رمان موژان من

رمان موژان من پارت 16

5
(1)
هم از رفتارش متعجب شده بودم هم ذوق کرده بودم . لبخندی روی لبم نشوندم و از ماشین پیاده شدم . دستم و توی دستش گرفت نگاهی بهش کردم ولی اون نگاهش به جلو بود . سرم و به سمت مخالف گردوندم و لبخندم عمیق تر شد . 
یکی از تختای رستوران و انتخاب کردیم و بیرون نشستیم . هوا سرد بود ولی نه جوری که نشه بیرون نشست . رادمهر اول چای سفارش داد تا گرم بشیم . نگاهی بهم کرد و گفت :
– سردت که نیست . 
– نه هوا خوبه . تو سردته ؟ 
– نه منم سردم نیست . 
دوباره ساکت شدیم . این سکوت معذبم میکرد . دوست داشتم چیزی بگه . ولی هیچ کدوم قصد نداشتیم این سکوت و بشنویم. سینی سفارشاتمون و برامون آوردن . برای جفتمون چای ریختم و جلوش گذاشتم . تشکری کرد . دوباره داشت سکوت بینمون میفتاد که گفت :
– توی ویلا یکم تند رفتم . خودم میدونم . 
نگاهش کردم و گفتم :
– منم مقصرم . نباید احسان و دعوت میکردم . 
– ولی میخواستم بدونی که کارایی که من کردم ترحم نبود ! 
نگاهم با نگاهش تلاقی کرد گفتم :
– پس اگه ترحم نبود چی بود ؟ 
انگار نمیتونست همه چی رو راحت بگه براش سخت بود گفت :
– این سوالت و بعدا جواب میدم . 
– بعدا یعنی کی ؟
لبخند زد و گفت :
– هر وقت تصمیم قطعی گرفتی . 
میخواستم بهش بگم که من تصمیمم و گرفتم ولی سکوت کردم . 
نگاهی به اطرافم انداختم اکثر کسایی که تختارو اشغال کرده بودن دختر و پسرای جوون بودن که با فاصله های کم کنار هم نشسته بودن . به حالشون غبطه خوردم . ولی حرفی نزدم . 
کم کم داشتم لرز میکردم از سرما رادمهر نگاهی بهم کرد و گفت :
– سردته ؟
– یکم . 
خندید و گفت :
– یکم ؟ دندونات داره به هم میخوره . 
سعی کردم لبخند بزنم . ولی واقعا سردم بود . اور کتش و در آورد و بهم داد گفت :
– میخوای بریم تو بشینیم ؟
– نه همینجا راحتم . 
دوباره سکوت کردیم این بار رادمهر سکوت و شکست و گفت :
– همیشه وقتی بچه بودم فکر میکردم مثل آدمای عادی بزرگ میشم و درس میخونم و بعد عاشق میشم بعدش ازدواج میکنم و بچه دار میشم . ولی فکرم غلط از آب در اومد . البته فقط قسمت عاشق شدن و ازدواج کردنش ! 
اخمام تو هم رفت گفتم :
– این خوبه یا بد ؟
لبخندی زد . فاصلش و باهام کم کرد و درست کنارم نشست نگاهی بهم کرد . نگاهش پر از حرفای نگفته بود . دیگه خبری از اون رادمهر مغرور خشک نبود . دیگه نگاهش بی تفاوت نبود . خیلی مهربون بود گفت :
– حاضر نیستم این هیجان و از دست بدم و به همون افکار کسالت آور خودم بچسبم ! 
پس این یعنی خوبه ! من یه جوریم شده بود یا لحن اون یه چیزیش بود ؟ سرم و روی شونش گذاشتم و گفتم :
– به خاطر به هم خوردن عروسیمون میبخشیم ؟ 
دستش و دورم حلقه کرد و گفت :
– تو کاری نکردی که من بخوام ببخشم . 
دلم میخواست تا آخر عمرم توی همون حالت بمونم . نمیدونم چقدر طول کشید که صدای آروم رادمهر و کنار گوشم شنیدم :
– خانومی خوابیدی ؟
چقدر لحن صداش دلنشین بود . آروم گفتم :
– بیدارم . دارم فکر میکنم . 
– به چی ؟
خندیدم و مثل خودش گفتم :
– جواب این سوال و بعدا میدم . وقتی که تصمیمم و گرفتم . 
من و بیشتر به خودش فشرد . 
بعد از چند ساعت که اونجا نشستیم بالاخره شام و سفارش دادیم و خوردیم . بعد با هم سوار ماشین رادمهر شدیم و به سمت خونمون رفتیم ! اونجا دیگه خونه ی ما بود ! 
از ماشین پیاده شدیم و داخل رفتیم . رادمهر چمدونم و داخل اتاق رویاهام ! گذاشت و معذب و دستپاچه گفت :
– خوب اگه کاریم داشتی من توی اتاقمم . 
دلم میخواست کنارم باشه . انگار خودشم همین و میخواست چون برای رفتن دل دل میکرد . زبونم نمیچرخید که بهش بگم بمون . ازش تشکر کردم و اون رفت . پیرهن خواب کوتاهم و پوشیدم و سعی کردم بخوابم ولی مدام غلت میزدم . خوابم نمیبرد . تصمیم گرفتم به اتاقش برم . هی به خودم نهیب زدم ” نرو حالا چه فکری روت میکنه آخه ؟ ” ولی شونه هام و بالا انداختم خودش گفته بود اگه کارش داشتم برم اتاقش ! با این فکر تصمیمم و گرفتم . اول خواستم لباسم و عوض کنم ولی بعد شیطون تو جلدم رفت و بیخیال لباس عوض کردم شدم پتوم و دورم پیچیدم و از اتاق اومدم بیرون . بدون اینکه در بزنم وارد اتاقش شدم . به پهلو گوشه ی تخت خوابیده بود . جلو رفتم و بدون اینکه بیدارش کنم خودم و گوشه ی تخت یه نفرش جا کردم . چشماش و باز کرد با دیدنم تعجب کرد و گفت :
– مُوژان اینجا چیکار میکنی ؟
– خوابم نمیبرد اونجا . 
لبخندی زد و گفت :
– رو این تخت که جفتمون جامون نمیشه . یهو میفتیم پایین . 
گفتم :
– من که جام شد . 
با این حرفم خندید و دستش و دورم حلقه کرد گفت :
– پس منم نگهت میدارم که نیفتی . فقط محض احتیاط ! 
لبخندی روی لبم نشست . سرم و روی سینش گذاشتم و خیلی زود خوابم برد . 
فصل بیست و سوم 
2 هفته از چهلم مامان و بابا میگذره . تونستم تا حدودی با نبودنشون کنار بیام . تنها چیزی که ازشون دارم خاطره هاشونه . هنوزم توی خونه ی رادمهرم . البته هنوز روابطمون مثل زن و شوهرای واقعی نشده ! هنوزم بعضی وقتا سر چیزای کوچیکی با هم بحث میکنیم ولی هر چی که میگذره شناختمون نسبت به هم بیشتر میشه . دیگه جفتمون میدونیم که نسبت به چه چیزایی حساسیم و سعی میکنیم که این حساسیت و تحریک نکنیم . رادمهر همچنان حرفی از علاقش بهم نزده . به قول خودش گذاشته که من تصمیماتم و بگیرم . نمیدونم چرا هر وقت میخوام بهش تصمیمم و بگم یه اتفاقی میفته و مجبور میشم به بعد موکولش کنم . ولی از توی نگاهش میخونم که چندان بی علاقه نیست بهم . 
توی این مدت احسان مدام سعی میکرد یه جوری باهام سر صحبت و باز کنه ولی حقیقتش از چیزی که قرار بود بشنوم وحشت داشتم . حتی 1 لحظه هم از رادمهر جدا نمیشدم . چون میدونستم تا زمانی که کنار رادمهر باشم طرفم نمیاد . 
توی مراسم چهلم وقتی دوستای رادمهر اومدن تا بهم تسلیت بگن بینشون سامان رو هم دیدم . یهو یاد چند سال پیش افتادم که چقدر سوگند از سامان خوشش میومد و همش کنار هم بودن . البته سوگند آدمی نبود که تو خط دوستی باشه نمیدونم چی شد که یهو از هم جدا شدن و دیگه خبر خاصی نشد ! البته اون موقع ها انقدر فکرم درگیر احسان بود که به چیزی به جز اون فکر نمیکردم . ولی با دیدن سامان ناخود آگاه با نگاهم دنبال سوگند گشتم . گوشه ای وایساده بود و زیر چشمی سامان و نگاه میکرد لبخندی روی لبم نشست . حتی بعد از مراسم چهلم هم از رفت و آمداشون خبر داشتم . سوگند چیزی بروز نمیداد ولی میفهمیدم که از سامان خوشش میاد . 
دو روز بعد از مراسم چهلم سیما جون و سوگند اومدن پیشم . برام لباس گرفته بودن تا لباسای سیاهم و در بیارم . راضی نبودم ولی با اصراراشون تسلیم شدم . همون روز هم با اصراراشون رفتم آرایشگاه . خیلی وقت بود که به خودم نرسیده بودم . سوگند من و روی صندلی آرایشگر نشوند و خودش تند تند به آرایشگر دستوراتی میداد . حوصله ی جر و بحث با سوگند و نداشتم پس به اجبار تن به خواستش دادم . آرایشگر ابروهام و برداشت و خیلی خوشگل حالتشون داد . بعد هم موهام بلندم و کمی کوتاه کرد . توی آینه که نگاه کردم از خودم راضی بودم . انگار با همین کار کوچیکی که انجام داده بودم کلی سرحال تر شده بودم . سوگند من و دم خونه رسوند و خودش رفت . 
چراغارو روشن کردم و رفتم توی اتاق . دوست داشتم ببینم رادمهر عکس العملش در مقابل چهره ی جدیدم چیه . بعد از مدتها برای اولین بار ته دلم یه ذوق بچه گانه ی خاصی داشتم . 
مانتوم و در آوردم و به سمت کمد لباسام رفتم . شلوار لیمویی رنگ و تاپ راه راه لیمویی سفیدم و پوشیدم موهام و که آرایشگر حسابی سشوار کشیده بود و حالتش داده بود رو دورم ریختم و یکمم آرایش کردم . نگاهی به ساعت انداختم 6 بود . الانا بود که رادمهر پیداش بشه . خیلی خونسرد رمانی رو برداشتم و به سمت راحتی های توی پذیرایی رفتم . میخواستم خودم و مشغول خوندن نشون بدم که فکر نکنه واسه اون خودم و خوشگل کردم ! انقدر ذوق داشتم که فقط کلمات از جلوی چشمم رد میشد حتی درست معنیشون و نمیفهمیدم . 
بالاخره صدای چرخش کلید و توی در شنیدم . سریع سرم و روی رمان انداختم و خودم و مشغول نشون دادم . رادمهر طبق عادت به محض اینکه وارد شد بلند گفت :
– سلام . 
سرم و از روی کتاب بلند کردم و وایسادم گفتم :
– سلام . 
سرش پایین بود با شنیدن صدام سرش و بالا گرفت . نگاهش دیدنی بود وقتی که به من افتاد . چند ثانیه ای خیره خیره نگاهم میکرد . دیدم خشکش زده گفتم :
– خوبی ؟ 
به خودش اومد لبخندی زد و گفت :
– ممنون تو خوبی ؟ 
– مرسی . 
– خوشگل شدی . 
از تعریفش دلم ضعف کرد گفتم :
– بودم ! 
یه لنگه ابروش و بالا داد و گفت :
– اونکه بله . ولی خوشگل تر شدی . 
زیر نگاهش طاقت نمی آوردم گفتم :
– قهوه میخوری ؟ خستگیت در میره .
میخواستم از کنارش رد بشم و به سمت آشپزخونه برم که دستم و گرفت کشید . بی هوا توی بغلش افتادم نگاهی بهم کرد و گفت :
– خستگیم در رفت . 
خجالت زده سرم و پایین انداختم . مطمئن بودم که گونه ام قرمز شده گفتم :
– رادمهر اینجوری معذبم . 
بیخیال فقط بهم خیره شده بود گفت :
– ولی من راحتم . 
توی چشماش نگاه کردم . محبت و دوست داشتن از نگاهش میبارید . سکوت کرده بودم لبخندش عمیق تر شد . حلقه ی دستاش و از دور کمرم شل کرد و گفت :
– چرا جدیدا انقدر خجالتی شدی ؟ 
همونجوری که ازش فاصله میگرفتم و به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم :
– من همیشه خجالتی بودم . 
صدای خندش و شنیدم . لبخندی زدم و مشغول درست کردن قهوه شدم . 
کنار هم قهوه خوردیم . رادمهر هنوزم محو قیافه ی من بود . البته خیلی جلوی خودش و میگرفت که تابلو نشه ولی وقتی نگاهش و میدیدم که روم خیره مونده خندم میگرفت . 
****
صبح بود و رادمهر تازه رفته بود مطب . منم کار خاصی نداشتم و مشغول تلویزیون دیدن بودم . زنگ آپارتمانمون به صدا در اومد . فکر کردم حتما سوگنده چون معمولا اون بود که سرزده صبحها میومد خونمون . معمولا هم نگهبان ساختمون در و براش باز میکرد تا بیاد بالا . 
بدون اینکه سوالی بپرسم در و باز کردم و با لبخند منتظر بودم چهره ی سوگند و ببینم ولی وقتی احسان و پشت در دیدم از ترس و دلهره ضربان قلبم تند شد . با صدای خفه ای گفتم :
– احسان ! تو اینجا چیکار میکنی ؟ 
نگاهش جدی و سرد بود گفت :
– اینجوری از مهمون استقبال میکنن ؟ دعوتم نمیکنی بیام تو ؟ 
کلافه گفتم :
– احسان برو . رادمهر ببینتت اینجا خون به پا میکنه ها ! 
– نترس ردش و گرفتم . الان توی مطبشه ! 
این حرف و زد و به زور اومد توی خونه . نمیدونستم چجوری باید بیرونش کنم . ترس بدی به جونم افتاده بود . سعی کردم محکم و جدی برخورد کنم باهاش . گفتم :
– چیکار داری ؟
نگاهش به اطراف بود . نگاهش و گردوند و روی من ثابت شد . سر تا پام و خیره خیره برانداز کرد . حس خوبی نداشتم زیر نگاهش . خدارو شکر کردم که لباسم پوشیده بود و مورد خاصی نداشت . اخمام و تو هم کردم و گفتم :
– صدام و نشنیدی ؟ چیکار داری ؟ 
– میخوام باهات حرف بزنم . 
– در مورد ؟
– چرا این همه مدت از دستم در رفتی ؟ تقصیر خودته که من الان اینجام . هیچ وقت نمیخواستم پام و توی خونه ی اون دوست آدم فروشم بذارم ولی خودت باعثش شدی مُوژان . 
– درست حرف بزن احسان . الان توی خونه ی اون وایسادی و بهتره که احترام بذاری بهش . 
– هه ! به اون ؟ دوست از اون نامرد تر هیچ جا سراغ ندارم ! 
– زود باش حرفت و بگو و برو . من وقتی ندارم که با حرفای الکی تو بگذرونم ! 
– باشه میگم . ولی اول تو باید بهم بگی که چرا انقدر از دستم فرار میکنی ؟ مگه من پسر عموت نیستم ؟ مگه یه زمانی با هم توی یه خونه زندگی نمیکردیم ؟ خاطره هامون و یادت رفته با هم ؟ تو چرا من و باید به یه غریبه بفروشی ؟
عصبانی شدم گفتم :
– اون غریبه الان شوهر منه . از پسر عمومم بهم نزدیک تره . تو از جون من و زندگیم چی میخوای احسان ؟ حرف حسابت چیه ؟
– تو رادمهر و دوست داری ؟ آره دوستش داری ؟
با فریاد مثل خودش گفتم :
– آره دوستش دارم . اون شوهرمه عاشقشم . 
کلافه فریاد زد :
– انقدر دروغ نگو . تو من و دوست داری . بگو که دوستم داری . 
پوزخندی زدم و گفتم :
– انقدر نشین با خودت فکر و خیال کن . من رادمهر و دوست دارم . تنها مرد زندگی من رادمهره . 
– پس چرا عروسیت و به هم زدی ؟ 
– یه حماقت میفهمی ؟ احمق بودم و بچه . میخواستم عشق و علاقم و به پای کسی بریزم که فکر میکردم دوسش دارم . ولی اون باهام چیکار کرد ؟! هر روز با یه دختر جلوم میرفت و میومد . هی خودش و ازم قایم میکرد . 
احسان صداش پر از درد و رنج بود گفت :
– مُوژان من عوض شدم . نمیدونستم که چقدر دوستت دارم . ولی وقتی فهمیدم میخوای ازدواج کنی خورد شدم میفهمی ؟ 
– الان اومدی اینارو بهم میگی که چی بشه ؟
– ما میتونیم با هم زندگیمون و شروع کنیم . رادمهر به درد تو نمیخوره . 
– اونوقت چی باعث شده که فکر کنی تو به دردم میخوری ؟ 
– مُوژان بذار همه چی و توضیح بدم . 
– میخوای چی و به من توضیح بدی ؟ دیر به فکر افتادی احسان . الان خیلی دیره واسه این حرفا . 
– مُوژان من فکر میکردم که علاقم به تو یه علاقه ی همینجوریه . با دخترای دیگه دوست بودم اینو انکار نمیکنم ولی همیشه ته قلبم بهت احترام میذاشتم . همیشه دوست داشتم بهترین کادوهارو برات بخرم یا بهترین جاها ببرمت . ولی نمیدونستم این احساسی که دارم احساس عشقه . وقتی فهمیدم رادمهر اومده خواستگاریت خشکم زد . نمیدونستم چرا کلافه هستم ! با رادمهر رابطم خراب شده بود . دوستی که رو اسمش قسم میخوردم . ولی برام تبدیل شده بود به دشمن خونی . هی پیش خودم میگفتم که من حس خاصی به مُوژان ندارم . حتی با این حرفا خودم و تا عروسی هم گول زدم ولی دیدم هیچ جوری نمیتونم تو عروسیت شرکت کنم واسه همین به بهانه های مختلف رفتم سفر ولی وقت فهمیدم که عروسی و به هم زدی انگار آب سرد روی احساساتم ریخته شد . دلم میخواست برای به دست آوردنت تلاش کنم ولی تو همش خودت و ازم قایم میکردی . ولی نمیذارم این فرصت از دستم بره . مُوژان هنوزم دیر نشده ما میتونیم با هم باشیم . 
عین یه گلوله ی آتیش شده بودم گفتم :
– تو چه فکری کردی که الان اینارو بهم میگی ؟ خیلی دیره احسان خیلی . برو سراغ زندگی خودت . اون وقتی که من بال بال میزدم برات تو کجا بودی که ببینی ؟ وقتی میخواستم از هر راهی استفاده کنم تا علاقت و نسبت به خودم بفهمم تو کجا بودی ؟ این حرفارو الان به من نزن . اینا همه مزخرفه . ازت متنفرم احسان . متنفرم که انقدر دیر به فکر افتادی . 
– مُوژان میدونم . حق با توئه . ولی تو هنوز زندگیت و با رادمهر شروع نکردی . میتونی هنوزم به با من بودن فکر کنی . فقط کافیه از رادمهر طلاق بگیری . 
عصبی تر از قبل گفتم :
– از خونه ی من برو بیرون . همین الان . 
– مُوژان بذار حرفامون و بزنیم . من بهت حق میدم که ناراحت باشی ولی تو باید بیشتر فکر کنی . 
به سمت تلفن رفتم و گفتم :
– خودت میری یا نگهبان ساختمون و خبر کنم ؟ 
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد همونجوری که به سمت در میرفت گفت :
– خودم میرم ولی یادت باشه هنوزم دیر نشده . من منتظرت میمونم . فکرات و که کردی بهم زنگ بزن . 
از در رفت بیرون . سریع به سمت در رفتم و بستمش پشت در نشستم از ترس و عصبانیت میلرزیدم . اشکام روی گونه هام ریخت . از همین حرفا وحشت داشتم . از اینکه احسان بخواد اون احساسایی که ریخته بودمشون دور و دوباره زنده کنه . 
چرا نمیفهمید که من دیگه دوستش نداشتم ؟ اشکام روی گونه هام سرازیر شد . از جام بلند شدم و روی راحتی نشستم . وقتی به رادمهر فکر میکردم توی تصمیمی که گرفته بودم مصمم تر میشدم . حالا میفهمیدم که کی به درد من میخوره . احسان نمیتونست برام جای رادمهر و بگیره . بهتر بود همون پسر عمو میموند ! 
همون جا توی خودم جمع شده بودم هوا تاریک شده بود اما حس اینکه چراغی رو روشن کنم نداشتم . اشکام روی صورتم خشک شده بود از صبح هیچی نخورده بودم شکمم به صدا افتاده بود ولی هنوزم داشتم به حرفای احسان فکر میکردم . نگاهی به ساعت انداختم . امکان داشت هر لحظه رادمهر برسه خونه . باید از این وضعیت آشفته خودم و بیرون میکشیدم ولی هنوزم خیره به دیوار رو به روم داشتم فکر میکردم . احسان چرا با احساسات من این کار و کرده بود ؟ چرا هر وقت از زندگیم مینداختمش بیرون دوباره سر راهم سبز میشد ؟ مغزم از کار افتاده بود دیگه . احساس میکردم انقدر فکر کردم دیگه داره دود از سرم بلند میشه . 
صدای در خونه اومد و بعد صدای رادمهر :
– سلام . 
انگار تازه متوجه سکوت و تاریکی خونه شده بود چون گفت :
– مُوژان . خونه نیستی ؟ 
با صدای دورگه به خاطر گریه آروم گفتم :
– اینجام . 
به سمت صدام اومد وقتی من و تو اون حالت دید گفت :
– چیزی شده ؟ چرا چراغا خاموشه ؟ 
دستش و به طرف کلید برق برد و روشنشون کرد . چشمام اذیت شد . دستم و جلوی چشمام گرفتم . نگاه دقیق تری بهم انداخت و گفت :
– خوبی مُوژان ؟ چیزی شده ؟ 
دوباره اشکام داشت جاری میشد . رادمهر با دیدن اشکام نگران شد کنارم روی مبل نشست و گفت :
– بگو چی شده نگرانم کردی . چشات چرا انقدر قرمزه ؟ مُوژان حرف بزن . 
نگاهم و بهش دوختم هول و دستپاچه بودم . نمیدونستم چجوری بهش بگم که شک نکنه بهم . مثل بچه هایی که کار خطایی کردن تند تند پشت سر هم گفتم :
– من احسان و دوست ندارم رادمهر . امروز به زور اومد تو خونه . من احسان و نمیخوام . میخواستم بیرونش کنم ولی نرفت . 
رادمهر که از حرفای بی سر و ته من بیشتر نگران شده بود و یکمی هم عصبی به نظر میرسید گفت :
– احسان ؟ بهت صدمه زد ؟ چی گفت ؟ 
هق هق گریه نمیذاشت درست حرف بزنم . دوباره لرزش به جونم افتاد دستش و گرفتم و گفتم :
– میگفت دوستم داره . میگفت از تو جدا شم با اون ازدواج کنم . رادمهر من نمیخوامش . باور کن دیگه نمیخوامش . 
رادمهر که انگار کم کم داشت موضوع رو متوجه میشد سعی کرد آرومم کنه :
– باشه مُوژان گریه نکن . آروم آروم بهم بگو چی گفت . 
با پشت دستم اشکام و پاک کردم و گفتم :
– نمیخوام دیگه حرفاش یادم بیاد . من زندگیم و دوست دارم . این خونه رو دوست دارم . نمیخوام دیگه احسان وارد زندگیم شه رادمهر نمیخوام ! 
رادمهر دستاش و دورم حلقه کرد و سرم و به سینش چسبوند آروم کنار گوشم گفت :
– میدونم عزیزم . آروم باش من کنارتم . از چی نگرانی ؟
– گرمای آغوشش آرومم کرد :
– تو که فکر نمیکنی من اون و دوست دارم . هان ؟
– نه من همچین فکری نمیکنم . 
صداش مثل آرامبخش قوی بود . گفتم :
– میترسم احسان کاری بکنه . میترسم همه چی خراب بشه . 
– احسان هیچ کاری نمیتونه بکنه . تو آروم باش . باشه مُوژان ؟
سرم و بالا آوردم نگاهی تو چشماش کردم و گفتم :
– من حرفاش و باور نکردم . میگفت دوستم داره ولی من باورم نمیشه . من احسان و توی قلبم دفن کردم رادمهر . بهت قول میدم که دیگه دوستش ندارم . باور میکنی حرفامو ؟
– آره عزیزم همشو باور میکنم . نگران هیچی نباش . زندگیمون و نمیذاریم خراب کنه . 
دوباره سرم و به سینش تکیه دادم و چشمام و بستم . الان رادمهر پیشم بود و همین برام بس بود . هیچ کسی نمیتونست وارد خلوتمون بشه . بالاخره بهش گفته بودم که میخوام باهاش بمونم . صدای مردونه و جذاب رادمهر و شنیدم :
– مُوژان مطمئنی که میخوای به این زندگی ادامه بدی ؟ پشیمون نمیشی ؟ 
با چشمای بسته گفتم :
– نه پشیمون نمیشم . میخوام با تو بمونم رادمهر . 
رادمهر سرم و بالا آورد چشمام و باز کردم لبخند زده بود گفت :
– منم دوست دارم با تو بمونم . 
لبخندی زدم این بار با لحن شیطون گفت :
– گفتی این زندگی و دوست داری این خونه رو هم دوست داری ولی اصل کاری رو یادت رفت بگی . 
منتظر نگاهم میکرد . میدونستم که میخواد از زبونم بشنوه که دوستش دارم . خجالت زده سرم و پایین انداختم و گفتم :
– چی باید بگم ؟ 
خندید گفت :
– دوستت دارم مُوژان من . خیلی دوستت دارم . 
هیجان زده بودم . از توی بغلش اومدم بیرون و نگاهش کردم . از این حرکتم جا خورد نگران گفت :
– چی شد ؟
– دوباره بگو . 
یه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
– چی و دوباره بگم ؟
میخواست سر به سرم بذاره گفتم :
– همینی که الان گفتی . 
– زرنگی ؟ چرا تو بهم نمیگی ؟ 
سرم و پایین انداختم . خجالت معنی نداشت ولی من نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم و بهش بگم همون طوری با سر به زیر افتاده گفتم :
– دوستت دارم . 
دوباره گفت :
– چی ؟ نشنیدم ؟ 
با کمی مکث گفتم :
– دوستت دارم . 
– کی و دوست داری ؟ 
نگاهم و بهش دوختم با شیطنت داشت نگاهم میکرد گفتم :
– رادمهر دوستت دارم . 
لبخندش عمیق تر شد دستام و تو دستش گرفت و گفت :
– منم خیلی دوستت دارم خانومم . 
هیچ وقت فکر نمیکردم این کلمه رو از دهن رادمهر بشنوم . توی چشمای هم خیره شده بودیم . داشت بهم نزدیک و نزدیک تر میشد یهو از جام بلند شدم با اعتراض گفت :
– کجا میری ؟ 
– گشنمه . 
اخماش و تو هم کرد و گفت :
– الان وقت این حرفاست ؟ 
مثل بچه ها شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
– گشنگی که وقت سرش نمیشه . امشب مهمون جیب جناب عالی هستیم . 
لبخند زد و گفت :
– ولی من دوست دارم امشب تمام مدت توی خونه باشم . 
اخم ظریفی کردم و گفتم :
– پاشو خسیس باید شام بهم بدی . 
لبخند زد از جاش بلند شد و رو به روم وایساد گفت :
– اگه بهت شام بدم چی به من میرسه ؟
سرم و خجالت زده پایین انداختم و گفتم :
– گرو کشی میخوای بکنی ؟ 
چونم و گرفت و آروم بالا آورد گفت :
– انقدر خجالت نکش از من . مگه شوهرت نیستم ؟ 
لبخند زدم . روی نوک پنجه بلند شدم و بوسه ای روی گونش گذاشتم و سریع ازش دور شدم توی همون حالت گفتم :
– اینم از سهم تو من میرم حاضر شم . 
صدای خندش و شنیدم پشت سرم . تازه وقتی به اتاق رسیدم متوجه هیجانم شدم . دستم و روی قلبم گذاشتم . خدا خدا میکردم که از هیجان واینسته ! 
به سمت کمد لباسم رفتم . پالتوی شیری رنگم و با شلوار لی لوله تفنگی و شال سرمه ای رنگم پوشیدم . کیف و بوت پاشنه بلند شیری رنگمم در آوردم . حسابی به خودم رسیدم . آرایش صورتی رنگ ملیحی کردم و از اتاق اومدم بیرون . رادمهر انگار هنوز توی اتاقش بود کنار اتاقش رفتم و صداش زدم :
– رادمهر هنوز آماده نشدی ؟
در و باز کرد و نگاهی بهم انداخت . لبخندی زد . دستم و گرفت :
– من هی میگم امشب خونه بمونیم تو گوش نکن . 
– تنبل نشو . 
– به خاطر تنبلی نیست باور کن . چیز دیگه ای وادارم میکنه خونه بمونم . 
دستم و از توی دستش بیرون کشیدم و با خنده گفتم :
– زود بیا گشنمه . 
لبخندی زد و گفت :
– من حاضر خانوم . تیپم چطوره ؟ 
نگاهش بهش کردم توی کت و شلوار نوک مدادیش فوق العاده شده بود . ولی بی تفاوت گفتم :
– ای بدک نشدی ولی هر کی ببینتمون میتونه تشخیص بده که کی سر تره . 
با انگشتش آروم روی بینیم زد و گفت :
– بیا بریم شیطون کوچولو . 
اولین بار بود که اینجوری صدام میکرد لبخندم عمیق تر شد . دستم و دور بازوش حلقه کردم و با هم از خونه بیرون رفتیم . 
توی ماشین غرق فکر بودم . صبح توی چه فکری بودم و الان چه فکری ! حالا بدون هیچ استرس و نگرانی کنار رادمهر نشسته بودم . اصلا دیگه به احسان فکر نمیکردم . ولی شاید یه جورایی باید ممنون احسان میبودم ! احساسی که اون زمان بهش داشتم باعث شده بود شناخت خوبی نسبت به رادمهر پیدا کنم و حتی عاشقش بشم . شاید اگه همینجوری با هم ازدواج میکردیم این احساسی که الان داشتم و پیدا نمیکردم . 
نگاهی به نیم رخش انداختم . انگار سنگینی نگاهم و حس کرد چون برگشت سمتم وقتی نگاه خیرم و دید خندید و گفت :
– به چی نگاه میکنی ؟
– به تو ! 
– انقدر خوشتیپم ؟!
خندیدم چشم ازش گرفتم و گفتم :
– خود شیفته . 
چند دقیقه ای به سکوت گذشت هنوزم توی فکرای خودم غرق بودم که صداش از فکر بیرونم آورد :
– به چی فکر میکنی ؟
به سمتش برگشتم و گفتم :

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا