رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 24

0
(0)

#ایران_تهران
#علیرام

نگاهش به صفحه ی لب تاپش بود و تمام فکرش درگیر مراسم فستیوال یلدا. بن سان وارد اتاق شد.

-غرق نشی!

-شنا بلدم.

خودشو روی تخت پرت کرد.

-چیکار می کنی؟

-دارم رو طرح مراسم کار می کنم.

-آخر هفته میای بریم مزرعه؟

لب تاپ رو بست و نگاه خسته اش رو به بن سان دوخت. دستی به چشمهاش کشید.

-من برای چی باید بیام؟

-چون ما قراره شب اونجا بمونیم.

-خوب بمونید.

-نه، نشد دیگه؛ من بدون تو خوابم نمی بره.

-پاشو جمع کن برو اتاقت میخوام استراحت کنم، خسته ام.

-بیا تو بغل خودم تا خستگیت رو بگیرم.

کوسن و پرت کرد سمتش.

-پاشو کم مزه بریز.

-من جدیم علیرام، آخر هفته توام میای حال و هواتم عوض میشه.

-مگه زوره؟

-شک داری؟

-باید فکرهامو بکنم.

بن سان بلند شد.

-پس آخر هفته آماده باش که بریم بترکونیم.

پیراهنش رو درآورد و روی تخت طاق باز دراز کشید.

-در هم پشت سرت ببند.

بن سان شب بخیری گفت و از اتاق خارج شد. علیرام هر دو دستشرو زیر سرش قلاب کرد و نگاهش رو به سقف اتاق دوخت.

دو سال میشد رفته بود اما هنوز خاطراتش زنده ان. انگار همین دیروز بود! آهی کشید و به پهلو شد.

باید فراموش می کرد تمام گذشته ای که گریبانش رو گرفته بود.

#ایران_تهران
#پانیذ

شماره ی هیوا رو گرفتم.

-بنال.

-درد و بنال، بی ادب! آماده ای؟

-آره خیلی وقته.

-باشه الان میایم دنبالت.

خداحافظی کرد. گوشی رو قطع کردم. مامان با کلی خوراکی وارد اتاق شد.

-مامان جنگ که نمیخوام برم اینهمه خوراکی آوردی!

-پانیذ، دیگه نصیحت نکنم، خودت حواست به خودت باشه.

-چشم. دیدی که هیوام قراره بیاد؛ دیگه دل نگران چی هستی خوشگل خانوم؟

نگرانی مامان و درک می کردم. بغلم کرد.

-برو، مراقب خودت باش.

بوسه ای روی گونه اش زدم و کوله ام رو برداشتم. نگار قرار بود بیاد دنبالم. با صدای بوق ماشین از خونه بیرون اومدم.

نگار و شاهرخ تنها بودند. آدرس هیوا رو دادم و میسکال انداختم تا بیاد بیرون.

هیوا مثل همیشه با نیش باز سوار ماشین شد و با شاهرخ و نگار احوالپرسی کرد.

شب رو قرار بود اونجا بمونیم و فردا فیلمبرداری رو شروع کنیم. بالاخره بعد از طی کردن مسافتی رسیدیم.

شاهرخ با ماشین وارد شد. چراغ های پا کوتاه تمام باغ رو روشن کرده بود. هیوا با دهن باز به اطراف نگاهی انداخت.

-وااای چه گندم زاریه اینجا … تا حالا اینهمه گندم از نزدیک ندیده بودم!

سقلمه ای به پهلوش زدم.

نگار: فکر کنم همه اومدن.

#ایران_تهران
#پانیذ

هیوا کنارم قرار گرفت.
-خدائی خیلی جای قشنگیه.
-اوهوم، منم وقتی برای اولین بار دیدم خیلی خوشم اومد.
وارد سالن شدیم. همه ی بچه ها اومده بودن. با همه سلام و احوالپرسی کردیم. هیوا رو معرفی کردم.
بن سان: تا شب نشده بریم آتیش روشن کنیم یه چائی آتیشی بخوریم.
همه موافقتمون رو اعلام کردیم. بچه ها لباس عوض کرده بودند. همراه هیوا وارد اتاق دخترها شدیم.
هودی قرمز رنگی همراه با شلوار مشکی پوشیدم و از ساختمون بیرون اومدیم. سر و صدای بچه ها از ته گندم زار به گوش می رسید.
غروب آفتاب از پشت خوشه های گندم تصویر قشنگی ایجاد کرده بود.
شاهرخ و بن سان آتیش روشن کردن و کتری گلی رو روی آتیش گذاشتند. مهران فیلمبردار گروه بود.
-نفری یه شعر بخونیم؟
همه موافقت کردن. اول بن سان تیکه شعری خوند. هوا داشت سرد می شد. شاهرخ و نگار با هم خوندند. نوبت به من رسید.
نگار: نوبتیم باشه نوبت پانیذه.
گیتار رو از بن سان گرفتم. شعله های آتیش با چوبی که بن سان گذاشت زیاد شد و جرقه های سوختن چوب ها سمفونی قشنگی ساخته بود.
همیشه عاشق آهنگ الهه ی ناز بودم. دستم روی سیم های گیتار نشست و شروع به خوندن کردم.

#ایران_تهران
#علیرام

با ریموت همراهم در آهنی بزرگ رو باز کردم. اصلاً حوصله ی شلوغی رو نداشتم اما باید بخاطر بن سان می اومدم.

ماشین و کنار بقیه ی ماشین ها پارک کردم و پیاده شدم. خواستم به سمت ساختمون برم اما با شنیدن صدای ظریف دخترونه ای که به طرز عجیبی آهنگ الهه ی ناز رو می خوند ناخواسته به سمت صدا کشیده شدم.

دلم می خواست بدونم این صدای پر از آرامش که به این زیبایی داره این آهنگ رو میخونه مال کیه؟

نگاهم به جمع دوستانه ی بن سان افتاد که دور آتیش نشسته بودند. اولین چیزی که جلب توجه می کرد تضاد هودی قرمزش با رنگ موهای مشکیش بود.

انگشت های ظریف و کشیده اش روی سیم های گیتار ماهرانه بالا و پایین می شد. حتماً هم خوان جدید بن سانه!

با تموم شدن آهنگ و صدای دست زدن سر بلند کرد. نگاهم به خاله ریزه افتاد. باورم نمی شد انقدر خوب بتونه بنوازه و بخونه!

همه داشتن تحسینش می کردن. با صدای بن سان که با نام می خواندم، توجه بقیه بهم جلب شد. به ناچار به سمتشون رفتم.

احوالپرسی کردم و کنار بن سان نشستم. شاهرخ کتری گلی رو برداشت و برای همه چائی ریخت.

هوا کاملاً تاریک شده بود.

#ایران_تهران
#پانیذ

هیوا طوری که کسی نشنوه تو گوشم پچ پچ کرد.

-جل الخالق، اینا چقدر شبیهه هم هستن!

-ناسلامتی دوقلوئن!

-میدونم ولی خیلی زیادی شبیه هم هستن.

-هیسس، الان می فهمن. انقدر نگاش نکن، از اون پرروهای روزگاره.

-نکنه ترکشش بهت خورده؟

-عمراً.

-آره جون عمه ات؛ از این عمراً گفتنت معلومه.

علیرام سر بلند کرد و لحظه ای نگاهش به ما افتاد. آروم به پهلوی هیوا زدم تا ساکت باشه. نگار بلند شد.

-دخترا بریم برای شام یه چیزی درست کنیم.
همه بلند شدیم و به سمت ساختمون به راه افتادیم.

صدای جیرجیرک ها از گوشه و کنار گندم زار به گوش می رسید. دلم می خواست بعد از شام از سکوت گندم زار استفاده کنم.

وارد آشپزخونه شدیم. نگار پیشنهاد داد تا املت درست کنیم. هیوا رفت تا ظرف ها رو بگیره. همراه نگار گوجه ها رو ریز کردیم. ارغوان کلاً وارد آشپزخونه نشد.

هیوا سفره رو وسط سالن پهن کرد. ارغوان به خودش زحمت داد تا بره پسرها رو صدا کنه. با رفتنش نگار گفت:

-چه عجب خانوم بلند شد!

خنده ام گرفته بود.

-عزیزم بخند … چیه نگهش داشتی؟

نیشم شل شد. شاهرخ وارد آشپزخونه شد.

-به به خانومم چیکار کرده!

-تنها خانومت؟

شاهرخ با خنده گفت:

-با دستیاراش.

-من میرم، بقیه کارها رو خودت با خانومت بکن.

-بابا شوخی کردم. کجا میری؟

خندیدم و به سمتش برگشتم که محکم به کسی خوردم.

#ایران_تهران
#پانیذ

سر چرخوندم اما نگاهم فقط به لباسش افتاد. مجبور شدم سر بلند کنم که نگاهم به علیرام افتاد. قدمی به عقب برداشتم.

-ببخشید.

بی هیچ حرفی کامل وارد آشپزخونه شد. کنار هیوا سر سفره نشستم. شام با بگو بخند خورده شد. ظرف ها رو تو ماشین چیدیم.

هر کس به سمت ولو شد. هیوا چون عادت نداشت تا دیروقت بیدار بمونه، شب بخیری گفت و به سمت اتاق دخترها راه افتاد.

هر کسی یه گوشه مشغول کاری بود. لیوان چائیم رو برداشتم و از ساختمون بیرون اومدم. روی پله های ورودی ساختمون نشستم.

ماه پشت ابرها گیر کرده بود و هراز گاهی ابرها که کنار می رفتن ماه نمایان می شد.

بچه ها هنوز تو سالن نشسته بودند. شب بخیری گفتم و وارد اتاق شدم. روی تشک کنار هیوا دراز کشیدم. خیلی زود خوابم برد. با تکون های دستی چشم باز کردم.

-هوم؟

-هوم و درد! پاشو، انگار خونه ی خاله اش اومده! همه بیدار شدن.

-باشه، تو برو لباس عوض کنم میام.

-نخوابیا!

-باشه.

با رفتن هیوا به ناچار بلند شدم. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. هوا ابری بود و مثل اینکه طبق قرارمون و پیش پیش باران در راه بود.

پلیور سفیدی پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. در سالن باز شد و علیرام با حوله ی کوچیکی دور گردنش وارد شد.

مشخص بود که از ورزش برگشته.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا