رمان طلا

رمان طلا پارت 110

0
(0)

 

 

 

 

– دوست دارم اراجیف بگم تو چرا انقد نامردی من دارم قربون صدقت میرم تو کم مونده بیای بزنی تو دهنم

 

با چشمانش داشت تمام حرکات او را می بلعید کجای مغزش این لحظات ناب را ثبت میکرد که هیچ وقت فراموش نشوند.

 

+ حقت نیست؟

 

دهان دخترک حیرت زده باز ماند قصد داشت خودش را عقب بکشد که حلقه دورش تنگ تر شد و نفس کشیدن سخت تر .

 

– ولم کن میخوام برم دیرم شده

 

آن نفس های خانه خراب کنش که روی پوست لطیف صورتش می نشست دین و ایمانش را پاک میباخت.

 

شل شده در دستان او بود

 

+ کجا؟ بودی حالا…

 

نفس بریده گفت

 

-بمونم که بزنی تو دهنم؟

 

گاز ریزی از گونه اش گرفت

 

+تف تو ذات بی شرف و بی ناموس هرکی که این کار و کنه دستشو قطع میکنم .

 

که البته قبلا این کار را کرده بود و طلا اطلاعی نداشت.

 

 

 

 

 

خون زیادی از دست رفته بود و وضعیت او وخیم بود اما دکتر ها بهترین تلاش را میکردند تا بتوانند او را نجات دهند.

 

جواد قصد نداشت جلو برود همانجا روی یک صندلی نشست و از دور به آقایش نگاه کرد .

 

به هاتف زنگ زده و از او خواسته بود تا خودش را برساند.

 

همه در شک بودند و هیچ کس اطلاعی از هیچ موضوعی نداشت.

 

چند دقیقه بعد هاتف از راه رسید و جواد را دید .

 

-جواد چه خاکی تو سرمون شده

 

جواد سریع از روی صندلی بلند شد و استرس وار سعی کرد برای هاتف تعریف کند .

 

+والا داش هاتف من نمیدونم طلا خانم چرا یهو اینجوری کرد وقتی از درمونگاه برمیگشتیم حالش خوب نبود رسوندمش خونه چند دقیقه بعد از اینکه آقا رفت توخونه اینجوری با خانم بیرون اومد

 

هاتف دستی به صورتش کشید.

 

-یعنی چی؟ چرا؟

 

+والا نمیدونم

 

-تو هیچی نمیدونی؟

 

 

 

 

 

+نه بخدا تو درمونگاه با تلفن حرف میزد که حالش بد شد

 

هاتف چشم ریز کرد.

 

-با کی؟

 

+نمیدونم

 

عصبی با دست او را هل داد

 

-پس چی میدونی تو؟

 

+هیچی نمیدونم به قرآن

 

دور خودش گشت و سعی کرد تا آرامشش را به دست بیاورد

 

-خیلی خوب آقا کو؟

 

جواد با دست به ته سالن اشاره کرد.

 

هاتف هم اندازه جواد از دیدن داریوش تعجب کرد.

 

با قدم های سنگین به سمت او راه افتاد داریوش چشم هایش را بسته و سرش را به دیوار تکیه داده بود.

 

زیر لب جملات نا مفهوم میگفت و اشک میریخت .

 

دست روی دستش گذاشت

 

-آقا

 

سر سنگین شده اش را از دیوار جدا کرد پلک هایش را که غل و زنجیر شده بودند بهم را به سختی باز کرد.

 

+هاتف دیدی چه بدبخت شدم؟

 

او هم مانند آقایش کف زمین نشست

 

-خوب میشه آقا

 

با دست اشک هایش را پاک کرد

 

 

 

 

+خوب که میشه مطمئنم به خاطر من خوب میشه اما چی باعث شده که طلا این کارو کنه؟چه اتفاقی افتاده؟ دارم روانی میشم سرم داره میترکه از این همه فکر

 

– من از جواد پرسیدم نمیدونه چیزی

 

دستش را بالا آورد

 

+پرس و جو بمونه بعد از اینکه طلا خوب شد

 

ثانیه ها و دقیقه ها  پشت سر هم می‌رفتند .

 

دکترها همچنان مشغول بودند که به یک بار بدن طلا دیگر نبضی نداشت واین را آن دستگاه لعنتی نشان می‌داد.

 

تکاپو در اتاق عمل به اوج خود رسید.

 

بدن بی جان طلا لحظه به لحظه سردتر می شد .

 

گویی داریوش هم حس می کرد که تمام بدنش مور مور شد به یک لحظه.

 

دکتر فریاد زد و دستگاه شک را طلب کرد، یک بار، دوبار.

 

طلا قصد  نداشت برگردد به این دنیای کثیف و نامرد. حاضر و آماده کوله بار خود را بست و راهی سفر شده بود.

 

داریوش سر روی زانو می کوبید.

 

– طلا نری خونه خرابم کنی …طلا نری آوارم کنی …طلا نشکونی کمرمو زندگی…روزگارمو سیاه نکن…نفسمو نبر نفسم

 

 

 

 

شوک بعدی و باز هم خبری نبود.

 

– دکتر مریض از دست رفته

 

دکتر ،آن مردی را که دم در روی زمین نشسته  و اشک می ریخت را دیده بود .

 

دوست نداشت شخص دیگری هم دردی که خودش کشیده بود را تحمل کند .

 

-درجه دستگاه رو ببر بالا تر

 

من و من کنان گفت

 

+ولی

 

– درجه رو ببر بالا

 

همراه با شوک بعدی که شدتش به حدی زیاد بود که باعث شد بالا تنه ی طلا کاملا از تخت جدا شود  نبض برگشت.

 

همه خوشحال نفس عمیقی کشیدند و سعی کردند به خود مسلط شوند.

 

بقیه عمل را بدون هیچ مشکلی انجام دادند.

 

در انتظار کوچکترین خبری چشم به در دوخته بود.

 

بالاخره در باز و دکتر نمایان شد نیروی مضاعفی در جانش سرازیر شد و باعث شد از جا بلند شود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا