رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 44

0
(0)

 

 

چیزی تا عید نمانده بود و ویدیا در تکاپوی گرفتن مراسم بزرگی به مناسبت آمدن بهار در عمارت بود.

هرچند میان اونهمه شلوغی و هیاهوی کارهای مراسم، باز هم ته قلبش نا آرام بود و شور میزد.

واهمه داشت از برخورد علیرام و بن سان بعد از روبرو شدن با حقیقت.

ساشا از پله ها پایین آمد. ویدیا رو دید که تبلت کاریش جلوی روش باز بود اما خودش اصلا حواسش آنجا نبود.

به سمتش رفت. از پشت مبل به سمتش خم شد و بازوهاش رو در دست گرفت.

همه می دانستند ساشا ویدیا را می پرستد. ویدیا براش مثل هوا بود. بارهادر تنهایی از خدا خواسته بود هوای نفس هاش رو نگیرد.

حالا ویدیا را درک میکرد؛ فداکاری ویدیا را حتی نسبت به مادر شدن.

ویدیا با حلقه شدن دست ساشا آرام سر بلند کرد. ساشا خم شد و بوسه ی گرمی روی پیشانی ویدیا کاشت.

-ملکه ی من داره به چی فکر میکنه؟

 

#ایران_تهران_ویدیا

ویدیا نگاهش رو به چهره ی ساشا که رد گذر زمان در اون مشهود بود، دوخت.

_کمی نگرانم.

ساشا بازوهای ویدیا را درون دستانش فشرد.

_نگران نباش …ما خیلی شرایط سخت رو پشت سر گذاشتیم. فردا بعد از برگشت پسرها، باهاشون صحبت می کنیم.

_با شروع سال جدید بخاطر همه میخوام شب جشن به یاد موندنی باشه.

ساشا روی موهای ویدیا را بوسید.

_هرچی تو بگی عزیزم؛ من برم شرکت.

ویدیا بلند شد تا ساشا رو بدرقه کنه. با رفتن ساشا، ویدیا کتار پنجره ی قدی سالن رو به باغ عمارت ایستاد.

روزی که وارد این عمارت شده بود، دختری نوجوان با هزاران شوق بود.

اما اتفاقاتی که افتاد این عمارت را برایش مانند کابوسی کرده بود که بعدها با وجود ساشا و آمدن علیرام و بن سان همه چیز تغییر کرده بود.

از آن به بعد این عمارت سرشار از خاطرات شیرین شده بود.

صدای خنده ی بچه ها و دویدن هایشان هنوز هم به گوش می رسید.

حالا این عمارت و خاطراتش برای ویدیا حکم زندگی را داشت. بازوانش را در آغوش کشید.

نگاهش را به درختانی که شکوفه زده و نوید بهار را می دادند دوخت.

#ایران_کیش
#پانیذ

بالاخره مسافرت چند روزه تمام شد. همه وسایل ها رو جمع کردند تا به سمت فرودگاه حرکت کنند.

پانیذ چمدان کوچکش را برداشت و پله ها را پایین اومد.

علیرام تمام کارهایش را انجام داده بود تا به همراه بقیه به تهران برگردد.

پانیذ روی صندلی کنار پنجره ی کوچک هواپیما نشست.

علیرام جلو آمد و صندلی کنارش رو اشغال کرد. پانیذ سر بلند کرد و نگاهی به بقیه انداخت.

علیرام به سمت پانیذ خم شد و به آرامی کمربند ایمنی پانیذ را بست. عطرش مشام پانیذ را پر کرد و قلبش لحظه ای از این نزدیکی لرزید.

علیرام نگاهی به نیم رخ پانیذ انداخت. موهای زیادی لختش روی صورتش افتاده بود.

دست و دلش با هم رفت تا اون ابریشم های بلند را لمس کند. پانیذ به سمت علیرام چرخید.

-کارهات تو کیش تموم شد؟

-آره، باید برمی گشتم.

پانیذ دست برد و موهایش را پشت گوشش فرستاد. لبخند ملایمی روی لبهای علیرام نشست.

-میدونستی موی لخت خیلی دوست دارم؟ خدا هم یه دوست بهم داده با یه عالمه موی لخت.

نیش پانیذ از این تعریف علیرام کش آمد. قلب علیرام از آن خنده ی شیرین زیر و رو شد.

#ایران_تهران
#پانیذ

با نشستن هواپیما در فرودگاه تهران همه به سمت سالن اصلی به راه افتادن.

بچه ها تک تک خداحافظی کردند و رفتند. علیرام از راننده خواسته بود تا ماشین رو به فرودگاه بیاره.

علیرام رو کرد به بقیه.

-من پانیذ رو می رسونم و از اونجا یه سر به شرکت میزنم.

بن سان تا خواست حرفی بزنه، علیرام سمت ماشین رفت و در جلو رو برای پانیذ باز کرد.

پانیذ نگاهی به بقیه و بعد به علیرام انداخت.

-بقیه چی؟

علیرام فشاری به شونه ی پانیذ وارد کرد.

-تو نگران بقیه نباش، ماشین زیاده.

پانیذ روی صندلی نشست. علیرام ماشین رو دور زد و پشت فرمان قرار گرفت.

-افتادی تو زحمت!

علیرام اخمی تصنعی کرد.

-تا باشه از این زحمت های دوست داشتنی!

پانیذ احساس می کرد این روزها قلبش زیادی بی جنبه شده و با هر تعریف علیرام تپیدنش بیشتر می شد و گونه هاش داغ می کردن.

علیرام با گوشیش ور رفت و آهنگی در فضای بسته ی ماشین پیچید.

پانیذ با شنیدن صدای خودش و آهنگی که شب یلدا برای علیرام خوانده بود متعجب به سمت علیرام برگشت.

-این …

علیرام عمیق نگاهش کرد.

-این چی؟ آهنگ اون شب نبود؟ مگه این آهنگ برای من نبود؟ پس باید تو گوشیم باشه که هر وقت دلم برات تنگ شد صداتو گوش کنم.

پانیذ مات و مبهوت نگاهش رو به نیمرخ علیرام دوخت. احساس کرد توی وجودش چیزی سر جاش نیست!

#ایران_تهران
#پانیذ

 

صدای شیما بلند شد.

-پانیذ، بیا شام آماده است.

پانیذ از اتاق بیرون اومد. همه دور میز شام نشسته بودند. پیمان نگاهی به همه انداخت.

-مامان می خوام یه جا برای امر خیر زنگ بزنی.

چشمهای پانیذ برقی زد. شیما متعجب به پیمان سر به زیر نگاهی انداخت.

آرزوش بود تا پیمان هر چی زودتر سر و سامان بگیره و دامادی پسرش رو ببینه.

-حالا این دختر خوشبخت کیه؟

-حالا شما یه زنگ بزنید برای فرداشب یه وقت برای آشنائی بگیرید.

شیما: آخه مادر، ما نباید بدونیم؟

احمد آقا رو کرد سمت همسرش.

-شیما جان، پیمان که بچه نیست. حتماً دختر خوبیه که میگه زنگ بزن.

شیما بی میل شانه ای بالا داد. پانیذ کمی به سمت پیمان خم شد.

-اسمش چیه؟ خوشگله؟

پیمان: 20 سوالیه؟

پانیذ دمغ رو از پیمان گرفت.

-ذوق دارم بدونم بی ذوق!

پیمان تک خنده ای کرد. شیما به سمت تلفن رفت و صدا بلند کرد.

-پانیذ میز رو جمع کن.

-مامااااااان ….

پیمان: بدو بدو تا بلکه یه شوهر گیرت بیاد!

پانیذ دست بلند کرد. پیمان به سمت مادر رفت. پانیذ گوش تیز کرد تا بدونه چی میشه.

شیما بالاخره از پای تلفن بلند شد.

-برای 7 شب انشاالله.

پانیذ بشکنی زد و قری به کمرش داد. ذوق داشت از دامادی پیمانش.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا