرش نیست بذاره

 

چون این فقط خودخواهی محض بود !!

 

برای آخرین بار دستمو روی شکمم کشیدم و زیرلب آروم با بغض زمزمه کردم :

 

_امیدوارم من رو ببخشی !!

 

نمیدونم چند دقیقه گذشت و توی حال و هوای خودم بودم که حس کردم کم کم دردام شروع شدن و حالم به قدری بد بود که یکباره تموم تنم خیس عرق شد

 

 

بالای سرم ایستاد و سوالی پرسید :

 

_خوبی ؟؟

 

سری به نشانی منفی به اطراف تکون دادم

 

_نه درد دارم

 

برعکس تصورم که الان کاری برای کاهش دردم میکنه نگاهش رو توی صورتم چرخوند و سرد لب زد :

 

_طبیعیه !!

 

بعد اشاره ای به پرستاری که کنارش بود کرد و‌ شروع کرد بهش چیزایی رو توضیح دادن

 

حس دردم داشت زیاد و زیادتر میشد و از پا درم میاورد ولی مجبور بودم تحمل کنم چون نمیخواستم بچه ای از وجود نیما رو داشته باشم

 

نیمایی که پر بود از کینه و نفرت !!

کینه و نفرتی که تمام زندگیش رو دربر گرفته و سیاه کرده بود

 

میدونستم این بچه بی گناهه ولی هرچی فکر کردم و سعی داشتم برای داشتن و زنده نگه داشتنش خودم رو قانع کنم نتونستم

 

چون میدونستم اگه به دنیا بیارمش هر باری که این بچه رو ببینم صد در صد یاد پدرش و بلاهایی که سرم آورده میفتم و تموم وجودم میشه پُر از نفرت !!

 

نفرت از اون بچه بیگناه ؛

و اصلا این چیزی نبود که من میخواستم آخه اون که گناهی نداشت که از داشتن مهر مادری مرحوم بشه

 

از شدت ناتوانی نَم اشک به چشام نشست

و تا به خودم بیام تموم صورتم خیس از اشک شد

 

فین فین کنان دماغم را بالا کشیدم

که ماری به سمتم برگشت با تعجب پرسید :

 

_داری گریه میکنی ؟؟

 

دستی به صورت اشکیم کشیدم و به دروغ لب زدم :

 

_بخاطر درد شکممه

 

آهانی زیرلب زمزمه کرد و‌ با حالت مشکوکی که انگار باور نکرده نگاه ازم گرفت و به سمت وسایل مخصوصش رفت و مشغول شد

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

  1. سلام من تازه رسیدم رومانتیک عالیه خیلی ازش خوشم اومد ولی لطفااااا بگو امیر علی کجاست کم پیدا شده 🤧 دلم برای اون و نورا کنار هم تنگ شده

  2. مرسی•• آیناز کاملن حق داشت بهم بریزه بنده خداا خییلی گناه داشت•• البته
    خوب راه حل های دیگه هم بود مثلن قرار بود چندروز بعدش با جورج ازدواج کنن خانوادش طی چند روز چه میفهمیدن ، بعد دیگه پیش خانوادش نبودکه میتونستن با شوهرش برن یک شهر،ایالت دیگه بعد تازه میتونست بچه به دنیا اومد از شوهرش بخواد بچه رو ببره بذاره پرورشگاه، یتیم خونه یا واگذار کنن به یک خانواده مثلن پولدار که صاحب فرزند نمیشن و آرزوی بچه دارن، اینطوری مجبور هم نبود که تا آخر عمرش اون بچه رو ببینه و عصبی بشه بهم بریزه به قولی، دق مرگ بشه ••••

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا