رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 47

0
(0)

#ایران_تهران
#پانیذ

 

دل توی دل علیرام نبود تا از پانیذ راجع به عکس پروفایلش سؤال کنه که به خاطرش این مدت خواب و خورا ک نداشت.

کمی به سمت پانیذ خم شد. پانیذ نگاه چرخوند و چشم تو چشم علیرام شد.

-چی میخوای بپرسی؟

گوشه ی لب علیرام از این همه شناخت پانیذ نسبت به خودش کش اومد.

-پروفایل تلگرامت!

از یادآوری پیمان و هیوا نیش پانیذ شل شد اما علیرام تمام وجودش چشم و گوش شده بود تا کوچک ترین عکس العمل پانیذ رو از دست نده.

-پیمان، برادرم، با بهترین دوستم نامزد کردن.

انگار کوهی سنگین رو از روی قلب علیرام برداشتند.

باورش نمی شد تمام این مدت الکی داشته غصه می خورده و پانیذ هنوز تمام و کمال مال خودشه.

انگار خدا یه فرصت بهش داده بود و چقدر از این بابت خوشحال بود. به صندلیش تکیه داد.

-چه زود اتفاق افتاد!

پانیذ کمی از چائیش را مزه کرد. موهای لخت روی صورتش رو پشت گوشش زد.

-اصلاً هم زود نبود. تمام این مدت همدیگه رو می خواستن اما هر دو سکوت کرده بودند.

اگر این وسط یکی دیگه پیدا می شد و این دو تا نمیدونستند که هر دو همو دوست دارن و از هم جدا می شدن، هر کدوم یه زندگی بدون عشق رو شروع می کردن.

-بعد از چند سال هر وقت به گذشته فکر می کردن حسرت می خوردن کاش پیش قدم می شدن؛ حداقل از احساس طرف مقابلشون آگاه می شدن.

به نظر من حسرت روزی که می تونستی داشته باشی اما دیگه فرصت داشتنشو نداری خیلی سخته.

یک عمر تظاهر به زندگی کردن اینطوری، ما هم به احساسات خودمون خیانت کردیم هم به اون آدمی که با هزاران امید وارد زندگی ما شده ولی اگر ما کسی را دوست داریم و از احساسمون باهاش حرف بزنیم حتی اگر اون آدم هیچ حسی به ما نداشته باشه، دیگه شرمنده ی احساس خودمون نیستیم.

علیرام غرق صحبت های پانیذ بود. هرچی می گذشت این دختر براش خواستنی تر می شد.

دلش تنگ در آغوش کشیدنش بود و بوئیدن عطرموهای همچون شبش!

هوا داشت تاریک می شد. پانیذ بلند شد. علیرام از خلسه ای که از وجود پانیذ نشأت می گرفت بیرون اومد و از روی صندلی بلند شد.

رو به روی پانیذ قرار گرفت.

-میدونم هر سال موقع تحویل خونه ی مادرجونت جمع می شید؛ می تونم ازت خواهش کنم سال تحویل امسال خودت رو به من قرض بدی و تو جشن هر ساله ی ما شرکت کنی؟

پانیذ نمیدونست چی در جواب علیرام بگه؛ با اینکه قلباً دوست داشت سال تحویل رو در کنار علیرام باشه.

علیرام حرکات پانیذ را زیر نظر داشت. پانیذ کمی سر بلند کرد تا صورت علیرام را واضح ببیند.

نگاهش را به چشمهای رنگی علیرام دوخت. احساس کرد قلبش نامنظم در سینه شروع به تپیدن کرد.

هول شد و گامی به عقب برداشت. می ترسید صدای کوبیدن قلبش به گوش علیرام برسه.

-میتونم بعداً خبرش رو بهت بدم؟

علیرام دست در جیب شلوارش کرد.

-منتظرم!

پانیذ لبخند ملایمی زد.

-من دیگه برم.

-می رسونمت.

-خودم میرم.

علیرام اخمی تصنعی کرد.

-منم گفتم می رسونمت!

گلدون رو از روی میز برداشت و با پانیذ هم قدم شد.

پانیذ دو دل بود سوالش رو بپرسه یا نه که با صدای علیرام به خودش اومد.

-چیزی میخوای بپرسی؟

پانیذ متعجب سر بلند کرد.

-چشاتو اونجوری نکن! دیگه فهمیدم وقتی میخوای سوالی بپرسی و از طرفی هم نمیخوای بپرسی، اینجوری میری تو خودت!

پانیذ بی هیچ مقدمه ای لب گشود.

-سمیرا …

-سمیرا چی؟

-بعد از کیش دیگه ندیدیش؟

-مگه قرار بود ببینم؟! من و سمیرا راههامون از هم جدا بود فقط من یه کمی دیر فهمیدم.

چند روزی تا سال تحویل مانده بود و شهر بوی عید گرفته بود. مردم در تکاپوی خرید عید بودند.

پانیذ به دنبال شیما و خاله اش در شلوغی بازار از این سو به اون سو کشیده می شد.

خاله اش اعتقاد داشت که ماهی باید خیلی تازه باشد و مادرش به تازه بودن سبزی ها تاکید داشت.

پانیذ کیسه های خرید را از این دست به آن دست رد و بدل می کرد.

-مامان، تموم نشد؟

شیما چشم غره ای رفت. پانیذ چهره اش را مظلوم کرد.

-خب خسته ام!

-الان نوید میاد عزیزم. گفتم بازاریم، گفت میاد کمکمان.

پانیذ با سبک شدن دستش سر بلند کرد و با دیدن نوید، خوشحال، تمام وسایل توی دستش را به نوید داد.

-خدا رو شکر اومدی، داشتم هلاک می شدم.

نوید با دیدن پانیذ خیره نگاهش کرد.

-مامان دیر خبر داد وگرنه همون اول میومدم.

-خاله نذاشت، تو کار داشتی.

پانیذ دهن کجی کرد.

-نه که من بیکار و علاف بودم!!

شیما حرفی نزد. به دنبال سبزی تازه بود. نوید به پانیذ نزدیک تر شد.

-کم پیدایی!!

پانیذ شانه ای بالا داد.

-درگیر ساخت کلیپ جدید بودیم.

-یه چیزایی از آنا شنیدم.

 

نوید کمی مکث کرد؛ دو دل بود. از بچگی احساسی که به پانیذ داشت با همه فرق می کرد.

پانیذ را جدای همه و خاص دوست داشت. کمی که بزرگ تر شد، این احساس همراهش بزرگ شد و پر و بال گرفت تا زمانی که فهمید پانیذ را دوست داره.

تصمیم داشت سال جدید از احساسش به پانیذ بگوید.

-بعد از سال تحویل میخوام یه چیزی بهت بگم.

پانیذ مثل همیشه لبخند شیرینی زد.

-چی؟ الان نمیشه بگی؟

-نه، نمیشه.

در ماشین را باز کرد و وسایل رو با هم عقب ماشین گذاشتند.

شب رو همه خونه ی عزیز بودند. نوید بعد از رسوندن آنها، رفت تا شب برگردد.

شیما در حیاط رو باز کرد. خورشید داشت غروب می کرد. صدای دخترها از تو خونه به گوش می رسید.

هر کسی مشغول یه کار بود تا خونه ی عزیز رو برای عید سر و سامونی بدن.

عزیز با دیدن پانیذ قربان صدقه اش رفت. آنا جارو به دست به عزیز اخم کرد.

-عزیز، کی از صبح داره عین چی کار می کنه اون وقت قربون صدقه ی اون میری؟!

عزیز با ناز پشت چشمی نازک کرد.

-بچه ام از صبح رفته خرید، خسته شده تو این هوا. تو همه اش نشستی قصه بافتی و دو تا جارو زدی!

پانیذ خودش رو در آغوش عزیز جا کرد. آنا از روی شوخی به هر دویشان زبان درازی کرد.

#ایران_تهران
#علیرام

 

نگاهش به پوشه های تلنبار شده ی روی میزش بود که باید تا شب حساب رسی می شد. تقه ای به در خورد.

-بفرمائید.

منشی وارد اتاق شد.

-آقا، خانومی …

سمیرا پشت منشی وارد اتاق شد.

-خانوم گفتم صبر کنید اطلاع بدم.

علیرام از پشت میز بلند شد.

-شما بفرمائید.

-ببخشید آقا.

-ایرادی نداره.

منشی از اتاق خارج شد و در رو بست. سمیرا به سمت علیرام رفت.

-برای چی اومدی؟

سمیرا سرجاش ایستاد.

-فکر کردم نیاز به تنهایی داری و این مدت تنهات گذاشتم. من میدونم دوستم داری!

علیرام پوزخند تلخی زد.

-سمیرا بهتره از رویایی که ساختی بیای بیرون. اینطوری فقط خودت رو ناراحت می کنی چون من هیچ احساسی بهت ندارم!

سمیرا عصبی لب پایینش را میان دندان هایش گزید. قدمی به علیرام نزدیک شد.

-اما من دوستت دارم!

علیرام کمی روی میز خم شد.

-بعد از دو سال که دورهاتو زدی فهمیدی دوستم داری؟ … اما من دیگه هیچ احساسی بهت ندارم.

-اون دختر بچه ی کوتوله چی داره که به من ترجیحش دادی؟

علیرام اخم درهم کشید.

-بار آخرت باشه اینطوری صحبت می کنی! الانم بهتره بری چون خیلی کار دارم.

سمیرا می دونست موندنش بی فایده است چون احساسات علیرام نسبت بهش عوض شده بود.

مقصر خودش بود که دیر آمده بود. از شرکت بیرون زد. یعنی باید به همون جهنمی که خودش ساخته بود بر می گشت؟

بغض گلویش را چنگ زد. راهی جز رفتن نداشت.

علیرام بعد از رفتن سمیرا، عصبی و بی حوصله روی صندلیش نشست.

شاید اگر سمیرا چند ماه پیش بر می گشت می بخشیدش.

هر چند علیرام سمیرا را بخشیده بود اما دیگر احساسی به او نداشت.

بعد از رفتن سمیرا، علیرام تنها بتی که از او ساخته بود را دوست داشت اما انگار با ورود ناگهانی پانیذ به زندگیش، همه چی تغییر کرده بود.

پانیذ بی خبر پا در منطقه ی ممنوعه ی قلبش گذاشته بود. وجودش در قلب علیرام جوانه زد و شکوفه داد.

چقدر اون چهره ی همیشه خندان را دوست داشت. قلبش گرمی وجود پانیذ را تمام و کمال برای خودش می خواست.

تصور اینکه بخواد پانیذ را از دست بدهد هم، عذاب آور بود.

انگار خدا پانیذ را فقط برای او آفریده بود؛ همانقدر خاص و دوست داشتنی.

تا دیروقت در شرکت ماند. با خستگی از پشت میز بلند شد.

دو روز بیشتر تا عید نمانده بود. حقوق کارگرها را به همراه عیدیشان پرداخت کرده بود. امسال سود خوبی برده بود.

یاد یاس افتاد؛ باید با او تماس می گرفت و راجع به بعضی از کارها صحبت می کرد.

سوار ماشین شد و به سمت خانه راند.

#ایران_تهران
#پانیذ

 

پانیذ بالاخره توانسته بود شیما را راضی کند که شب سال تحویل را به خانه علیرام برود.

هیوا روی تخت لم داده و به حرکات پانیذ چشم دوخته بود.

این حالتهای پانیذ را خوب می شناخت؛ این هول و ولا و استرسش را.

-نمیخوای حرف بزنی؟

پانیذ دست از سشوار کشیدن موهایش کشید و به سمت هیوا برگشت.

-راجع به چی؟

-حال الآنت! تو سال تحویل های خونه ی عزیزتو با دنیا عوض نمی کردی اما الان داری با شوق آماده میشی تا جای دیگه ای بری! به نظرخودت چیزی تو وجودت تغییر نکرده؟

پانیذ نگاه از هیوا گرفت. هیوا بلند شد و کنار پای پانیذ نشست و دست پانیذ رو در دست گرفت.

-میدونی، تمام حرکاتت مثل خودمه. مثل تمام وقت هایی که پیمان می اومد دنبالت و شوق دیدنش سراپای وجودمو می گرفت. پانیذ، تو عاشق شدی!

پانیذ با هول از روی صندلی بلند شد. انگار چیزی توی وجودش شکسته باشه؛ می ترسید.

-پانیذ از چی فرار می کنی؟

بغض گلویش را چنگ زد. چیزی که خودش مدت ها ازش فرار می کرد، هیوا چه بی رحمانه برایش شفاف سازی کرده بود.

هیوا به سمتش رفت. پانیذ خودش را در آغوش هیوا انداخت.

لبخندی روی لب هیوا نشست.

-برای چی بغض کردی؟ خدا خواسته این حس قشنگ رو تجربه کنی.

-اگر احساسم یک طرفه باشه چی؟ اگر اون اصلاً من و جز دوست، چیز دیگه ای نبینه چی؟

هیوا بازوهای پانیذ رو گرفت و او را کمی از خودش فاصله داد. حالا صورت هاشون رو به روی هم قرار داشت.

هیوا نگاهش رو به چشمهای مشکی پانیذ دوخت.

-مگه میتونه با تو بوده باشه و عاشقت نشده باشه؟

-آره، چرا نمیتونه؟

-من میگم علیرام هم بی میل نیست وگرنه چرا باید اصرار داشته باشه شب سال تحویل رو با اون باشی؟!

پانیذ با یادآوری علیرام قلبش فشرده شد.

-دیدی بهت گفتم عشق بدون اینکه خبر بده، خودش سرزده وارد قلبت میشه! الان هم خوشحال باش… تمام این سالها از مردها دوری کردی، خدا هم یه خوبش رو سر راهت گذاشت.

پانیذ به سمت تخت رفت و لبه اش نشست.

-اما اگر تمام این حرفهایی که زدی فقط زاده ی خیالات من و تو باشه چی؟ اگر من برای علیرام فقط یه دوست معمولی باشم …

لب گزید و سکوت کرد. علیرام برایش فراتر از دوست بود.

مگر می شد علیرام را یکبار دید و عاشقش نشد؟!

بیشتر از هر چیزی رفتار و مردونگی علیرام پانیذ رو جذب خودش کرده بود.

-پاشو زود باش آماده شو ببینم. پیمان گفت خودش می رسونتت.

-چی؟!!!

-هیسس، آروم باش! گفتم قراره کنسرت اجرا کنید.

پانیذ نفس آسوده ای کشید و به سمت لباسهایی که آماده کرده بود رفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا