رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 57

0
(0)

 

بیشتر از 20 سال فروزان را از او گرفت.
تمام این بیست سال آواره بود.
این شهر به آن شهر.
اگر نعیم هم کنارش نبود دیوانه می شد.
حالا که فروزانش را کنارش داشت عمرا می گذاشت حمید قسر در برود.
کم عذابش نداده بود.
کاش حداقل فروزان را دوست داشت.
حتی دوستش هم نداشت.
فقط انگار می خواست به گناه ناکرده جدایشان کند.
-اشکال نداره، به زودی تحویل پلیس میدمش.
لیوان چایش را روی میز گردویی گذاشت و بلند شد.
فضای اتاق گرم بود.
نور ضعیفی از پنجره به داخل می آمد.
اتاق رسمی یک وکیل که به سبک خیلی ساده ای چیده شده بود.
-من میرم،خبری شد بهم اطلاع بدین.
وکیل از جایش بلند شد.
-حتما جناب ابدالی.
با وکیل دست داد.
-به امیدار دیدار.
قدم هایش را درشت برداشت.
از کنار بنجامینی که زیر نور ضعیف پنجره لم داده بود گذشت و از اتاق بیرون زد.
سرش پر از فکر بود.
باید این ماجرا حل می شد.
این زن و شوهر به طمعی آمده بودند.
وگرنه چرا باید خودشان را رو کنند.
یک چیزهایی با عقل جور در نمی آید.
از دفتر وکیل بیرون آمد.
ماشینش کوچه پشتی بود.
سر راه باید برای فروزان کمی خرید می کرد.
دم عید بود.
خریدهای خانم هم زیاد!
تازه وعده داده بود برای عید باید باهم می رفتند خرید.
وارد کوچه شد.
سوار ماشینش شد و حرکت کرد.
وارد خیابان شد و رفت.
اولین فروشگاه بزرگی که دید نگه داشت.
همه ی خریدهای فروزان را انجام داد.
به خانه برگشت.
احتمالا امشب همه ی بچه ها اینجا جمع بودند.
خریدهایش هم بخاطر همین بود.
وارد خانه که شد صدا زد: فروزخانم!
فروزان عین همیشه خنده رو و زیبا از آشپزخانه بیرون آمد.

با دیدن دستان پر شاهرخ به سمتش رفت.
-دستت درد نکنه.
دو تا از کیسه ها را از شاهرخ گرفت.
هر دو با هم به آشپزخانه رفتند.
-امشب مهمون داریم؟
-گفتم بچه ها بیان.
حدسش درست از آب در آمد.
کیسه های خرید را روی میز وسط آشپزخانه گذاشت.
-کمک دیگه ای می خوای؟
-شیلا هنوز خوابه، بیدارش کنی ممنون میشم.
-چشم خانم.
از آشپزخانه بیرون رفت.
دخترکشان پنج ساله شده بود.
یک دختر زبان دراز و بسیار شیطان.
ولی عشق بود.
به شدت دوستش داشت.
از پله ها بالا رفت.
فضای خانه کمی سرد بود.
احتمالا پکیج را کم کرده بودند.
پرده های ساختمان کنار بود.
نور خورشید درون سالن جل و پلاسش را پهن کرده بود.
جلوی در اتاق شیلا ایستاد.
دستگیره را فشرد و داخل شد.
اتاق پر از بوی یاس بود.
فروزان عادت داشت کمی خوشبوکننده درون اتاق ها اسپری کند.
فضای اتاق گرم و دلپذیر بود.
جوری که پتو از روی شیلا کنار رفته بود ولی سردش نبود.
لبه ی تختش نشست.
موهایش حسابی بلند شده بود.
ابدا دوست نداشت کوتاه کند.
وقتی فروزان دو اسبی برایش می بست دلش ضعف می رفت.
شیرین زبانی هم که می کرد وامصیبتا.
-شیلا خانم.
موهای بلندش را نوازش کرد.
یک تاپ دو بنده ی صورتی تنش بود با شلوارک.
هیچی نشده قرتی بود.
-بابایی؟
تکان نخورد.
خم شد و پیشانیش را بوسید.
در چهل و خورده ای سالگی یک دختر پنج ساله داشت که برایش می مرد.
جان می داد.
-شیلا جان…

-می خوام بخوابم بابایی.
خنده ش گرفت.
دختره ی مارمولک صدایش را می شنید و جواب نمی داد.
دستش را زیر تنش برد.
بلندش کرد.
شیلا بی حال سرش را روی شانه ی شاهرخ گذاشت.
-پاشو ببینم پدر سوخته.
-نمی خوام.
-بیا بابا کمکت کنه یه لباس گرم بپوش بریم صبحانه بخور.
-نمی خوام.
-دختر بابا داره لوس میشه.
شیلا را بلند کرد.
به سراغ کمد دیواریش رفت.
برایش لباس بافت آورد.
دوباره به تخت برگشت.
-بلند شو لباساتو بپوش.
بلاخره شاهرخ موفق شد.
خواب از سر شیلا پرید.
دختر سرتقی بود.
خیلی هم لجباز.
مانده بود به چه کسی رفته؟
حتی شادان هم این همه لجباز نبود.
-گلسرهاتو مامانت کجا می ذاره؟
با دست به کشوی کمد دیواری اشاره کرد.
-اونجا.
شاهرخ بلند شد.
یک کش موی زیبا برداشت.
به همراه شانه تا موهایش را شانه بزند.
شیلا روی تخت نشسته بود و شاهرخ پشت سرش.
با حوصله موهای دخترجانش را شانه کرد.
-همیشه تو موهامو شونه کن بابا.
شاهرخ لبخند زد و گفت: چرا؟
-مامان بداخلاقه.
لبخند شاهرخ گشادتر شد.
همیشه اولین مرد زندگی یک دختر پدرش است.
وقتی همه ی مردانگیش را خرج دخترکش میکند.
موهای شیلا را بالا گرفت.
برایش دم اسبی بست.
شیلا را بغل کرد و با خودش پایین برد.
وارد آشپزخانه که شدند فروزان گفت: چقدر دیر کردین؟
-خانم کوچولو رو خوشگل کردم.
شیلا خودش را به پدرش چسباند.

میز صبحانه برای شیلا آماده بود.
شاهرخ او را پشت میز نشاند.
خودش هم روبرویش نشست.
بوی قلیه ماهی می آمد.
نفس عمیقی کشید.
-قلیه میگو یا ماهی؟
-میگو گذاشتم.
لقمه ی کوچکی برای شیلا گرفت.
فروزان هم میوه های شسته شده را روی میز گذاشت.
فقط یک خدمتکار داشت.
یک دختر لاغر و زردنبو.
ولی فرز بود.
انگار یک زنبور عسل کارگر.
الان هم لباس های شسته شده را از درون لباسشویی داشت در می آورد تا روی بند پهن کند.
فروزان بشقاب و چاقو آورد و روبروی شاهرخ نشست.
-چه خبر؟
-سلامتی.
-وکیل رو میگم.
-نگران نباش.
فروزان اخم کرد.
-خودت میدونی چقدر نگرانم.
-می دونم واسه همین میگم نگران نباش.
-چطوری؟
شاهرخ پرتقالی را که پوست کنده بود مقابل فروزان گرفت.
-اینو بخور یکم حالت جا بیاد.
فروزان خنده اش گرفت.
پرتقال را گرفت.
-باهاش حرف زدم، حمید پیدا بشه همه چی حل میشه.
چای شیرین را مقابل شیلا گذاشت.
-بخور مامان، بازی نکن.
-میل ندارم.
-بیخود، چند تا لقمه بخور ببینم.
شاهرخ پرتقال دیگری برداشت که پوست بکند.
-ساعت چند بچه ها می رسن؟
-حوالی غروب اینجان.
-بخاطر بارداری شادانه؟
گل از گل فروزان شکفت.
-آره.
زنش داشت مادربزرگ می شد.
لبخند زد.
-پس یه کیک درست کنین.
-درست میکنم حتما.

شاهرخ پرتقالش را خورد و بلند شد.
-کجا؟
-میرم تا بیرون، کار دارم زود میام.
فروزان سوال دیگری نپرسید.
-باشه عزیزم، مواظب خودت باش.
حتما این مواظب خودت باش را باید بگوید.
نوعی دوست داشتن است دیگر.
تمام و کمال عشقش را به رخ می کشید.
شاهرخ هم انگار اگر نمی شنید دلش آرام نمی شد.
بیرون رفت و فروزان همچنان مشغول لقمه گرفتن برای وروجکش!
**
تهوع شدیدی داشت.
تازه امپول زده بود.
با این حال باز هم ناخوش بود.
سرش گیج می رفت.
از وقتی آمده بود لب به هیچ چیزی نزد.
از همه چیز بدش می آمد.
گوشه ای روی کاناپه کز کرده بود و گوش می داد.
لادن به پسر کوچکش شیر می داد.
نگین هم نفس های آخر بارداریش را می کشید.
مردها خوب بودند.
بلند بلند می خندید.
حرف می زدند.
همدیگر را دست می انداختند.
حتی شاهرخ نگران این روزها هم حالش خوب بود.
با پسرها بگو و بخند راه انداخته بود.
فروزان اما با دخترها هم نوایی می کرد.
هرچه بلد بود یادش می داد.
مثلا نحوه ی درست شیر دادن به بچه به لادن.
نحوه ی درست نشستن و پا دراز کردن به نگین…
نفس های عمیق کشیدن برای بهتر شدن حال شادان.
بلاخره بزرگتر بود.
دو تا حاملگی داشت.
هرچند که حاملگی اولش ناموفق بود.
ولی می شد گفت یکی دو پیراهن بیشتر پاره کرده.
برای شادان میوه پوست کند.
جلویش گذاشت و گفت: می دونم میل نداری ولی شده به زور بخور.
شادان با میلی به میوه ها نگاه کرد.
واقعا حاش بهم می خورد.
-بچه ی تو شکمت بهش احتیاج داره.
به زور یک پره پرتقال درون دهان گذاشت.
شیرینیش درون دهانش مزه داد.

همه چیز خوب بود.
آنقدر که کل پرتقال را هم خورد.
حمیرا با غرور گفت: گفتم بخور چیزیت نمیشه.
حرف در دهان حمیرا بیرون آمد که شادان عق زد.
همه به سمتش برگشتند.
شادان فقط تند به سمت دستشویی دوید.
حمیرا هم با نگرانی به دنبالش رفت.
شادان آنقدر عق زد تا همه چیز را بالا آورد.
حمیرا عصبی بود.
با این وضعیت که چیزی برای شادان نمی ماند.
پوست و استخوان می شد.
شادان حال ندار بیرون آمد.
-بمیرم برات.
-می خوام بخوابم فقط.
-بیا بریم بالا.
فردین هم به آنها اضافه شد.
-من می برمش.
یکراست او را طبقه ی بالا برد.
در اتاق را باز کرد.
شادان روی تختش دراز کشید.
-حالت بهتر شد میریم پیش دکتر.
-که چی بشه؟
-بلاخره یه درمونی هست.
-فایده نداره.
فردین پتو را رویش بالا کشید.
-کنارم دراز بکش.
تخت یک نفره بود.
ولی میشد تنگ همدیگر دراز بکشند.
فردین کنارش دراز کشید.
از پشت شادان را بغل کرد.
-اینم یه دوره اس زود تموم میشه.
-امیدوارم.
خسته بود.
تازه دو هفته بود.
خدا به داد بقیه اش برسد.
ولی نتیجه قشنگ می شد.
یک بچه از جان خودشان.
-کنار گوشم نفس بکش آرومم می کنه.
فردین صورتش را میان موهای شادان برد.
کنار گوشش نفس می کشید.
جوری که گرمی نفسش روی یک طرف صورتش پخش می شد.
-وقتی کنارم باشی حالم خیلی بهتره.
فردین زبانش را درآورد و به گوش شادان زد.

شادان خندید.
-نکن خب.
-یکم بخند بینم.
خنده ی شادان شدت گرفت.
فردین محکم به خودش فشارش داد.
-فکر می کنی دختر میشه یا پسر؟
-مگه فرقی هم داره؟
-همینجوری.
-خب هرچی میخواد بشه.
-دختر شد بشه گندم، پسر شد سورن.
-هرچی تو بخوای.
-نمی خوای یه اسم بگی؟
-تو داری زحمتشو می کشی.
شادان غلت زد و به سمت فردین چرخید.
چشمان سبزش خوش رنگ تر از همیشه بود.
انگار یک جنگل کشف نشده مقابلش باشد.
-رنگ چشماتو خیلی دوس دارم.
فردین خاص نگاهش کرد.
-خدا کنه بچه مون چشماش همرنگ چشمای تو بشه.
-شایدم چشمای تو.
حال شادان با همین حرف ها کاملا خوب شد.
با این حال گرسنه بود.
-گشنم شده.
-برم یه چیزی برات بیارم.
-می ترسم باز بیارمش بالا.
-فروزان کیک پخته، شاید حالتو بهتر کنه.
شادان حرفی نزد.
فردین پیشانیش را بوسید.
از بغلش بیرون آمد.
-زود میاد.
از تخت پایین آمد و از اتاق بیرون رفت.
شادان طاق باز خوابید.
به سقف گچ بری شده نگاه کرد.
نگرانی گنگی داشت که نمی دانست از کجا نشئت می گیرد.
حسش خوب نبود.
رفت و برگشت فردین زیاد طول نکشید.
وقتی آمد کیک و آب میوه دستش بود.
از بوی کیک خوشش آمد.
روی تخت نشست.
-دستت درد نکنه.
-بچه ها پایین حالتو می پرسن.
-خوبم.

-اینو بخور بهتر شدی بریم پایین، بخاطر تو اومدن.
شادان سرش را تکان داد.
واقعا گرسنه بود.
از وقتی فهمیده بود باردار است عملا هیچ چیزی نمی توانست بخورد.
معده اش هیچ غذایی را نمی پذیرفت.
مگر به ندرت!
آب میوه را هم برداشت و سر کشید.
خدا خدا می کرد باز نخواهد راهی دستشویی شود.
فردین کنارش نشسته بود.
با نگرانی پرسید: خوبی؟
-خوبم فعلا، از کیفم قرصمو میدی؟
-کیفت کجاست؟
اشاره ای به کمد کرد.
-مامان گفت گذاشته اینجا.
فردین بلند شد.
کیفش را از کمد بیرون آورد.
قرص را درآورد و برای شادان گذاشت.
شادان قرص را با ته مانده ی آبمیوه خورد.
دستش را سمت فردین گرفت.
فردین دستش را گرفت و بلندش گرفت.
با هم از اتاق بیرون رفتند.
ولی صدای داد و بیداد شاهرخ متعجبشان کرد.
شادان اخم هایش را در هم کشید.
-چی شده؟
با هم از پله ها پایین رفتند.
شاهرخ جوری داد و بیداد می کرد که صدا در کل خانه می پیچید.
شادان رو به فروزان که دستش را جلوی دهانش گذاشته بود گفت: چی شده مامان؟
همه ساکت و متفکر به شاهرخ نگاه می کردند.
شاهرخ مدام خط و نشان می کشید.
حالیش نبود مهمان دارد.
به شدت عصبی بود.
شادان بازوی فروزان را گرفت.
فروزان جا خورد.
ترسیده به شادان نگاه کرد.
-مامانت چته؟ چرا رنگت پریده؟
-هیچی نیست.
شادان عصبی گفت: پس عمو چشه؟
شاهرخ عصبی گوشی را قطع کرد.
دستی به صورتش کشید.
به محض اینکه برگشت با چند جفت چشم که رویش زوم بود مواجه شد.
حوصله ماسمالی کردن نداشت.
-ببخشید صدام بالا رفته.

شادان با نگرانی پرسید: چی شده عمو جون؟
-خبری نیست عزیزم.
-پس این داد و بیداد؟
شیلا ترسیده به پای فروزان چسبیده بود.
کسی تا الان شاهرخ را با این احوال ندیده بود.
او مردی جدی بود.
به وقتش می خندید.
به وقتش حرف می زد.
حتی اخم و تخمش هم به وقتش بود.
ولی حالا انگار هیچ چیزی روی برنامه ریزی نبود.
شادان با استرس نگاه می کرد.
دلشوره ی عجیبی داشت.
نمی فهمید چه ربطی به او دارد.
ولی نگران بود.
این وسط قیافه ی فردین فقط متعجب نبود.
انگار که یک چیزهایی را بداند.
هرچند دهانش آنقدر چفت و وصل داشت که نم پس نمی داد.
ولی شادان نمی توانست آرام بگیرد.
باید این دلشوره را حل می کرد.
فروزان با اعصابی متشنج به سمت آشپزخانه رفت.
-میرم میز شام رو بچینم.
شادان هم دنبالش روان شد.
آنقدر حال و احوال شاهرخ کنجکاوش کرده بود که ناخوش احوالی خودش را یادش رفته بود.
درون آشپزخانه فورا پرسید: مامان چی شده؟
-گفتم که هیچی.
-دارین بهم دروغ میگین.
-هرچی هم باشه به تو ربطی نداره.
چشمانش را ریز کرد.
-اینم یه دروغه.
فروزان عصبی گفت: من چیزی ندارم پنهون کنم.
انگار زیاده روی کرده بود.
-ببخشید.
-نگران چیزی نباش.
-دلشوره دارم.
حالی که فروزان هم داشت.
-چیزی نیست عزیزم، نمی خوام اینجوری ببینمت.
گونه ی شادان را بوسید.
-بشین تا من میز شام رو آماده کنم.
-کمکتون می کنم.
فروزان مخالفتی نکرد.
هر دو با هم تند تند مشغول شدند.
حرکات فروزان استرس داشت.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا