رمان شوگار

رمان شوگار پارت 20

4
(2)

 

 

مرد با نگاه مرموز و وحشتناکش خیره ام میشود…

با یک جفت چشم میرغضب ، که میتوانست رعب در دل هر زنی بی اندازد…

 

اما من نرمش او را دیده بودم…

ملایمتش را دیده بودم و از او نمیترسیدم…

که اگر خلافش بود ، جلویش سینه سپر نمیکردم و نگاه همه را همانجا نمیدوختم:

 

_به سگات بگو منو وِل کنن…

 

 

چیزی نمیگوید…میخواهد با چشمهایش جذبه ای که همه را سر جایشان میخکوب میکرد نشانم دهد اما…او اگر قصد آزار من را داشت…اگر قصد تصاحب زوری من را داشت ، آن روز…در اتاقش هر بلایی که دلش میخواست بر سرم می آورد:

 

_مَــــن …اینجا بِمون نیستم عمو…وِلم کن برم …وِلــم نکنی ازت شکایت میکنم…تو نمیتونی منو با زور اینجا نگه داری…

 

 

سرش آهسته روی گردنش مایل میشود و باز هم مانند یک احمق به من نگاه میکند…مثل یک دختر بچه ی ابله و نادان ، که پا روی زمین میکوبید و عروسکش را میخواست…

اما من کاملا جدی بودم…

او باید من را…سیاوش را آزاد میکرد…

و به جای آن ، خواهر دربه در شده اش پیدا میشد….

 

_دهنت رو ببند دختره ی گستاخ…از کجا اومدی که نیش زبونت بشه قاتل جونت…؟

 

 

همان پسر جوانیست که بازویم را از پشت کشید…

با چشمان دریده به طرفش برمیگردم و صدایم کم از ݝرش ندارد:

 

_از تو هم شکایت میکنم…به خاطر کوفتگی و درد روی بازوم ازت شکایت میکنم …از کجا معلوم نشکسته باشه…؟

 

 

حرف که از دهانم بیرون می آید ، پنجه ی دستی دور بازوی دردناکم قفل میشود…

درد عمیق و مهلکی تا مغز استخوان بازویم پیش میرود و نفسم را میگیرد:

 

_خدا لعنتتون کنه من گونی آرد نیستم که هر طور دلتون میخواد جا به جام کنید…

 

بیشتر فشار میدهد و انگار خشمش افزوده میشود…

هِی میکشد و هِی درد من عمیق تر…

 

همه سرجایشان به تعظیم کوتاهی فرو رفته اند و این مرد حتی حواسش به نگهبانانی که تا کمر برایش خم شده اند نیست:

 

_هوی اَخَوی…برادر…

 

با یک جهش بلند ، من را به جلو پرت میکند…یک در سراسر شیشه ای که تا به حال ندیده بودم…

پرت میکند و بازوی من لحظه ای از درد شدید ، کاملا سِر میشود:

 

_آی…

 

درب ریلی همزمان باز میشود و من همراه دامنم به داخل هول داده میشوم…

با یک روسری بزرگ قواره دار…

دردم میگیرد و از شدت آن چهره ام در هم فرو میرود:

 

_خدا لعنتتون کنه…پوست برگ گلم رو کبود کردین…من تا چند وقت دیگه باید لباس عروس بپوشم…

 

 

 

از پشت سرم میرسد و در را با یک دست ، چنان هول میدهد که صدای کوبیده شدن دو درب ریلی روی هم ، شیشه ها را به لرزه در می آورد…

 

 

دست من روی بازوی دردناکم قرار دارد اما…دروغ است اگر بگویم از او نترسیده ام…

اگر اینبار بلایی سرم می آورد…؟

من یک دختر تنها بودم و…فقط هجده سال داشتم…

 

از همانجا گدازه های نگاهش را به طرفم پرت میکند…

صدای نفس های خشمگینش ، ترس من را بیشتر میکند تا نگاهم را با احتیاط تا چشم های سرخش بالا بکشم…

 

 

 

پوست صورتش به کبودی میزند…

رگ های صورتش ورم کرده اند و …مشتهایش را پایین نگه داشته است….

 

 

زبان کوچک من اما انگار دست بردار نیست…با وجود ترس عمیقم از او و خشم اکنونش ، تکان میخورد و میشود بلای جانم:

 

_چی از جون من میخوای …؟چرا ولم نمیکنییی…؟؟

 

 

لحظه ای پلک بستنش را میبینم…پلکهایی که بسته میشوند تا خشمش را کنترل کنند…

 

_ببین برادر…

 

ناگهان به طرفم خیز برمیدارد و وقتی به خودم می آیم ، پشتم به دیوار چسبیده و گلویم زیر پنجه ی قوی او فشرده میشود…

 

 

راه نفس کشیدنم تنگ میشود و نفس نفس های او حالا درست روی صورتم شلاق میزنند:

 

_بهت گفته بودم مراقب زبونت باش…گفته بودم دهنتو ببند اما انگار بد لی لی به لالات گذاشتن…بد تربیتت کردن… بذار من روشنت کنم….

 

 

صدایش مانند غُرش گرگ ، زنگ دارد…

این میان…وسط تقلاهای من برای ذره ای نفس کشیدن ، سر و کله ی یک بوی خوب هم پیدا شده و معلوم است که از لباس های اوست…

 

عطرهای گران قیمت…از صدقه سری جیب مردم بیچاره…

 

_دســ ـتــت رو بــ ـکش عوضی…

 

 

بیشتر فشار میدهد و اینبار حتی نفس هایش از قبل هم نزدیکتر میشوند:

 

 

_آقا….باید آقا صدام کنی…عموت نیستم…برادرت نیستم…من از این به بعد صاحب توام…یه بار دیگه صداتو برای من بالا ببر ببینم….!؟

 

 

دست و پایی میزنم و نگاه پر از نفرتم را درون چشمانش فرو میکنم…

این میان باز هم به بازوی دردناکم فشار وارد میشود و اینبار نمیتوانم ناله ی پر از دردم را نگه دارم…

 

آخ ضعیفم که از گلو خارج میشود ، او به ناگهان تنم را رها میکند…

راه نفسم باز میشود و همانجا روی زمین مینشینم…

احساس میکنم استخوان دستم در حال ترکیدن است…

خیلی درد دارد …آنقدر که نتوانم روی غرور همیشگی ام مانور دهم

 

 

 

_ازت بدم میــ ـااد…تو هیچــ ـی نیــ ـستی به جــ ـز یه دزد عوضــ ـی…

 

بی آنکه بخواهم ، بغض هم قاطی تُن صدایم میشود…

حس بی کسی داشتم…

حس تنها بودن و گرفتار شدن در چنگال گرگ…

 

کوچکترین فشاری اگر به بازویم وارد میکردم ، درد امانم را میبرید …

برای همین بدون اینکه لمسش کنم آستینم را میکشم و عزم بلند شدن میکنم….

 

 

 

تا میخواهم با نفس های گرفته از جا بلند شوم ، با دو پاهایش روبه رویم زانو میزند و باعث میشود سر جایم میخکوب شوم….

 

هیچ دلم نمیخواست بار دیگر دست دردناکم را فشار دهد:

 

_چرا متوجه حرفای من نمیشی….؟چرا دم به دقیقه میای وامیسی یه وجبی من…؟

 

 

 

-ببینم بازوتو….!

 

با چشمهای درشت شده ای که برق اشک هم درونشان موج میزد و با قدرت هرچه تمام تر جلوی ریخته شدنشان را میگرفت ، زل میزنم در صورتی که حالا انگار کمی آرام تر به نظر میرسد:

 

_خدا به دور کنه…بکش کنار عمو…بــ…

 

خیز برداشتن دستش روی یقه ی لباس ، فقط یک ثانیه طول میکشد….برداشتن روسری بزرگ و صدای جر خوردن چند دکمه ایی که از پشت گردنم ، پره های لباس را به هم وصل کرده بود…

 

من فرصتی برای واکنش نشان دادن ندارم…

یک آن به خودم می آیم و میبینم با مردمکهایی که روی پوست کبود بازویم دو دو میزد ، بالای سرم روی زانو ایستاده است و نفس نفس میزند…

 

من هین میکشم و تا میخواهم هولش بدهم ، یقه ی لباسم را پایین تر میکشد و نزدیک تر میشود:

 

_کار کامرانه….؟

 

 

دست روی یقه ی باز شده ی لباس حریر میگذارم تا بیشتر از این دار و ندارم را بیرون نریزد…

اکنون یکی از خنگ ترین و بی دست و پا ترین دخترها ، من هستم…

که حکایت بالا رفتن نبضم را نفهمیده ام…

حکایت ترسی که هم هست… و هم نیست…

 

جوابی که نمیدهم ، محکم چانه ام را به طرف صورت خودش میکشد و نگاه خشمگینش را در چشمهایم میدوزد:

 

_کی بهت دست زد…؟کی بازوتو فشار داد…؟؟

 

 

چیزی درونم فرو میریزد…

دلیل خشمش را نمیدانم…دلیل این همه عصبانیت را نمیدانم و…ممکن بود روی من غیرت داشته باشد…؟

 

برعکس سیاوش…میتواند فقط از روی حس مالکیتش به یک کنیز باشد…؟

خب به جهنم…غیرتش را بگذارد در کوزه…

من از او و عمارتش بیزارم…

از زور گفتن هایش…

از قدرتش…

از جذابیت و نفوذ مردانه اش بیزارم:

 

_دستت رو از روی یقه ی من بردار مرتیکه…

 

کلماتی را که با حرص بیان میکنم را میشنود و جری تر از قبل ، یقه ام را با زورش پایینتر میکشد…

 

 

من دختر سرکشی بودم که به موقع اش از هزاران دختر خجالتی ، شرم زده تر میشدم ….

پوست قفسه ی سینه ام که نمایان میشود ، خون به صورتم هجوم می آورد و تا میخواهم فرار کنم ، مانند دفعات قبل ، مچ دستهایم را پشتم میبرد…

 

نگاهش روی صورتم جا خوش کرده است…

میتوانم تند شدن نفس هایش را متوجه شوم…

میتوانم عوض شدن آن حال و هوا را متوجه شوم:

 

_دین حالیت نیست…؟شرع حالیت نیست…؟یقه مو ول کن کثافـــ….

 

حرف در دهانم گره میخورد…

یک شوک عظـــیم…

یک بی نفسی مطلق…

یک جُفت لَــب داغ و وحشی ، که دهانم را احاطه میکنند…

قلبم از جا کَنده میشود و پایین پاهایم سقوط میکند…

 

دستهایم سِر و بی حرکت ، آن پشت فشرده میشوند و پاهایم اززمین جدا میشوند…

 

یک داغی بی سابقه…یک وَلَــع سیری ناپذیر و خَشن که به عمرم نه دیده ام…و نه حسش کرده ام…

صدای خُرناس زمختی که از گلویش به گوش میرسد…

 

باید به خودم بیایم …باید پسش بزنم و او…

او یک غریبه است…

میخواهد من را تصاحب کند…

نامزد سیاوش را…

 

صورت سیاوش که پشت پلکهایم نقش میبندد ، به شدت شروع به تقلا کردن میکنم…

 

او من را مانند عروسکی سبک ، بلند کرده و تا دلش میخواهد ، روی لبهایم مانور میدهد…

دست در موهایم چنگ میکند و من با یک دوگانگی شدید ، دستم را آزاد میکنم…

 

مشت میکوبم روی شانه اش…

پاهایم روی هوا تکان میخورند و یقه ی پاره شده ی لباس ، هِی بیشتر و بیشتر پایین می افتد…

 

 

میان آن بی نفسی مطلق ، جانی به پاهایم میدهم و ضربه ای به نقطه ی حساسش میزنم…

از قوی و ضعیف بودن ضربه مطمئن نیستم ، اما همان لحظه هردو لبم را رها میکند…

 

 

هوای آزاد را به سرعت درون شش هایم میکشم و با فشار دستهایم روی سینه ی سفت و سختش ، آهسته پاهایم را روی زمین میگذارد…

 

 

سینه ی من محکم و محکم بالا پایین میشود و او با پلک های نیمه باز ، به وضعیت اسف ناکی که من را دچارش کرده بود نگاه میکند…

 

موهای به هم ریخته ام…

لباس چاک خورده و…

حتی بند لباس زیرم…

 

آب دهانش را که قورت میدهد…سیب آدمش که تکان میخورد …کف دست من با ضربه ای محکم ، روی گونه اش فرود می آید….

 

 

 

داریوش:

 

همین الان…اکنون که یک سیلی آبدار و جانانه از این دختر سرکش خورده است…همین حالا دلش میخواهد او را روی کول انداخته و تا اتاق خوابش ببرد…

لعنتی…

انگار آن سیلی میل سرکوب نشده اش را …عطشش برای این دختر را چندبرابر کرده بود…

یک سیلی…چقدر دنیای مردانه اش را دستکاری کرده بود….

 

یقه ی افتاده ی لباس…

پوست روشنش و…این دختر هنوز محرم نشده بود…

هنوز به نامش نخورده بود …

 

دخترک با نفس های آتشین و خشمگین ، با یک حرکت سرشانه ی جر خورده ی لباسش را بالا میکشد و انگشت اشاره اش را مقابل چشم های خونین داریوش بالا میکشد:

 

_یه بار دیگه…فقط یه بار دیگه به من نزدیک شو تا…

 

ضربه ی آرامش به نقطه ی حساس داریوش ، بیشتر از اینکه درد داشته باشد…برایش جذاب به نظر می‌رسید..

خوی سرکش این دختر ، به جای عصبانی کردن داریوش ، بی تاب و بی تاب ترش میکرد:

 

 

_تا…؟

 

مردمکهای دختر هی تنگ و گشاد میشوند…دارد از زور حرص و غرور دستکاری شده اش میترکد..

داریوش اما نیم قدم عقب رفته را باز هم جبران میکند و نوک پیکان انگشت شیرین ، درست وسط سینه اش جا خوش میکند:

 

_بهت نزدیک شم تا…؟بگو بقیه شو…اگر همین الان بخوام دوباره ببوسمت چکار میکنی…؟

 

لبهای دختر روی هم فشرده میشوند…

به این فکر میکند که ادامه ی این ” تا ” چه حرفی میتواند باشد…؟

چه چیزی ممکن است این مرد را بترساند…؟

 

نگاه داریوش روی لبهای فشرده شده اش میلغزد و حسی غریب ، گرما را به تمام نقاط پوستش دعوت میکند:

 

_اگر همین الان بخوام بقیه ی اون دکمه های کوچولو رو از جاشون دربیارم…چه کاری از دستت برمیاد…؟

 

حتی فکر کردن به آن ، میتواند دیوانه اش کند…

خدا این دختر را لعنت کند…

از کجا پیدایش شد؟؟

چگونه میتواند با همین سرکشی ها…با یک سیلی مردی را دیوانه کند که سه سال تمام با هیچ زنی نبوده است…؟

 

_می کُشَمت…قسم میخورم یه بار دیگه بخوای به من نزدیک شی می کُشَمت…

 

 

داریوش اکنون دلش میخواهد زبان این دختر را از جایَش بِکَند…

چه کسی از این به بعد میتواند حتی از دور این ملک خصوصی را دید بزند…؟

 

در یک حرکت مچ دستش را میگیرد و تمام اینها ناخواسته است…

کشیدن او لای بازوان خود و…قصه ی تکراری تقلاهای آن دختر ، که با پس زدن هایش ، بیشتر و بیشتر مرد را جری میکرد:

 

_منم قسم میخورم…

 

شیرین با حرص تنش را میان آن قفل محکم تکان میدهد و داریوش از این لمس های زورکی لذت میبرد:

 

_قسم داریوش زند رو خوب تو ذهنت میخکوبش کن…قسم میخورم هر کسی …احدی بخواد چیزی که مال من رو تصاحب کنه می کُشَم… بهتره اسم هر کس و ناکسی رو لبات نیاری…نیار اسم کسی رو و باعث و بانی مردنش نشو…

 

رنگی از خشم و ترس درون سیاهی چشمانش خانه میکند…

یک استیصال…شاید یک حس درماندگی و بی کسی…

 

داریوش تنش را مانند کسی که هر لحظه از جستن و پرواز کردن کبوتری میترسد ، بی آنکه بخواهد به او آسیبی برساند ، به خودش میفشارد و میل سرکشش قصد دارد بینی اش را لای این موهای مواج بکشاند…

 

_منو به زور نگه میداری…؟این همه دختر دورت ریخته…برو خواهرتو پیدا کن و دست از سر من بردار…

 

 

لحظه ای وجود مرد تکان میخورد…

تنش ثابت میماند و …خوابش به واقعیت تبدیل شده…

آن دختر افسانه ای را در آغوشش دارد…

تمام لطافت زنانه اش را به خودش میفشارد و…چگونه میتواند به راحتی بگذرد…؟

که برود…زن آن یک لا قبا شود…

 

از این شهر دور شود و…دیگر هرگز دست داریوش به او نرسد…

 

اگر حقیقت برملا شود…او حتی یک لحظه هم اینجا نمیماند…

 

فقط چانه اش را بالا میدهد و با خودخواهی تمام ، روبه روی دهانش نفس میزند:

 

_امشب زن من میشی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا