رمان سنگ قلب مغرور

سنگ قلب مغرور پارت 11

4.7
(7)

 

دلم نمیخواست بشینم….

انگار چیزی منو وادار میکرد که وسط بمونم…

اما حرفای و نگاه های حوری جون نمیذاشت راحت باشم…

رفتم طرف ستون های ته سالن…

اونجا خلوتِ خلوت بود….

تقریبا میزی هم در اونجا قرار نداشت…..

تا رسیدم اونجا چراغا خاموش شد…

سالن تاریک شد…

فقط چند تا باریکه نور تزیینی وسط سالن بود طوری که فقط وسط سالن دیده می شد…

بقیه ی سالن توی تاریکی فرو رفته بود…

عاشق این آهنگ بودم…

آرامش سراسر وجودمو گرفت….

چند تا زوج وسط رفتندتا با هم عاشقانه برقصن…

ومن کنار ستون ایستادم…

سرمو به ستون تکیه دادم و به صحنه ی روبه روم نگاه کردم…

خیلی زیبا و رمانتیک بود….

آدم هوس میکرد بره توی این فضا و عاشقانه برقصه…

اما کو همراه؟!

بدجور هوس کردم برم وسط…

ای کاش سام میموند تا باهاش برم برقصم…..

از این حرفم تجب کردم…

واقعا همه چیزو فراموش کرده بودم..

امشب خیلی بی حیا شده بودم…

سرمو انداختم پایین و یه نفس عمیق کشیدم…..

دوباره به دونفره های وسط سالن نگاه کردم و منتظر بودم تا خواننده شروع به خوندن کنه….

اما توی حال و هوای خودم بود که دستی محکم از بغلم رد شد و روی شکمم قرار گرفت.

محکم منو به سمت خودش کشید….

نفسم از ترس توی سینم حبس شد…

باز هم از ترس لال شدم…

تکون خوردم تا شاید ولم کنه اما بدتر شد…

از پشت کاملا بهش جسبیده بودم…

دستاش مردونه بود….

عطرش سردو تلخ بود…

عطری که برام آشنا بود..

آشناتر از هر آشنایی….

نمیدونم چرا و واسه چی اما حلقه ی اشک توی چشمام بسته شد….

صدای هرم نفسهاش به کنار گوشم میخورد…

حس میکردم …

داغ بود….

حرارتش گوشمو آتیش زد…

و خواننده همون لحظه شروع کرد به خوندن…

کی اشکاتو پاک میکنه ، شبا که غصه داری

دست رو موهات کی میکشه ، وقتی منو نداری

یکی از دستاش اومد بالا و دسته ای از موهامو گرفت…نفس کم آوردم…

شونه ی کی مرهم هق هقت میشه دوباره

از کی بهونه میگیری ، شبای بی ستاره

برگ ریزونای پاییز کی چشم برات نشسته

از جلوپات جمع میکنه برگای زرد وخسته

کی منتظر میمونه ، حتی شبای یلدا

تا خنده رولبات بیاد ، شب برسه به فردا

لبمو محکم گزیدم…

نه…نباید ادامه پیدا کنه….

دستمو گذاشتم روی دستی که روی شکمم بود…

تقلا کردم تا برش دارم اما اون با یه حرکت جای دستامونو عوض کرد….

انگشتاشو لای انگشتای دستم فرو برد و محکم تر از قل گذاشت روی شکمم..

کی از سرود بارون قصه برات میسازه

از عاشقی میخونه وقتی که راه درازه

کی از ستاره بارون ، چشماشو هم میذاره

نکنه ستاره ای بیاد و یاد تورونیاره

تا اومدنم دوباره تقلا کنم…

سریع برم گردوند…

چشم تو چشم شدیم…

دیگه نمی تونستم اشکامو توی قاب چشمام نگه دارم….

ریختن…

بی مهابا….

هق هقم بلند شد…

چشماش از عصبانیت سرخ بود اما حالت صورتش نه….

هنوز دکمه ی ابلای پیراهنش باز بود…

کرواتش باز روی گردنش افتاده بود…..

به چشماش خیره شدم…..

اونم به من خیره شد…

دستاشو توی جفت دستام قفل کرد منو به ستون کنارم چسبوند….

خودشو بهم چسبوند….

چشمای من بارونی تر از قبل شروع به ریختن اشک کردن….

کی اشکاتو پاک میکنه ، شبا که غصه داری

نگاهش روی اشکایی بود که از چشمام میریختن پایین…..

دست رو موهات کی میکشه ، وقتی منو نداری

نگاهش چرخید روی موهام…..

شونه ی کی مرهم هق هقت میشه دوباره

از کی بهونه میگیری ، شبای بی ستاره

دیگه نمی تونستم تحمل کنم….

سرم انداختم پایین…..

ای کاش زودتر از اینجا خلاص شم…

ای کاش این مهمونی لعنتی زودتر تموم شه….

برگ ریزونای پاییز کی چشم برات نشسته

از جلوپات جمع میکنه برگای زرد وخسته

کی منتظر میمونه ، حتی شبای یلدا

تا خنده رولبات بیاد ، شب برسه به فردا

ای خدا…..

این چه کاریه که داره با من میکنه؟…

این کاراش چه معنی میده؟….

چرا از عذاب دادن من لذت میبره….

همه ی توانمو جمع کردم…

نباید بزارم امشبو زهرم کنه….

خواستم دهنموباز کنم که صداش کنار گوشم منو از تک و تا انداخت.

ـ مگه بهت نگفتم به نفعته که حرف گوش کن باشی؟ مگه نگفتم مثه یه دختر خوب بتمرگ سر جات…..مثلا خواستی چیو ثابت کنی؟ لذت بردی؟…از نگاه هرزه ی مردای امشب لذت بردی؟ آره…..

توی صداش سراسر حرص و عصبانیت موج میزد…..

همه ی جملاتش رو ترسناک بیان میکرد…

وحشتناک شده بود….

از ترس تند تند نفس میکشیدم….

معلومِ که خیلی زیاده روی کردم…

وقتی سکوت منو دید محکم برم گردوند و به ستون چسبوندم…

ـ لال شدی؟….تا چند دقیقه ی پیش که زبونت مثل فرفره می چرخید…لعنتی مگه بهت نگفتم که بتمرگ سر جات….اونوقت میای وسط طنازی میکنی؟ خیلی خوشت میاد که همه با چشماشون هرزه وار قورتت بدن..

شده بودم مثل آدمی که از شدت سرما داره میلرزه….

با سکوتم عصبی ترش کرده بودم…

اما دست خودم نبود….

از ترس صدام توی گلوم خفه شده بود….

واقعا نمی تونستم چیزی بگم….

ـ دلعنتی با توام..چرا خفه خون گرفتی؟ امشبو یادت بمونه…میخوام بلایی سرت بیارم که تا عمر داری فراموشت نشه…انگار بهت خیلی خوش گذشته نه؟از هرزه بازی لذت بردی؟

این…..

این دیگه خارج از توانم بود…

دیگه بیشتر از حدم بود…

تحمل اینکه بهم انگ هرزه بودن بزننن رو نداشتم…من هرزه نبودم..من….

دهنمو باز کردم..

مثل خودش از خشم صورتم قرمز شده بود…

مثل خودش می خواستم حالگیری کنم…

بی فکر..

بدون اینکه بدونم عاقبت این حرفام و کارام به کجا کشیده میشه دهنمو باز کردم…

میدونستم با این حرفام بدتر به توهیناش دامن میزنم اما حالا که منو عذاب میده .

منم میخوام تلافی کنم…

آره دیوونم…

یه دیوونه که میخواد به هر قیمتی شده مرد مغرور و خودپرست روبروش رو به آتیش بکشونه…

ـ نه به تو و نه به هیچ کس دیگه ای ربطی نداره..میدونی چیه؟ آره تازه خوشم اومده.تازه فهمیدم که مرکز توجه بودن چه لذتی داره..!

محکم هولش دادم..

از حرفام تعجب کرده بود…

خودم هم از حرفام تعجب کرده بودم…

من همچین دختری نبودم…

اما لازم بود..

لازم بود این خودپرست حدشو بدونه…

سریع از کنارش رد شدم…

زده بودم به سیم آخر ..

برام مهم نبود دیگه چی پیش میاد…

رسیدم به وسط سالن .

اشکامو سریع پاک کردم و پشت سرهم نفس عمیق میکشیدم…

حالم کمی بهتر شده بود…

هنوز وس سالن بودم که روشنایی سالن کمی بیشتر شد و آهنگ خارجی که مخصوص رقص دونفره بود پخش شد…

توی حال خودم بودم که کسی رو جلوم حس کردم…

سرمو بلند کردم…

حمید سعیدی بود.

همون که از نگاهش هیچ خوشم نمیومد….

یه لبخند مزحک و مسخره روی لباش بود…

در حالیکه دستشو جلوی من گرفت و با همون ژست گفت:

ـ این بانوی زیبا اجازه ی همراهی با این آهنگ رو به من میدن؟

نه اینکه ازش خوشم نمیومد نه…

ولی خوب زیادم حسم بهش خوب نبود…

درسته شنیده بدم عوضی و زنبازه ولی رفتارش تا الان برام تقریبا متین بود…

غیر از نگاه هایی که معذبم میکرد هیچی ازش ندیدم….

میخواستم محترمانه ردش کنم…

اما حضور کسی رو پشت سرم احساس کردم…

برگشتم…

هنوز چشماش سرخ بود…

اما اونقدر خشمگین به من و حمید سعیدی زل زده بود که دوباره ترس برم داشت….

رگ روی پیشونیش متورم شد…

صدای حمید سعیدی از پشت سرم اومد:

ـ اجازه دارم بانوی زیبا؟…

همینطور که نگاهم به حسان بود ساکت بودم…

انگار منتظر یه حرکت ازش بودم…

اخم شدیدی روی پیشونیش افتاد…

با لحن عصبی و حرص واری گفت:

ـ فکر کنم بانوهای زیبا تر از این خانم توی مهمونی حضور داشته باشن و میتونن با کمال میل در خدمتت باشن آقای سعیدی…

حرصم گرفت…

میدونستم با این حرفاش میخواد خردم کنه..

میخواد عذابم بده…

اما منم دست روی دست نمیزارم حسان…

همه ی حرفاش که چند دقیقه ی پیش بهم زده بود رو فراموش کردم…

حالت شیطنتی به صدام دادم و خیره توی چشمای خشم آلود حسان فردادگفتم:

ـ البته شاید همینطور که بگید باشه… شاید زیباتر از من هم در مهمونی حضور داشته باشن اما هیچ کدوم نظر آقای سعیدی رو جلب نکرده

برگشتم و با یه لبخند مکشی به آقای سعیدی نگاه کردم…

برق پیروزی و خوشحالی رو میتونستم توی چشماش ببینم..

من از این مرد زیاد خوشم نمیومد..

ولی الان بهترین گزینه برای انتقام گرفتن از حسان برای حرفاش بود..

لبخندش پر رنگ تر شد و اومد جلو دستامو به آرومی گرفت و به دهنش نزدیک و بوسید…

چندشم شد…

اصلا خوشم نیومد….

دارم چیکار میکنم؟

از کی اینقدر وقیح شدم؟

همش به خاطر اینکه سوز حسان رو دربیارم؟

آخه چرا؟

چشمامو بستم…

سریع به سمت آغوش سعیدی کشیده شدم..

اما خودمو کنترل کردم..ازش با فاصله رقصیدم…

جرات اینکه برگردمو به پشت سرم نگاه کنم رو نداشتم…

حالتی که داشتم عذاب آور بود…

برق نگاه سعیدی معذبم میکرد…

سرمو انداختم پایین…

باز میخواستم به بی خیالی بزنم….

بعد از دوسه دقیقه احساس کردم به کمرم فشار اومد سرمو بلند کردم..

.آقای سعیدی مشتاقانه یه من نگاه میکرد تا خواست دهنشو باز کنه…

ـ هیییین!!!! وای نه…..

“حسان”

از شوک حرفاش بیرون اومدم..

لعنتی…

این دختر امشب اگه منو سالم بزاره کارِ…

باید بهش بفهمونم با این طنازیاش امشب کار دست خودش میده….

لعنت بهت حسان….آخه چرا باید برات مهم باشه…چرا میخوای؟

سرمو بالا گرفتم اما شوک دوم بهم وارد شد…..

امشب همینو کم داشتم…

بزمم کامل شد…

فقط رقصیدن با اون رذل بی همه چیز مونده که اونم حالا جور شد….

میدونستم اگه دختره بفهمه نمیخوام با اون بی شرف برقصه کله شقی میکنه و از لج من میره سراغش اما هر کاری کردم تا بی تفاوت باشم.نمی شد….

از دهنم پرید و حرفی رو که نباید میزدم ،زدم…

اون هم کاری رو کرد که من از انجام دادنش میترسیدم….

برق شهوت و هوس رو از چشمای اون حمیدی بی همه چیز خوندم…

نمیزارم آشغال…

آرزوی رقصیدن با مهرا رو به دلت میزارم….

سریع از سالن خارج شدم….

رفتم توی آشپزخونه…

باید کاری میکردم…

نمی تونستم جلوی نگاه ها و درخواست های هوس آلود مردای مهمونی رو بگیرم ولی میتونم اون جوجه سرتقو از مهمونی خارج کنم….

آخ…

فقط منتظرم این مهمونی تموم شه…

ببین چی کارت کنم جوجه….

به خدمتکار دستور دادم که سینی پر از لیوان های مشروب رو ببره توی سالن و طوری که نشون بده حواسش نبوده همه رو روی لباس مهرا بریزه….

جوری که از بالا و پایین لباسش مشروبی شه…

خدمتکار جا خورده بود….

حقم داشت با این کارم از کیفیت مهمونی کم میشد اما هیچ چیز دیگه برام اهمییت نداشت…

فقط میخواستم مهرا یه ثانیه هم توی آغوش اون کثافت نمونه…

با دادی که سر مستخدم زدم تقریبا خودمو خالی کردم….

سریع خودمو رسوندم به سالن…

دیدمش…

کاملا معلوم بود که خودشم از این وضع ناراحته….

صورت سرخش….

با فاصله رقصیدنش…

آخه کله شقی تا چقدر….

فقط برای لج بازی با من این طوری حاضره خودشو عذاب بده….

مظاهر کنارم اومد…

حالش دست کمی از حال من نداشت…

ـ آشغال…کثافت…من نمیدونم چرا مهرا خانم درخواست این بی شرمو قبول کرد….آه آدم واسه رقصیدن قحط بود.؟…

مظاهر نمی دونست دقیقا تنها کسی که می تونست برای تلافی امشب به مهرا کمک کنه همین بی شرف بود….

بعد از چند ثانیه همون اتفاقی افتاد که منتظرش بودم…

به محض ریختن شرابا روی لباس مهرا جیغ کشید….

عصبی شد…

کارد میزدی خونش درنمیومد…

از این صحنه یه لبخند محو روی لبهام اومد…..

سعی نکردم مخفیش کنم…

دلم خنک شد….

به یکباره تمام اون عصبانیت فروکش کرد….

با صدای مظاهر به خودم اومدم..

ـ وای….چه گندی زد این مستخدمِ….حسان ببین چه بلای سر لباس مهرا خانم آورد..اّه…

با مظاهر رفتیم سمتشون…

حمید سر مستخدم بیچاره تقریبا داد میزد…

مهرا ساکت بود و با حسرت به لباسش چشم دوخته بود…

و من از درون سرخوشِ سرخوش بودم…

با حالت جدی و خشک همیشگیم رو به اون نامرد گفتم:

ـ آقای سعیدی لازم نیست شما به حنجرت فشار بیاری…خودم مسئله رو حل میکنم…

با این حرفم مهرا سریع نگاهشو از لباسش گرفت و با خشم به من چشم دوخت.

چند ثانیه خیره موند روم و بعد اومد جلوم و با دستش به لباسش اشاره کرد و گفت:

ـ جدا..؟….خدمتکارتون این گند رو کشید به لباسم اونوقت حق داد زدن سرشو نداریم….میخواین مسئله حل کنین؟ میشه بپرسم چجوری؟

سرد و مغرور بهش نگاه کردم…

حالا حوری خانم و سام و زهره و چند تا از همکارای شرکت هم به جمعمون اضافه شدن….

حوری خانم کنار مهرا رفت و دستشو گرفت.میخواست مثلا آرومش کنه….

نمی دونست که الان عصبانیت این دختر چقدر برام لذت بخشه…

دوباره صداش رو انداخت توی گلوش و بلند تر از قبل و عصبانی تر از گفت:

ـ آقی فرداد چی شد؟ نکنه دارین به حل کردن مسئله فکر میکنین؟

اخم شدیدی کردم…

بهش نزدیک شدم…

رخ به رخش ایسادم و گفتم:

ـ مسئله ی مهمی نبود که بخوام برای حلش وقت بزارم…. این یه مسئله ی پیش و پا افتادس….

نذاشتم حرصی که از حرفم گرفته بود و خالی کنه….

مستخدم زن رو صدا زدم و ازش خواستم مهرا ببره به اتاقم تا بتونه اونجا لباسشو تمیز کنه….

هرچند اون لباس به این آسونیا تمیز بشو نبود…

حرص و عصبانیت رو توی چشماش ریخت و بهم خیره شد…

از جلوم که رد شد طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:

ـ خودتو ناراحت نکن سرتق کوچولو…وقت برای رقصیدن و مرکز توجه بودن زیاد هست…

ایستادو بهم خیره موند….

توی دلم از این همه عصبانیت که به جونش انداخته بودم خوشحال بودم…

یه جوری آروم شدم…

حرفی نزد اما مطمئن بودم که اگه تنها بودیم حتما زبونش و به کار میانداخت…

“مهرا”

مطمئنم کار خودِ خودپرستش بود….

اون طرز نگاه کردناش…

آرامشی که تا چند دقیقه ی پیش باهاش غریبه بود و حالا سراسر وجودشو پر کرده بود..

نمی تونست همین جوری بوجود اومده باشه…..

بازم کارمو بی تلافی نذاشت…..

آخ که چقدر دوست دارم همین جا جلوی همه یکی بخوابونم زیر گوشش و هر چی از دهنم درمیاد بهش بگم…

اما حیف که…..

با خدمتکار خانم رفتیم به سمت پله ها…

مستقیم جلوی اتاق خواب حسان ایستاد…

برگشت بهم گفت:

ـ بفرمایید خانم…میتونید اینجا لباستون رو تعویض کنین…تقریبا یک ساعت وقت بدین دوباره لباس مثل روز اولش خدمتتون میرسه..

نمی تونستم حرف بزنم….

نگاهم هنوز روی در اتاق مونده بود…..

اتاقی که قبلا یکبار توش پا گذاشته بودم…

اتاقی که تا آخر عمر یاد آور از دست دادن دخترونگیم بود…

یه قدم به عقب برداشتم…

تعجب رو از صورت خدمتکار میدیدم اما اهمیت ندادم…

دوباره یه قدم دیگه…

نفسم توی سینم حبس شده بود و خیال بیرون اومدن نداشت…

جرات اینکه دوباره پامو توی اون اتاق بزارم رو نداشتم…

خدمتکار دید حالم خیلی خرابه اومد جلو و با حالت نگرانی پرسید:

ـ خانم حالتون خوبه؟ لطفا نگرا ن نباشین….باور کنید یک ساعتم طول نمیشکه تا لباستون ترو تمیز بدستتون برسه…

با همون حال نزار رو بهش گقتم:

ـ میخوام توی اتاق دیگه لباسمو دربیارم…

بعد سمت اتاقای دیگه حرکت کردم..

اما اون راهمو بست و گفت:

ـ خانم توروخدا…آقا فقط اجازه ی ورود به این اتاق رو دادن…شما نمی تونید برید برای من مسئولیت داره….

تمام دق و دلیمو از آقاش ریختم سرش

ـ مگه من دزدم که میترسی و اینجوری میگی؟ این گندیه که خود آقات بالا آورده…پس بیخود نگرانی…

کنارش زدم …

تا خواستم برم که با حالت التماس گفت:

ـ خانم توروخدا….به خدا منظورم این نبود…خانم باور کنین اجازه ندارم….اگه برین توی غیر اتاقی که گفته شده منو به شدت توبیخ میکننن..از کارم بیکار میشم

از حالتش حالم بدتر شد…

ای لعنت بهن حسان فرداد که هر چی بدبختی سرم میاد مسوبش تویی…..

نفسمو به شدت بیرون دادم…

سریع و با شدت در اتاقشو باز کردم وارد شدم..

نذاشتم که اون زن وارد شه محکم در اتاقو کوبوندم بهم…

انگار درو دیوار این خونه باید جبران کارا ی صاحبشونو بکنن….

همونجا ایستادم….

چشمام اطراف رو از نظر گذروند…

چشمامو بستم و نفس کشیدم…

پر بود از عطر سرد و تلخ…

مثل صاحبش….

دوباره چشمامو باز کردم…

روی تخت نگاهم ثابت موند…

گریم گرفت…

این بار بدون اینکه نگا آرایشم باشم یا چیز دیگه گذاشتم اشکام بیان….

یاد اون شب برام زنده شد…

یه قدم به سمت تخت برداشتم…

یه نفس عمیق کشیدم…

دوباره یه قدم دیگه….

قدم دیگه…

به تخت رسیدم…

زانو زدم ..

دستمو روی روتختی کشیدم..

تمام اونشب لحظه به لحظه جلوی پشمام رژه رفت….

به سختی نگاهمو از تخت گرفتم…

به میز کنسول خیره شدم…

خنده های اونشب حسان…

حرفاش…

توی اوج گریه مثل دیوونه ها خندم گرفت….

بلند شدمو روی تخت نشستم….

دوباره در فکری که توی ذهنم بود غرق شدم…

امشب غلطای زیادی کرده بودم….

به خاطر لجبازی از حدو حدودم فراتر رفته بودم…

آخه چرا باید حرفهای این مرد تا مغز استخونمو بسوزونه؟

در اتاق باز شد…

اَه…این زن خدمتکارم مثل کنه میمونه…

دآخه بی عقل من لباسمو دربیارم بدم به تو چی تنم کنم…

با همون حالت یعنی با صورت خیس از اشک و البته عصبانی بدون اینکه نگاهش کنم بهش غریدم

ـ خانم لطفا دست از سرم بردار…اصلا نمیخوام لباسمو تمیز کنم…خدا بگم اون آقای خودپرست و مغرورتون رو چیکار کنه که همی این آتیشا زیر سر اون بلند میشه…

بعد آرومتر انگار که دارم با خودم حرف میزنم گفتم:

ـ آخه لباس از کجا بیارم بپوشم تا اینو دربیارم بدم بهت…ای خدا امشب چرا اینجوری شد…اَه..اَه..اَه….

این اَه آخرو تقریبا بلند گفتم…

این زنه انگار اومده سینما…

همینجور که صورتمو به طرفش برگردوندم گفتم:

ـ به چی ز….

بقیه ی حرفم یادم رفت….

حسان روبروم ایستاده بود…

چرا نفهمیدم که این اومده داخل اتاق….

ـ واسه خاطر لباست اینجوری اشک میریزی؟

اوپس….

همینو کم داشتم که بدونه برای چی گریه کردم…

نباید چیزی بفهمه…

ـ امم. …چیزه….آره..آره…به گند کشیده شدم….نباید به خاطرش اشک بریزم…

ـ چرا لباستو درنیاوردی؟

آخ که چقدر دلم میخواست سرشو بکوبم به دیوار….

آخه یکی نیست بهش بگه عقل کل لباسشو دربیاره کت شلوار تورو بپوشه؟

با حرص روبروش ایستادم و گفتم:

ـ ببخشید اما نمیدونستم قراره امشب لباسم به این ریخت دربیاد و اگرنه حتما چند دست لباس اضافی همرام میاوردم…

فکر میکردم الان مثه بقیه ی زمانهای دیگه با همون حالت غرورش دوبار یه چیزی میگه و جیگرمو میسوزونه اما در کمال تعجب و بهت من یه لبخند خیلی محو روی صورتش نشست…

چشمام اتوماتیک وار از تعجب گشاد شدن…

با همون حالت و بهتی که توی صدام بود گفتم:

ـ کجای حرفم خنده دار بود..؟

یه قدم اومد جلوم …

دقیقا روبروم ایستاد..هنوز لبخندش روی لبش بود..

سریع عقب گرد کرد و رفت سمت کمد لباسش…

این بشر اصلا تعادل روحی نداره…!

کمد لباسش رو باز کرد و یک پیراهن مردونه آبی آسمونی رنگ آورد بیرون.

دوباره اومد سمتم و پیراهن و روبروم گرفت.

منتظر نگاهش کردم…

خوب الان چیکار کنم؟…

چرا پیرهنشو سمتم گرفته؟

بهش خیره شدم…

ـ بگیر اینو بپوش…لباستو دربیار تا زودتر تمیزش کنن.

جـان؟……

حتما ! ……………….

همینم مونده کهه پیراهن توو بپوشم…چه خوش خیال..!

با حالت طلب کارانه ای گفتم:

ـ ببخشیدا…اما همینجوری راحتم…

یه پوزخند اعصاب خورد کن زد و گفت:

ـواقعا؟ پس چرا ا الان لباس تنته؟ اگه لخت راحتی چرا تا الان منتظر موندی؟

وااای…

به درک…

با همین لباس هم میشه تا اخر شب سر کرد….

اصلا بی خیال مهمونی..

از اول شب به من مهمونی نیومد…

همین طوری که میخواستم از کنارش رد شم گفتم:

ـ اشتباه فکر کردین جناب فرداد…منتظر بودم از صاحب مهمونی امشب خداحافظی کنم…میخوام برم خونه…راضی نمیشم که مستخدمتون زحمت تمیزکردن لباسمو بکشه…

از کنارش میخواستم رد شم که بازومو گرفت..

محکم بازومو از دستش کشیدم بیرون و یه قدم به عقب رفتم

ـ به من دست نزن….

عصبی شد…

مثل چند دقیقه ی پیش…

.فاصلمون رو پر کردو گفت:

ـ اِ…چطور ؟ ناراحتتون کردم ؟ معذب میشین لیدی؟

حالیت میکنم آقا پسر….

ـ آره…اما نه معذب…بدتر از اون..حالم بهم میخوره ..چندشم میشه….

بازم تند رفتم…

صورتش از عصبانیت قرمز شد…

جفت بازوهامو توی دستاش گرفت و سمت خودش کشید و گفت:

ـ جالبه…چطور تا دو دقیقه ی چیش که توی بغل یه لش آشغال میرقصیدی ککت نمیگزید…چطور جلوی چشمای هرزه ی هزار تا مرد لاشی با طنازی میرقصیدی بی خیال بودی…اما تا دست من بهت خورد چندشت شد…

اشکام روی گونه هام ریختن….

درسته حرفاش جیگر سوز بود اما خدای همش حقیقت بود…

تنها کسی که از تماس باهاش احساس بدی نداشتم خود این مرد بود…

لبمو گزیدم و سرمو پایین آوردم…

حرف حق بود…

من لال شدم…

بعد از چند ثانیه محم منو روی تخت هل داد…

افتادم روی تخت…

دیگه هق هقام بلند شده بود…

و اون عصبی پشتش رو بهم کرده بود…

با همون حالت هق هق گفتم:

ـ اره….درست ..میگی… اما همش تقصیر توه…تو باعث شدی من اون کارارو بکنم.. اگه با حرفات منو نسوزونده بودی…اگه بهم تهمت هرزگی نمیزدی…..منم مجبور نبودم این طوری تلافی کنم…من….

دیگه نتونستن بلند شدمو خودمو با سرعت بهش رسوندم…

برگشته بود سمتم…

هجوم بردم سمتش و با مشتام محکم کوبوندم روی سینش…

اشک میریختم و میکوبیدم..

ـ لعنتی..مگه من چیکار کردم..تقصیر من چیه که نگاه همه ی مردا روم بود…

تو دیدی دلبری کنم…دیدی به کسی نخ بدم….امشب میخواستم خوش باشم… یه امشبو میخواستم برای دل خودم شاد باشم…. می خواستم همه ی شبو برقصم و به چیزی فکر نکنم…مگه من تنها زن مهمونیت بودم…مگه من فقط اومدم وسطو رقصیدم….همه ی این کارام فقط به خاطر در آوردن لج تو بود…توی خودپرست که فقط خودتو میبینی…اصلا به تو چه؟ به تو چه ربطی داره؟ چیکاره ی منی؟

دستاش بالا اومد و دستامو گرفت…

محکم روی سینش نگه داشت…

چشمای خیس از اشکمو بهش دوختم…

طوفانی بود…

مثل من…

اما ظاهرش آروم بود…

باصدایی که سعی میکرد بدون هیچ عصبانیتی باشه گفت:

ـ بسه…قرار نیست برای لجبازی با من دست به هر کاری بزنی…هزار تا راه غیر از راهی که انتخاب کردی وجود داشت تا بتونی حرصتو سرم خالی کنی..خیلی بچه ای …یه زبون دراز سرتق کوچولو….

دستامو از زیر فقل دستاش بیرون کشیدم و روی زمین تکیه به تخت نشستم..

اومد کنارمو پیراهنو روی پام گذاشت و خیلی سرد و جدی گفت:

ـ بپوشش…چند دقیقه ی دیگه خانمی میاد تا لباستو بگیره..

بلند شدو از اتاق رفت بیرون…

“حسان”

درو که بستم…

نفسم رو با حالت عصبی بیرون دادم..

چقدر سخت بود…

همه ی چند دقیقه ی پیش برام عذاب آور بود…

عذابی دیوانه کننده…

چقدر خودمو کنترل کردم تا بغلش نگیرم…

تا سرمو توی موهاش فرو نبرم…

این چه حس عصبی بود که اینطوری باعث شد اون بلاهارو سرش بیارم……

راست میگفت اگه من بهش گیر نداده بودم شاید این اتفاقا نمی افتاد..

چقدر بچس….

چشمامو بستم…

دستم روی سینم گذاشتم..

جایی که چند دقیقه ی پیش مشتای ظریف مهرا رو پذیرایی میکرد…

حتی دردی که از زدن مشتاش به سینم بوجود اومده بود برام لذت بخش بود….

ـ آقا..

چشمامو باز کردم…

زن خدمتکار روبروم ایستاده بود…

سرد گفتم:

ـ چند دقیقه صبر کن بعد برو لباس خانم رو بگیر…قبل از رفتن به اتاق یه لیوان شربت خنک با یه تیکه کیک براشون ببر…

وبدون اینکه منتظر جوابش باشم به سمت سالن حرکت کردم…

یکساعتی میشد که از اومدنم به سالن میگذشت…

توی این مدت نگاه منتظر اون پست بی شرم و روی در سالن میدیدم…

انگار منتظر اومدن مهرا بود…

حالیت میکنم….

به مظاهر سپردم که زودتر خدمتکارا رو باخبر کنه تا شام رو آماده کنن…

بعد به سمت طبقه ی بالا حرکت کردم…

زن خدمتکار پشت در ایستاده بود..

تا منو دید به حرف اومد..

ـ ببخشید آقا..

ـ مشکلی پیش اومده؟

ـ خیر…یعنی خانم از خواستن تا اینجا بمونم تا وقتی که لباسشونو بپوشن. برای بستن دکمه های لباسشون صدام بزنن..

سرد و جدی گفتم:

ـ مرخصید…

نگاه زن روم بود. گفت:

ـ اما..

با نگاه سرد و مغرور من صداش دیگه در نیومد..

راهشو گرفت و به سمت پله ها رفت…

پشت در اتاقم ایستادم…

چشمامو بستم…

تصویر اونشب وقتی که از حموم دراومده بود و با حوله ی کوتاه جلوم ایستاده بود توی ذهنم اومد…

چقدر خواستنی بود….

صداش از توی اتاق اومد..

ـ ببخشید خانم میشه بیاین داخل…

در اتاقو باز کردم…

پشت به من کنار تخت ایستاده بود و مشغول صاف کردن جلوی لباسش بود..

پیراهنمو روی تخت انداخته بود…

سرش پایین بود..

نگاهم رفت روی پشتش تا کمر لباسش باز بود…

قوسی کمرش کامل دیده میشد…

بدنم لرزید..

رفتم جلوتر…

از پایین ترین دکمه که روی کمرش بود شروع به بستن کردم…

به سومین دکمه که رسیدم احساس کردم که دیگه توان بستنشون رو ندارم…

چشمامو بستم…

حسان…!

محکم باش….

چشمام باز کردم و سریع بقیه ی دکمه هارو بستم…

تا رسیدم به آخرین دکمه لباس که بالا روی گردنش بعد از یه چاک چند سانتی روی لباسش خورده بود..

.تا خواستم ببندمش نگاهم روی زنجیر طلایی مادرم که توی گردن سفید رنگ مهرا خودنمایی میکرد ثابت موند…

تمام دلم پر شد از ارامش اون …

آرامشی که هر شب با به دست گرفتنش در من ایجاد میشد…

چند ثانیه خیره بهش نگاه کردم…

مهرا تکون خورد

ـ خانم ببخشید که توی زحمت افتادین..

حرفی نزدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا