رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 17

0
(0)

#ایران_تهران
#ویدیا

نگاهش و از پنجره به بارش باران پائیزی دوخت. از لحظه ای که شنیده بود شاهو قراره برگرده، گذشته مثل یه تراژدی مدام جلوی چشمهاش به نمایش در می اومدن.

ساشا وارد اتاق شد. تمام حالتهای ویدیا رو می شناخت و می دونست که بابت برگشت شاهو نگرانه.

پشت سر ویدیا قرار گرفت و دستش رو دور بازوش حلقه کرد.

-دیروقته، نمیخوای بخوابی؟

ویدیا با عشق سر بر سینه ی ساشا گذاشت.

-از آینده می ترسم.

ساشا فشاری به بازوی ویدیا وارد کرد.

-نه من اون ساشای بی دست و پای قدیمم نه شاهو اون آدم سابق! دیگه اجازه نمیدم کوچک ترین چیزی باعث درد و رنج تو بشه؛ اینو بهت قول میدم.

ویدیا با صحبتهای ساشا کمی آروم شد اما باز هم ته قلبش دل نگران بود و همین باعث می شد تا به برگشت شاهو خوشبین نباشه.

ساشا برای اینکه حواس ویدیا رو پرت کنه گفت:

-این دو تا نره غول هم بزرگ شدن؛ دیگه باید به فکر زن باشیم براشون.

ویدیا از ساشا فاصله گرفت.

-دیگه مثل قدیم نیست که بخوایم براشون زن انتخاب کنیم.

ساشا مچ دست ویدیا رو گرفت و نرم سمت خودش کشید.

-اما من از اون دسته بچه های تخس قدیمم که خودم با میل خودم انتخاب کردم.

ویدیا سر بلند کرد و نگاهش رو به دو گوی نمدار دوخت. چقدر این مرد براش جذاب بود!

#ایران_تهران
#پانیذ

مامان با اخم از روی مبل بلند شد.

-دیگه اصرار نکن پانی.

نگاهی به بابا که سکوت کرده بود انداختم.

-بابا، شما یه چیزی بگو.

در سالن باز شد و پیمان اومد داخل.

-چه خبره؟

مامان: از خواهرت بپرس!

پیمان سؤالی نگاهی بهم انداخت. من و منی کردم.

-من میخوام برم با آقای زرین کار کنم.

-زرین؟!

-همین پسرخاله ی نامزد آنا.

-دقیقاً بری چیکار کنی؟!

-بابا این همه درس خوندم … من عاشق موسیقیم.

-حرفشم نزن!

پامو زمین کوبیدم.

-یعنی چی حرفشم نزنم؟ من حق انتخاب ندارم؟! بابا شما یه چیز بگو دیگه؛ بعدشم، اینا آشنا هستن.

پیمان: برو برام چائی بیار.

بغض تو گلوم نشست و اشک توی چشمهام حلقه زد. با حرص روی مبل نشستم.

-خودت برو بریز.

-باشه میرم میریزم ولی حق نداری پاتو از این در بیرون بذاری!

سریع بلند شدم.

-یعنی جای امیدی هست؟

نگاهم و مظلوم بهش دوختم. صدای مامان بلند شد.

-هیچ راهی نیست پانی خانوم! خودتم که گربه ی شرک بکنی فایده نداره.

-ایرادش چیه؟

مامان سکوت کرد. به سمت آشپزخونه راه افتادم. میدونستم پیمان جواب اوکی بده مامان و بابا دیگه حرفی ندارن. به سالن برگشتم و سینی چائی رو روی میز گذاشتم.

-اصلاًپیمان خودش همراهم بیاد. اگر محیطش خوب نبود قول میدم نرم.

بابا سکوتش رو شکست.

-با این حرف پانیذ موافقم.

مامان: قول دادی اگر خوب نبود دیگه اصرار نکنی!

با ذوق پریدم بالا.

-آره، آره.

#ایران_تهران
#ویدیا

ویدیا نگاه نگرانش رو به ساشا دوخت.

-یعنی تا اخر هفته شاهو قراره برگرده ایران؟!

ساشا دستهای ویدیا رو توی دست گرفت. بهش حق میداد چون کابوس گذشته فراموش نشدنی بود.

-به من نگاه کن ویدیا … من هستم، دیگه هیچ چیز مثل گذشته نیست.

علیرام وارد سالن شد.

-کی قراره بیاد؟

ساشا و ویدیا نگاهی بهم انداختن. هیچ کدوم نمی دونستن چی باید بگن و این مکث و تعلل رو علیرام احساس کرد. لبخندی زد.

-من میرم شرکت.

به سمت خروجی سالن به راه افتاد.

-علیرام وایسا، من امروز ماشین ندارم.

-زود باش، دیرم شد.

هر دو خداحافظی کرده از خونه خارج شدند.

-امروز پانیذ قراره بیاد استودیو.

-خب!

-همینطوری؛ گفتم بدونی.

-والا تو شوق دیدن داری، به من داری آمار میدی؟

بن سان جلوی استودیو پیاده شد.

-یادت نره بیای دنبالم، من ماشین ندارم.

-مگه راننده ی شخصیتم؟

بن سان ابرو بالا انداخت.

-نه، داداشمی.

علیرام سری تکان داد. بن سان به سمت استودیو رفت. ماشین و جلوی شرکت به راننده سپرد و وارد شد.

-آقای زرین، امروز با آقای نهاوندی جلسه دارید.

-باشه، آقای نهاوندی اومد بهم اطلاع بدین.

وارد اتاق شد و نگاهی به پرونده های روی میز انداخت. با اطلاع منشی به سمت اتاق کنفرانس به راه افتاد.

وارد اتاق شد اما با دیدن ماریا نهاوندی ابروئی بالا انداخت. ماریا لبخند به لب بلند شد.

-سلام جناب زرین. پدر کاری براش پیش اومد و نتونست بیاد. به جاش من اومدم، ایرادی که نداره؟

#ایران_تهران
#پانیذ

نگاه آخرمو توی آینه ی قدی اتاق انداختم. شلوار آبی تیره با تیشرت سفید و کالج های سفید همراه با کت کوتاه. پیمان وارد اتاق شد.

-نمیخوای بریم؟ من باید برم مغازه.

کوله ام رو برداشتم و با ذوق از اتاق بیرون اومدم.

-بریم، بریم.

پیمان نیم نگاهی بهم انداخت و با رضایت نگاهش رو گرفت. ماشین و کوچه ی کناری استودیو پارک کرد و با هم به سمت ساختمون بزرگ و شیکی راه افتادیم.

حس عجیبی داشتم و از اینکه میخواستم برای اولین بار کاری که خودم دوست دارم رو شروع کنم، هیجان داشتم.

بن سان با دیدنمون به سمتمون اومد و با پیمان دست داد.

-سلام، خیلی خوش اومدین.

پیمان با دقت نگاهی به اطراف انداخت. بن سان شروع به تعارف و صحبت کرد.

پیمان کمی صحبت کرد و بلند شد. سؤالی نگاهش کردم.

-میتونی بمونی.

نیشم شل شد. دلم میخواست بپرم و محکم بغلش کنم. انگار از نگاهم فهمید که گفت:

-سعی کن سنگین باشی!

-چشم.

خداحافظی کرد. با رفتنش بن سان رو کرد بهم.

-فکر کنم داشتن خواهر حس خوبی داشته باشه؛ اینکه نگرانش باشی، هواشو داشته باشی.

لبخندی زدم.

-داشتن برادر هم همونقدر خوبه.

-بفرمائید بریم سر اصل مطلب. کمی از خودت بگو و اینکه رشته ات چیه؟

-من موسیقی خوندم و امسال، سال آخرم.

-پس هم رشته هستیم و اینم یه پوئن مثبت دیگه برای یه همکاری مداوم!
من قبل از بیرون دادن هر آهنگم اول یه تیزر کوتاه ازش پخش می کنم.

#ایران_تهران
#پانیذ

-چون تو خودت سررشته تو موسیقی داری، خودش پوینت مثبت برای یه کار خوب و تر و تمیزه. من تا سه ماه دیگه آلبوم جدیدم رو قراره راهی بازار کنم.

بعد از تموم شدن حرف های بن سان و شوق پنهانی که داشتم بالاخره از استودیو دل کندم و بعد از خداحافظی از بن سان و بقیه، از استودیو زدم بیرون.

به معنای واقعی توی پوست خودم نمی گنجیدم. باورم نمی شد … آرزوم بود بعد از تموم شدن درسم تو رشته ای فعالیت کنم که بهش علاقه دارم.

هوای مرطوب پائیزی رو با ولع بلعیدم. با صدای زنگ گوشیم دست تو جیبم کردم. با دیدن شماره ی هیوا لبخند دندون نمائی زدم و تماس رو وصل کردم.

-گور به گور شده کجائی، ها؟ بدون من کجا رفتی؟

-سلام عشقم.

-درد و عشقم … مرض و عشقم … کدوم گوری؟!

-وای، منم دلم برات تنگ شده.

-پانیذ، انقدر من و حرص نده!! کجایی؟

-اوووم، من جلو استودیوی جناب بن سان زرین!

-خل شدی؟؟ اونجا چیکار می کنی؟! نکنه رفتی اعتراف به عشق کنی!!

-عشق کیلو چنده؟ برات خبر دارم، چه خبرهائی!

-برات خواستگار اومده؟

-هیوا قطع می کنما!!!

-باشه بابا، بنال.

-بیا جلو خونه دنبالم هم با هم بریم دانشکده هم من برات همه چی رو تعریف کنم.

-جهنم و ضرر! آماده باش.

سریع یه ماشین گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم. با ورودم مامان سؤالی نگاهم کرد. با ذوق پریدم تو بغلش.

-بسه، کمتر تف مالیم کن!
-وای مامان، نمیدونی که چقدر خوشحالم!

-چی شد؟

-پیمان که راضی بود.

-خب خدا رو شکر.

-من برم آماده شم؛ الان هیوا میاد دنبالم.

#ایران_تهران
#علیرام

-خیلی خوش اومدین.

ماریا دستش و سمتم دراز کرد.

-پدر دوست داشت تا من بیام. گفت اینطوری برای شروع کار جدید بیشتر با هم آشنا میشیم.

سری تکون دادم و روی صندلی رو به روش نشستم.

-حال پدر چطوره؟

-خیلی سلام رسوند. اینم پرونده هایی که خواسته بودین.

نگاهی به پرونده ها انداختم. با اطمینان کامل پوشه رو بستم. نگاههای خیره ی ماریا اذیتم می کرد. سر بلند کردم.

-ممنون، همه چی واضح و کامله.

ماریا با غرور و طنازی پا روی پا انداخت. نگاه خیره اش هنوز روم بود.

-این اطمینان رو بهت میدم که از همکاری با من و پدر پشیمون نمیشی.

علیرام بلند شد.

-من باید به جلسه بعدی برسم. قرار ملاقات بعدی رو به مشاور میگم تا باهاتون ست کنه.

ماریا که دوست نداشت به این زودی بره، بی میل از روی صندلی بلند شد. علیرام خداحافظی کوتاهی کردو از اتاق بیرون اومد. نفسش رو آسوده بیرون داد و به سمت اتاقش به راه افتاد.

-خانم منشی، جلسه ی بعدی چه ساعتی هست؟

منشی به دنبال علیرام وارد اتاق شد.

-هفته ی آینده یه فشن شو توی جردن داریم برای معرفی لباسهای پاییزی. تا چند دقیقه ی دیگه طراح ها و مشاور برگزاری مراسم تشریف میارن.

-خوبه، اومدن خبرم کن.

منشی از اتاق بیرون رفت. شماره ی بن سان رو گرفت.

-جونم داداش؟

-کجایی تو؟

-استودیو!

-پاشو بیا، دست تنهام. اون دختره حتما دوباره کاشتت و نیومده!

صدای شاد بن سان تو گوشی پیچید.

-برعکس، همین یکساعت پیش اینجا بود. قرارداد همکاری رو هم بستیم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا