رمانرمان پاورقی زندگی جلد یک

رمان پاورقی زندگی جلد یک

0
(0)

رمان پاورقی زندگی

رمان پاورقی زندگی | پریبانو

همدلی از همزبانی بهتر است(مولوی)
فصل اول 
بار دیگردر اینه به خودش نگاهی انداخت با آن پیراهن چهارخانه ابی و شلوار جین مشکی خوب به نظر می رسید شاید برای یک مرد 50 ساله تیپ جوان پسندی 
باشداما چهراش جوان تر از سنش بود…دستی بر موهای مشکی اش که حالا کنار شقیقه هایش سفید شده کشید سوئیچ ماشینش را برداشت، قبل از حرکت 
نگاهش به قاب عکسی که روی میز ارایش همسرش بود افتاد آن را برداشت و به همسرو فرزندانش مهیار وسایه چشم دوخت همسری که به بخاطر یک تصادف ،دیگر 
دراین دنیا نبود واسیر خاک شده است وفرزندش مهیار بخاطرهمان تصادف بیناییش را از دست داده … چشمانش ترشد وبوسه ای بر صورت هر سه ی ان زد قاب عکس 
را گذاشت واز اتاق خارج شد به سمت اتاق مهیار که طبقه پایین قرار داشت رفت از پله ها سرازیر شد به در اتاق رسید ان را باز کرد… با دیدن نیم تنه لختش اخمی 
کرد، هنوز یک ماه پیش یادش نرفته که بخاطرهمین لباس نپوشیدن سرمای سختی خورد وراهی بیمارستان شد،به تختش نزدیک شد صدایش کرد: 
-مهیار ….مهیار بابا پاشو دارم میرم 
تکانی به خودش دادو بیشتر در جاییش فرو رفت پرویز لبه تخت نشست 
-نمی خوای پاشی ساعت 10 
مهیار با صدای بمش گفت:خوابم میاد دیشب ساعت 2خوابیدم 
پرویز لبخندی زد وگفت:2 که دیگه جز صبح حساب میشه،متوجه شدم کی اومدی.. با اون سرو صدایی که فرزین راه انداخته بود هر ادم خواب سنگینی بود بیدار میشد…حالا خوش گذشت؟ 
بدون اینکه چشمانش را باز کند لبخندی بی جانی زد:اره خیلی…اونم برای منی که هیچی نمی دیدم 
نفس صدا داری کشید: می دونم برات سخته ولی از تو خونه نشستن وگوشه گیری که بهتره اینجوری برای روحیتم خوبه 
لبخند خسته ای چاشنی حرفش کرد:برام سخته….برای روحیم خوبه…دو تا جمله متضاد…هیچ سختی برای روحیه خوب نیست….میدونی برام سخته و مجبورم تا اخر 
مهمونی فقط شکممو پر کنم وبه حرف های این واون گوش بدم و نتونم ببینمشون ولی بازم میگی برو؟ میدونی فرزین بیچاره مجبوره از خوشگذرونی خودش بگذره و 
مراقبم باشه که کسی در حال مستی اذیتم نکنه، بازم می گی برو؟ ..از تو خونه نشستن برات بهتره؟…روحیتم بهتر می کنه؟اینجوری روحیه من بهتر نمیشه بابا..بدتر میشه 
-یعنی تا اخر مهمونی تنها نشسته بودی وهیچ کس نیومد پیشت؟ 
طاق باز خوابید:چه انتظاراتی داری بابا…آخه کی یه پسر کور ومی خواد… 
-بی انصافی نکن دیگه تو همه مهمونی ها یی که رفتی اینجوری نبود 
– اره خوب چون اگه شما هم می دید یه کورعین بچه یتیما یه گوشه نشسته، از روی ترحمم که شده دو کلام حرف باش می زدید که افسردگی حاد نگیره ….تو 
مهمونی دیشبم دوتا دختر اومدن پیشم کمی برام ناز و عشوه اومدن بعد که فهمیدن عرض اندامشون و نمی تونم ببینم راشون وکشیدن ورفتن فکر کنم بقیه هم گفتن چون دیگه کسی نیومد سراغم 
پرویز با غم نگاهش کرد می دانست پسرش از تنهایی و بی هم زبانی خسته شده…می دانست روز های تکراری پسرش را خشمگین کرده … مدت زیادیست حرف هایش رنگ و بوی غم دارد و نیشدار حرف میزند…اما بازهم سکوت کرد. 
-فرزین چی؟ 
مهیار نشست وگفت:اون که از اول مهمونی تنگ دل خودم نشسته بودو جای دخترا بوسم میکرد 
پرویزسر پسرش را نزدیک اورد و بوسه ای بر پیشانیش زد وگفت: من دیگه میرم کاری نداری؟ 
-نه به سلامت… شب میای دنبالم که؟ 
-اره بابا میام..مواظب خودت باش 
پرویزرفت…رفت به همان بیمارستان لعنتی که همسرش را از او گرفت وچشمان پسر زیبایش رانابینا کرد….بعد از رفتن پدرش دوباره خوابید چند دقیقه ای در جایش تکان خورد…خواب از سرش پریده بود با نارضایتی بلند شد به محض برخورد پایش با زمین چیز چسبناکی به پایش چسبید با چندش صورتش را جمع کرد وغر زد:
-فرزین خدا لعنتت نکنه این ادامسه چیه انداختی اینجا ؟اَه …این بچه چقدر کثیفه
با دستش کمی از ادامس را برداشت اما هنوز مقداری کف پایش بود..بلند شد… با یک پا خودش را به حمام که دقیقا روبه روی تختش بود رساند دستش را روی دیوار کشیدتا به شیر رسید… ان را باز کرد و پایش شست…با خودش فکر کرد «حالا که تا اینجا اومدم یه دوش هم میگیرم »لباس هایش را از تنش جدا کرد وبدنش را به آب سپرد. 
ازدوسال پیش که پرویز همسرش را از دست داده بود بخاطر پسرش دست به دکوراسیون خانه نزده بود که رفت آمد برای مهیار اسان تر باشد… اگر قرار بود وسایلی به خانه اضافه یا برداشته شود از قبل به پسرش می گفت….. روزهای اول نابینایش خیلی برایش سخت بود نمی توانست تحمل کند که دنیایش سیاه وتاریک شده…نمی توانست باور کند که دیگر نمی تواند چیزی را ببیند و بد تر ازان مرگ مادرش بود که آزارش می داد وباید دومصیبت راهمزمان تحمل می کرد.اوایل چندین بار دست به خودکشی زده بود که هر دفعه با سر رسیدن پدرش نا کام ماند.او خودش را مقصر مرگ مادرش می دانست شاید اگرآن شب با ان سرعت سرسام اور رانندگی نمی کردالان هم مادرش کنارش بود هم چشمانش را داشت…..بعد از دوش از حمام بیرون امد به سمت کمد لباسیش که سمت راست حمامش قرار داشت رفت دستی روی درکمد کشید…کلید پیداکرد… درش را باز کرد…صدای زنگ تلفن بلند شد…. پوفی کشید واز اتاق بیرون امد به سمت اشپزخانه ارام حرکت کرد مستقیم می رفت که پایش

پارت های رمان     https://goo.gl/ENP1RX

 

رمان دیگر از این نویسنده معشوقه اجباری ارباب برای خواندن این رمان اینجا کلیک کنید 
رمان دیگر از این نویسنده رمان پاورقی جلد دو برای خواندن این رمان اینجا کلیک کنید 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا