رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 57

0
(0)

#ایران_تهران
#میلاد

 

با اومدن جواب آزمایشات همه با خیال آسوده به دنبال تدارکات مراسم بودند.

 

حالا همه می‌دانستند که عیلرام و پانیذ نامزد کردند. میلاد نمیتونست نامزدی پانیذ را باور کند.

 

پانیذ، کسی که در خیالش با او خانه و کاشانه اش را ساخته بود، حالا به دیگری تعلق داشت.

 

دستش را روی قلبش گذاشت؛ انگار از طپیدن ایستاده بود.

نوید دست روی شانه ی میلاد گذاشت. میلاد نفسش را سنگین بیرون داد.

– واقعا نامزد کرد؟

 

نوید شانه ی میلاد را فشرد.

 

– آره داداش …

 

کمی مکث کرد.

 

-میدونم پانیذ و دوست داشتی اما قسمت نبود.

 

میلاد پوزخند تلخی زد.

– مقصر خودم بودم، دیر اقدام کردم. شاید اگر زودتر از این ها پا پیش میذاشتم، همه چیز یه مدل دیگه بود نه اینطوری که پانیذ، دختر خاله ی که از بچگی با همه برام فرق داشت رو باید با یکی دیگه ببینمش و دم نزنم؛ خیلی سخته نوید! من اشتباه کردم.

 

نوید سکوت کرد. تا حالا عاشق نشده بود و حال میلاد را درک نمیکرد. اینکه عزیزترین فرد زندگیت رو کنار دیگری ببینی چه احساسی بهت دست میده.

 

میلاد به سمت ماشینش رفت. نیاز به تنهایی داشت. باید با خودش تنها می شد.

فراموش کردن پانیذ غیرممکن بود، اما از ته قلبش برای او آرزوی خوشبختی کرد.

 

تمام حیاط عمارت را آذین بسته بودند. ویدیا با خوشحالی به خدمتکار ها گوشزد میکرد تا همه چیز بی کم و کاستی انجام بشه.

 

مهمان ها کم کم می آمدند. علیرام نگاهی به کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید تنش انداخت.

 

باید کم کم به دنبال پانیذ میرفت. شوقی عجیب در دلش غوغا میکرد.

 

اینکه از امشب بعد از خواندن خطبه ی عقد پانیذ برای همیشه مال او می شد، برایش زیادی شیرین بود.

خدا را زیر لب زمزمه کرد و سوار ماشینش شد.

#ایران_تهران
#پانیذ

 

پانیذ نگاهش را به دخترک آرایش کرده داخل اینه دوخت. هنوز هم باورش نمی شد چنان عاشق علیرام شده باشد که خودش را به او بسپارد.

قلبش مالامال از اشتیاق بود؛ اشتیاقی که تا کنون هرگز تجربه نکرده بود. سالن vip بود و خلوت.

کارش تمام شده بود. دختری که کمکش کرده بود تا لباسش را بپوشد آمد سمتش.

 

– ببخشید عزیزم، خانومی اصرار داره تا شما رو ببینه.

پانیذ متعجب شد چون با بقیه قرار گذاشته بود تا همه او را آماده ببینند.

 

لبخندی زد.

– نگفتن کیه؟

 

– گفتن ببینید میشناسین.

 

پانیذ مردد لب زد:

 

-بگو بیاد عزیزم.

 

بعد از چند لحظه در اتاق باز شد و نگاه پانیذ مات سمیرا شد. سمیرا با دیدن پانیذ و اون همه زیبایی که در سادگیش نفهته بود، نفرت کارد شد و قلبش را درید.

پوزخندی زد.

– علیرام بهت گفته بود چقدر عاشقمه؟

 

– برای چی اومدی اینجا؟ اصلا اینجا رو از کجا پیدا کردی ؟!

 

سمیرا یه سمت پانیذ رفت.

 

– از همون روزی که کیش دیدمت فهمیدم چشمت دنبال علیرامه.

– چی می خوای؟

 

– دست از سر علیرام بردار، ولش کن!

پانیذ نفسش را با حرص بیرون داد.

– اون وقت میشه بگی برای چی؟

 

– برای اینکه علیرام مال منه؛ من دوستش دارم.

– بهت یاد ندادن ما هر چیزی رو دوست داریم قرار نیست داشته باشیم؟ علیرام اگر تو رو می خواست الان جای من تو بودی. بهتره خودت و بیشتر از این اذیت نکنی و به همونجایی که ازش اومدی برگردی.

– تو میدونی چه شبهایی رو تا صبح من تو بغل علیرام بودم؟ تا صبح …

 

پانیذ اجازه نداد تا سمیرا ادامه بده.

 

– گذشته ی علیرام مال گذشته است و من اصلا دوست ندارم توی گذشته اش کنکاش کنم. توام بهتره خودتو خسته نکنی.

سمیرا عصبی دندون قروچه ای کرد.

 

– من نمیذارم تو جای من و بگیری، فهمیدی؟

 

با حرص از سالن آرایشگاه بیرون زد. با رفتنش پانیذ بی جون روی صندلی نشست.

 

قلبش محکم تو سینه اش می کوبید و سر انگستانش سر شده بود.

 

علیرام رو باور داشت. کمی، فقط کمی، دلش برای سمیرا سوخت چون میدونست از دست دادن مردی مثل علیرام چقدر زجر آوره.

زمانی که علیرام را داشت به راحتی رهاش کرد اما خیلی دیر برگشت. چند نفس عمیق کشید.

نباید امشب رو نه برای خودش نه برای علیرام خراب میکرد. امشب اولین شب پر از خاطره و هیجان زندگیش بود و نباید به راحتی خراب می شد.

#ایران_تهران
#پانیذ

 

احساس کرد مغزش لحظه ای در سرش جا به جا شد. دست برد و گردنش را فشرد.

 

آرایشگر با دیدن پانیذ به سمتش رفت.

 

– خوبی عزیزم ؟ دخترا یه لیوان آب قند …

پانیذ لبخندی زد.

 

– ممنون، خوبم.

کمی از آب قند خورد. احساس کرد کمی
حالش بهتر شد.

 

– بلند شو عزیزم؛ آقای دوماد اومدن.

 

پانیذ با شنیدن اینکه علیرام اومده
آرام گرفت. وجود علیرام حالش رو خوب میکرد.

 

علیرام با دسته گل زیبایی وارد سالن آرایشگاه شد.

 

با دیدن پانیذ در لباس زیبای نباتی رنگ و صورتی که به زیبایی آرایش شده بود، قدمی به سمتش برداشت.

 

دست پانیذ را در دست گرفت اما با احساس سردی بیش از اندازه ی انگشتان پانیذ، کمی اخم کرد.

– حالت خوبه؟ چیزی شده؟

 

پانیذ سر بلند کرد نگاهش را به دو گوی مهربان علیرام دوخت.

 

– فقط هیجان دارم.

 

علیرام خم شد و میان گوش و گونه ی پانیذ را به آرامی بوسید.

 

– تو هر مرحله از زندگی، اگر تو شرایط بدی قرار گرفتی حتی اگر شرایط خیلی بدی هم بود، قول بده هر چی تو دلت هست رو بهم بگی!

 

دست برد و چونه ی پانیذ رو میان دو انگشت گرفت

 

– تو بزرگ ترین دارایی من تو این دنیایی، اجازه نمیدم هیچ وقت هیچکسی به خودش اجازه بده تو رو ناراحت کنه.

 

لبخند روی لبهای پانیذ نشست. چشم هاش از این همه درک و مهربانی علیرام چراغانی شد.

 

– امروز بیشتر از همیشه دلبر شدی تمشک کوچولو!

 

با صدای سرفه ای از پانیذ فاصله گرفت.
فیلم بردار خندید.

 

– یه ساعته اینجا منتظرتونم؛ نمی خواید فیلم بگیرید؟

 

با هم از آرایشگاه بیرون آمدند. با کمک علیرام روی صندلی جلو جا گرفت.

 

علیرام ماشین را دور زد و پشت فرمان قرار گرفت. دست برد و دست پانیذ را در میان انگشتانش فشرد.

فهمیده بود سمیرا به آرایشگاه آمده. هر چند تکلیفش را با او روشن کرد و اینبار اولتیماتوم داد تا دیگر دور و بر او و پانیذش نباشد، اما پانیذ کلمه ی از آمدن سمیرا نگفته بود تا امروزشان را خراب نکند و چقدر در دلش پانیذ را ستوده بود.

#ایران_تهران

 

 

صدای موزیک در فضای باز عمارت پیچیده بود.

 

دختر بچه ها و پسر بچه ها دست در دست هم دور باغ، لا به لای درختان تازه شگفته شده ی بهاری می چرخیدند.

 

صدای خنده ی کودکانه شان حتی با صدای بلند موزیک هم شنیده می شد.

 

ویدیا با لباسی زیبا کنار ساشا که از همیشه خوشتیپ تر شده بود و حتی با گذر زمان مردی جذاب و جا افتاده شده بود، ایستاده بودند.

 

هرچند ویدیا از اینکه آهو نیامده بود کمی دلش گرفته بود؛ شاید باید کمی فرصت میداد تا گذر زمان همه چیز را حل کند.

 

در گوشه ی باغ میلاد کنار نوید نشسته بود. با خودش خیلی کلنجار رفته بود تا موفق شده بود در شب نامزدی پانیذ حضور پیدا کند.

 

دلش او را می خواست اما عقلش نهیب میزد. با صدای بچه ها که آمدن عروس و داماد را نوید می‌دادند دست در هم فشرد.

 

قلبش بیشتر از هر وقت دیگه ای در سینه اش می کوبید. علیرام ماشین را کنار در وردی عمارت پارت کرد.

 

از ماشین پیاده شده و به آرامی در سمت پانیذ را باز کرد. دست جلو برد و دست پانیذ را نرم، میان انگشتانش فشرد.

 

پانیذ از ماشین پیاده شد. با ورد به سمت باغ، بوی سپند و دست و سوت مهمان ها بلند شد.

 

آهو در میان تاریک روشن کوچه، با دیدن علیرام و پانیذ، به درخت تنومندی که تمام این مدت خودش را پشتش قایم کرده بود تکیه داد.

 

قطره اشک سمجی از چشمش به روی گونه اش چکید؛ سُر خورد و روی زمین نشست.

 

همه عشق او را نسبت به علیرام عشقی بچگانه و عادت می‌دانستند، اما خودش می‌دانست علیرام را جور دیگری دوست داشت.

 

صدای هق هقش در میان صدای شادی که از عمارت به گوش می‌رسید گم شد …

 

.
.
.

به نظرتون پارت بعدی چه اتفاقی می افته؟
کامنت بذارید با هم تبادل نظر کنیم😁

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫7 دیدگاه ها

  1. به نظرم سمیرا یه کاری میکنه که مراسم نامزدی بهم بخوره
    تو رو خدااااا پارت بعدی رو زود بزار
    خیلی دیر دیر میزاری

  2. سلام
    میشه زود تر پارت هارو بزاری واقعا خیلی بده که دیر به دیر پارت ها منتشر میشن
    آدم خسته میشه
    ولی در کل
    رمان خیلی قشنگی هست مرسی

  3. به نظرت چه اتفاقی می افته
    طبق معمول
    خیانت بعد سمیرا و آهو و میلاد
    خون به جگر میکنند پانیذ
    همه رمانها همینطوره
    فکر نکنم شما بخواین بهتر بنویسید.
    فوقش اینبار دختره خیانت میکنه

  4. این نامزدی و این ازدواج خیلی ذشمن داره، میلاد، آهو، سمیرا، شاهو …
    اما فکر کنم اونی که کار رو خراب می‌کنه غده توی سر پانیذه.
    تا خداوندگار داستان (که در این مورد نویسنده باشه) چی بخواد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا