رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 25

0
(0)

#ایران_تهران
#پانیذ

بعد از خوردن صبحانه، بن سان نگاهی به هممون انداخت.

-فکر کنم هوا برای فیلمبرداری عالی باشه.

همه موافقتشون رو اعلام کردن. به اتاق برگشتم و کت مشکی کوتاهم رو به همراه شال مشکی سرم کردم. نگار دستی به صورتم کشید.

ابر تمام آسمون رو گرفته بود و باران نم نم شروع به باریدن کرد. هوا کمی سوز داشت. همه چیز برای فیلمبرداری آماده بود.

باید زیر باران توی گندم زار قدم می زدم. بن سان روی تراس ایستاده بود و هر دو دستش و دو طرف نرده های سفید تراس گذاشته بود.

نگاهشو بهم دوخت. دستم و روی خوشه های گندم کشیدم. از لای گندم زار بیرون اومدم و سمت چمدون کوچکم که روی سنگفرش خروجی گذاشته بودم رفتم.

رعد و برقی زد و باران شدید شد. سر بلند کردم و نگاه آخرم و به بن سان که هنوز روی تراس ایستاده بود دوختم.

دسته ی چمدون رو گرفتم. صدای چرخ های چمدون روی سنگ ریزه ها بلند شد.

همزمان بن سان از نرده ها فاصله گرفت. در باغ و باز کردم. با صدای دست زدن بچه ها بالاخره بعد از چندین بار تکرار و تمرین، کلیپ همون چیزی از آب دراومد که بن سان می خواست.

صدای هیوا بلند شد.

-پانیذ تو خیس شدی.

بی توجه به هیوا به سمت گندم زار که حالا باران کاملاً خیسشان کرده بود دویدم.

لای گندم زار خزیدم و با ذوق دستهامو باز کردم و چرخی لای گندمها زدم.

#ایران_تهران
#پانیذ

احساس کردم چیزی سرد دور مچ پام پیچید. هوا کاملاً ابری بود و لای گندم زار اونقدری روشن نبود تا ببینم چیه.

به هوای اینکه احتمالاً خوشه ای گندمه، بی توجه قدمی برداشتم. با سوزش شدید کشاله ی رانم خم شدم که نگاهم به مار بزرگی افتاد.

نمیتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم. میخواستم فریاد بزنم اما انگار دستی جلوی دهنم رو گرفته بود و اجازه نمیداد هیچ کاری انجام بدم.

سوزش پام اونقدری زیاد و کشنده بود که حس می کردم روح از بدنم داره جدا میشه. مار لای گندم ها خزید.

نفسم بالا اومد و جیغی کشیدم. میخواستم بلند شم اما بدنم هیچ حسی نداشت. دست و پاهام سرد شده بود.

بغضی تو گلوم نشست. شدت باران زیاد شد. دستم روی پام بود و از شدت درد به خودم می پیچیدم اما نمی تونستم از روی زمین بلند شم.

سایه ای بالای سرم احساس کردم. سر بلند کردم که نگاهم به علیرام افتاد.

انگار متوجه شد حالم خوب نیست. کمی به سمتم خم شد.

-حالت خوبه؟

با صدایی که داشت بیحال می شد و می لرزید لب زدم:

-مار!

#ایران_تهران
#پانیذ

همین یه حرف کافی بود تا روی دو پا با فاصله ای کم کنارم بشینه.

-چی گفتی؟! فشار دستم روی پام زیاد شد.
-مار.

نگاهش به دستم که روی پام بود افتاد.

-مار نیش زد؟

دیگه حال نداشتم.

سری تکان دادم. ضعف داشت همه ی بدنم رو می گرفت و سرما وارد سلول هام می شد.

خم شد و دستش رو زیر زانوهام گذاشت و از زمین بلندم کرد.

حتی توانائی اینکه دستمو بالا بیارم و لباسش رو چنگ بزنم هم نداشتم.
صداش بلند شد.

-من نمیدونم برای چی باید لای گندم ها بری اونم تنهایی!

در سالن رو باز کرد و فریاد زد.

-بن سان قیچی و کمک های اولیه با یه چاقوی تیز برام بیار تو اتاقم، زود باش.

انگار همه شوکه شده بودند و نگاه ها به ما دو تا بود.

بن سان: چی شده داداش؟ پانیذ چشه؟
اومد نزدیک و چشمش که بهم خورد گفت : چرا رنگ به رو نداره؟ اتفاقی افتاده؟
روی تخت نرمی فرود اومدم.

-علیرام! -مار نیشش زده.

صدای جیغ دخترها بلند شد.

بن سان: بریم بیمارستان.

-تا بریم بیمارستان زهر وارد کل بدنش میشه. باید اول زهر رو خارج کنم.

صدای هق هق هیوا روی مخم بود.

حس کردم پاچه ی شلوارم پاره شد. دیگه توانائی باز نگهداشتن چشمهام رو نداشتم.

با احساس چیز گرمی روی پام چشمهام روی هم افتاد.

#ایران_تهران
#علیرام

علیرام نگاهی به بقیه که نگران دور تخت ایستاده بودند انداخت.

-همه از اتاق برید بیرون. بن سان، آوردی چیزایی که می خواستم؟

بن سان به سمت علیرام رفت. نگاهش و به صورت عرق کرده و رنگ پریده ی پانیذ افتاد. اتاق خالی شد.

بن سان با نگرانی رو کرد به علیرام.

-چیزیش نشه داداش؟

علیرام با دقت پاچه ی شلوار پانیذ و پاره کرد.

-نگران نباش، نمیشه.

نگاهش و از پای سفید پانیذ گرفت و با دقت نوک تیز چاقو رو روی قسمتی که ملتهب بود فرو کرد. با باز شدن و جاری شدن خون لبهاش و روی زخم گذاشت و مکید.

هر چند لحظه میکی به زخم می زد و توی ظرف کنارش تف می کرد. بالاخره بعد از چند دقیقه کارش تموم شد.

سر بلند کرد. اخمی میان پیشانی پانیذ نشسته بود. لحظه ای دلش به حال دخترک سوخت.

بن سان: چرا بهوش نمیاد؟

-ضعف کرده. باید برسونیمش بیمارستان. میرم ماشین و روشن کنم؛ تو بیارش.

علیرام از اتاق خارج شد. بقیه به سمت اتاق هجوم آوردن. بن سان پانیذ رو بغل کرد.

-باید برسونیمش بیمارستان.

هیوا به دنبالش راه افتاد.

-منم باهاتون میام.

بن سان پانیذ و روی صندلی عقب خوابوند. هیوا کنارش قرار گرفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا