رمان

رمان من یک بازنده نیستم پارت 47

0
(0)

 

 

حمیرا از روی مبل بلند شد.
کاری که می خواست انجام داده بود.
به نظر می رسید متقاعد کردن این مرد جوان زیاد هم سخت نبود.
-من واقعا متاسفم که مزاحمت شدم.
فردین هم از جایش بلند شد.
-خواهش می کنم حمیرا خانم.
-امیدوارم که بتونی.
-من قول نمیدم که راضی بشه ولی قول میدم که باهاش حتما صحبت کنم.
-همینم برای من کافیه.
به سمت در راه افتاد.
خداحافظی آرامی گفت و رفت.
فردین ماند و در بسته.
کلافه بود.
دوست نداشت در کارهای شادان دخالتی کند.
مخصوصا که فهمیده بود شادان علاقه ی به دخالت در مورد زندگیش را ندارد.
شاید این بار کمی فرق می کرد.
همین یک بار بود.
گوشیش را از روی میز برداشت.
شماره ی شادان را گرفت.
فورا جواب داد.
چه عجب این بار غرورش اجازه داد و زود جواب داد.
-الو؟
-شادان!
-سلام.
-سلام، خوبی؟
حس کرد دارد لبخند می زد.
با لبخند بی نهایت زیبا می شد.
-خوبم، تو چطوری؟
روی صندلیش نشست.
تکیه داد و گفت: خوب، وقت داری امروز ناهارو باهم بخوریم؟
-خب…چند لحظه صبر کن.
فردین پاهایش را کمی کش و قوس داد.
-آره، کجا؟
-بریم همون تاکستان.
گل از گل شادان شکفت.
-عالیه.
-فقط بگم توقع سرسبزی نداشته باش که حسابی الان خشکه.
-می دونم بابا.
-پس دو ساعت دیگه میام دنبالت.
-منتظرم.
تماس که قطع شد هنوز ته دلش ناآرام بود.
شاید هم نباید درخواست حمیرا را قبول می کرد.

سردرگم ساعت ها را شمرد تا بلاخره تمام شد.
بلاخره حدود ساعت یک ظهر بود که شال و کلاه کرده بلند شد
از شرکت بیرون زد.
یکراست به دنبال شادان رفت.
چند روز بود که ندیده بودش؟
شاید حدود یک هفته!
ته دلش کمی دلتنگ بود.
اما فقط کمی!
چون تصمیم گرفته بود از این به بعد شادان فقط دوست باشد.
نه هیچ کس دیگر.
عشق را کنار گذاشته بود.
با خودش هم آنقدر تمرین کرد که یادش نرود شادان دیگر عشقش نبود.
فقط دوستش بود و تمام.
رسیده به شرکت، بالا نرفت.
فقط زنگ زد تا خودش پایین بیاید.
درون ماشین منتظرش شد.
شادان درون یک پالتوی سفید و نیم بوت های سیاه به سمتش آمد.
موهایش شلاقی روی صورتش رها بود.
به محض اینکه سوار شد گفت: چقدر سرده!
-سلام علیکم.
به سمت فردین برگشت و گفت: سلام آقا!
فردین ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
-پس چطوری بریم تاکستان؟
-یعنی چی؟
-مگه نمیگی سردته؟
-خب…
-خنگ نباش دختر…
شادان چپ چپ نگاهش کرد.
-تاکستان تختاش بیرونه!
-اشکال نداره دلتنگشم.
-امان از دست تو.
شادان بانمک لبخند زد.
فردین در حین حرکت نگاهش کرد.
واقعا زیبا شده بود.
-چی شد خواستی ناهار با هم باشیم؟
-همینجوری.
-باشه من که باور کردم.
فردین خندید.
-بریم ناهار بخوریم میگم.
-پس یه چیزی هست.
-شاید.
شادان با کنجکاوی برگشت و نگاهش کرد.

-اینجوری نگام نکن.
شادان خندید و گفت: من جور خاصی نگاه نکردم.
-باشه!
سرعت ماشین را زیاد کرد.
رسیده به تاکستان ماشین را کنار زد.
شادان با ناامیدی به تاکستان نگاه کرد.
حسابی خشک شد.
پاییز چه بلایی بر سرشان آورده بود.
با فردین وارد تاکستان شدند.
زیاد شلوغ نبود.
دور تخت ها چادر زده بود.
سرسبزی وجود نداشت که بخواهد لذت ببرند.
شادان مستقیم به سمت تختی رفت که اولین بار نشسته بودند.
فردین هم رفت تا غذا را سفارش بدهد.
شادان خودش را درون چادر انداخت.
بیرون حسابی سرد بود.
یک بخاری نفتی هم بود.
باید فردین می آمد روشنش می کرد.
طولی نکشید که آمد.
شادان به کبریت کنار بخاری اشاره کرد و گفت: روشنش می کنی؟
فردین سر تکان داد.
با کمی ور رفتن روشنش کرد.
کنار شادان به پشتی پشت سرش تکیه داد.
-تو ذوقت که نخورد؟
-نه همینجوری هم قشنگه!
فردین لبخند زد.
-خب؟
-خب که چی؟
-قرار بود یه چیزی بگی.
-گفتم بعد از ناهار.
شادان برایش چشم غره رفت.
فردین خندید و گفت: جلوی فضولیتو بگیر.
-من فضول نیستم.
-کاملا مشخصه.
همان موقع گوشی فردین زنگ خورد.
زنگ از شرکت بود.
شادان از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
فردین دکمه ی تماس را زد.
-بله؟
شادان گوش تیز کرد.
-چطور؟
…………….

-نه خانم رازی اصلا موردی نیست.
تمام جانش به حسادت نشست.
-اونو خودم رسیدگی می کنم.
………………
اگر الان جلویش بود مطمئنا ترورش می کرد.
فردین بلند خندید.
-نه بابا، این حرفا چیه؟
بله دیگر، باید با کارمندش این همه صمیمی شود.
-خواهش می کنم.
دستش مشت شد.
-نه، شما همینی که زیر دستتونو انجام بدین.
خدا لعنتش کند.
………………….
-به روی چشم.
کم مانده برود صورت زنیکه را هم ببوسد.
زبانش را گاز گرفت.
زده بود به سرش!
به چه چیزهایی فکر می کرد.
-نه خواهش می کنم، سلام برسونید.
تماس قطع شد.
شادان بق کرده رو گرفت.
حق ندارد این همه با کارمندانش صمیمی شود.
آن هم اگر زن باشند.
چه معنی داشت اصلا؟
فردین گوشی را کنارش گذاشت.
طولی نکشید که ناهارشان دور سینی بزرگی مقابلشان بود.
-اینم ناهارمون.
-تو همیشه با کارمندات صمیمی هستی؟
فردین متعجب نگاهش کرد.
-چطور؟
شادان تکه ای از کباب را درون دهانش گذاشت.
شانه بالا انداخت.
-هیچی!
فردین ریز لبخند زد.
نکند به رازی حسادت می کند؟
صدایش را در نیاورد.
-ناهارتو بخور.
برای فردین دهن کجی کرد.
قاشق و چنگالش را برداشت.
زنیکه ی مسخره و زشت!
کور خوانده بود بگذارد فردین نصیبش شود.
گور خودش را کنده.

-دارم می خورم، منتظر بودم شما بفرمایید آقا!
فردین خندید.
تکه ای بزرگ از کباب را در دهان گذاشت.
در حال جویدن گفت: بخور دختر، سرد شد.
شادان به خوردنش نگاه کرد.
بلند زیر خنده شد.
قیافه اش حسابی مسخره شده بود.
فردین پشتش لیوانی دوغی خورد.
-چیه؟
شادان با خنده گفت: هیچی!
شروع کرد ریز ریز خوردن.
ناهار که تمام شد، فردین سینی را کنار گذاشت.
شادان پایش را دراز کرد.
بخاری میانشان بود.
-اگه این بخاری نبود یخ می زدیم.
بوی نفت می داد.
انگار بوی خانه ی مادر بزرگه باشد.
شادان به سمتش برگشت و گفت: نگفتی.
فردین خلال دندان را درون سینی انداخت.
-امروز مادرت شرکت بود؟
-مامان فروز؟
-نه، حمیرا!
اخم های شادان در هم گره خورد.
-اونجا چیکار می کرد؟
-نگفته بودی برگشته؟
-هیشکی نمی دونه.
نگفت که او هیشکی نیست.
ولی از خیلی قبل موضع خودش و شادان مشخص شده بود.
-چی می خواست؟
-دیدن تو!
برگشت و به فردین نگاه کرد.
یک لحظه متوجه ی منظور فردین نشد.
-چی؟
-می خواد اجازه بدی ببینیش!
پوزخند زد.
عجب رویی داشت.
به هر چیزی متوسل می شد.
-من تمایلی به دیدنش ندارم.
-چرا؟
-مادر بوده برام؟
-نبوده؟
متعجب به فردین نگاه کرد.

-معلومه چی میگی؟ هر کی 9 ماه حامله باشه یعنی مادر شده؟
-بازم حقی به گردنت داره.
-حلال نکنه برام مهم نیست.
مطمئن بود لج کرده.
خصوصا که مغرورانه هم حرف می زد.
-می دونم خیلی چیزایی که می خواستی رو بهت نداده، اما یه فرصت بهش بده که باهات حرف بزنه.
-گوشم پره.
-داری لجبازی می کنی.
-نه فقط دارم سعی می کنم گول نخورم.
بی فایده بود.
اگر پایش را در یک کفش کند.
هر چه زور بزند فایده ای نخواهد داشت.
-چرا تو رو واسطه کرده؟
-نمی دونم.
شاید هم می دانست.
شاید چون حمیرا می دانست زمانی نامزد بودند.
و البته علاقه ای عمیق در کار بوده.
-براش متاسفم، به هر چیزی چنگ می زنه.
-به نظرم قابل ستایشه که داره تلاششو می کنه.
-تلاش بیهوده.
در مورد حمیرا که حرف میزد همه ی صورتش در هم فرو می رفت.
-نمی دونستم اینقد ازش متنفری.
-هرگز زنی که بچه ی چند روزه شو ترک می کنه نمی بخشم.
شاید هم حق با شادان بود.
این یکی را حق داشت.
هیچ مادری حتی با قساوت قلب هم بچه اش را رها نمی کند برود.
فردین دستش را دراز کرد.
دست شادان را گرفت.
شادان عین برق گرفته ها برگشت و نگاهش کرد.
-نمی دونم چه خوبه برات چی بد، فقط لطفا مواظب خودت باش.
نصیحت بود یا نگرانی؟
نگاهش روی دستشان ماند.
انگار حجم عظیمی از داغی زیر پوسش دوید.
قلبش تپش گرفت.
قبلا این همه بی جنبه نبود.
اصلا اتفاقی نیفتاده که باید خودش را ببازد.
سعی کرد دستش را بکشد.
ولی فردین اجازه نداد.
-بذار بمونه.
کمی به خودش لرزید.
-انگار خیلی سرد شده.
فردین لبخند زد.

می دانست دلیل لرزیدنش چیست؟
خیلی وقت بود این دختر را می شناخت.
-می خوای بریم؟
شادان از خدا خواسته گفت: آره!
-اگه دعوتم کنی به یه قهوه یا فنجون چای!
-حتما.
با هم بلند شدند.
فردین بخاری نفتی را خاموش کرد.
-برو تو ماشین میام.
شادان سر تکان داد و با سوییچی که از فردین گرفت به سمت ماشین رفت.
فردین هم صورت حساب را پرداخت کند.
به محض اینکه درون ماشین نشست.
آن را روشن کرد و بخاری را روی درجه ی آخر گذاشت.
فضای ماشین سرد بود.
خصوصا که روکش های صندلی ها همه چرم بودند.
سرما باعث شده بود یخ ببندد.
دستانش را دور شانه هایش انداخت.
طولی نکشید که فردین با لبخند برگشت.
مطمئن بود آن پیرمرد چیزی گفته!
پشت فرمان که نشست از گرمی فضای ماشین لذت برد.
کمربندش را بست و گفت: کجا بریم؟
-مگه چای نمی خواستی؟ بریم خونه ی من.
فردین با تردید پرسید: مطمئنی؟
شادان محکم گفت: بریم.
شوخی نداشت که بکند.
فردین هم سری تکان داد و حرکت کرد.
دیگر در هیچ چیزی شادان را مجبور به انجام دادن کاری نمی کرد.
همه چیز باید به میلش باشد.
سر راه برایش گل خرید.
با هم پیاده شدند.
دسته ای گل مریم خرید.
شادان گفته بود مریم بخرد.
بویش فضای خانه اش را عوض می کرد.
جلوی آپارتمانش توقف کرد.
ماشین خود شادان هم جلوی آپارتمان بود.
انگار راننده از شرکت برایش آورده باشد.
پیاده شدند و با آسانسور بالا رفتند.
فردین تکیه داده به آینه ی پشت سرش نگاهش می کرد.
هنوز عین چهارسال پیش زیبا بود.
حتی جوانتر و جاافتاده تر.انگار آب زیر پوستش رفته باشد.
-خیلی فرق کردی.

شادان لبخند زد.
-نه زیاد.
در آسانسور باز شد.
با هم بیرون آمدند.
شادان کلید انداخت و در را باز کرد.
کنار رفت تا فردین داخل بیاید.
فردین تشکر کرد و داخل شد.
همیشه فضای خانه اش نیمه تاریک بود.
بوی خاصی می آمد.
بوی یک جور عطر…
عطر گل های وحشی!
-بوی پیچیده تو خونه تو دوس دارم.
شادان لبخند زد.
-بخاطر عطریه که می زنم.
به اسمت اتاق خواب رفت.
-راحت باش الان میام.
فردین خودش را روی مبل ولو کرد.
این خانه شدیدا به نور زیاد احتیاج داشت.
همیشه پرده ها کشیده بود.
آن هم پرده های تیره ی خانه!
رنگ قهوه ای که نشد رنگ!
شادان لباس عوض کرده بیرون آمد.
در کمال تعجب روسری نداشت.
موهایش را دم اسبی بسته بود.
فردین بر و بر نگاهش کرد.
سابقه نداشت روسری بردارد.
البته که عین قبل حجابش را سفت و سخت نمی گرفت.
ولی خب…
شادان وارد آشپزخانه شد.
بلوز آستین بلند سفیدی به تن داشت.
جنسش کشی بود و گشاد.
به تنش می آمد.
-از چی تعجب کردی؟
فردین حرفی نزد.
شادان دستی به موهایش کشید.
-عین قبل سفت و سخت نیستم.
-من حرفی نزدم.
-ولی تعجب کردی.
-یکم.
-سفت و سختیم جلوی بقیه اس.
-من که فرقی ندارم.
اینبار شادان جوابش را نداد.

البته که فرق داشت.
با زمین و زمان فرق داشت.
آدم های خاص همیشه خاص می مانند.
حالا تو زور بزن که فراموششان کنی.
قهوه ساز را روشن کرد.
-قهوه درست کنم که مشکلی نداری؟
-نه اصلا!
فردین نفس عمیق کشید.
از این بوی ادکلن خوشش می آمد.
-راستی از ادکلنی که گرفتم خوشت اومد؟
-بوش خوبه.
-ندیدم بزنی.
-بعدا!
شادان از آشپزخانه بیرون آمد.
روبرویش نشست.
-زیبا شدی.
شادان خندید.
-راستشو بگو جوونتر که بودی اینجوری مخ دخترارو می زدی؟
فردین با اعتماد به نفس گفت: من هیچ وقت طرف دختری نرفتم اونا اومدن سمت من.
-واو، چه پرستیژ بالایی!
فردین کمرنگ لبخند زد.
-باور نداری؟
شادان اخم کوچکی کرد و گفت: دارم.
-دلتنگت بودم شادان.
به سمتش خم شد.
دلم می خواد باز هم همون دختر کوچولوی قبل باشی.
-دیگه نیستم.
-می دونم، چقدر زود بزرگ شدی.
-فقط شکست خوردم.
-دلیلشم منم.
-نمی خوام در موردش حرفی بزنم.
فردین دستانش را بالا گرفت.
شادان از جایش بلند شد.
باید قهوه هایش را می آورد.
کمی درون آشپزخانه ماند.
این پا و آن پا کرد.
از دعوت فردین اصلا پشیمان نبود.
بلاخره باید با خودش کنار می آمد.
این دو راهی لعنتی باید حل می شد.
ته اش یا می خواست یا نمی خواست.
-ماتیار هم میاد؟
-گاهی!

-پسر خیلی خوبیه.
-آره، خیلی متفاوت تر از مازیاره.
قهوه هایش را درون فنجان ریخت و آمد.
مقابل فردین گذاشت.
فردین یکی از فنجان ها را برداشت.
-بوش که عالیه.
شادان نمکین لبخند زد.
فنجان خودش را برداشت و مزمزه کرد.
-تنها بچه ی خانم جانه.
-و مطمئنا خیلی نقشه ها براش داره.
-صددرصد.
فردین با کنایه گفت: نمی خواد که عروسش بمونی؟
از این سوال جا خورد.
فنجانش از لرزی که داشت کمی کج شد.
برای اینکه رویش نریزد روی میز گذاشتش.
-ها؟
فردین تیز شد.
پس خبرهایی بود.
-خبری شده شادان؟
-نه، چه خبری؟
-مثلا یه پیشنهاد…
خنده ای مصنوعی کرد.
-دیوونه شدی؟ چه پیشنهادی؟
-ماتیار می تونه کیس مناسبی باشه.
شادان اخم کرد و گفت: نه برای من.
-همه اینطور فکر نمی کنن.
تیز به فردین نگاه کرد.
-همه به من ربطی ندارن.
نمی دانست چرا دلش ناآرام شده.
انگار واقعا خبرهایی بود.
شاید باید از زبان ماتیار می کشید.
شادان نگاهش کرد.
-منو نترسون فردین.
-از چی قراره بترسی؟
-از کنجکاوی های بی موردت.
فردین عصبی شد.
-پای ماتیار وسطه یا نه؟
-نیست.
-باور نمی کنم.
-به درک!
دستی به صورتش کشید.
-نمی خوام دعوا کنم فردین.

فردین مهمان بود.
ابدا نباید تندی می کرد.
-ببخشید اگه بد حرف زدم.
فردین از جایش بلند شد.
کنار شادان نشست.
دقیق نگاهش کرد.
میان چهره اش هاله ای از غم بی داد می کرد.
-من می ترسم شادان.
-از چی؟
-نمی دونم، واقعا سر در نمیارم این ترس گنگ برای چیه!
شادان مهربان نگاهش کرد.
هنوز هم دوستش داشت.
نباید فردا نذری بدهد؟
این مرد هنوز هم دوستش داشت.
-برات یه قهوه ی دیگه بیارم؟
-میخورم.
شادان از جایش بلند شد.
نمی خواست مدام سوال بپرسد که آزارش بدهد.
همین که تا حدی فهمید فردین هنوز دوستش دارد کافی است.
دوباره قهوه ریخت و برگشت.
فردین در حال ور رفتن با گوشیش بود.
با کنایه پرسید: بازم خانم رازیه؟
-نه، همسایه مه.
شاخک هایش فعال شد.
-اینقد به آقای همسایه صمیمی شدی؟ به این زودی؟
فردین بی حواس گفت: آقا کیه؟ زنه بیوه اس.
دست شادان لرزید.
یعنی چه؟
-همینی که یه دختر کوچولو داره؟
-اره، الان میگه دم در منتظر من نشسته.
به زور لبخند زد و کنار فردین نشست.
-که اینطور.
فردین گوشی را کنار گذاشت و فنجان را برداشت.
-یکم فضای خونه رو روشن کن.
-برای چی؟
-برای خودت، دلمرده نشدی؟
-نه، راحتم.
بغض کرده بود.
خانم رازی کم بود خانم همسایه که از قضا بیوه هم بود اضافه شد.
بدبختی که یکی دو تا نبود.
-چت شد؟
شانه بالا انداخت و گفت: هیچی!

کمی از قهوه اش مزمزه کرد و فنجان را روی میز گذاشت.
-شب بمون، منظورم اینه برای شام.
-دعوت خوبیه ولی خب کمی کار دارم.
شادان با دلخوری رو گرفت.
-هر جور راحتی!
-البته میشه کنسل کرد…
شادان باز هم نگاهش نکرد.
اصلا نمی دانست دردش چیست؟
همه اش دلخور بود.
از عالم و آدم گلایه داشت.
هیچ چیزی باب میلش نبود.
-شادان خانم…
-برو به کارت برس، اجباری نیست.
بازوی شادان را گرفت و به سمت خودش چرخاندش.
-از چی دلخوری؟
-هیچی!
-باشه باور کردم، منو نگاه…
شادان سر بلند کرد و نگاهش کرد.
-حواسم بهت هست شادان…
-نیست، خیلی وقته حواست بهم نیست، اندازه ی چهار سال که از عمرم گذشت.
بغض چنبره زد به گلویش…
انگار ماری پیچ و تاب بخورد.
فردین قرص صورتش را گرفت.
-نخواستی، خودت نخواستی نه من.
اشک از چشمانش پایین آمد.
-من نمی دونم دارم چیکار می کنم فردین.
فردین با اشتیاق در آغوشش کشید.
پشت کمرش را نوازش کرد.
شادان ریز ریز اشک می ریخت.
انگار دوباره مازیار مرده باشد.
-آروم باش دختر خوب.
شادان محکم بغلش کرد.
فقط گریه می کرد.
فردین سعی داشت آرامش کند.
ولی تفاوتی ایجاد نمی شد.
بلاخره از خودش جدایش کرد.
با انگشتانش صورتش را پاک کرد.
به آرامی نزدیکش شد.
جوری که حس کرد قلبش دیوانه وار درون سینه اش می کوبد.
با انگشت شصتش روی لبش کشید.
-می دونی چقدر دلتنگتم شادان؟
شادان با گریه نگاهش کرد.

نه نمی فهمید.
به والا که نمی فهمید.
فردین نزدیک تر شد.
آنقدر که نوک بینی اش به نوک بینی شادان برخورد.
با احتیاط بوسه ی کوچکی به لب شادان زد.
واکنش بدی که ندید.
پهلوی شادان را کمی فشار داد.
لبش را به دهان برد.
بوسیدن این لب ها از بهشت رفتن هم بهتر بود.
گریه ی شادان بند آمد.
داشت همراهیش می کرد.
کاملا معلوم بود حریصانه دارد این کار را می کند.
دست فردین از زیر پیراهنش بالا رفت.
کمرش را نوازش کرد.
گرمی دستش روی پوست کمرش شادان را حریص تر می کرد.
هر دو نیاز داشتند.
زمانی مال هم بودند.
به خوب و بدش فکر نمی کردند.
فقط حال مهم بود.
دست فردین چرخید و به سمتش سینه اش آمد.
دست شادان هم پشت گردنش نشست.
مطمئن بود شادان اجازه را داده.
رفتارش عین یک آدم مست بود.
خودش هم دست کمی از شادان نداشت.
4 سال تنها بود.
به هیچ زنی دست نزد.
و حالا که روبروی شادان بود…
زنی که عمیقا می خواستش…
هیچ چیزی دیگری مهم نبود.
فقط او بود و این لحظه.
وقتی در یک چشم برهم زدن خودش را دید که مماس روی شادان دراز کشید.
برهنه و با تنی تب آلود.
چشم های خیس شادان رهایش نمی کرد.
دست هایش به کمرش چنگ می زد.
صدای قلبشان عین طبل جنگ بود.
جوری می کوفت انگار هر بار حمله ی دشمن را خبر می دهد.
فضای خانه آنقدرها گرم نبود.
ولی هر دو عرق کرده بودند.
فردین نرم رفتار می کرد.
زنی که بیشتر از سه سال رابطه نداشت باید هم با ملایمت با او برخورد.
باید حس می کرد خودش مهم است نه این رابطه.
شادان اما در حال و هوای دیگری بود.

همراهیش می کرد.
نمی فهمید.
واقعا هیچ چیزی نمی فهمید.
انگار در دنیای دیگری بود.
تمام مدت چشمانش بسته بود.
انگار بخواهد همه چیز را با دل و جان حس کند.
سال ها منتظر بود.
سال ها در تب این تن مرد.
ولی باز هم خودش را حفظ کرد.
با کسی نبود.
خودش را خراب نکرد.
ولی الان…این لحظه…
اصلا نمی فهمید خودش را خراب کرده یا نه؟
پاکیش زیر سوال رفته یا نه؟
فقط می فهمید این رابطه را می خواست.
نه برای اینکه سه سال تنها بود.
این رابطه را با این مرد می خواست.
مردی که از ته دل می پرستیدش.
برایش جان می داد.
بودن با او در خواب هایش بود.
و حالا واقعیت یک اتفاق تازه بود.
کاش مشروب خورده بود تا بهانه ای برای مستی اش داشته باشد.
ولی هیچ چیزی هم نخورده بود.
حس می کرد آنقدر ادرنالین درون تنش تزریق شده که دارد دیوانه می شود.
چه بلایی سرش آمده بود؟
-شادان!
صدایش زنگ دار بود.
انگار سلول هایش را به مبارزه بطلبد.
-من اشتباه نکردم ها؟
فردین چانه اش را بوسید.
-ما اشتباه نکردیم.
ولی اشتباه کرده بودند.
فردین سرش را پایین آورد.
گردن شادان را چندین بار بوسید.
تمام عشق و علاقه اش را در رفتارش ریخته بود.
این فقط یک رابطه نبود.
عشق بود.
عشق به زنی که بی نهایت دوستش داشت.
شادان چشمانش را روی هم گذاشت.
اشکی از چشمش سر خورد.
کار تمام شد.
فردین عقب کشید.

شادان ناباور به سقف زل زد.
بی حرکت بود.
انگار یکهو از بهشت به جهنم پرتش کردند.
تازه فهمید چه کرده!
همه ی احساسات سرجایش آمد.
الان عشق نبود که بلندش کند.
حس بیزاری از خودش بود که تمام جانش را فرا گرفت.
چشمانش بارید.
با خودش تکرار کرد: من چیکار کردم؟ من چیکار کردم؟
فردین رویش نیمخیز شد.
متهجب تکانش داد.
-شادان خوبی؟
شادان یکباره عقب کشید.
لباس هایش را چنگ زد و دورش گرفت.
این مرد درون خانه اش چه می کرد؟
با فردین رابطه داشت؟
واقعا این همه احمقانه فکر کرده بود؟
فردین هاج و واج نگاهش کرئ.
چه بلایی سر این زن آمد؟
-از خونه ام برو بیرون.
-شادان خوبی؟
-گفتم برو.
فردین فورا لباس هایش را پوشید.
باید آرامش می کرد.
-شادان به خودت بیا…
شادان داد زد: به خودم اومدم، تازه فهمیدم چه غلطی کردم.
بلند زیر گریه زد.
خودش را خراب کرد.
از الان دیگر ناپاک بود.
یک هرزه ی بدبخت…
-بذار کمکت کنم.
با پرخاش گفت: بهم دست بزنی خودمو می کشم.
انگار اصلا تعادل روحی نداشته باشد.
-باشه، فقط لطفا آروم باش، میرم برات آب بیارم.
-نمی خوام فقط از خونه ام برو بیرون.
شاید بهتر برود فعلا برود.
-باشه میرم فقط آروم باش.
از در بیرون زد.
ولی جایی نرفت.
روی پله های راهرو نشست.
هیچ پیش بینی از رفتار شادان نداشت.
نمی توانست هم تنهایش بگذارد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا