رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 48

0
(0)

#ایران_تهران
#پانیذ

 

آنا چرخی دور پانیذ زد.

-باورم نمی شه این خودتی پانی! خدای من، چقدر خوشگل شدی!!

از این تعریف آنا، قند تو دل پانیذ آب شد.

-امشب فکر کنم خوب دلبری کنی!

پانیذ با یادآوری علیرام دلش لرزید. آنا دست دراز کرد و دست پانیذ را گرفت و با هم به سمت سالن بزرگ عمارت راه افتادن.

صدای موزیک ملایمی تمام سالن رو برداشته بود. تعداد مهمان ها از اون چیزی که پانیذ فکرش را می کرد بیشتر بود.

نگاه کلی به مهمونها انداخت اما علیرام را ندید. آهو با دیدن پانیذ اخمی کرد.

پانیذ به همراه آنا به سمت ساشا و ویدیا رفتند. ویدا با دیدن پانیذ لبخندی روی لبهایش نشست.

پانیذ دست دراز کرد.

-سلام.

ویدیا پانیذ را در آغوش کشید.

-سلام عزیزم! چقدر خوشحالم که امشب رو در کنار ما هستی.

پانیذ دلش از اینهمه مهربانی ویدیا گرم شد. با بقیه احوالپرسی کردند و به سمت جوان ها راه افتادند.

بن سان با دیدن تیپ جدید پانیذ و آنهمه جذابیت ابروئی بالا انداخت.

پانیذ به همه سلام کرد. آهو با اخم رو گرفت. بن سان سمت پانیذ رفت.

-خوشگل کردی!

-مگه نبودم؟

بن سان بلند خندید.

#ایران_تهران
#علیرام

 

علیرام پله ها را پایین آمد. هیچ تماسی از سمت پانیذ نداشت.

تمام شوقش پریده بود و فقط به خاطر پدر و مادرش حاضر شده بود تا در جشن شرکت کند.

حتی حوصله ی رفتن سمت جوان ها رو هم نداشت.

با مهمان ها احوالپرسی کرد و به سمت پدر و مادرش رفت. ویدیا رو کرد به علیرام.

-چرا سمت جوون ها نمیری؟

-حوصله ی هرهر و کرکرشون رو ندارم.

-پس برای چی مهمون دعوت کردی وقتی تو این جمع احساس غریبی می کنی؟

یک تای ابروی علیرام بالا پرید.

-من مهمون دعوت کردم؟!

-نه، پس عمه ی نداشته ات دعوت کرده!

-یادم نمیاد!

ویدیا آرام به بازوی علیرام کوبید.

-یعنی تو پانیذ رو دعوت نکردی؟

با شنیدن اسم پانیذ، چشم های علیرام برقی زد.

-کجاست؟ من ندیدمش!

-همون جا کنار جوون ها ایستاده.

علیرام به سمت جوون ها رفت. لبخند ویدیا پررنگ تر شد.

آهو با دیدن علیرام با شوق به سمتش رفت.

-چقدر دیر اومدی علیرام؟

پانیذ با شنیدن اسم علیرام به سمت جایی که آهو رفت برگشت.

علیرام با دیدن پانیذ و تیپ جدیدش لحظه ای سر جاش ایستاد. پانیذ در آن لباس سرخ آتشین از همیشه زیباتر شده بود.

قلب علیرام پر کشید سمت پانیذ. چقدر خوشحال بود از اینکه او آمده بود.

بی توجه به آهو به سمت پانیذ رفت و با فاصله ی کمی روبه رویش ایستاد.

#ایران_تهران
#پانیذ

 

اصلاً برایش مهم نبود دیگران در موردش چه می گویند. فاصله ی بینشان به اندازه ی کف دستی بود.

علیرام از این فاصله عطر وسوسه انگیز پانیذ را احساس می کرد. همون عطر همیشگی با بوی تنش؛

تصور در آغوش کشیدنش هم از پا درش می آورد. این دختر کی چنان جایی در قلبش باز کرده بود که نبودنش ویرانی بود؟

با صدای پانیذ نگاه خیره اش را از او گرفت.

پانیذ: سلام

-چقدر خوشگل شدی!

چشمهای پانیذ گرد شد و خون در گونه هایش دوید.

بن سان سقلمه ای به پهلوی علیرام زد.

-خوردیش؛ نکن دیگه پسر جون!

علیرام از خلسه ای که برای خودش ساخته بود بیرون اومد و لبخندی به چهره ی زیبای پانیذ پاشید.

-سلام، خیلی خوش اومدی.

آرام تر زمزمه کرد؛

-و چقدر خوبه اینجایی، با همین فاصله کنار من.

پانیذ این روی علیرام رو ندیده بود. علیرام با بقیه احوالپرسی کرد و کنار پانیذ ایستاد.

-میدونستی با قرمز یه مدل دیگه جذاب میشی؟

پانیذ شیطنتش گل کرد.

-چه مدلی؟

علیرام خیره نگاهش کرد.

-همون مدلی که دین و ایمان یک مرد رو یک جا می بری!

#ایران_تهران
#ویدیا

 

این مرد امشب قصد جان پانیذ را کرده بود. قلبش بی امان در سینه اش می کوبید.

علیرام کمی بیشتر بهش نزدیک شد. حالا از این فاصله عطر تنش را به خوبی می توانست استشمام کند.

آهو با حرص و نفرت نگاهش را به پانیذ و علیرام دوخت. رفتار علیرام فراتر از یک دوست بود.

آهو خوب می دانست علیرام به پانیذ دل بسته است. عصبی به سمت در خروجی سالن رفت.

تمام این سالها دلش گوشه ی چشمی از علیرام می خواست؛ مگر او چه کم داشت که در چشم علیرام نمی آمد؟

ویدیا با نگاهش رفتن آهو را دنبال کرد. میدانست آهو علیرام را دوست دارد.

تمام این سالها سعی کرده بود تا نظر علیرام را نسبت به آهو تغییر دهد اما خودش خوب می دانست عشق با اجبار به وجود نمی آید.

عشق باید نم نم تو قلب آدمی بنشیند؛ همانطور که عشق ساشا در قلب خودش نشسته بود.

با یادآوری گذشته لبخند کم رنگی روی لبهایش جا خوش کرد. دست ساشا دور کمرش حلقه شد.

سر جلو برد درست میان گوش و گردن ویدیا. هرم نفس های داغش به گردن ویدیا می خورد.

-چی باعث شده اینطور لبخند بزنی؟

-تو حواست به منه یا پیش مهموناست؟

-من جسمم پیش اوناست و روحم پیش ملکه ی زندگیم.

صدای موزیک بلند شد.

-بریم به یاد گذشته یه رقص دو نفره کنیم؟

ویدیا با لبخند دست در دست ساشا به سمت جایگاه رقص رفتند.

#ایران_تهران
#پانیذ

 

جوان ها دو به دو به سمت جایگاه رقص رفتند. علیرام رو به روی پانیذ قرار گرفت. دست جلو برد.

-افتخار یه دور رقص میدی بانو؟

پانیذ دلش می خواست یک امشب را حسابی خوش بگذراند.

دست در دست علیرام به سمت بقیه رفتند. نورافکن ها روشن شد.

موزیک عوض شد و موزیک ملایمی پخش شد.

علیرام دست جلو برد و روی کمر ظریف پانیذ گذاشت و او را کمی به خودش نزدیک کرد.

دست پانیذ روی سینه ی ستبر و پهن علیرام نشست. علیرام دست دیگر پانیذ را در دست گرفت.

سر خم کرد و عطر موهای پانیذ را با ولع بوئید. دلش می خواست او را سخت در آغوش بگیرد.

قلب پانیذ از اینهمه نزدیکی همچون قلب گنجشکی که اسیر صیاد شده در سینه اش می تپید.

صدای زمزمه ی علیرام و هرم نفس های داغش روی لاله ی گوشش نشست.

-ای در دلم نشسته، از تو کجا گریزم؟

پانیذ سر بلند کرد. نگاهش در تاریک روشن سالن به چشم های علیرام دوخته شد.

از همیشه متفاوت تر بود. انگار طرز نگاهش تغییر کرده بود.

علیرام تاب نیاورد و از پانیذ فاصله گرفت و به سمت دیگر سالن رفت.

غوغای عجیبی در قلبش به پا شده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫8 دیدگاه ها

  1. سلام وقت خوش
    من خیلی دنبال رمان دیازپام یا اسپاکو فصل دوم گشتم اما تا پارت ۱۶ بیشتر پیدا نکردم . که اون هم سال ۲۰۲۰ نوشته شده بود
    اگر پارت بعدی وجود داره لطفا بهم لینک بدین
    اصلا پارت بعدی نوشته شده
    اگر نه قرار به نوشتنش هست که منتظر باشم یا خیر
    لطفا جواب بدید ممنون ⚘

  2. سلام وقت خوش
    من خیلی دنبال رمان اسپاکو فصل دو گشتم اما تا پارت ۱۶ فقط پیدا کردم که سال ۲۰۲۰ هم نوشته شده
    آیا ادامه ای داره ؟
    اگر داره لطفا بهم لینک بدید
    یا اینکه هنوز نوشته نشده ؟
    اگر نوشته نشده ، نوشته میشه یا خیر
    لطفا جوابم رو بدید . ممنون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا