رمان زحل

پارت آخر رمان زحل

2.8
(4)

_بیا برو،بچه هارو،ببر خونه ی مادرم،فقط همین،جنب هم نمی خوری تا بیام…
آروم گفتم:کی… کی میای؟
چشاشو گرد کرد و گفت:مهری حالش بده، می گی کی میای؟
دستمو رو گلوم گذاشتم و گفتم:خوب نگرانم بفهم،برم اون جا مثل خوره خودمو بخورم؟
بردیا با حرص و صدای آروم گفت:زحل جان،فقط بچه ها رو نگه دار،تا،بیام،باشه؟زحل باشه؟ تو رو به خدا برو اون جا تا نگران تو و بچه ها نباشم…زحل فهمیدی؟
_اااییییه! فهمیدم دیگه
بردیا_من بعید می دونم، تو معنی فعل ها رو پشت و رو می فهمی همیشه…
“باحرص نگاش کردم،همه از اتاق رفتن بودن،بردیا سرمو بوسید و گفت:
_میام، برو میام…
فقط نگاش کردم و بردیا سریع رفت بیرون،آوا و آوات وسط اتاق ایستاده بودن توی اون روروئکاشون و منو نگاه می کردن. قلبم فرو ریخت “بچه های بردیان”،این تیتر از سرم عبور کرد و گفتم:
_جان… منو این طوری نگاه می کنین، دلم ضعف می ره ها…مامان مهری دوباره برمی گرده…
بچه هارو حاضر کردم و تلفن خونه زنگ خورد، بهناز بود. با عجله گفتم:
_بهی… بهی…تو رو خدا از مهری خبر بده،تو تو بیمارستانی…
بهناز _زحل من شیفت نبودم،بردیا تازه زنگ زده خبر داده،فعلا تو اورژانسِ تا ببرن بیمارستان سه بار دیگه تشنج کرده،بردیا گفت بیام دنبالت حاضری؟
_بهناز…بهناز می شه بیای آواو آواتو بگیری فمن برم بیمارستان
بهناز با تعجب گفت زده به سرت؟بردیا میکشتت اون جا ببینتت.
چنگ به لباسم زدمو گفتم:بهناز من عذاب وجدان دارم
بهناز سکوت کرد و با بغض گفتم:حس می کنم باید برم پیشش تا جبران کنم.
بهناز آروم گفت:این خواست بردیاست
_بردیا فقط می خواد یکی مراقب بچه ها باشه، بدونه پیش توان، خیالش راحت می شه.
بهناز_منظورم ازدواجتونه…
قلبم هری ریخت گفتم: تو می دونی؟!!
بهناز _من و بهارو مامان و مانی از اول می دونستیم،بردیا قبل از این که با تو محرم شه ، برای عمل لقاح همه مونو جمع کرد و داستانو تعریف کرد،چون فکر می کرد از بی تابی تو عقل از سرش پریده و داره تصمیم عجولانه می گیره…زحل فکر نکن که بردیا نمی دونسته که ت رو می خواد یا نه، بردیا تورو می خواسته ولی ترسیده بود…
آروم نجوا کردم: از چی؟
بهناز_ازاین که تو بری و ترکش کنی.
روی مبل وا رفتم و نالیدم:بهناز!
بهناز _تا وقتی با من درد ودل نکرده بودی و بهش نگفته بودم،خود خوری می کرد، می ترسید از وقتی که، تو بفهمی عقد دائم اون هستی و بخوای برگردی پیش شوهرت،روز و شب نداشت، نمی دونست چه طوری باید بهت بگه که اون دکتر سقراطه، بردیاست و شوهر تواِه، وقتی بهش گفتم که تو حست به صالح یه تعهد و دوست داشتن عادیه، نفس داداشم بالا اومد ، فکر کرد می تونه باهات حرف بزنه و راضیت کنه…زحل بردیا ازت می ترسه،شما دوتا ناخواسته چند سال از هم دور بودید و الان پای دو تا بچه وسطه…
_اگر صالح نمی مرد چی؟می خواست جنگ راه بیافته؟
بهناز _نه ، بردیا می خواست بهش کمک کنه رو پاش بایسته ، در عوض دور تو رو خط بکشه.
_وای خدایا… مگه بچه است؟!… استغفرالله،الهی بمیرم،دوست ندارم این حرفو بزنم، اما پشت مرگش یه خیری بوده. با دوتا بچه می خواستن منو بذارن بینشون ، کشمکش کنند؟لابد آخرم بگن : “هرچی زحل بگه” ولی اگر زحل بگه:” صالح” ، بردیا بگه: ” بچه هارو می گیرم” ،اگرم می گفتم :”بچه ها”، از عذاب صالح دق می کردم .
بهناز_خدا رحمتش کنه. حاضر شو، دارم میام، نزدیک خونه اتونم.
بهناز رسیدو بچه هارو تو بغل گرفتم و گفتم:
_بهناز،بریم خونه،من بچه هارو بذارم،من…
“بهناز صریح و محکم گفت:”
بهناز _نه نه زحل!بردیا الانم زنگ زده تأکید کرده،این بچه ها شیر خوارن.
_عذاب وجدان دارم بهناز …
بهناز_تو چرا ؟ اولا که اون بنده خدا مریضه و خودشم می دونه،بعدشم که بردیا ترکش نکرده.
_ولی اون زنشه.
بهناز _تو هم زنشی.
_ مگه مهری بی اطلاع نیست؟
بهناز_معلومه که نمی دونه!تو فکر کردی بردیا ظالمه؟!به زن مریض بگه من برگشتم به عشق قدیمیم که الان مادر بچه هامه.
بهنازو غمگین نگاه کردم و گفتم:
_من آدمای معدود خوبی تو زندگیم داشتم،اما مهری خانوم…یه منشی داره که من خجالت زده ام
بهناز_بذار از اورژانس بیاد تو بخش، می ریم…
آوا زد زیر گریه و بهناز آواتو ازم گرفت و روی صندلی کودک گذاشت و گفت:
_بچه ی شیره خوره رو نمی ذارن که آخه برن دختر!بشین،بشین باید شیرش بدی.
نشستم تو ماشین و گفتم:مامان، یعنی منیر خانم…چه فکری در مورد من می کنه…”
سرم پایین بود ، نمی خواستم به چشمای بهناز نگاه کنم ، سکوت کرد،بی صبرانه سرمو بلند کردم گفتم:_از این که سقط کردم لعنتم کرد؟بچه ی بردیارو؟از این که بی هیچ عقدو رسمیتی هم خونه اش بودم ، از این که…
بهناز با اخم نگاهم کرد وگفت:
_هیچ کدوم!البته اگر عقد ببینتون بود، اون همه اتفاق بد نمی افتاد،از همه بدتر سقط،اون آوارگی توی روستا،تن دادن به ازدواج با کسی که دوستش نداشتی،خدارو شکر که صالح آدم خوبی بود اگه یه عوضی شیاد مثل اون مرتیکه ی نزول خور بود چی؟هان؟اگر مثل حشمت بود؟اگر تو به پست خود بردیا نمی خوردی چی؟
غم از دست دادن این دوتا طفل معصوم و چه طور تحمل می کردی؟
آوا رو محکم تو بغلم گرفتم و برگشتم به آوات نگاه کردم، داشت با جغجغه اش بازی می کرد و بهناز گفت:
_شاید منم جای تو بودم ، می رفتم،اشتباه بردیا هم بود ، توی یه جنگ هیچ وقت،یک طرف مقصر نیست. بردیا باید بهت می گفت، به زبون می آورد. زن ها هیچ وقت با عمل مردا قانع نمی شن،زن ها باید بشنون،باید جلوشون زانو بزنن وبگن…زن ها این طوری راضی می شن،این طوری تا آخر عمر انتظار می کشن عاشق می مونند و به همه یمردم فریاد می زنند و اعلام می کنند این چیزی که مردها نمی دونند برای همین تو جهان پراز عاشق های جدا از همه.
مامان می گه خدا نظر داشته بهتون، چون دو تا دونه ی جدا شده رو باز به هم وصل کرد ، این بار دوتا گره هم سر و ته رابطه زد که جدا نشن، نه با نا اگاهی ، نه با لجبازیاشون.
زحل بعد سال ها بردیا اومد پیش ما، همون روز اول بابا مرد، اون جا داغون شد، بردیا اومد این جا و تورو که ندید شبیه یه درخت پیر شد،هیچ چیز ی خوش حالش نمی کرد،مدام اون آهنگو گوش می کرد، همون : “برگرد”
_برگرد بی تو نمی شه سر کرد
خاطراتت حالمو بد کرد
دارم می میرم بی تو، برگرد
بهناز_برای ما، این که بردیا حرف می زنه،دوباره زندگی می کنه،رنگش باز شده،چشماش برق می زنه، یعنی خوشحالی!
بلاخره رسیدیم خونه ی مادر بردیا،همون خونه بود،بدون سگ ها ی بردیا…یه آن تموم خاطرات پنج سال پیش از جلوی چشمام عبور کرد،من تو این خونه فهمیدم عاشقم،تو این خونه عشقمو،درد،خوشحالی و آرامش و…رو تجربه کردم و… از همین خونه رفتم و داغ به دلم گذاشتم…
دستمو رو گلوم گذاشتم، بغض داشتم،کاش همون روزا بردیا می گفت:
“زحل ازدواج کنیم ، اما به کسی نگو تا آبا از اسیاب بیافته…شاید این طوری هردو خوشحال و خوشبخت بودیم “
بهناز_چرا پیاده نمی شی؟آوات خوابیده، من می برمش تو خونه،پیاده شدی دزد گیرشم بزن، دیشب خونه ی همسایه بغلی رو دزد زده،ده بار به این مانی گفتم “یکی بیار شاخ گوزنی بزنه “خدا آدمو محتاج مرد جماعت نکنه، چه بابات،چه برادرت،چه هرکس دیگه…
سوئیچو گرفتم و بهناز با آوات رفت…
شماره ی بردیا رو گرفتم به آوا گفتم:
_زنگ بزنم بابا ببینم کجاست؟خوب دختر قشنگم…”سرشو بوسیدم و گفتم”:نمی ذارم تو و آوات مثل من بشید،همه ی تلاشمو می کنم.
بدیا_الو زحل!رفتید خونه ی مادرم؟
_سلام،آره الان رسیدم چه خبر؟
بردیا _زحل دعا کن فقط همین.”قلبم هری ریخت،برای مهری؟آره!زن مهربونیه؛ته دلم خودمو براش توبیخ می کنم”
_یعنی چی؟
بردیا_تشنج با هیچ دارویی قطع نمی شه،این قدر دارو زدیم که اگر بازم ادامه بدیم اوردوز می کنه؛من خودم تا حالا با این مورد برخورد نکردم،زحل ترسیدم…
_بردیا!”
با یه بغض مردونه گفت
_تا بهوش میاد با چنان غصه ی نگاهم می کنه که می خوام صدبار آب بشم زحل،ازم کمک می خواد و من نمی تونم کاری بکنم، فقط می تونم دستاشو بگیرم، فقط می تونم بهش دروغ بگم “که چیزی نیست،به خاطر دارو های جدیده، بهتر می شه “این قدر احمقانه دروغ می گم که حتی یه بچه هم می فهمه که دارم سرشو شیره می مالم. هیچ وقت این قدر عاجز نبودم،می دونم جواب MRIهای جدید که بیاد ، خبر خوبی نمی دن؛همه ی شواهد می گن که روزای آخرشه…
_هیییع “!جلوی دهنم گرفتم و آروم گفتم”: بردیا!
بردیازد زیر گریه… باورم نمی شد صدای گریه اشو بشنوم . یه حالی شدم، چرا که اون داره برای یه زن دیگه که زنشه گریه می کنه.باورم نمی شد که بردیا تا این حد به بهش تعلق خاطر داره،باورم نمی شه… که مدل دوست داشتنش با مدل دوست داشتنمون فرق داره،قوی و قدره،… انگار ریشه داره…
به آوا نگاه کردم، صدای گریه ی بردیا رو گوش می کردم،از این که اون حس داشت همون لحظه تو قلبم وول وول می زد از خودم رنجیده خاطره بودم، دلم می خواست بگم:
_گریه نکن…گریه نکن…براش گریه نکن،
بد جنسانه اعلام کنم،اما…مهری
بهترین زنیه که می شناسم. دل لعنتی؛ به مهری که نباید حسادت کنی…شوهر منه،عشق منه…چشمامو محکم بستم…خودمم دلم می خواست گریه کنم،دلم نمی خواست برای مهری اتفاقی بیافته… اما قلبم داشت تو تب می سوخت…احساس های متضاد بهم تعارض کرده بودن،بردیا یه چیزی گفت و قطع کرد،به گوشی نگاه کردم زیر لب گفتم:
_زحل بس کن،اون اول بود… اون مریضه،..تو با بردیا هستی،مهری تنها گوشه ای از محبت به بردیا رو داره، اینم داری با حسادت می سوزونی…”آره فقط یه گوشه ای از محبت،چه قدر من بدبختم که چشم دیدن اینم ندارم برای همین هم همیشه تشنه ی بردیام ، چون چشم ندارم محبت بردیا رو نسبت به کس دیگه ببینم،یه بار بهناز بهم گفت دنیا هستی هوشمنده، مثل زمان،هر وقت عجله داری ساعت زود می گذره،در اصل زمان همون زمانه، اما هوشمنده، چون تو دنبالشی ازت فرار می کنه،بردیا منو دوست داره، ما در حقیقت هم یه خونواده ایم ، عقدم کرده چیزی که همیشه می خواستم اما…اما… من باز هم لذت تمام نمی برم چون بازهم ناراضیم،می خوام بردیا در انحصار من باشه،که هیچ قت نمی شد،مهری نباشه مادرش هست،مادرش نباشه خواهراش هستند،مثل گذشته که مانی و هدی بودند…مشکل بردیا نیست،مشکل منم؛مشکل حسادت هاو خود خواهی های منه،قبلا محبت های دیگرانو جز بردیا نمی دیدم،به این نتیجه هم نمی رسیدم،الان بعد سال ها محبت آدم های اطرافمو می تونم شناسایی کنم ، برای همین در قبال مهری عذاب وجدان دارم، چون محبتاشو دیدم،همین که اجازه داده من با بچه هام باشم،همین که منو مادرشون صدا کنند…
_زحل…زحل…
از ماشین اومدم بیرون،نگران تو تراس ایستاده بود گفت:
_چرا نمیای؟ چی شده؟
_داشتم با بردیا حرف می زدم،هیچی.
بهار اومد تو حیاط و آووارو با قربون صدقه ای که زیر لب می گفت ازم گرفت و گفت:
_مهری خانم چه طوره؟
_بده ، بردیا گفت:دعا کنید،حال بردیا هم بد بود
بهار_ترسیدی؟
_چی؟!!
بهار_رنگت پریده!ترسیدی
“دست به صورتم گذاشتم و گفتم”:نه خوبم.
دزد گیر ماشینو زدم گفتم:سها این جاست؟
بهار_نه نیست،زحل خوبی؟چرا گیجی؟
_مهری خانم…بهار وای! تشنج کرد،بالا پایین می پرید…دهنش کف کرده بود…ترسیدم. بردیا می گه همش تشنج می کنه…بردیا داشت…داشت گریه می کرد…
بهار آروم گفت:زن بی چاره…”نگاش طرف من برگشت نگام کرد،سری تکون دادم و گفت”:بردیا…گریه می کرد؟” شونه بالا دادم و گفتم “:خوب…خوب…”بایه بغض سنگین گفتم “:کیه که مهریو دوست نداشته باشه، هان؟
بهار بازومو گرفت و گفت:زحل!
_توروخدا حرف نزنی بهار ها، الان منفجر می شم خدا لعنتم کنه.
بهار با زبونش پوست لبشو تر کرد و گفت:
_از این که بردیا براش گریه می کرد ناراحتی؟
_تورو خدا هیچی نگو، درونم جنگه،خدا منو بکشه،آخر این زن که این قدر خوبه،من چه مرگمه…
“با دستم جلوی صورتمو گرفتم و بهار با همون لحن متعجب گفت”:
_بردیا عاشق تواه،عاشقته زحل،از تو بغل شوهرت کشیدت بیرون که به نام خودش بزندت،بعد برای یه زن مریض که گریه کرده،حالت این طوری شده؟
با چشمای پر از اشک گفتم:
_مگه دست خودمه بهار؟دارم آتیش می گیرم از این حس لعنتی…تا حالا داشتم بی تابی مهریو می کردم که چه اتفاقی براش افتاده،تا بردیا زنگ زد گریه کرد گفت:می ترسه از دستش بده…بهار منو انداختن تو اسپندونه، دارم جیریک جیریک می کنم،تا حالا عاشق مردی بودی؟مردی که از جونت اونو بیشتر بخوای؟شده؟شده صبح با هول بیدار شی کنارتو نگاه کنی بگی”آخیش آخیش خواب نبود کنارمه”من هرشبی که بردیا کنارمه این حسو دارم،این حالو دارم…”اشکام فرو ریخت با چونه ی لرزون گفتم”:به خدا به روح حاج بابام،مهری خانم رو سرم جاداره…خدا لعنتم کنه…
بهار با غم نگام کردو گفت:نگرانی؟
سری تکون دادم ، اشکامو پاک کردم گفتم:نه نه…
بهار_خیلی خوب آروم باش…ببین بچه این طوری می بیندت به گریه می افته “به آوا نگاه کردم ، بغض کرده نگام می کرد،از بهار گرفتمش و گفتم:نه مامان جان، الهی مادر قربونت بشه،
سرشو بوسیدم و بهارگفت:
_بخدا دیوونه ای تو،تو از بردیا بدتری انگار،زن مریضه طفلک، بردیا اگر قرار بود از دستت بده، نمی اومد دنبالت،اینا افکار منفیه که تنها دارن زندگیتو بهم می ریزن،از قدیم می گن زن نباید عاشق شه،دلش رسواش می کنه.
_عشق عمرش دوساله این که تو جونِ منه کوفته کوفت “بهناز زد زیر خنده گفت”:
_تو رو خدا ببین چی می گه.
منیر خانم اومد تو تراس و صدا کرد:
_بهار…زحل…
بها_بله مامان؟
منیر خانم _بیاید دیگه مادر،پشه های تو حیاط اون بچه رو کباب کردن…زحل؟…ز حل مادر نترسیدی که هان؟بردیا گفت” تنها بودی مهری خانم تشنج کرده، بیا بهت مومیایی بدم بخوری،ترست بریزه شیرت خشک نشه “
_مومیایی چیه؟!!
بهار با خنده گفت:ما مرده هامونو مو میایی می کنیم بعد که می ترسیم می ریم لیسشون می زنیم ترسمون می ریزه.
یکه خورده بهار و نگاه کردم و منیر خانم خندید و گفت:
_وا خاک بر سر کافر چه حرفا می زنه،نترس مادر این د
ختره زده به سرش،یه چی شبیه کندره،می خوری دلت قوت می گیره!
ساعت حوالی سه صبح بود،آوات تو بغلم بود ، تو خونه راه می رفتم و آواتو تکون می دادم ساکت بشه که ریز ریز نق می زد و از خودش صدا در میاورد،تمام فکرم به دو نیمه تقسیم شده بود، سلامتی مهری،برگشتن بردیا به خونه…موبایلمو برداشتم،اول خواستم زنگ بزنم،لبمو روهم فشردم و گفتم “شاید بالا سره مهریه، زنگ بزنم ممکنه مهری بیدار بشه، مسیج بدم بهتره .براش زدم:بردیا،نمیای خونه؟
خاک بر سرت اول حال مهریو بپرس خوب!اول حال مهریو پرسیدم و بعد سوال اصلی رو پرسیدم و به آوات گفتم:
_کاش بگه پشت درم؛نمی دونم چه طوری چهار سال بدون اون سر کردم،امشب نیست دلم هزار تیکه شده، خدایا بیاد یه سرهم شده بزنه بره ، به اینم راضییم…
مسیج زد:همون طوریه،نه نمیام.
_وا!!چرا این طوری سرد جواب داد؟
_زحل!
“زحل یه متر از جا پریدم برگشتم دیدم تو تاریکی بهار پشت سرمه با همون صدای خفه گفت:”
با کی حرف می زنی؟
_وای ترکید دلم بابا!با خودم،این بچه نمی خوابه که.
بهار_بچه یا مادر بچه؟!چته؟بیشتر از بچه صدای نق نق تو میاد.
_مسیج دادم بردیا گفت نمیام.
بهار با حرص گفت:نه الان میاد مهریو ول می کنه میاد تورو بغل می کنه می گیره می خوابه.
_وا؟!
بهار_خوب زن حسابی،فکر کن،معلومه نمیاد،مهری داره می میره
_خدا نکنه بی چاره!نچ…آره…آره…بیاد خونه چند منه.
بهار_وای تو ازدست رفتی زحل!چته زن؟عین مرغ سر کنده ای هی راه می ری با خودت حرف می زنی ..‌ یه شب حال مهری خراب شده، مونده بیمارستان، نرفتن یکی از هتل های هلیتون ماه عسل که!
“بها رنشونه می کرفت و صاف می زد تو هدف، آدمو لال می کرد نه می شد جواب داد نه توجیح کرد “سری تکون دادم و با همون حرص گفت:
_عین دستگاه سانتریفیوژ این قدر این بچه رو تکون دادی پلاسمای خونش از خونش جدا شد،خوابید، بیا ببر بذار سرجاش.
آواتو رو تشکش خوابوندم و به بهار گفتم:
_انگار یه سیب گنده قورت دادم ، تو گلوم گیر کرده.
بهار_نکن…نکن…زن،این دوتا طفل معصوم گناه دارن؛چرا داری خود خوری می کنی،بردیا برادر منه ولی از من بشنو اون که خیالش راحت شده ، ککشم نمی گزه، تو فقط داری اذیت می شی ها،مخصوصا الان که مهری مریضِه،مردا یه بعدی ان،ذهنش درگیر مهریه الان،تو رو فرستاده این جا که دو تا در گیری فکری نداشته باشه،مردا تو بدترین حالت هم استراتژکی فکر می کنند و خودشونو دوست دارن،حالا تو خود خوری کن،چرا نیومد،چرا گریه کرد،چرا… وابده…وابده…”
به جوری با حرص و جوش حرف زد گفتم:”باشه وا میدم تو حرص نخور.
نشست رو مبل و گفت: تو می ذاری؟
کنارش نشستم رو بهش و گفتم:چرا به سها نگفتی زن بردیام؟
بهار_بردیا گفت،می دونی که از سها خوشش نمیاد،می گه سها اومد زحل زیرو شد.
“سها اومد زحلو روشن کرد تو مفت نخوری جفت نزنی،صاف نشستم و به آوا و آوات نگاه کردم…
یاد اون موقع افتادم که آرزوم بود یه بچه از بردیا داشته باشم،تو همین خونه آرزو کردم…”
بهار_سهیلا رو می شناسی؟
_خواهر سها؟
.بهار_می شناسی؟!”سرس تکون دادم و گفت”: هیچی.
_وا خوب چی شده؟
بهار_هیچی بابا،یکی دوسال رفت ترکیه می خواست بره ایتالیا، رُم ، نشده ، برگشته.
_ا…ه!چی کار می کنه؟
بهار شونه بالا انداخت و گفت:من نه خوشم میاد ، نه پیگیرم،دختره خواهر خودشو فتح الشهر می کنه ، منو بدبخت کرده.
_کی رفت؟کی اومد؟
بهار بی خیال گفت:همون وقت که بردیا و مهری ازدواج کردن، اون رفت.
_آهان…
رو ی مبل خودمو سردادم و پس سرمو به بالای مبل تکه دادم…یه هو دوزاریم جیرینگ افتاد، از جا یه جوری پریدم که بهار دستاشو توبغلش جمع کرد با ترس گفت:ووویی! ترسیدم چته؟
_سها،سهیلا رو به بردیا پیشنهاد داده بود؟
بهار با چشمای گرد نگام کرد و شوکه گفت:چی؟
_سها گفت:سهیلا کیس خوبیه؟بیا خواهر منو بگیر؟
بهار…نه…نه نننننه بابا!!!،کی می گه؟
نزدیکش شدم و جدی گفتم:می رم از خودش می پرسما..
.”بهار شونه امو گرفت نشوندم و با صدای خفه گفت”:
_نچ ایییه!شلوغ نکن،می خوای بردیا بیاد منو پرپر بکنه!نه بابا این طوری هام نبود.
_چه طوری ها بود؟ موزمار…لعنت خدا به شیطون… اییییه!منو… منو…بگو!
سها اگر می خواست به بردیا اسم روستای منومی گفت:می گفت زحل عاشقته ترسیده برو بیارش اگه می خوایش برو بیارش “نه…نه بهار؟بهار چرا نگفته؟که خواهرشو بده به بردیا!!!بهار چرا رفیقای من این قدر تو زرد بودن،ایییه!تف تو اون معرفتت تو می دونستی من دیوونه ی بردیام، بعد نگفتی؟”
مشتم جلوی دهنم جمع شده مونده بود،بهار با چشمای حیرت زده نگام می کرد،چشماشو جمع وجور کرد و گفت”:زحل به بردیا نگی ها؟
_به بردیا چرا بگم؟
بها ر_این جنگه رو یه بار بردیا سوت پایانشو زده،سها رو شسته گذاشته کنار.
_بردیا؟!
بهار_آره دیگه.
_بردیا زیر لب جنگ می کنه، نه تو رو،اگر سها زن مانیه، که مانی نذاشته بردیا بگه “تو.
بهار به سقف نگاه کرد و با حرص گفتم:اییییه!”با ترس نگام گرد و گفت:”چیه!
_تو و بردیا چی از جون سقف های خونه می خواید؟ زل می زنید به سقف.
بها_آخه تو لامصب همه ی رفتارهای اینارو حفظی؟بردیا و مانی سر پیشنهاد سها دعوا کردن،موضوع تموم شده رفته.
_سهیلا هم می خواست.؟!
بهار_نه بابا!سهیلا کلا فازش فرق داره ، دیدیش که.
_زنیکه ی موز مار “دهن کجی کردم و بهار خندید و گفت”:وا!!زن گنده خجالت بکش.
_اون خجالت بکشه، منو فرستاد ه رفتم ، خواهرشو می خواست قالب کنه،چرا فکر کرده خودشون در شأن توکلی ها هستند،گفته حالا که خوبه، چرا برای زحل بی کس و کار ؟ برای منو خواهرم.
بهار _ای وای،زحل مرگ بهار جنگ نکن.
_جنگ نمی کنم ولی یه دست سهارو می شورم می ذارم کنار.
بهار_جاری بازی یعنی؟به گوش بردیا برسه ، بی چاره ام، منو رسوا نکن.
_نترس “دستمو رو پاش گذاشتم و گفتم یه سهایی بسازم پنج تا ننه سپتنا از بغلش بزنه بیرون.۹
بها_یا خدا!
بردیا دو شب بعد به اصرار من اومد خونه،اونم با این تهدید که گفتم”:نیای من میام”
اون شب پنج شنبه بود قرار بود مانی اینا هم بیان،بردیا هم زنگ زده بود گفته بود بعد ساعت هشت میاد وضعیت مهری تنها کمی قابل کنترل شده بود،تقریبا تعداد تشنج ها به یکی در روز رسیده بود هنوز چیز مشخصی از وضعیتش معلوم نبود.
توی آشپز خونه داشتم فرنی درست می کردم،بهنازم داشت درمورد تماسی که با طلعت داشت حرف می زد و بهارهم آوات رو تو بغل داشت و کنار من ایستاده بود و منیر خانم گفت:
_زحل،مادر یه کم گلاب هم بریز،خوش عطر و طعم تر بشه، بچه ها خوش خوراک بشن.
سها_اوووه!زحل خوش به حالت،همسایه ها یاری کنند تو بچه داری کنی.
_برای سپنتا هم درست کردم.
سها _نه سپنتا دوست نداره،براش غذا آوردم،غذاشو می دم.
منیر خانم با دلخوری گفت:
_وا مگه غذا تو این خونه نبود؟
سها_آخه شما غذای چرب درست می کنید،بچه که نباید غذای چرب و نمک دار بخوره.
بهار_خوب حالا جواب طلعت چیه؟
_جواب طلعت چیه؟طلعت مخ آقای سلطانی روخورده،بهش می گفتیم طلعت زنگ بزن زندان،می رفت تو اتاق دویست ساعت بعد می اومد بیرون می گفت:وقت صحبت با تلفن گذشته، یکی نبود بگه لامصب ما تورو ساعت دو فرستادیم زنگ بزنی ؛ الان نه شبه
بهناز و منیر خانم زدن زیره خنده و منیر خانم گفت”:
_حالا کی عروسیه؟
بهناز_فعلا اومدن خواستگاری.
سها_تو خبر نداشتی زحل؟مگه دوستت نیست؟نکنه بهنازو دیده تورو فراموش کرده؟
_نه طلعت از این اخلا قا نداره،می دونه بهناز میاد بهم می گه دیگه؛منم دگیر این دو تا بچه ام،وقت نمی شه به خودم برسم.چه برسه زنگ زدن به این و اون.
سها_دیگه عزیزم شغلته دیگه،شغل پر مشغله ایه. اگر بی درد سر بود که خدا بهشتو پیش کش نمی کرد.
منیر خانم_آره والله،الان دل تو دلم نیست برای اون بچه؛گفت کی میاد؟
_هشت به بعد،یادم رفته لباس براش برنداشتم بیاد حموم و اینا بره، الان میاد غر می زنه، منیر خانم این جا لباس داره؟
منیر خانم _آره مادر داره،لباس خونه هاش هست.
سها اومد جلو ، گفت:مگه تو باید لباساشو جمع کنی؟
_نه پس مهری خانم تو اون تشنج و حال میاد لباس جمع کنه ، می گه زحل داری می ری اینارو هم برای بردیا بردار.
بهناز و بهار به هم نگا کردن و جلو خندشونو گرفتن و سها گفت:
_نه منظورم اینه که تو وظیفه ات نیست،چرا باید غر بزنه.
زیر گازو خاموش کردم و منیر خانم گفت:
_زحل!ای وای پیریه و هزار درد، هوش و حواسم سر جاش نیست ها، بردیا برنج زیره دار دوست نداره ،نه؟! نچ ! الان برنجو دم کردم یادم افتاد که توشو پر از زیره کردم.
_اشکال نداره ، الان یه پیمونه براش می ذارم؛چون لب نمی زنه…”
به سها نگاه کردم بچه بغل داشت نگام می کرد سری تکون دادم و با سر گفت”هیچی”،فرنی هارو تو ظرف ریختم و آ وا گفت “هام…
منیر خانم ضعف کرد برای همین یه کلمه ی آوا،بهناز که آوا رو تو بغل داشت خندید و گفت:
_آخ آخ آخ باز تو حرف زدی مامان ضعف رفت…
منیر خانم دست آوارو بوسید گفت:بچه ام گشنه است…هام می خواد…به حرف اومد، الهی مادر برای تو بمیره،شیرین من، قربون قیافت برم…”
آوا دست و پا می زد، جلب توجه کنه،آوات که آوارو دید شروع به همون عکس العمل ها کرد،بهارصورت آوات رو بوسید وگفت”:عمه قربونت برم”با خنده گفت” به مامانت رفتی.
خندیدم و گفتم:بهار خیلی بد جنسی!
بهار _نیست بهناز؟!… تا مامان آوا رو ناز داد، اینم جلب توجه کرد که نازش بدن.
سها_مادر غمه ها … پسر منم تحویل بگیرید…
منیر خانم طرف سپنتا رفت گفت:قربون توبرم که تاج سر منی.
به بهار نگاه کردم، ابروهاشو بالا داد و بهناز زیر لب گفت: هیس! بیایید بریم بیرون،بده من به آوا می دم؛بهار غذای آواتو بگیر. زحل تو هم برای بردیا برنج بذار.
تلفنم زنگ خورد و گفتم:بردیاست.
بهار_آه!آه هول افتاده،چهارده ساله…
خندید و بهناز گفت”
_ا…ه!اذیتش نکن دیگه.
_الو؟بردیا؟
بردیا _زحل سلام، اومدم خونه لباس بردارم،چی می خوای بیارم،چیزی می خوای برای خودت و بچه ها بردارم؟ روروئکاشونو بیارم یا کالسکه هاشونو؟
_مهلت بده، سلام، چیزی نیا
ر بردیا، ما می ریم خونه.
بردیا_زحل من نمی دونم مهری کی مرخص می شه.تا هم مرخص نشه تو اون جا باید بمونی.”وار فته گفتم”
_بردیا!
بردیا_بردیا نداره قربونت برم،تو تنها که تو خونه که نمی شه،من تو بیمارستان به اندازه کافی استرس دارم ، با دوتا بچه ی هشت نُه ماهه تک وتنها خونه باشی که چی؟
_خوب،من می مونم ، من که نمی ترسم.
بردیا_وااای واای باز زحل رو یه دندگی افتاد،من نگران می شم، زن و بچه امو نمی تونم شب تو اون خونه بذارم،پیش مادرم اینا باشی خیالم راحتره.
منیر خانم_چی می گه مامان؟بده من گوشی رو…
“گوشی رو دادم منیر خانم و با اخم وتخم رفتم برنجو شستم.
منیر خانم_آره مادر… نه نه نمی ذارم یعنی که چی…نچ نه پسرم،إه این طوری نگو…این بچه هم جوونه دلش خونه ی خودشو می خواد…می دونم مادر،نه منم خیالم راحت نیست،دوتان.
“بردیا می بره، مامانش می دوزه،بابا برم خونه اونو بکشم خونه،بابا می ره دو سه شب یه بار میاد…نچ! زحل ظالم ؛ مهری بدبختم مراقبت می خواد،خودتو بذار جاش،شوهرشو گرفتی؛ طلبم داری…؟
معده ام سوخت، چه جوشی می خوره معده ام،حس می کردم از حالتی که معده ام داره ، می زنه به سینه ام و سینه ام می سوخت… از وقتی مهری این طوری شده این دردو هر از گاهی داشتم
منیر خانم گوشی رو قطع کرد و گفت:مادر… آخه دو تا بچه ، زن تنها که نمی شه،تو بذار مهری مرخص بشه ، برو خونه اتون.
سها_خونه اتون؟
دست به معده به سها نگاه کردم و منیر خانم گفت:
_خونه ی بردیا دیگه…چیه زحل؟
_معده ام می سوزه،هیچی!
“قابلمه رو روی گاز گذاشتم و منیر خانم رفت بیرون و سها اومد نزدیکم و گفت”:زحل نکنه وا بدی.
سر بلند کردم و گفتم:چی؟
سها_می گم نری دوباره سر خونه ای اولت ، حواست هست یا نه؟
چشمامو ریز کردم و به سها نگاه کردم و گفتم:
_چی می گی؟
سها_همین حرفا … خونه اتون و زحل بردیا رو بهتر می شناسه برنج ساده یا زیره ای و لباساشو جمع کنم و…بردیا متاهله ها زحل،نکنه کاری کنی دل اون زن مریض بشکنه.
سها خیره نگام کرد وگفتم:
_چه طوری روت می شه سها بیای تو چشمم نگاه کنی ، بکن نکن بگی.
سها_چون من دوستتم.
_برای همین از این ور منو فرستادی رفتم، از اون ور سهیلا رو کاندید بردیا کردی؟تو دوستی؟چه دوستی که من رفتم،بردیا اومد دیدی بی تابه،نگفتی زحل بال بالتو می زد ، از ترس سقط کرد؟
سها_تو گفتی بچه باید راز بمونه.
_اینه؟!این جا که رسید حرف گوش کن شدی؟ بچه راز بمونه؟چه طور تونستی؟وقتی می دونستی دیوونه ا شم از دوریش خون گریه می کنم،باز خواهرتو کاندید ش کنی؟
سها شونه بالا دادو گفت:تو تصمیم خودتو گرفته بودی.
لبمو با حرص زیر دندون کشیدم و گفتم:می دونستی یه گناه بزرگ هست به اسم دل شکستن،سها من خیلی درد کشیدم ، یکی از عوامل دردم تویی ،اینو گوشه ی سرت نگه دار.
سها حق به جانب گفت:چی کارت کردم؟کم برات گذاشتم؟
_تو زیادی هم گذاشتی،دستت درد نکنه
“به طرف هال رفتم و مانی گفت:”
_بردیا میاد “سر تکون دادم و گفت” نمی مونه بیمارستان؟
_نه میاد، صبح می ره باز.
مانی همین طوری نگام کردو گفتم:چیه؟
مانی _چرا قیافه ات عوض شده ؟ چی کار کردی؟”با تمسخر گفتم:”
_مواد می زنم معلومه؟بلاخره یکی مثل من یا باید دیوونه بشه یا معتاد دیگه.
مانی شاکی نگام کرد و گفت:
_حالا که داره میاد ، اخمت برای چیه؟
جوابشو ندادم و اسباب بازی های آوا و آوات رو از رو زمین جمع کردم،حس نفس تنگی داشتم،صاف شدم،چه سر گیجه ای گرفتم!بهناز از توی تراس گفت:
_زحل یه دستمال میاری؟”برگشتم دستمال بر دارم، دیدم مانی داره مو شکافانه نگام می کنه، سرمو تکون دادم و گفت:من دستمال می برم.
سها اومد و گفت:مادر اینا کجان؟
_تو تراس
سها_تو بهارو پشه تو تراسن؟
_پشه بند زدن، هوا بیرون خوبه
سها از بین اسباب بازی ها یه اسباب بازی برداشت و گفت:
_این برای سپنتاس، اشتباهی برداشتی.”فقط نگاش کرد م و راهشو کشید و رفت،زنه دیوونه شده دست خودش که نیست!”
مانی اومد و گفت:چرا این طوری نگاش کردی.
_دلم برات می سوزه مانی ، از زن شانس نداری، همه یدیوونه ها به پست تو می خورن “مانی با اخم نگام کردو گفتم:
اینم سالم بود!،فکر کنم بعد ازدواج با تو هورمونای بدنشو ن بهم می ریزه ، می زنه به مغزشون.
مانی فقط نگام کردو رو مبل نشست و رفتم و طرفش و پشبند آواتو از زیرش کشیدم بیرون و گفتم:
_پاشو دیگه با زور پشبند و از زیرت بکشم بیرون؟
مانی_عوض سها تو انگار عقلت اومده سر جاش.
_که چی؟!”رو زمین نشستم و وسایل بچه هارو جمع می کردم و مانی گفت:
_من فکر می کردم بفهمی عقد بردیایی ، از این رو به اون رو بشی.
_به کدوم رو؟
مانی_که دوتا بچه هم دارم،خونه ی جدا بگیر برام ، بیا پیش من،مهریو طلاق بده…
_اون شیوه ی زندگی من نیست.
مانی ب پوز خند گفت:”چه راهبه شدی؟تزکیه ی نفس کردی؟
_نه فکر کردم،فکر،که چرا مصیبت زده ام…دیدم از یه جایی به بعد انتخاب خودم بوده وقتی پونزده سالم بود یه بار پلیس گرفتم،جریا نو که فهمیدن اون رئیسه
نمی دونم پستش و مقامش چی بود گفت:
_می فرستمت بهزیستی،سفارشتو می کنم بهت کار یاد می دن،کار آفرینی می کنی،به مرور می تونی خودتو جمع و جور کنی اگر خودت بخوای،تازه خبر نداشتن ساقی ام، فقط می دونستن بی خانمان هستم،گفت اون جا حمایتم می کنند اما باید خودت زرنگ باشی،کار یاد بگیری خودت دست به کار بشی.
گفتم مثلا؟گفت:خیاطی،معرفی می شی به تولیدیا،درآمد پیدا می کنی،سر پناهم داری،به مرور که تونستی مستقل بشی،برو زندگیتو کن ولی سالم…
می دونی دارم چی می گم ؟… منم تو زندگیم راه نجات داشتم اما جفتک زدم؛الان دوتا بچه دارم،چهار سال قبل این که بچه دار بشم روزای زیادی رو بدون بردیا گذروندم،خدا بیامرزه صالحو، مرد خوبی بود ، اما هیچ وقت دلم باهاش نبود،بردیا…بردیا قسمتی از منو از م گرفته و بهم پس نمی ده،نه که بد باشه ها اگر این طوری نباشه ک آدم ها با چه امیدی زندگی کنند؟!”نفسی کشیدم و سرمو به زیر انداختم ، گفتم”:
_من با مهری خانم مشکلی ندارم،اگه مشکلی باشه درو ن منه،مهری خانم خیلی زن باشعور و فهمیده ایه.
_زحل؛
سر برگردوندم دیدم بردیا جلوی دره،پریشون و بهم ریخته وخسته، از جا بلند شدم و رفتم طرفش ، هنوز بعد این همه مدت دلم براش فرو می ریخت،دلم می خواست بغلش کنم ، ببوسمش ، اما نه جلوی مانی.
ترجیحا باهاش دست دادم،چشماش داشت دو دو می زد،کل صورتمو جزء به جزء وارسی کرد،انگار یه عمر که منو ندیده و می خواد ببینه چه قدر تغییر کردم…
مانی اومد دست رو شونه ی بردیا گذاشت و گفت:
_سلام، خسته نباشی “
بعد رفت بیرون…تا درو بست،امان ندادم به بردیا که تکون بخوره،ازگردنش اویزون شدم، قلبم داشت براش بیداد می کرد، عطش بردیا داشتم، دستش پشت کمرم بود منو بیشتر به
خودش نزدیک کرد انگار مهر تایید به اعمالم زد،به خودم نهیب زدم “اندازه ی من دلش تنگ شده
،اونم منو تا اندازه ی من می خواد “زیر گوشم گفت:
_بریم تو اتاقم”دریه هو با چنان ضربی باز شد که خورد تو کمر بردیا،طفلکی از درد نفسش رفت،از رو شونه ی بردیا سر کشیدم ، دیدم سهاست چنان با شیون گفت:”اییییه!”که از شبه صوتش از بردیا عقب نشینی کردم، اما بردیا ساعد دستمو نگه داشت و سها با چشمای گرد به دستمون نگاه کرد و بردیا با اعتراض گفت:سها خانم کمرم شکست ، آروم تر درو باز کن.
سها یکه خورده به من نگاه کرد و بعد با یه حالت شاکی مانند گفت:
_نمی دونستم شما دو تا پشت در ایستادید.
بردیا شاکی تر به سها نگاه کرد و سها به اندازه ی بردیا شاکی به من نگاه کرد. یکی نبود بگه “به تو چه”بردیا از قصد گفت:
_زحل بیا…خودش به سمت اتاق رفت و من تا اومدم برم، سها دستم و گرفت و گفت:
_معلومه چی کار می کنی؟خجالت بکش! تا دیدی زنش داره می میره، رفتی تو بغلش.
_آی…! دستمو ول کن ببینم،چی می گی تو؟
سها_چی می گم من؟فیلت یاد هندوستان کرده،دلت می خواد باز حامله بشی؟هان؟جای اینا خوب شده؟
_سها خانم!”
سر جفتمون به طرف صدا برگشت.چه قدر محکم و تشدید وار صدا زد”:
_باید از شما کسب اجازه بکنم؟هان؟
سها_آقابردیا این چه حرفیه،من منظورم به زحله،زحل کار درستی نمی کنه.
بردیا اون دو سه تا پله ای که فاصله ی بین اتاقا و هال بود و اومد تو هال و گفت:
_شما وکیل وصی زحلی؟!من صلاح بدونم بازم زحل حامله می شه.
با چشمای متعجب بردبا رو نگاه کردم، چه قدر وقیح حرف زد، اما دمش گرم، دلم خنک شد .
سها جلوی دهنشو با یه دست گرفت و گفت:پناه بر خدا، چی می گی آقا بردیا.
بردیا شاکی تر گفت:
_زنمه برای حدو حدود رابطه ام از کسی اجازه نمی گیرم،به کس ام اجازه نمیدم مثل پنج سال قبل با تذکراش ، با دایه ی بهتر از مادر بودناش،با دانا بودناش، منو از زندگیم بندازه.
“وای دلم … داره برای من جوش می زنه ها،توی اون لحظه ها فهمیدم واقعا کنار همیم ، با تموم تک تک اتفاقا،جدایی ها،حرفا،حدیثا… هرکسی شانسی مثل من نداره،اگر هرکی جای بردیا بود باید حرفای سها رو با طلا می نوشت چون واقعا درست می گفت، اما بردیا فرق داره،اصلا همه چی با تمام اشتباه بودنش به خاطر شخص بردیا فرق داره،حتی اگه بردیا،مانی بود باز هم فرق داشت،اگر همه چی این قدر با عذاب پیش رفت هم ، به خاطر همون انتخاب راه غلطه.”
سها یکه خورده گفت:زن؟!!
پشت سر سها بقیه ی اعضا خونواده هم اومدند و بردیا رو به بقیه گفت:
_چفت وبست دهنتون منو کشته.
بهناز _خوب خودت گفتی : “نگین”.
بردیا با همون حرص و اخم گفت:
_بیا زحل.
وقتی بابردیا می رفتم، شنیدم که سها گفت:از اول هم با هم بودند آره؟برای همین اون شب با من دعواکردی گفتی “بردیا با هیچ زن دیگه ای ازدواج نمی کنه”.
تو جام ایستادم و دم در اتاق بودیم با حرص گفتم:
_باز خواهرشو داره می ندازه وسط
بردیا آرنجمو محکمتر کشیدو با تشدید گفت:
_دست از سها بکش،اگر حرف های سها نبود ، الان هیچ اتفاق ناراحت کننده ای هم تو زندگیمون نبود.
_یعنی کارای تو درست بود؟سها درسته یه سری از حرفارو کارایی و باید می کرده و نکرده، اما زندگی ما ،این جا، پنج سال پیش، بدون هیچ قراری ، اشتباه بود.
بردیا_زحل من سال هاست این اتفاقاتو ، باید نبایداشو ، زیرومی کنم.تمومش کن،زندگی کن با هام جای تمام اون لحظه هایی که می خواستمت و نبودی،جای تمام اون آرزوهایی که توی اون اتاق تا صبح جلوی چشمم، با نبودنت مردن،جای تموم ای کاش های از دست رفته باهام زندگی کن…این قدر از اون روزام خسته و دردمونده ام که بی منطق با دیدنت عقدت کردم ، بی منطق تو رو کنار مهری نگه داشتم…بی منطق می خوام همه جا فریاد بزنم این زن حق منه،مال منه، بهش نزدیک نشید،روش حساسم…همه رو بذار کنار،فقط من و دوتا بچه ها،زندگی کن،چیزی نمی خوام فقط همین،شبیه اون سالی که کنارم بودی زندگی کن، بهم وابسته بودی و خیالم راحت بود که نمی ری،که خراب نمی کنی،که می خوای منو.
تو چشمای بی قرارش نگاه کردم وگفتم:مگه غیر اینه؟
بردیا_مهری پیش از این که زن باشه برای من شبیه یه دوش بود که سرمو بذارم روش به از دست دادهام آه بکشم،مهری رو دارم از دست می دم،زحل جلو چشمامی اما می ترسم که باز یکی بیاد همه چیزو بهم بریزه و تو نباشی،مهری نباشه…دیگه نمی تونم،من شبیه اون مردای بیرون نیستم، نمی تونم مثل مانی سریع بعد هدی دلبسته کسی بشم،تو رو به خاک بابات به حرفاو کارای کسی کار نداشته باش،دیگه من تنها نسیتم ، آوا و آوات هستند،زندگی کن زحل فقط همین…
“پس از تنها بودنم تو خونه برای این می ترسید که برم؟کجا؟چه قدر این همه سال الکی از هم ترس داشتیم … این که من بترسم بردیا رهام کنه ، این که بردیا بترسه به خاطر بی پرواییم رهاش کنم و برم و به زندگی قبلیم برگردم. این قدر عجینیم با این ترسا که حتی الان که شرعا با همیم، هم با هم بودنمونو باور نداریم.
توی این شهر چندتا زندگی این طوریه؟شبیه ماست ؟ با چاشنی غرور،که به هم نگن چه قدر برای هم مهمن…به خاطر غرور از کنار هم رد می شن و در تنهایی از بی هم بودن عذاب می کشن؟
چندتا زوج مثل ما جدا شدن ؟ سال ها بعد با آدم هایی ازدواج کردن که هرگز دوستشون نداشتند و هم طعم عشق و از اون ها دریغ کردند هم از خودشون.
شاید جداییمون ، سختیمون،شبیه یه هشدار بود که بهمون درس بده،نگفته هامو نو باید به هم بگیم ، باید توی رابطه بی غرور رفتار کنیم،باید برای هم در مقابل دیگران بجنگیم. شاید اگر اون جدایی نبود ، بهمون ثابت نمی شد چه قدر همو دوست داریم.
تموم شب تو بغلش بودم،هر وقت بچه ها بیدار شدن، با هام بیدار شد و باهام خوابید… این لحظه ها،خانواده شدن ، برای من آرزو بود و اون لحظه آرزومو داشتم. اما تا قبل حرفای بردیا با افکارم مدام خود خوری می کردم.
صبح با صدای موبایل بردیا،بیدار شدیم‌ آوات خوابش سبک تر بود از خواب پرید و با وحشت دورشو نگاه می کرد،بردیا بغلش کرد و بوسید گفت:
_جان بابا؟ترسیدی؟ببخشید ببخشید پسرم…
_کیه؟!!
بردیا_از بیمارستانه.
آواتو داد بهم. ما تو هال خوابیده بودیم،منیر خانم از اتاقش اومد بیرون،آوات شروع به گریه کرد،نشستم شیر بهش بدم که بردیا جواب داد:
_بله…”بایه سکوت محض که به زمین نگاه می کرد ، گفت”: کجا؟…”سر بلند کرد به من نگاه کرد، رنگش پرید ه بود دلم از رنگ و روش آشوب شد،منیر خانم آروم گفت:
_الان میام.
بهش پرسشگر نگاه کردم،با یه بغض سنگین گفت:مهری تموم کرده.
منیر خانم بلند گفت:ا…ه! ای وای ای وای!
بهار_راحت شد بنده خدا، چی فهمید از زندگی؟!
بهناز_کی کد زدن؟
بردیا_هفت و دو دقیقه.
به ساعت نگا کردم،هفت و بیست دقیقه بود،زن بی چاره،مهربون و پاکدامن رفت…
باز اون حس عذاب وجدان تو سرم چرخید، زیر لب گفتم:حلالم می کنی؟
بردیا از جا بلند شد و گفت:
_بهناز با من میای؟
بهناز _نه می رم دنبال کارا ی خاک سپاری.
_من میام.
بردیا شاکی نگاه کرد و منیر خانم گفت:
_نه مادر قربونت برم، تو بادوتا بچه کجا بری،اینا هم که فقط شیر خودتو می خورن.
_می خوام برم…برم حلالیت بطلبم.
بردیا_حلالیت برای چی؟!!
_برای این که…برای این که…با تو بودم، وقتی اون بود.
بردیا_مهری فهمیده بود.
_از کجا؟
بردیا _زن ها بوی همو خوب می فهمند،برای مهری که زن پخته ای بود تشخیص این که من با تو هستم سخت نبوده،تشخیص این که تو همون زن قبلی تو زندگیم بودی هم سخت نبوده.
سرمو به زیر انداختم،دلم برای مظلومیتش سوخت، یاد حرفش افتادم،پس می دونست و اون روز گفت “هرکی جای تو بود از موقعیتش سوءاستفاده می کرد “مهری خانم مهربون، تو نذاشتی من بی پروایی و پررویی کنم…کاش که تو دنیای بعدی طعم زندگیو بفهمی،چه قدر پاک شد از دنیا رفت.
از طلعت شنیده بودم اونایی که می میرن بعضی هاشون وقتی از دنیا خیلی سیرن،کارای خاک سپاری و مرگشون سریع انجام می شه ، درست مثل مهری…
ساعت هنوز سه بعد از ظهر هم نشده بود که تو خاک سرد و آروم خوابیده بود،چه جمعیتی …! چه عزتی براش بر قرار شده بود!هیچ کس از ش بد نمی گفت، همه از این که دیگه نبود ، پیر و جوون غمزده بودند .
رفتم سر خاکش_
به زور،…_ بردیا نمی ذاشت . با بغض آروم گفتم:
_حلالم کن. نمی خواستم بدی کنم ،من فقط عاشق بودم حلالم کن
“اشکام پشت سر هم جان سوخته از چشمم بارید،بردیا بلندم کرد و گفت:بسه دیگه پاشو.
هرکی به بردیا و منیر خانم تسلیت گفت، به من رسید ، گفت:خدا آقا بردیا رو براتون نگه داره “انگار همه فهمیده بودند که زن بردیام، یا چه زود یا چه دیر زنش خواهم شد،اولین بار که بردیا صریح گفت:
_ممنونم، خدا شمارو حفظ کنه
“مهر تأیید به حرف های همه زد “
،خیلی زود چهل شب گذشت و ما عین چهل شبو حونه ی مادر بردیا بودیم ،منیر خانم گفت:
_بردیا کجا زندگی می کنید؟خونه ی مهری یا خونه ی خودت؟
بردیا که آوا تو بغلش بود وآروم پشتش می زد و تو فکر بود ، سر بلند کرد و گفت:
_خونه ی خودم که جای چهار نفر نیست، آوا و آوات یه سال دیگه اتاق می خوان.
بهناز_خوب برگردید تو همون خونه.
_نه من نمی تونم اون جا بیام “بردیا نگام کرد و گفتم “:به خدا نمیاما،بریم همون خونه ی یه خوابه ، من راضیم . همه ی خونه ی مهری خانم بوی خودشو می ده.”سرمو به زیر انداختم و گفتم “:جاش که خالیه، نمی شه بدون خودش اون جا زندگی کرد.
بردیا_مهری وصییت کرده خونه برای دو تا بچه هاست.
سر بلند کرد م و به بردیا نگا کردم،چشمای بردیا هم پر از غم بود با یه بغض مردونه گفت:
_اصلا این زن عادت داشت از محبت آدمو شرمنده بکنه.
منیر خانم از جا بلند شدو گفت:ما این قدر بدی از آدما می بینیم ، یکی خوبه باورمون نمی شه خدا رحمتش کنه.
بهار و بهناز هم به اتاقشون رفتند،آوا رو از بردیا گرفتم و روی تشکش خوابوندم و بردیا گفت:
اون جا رو رهن می دم، یه جا بزرگتر می گیرم،بزرگتر از خونه ی خودم.
_اگر الان موقعیتش نیست،من می تونم تو خونه ی کوچیک زندگی کنم ، من تو یه اتاقم زندگی کردم.
بردیا لبخندی زد و گفت:تو رو خدا نگاش کن، چه قدر بزرگ شده …!
“خندیدم و گفت”:
_شاید همین دو تا بچه نباشن ها،مثلا سه چهار تا…
_آره یه گله بچه هان؟
بردیا خندید و آغوشش و باز کرد و تو بغلش رفتم و گفت:
زحل خانم گوشاتو باز کن چی می گم…
_باز امرو نهی؟
“بردیا خندید و کف دستشو رو سرم گذاشت و گفت”:این تو چی می گذره؟
بوسیدمش و با خنده گفتم:فکرای ناجور “
بردیا خندید ، پر رنگ تر از همیشه و بعد خنده اش تبدبل به لبخند شد و گفت”:ازت خواستگاری نکردم ،می خوام الان خواستگاری کنم…باهام ازدواج می کنی؟
با خنده گفتم:
_برو با بزرگترت بیا “ذهن هر دو مون به اون روز بعد بیمارستان وقتی مانی گفت می خواد با هدی ازدواج کنه، گفتم باید پدرو مادرتون بیاید، رفت”
بردیا خندیدو گفت:باید اون روز همون جا منم کار مانیو می کردم،دیر جنبیدم.
به آوا و آوات نگاه کردم،پنجه های دستمو توی پنجه های دستش قفل کردم،سرمو بوسید و گفت:
_جوابمو ندادی.
بهش نگاه کرد م و گفتم:همه ی کس و کارم مردن، نمی دونم با اجازه ی کی بهت “بله”بگم، فقط دو تا بچه هامون هستن…
بردیا باز سرمو بوسید و گفت:جای همه رو پر می کنیم باهم،جای همه شون دوسِت دارم .
بوسیدمش و گفتم:
_منم دوست دارم، بله.
پایان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا