رمان سنگ قلب مغرور

سنگ قلب مغرور پارت 3

5
(2)

ـ پس تا 6صبح امادس. خوبه… بهتره زودتر بریو تمومش کنی…..

من با این حرفش بلند شدم و خواستم برگردم که دیدم هی وای من… پشتم کاملا لخته و الان باید کتشو بهش بدم… و باز با این ریخت جلوش برم…توی فکر بودم که دیدم روبروم با فاصله کمی ایستاده و داره نگام میکنه. فک کنم فهمید چه مرگمه…. سریع روشو برگردوندو رفت سکت میزش …..

منم از خدا خواسته مثل برق از اتاق زدم بیرون… خودمو انداختم توی آسانسور. به محض رسیدن سریع مانتو و مقنعمو پوشیدم بعد رفتم سراغ طرح ها…

تا 6 مشغول بودم. چشمام دیگه باز نمیشد. سرم داشت منفجر میشد……….

نمیدونستم توی شرکت یا نه…. اما با طرح ها رفتم پیشش… در اتاقش نیمه باز بود.

در زدم اما جواب نداد…………… درو باز کردم…

روی مبلی که من بیهوش بودم نشسته بود و دست به سینه خوابیده بود. آروم بهش نزدیک شدم… صورتش توی خواب هم پر ابهت و پر جذبه بود…

نمیدونم چی توی این مرد بود که هم ازش فرار میکردم هم به طرفش کشیده میشدم…..

نمیدونستم چیکار کنم.. از یه طرف میخواستم زودتر طرحارو ببینه و خلاص شم ولی از یه طرف دیگه دلم نمیومد بیدارش کنم….

آروم طرح هارو روی میز گذاشتم و کتشو که همرام اورده بودم روش کشیدم خودم هم کنارش نشستم.

نگاهم رفت روی نیم رخ صورتش… چقدر سرد بود…………چقدر محکم…….

دوباره سرمو به طرف برگه ها برگردوندم. بلند شدمو روی قالیچه نشستم تا دوباره بهشون یه نگاهی بندازم. اما کم کم پلکام سنگین شدو و خوابیدم………..

“حسان “

بالاخره به هوش اومد… چشماشو کم کم باز کرد تازه فهمید که چه خبره سریع نمی خیز شد. وسط راه ار حرکت ایستاد نگاهش روی کتم ثابت موند فک کنم هنوز متوجه اوضاع نشده بود سرشو برگردوند سمت من. تا منو دید سریع کامل نشست اما بادیدن وضعش کتمو جلوش قرار دادو با تمام توانش لبشو به دندون گرفت …اونقدر محکم که خون از لبش اومد….

چرا این کارو کرد؟ ………….

چرا اینقدر براش مهمه؟ …………….

برخلاف اون من اصلا این چیزا برام همه نبود… بیشتر دخترایی که در اطرافم بودند راحت بودن. وضع لباساشون خیلی افتضاح بود…

اما چرا این دختر اینقدر پوشش براش اهمیت داره… چرا همیشه همه ی کاراش با بقیه فرق داره؟

من که اونو دیده بودم ..حتی بغلش کردم.. پس چرا دوباره خودش داره زیر کت مخفی میکنه….. با صداش از فکرم در اومدم….

زیادی توی فکر غرق شدم. و انگار این موضوع رو فهمیده بود. با اخمی شدید بهش نگاه کردم و خیلی سرد جدی حوابشو دادم.که مثل همیشه با حاضر جوابیش دوباره منو عصبانی کرد. اما عصبانیتم شیرین بود و لذت بخش… دقیقا مثل دختر بچه های 3 ساله ناراحت میشد و حالت صورتش با مزه و شیرین بود….

نمی خواستم موضوع کش دار شه به خاطر همین با یه سوال در مورد طرح ها حواسشو پرت کردم..

قرار شد تا 6 صبح کارشو تحویل بده. منم راضی بودم ازش خواستم بره.

بلند شد اما برنگشت انگار با چیزی کلنجار میرفت.. می خواست چیزی بگه اما نمی تونست . رو بروش ایستادم. سرشو بالا آورد نگاهش رنگ خواهش داشت .

ترس جاشو به تمنا داده بود… …..

فهمیدم که از اینطور ایستادن با اون وضع لباس جلوی من داره عذاب میکشه…….

. فهمیدم اگه برگرده تمام بدنش توی دیدم قرار میگیره…

این دختر می خواد با حیا بودنشو به من ثابت کنه؟

اما واقعا با حیاست؟

هنوز حیا و شرم توی جنس این دختر هست؟

نگاهمو ازش گرفتم و پشتمو بهش کردم . به محض برگشتنم صدای درو شنیدم. ایستادم برای اولین بار به این دختر کوچولوی دیوانه خندیدم که فقط روی صورتم یه حالت ضعیفی از لبخند ایجاد شد.

خیلی وقته که از خنده هم فراری شدم مثل خیلی چیزهای دیگه……

حوصله بر گشتن به خونرو نداشتم همونجا با کپی مدارک قراردادو تنظیم کردم. بعد از یه ساعت ؛ خستگی داشت کلافم میکرد….

پا شدم ناخداگاه به سمت مبلی که اون دختر روش دراز کشیده بود رفتم و روش نشستم…

یه حسی آزارم میداد. حس شیرین و لذت بخشی اما برای من آزار دهنده بود. سعی کردم بی اهمیت به اون حس مبهم بخوابم…

با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. خواستم گوشی رو از جیبم دربیارم که متوجه ی کتم که روم بود شدم. با تعجب کتو کنار زدمو آلارمو قطع کردم.

چشمم بهش افتاد که روی زانوهاش نشسته بود و پشت به من سرشو روی طرحاش گذاشته بود. معلوم بود که خیلی خسته بوده که اینطور خوابیده….

اما چرا بیدارم نکرد..؟

چرا این کتو انداخته روم؟

و چراهای زیادی که برای من بی جواب مونده بود………….

به سمت دستشویی رفتم. صورتمو شستم . برگشتم به اتاق

آروم برگه هارو از زیر سرش کشیدم بیرون .اینقدر غرق خواب بود که متوجه نشد.

باز هم با کارش شوکه شدم. خیلی استعداد داره.. اگه همینطور ادامه بده حتما آینده ی خیلی روشنی داره… لپ تاپش هم روی میز بود و این یعنی مدل سه بعدیشو هم آماده کرده… لپ تاپو سمت خودم کشیدمو از حالت sleep درش آوردم. برنامه باز بود… بعد یه سری تغیرات دوباره ذخیرش کردم. برنامه رو بستم.

به محض بستن برنامه چشمم به تصویر زمینه موند…..

عکس خودش بود اما نه تنها…… کنارش یه دختر که ازخودش جوونتر بود و دستشو دور گردنش انداخته بود و پسر بچه ای که روی پاهاش نشسته بود و با حالت با مزه ای زبونشو درآورده بود. همرا با مرد و زنی میانسال اما خوش چهره و خوش پوش که دستاشون توی هم گره خورده بود ،کنار شون نشسته بودن. دستای دلقک کوچولو دور بازوهامرد قفل شده بود…

یعنی اینها خانوادشن…. پس چرا تنها زندگی میکنه… قیافش توی عکس معصوم تر به نظر میرسید…لبهاش و چشمهاش میخندید…. موهای بلندشو به یه طرف بافته بود…

چقدر پاک و ساده بود…. مثل الان…مثل همه ی این وقتهایی که دیدمش… بی آلایش …بی آرایش…………..

ساعت 8.30 بود. و اون هنوز خواب بود.. از دفتر اومدم بیرون. سماواتی مشغول بود. بهش گفتم که اون دختر توی اتاق منه .چون میدونست زیاد تعجب نکرد ولی وقتی فهمید خوابه کم مونده بود از تعجب شاخ دربیاره…..منم بی تفاوت مثل گذشته ..از شرکت زدم بیرون…

باید همه چیزو به دست فراموشی بسپرم…. نباید بیشتر از این درگیر حس های ناشناخته و عجیب شم…. اینها برای من غریبه اند و غریبه باقی میموننن…

“مهرا”

با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. گردنم خشک شده بود. مثل همیشه پروانه بود که با صدای گرفته ای جواب دادم.

ـ جانم پروانه

ـ سلام دختره خوبی؟ شرکتی؟

ـ آره عزیزم.

ـ پس چرا صدات اینجوریه. انگار خواب بودی

ـ هه…عاشقتم. خواب بودم دیگه منتهی توی شرکت خوابیده بودم….

ـ وا چرا توی شرکت؟ مگه دیشب نخوابیدی ؟

ـ نه بابا. حالا ولش بعدا برات تعریف میکنم. خبریه؟

ـ خبر که نه. خواست بگم امروز میرم بانک سندو میبرم…

ـ باشه. خوب کاری میکنی. ببخش که نمیتونم همراهت بیام.

ـ نه عزیزم. اونی که باید ببخشه من نیستم. تویی

ـ برو بابا. زیادی داری شِرو ور می گی. کاری نداری

ـ نه . خدافظ

ـ خدافظ

بعد از قطع شدن گوشی تازه فهمیدم توی اتاق حسانم( اوه… چه زود شد حسان..)

یه نگاه کردم توی اتاق نبود. به ساعت نگاه کردم………..

هنگیدم…. …………..

ساعت11.30 بود. من از ساعت 6 صبح تا الان خواب بودم!

چرا بیدارم نکرد… وای خدا حتما میخواد تلافی الان خوابیدنم توی اتاقشو سرم دربیاره…

من واقعا بدبختم………….

همینطور که با خودم غر میزدم نگام به لپ تاپ و برگه هام افتاد.

جاشون عوض شده بود. پس یعنی اونارو دیده. رفتم نگاهشون کردم…………… بـــــعله……………………….

دیده بود و یه سری تغییراتم توش داده بود.لپتاپمو روشن کردم بادیدن عکس دستاپ یه خنده ی غمگین زدم. آخرین وتازه ترین عکسی که با خونوادم گرفته بودم.

یک هفته قبل از تصادف توی یکی ازجنگلهای شمال …..

چقداون روزخوش گذشت ……………..

چقداون روزخوشبخت بودم ……………

بابوسایی که برای عکس فرستادم نرم افزار3بعدی رو بازکردم تغییرات رو هم توی برنامه اورده بودوخیلی عجیب بودکه این کارو کرده بودبدون اینکه بیدارم کنه…

خدایا این روزا کارای عجیب غریب ازش میبینم… از اتاقش اومدم بیرون… امید سرشو برده بود زیر میز داشت با یه چیزی ور میرفت و زیر لب غر میزد….

بی هوا رفتم سمتش محکم با کف دستام کوبیدم روی میزش….بیچاره از ترس کوپ کرده بود. چنان سریع خواست از اون زیر بیاد بیرون که سرش محکم خورد به لبه ی میز و دادش رسید به آسمون…

یه لحظه دلم براش سوخت.. اما تا قیافشو دیدم از خنده ریسه رفتم. صورتش قرمز شده بود و اگه من اونجا نبودم صد در صد گریه میکرد…تا چشمش به من افتاد سریع تقویم روی میزو برداشت به طرفم پرت کرد و افتاد دنبالم…

منم سریع به طرف آسانسور دویدم و برگشتم تا براش ادا دربیارم که محکم خوردم به یکی یا خدا … اون نباشه هر کی بود بود…… سرمو با ترس برگردوندم.

سرمو با ترس برگردونم.

با دیدن آقای مظاهر حمیدی نفسم رو راحت بیرون دادم و ناخواسته بلند گفتم :

ـ آخیش … خدا رحم کرد….

بدبخت چشماش از تعجب شده بود اندازه ی توپ تنیس…. کم مونده بود از حدقه دربیاد… امید هم بهم رسید و یه پس گردنی کوچولو بهم زد و گفت:

ـ که منو می ترسونی آره؟ دارم برات دلقک کوچولو

با گفتن کلمه دلقک کوچولو از زبون امید چنان چشم غره ای براش رفتم که بیچاره لال شد.

سرمو به طرف آقای حمیدی گرفتم. بیچاره هنوز توی شوک بود. گند زده بودم

. باید یه جوری ماست مالیش کنم…. سریع گفتم

ـ صبح بخیر آقای حمیدی. ببخشید من متوجه ی شما نشدم..

ـ نه خواهش میکنم . فقط یه ذره غیر منتظره بود…

من از تیکش منظورشو گرفتم.. نمی خواستم در موردم فکرای بد بکنه… باز بی فکر دهنمو باز کردم…

ـ واقعا شرمندم. فکر کردم آقای فرداد هستین و من بهتون خوردم. راستش یه ذره ترسیدم. به خاطر همین تا شما رو دیدم خیالم راحت شد و اون حرفو زدم… بازم متاسفم..

تا جملم تموم شد .حمیدی چند ثانیه بهم زل زد بعد بلند زد زیر خنده……

حالا چشمای من شده بود توپ تنیس. …………

بعد از چند لحظه خندشو به زور قطع کرد و گفت:

ـ پس واقعا حق داشتی اینطوری بگی! منم اگه جای تو بودم همین کارو میکردم. آخه بغل یه آدم معمولی که نرفتی… بغل حسان فردادِ….

حالا منو امید دهنامون باز مونده بود. قیافه هامون دیدنی بود بعد از چند لحظه هر سه تاییمون زدیم زیر خنده….

آقای حمیدی واقعا خوش اخلاق بود و خوش برخورد بود.. یه آقای متین و با وقار که با همه در عین راحتی با احترام برخورد میکرد…

اونروز دیگه حسان فردادو ندیدم. نه اون روز بلکه 3 روز دیگه هم گذشت و ازش خبری نبود.. توی این مدت هر روز به خونه ی عزیز جون و پروانه سر میزنم.. حال و احوال عزیز جون رو براه نبود و از صورتش هم معلوم بود….

توی این چند روز پروانه با سند به بانک می رفت تا شاید بتونه سریعتر وام بگیره…

الان یه هفته از آخرین باری که حسان فردادو دیده بودم میگذره… معلوم نیس کجاست؟

طبق معلوم یکی از وسایلامو توی ماشین جا گذاشتم رفتم سمت پارکینگ که گوشیم زنگ خورد.. پروانه بود…

ـ سلام به پروانه ی گل خودم… چطوری جیگر؟

هییچ صدایی جز هق هق نمی یومد. ……………

درجا ایستادم………………. پاهام به زمین چسبید……..

ته دلم خالی شد…………..

با ترس و فریاد گفتم:

ـ چرا گریه میکنی؟ پروانه چرا حرف میزنی ؟پروانه عزیز خوبه؟

با این حرفم هق هق پروانه بلند تر شد. مدام اسممو صدا میزد . دیگه داشتم کم کم گریم می گرفت .

دوباره گفتم:

ـ جان مهرا بگو چت شده؟ چرا چیزی نمی گی؟ بگو داری سکتم میدی؟

به حرف اومد…………..

ـ مهرا. بدبخت شدم. مهرا من غیر عزیز جون کسی رو ندارم…همه کسم عزیز جونه… بی عزیز تنها میشم… بی کس میشم.. مهرا بیچاره شدم…

دیگه رسما داشتم از حال می رفتم..

ـ پروانه توروخدا. درست درمون حرف بزن. عزیز جون خوبه؟

ـ مهرا وام جور نشد. یعنی هر جا رفتم گفتن خیلی زود بهت بدیم شیش ماه دیگس.. م

هرا 6 ماه دیگه عزیز طاقت نمیاره…. مهرا چیکار کنم؟ حال عزیز اصلا خوب نیس.. چی کار کنم.؟

با حرفاش انگار دنیا روی سرم آوار شد.

6ماه؟…………….

حالا بقیه پول چی میشه؟…………….. حالا عزیز جون چی میشه؟ ……….

باید الان به پروانه دلداری بدم..

ـ قربونت برم.آروم باش . خیلی خوب بابا. فکر کردم چی شده… دنیا که به اخر نرسیده.. جور میشه.. شده از زیر زمین پول جور کنم این کارو میکنم… اصلا ماشینو میفروشم……….

تا این حرف از دهنم بیرون اومد یکی محکم کوبیدم توی سرم…آخه احمق ماشینی که سند نداره چطوری میخوای بفروشی؟

پروانه گفت:

آخه ماشین که هنوز سند نداره. هنوز قسطاش مونده.. تازه مگه به نام عموت نخریدی؟

دیدم حسابی گند زدم.

. بلافاصله گفتم:

ـ پروانه خیلی خب ماشین نشد …یه کار دیگه میکنیم.. اصلا میرم تقاضای وام میکنم… شاید قبول کنن؟

ـ چی میگی مهرا؟مگه دو سه میلیونه که می خوای بری تقاضا بدی. بابا کم کم 25 میلیون پوله.. پول کمی نیست امکان نداره بهت بدن… مهرا چیکار کنم/؟

راست میگفت پول کمی نبود. اما کار دیگه ای نمی تونستیم بکنیم. فکری به ذهنم نمی رسید.

ـ پروانه بهت قول بدم پول رو جور میکنم. حالا هم غصه نخور. بهت قول میدم..

ـ مهرا اگه تو رو نداشتم نمیدونم باید چه خاکی به سرم میریختم…ممنون

ـ این چه حرفیه.. من بهت خبر میدم…

گوشی روقطع کردم و سریع به طرف قسمت اداری مالی رفتم. آقای شایان مسئول اون قسمت بود که باید باهاش راجب به این موضوع حرف میزدم…

با صحبتای شایان واقعا می خواستم گریه کنم.. اما این جا نمی شد..

من اتاق خوابمو می خواستم … بالشتمو می خواستم…می خوام داد بزنم.. جیغ بکشم……

رفتم سمت دستشویی و صورتمو با آب سرد شستم. توی آیینه به خودم نگاه کردم..

ـ من نمیذارم. نمیذارم پروانه هم مثل من بشه… بی کس شه…. خدایا من نمیذارم…

دپرس و بی حال از سرویس اومدم بیرون. رفتم سمت آسانسور و دکمه ی طبقه ی چهارم رو زدم…

امید از دیدن قیافم تعجب کرد. آب از سرو صورتم می چکید.. حتی حال و حوصله ی خشک کردن صورتمو نداشتم… شاید نمی خواستم صورتمو خشک کنم چون می ترسیدم با اشکام خیس شه….

ـ سلام. خانوم…. چت شده؟ خوبی؟

اصلا نای حرف زدن نداشتم..بی حال و بی حوصله……..

ـ امید خواهش میکنم… . میشه به آقای فرداد بگی که من کارشون دارم

.

امید فهمید حالم خرابه و بدون حرف دیگه ای گوشی رو گرفت به فرداد خبر داد…

در اتاقو زدم و رفتم داخل…..

امروز نه حوصله ی کل کل داشتم نه لجبازی… الان فقط عزیز جون برام مهم بود و بس…. اونقدر مهم که حاظرم از همه ی زندگیم براش بگذرم…

من به پروانه قول دادم.. ……

آروم وارد شدم.. سلام کردم…و رفتم جلو میزش با بی حالی گفتم…

ـ ببخشید آقای فرداد. میخواستم راجب به موضوعی باهاتون صحبت کنم… اگه اجازه بدین…

نگاه فرداد برای چند لحظه رنگ تعجب گرفت اما خیلی زود جدی شد و با اخمی که الان غلیظ تر شده بود نگاهم کرد. از پشت میزش بلند شدو با جعبه ی دستمال کاغذی که از روی میزش برداشته بود اومد سمتم.. سرمو پایین گرفتم نمی خواستم با نگاش حالمو از اینه که هست خرابتر کنه… واقعا ناامید از همه کس پیشش اومده بودم…. دیگه نباید گستاخی کنم..

جعبه رو به سمتم گرفت و خیلی جدی و البته عصبانی گفت:

ـ این چه وضعشه؟ چرا این ریختی شدی؟ بگیر دستمالو صورتتو پاک کن..

دستم به سمت جعبه ی دستمال کاغذ رفت لرزش دستام به وضوح دیده میشد…و باعث شد که اخم فرداد بیشتر شه… چند تابرگ از جعبه برداشتم و صورتمو باهاشون پاک کردم…

با تحکم توی صداش گقت:

ـ بشین روی مبل. حالت خوب نیست…

واقعا حالم خوب نبود.. اما باید حرفمو بزنم بدون توجه بهش گفتم:

ـ ببخشید قای فرداد……

پرید وسط حرفم…و با صدایی که از حد معمولی بالاتر رفته بود گفت:

ـ با تو نیستم مگه؟ چرا باید همیشه با زور باهات رفتار کنم؟ گفتم بشین. بعد حرفتو بزن..

نشستم روبروش .. سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم…. سرمو بالا آوردم و به چشماش زل زدم…آروم گفتم:

ـ حالا می تونم باهاتون صحبت کنم؟

ـ چه اتفاقی افتاده؟ این چه حال و روزیه که به سر خودت آوردی؟

ـ من ….. من … من به وام سریع نیاز دارم… اما مبلغش خیلی زیاده.. آقای شایان بهم گفتن که امکان نداره و نمیشه . اما شما رییس شرکتید. مطمئنم اگه شما بخواین میشه… من به این پول نیاز دارم…

ـ چقدر ؟ چرا؟

عصبی شدم. آخه به تو چه ربطی داره.. میخوای بدی بگو میدم دیگه چرا اینقدر مفتش بازی در میاری؟ اَه…نباید عصبیش کنم.. باید هر طور شده این پولو جور کنم……

ـ سی میلیون… دلیلش هم نمی تونم بگم.. فقط همین قدر بدونید که برای نجات جون یک انسانه…

بهش نگاه کردم. با اون چشمای سرد بهم نگاه میکرد…نگاهش مثه خنجر تیزی بود که داشت تمام بدنمو سوراخ میکرد.

تحمل نداشتم… حالم خوب نبود… نگاهش سرد و من از این سرما میلرزیدم….

ـ پول زیادیه اما نه برای من….برای دادنش باید بدونم دقیقا برای چی میخوای…

هر چه قدر هم سعی کنم باز این تا جوابشو نگیره ول کن نیست… بنابراین بی رودربایسی گفتم:

ـ برای عمل قلب عزیز جون میخوام. وامی که با سند خونم میخواستم از بانک بگیرم جور نشد . عزیز جونم اصلا حالش خوب نیس باید رودتر عمل شه…نمی تونیم بیشتر از این لفت بدیم…

ـ تو چی کاره ای؟ کسی غیر از تو نمی تونه این پولو جور کنه؟

عصبی بودم و کلافه… اما الان وقتش نیست.. شاید میخواد بهونه بگیره و پول رو بهم نده..آروم گفتم:

ـ عزیز جون همه کس من و پروانه دوستمه…تنها کسی که دوستم توی این دنیا داره… همه زندگیش …همهی کس و کارش….. هم عزیز جون و هم پروانه برای من ارزشمند هستم.. بهشون خیلی مدیونم.. اگه اونا نبودن… اکه مهربونیاشون نبود… من الان اینجا نبودم… اونا منو به این زندگی برگردوندن.. حالا نوبت منه که جبران کنم…. هر چی بخواین به عنوان ضمانت پیشتون میذارم… سند خونم رو می تونین بردارین.. هر کاری میکنم.تا پول عمل جور بشه …

تا حرفام تموم شد بهش نگاه کردم. تحمل نگاهشو نداشتم.. اما باید میدیدم میخواد بهم پول بده یا نه..

چند دقیقه ای همینطور نگاهم کرد. داشت فکر میکرد. بعد از چند دقیق بهم خیره شدو گفت:

ـ هر کاری؟ یعنی هر کاری حاضری انجام بدی؟

حاضر بودم هر کاری انجام بدم؟ …….

آره….آره….. حاضرم. من نمیتونم بی کس شدن پروانه رو ببینم. ……..

من بهشون مدیونم…من مهرای الانو بهشون مدیونم…پس هر کاری می کنم ….

آره هر کاری میکنم…………..

سرمو تکون دادم و گفتم:

ـ بله. هر کاری انجام میدم. حتی حاضرم ازجونم براشون مایه بزارم. من خیلی بهشون مدیونم.. خیلی ……..

از روی مبل شد و روبروم ایستاد. باعث شد منم بایستم روبروی هم….

نگاهم توی نگاهش قفل شد. داشت دنبال چیزی می گشت…

شاید می خواست صداقت گفتارمو از توی چشمام بخونه…

نمی تونستم.. واقعا نمی تونستم تاب این نگاهو نداشتم………

من داغون بودم با این نگاه دیگه چیزی ازم نمی موند…. سرموانداختم پایین…..

اومد جلو……

نزدیک نزدیک ………..

اگه سرمو بالا می گرفتم با صورتش به اندازه ی یک وجب بیشتر فاصله نداشتم….

آروم دستشو آورد بالا و چونمو توی دستش گرفت و بالا آورد……..

از این کارش حسابی شوکه شدم.. …..

چشمام از تعجب گشاد شده بود…. نگاهش کردم… همینطور که دستش روی چونم بود آروم سرشو آورد جلو… مردم….سرمو کمی به عقب بردم اما اون بی تفاوت فاصله مونو پر کرد……

بعد زل زد به چشمام و گفت:

ـ پس حاضری حتی از جونتم بگذری..! این یعنی اینکه اونا خیلی برات مهمن…. باشه این پولو میدم اما به یه شرط…

چـــــــــــی؟…شرط؟….. یعنی میخواد بهم پولو بده….. خدایا مرسی….. بالاخره یه جا صدامو شنیدی ….وای باورم نمیشه… ناخودآگاه لبخندی روی لبهام اومد…

جدیتر از قبل گفت:

ـ نمی خوای شرطمو بشنوی؟ بعد قبولش کنی؟

با این حرفش فهمیدم که خیلی گند زدم.. چونمو از توی دستش کشیدم بیرون و یه قدم به عقب برداشتم…..

گفتم:

ـ گوش میدم…

آروم مسیر میزشو در پیش گرفت و دسته چکشو در آورد و مبلغی نوشت بعد اومد سمتمو چکو به طرفم گرفت:

ـ این مقدار همون مبلغیه که نیاز داری… اما به یک شرط می تونی بگیری. این وام نیست این پولو در عوض قبول شرطم بهت میدم… اگه قبول کنی این پول میگیری و نیازی به پس دادنش نیست اگر هم قبول نکنی نمی تونم نه به عنوان وام نه چیز دیگه ای بهت کمک کنم…و همه چیزو فراموش میکنی….

چـــــــــــتی ؟ درست شنیدم… خدایا ؟ این چرا این قدر مشکوک میزنه؟

چرا حرفاش سرده….چرا؟ این به خاطر یه شرط میخواد 30 میلیون پول در قبالش بده…

مگه چی ازم میخواد منتظر نگاهش کردم…….

مضطرب بودم………..

استرس داشت خفم میکرد…………

دلم بد جور شور میزد……………..

می ترسیدم………….. واقعا می ترسیدم……….

خدایا زودتر این لحظه ها تموم بشه……………

بالاخره به حرف اومد . با هر کلمه ای که از دهنش خارج شد… پتکی به سرم میخورد………

به کجا رسیدم؟……

دارم به کجا کشیده می شم؟…………

کجا میخوام برم؟…………

ـ این پول رو فقط بابت این که یک شب باهام باشی بهت میدم…

وام نمیدم… پول بودن در کنارمه….

اگه قبول کنی میتونی امروز نقدش کنی؟ حاضری از با ارزشترین چیزی که داری به خاطر عزیز جون بگذری؟

سرد شدم… خالی شدم…. چی شنیدم؟ درست شنیدم؟ سی میلیون بابت یک شب…

سی میلیون بابت خوابیدن در کنارش؟….

من باید از چی بگذرم؟ ………..

از دختر بودنم؟…….. از بکارتم؟ …………

ارزششو داره؟…….

ارزش از دست دادن با ارزشترین چیز زندگیمو داره؟ ……..

اونم فقط برای سی میلیون تومن ناقابل؟………..

یعنی قیمت دختر بودنم همین قدره؟ …….چقدر ارزون؟ ………….چقدر بی ارزش؟………

چرا من؟…………

چرا از من میخواد؟…………..

مگه من چی کارش کردم؟………

همه ی این حرفا مثل برق از ذهنم گذشت. توان نداشتم……….

نایی برای ایستادن توی تنم نبود…. نشستم….نه…بهتره بگم افتادم روی مبل…

چی بگم؟ ………..چی دارم بگم؟……..

چی کار کنم؟ ………….

بزنمش؟…….

حقش یه سیلیه یا بیشتر از اونه؟ …………..

حقش چقدره؟ ……………

من کم اوردم…………

آره…

مهرا خورد شدی…. شکستی…. خوردت کرد… شکستت.. نابودت کرد….

چرا این شرطرو گذاشت؟ ……………….

مگه از زنا متنفر نبود…؟………

پس چرا؟ ………..

چرا الان داره این پیشنهادو بهم میده؟……………….

خدایا………… مرسی………….. کمکت رو هم دیدم!……….. مرسی واقعا… …….

دلم شکست…صداشو شنیدم……….. به وضوح… …………

بلندترین صدایی که توی عمرم شنیدم…. بر باد داده شدم….. تموم شدم….

حتی اونقدر انرژی نداشتم که دق و دلیمو سرش خالی کنم. تمام توانمو جمع کردم بلند شدم… هیچ کلمه ای توی ذهنم نبود تا بتونه این بی شرمیشو بی پاسخ نزاره… ….

نمی شد یا نمی تونستم… اما با تمام وجودم با تمام حرصو عصبانیتم با تمام اونچه که بیزاری و تنفر بود زدم توی گوشش………

صداش بلند بود و بهترین اهنگ توی دنیا برام………………..

سبک شدم…..

آروم شدم. ………….

صورتش به سمتی که سیلی خورده بود هنوز مونده بود… چیزی نگفت………..

کاری نکرد حتی صورتشو بر گردوند………..

. به همن حالت موند ………..

من….. منِ داغون و دلشکسته فقط نگاهش کردم………….

توان نفس کشیدن نداشتم… …………..

داشتم از بغضی که توی گلوم جا خشک کرده بود خفه میشدم………….

دیگه اتاقمو نمی خواستم.. …………

دیگه اون بالشت به دردم نمی خورد………….

دیگه نگران دیده شدن اشکام نبودم………… اشک ریختم ……….

با تمام وجودم اشک ریختم………….

مثل بارون بهار اشکام از روی گونه هام غلت می خوردن و میریختن پایین و من فقط خیره به اون بودم..

ناگهان پشتشو بهم کرد. سرشو بالا گرفت و باز مغرور و سردو جدی گفت:

ـ چک رو نگه می دارم…….. تصمیم با خودته……..

تو که ادعا میکردی حاضری تمام زندگیتو بدی ……تو که می گفتی بهشون مدیونی……

دیدی همش یه مشت شعارو حرف مفت بود… شما زنا تو حرف زدن استادین اما پای عمل که میرسه پا پس میکشین………………..

بی اعتماد ترین موجود کره ی زمین هستین…. ……………

حالا برو فکراتو بکن عزیز جون ارزش از خود گذشتن رو داره؟………….

لال شدم خالی شدم از هر کلمه ای…….

انگار تمامی کلمات از صفحه ذهنم پاک شد و من موندم و بدنی که حتی فرمان مغز هم براش نا مفهوم بود…

یخ زدم… سردمه……….

انگار توی قطب جنوب لخت ایستادم…. همه چیز خنکِ… نگاها همه خنکن…

بی حرف……….

بی نگاه………….

بی صدا……………………

حتی بی حس……….. خالی از هر نوع احساس ….. حتی تنفر و انزجار…

رفتم جلوش ایستادم. …………..

برای اولین بار بدون ترس زل زدم به اون دو گوی سیاه نفوذ ناپذیر………

برای اولین بار چشمام شد هم جنس چشمای سردو بی حس روبروم…………

دهنمو باز کردم……… بی فکر ………………

بی اونکه ترسی از اون داشته باشم..

گفتم:

ـ یه روز خوشبخت ترین دختر عالم بودم……. خنده هام تمام عالم رو پر کرده بود…. ..

پولدار نبودم………. اما ثروتمند بودم……. ثروتم دوست داشتن مامان بابام بودن…..

ثروتم حرفها و نصیحتهای ی اونا بود……

لذت زندگیم خنده ای خواهر و برادری بود که جونم به جونشون بند بود…….

اما خوشبخت نموندم……

ثروتمندی شدم که از عرش به یکباره به زیر زمین افتاد……

فقیر شدم محبت و دوست داشتن مادر و پدر و خواهر و برادری رو از دست دادم به یکباره شدم مرده ی متحرک….

مردم اما نفس می کشیدم….. نگاه می کردم اما نمی دیدم …..

تا یه روز زندگی دوباره ثروتمندم کرد اما نه مثل اولین ثروتم… ولی شدم مرفه…..

دوست داشتن یک پیرزن ، نصیحت های یک پیرزن منو مرفه کرد… ارضام کرد….

اغده های نبودن عزیزام ر رفع کرد…

برگشتم ……. نیمه جون… …اما برگشتم…. نفس کشیدم… راحت…..

اما غم یک کوه روی شونم سنگینی میکرد… غم نبودن خانوادم…

اما نگاه های عزیز جون این کوه رو خرد کرد.. کم کم به اندازه یک سنگ ریزه کم کرد..

هر بار با عشق و محبت تنفرم از زندگی رو ذره ذره آب می کرد….

مدیونم… بدهکارم….به اندازه ی تمام دنیا.. …به اندازه ی تمام بی اندازه های دنیا…

هر کاری میکنم… گفتم جونم رو میدم…رو حرفم هستم… جونم برای اون فرشته کم ارزشه… اما نجابتم رو….نه……….

به خانوادم قول دادم… به باباییم قول دادم…. ازم قول گرفتن که پاک بمونم…. …….

دختر بودنمو رو به عشق بفروشم….

من چیزی توی این دنیا ندارم…….

حتی جونم هم ارزشی برام نداره…

اما…بکارتم رو نه…..

قلبی که قراره با این پول بدست میاد همون بهتر که اصلا نتپه…..

و تو ………

نمی دونم چرا…. شاید می خوای اینطوری تاوان تمام کارهامو ازم بگیری .

یه روزی از یکی شنیدم اگه بخوای تلافی کنی به بدترین شکل این کارو انجام میدی؟

یه روز فکر نمی کردم منم قراره بابت کارام تاوان بدم ……….

این تاوان بدی بود برام…………

بدترین تلافی رو در حقم کردی…………………

توی این مدت اونقدر شناختمت که بدونم از روی هوس این شرطو نذاشتی ؟

اونقدر سرد و خشک و مغروری ؛

این قدر از جنس من متنفری که حتی برای هم صحبت نشدن باهاشون از خیلی چیزها حتی با ارزش میگذری

خرد شدم…خردم کردی اما بدون قلب من خیلی وقته خرد شده بود اما محبت های عزیز جون خرده های ریزه های باقی مونده ی قلبمو به هم چسبوند.

ولی….

تو تلافی کردی و تمام خرده ریزهای وصله به هم رو با بی رحمی تمام ریز کردی چیزی باقی نذاشتی ……..

پولتو نمی خوام……….

شرطتو قبول نمی کنم……….

اما نمیرم و فرار نمی کنم ….

می مونم تا بهت ثابت کنم…

ترسو نیستم پاپس نمی کشم اما بدون تو هم تاوان می دی …شاید بدتر از من…اون روز دور نیست.

“حسان”

چند روزی رو باید می رفتم شیراز . یکی از پروژه های توی دستم اونجا بود… باید شخصا از پیشرفت کار مطمئن میشدم… واین بهترین زمان بود تا از اینجا و از این دختر دور باشم..

دور شدنم بهم کمک میکرد تمام اتفاقات چند روز گذشته رو فراموش کنم. مثل تمامی اتفاقات دیگه ی زندگیم.

از رفتنم فقط مظاهر و امید خبر داشتن. همیشه همینطور بود دوست نداشتم رفت و آمدام توسط کارمندام چک شه.. سریع رفتم خونه به محض بستن چمدون به سمت فرودگاه حرکت کردم….

سه ، چهار روزه شیرازم. از 8 صبح تا 6 غروب. سرم به کارگرا و مهندسین معمار برای طرح ها و تغییرات احتمالی گرم بود. اونقدر این فضای شلوغ روی اعصابم بود که به هیچ چیز هیچ کس فکر نمی کردم.

امشب هوا ،خیلی خوبی بود. نسیم خنکی می وزید از روی تراس اتاق هتل می شد بیشتر شهر رو دید… امشب دوست نداشتم بخوابم. نگاهی به ساعتم انداختم.12 رو نشون میداد… می خواسم راه برم…….. این هوا شبگردی های تهران رو به سرم انداخته بود…

پالتوی بلند مشکیمو با گوشیم برداشتم از هتل اومدم بیرون. میشد گفت خیابون خلوت بود. گاهی اوقات تک و توک چند نفر از کنارم رد می شدند

این فضا باب میل من بود… منی که از آدمها فراری بودم ……….

از همشون بیزار بودم. ……دلم میخواست تنها باشم…… تنها بمونم.. برای همیشه….

الان احساس امنیت دارم… شاید روی آرامش رو هرگز نبینم اما امنیت این تنهایی برام با ارزش تره..

باید عادت کنم… 14 سال عادت کردم. بقیه عمرمو هم می تونم.. روی نیمکت کنار خیابون نشستم. می خواستم سکوت این خیابون رو با تمام وجودم حس کنم. چشممو بستم و سرمو به لبه ی بالایی نیمکت تکیه دادم.

صدای کشیده شدن لاستیک منو از اون خلسه درآورد. ولی حوصله ی باز کردن چشامو نداشتم…. صداهایی به گوشم می خورد… صدای یه مرد که با عصبانیت حرفاشو میزد..

ـرعنا خانوم صد بار بهت گفتم توی مهمونی کم دلقک بازی از خودت دربیار. چرا دوست داری مضحکه ی این و اون بشی؟

دیگه هیچ صدایی رو نشنیدم.. نه اینکه نباشه ، بود بلندتر از صدای اون مرد. صدای جواب دادن زن به گوشم میخورد ولی من دیگه کر شده بودم. چیزی رو نمی شنیدم فقط دو کلمه باعث شد دوباره یه حس فراموش شده بیدار شه… دلقک بازی… دلقک…دلقک کوچولو…. اون چشمارو به یادآوردم…و باز پر شدم ار اتفاقات فراموش شده و باز یه اولینِ دیگه رو نجربه کردم. اولین یادآوری خاطره ی فراموش شده…….و باز تناقض در قوانین من….

هنوز نمی دونم چه اتفاقی برام افتاده…. فقط دلم میخواد دوباره اون اتفاقات رو از اول یعنی از روز آزمون دادنش مرور کنم.. لحظه به لحظه شو….

بی پرواییش…دلقک بازیش….. زبون درازیش….و اون حسی که هر وقت باهاش هم کلام میشم. یا میبینمش توی دلم بارور میشه..رشد می کنه

می دونم که نباید این طور پیش بره. نباید اینقدر طول بکشه….

مگه این دختر چه فرقی با بقیه داره؟

کاراش و رفتاراش….حتی طرز لباس پوشیدنش و حتی ساده اومدناش بی آرایش بودنش.. همش یه تفاوت بزرگ بین اون بقیه هم جنساشه…چرا اینقدر متفاوت؟

شاید چون متفاوته به چشمم میاد…

شاید چون می خواد خودشو بهم ثابت که چشمگیر شده…

اوفــــــــــــــ……… احساس میکنم سرم داره منفجر میشه. حالا دیگه نه ارامش دارم نه امنیت. با وجود این دختر دیگه تنهایی ندارم.. تمام تنهایی منو صاحب شده…. و این خیلی بده. خیلی خیلی بد…

نه اونم یکی مثه همون جنس زنه…. فرق داره..قبول اما ذاتش مثه اوناست…مثل زن

از روی نیمکت بلند شدم و به سرعت خودمو به هتل رسوندم.حتی خستگی های این چند روزه به اندازه ی این یک ساعت روی اعصابم نبود… یه حموم می تونست منو سرحال کنه…

کارم توی شیراز تا یکی دوروزه دیگه تموم میشه…

حجم کاریم سبک تر شده بود.. واین فرصت گشت زدن توی شهرو بهم میداد…

بعر از گشتم به هتل برگشتم.. با صدای گوشیم از روی تخت بلند شدم مظاهر بود…

چه عجب!

بعد از 5 روز یادش افتاد ه منم هستم… باید تلافی کنم. جوابشو ندادم..

چند دقیقه بعد اس ام اس اومد. باز کردم نوشته بود: بابا چرا قهر میکنی؟ شوهر میخوای؟

حرصم گرفت. هیچ وقت حوصله این مزه پرونی هارو نداشتم. حالم بهم میخورد. دوباره گوشیم زنگ خورد… سرد و محکم جواب دادم:

ـ چیه؟ کارت گیره که بعد از 5 روز به یادم افتادی؟

ـ ای بابا برادر من آرومتر… خوب یه ذره نرمش توی گفتارت داشته باشی والا به هیچ کس بر نمیخورهها….

ـ کارتو بگو مظاهر. اصلا حال و حوصله ندارم

ـ خیلی خب بابا. میگم گند اخلاقی بهت زود بر میخوره.. همین کارا رو میکنی که هیچ کس نزدیکت نمیشه و ازت میترسه…

ـ نیازی به نزدیکی آدمها ندارم. هر چه دورتر باشم راحتترم. درضمن کسی که ازم میترسه دلیلش خودشه. حتما یه گندی زده. این طورم میشه تفسیر کرد مگه نه؟

ـ تو که راست میگی. هیچ وقت حرف دیگران برات اهمیت نداشته. الانم مثل همیشه. ترس گند بالا آوردن لحظه ایه ولی ترس از تو نه همیشگیه… بابا تو اینقدر وضعت خرابه که حتی خانم عظیمی تازه واردم حساب کار دستش اومده. نبودی بیچاره نزدیک بود سکته کنه وقتی افتاد توی بغلم..

از جمله ی اخر مظاهر تمام وجودم لرزید. نفسام تند تر شد. احساس کردم دوست دارم گردن مظاهرو بشکنم. نمی دونم چم شده؟ فقط یه چیز مدام توی سرم تکرا میشد. مهرا بغل مظاهر . مهرا.مهرا…………… چقدر زور برام مهرا شد!……..

ـ الو ..کجایی؟

ـ مه…. اون دختره توی بغل تو چیکار میکرد اونوقت؟

ـ هیچی بابا. اون روزی که تو رفتی شیراز من سر ظهر رسیدم شرکت. از آسانسور اومدم بیرون که دیدم بیچاره داره از دست این امید دیوانه فرار میکنه.. تا خواستم از سر راهش کنار برم که خورد بهم. منم نگهش داشتم . وقتی برگشت توی نگاهش میشد ترس رو دید اما تا چشمش به من افتاد بیچاره انگار دنیارو بهش دادن اونقدر راحت شد که بلند گفت آخیش خدا رحم کرد…

اونقدر از جملش تو شوک رفتم که ترسید . بعد گفت که فکر کرده تویی.

می گفت تو هر کاریشو بی جواب نمیذاری… بابا گناه داره..دختر بیچاره رو یک شب تا صبح توی این شرکت درندشت نگه داشتی تا تاوان مرخصی که ازت گرفته رو بده…تو قلب نداری؟نه؟

عصبانیتم کم شده بود. نه اصلا از بین رفته بود..حالا روی لبهام اثری از یه لبخند خیلی کم رنگ بود…

این دختر با کاراش و حرفاش منو به کجا میخواد برسونه؟

این دختر یه دیونه ی تمام عیاره…

ـ میشه یه ذره نفس بگیری داداش… میترسم ازشدت بی اکسیژنی قلبت از ریتم بیافته…

ـ آره دیگه. حرف حق جواب نداره.. بپیچون دادش. اما اونی که فکر کردی مظاهره خودتی!

ـ اهل پیچوندن نیستم. حوصله ی مذخرف شنیدن و از همه بدتر جواب دادن بهش رو دارم… اون دختر هم فقط تاوان زبون درازیاشو میده… زیادی زبونش می چرخه… بدتر از اون امیده که سر به سرش میذاره… جالا بزار بیام وقتی یه حال اساسی ازش گرفتم می فهمه که نباید با کارمندا اینفدر راحت باشه….

ـ چی کار به اون بدبخت داری؟ تو با همه خنکی در حد فریزر قرار نیست همه همین طور باشن.. به جان خودم اگه مهارتت زبون زد عام و خاص نبود هیشکی آدم حسابت نمی کرد… اینو خودتم بهتر از من میدونی

دیگه عصبانی شدم.. حرفای مظاهر فراتر از حد تحملم بود… داد زدم:

ـ برام مهم نیست کی دور برمِ.. من سرم تو کار خودمه… می خوام صد سال سیاه آدمهای عوضی و چابلوس دوربرم نباشه.. شاید درست بگی که اگه مهارتم نبود هیچ کس دورو برم نبود ..الانم همینه.. اجازه ی نزدیکی بخودم رو به هیچ کسی نمیدم… من حسانم.. حسام تنهاست… تنها میمونه… این اولین و آخرین و تنها ترین قاون زندگیه منه که هیچ کس نمیتونه تغییرش بده…تو هم بهتره دیگه دورو برم نباشی تا مجبور نشی مثه سگ ازم بترسی…

ـ حســــــــــــــــان… بابا پسر بی خیال …. غلط کردم… چرا اینقدر زود جوش میاری ؟ خیلی خوب آروم باش.. میدونم میشناسمت… ده ساله که باهاتم.. باشه ….

نفس عمیقی کشیدم… مظاهرو توی این ده سال حسابی شناخته بودم…اونقدر که حتی از خودشم بهتر میشناسم.. حرفاش همه حقیقت بود . حقیقت تلختر از شرابی که هر شب برای رسیدن به ارامش می خورم.

.آه…………

چه کردند با من که اینقدر بد شدم… ترسناک شدم… درسته خودم خواستم این طوری ادامه بدم.. اما اونا منو به این شکل درآوردن…

ـ مظاهر سرم داره میترکه . فعلا…

بدون اینکه منتظر جوابی باشم گوشی رو قطع کردم. باید خالی میشدم.

آرم می شدم..

باید یه کاری میکردم…

چشمم به گلدون برزکی که روی میز پیشخوان بود افتاد برای خالی کردم این فشار عالیه…. رفتم سمتش و گرفتمش … محکم کوبوندمش به دیوار…هزار تیکه شد …….

من خالی شدم… آروم شدم…………….

روی تخت خودمو انداختم. چشمامو بستم به محض بسته شدن قیافش جلوی چشمم اومد. تصور اینکه از ترس اینکه توی بغل منه قیافش چطور شده نا خودآگاه خندم گرفت..

چرا این دختر فقط می تونه توی ذهنم این طور نفوذ کنه؟

تنها کسیه که در همه حال چه زمانی که آرومم و چه زمانی که از عصبانیت به مرز انفجار رسیدم میتونه منو بخندونه.. یه کار غیر محال رو….

شاید این هوسه… اما نه… هوس کثیف تر اون چیزیه که هست.. بی شک نمی تونه هوس باشه..

باز برای اولین بار توی این سالها چیز جدیدی رو تجربه کردم…

اولین حسرت بعد از 14 سال…. حسرت اینکه ای کاش جای مظاهر بودم.

ای کاش توی آغوش من فرو رفته بود…

هنوز دوباری که توی آغوشم گرفتمش رو یادمه…

چه لذتی داشت…

زمانیکه از حال رفته بود.. چقدر معصوم و پاک توی بغلم چشماشو بسته بود…

نه دیگه نمی تونم تحمل کنم….

غریزم بعد از 14 سال از خواب بیدار شده…

باید تمومش کنم..

باید کاری کنم که این خواستن تموم شه…

مهم نیست چطور…فقط باید تموم شه

بعد از یه هفته برگشتم تهران.. سرم توی لبتاپ بود که امید ورود مهرا رو بهم خبر داد..

یه حس خوبی داشتم شاید چون بعد از یه هفته میدیدمش… آخرین بار توی همین اتاق بود…

حالش اصلا خوب نبود. صورتش خیس خیس بود. اونقدر که قطره های آب از سرو صورتش می چکید.. رنگ صورتش پریده بود..

با دیندش توی اون وضع تعجب کردم اما بیشتر عصبانی شدم.و اخمام رفت توی هم..

چه بلایی سر خودش آورده بود..

بلند شدمو جعبه ی دستمال کاغذی رو از روی میز برداشتم به سمتش گرفتم و جدی و عصبانی ازش خواستم تا صورتشو خشک کنه…

لرزش دستاش اونقدر زیاد بود که راحت نمی تونست دستمالو بگیره و این عصبانیتمو تشدید میکرد…

این دختر با کاراش منو دیوونه میکنه…

هر آن ممکن بود از حال بره بهش گفتم که روی مبل بشینه اما اون مثل همیشه بی توجه به من شروع کرد به حرف زدن…

دیگه نمی تونستم تحمل کنم وسط حرفش پریدم و با لحن دستوری دوباره حرفمو تکرار کردم…

بعد از اینکه نشست شروع کرد به حرف زدن…..وقتی فهمیدم به خاطر یه وام این بلا سرش اومده میخواستم یکی بخوابونم توی صورتش…… اما دوس داشتم بدونم برای چی ؟

مثل همیشه نصفه نیمه جوابمو داد. اما وقتی دید که جدی حرف میزنم واگه ندونم خبری از پول نیست کامل دلیلشو گفت.

از حرفایی که زد بیشتر کنجکاو شدم .

چرا بی کس شدن دوستش اینقدر براش مهم؟

چرا اون پیرزن رو اینقدر دوست داره؟

چه بلایی سرش اومده که اونا دوباره به زندگی برش گردوندن؟

چرا حاضره هر کاری راشون انجام بده؟

از این همه سوالی که به مغزم هجوم اوده بود کلافه شدم. احساس کردم هر آن ممکنه سرم منفجر شه…

گفت هر کاری میکنه؟

یعنی تا کجا میخواد پیش بره؟

تا کجا میخواد براشون مایه بزاره؟

این حرف رو 14 سال پیش از دهن یکی هم جنس خودش شنیده بودم..

اونم می گفت هر کاری میکنه…..

ولی نکرد…پاپس کشید…

اون عوضی با پا پس کشیدنش باعث نابودیه من شد…

حالا بعد از 14 سال دوباره این حرفو از یک زن شنیدم…

وقتی گفت مطمئنه که هر کاری براشون انجام میده آتیشی شدم… زده بودم به سیم اخر .

باز هم شعار .. باز هم ادعاهی پوشالی…. تمام حرفاش مثل پوتک میخورد توی سرم…

با هر کلمش اتیش انتقامی که میخواستم بگیرم شعله ور تر میشد….

براش شرط گذاشتم… اونم نه یک شرط معمولی ..

میخواستم برای یکبار هم شده توی زندگیم از همه چیز بگذرم..

شاید پست و عوضی نشون داده شم اما میخواستم ببینم این دختر پای حرفش هست یا نه؟

ادعاهاش درسته یا نه؟ من داشتم توی آتیش انتقام میسوختم…

می خواستم انتقاممو از این دختر بگیرم…

بدترین شرطو جلوی پاش گذاشتم…

می خوام ببینم حاضره انجامش بده یا نه؟

به سمت میزم رفتم و دسته چکو از کشو درآوردم و مبلغی رو که میخواست رو نوشتم و روبهش گرفتم..

وقتی بهش گفتم این پول در مقابل چه چیزی ازش میخوام چشماش بی نور شدن..

بی حس شدن… باور نمیکرد این حرفا رو از من شنیده…

افتاد ری مبل و من خرد شدن قلبو شنیدم…

قلبم فشرده شد…

درد عجیبی توی قلبم حس کردم…

حرفهای خودم مثل خنجری توی قلبم فرو رفته بود… سنگین بودن .. حتی برای من…

با ناباوری داشت نگاهم میکردو من با بیرحمی تمام…

ظاهرم سردو جدی بود اما از دورن ولوله ای به پا بود…

چرا باید انتقاممو از این دختر بگیرم؟

چرا الا باید این دختر یر راه من قرار میگرفت؟

شاید من مقصرم… شاید اون مقصره…

در هر صورت نمیشه کاریش کرد.. بازی شروع شده بود… باید ادامه بدم؟

آتیش انتقام آدمو کور میکنه .من کور شدم اما قلبم هنوز باور نداره

بلند شد بی جون و بی حال… روبروم ایستاد و نگاهم کرد..

صداش برام شد یه زنگ خطر… غیر قابل تصور… غیرقابل فهم…

من ازش سیلی خوردم؟

اون به من سیلی زد؟

یک دختر بهم سیلی زد..

سیلی که باعث شد ک صورتم به یه طرف کشیده شه….

باقدرت…

انگار تمام حرصشو از حرفام با این سیلی خالی کرد

چرا به جای اینکه عصبانی باشم آرومم؟ چرا راحت شدم؟ چرا حتی خوشحالم؟

نمی خواستم ببینمش. معلوم بود داره اشک میریزه..نمی خواستم چشماشو بارونی ببینم. باید بی رحم باشم.. باید بشم همون حسان سردو خشک … همون سنگ قلب مغرور…

پشتمو بهش کردم و با بی رحمی تمام دوباره خردش کردم…

ولی وقتی جلوم ایستاد و با سردترین لحن ممکن کلمات رو به زبون آورد .

این من بودم که برای اولین بار در تمام زندگیم سرد شدم… یخ زدم…

تمام وجدم به لرزه در اومد… از حرفهای یک دختر لرزه به تنم افتاد…

وقتی گفت بی کس و تنهام لرزیدم…

وقتی گفت از زندگی بره بودم لرزیدم ……….

وقتی گفت ثرزتمندی بود که یکباره فقیر شدم پشتم لرزید…

از تک تک کلماتش به خودم لرزیدم…

بد شکستم… بد داغون کردم… بد بازی رو شروع کردم…

آتش انتقاممم اونقدر زیاد بود که حتی از قلبم هم گذشتم…

خوردش کردم. ………

کاری رو که 14 سال پیش با من کردند حالا من با این دختر کردم..

وقتی گفت اونقدر شناخنمت که از روی هوس این پیشنهادو ندادی تمام وجودم گرم شد خوشحال شدم شاید به این خاطر که پست و عوضی در نظرش نیومدم..

خوب منو توی این مدت کم شناخته بود…

همه ی این حس ها تا زمانی باها همراه بود که گفت………… نـــــــــه…

وقتی که گفت پولتو نمی خوام دوباره شدم همون حسان قدیمی… سرد و مغرور…

و البته انتقام جو….

دوباره حرف و شعار شنیده بودم… از حرفی که زده بود شونه خالی کرد..

به نفس نفس افتاده بود..

اشکاش مثل مروارید های درخشان مدام میریخت انگار تمومی نداشتن..

فقط نگاهم می کردو من هم…

هیچ کلمه ای نداشتم که به زبون بیارم…

اون زن بود… اون از جنس زن 14 سال پیش بود…پ

س دیگه حرفی نمی مونه…

رفت و در و پشت سرش بست…

باصدای بسته شدن در نفسی رو که خیلی وقته تو سینم حبسش کردم و بیرون فرستادم… حالا دیگه باید منتظر باشم ببینم چی پیش میاد

” مهرا”

درو بستم و با یه دنیا ناباوری از شرکت زدم بیرون.

هیچ صدایی رو نمی شنیدم.. ….

هیچ کسی رو نمیدیدم………

انگار تمام دنیا و تمام زمان ها از حرکت ایستاده بودند

. توی اون اتاق مونده بودند..

می خوام گریه کنم..می خوام جیغ بزنم … می خوام از این بغض لعنتی خلاص شم…

حوصله ی رانندگی رو نداشتم. می خوام پیاده برم. می خوام زیر آسمون خدا پیاده برم…

می خوام اشکامو زیر آسمونش بریزم..

می خوام خدا ببینه…بی مانع… بی سقف…

می خوام ببینه این بندش په به روزش اومده…

چه به روزش قرار بیاد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا