رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 68

0
(0)

 

الوند با ماشینش که درون پارکینگ باشگاه بود از آنجا بیرون زد.
کمی از شهر فاصله داشت.
پا روی گاز داشت و خودش را به شهر رساند.
سر راه گل خرید.
مادرش علاقه ی زیادی به گل ها داشت.
فرقی نداشت چه رنگی باشد.
چه بویی بدهد.
چه شکلی باشد.
فقط گل باشد و رنگارنگ!
دسته ای بزرگ از گل های داوودی در رنگ های مختلف خرید.
الوند از یک خانواده ی کم جمعیت بود.
غیر از آرزو هیچ خواهر و برادری نداشت.
پدرش زیاد اهل بچه نبود.
به همان الوند راضی بود.
برعکس مادرش علاقه ی زیادی به بچه داشت.
آرزو را هم درون دعواهای پدرش باردار شد.
با این حال حالا عاشق هر دو بچه اش بود.
هر دو هم موفق و سرآمد همه!
همین باعث افتخار پدرش بود.
هرچند همین الان هم عین یک امپراتور روی خانواده و فامیل حکومت می کرد.
مدیرعامل شرکت بود و بزرگترین سهام دار.
بقیه سهام هم از آن الوند و چندتا شریک ریز بود.
الوند با تلاش خودش سهام خریده بود.
هرچند که پدرش همیشه و همه جا کمکش می کرد.
خصوصا که الوند شدیدا باهوش بود.
مخ اقتصادیش حرف اول را می زد.
درون این 7 سالی که به شرکت پیوسته بود سودشان صعودی بود.
سهام شرکت ده برابر ارزشمندتر شده بود.
کلا الوند تاجرزاده بود.
خوب بلد بود چه کند.
رسیده به خانه جلوی در بوق زد.
نگهبان در را برایش باز کرد.
ماشین را تا انتها جلو برد.
گل ها را از صندلی عقب برداشت.
از دروازه داخل خانه شد.
همه چیز حالت سلطنتی داشت.
چوب های تراشیده ی طلایی رنگ…
تابلوهای گرانقیمت که بیشتر شامل تابلو فرش های میلیونی بود.
ظروف نقره…
-مامان…
مادرش درون لباسی فاجر از پالای پله ها نگاهش کرد.
-اومدم عزیزم.
گل ها را به آشپزخانه برد.
دو تا خدمه در حال تهیه ناهار بودند.
-گل های مامانمه.
یکی از خدمه دختر جوانی بود با چشم های عسلی…

 

می فهمید که نگاهیش رویش چرخ می خورد.
بالا و پایین می شود.
کار از وجب کردن هم گذشته بود.
هر روز جوری سعی داشت خودش را نشان دهد.
با این حال الوند سردتر از این حرف ها بود.
حتی نگاهش یک ثانیه هم رویش لخ نمی زد.
از آشپزخانه بیرون آمد.
مادرش هم با آن قیافه ی لاغر و اشرافی از پله ها پایین آمد.
-خسته نباشی عزیزم.
جلو رفت.
پیشانی مادرش را بوسید.
-ممنونم، میرم یه دوش بگیرم.
-فقط زود مهمونا تو راهن.
-کی داره میاد؟
-آقای قهاری با خانواده اش.
اخم های الوند درهم کشیده شد.
دختر قهاری یکی از گزینه های ازدواجش بود.
البته گزینه ی او نه!
گزینه ی خانواده اش!
-چرا خواستی من بیام؟
نسترن اخم کرد.
-بعد نمی پرسن الوند کجاست؟
-خوبه که دارم میرم اندونزی!
نسترن بحث را کش نداد.
-پایین منتظرتم.
الوند پوف کلافه ای کشید و بالا رفت.
امان از دست این جوان ترها.
از همه چیز و همه کس فراری بودند.
**
فصل دوم
چهره اش صیقلی بود و براق!
معلوم بود از چیزی بی نهایت خوشحال است.
با این حال سرد و خشک نگاهش کرد.
-خب؟
-ببین بلوط…
-چیو تیرداد جان؟
خونسردیش واقعا روی اعصاب تیرداد بود.
-من نمی تونستم.
-مشخص بود، برای همین با اون فضاحت از سر سفره ی عقد بلند شدی.
-اومدم ازت عذرخواهی کنم.
بلوط لبخند پر از آرامشی زد.
-به همین راحتی؟
-سختش نکن.
بلوط چشمانش را شبیه گربه کرد.
-تو از من می ترسی؟
تیرداد پوزخند زد.

-فکر کردی کی هستی؟
بلوط خونسردانه به صندلی پشتش تکیه زد.
-هرکی هستم خوب بلدم چیکار کنم.
-دست به هیچ کار احمقانه ای نزن.
-به خاطر تو خودکشی نمی کنم.
لحنش پر از تمسخر بود.
تیرداد اصلا از لحنش خوشش نمی آمد.
نوعی ترس را به جانش القا می کرد.
-خیلی خب، ظاهرا از چیزی ناراحت نیستی.
-به همین سادگی میری؟
-کاری از دستم برمیاد؟
-چرا دوس دخترتو نیوردی ببینم؟
تیرداد خنده اش گرفت.
-خبرا زود می رسه.
-دیگه دیگه!
تیرداد دستانش را روی میز گذاشت.
-کشش نده بلوط، خودت میدونی که علاقه ای به من نداشتی، تو اینقدر مغروری و خودبین، که همه به نظرت بدرد نخورن.
-نیستن؟
-نه اونجوری که تو فکر می کنی.
-قبوله، آبرویی که از من و خانواده ام رفته چطور جبران میشه؟
بوی عودی که اطرافشان می آمد نفرت انگیز بود.
-جبران می کنم.
-چطوری؟
-تمام طلاهایی که برات خریدم بمونه پیشت.
بلوط خندید.
-مگه من گدام؟
این دختر به هیچ صراطی مستقیم نبود.
چطور راضیش می کرد؟
-فقط دست از سرم بردار!
بلوط خندید.
تیرداد برای اینکه بیشتر از این ها اعصابش بهم نریزد از پشت میز بلند شد.
بلوط فقط داشت او را بازی می داد.
-من کار دارم.
بلوط شاخه گلی از گلدان درآورد.
به دست تیرداد داد.
-از طرف من بده به عشقت.
تیرداد گل را روی میز پرت کرد.
بدون خداحافظی راهش را گرفت رفت.
چشمان بلوط تیره شد.
دستانش مشت شد.
-نشونت میدم یه من ماست چقدر کره داره!
حتی برنگشت رفتن تیرداد را ببیند.
گل را چنگ زد و درون دستش مچاله کرد.
-زندگیتو ازت میگیرم تیرداد!
از پشت میز بلند شد.
باید اطلاعاتش را کامل می کرد.

غیر از دیانا باید سراغ کیان می رفت.
یک دوجنسه ی بامزه که دوست داشت دختر باشد.
یک دختر با رژ قرمز.
همه کتایون صدایش می زدند.
اصلا دوست نداشت کیان خطاب شود.
از این اسم متنفر بود.
جمع کرد و از کافه بیرون زد.
هوای خوب بهار فقط جری ترش می کرد.
انگار که بخواهد نقشه بکشد.
زیر لب گفت:آرزو خانم رو ازت می گیرم.
می توانست دوباره از دیانا هم کمک بگیرد.
اما از بس ترسو بود.
می ترسید لویش بدهد.
خصوصا که دوستی خوبی هم با تیرداد داشت.
دهن لق نبود.
ولی خب کار از محکم کاری عیب نمی کرد.
برعکس کیان که هیچ علاقه ای به تیرداد نداشت.
سایه اش را هم با تیر می زد.
گوشیش را درآورد و شماره اش را گرفت.
-الو کتی…
صدایش را نازک کرد.
-جون دلم عزیزم.
لبخند زد.
-کار دارم برات.
-هستم برات.
-شعر نگو.
-ای به چشم.
اصلا از این تن صدای باریک شده خوشش نمی آمد.
-دارم میام، کجایی؟
-مغازه!
-اومدم.
یک مغازه ی موبایل فروشی داشت.
درس که نان و آب نشد برایش.
آن برای برای اویی که مدام در فکر تغییر جنسیتش بود.
پدرش نمی گذاشت.
وگرنه تا الان چندین بار عمل کرده بود.
از همان جا تاکسی گرفت و رفت.
افکار درهم و برهمی داشت.
مدام دلش می خواست تیرداد را به زمین بزند.
ولی فکری که عین خورده به جانش افتاده بود برادر آرزو بود.
دیانا گفته بود این مرد آنها را به هم وصل کرده.
پس شاخه ی انتقامش به این یکی هم می رسید.
نابودشان می کرد.
همینطور که آبروی پدر پیرن را بین کس و ناکس ریختند.
خودش مهم نبود.
فقط نگاه پدرش بود که خنجر می زد.

تمسخری که به آنها ریشخند می زد.
رسیده به مغازه ی کیان پیاده شد.
از همان پشت ویترین هم می دید دارد با یکی از مشتری هایش کنجکار می رود.
داخل شد.
-سلام کتی جون.
-سلام هانی!
کیان برایش بوسه ای فرستاد.
مردی که مقابلش بود چپ چپ به هر دو نگاه کرد.
بلوط فقط خندید.
روی صندلی منتظر شد.
کار مرد که تمام شد کیان از پشت پیشخوان به سمت بلوط آمد.
-از اینورا هانی؟
-کارت دارم.
-تیرداد؟
-خودشه!
کیان فورا اخم کرد.
-نگفتم این نکبت به دردت نمی خوره؟
-وصله ندارم نصیحتم می کنی.
کیان عین دخترها دستانش را در هوا تکان داد
-باشه، باشه، بگو ببینم چی می خوای؟
-می خوام کله پاش کنم.
کیان خندید.
-گفتم بیکار نمیشینی.
–هستی؟
-البته، به زمین گرم بخوره اون نسناس.
-پس رابط تات رو به کار بنداز که کلی کار داریم.
کیان بلوط را بغل کرد و ملایم فشرد.
-عاشقتم دختر.
بلوط خندید.
از کیفش یک آبنبات در آورد و گفت: اطلاعاتی که میخوام رو فورا باید بهم برسونی.
-چشم هانی.
-یکم آب بده بهم هلاکم.
کیان رفت تا آب بیاورد.
لبخندی روی لب بلوط بود که تیرداد را زمین می زد.
اشتباه کرد.
دختری را وارد زندگیش کرد که همیشه از خودش دفاع می کند.
نمی گذارد احدی اشکش را درآورد.
هرچند حق با تیرداد بود.
او هرگز عاشقش نبود.
ولی مرد کاملی برای زندگیش بود.
همین برای بلوط و خانواده اش کافی بود.
اصلا عشق کیلویی چند؟
حداقل اینکه او اعتقادی به عشق نداشت.
به نظر شدیدا مسخره می آمد.
کیان لیوان آب را مقابلش گرفت.
آب نبات را درون دهان گذاشت و ذره ذره با آب میک زد.

***
اولین قدمش را برداشت.
با ماشین کیان جلوی باشگاه اسب سواری توقف کرد.
کیان به شدت ماشین دوست بود.
با هزینه ای که پدرش می داد مدام ماشین عوض می کرد.
کیان برعکس ظاهر خاکی و شغلی که داشت، پدر ثروتمندی داشت.
از آنهایی که عین ریگ خرج می کرد.
البته تا وقتی که کیان پسر بماند.
و درون فکرش عمل کردن نباشد.
در باشگاه باز شد.
نگهبان با دیدن شاسی بلندی که زیر پای بلوط بود اجازه ی ورود داد.
بلوط نیشخندی زد و داخل رفت.
جایی پارک کرد که بقیه ی ماشین ها پارک بودند.
از ماشین پیاده شد.
دو مرد جوان درون زمین در حال اسب سواری بودند.
لباس شیک و مجللی پوشیده بود.
این باشگاه اعیانی بود.
و هرکسی نمی توانست واردش شود.
به همین خاطر مجبور بود جوری لباس بپوشد که کسی نفهمد از طبقه ی متوسط است.
اولین گام نزدیک شدن به آرزو و برادرش بود.
به سمت دفتر مدیریت بود.
از اسب سواری می ترسید.
ولی فعلا مجبور بود.
وارد دفترش شد.
مرد جوانی پشت میزش نشسته بود.
-سلام.
مرد سر بلند کرد و نگاهش کرد.
-سلام خانم، بفرمایید بشینید.
بلوط مقابلش نشست.
مرد درون دلی گفت: چقد خوشگله!
-چه کاری ازم برمیاد خانم؟
-میخوام اسب سواری رو یاد بگیرم.
رامتین نگاهی به سرووضعش زد.
از همین نگاه هم می شد مارک بودن لباس هایش را تشخیص داد.
-شهریه کمی بالاست، مشکلی که نیست؟
فعلا می توانست از ذخیره ی پول هایش استفاده کند.
به محض اینکه با الوند آشنا می شد دیگر اینجا نمی آمد.
-خیر!
-پس لطفا آدرس و اسم و فامیل…
فرم را مقابل بلوط گذاشت.
-این فرم رو کامل امضا کنید، حتما هم پایین صفحه امضاتون باشه.
بلوط فرم را برداشت و پر کرد.
ته اش هم امضا زد.
هزینه واقعا زیاد بود.
دقیقا نیمی از پس اندازش می رفت.
کارت بانکیش را مقابل رامتین گذاشت.

رامتین روی دستگاه پوز مبلغ را کشید و فیش را تحویل داد.
-خوش اومدین به باشگاه خانم نیروانی!
-خیلی ممنونم، کارم از کی شروع میشه؟
-هروقت مایل باشید، از فردا چطوره؟
-خوبه، مربی مرده یا خانم؟
-اینجا همه ی مربی ها مرد هستن و بهترین.
بلوط لبخند زد.
-خیلی هم خوب!
-برای لباس هم خود باشگاه لباس سوارکاری رو بهتون میدن فقط باید سایزتون باشه.
-ممنونم.
-مایل هستید اطراف رو نشونتون بدم؟
بلوط لبخند زد.
-البته!
کاش می توانست الوند را ببیند.
طبق اخبار کیان، امروز باید سروکله اش پیدا شود.
زندگی اعیانی کمک می کرد که کیان اطلاعات خانواده هایی که در ردیف خانواده ی او بودند را به دست بیاورد.
همراه رامتین از دفتر مدیریت بیرون آمد.
-راستی من خودمو معرفی نکردم رامتین پورهادی هستم، اینجا همه رامتین صدام می کنن.
-خوشبختم.
عجب دختر سفتی بود.
هر کسی دیگری بود الان خودش را به او می چسباند.
-محل نگهداری اسب هامون، بزرگه و ظرفیت نگهداری 30 تا اسب رو داره.
-من زیاد از اسب و اسب سواری چیزی نمی دونم.
-پس چطور بهش علاقمند شدین؟
-تحریک یکی از دوستان، البته من از اسب خیلی خوشم میاد.
-صحیح!
به سمت اصطبل رفتند.
بعضی از اسب ها سرش را بیرون آورده و در حال نشخوار بودند.
با لذت نگاهشان کرد.
بوی گند هم می دادند.
ولی از آنجا که زیر پایشان مدام تمیز می شد این بو کم بود.
-ما از نژادهای قوی بنیه ای اسب داریم.
-من خودم می تونم هر اسبی رو انتخاب کنم؟
-نه، بعضی از اسب ها خیلی چموشن و سوارکار حرفه ای می خوان.
مقابل اسب قد بلند خاکستری رنگی ایستاد.
خال سیاه رنگی روی پیشانیش بود.
با احتیاط دستش را جلو برد.
-می تونم نازش کنم؟
-البته!
بلوط کف دستش را روی پیشانی اسب گذاشت.
-وای خیلی خوبه!
واقعا به دور از نقشه اش داشت لذت می برد.
عجب دنیای خاصی اینجا نهفته بود.
-اسمش چیه؟
-خاکستر.
-بخاطر رنگش؟

-نه بخاطر قدرتش که می تونه بسوزونه و خاکستر کنه.
با تعجب به سمت کسی که این حرف را زد برگشت.
دقیق نگاهش کرد.
این همان الوند نامی نبود؟
دقیقا طبق همان عکسی بود که کیان داد.
رامتین به سمتش برگشت.
با خنده با او دست داد.
-به موقع اومدی داداش!
-یکم تو ترافیک بودم.
برگشت و به بلوط و زیبایی خیره کننده اش نگاه کرد.
چهره اش پر از غرور و البته سرد بود.
-ایشون؟
-تازه برای یادگیری ثبت نام کردن.
بلوط بی توجه به الوند رو به رامتین گفت: نمیریم جناب پورهادی؟
رامتین چشمکی به الوند زد.
-چشم میریم.
اشاره ای به خاکستر کرد.
-آماده اس، می تونی سوارش بشی.
الوند متعجب به بلوط نگاه می کرد.
این اولین بار بود که یک دختر عملا او را نادیده می گرفت.
اصلا خوشش نیامد.
بلوط همراه با رامتین به بقیه ی اسب ها سر زدند.
الوند با اخم میان دو ابرویش، خاکستر را بیرون کشید.
همان جا زینش کرد و بالا پرید.
پس احتمالا از این به بعد این دختر را زیاد می دید.
ممکن بود اوایلش کمی خودش را بگیرد.
اما به زودی او هم وا می داد.
می شد یکی از این هایی که همیشه آویزانش هستند.
اسب را وارد زمین کرد.
بلوط اما بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند با رامتین کل باشگاه را پا زد.
معلوم بود رامتین از سر بیکاری فقط می خواست وقت گذرانی کند.
وگرنه هیچ کس باشگاه را نشان یک هنرجوی تازه وارد نمی دهد.
-یک چای میل دارید خانم؟
-خیر، ممنونم باید برم، فردا چه ساعتی اینجا باشم؟
-4 عصر!
-ممنونم.
مقابل رامتین ایستاد.
-برای امروز ممنونم آقای پورهادی، با اجازه من میرم.
-خواهش می کنم، روز خوش.
بلوط با همان قدم های بلند و سریع به سمت ماشین راه افتاد.
الوند وسط زمین چمن زار بود و می تابید.
از دور بلوط را می دید.
عجب دختر سختی بود.
حتی یک نگاه هم به اطرافش نکرد.
سوار ماشینش شد.
گاز داد و رفت.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا