رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 32

0
(0)

 

#ایران_تهران
#پانیذ

صدای موزیک قطع شد. لامپ ها خاموش شدند و شمع های عطرآگین روشن شدند.

پیانو زیر پنجره قرار داشت. تاریکی شب باعث شده بود تا دانه های برف پشت پنجره رقص کنان به سمت زمین هجوم بیاورند.

انگشت ظریف و کشیده ی پانیذ روی دکمه های پیانو نشست. مهمان ها به یکباره ساکت شدند.

صدای ملایم و طناز پانیذ که الهه ی ناز رو می خوند توی سالن پیچید. علیرام کنار مبل ساشا و ویدیا ایستاد.

هر دو دستش رو توی جیب شلوار پارچه ای مردونه اش فرو کرد و ناخواسته لبخند عمیقی روی لبهاش نشست.

به جرأت می تونست بگه زیباترین صدا متعلق به پانیذ بود. ویدیا زیر چشمی نگاهی به علیرام انداخت.

چند سال بود که هیچ تمایلی به این جشن نداشت اما امشب شوق و اشتیاق رو میشد به راحتی از چشمهاش خوند.

با تموم شدن آهنگ مهمان ها شروع به دست زدن کردند و پانیذ از پشت پیانو بلند شد.

بن سان به سمتش رفت.

-عالی بود دختر، عاااالی!

نیش پانیذ شل شد.

-اینم هدیه ی من به شما دو تا برادر.

بن سان: می دونستی؟

-چیو؟

-اینکه خیلی دوست داشتنی ای!

-واقعا؟

-شک نکن!

علیرام هنوز سر جاش ایستاده بود. پانیذ نگاهش رو به علیرام دوخت. علیرام چشمک ریزی زد.

شوق عجیبی تمام وجود پانیذ رو فرا گرفت و گونه هاش از تشویق دیگران گل انداخته بود.

آنا به سمتش اومد.

-نمیدونستم صدات انقدر قشنگ و جادوئیه که بتونی آهنگی رو به این زیبائی بخونی!

آهو از لحظه ای که اومده بود علیرام رو کنار پانیذ دیده بود و احساس خطر می کرد.

دوست نداشت علیرام جز خودش مال کس دیگه ای باشه. به سمت علیرام رفت.

-امشب کلاً منو فراموش کردی علیرام!

علیرام لبخند تصنعی زد. بارش برف زیاد شده بود. دلش می خواست با پانیذ زیر برف قدم بزنن.

-علیرام، حواست به من هست؟

-آره. چیزی گفتی؟

آهو خودشو لوس کرد و دست دور بازوی علیرام حلقه کرد.

-بریم برقصیم؟ از وقتی اومدم یک لحظه هم تنها نشدی!

علیرام بازوشو از توی دست آهو بیرون آورد.

-شب بلنده.

آهو بی میل و پر حرص سری تکان داد. خدمتکار کیک بزرگی آورد. عکس چهار نفره شون روی کیک خودنمائی می کرد.

موزیک ملایمی پخش شد. کادوها کنار میز چیده شده بود. علیرام و بن سان در کنار پدر و مادر کیک رو برش زدن.

صدای کف و سوت بلند شد. جوون ها دوباره برای رقص به وسط سالن رفتند و بزرگترها به سمت خلوت تر سالن روی آوردند.

پانیذ به سمت پنجره رفت. بارش برف از پشت پنجره هم زیبا بود. چراغ های پایه بلند باغ باعث شده بود تمام باغ روشن باشه.

آهو علیرام رو مجبور کرد تا باهاش برقصه اما تمام حواس علیرام پیش پانیذ بود.

تو فرصتی مناسب از جمع جدا شد و به سمت پانیذ رفت.

بوی ادکلن همیشگی علیرام تو بینی پانیذ پیچید و لبخندی روی لبهاش نشست.

به عقب برگشت. علیرام کمی سرش رو پایین آورد تا صورت پانیذ رو واضح ببینه.

-میدونستی بهترین تولد عمرم بود؟

-امشب؟

-آره.

-چطور؟

-چرا انقدر صدات قشنگه؟!

پانیذ خنده ی پر تعجبی کرد.

-الان این جواب سؤالم بود؟

-خودت نفهمیدی صدات باعث شد بهترین تولد بشه؟

نیش پانیذ شل شد. علیرام اخمی کرد.

-تو چرا انقدر کوتاهی؟

-نخیرشم، من کوتاه نیستم فقط بغلیم.

علیرام لبخند دندون نمائی زد.

-یعنی بغلت کنم؟

پانیذ مشت آرومی به بازوی علیرام کوبید.

-بچه پررو!

-خوب پس بغلی بودنت هم به درد من نمیخوره!

-مهم اینه من دوستتم.

علیرام سری تکان داد. پانیذ کمی به علیرام نزدیک شد.

-بریم تو باغ؟

پانیذ حرف دل علیرام رو زده بود.

-بریم.

پانیذ خوشحال به همراه علیرام از ساختمون بیرون اومدن. با باز شدن در سالن سوز و سرما به صورت هر دو خورد.

علیرام نگاهی به پانیذ انداخت.

-سردت میشه.

-نه نمیشه. بدو!

مچ دست علیرام و گرفت و به دنبال خودش کشید. روی سنگ فرش باغ ایستاد. هر دو دستش رو از هم باز کرد و چرخی دور خودش زد.

دونه های برف روی موهای مشکی همچون شبش نشست. علیرام با لبخند نگاهش رو به شیطنت های پانیذ دوخت.

-دلم برف بازی می خواد.

-پس باید شب رو اینجا بمونی تا صبح برف بازی کنیم.

چهره ی پانیذ تو هم رفت.

-ولی فکر نکنم مامان احازه بده.

علیرام چشمکی زد.

-اونش با من.

پانیذ با ذوق دستهاش و توی هم کرد. علیرام دست توی جیب کتش کرد و زنجیر و پلاکی که سفارش داده بود رو بیرون آورد و جلوی چشمهای پانیذ گرفت.

پانیذ با دیدن گردنبندی که دونه برف بود و مثل یه ستاره ی برفی می درخشید ذوق زده دست جلوی دهانش گرفت تا جیغی از شادی نکشه.

علیرام با دقت به حرکات پانیذ چشم دوخته بود.

-مال منه؟!

-مگه جز تو کسی هم اینجا هست؟

پانیذ نگاهی به باغ انداخت. وقتی از خلوتی باغ مطمئن شد، به سمت علیرام رفت.

روی پنجه ی پا بلند شد و آرام گونه ی ته ریش دار علیرام را بوسید.

جای لبهای پانیذ انگار هنوز هم روی گونه ی علیرام بود. دلش می خواست دست جلو می برد و پانیذ را محکم در آغوش می کشید اما تنها به لبخندی بسنده کرد.

پانیذ گردنبند رو گرفت.

-خیلی قشنگه!

-برگرد برات ببندم.

پانیذ پشت به علیرام قرار گرفت. موهای مشکی و بلندش را به یک سوی شانه هدایت کرد.

علیرام قفل زنجیر و بست و کمی به سمت سر پانیذ خم شد. بوی گل تمام مشامش رو پر کرد.

بار دیگر نفس گرفت و ریه هاش پر از عطر پانیذ شد. پانیذ به عقب چرخید. علیرام خونسرد دست در جیب شلوارش کرد.

پانیذ ابرو در هم کشید.

-چی شده تمشک؟

-من باید برات کادو می گرفتم نه اینکه تو شب تولدت برای من کادو بگیری.

-ولی تو کادوتو دادی. نمیدونی من چقدر اون آهنگ رو دوست دارم.

-حتماً ازش خاطره داری!

علیرام به یاد سمیرا افتاد. برعکس علیرام، سمیرا هیچ علاقه ای به این آهنگ نداشت.

پانیذ: منم این آهنگ و خیلی دوست دارم.

علیرام با یادآوری سمیرا کمی تو هم رفت.

علیرام: بریم داخل؟

پانیذ سری تکان داد و به همراه علیرام به داخل برگشتن. شب از نیمه گذشته بود و فامیل های نزدیک قصد رفتن نداشتند.

#ایران_تهران
#علیرام

آنا با عمه اش صحبت کرد و متقاعدش کرد تا پانیذ هم شب رو بمونه. با رفتن مهمان ها ویلا خلوت شد.

بزرگ ترها برای استراحت به اتاق هاشون رفتن و جوون ها هم دور شومینه کنار هم نشستند.

برف همچنان می بارید. پانیذ کنار آنا نشست. علیرام کنار بن سان و رو به روی پانیذ نشسته بود.

آهو به سمت علیرام رفت و کنارش جای گرفت. بن سان نگاهی بهم انداخت.

-خب، چیکار کنیم؟

یکی از دخترها گفت:

-پانتومیم بازی کنیم؟

همه موافقت کردند. یکساعتی رو پانتومیم بازی کردند و بعد از اون همه خسته به سمت اتاق هاشون رفتند.

علیرام وارد اتاقش شد. کنار پنجره ی سر تا سری اتاق ایستاد و نگاهش رو به تاریکی شب و بارش برف دوخت.

باز هم گذشته و خاطراتش به سمتش هجوم آورده بود. لحظه ای دلش خواست تا پانیذ کنارش بود.

برای اولین بار می خواست تا راجع به گذشته با کسی صحبت کنه. خسته از فکر کردن به گذشته به سمت تخت رفت تا شاید خواب کمی به ذهن خسته اش سر و سامان بده.

پانیذ روی تخت تک نفره ی اتاق مهمان دراز کشید. دستی روی زنجیر اهدائی علیرام کشید.

دلش می خواست کادوئی به علیرام بده. چیزی که با هر بار دیدنش علیرام یاد پانیذ بیوفته.

از فکری که به سرش زد لبخند روی لبهاش نشست.

#ایران_تهران
#پانیذ

یکماه از شب مهمونی می گذشت‌ و پانیذ دو بار دیگه علیرام رو دیده بود.

تمام این یکماه روی چیزی که می خواست کار کرده بود. دلش می خواست موقعی که نتیجه ی کارش رو به علیرام میده، واکنشش رو ببینه.

هوا سرد و ابری بود اما اثری از برف و باران نبود. پشت میز همیشگی نشست. برگهای گریخته از پائیز رو باد زمستانی به اینور و اونور می برد.

شال گردن قرمزش رو کمی به سمت صورتش کشید تا از سوزش بادی که بی رحمانه به صورتش می تاخت، بکاهد.

علیرام وارد کوچه شد. نگاه پانیذ به قد بلند و اورکت مشکی علیرام افتاد. رنگ مشکی باعث شده بود تا از همیشه قد بلند تر به نظر برسه.

با دیدن علیرام شوق عجیبی زیر پوستش دوید. علیرام با دیدن پانیذی که خودش رو تو هجمی از کت و شال گردن پوشانیده بود لبخند دلنشینی روی لبهاش نشست.

بخاطر مشغله ی کاری دو هفته می شد پانیذ و ندیده بود. باورش نمی شد انقدر دلتنگ دیدنش شده باشه.

با رسیدن علیرام به میز، پانیذ بلند شد.

-سلام رفیق، چطوری؟

علیرام ضربه ی آرومی روی دماغ قرمز شده از سرمای زمستانی پانیذ زد.

#ایران_تهران
#پانیذ

هر دو رو به روی هم نشستند.

علیرام: خوب یه جای دیگه می رفتیم.

پانیذ با سرتقی خاص خودش ابرو بالا داد.

-ولی من عاشق اینجام؛ تازه باید یه روز که برف بارید با هم بیاییم اینجا و دیزی بخوریم.

علیرام با خنده سری تکون داد و دستهای سرد پانیذ رو که روی میز به هم قلاب کرده بود میان دستهای پهن و مردونه اش گرفت.

کمی به سمت پانیذ خم شد.

-ولی من دلم نمی خواد تمشک کوچولو سرما بخوره.

-خیالت راحت، سرما نمیخورم.

علیرام نگاهی به دستهای پانیذ انداخت.

-اینا چرا انقدر کوچولوئن؟!

-فکر کنم اینا دستهای یه دختر باشه نه یه مرد!

علیرام یکی از دستهای پانیذ و توی دستش گرفت.

-ببین!

پانیذ میان تمام حس های خوبی که داشت خندید. علیرام لبخندی زد و آرام زمزمه کرد:

-چرا انقدر قشنگ می خندی؟!

گارسون با سینی چایی اومد.

-تو هوای سرد هیچ چیزی جای چایی رو نمی گیره، قبول داری؟

علیرام می دونست تنها جائی که چایی دوست داشت وقت هایی بود که همراه پانیذ بود.

علیرام: آخر هفته میریم اسکی؛ میای؟

-باید ببینم مامان اجازه می ده یا نه.

-مانی و آنا هم میان. فکر کنم آنا بیاد اجازه بگیره خیال مامانتم راحت میشه.

پانیذ ریز خندید.

-خوب مامانمو شناختی!

-پس آخر هفته ات با من.

پانیذ به معنای موافقت سری تکان داد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا