رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 36

0
(0)

 

 

کم کم می توانست از زندگیش لذت ببرد.
وجود فردین هیجان به زندگیش می داد.
خوبیش این بود که اخلاق تند 4 سال پیش را نداشت.
نرم تر و مردانه تر شده بود.
چشمانش هنوز همان بود.
رنگ نگاهش همان بود.
با همان جسارت سابق!
از جایش بلند شد.
این خانه هم برایش خوب بود هم بد.
هم کمکش کرد هم زمینش زد.
عاشقیش در این خانه بود.
ولی تمام اشک و غم هایش هم اینجا بود.
فربد خیلی زیر بال و پرش را گرفت.
خیلی کمکش کرد.
شاید اگر فربد نبود نمی توانست روی پایش بایستد.
فربد و نگین با هم داشتند از پله ها پایین می آمدند.
به سمت پله ها رفت.
فردین نبود!
پوزخندی به نبودنش زد.
-سلام خانم خانما!
به فربد لبخند زد.
-چقدر می خوابی پسر؟
-خیلی خسته بودم.
فربد پایین آمد.
با او دست داد و گفت: از بس خوابیدی چشمات پف کرده پسر.
فربد خندید.
موهای جلوی سر شادان را با دست کشید.
-فضولی، دست خودت نیست.
شادان برایش زبان در آورد و گفت: اتاقم هنوز سر جاشه؟
نگین با احتیاط گفت: سرجاشه!
نفهمید چرا تن صدای نگین ملایم شد.
-میرم یه سر بزنم بهش، میام.
فربد دست دور شانه ی نگین انداخت و گفت: بیا به من برس زن، یه چای بده.
نگین و شادان به لحنش خندیدند.
شادان دستی برایشان تکان داد و پله ها را بالا رفت.
همیشه دلتنگ اتاقش می شد.
اتاقی که خودش دکورش کرد.
کلی خاطره ی قشنگ درون خودش داشت.

جلوی در اتاق ایستاد و دستگیره را فشرد.
داخل شد و با لذت به اتاقی که دست نخورده بود نگاه کرد.
باید از فربد و نگین ممنون بود که خاطره هایش را حفظ کرده بودند.

یکراست به سمت تخت خوابش رفت.
کمی بهم ریخته بود.
انگار کسی شب را رویش خوابیده باشد.
لبه ی تخت نشست.
روسریش را برداشت.
کش مویش را باز کرد و با لذت موهایش را دورش ریخت.
دخترانگی هایش را در اوج زنانگی دوست داشت.
او فقط یک سال زن بود.
زنی که از تمام جانش مایه گذاشت.
“روزهایش به شدت کسل کننده و افتضاح می گذشت.
مدام گریه می کرد.
فضای اتاقش کدر شده بود.
پرده ها هیچ وقت کنار نمی رفت.
موزیک های غمگین پخش می شد.
هر چه فروزان اصرار و التماس می کرد که بیاند و خانه ی او بماند نمی رفت.
کنار فربد و مریم خانم راضی تر بود.
فربد مدام با او حرف می زد.
یکی دو بار هم مازیار به دیدنش آمد.
ولی هیچ کدام هیچ تاثیری در روحیه اش نداشت.
فردین تمام قوا همه ی عشقش را سر بریده بود.
زندگیش را نابود کرد.
حالا هم کنار سارا بود.
مجبور بود که باشد.
وقتی عقدش کرده و پدر بچه اش شده بود.
با غم به غروب خورشید از پشت پرده ی توری نگاه کرد.
این همه غم را کجای دلش می گذاشت؟
انگار داشت می مرد.
فردین حتی نیامد توضیح بدهد.
نیامد از دلش در بیاورد.
باز هم یادش آمد و بغض شکوفه داد.
اشک به چشمش نیشتر زد.
هرگز نمی بخشیدش!
به زندگی و عشقی که داشت لگد زد.
خیلی راحت گذشت و رفت.
دیگر هیچ چیزی توجیه پذیر نبود.

دیگر کاری به لعنتی ترین مرد زندگیش نداشت.
مردی که بعد از خیانتش هنوز دوستش داشت.
ولی دیگر هرگز به زندگیش راهش نمی داد.”
لب زد: باید جواب همه ی اینارو بدی فردین!
-جواب چیو؟
خیلی غافلگیرانه او را مقابل خودش دید.

چطور این همه در افکارش غرق شد که نفهمید فردین وارد اتاق شده؟
فورا از جایش بلند شد.
-چطوری اومدی داخل؟
-از در!
-می دونی منظورم چیه؟
-خیلی از من توقع داری دختر، از چیزهایی حرف می زنی که من درکش نمی کنم.
شادان با اخم به سمت در رفت.
فردین اصلا و ابدا جلویش را نگرفت.
شادان دستگیره را فشرد ولی در باز نشد.
با حرص با پا لگدی به در زد.
-باز این در چش شده؟
فردین لبخند زد.
-دوباره خراب شده.
به سمت شادان برگشت.
-کسی اینجا نمیاد که بخواد خراب بشه.
-نه دیگه…من شب ها اینجا می خوابم.
تمام تنش گر گرفت.
حال عجیبی شد.
-یعنی چی؟
-واضح بود دیگه.
باز عین قبل داشت بازی می کرد.
باز می خواست شکنجه اش بدهد.
عمرا اگر اجازه می داد.
-نکن این کارو…نکن!
لحنش تهدید آمیز بود.
از این روش فردین می ترسید.
فردین به آرامی نزدیکش شد.
-دقیقا چیکار نکنم؟
صدای ضربان قلبش را زیر گوشش می شنید.
عصبی به فردین و نگاه خاصش نگاه کرد.
نمی خواست وضع اینگونه پیش برود.
-این در لعنتی رو درست کن من باید برم بیرون.
فردین درست سینه به سینه اش ایستاد.

-دیگه زن مردم نیستی!
شادان درون صورتش براق شد.
-باز هم همون شادان قبلی!
-چرت نگو.
فردین دستش را روی شانه ی شادان گذاشت و فشار داد.
-بازم مال من میشی.
زیر دست فردین زد و گفت: مگه تو خواب ببینی.
فردین دستش را روی پهلوی شادان گذاشت و به آرامی فشار داد.
همه چیز باز داشت تکرار میشد.
باز فردین داشت عین 4 سال پیش رفتار می کرد.
-دستت رو بکش لعنتی!
فردین گوشش بدهکار نبود.
بهترین موقعیت بود که غیر از هورمون های زنانه اش احساساتش را هم تحریک کند.
زن بود و محتاج محبت…
-دست از سرت برنمی دارم شادان!
شادان دریده گفت: با این کارهای کثیف؟
دست فردین را گرفت و از پهلویش جدا کرد.
-من اسمشو می ذارم عشق بازی!
شادان با خشم هر دو کف دستش را به سینه ی فردین کوباند.
-خدا لعنتت کنه، آدمتو اشتباهی گرفتی.
فردین با جدیت بازویش را گرفت.
-بس کن شادان، 2 سال ازم مخفی کردی که تنهایی، من اگه می دونستم همون 2 سال پیش برمی گشتم نه عین یه احمق آواره ی غربت باشم چون فکر می کردم از دستت دادم.
-هیچی تغییر نمی کرد عین الان که تغییر نمی کنه.
-تغییرش میدم.
-خوبه واسه خودت خواب های خوب دیدی.
-مرد به حرفش عمل می کنه.
شادان پوزخند زد.
به درک که چشمانش چمنی رنگ شده.

-مرد باعث آبروریزی عروسش تو شب عقدش نمیشه، مرد هرز نمیره که عاقبتش بشه یه بچه حروم زاده…
-بس کن شادان!
-چرا؟ ناراحت میشی؟
دلش خیلی پر بود.
مگر فردین کم عذابش داد که به این راحتی فراموش شود؟
-نمی تونم بس کنم چون عذاب کشیدم لعنتی، تو حتی همون روزها هم کنارم نبودی.

-می دونستی که نمی تونم وگرنه اهل جا زدن نیستم.
-این قصه تموم شده، حداقل برای من، تو هم برای خودت تمومش کن.
فردین مصرانه گفت: هیچی تموم نشده.
شادان پوزخند زد.
چقدر این مرد به خودش امیدوار بود.
قابل ستایش بود.
ولی عجیب به کاهدان زده بود.
سعی کرد از جلوی فردین کنار برود.
ولی فردین هر دو دستش را در اطرافش قرار داد.
میان حصار دستانش زندانی شد.
-کجا؟ زوده واسه رفتن.
-دستتو بکش!
-قبلا اینقد پرخاشگر نبودی.
-به لطف تو خیلی بلاها به سرم اومده.
فردین بیشتر خودش را نزدیک کرد.
جوری که انگار در آغوشش بود.
می خواست چنگ بیندازد اما نمیشد.
خیلی وقت بود که بزرگ و خانم شده بود.
این کارها از شادانِ خانم مدیر بعید بود.
-با این کارها می خوای چیو ثابت کنی؟
به چشمانش نگاه کرد.
سبز بود.
درست همرنگ چشمان خودش شاید کمی قهوه ای تر!
ولی زیبا بود.
خانواده ی ابدالی همگی چشم رنگی بودند.
رنگ زیبایی که به دل می نشست.
“باید دست درون جیب هایش کند…
احتیاج به خانه تکانی داشت…
کمی شیرینی باید درونشان میریخت با کمی عشق…
عشق بدون شیرینی که معنی ندارد.
این دختر برای گرم کردن دستش میان پاییزی ترین فصل سال به این جیب ها حتما شبیخون می زد.”
-چطوری راضیت کنم؟
-زمانو به عقب برگردون.
فردین به جدیت نگاهش خیره شد.
برای این چشم ها باید جان داد.
قصه گفت.
شعر خواند.
سر هر کوچه و بالای هر درخت یکی دوتا آرزو فوت کرد.
-چیکارت کنم دختر؟ دل می بری چطوری بذارم برم؟
اصلا شاعرانه حرف زدن به فردین نمی آمد.
اصلا از قماشش نبود.

-بهت نمیاد، خودت باش!
فردین لبخند زد.
-خیلی چیزا بهم نمیاد ولی دارم تمرین می کنم که بهم بیاد.
-دستاتو بردار، من باید برم بیرون.
با دستش ادای در زدن را درآورد و گفت: با دری که باز نمیشه!
-از تو که می تونم نجات پیدا کنم.
فردین خیلی راحت دستانش را برداشت.
-حله؟
شادان با آشفتگی نگاهش کرد.
هنوز نمی دانست با خودش چندچند است وای به حال اینکه بداند با این مرد می خواهد چه کار کند
سردرگم بود.
و مازیار…
جوری درون ذهنش جولان می داد که انگار فکر می کرد کوچکترین نرمی با فردین نوعی خیانت است.
-نمی خوام تو زندگیم باشی.
لحنش ملتمسانه بود.
-ازت نمی گذرم شادان!
برق خشم عین یک شهاب از چشمانش رد شد.
-شعر نگو، دلم اینقد پر هست که نتونم ببخشمت.
-بخششت رو نمی خوام، خودتو می خوام.
کم کم داشت حوصله اش سر میرفت.
او یک چیز دیگر می گفت فردین چیز دیگری!
-باشه، آخرش خسته میشی.
فردین دست به سینه لبخند زد.
-شایدم تو کم بیاری دختر خانم.
شادان به خوش خیالیش با صدای بلندی خندید.
-خیلی به خودت مطمئنی!
-امید آدم هارو زنده نگه می داره.
به سمت در رفت و دستگیره را با خشونت بالا و پایین کرد.
چرا این در لعنتی هر چند مدت یه بار بازیش می گرفت.
چند ماه پیش هم باز درون اتاق گیر افتاد.
فردین بازویش را گرفت و او را کنار کشید.
جوری که شادان نبیند با قلق خاصی در را باز کرد.
-بفرمایید خانم.
شادان مشکوکانه نگاهش کرد.
-چطوری بازشد؟
-مگه مهمه؟

شادان به حرفش اهمیتی نداد.
نمی خواست دهان به دهانش بگذارد.
ولی چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود را رک و راست پرسید.
-شبا اینجا می خوابی؟
-هنوز خیلی باهوشی!
خون درون رگ هایش ذوب شد.
انگار که گداخته باشندش!
رو گرفت.
نه حال خوبی داشت و نه بد!
فقط عصبی بود.
بدون اینکه برگردد از اتاق بیرون رفت.
فردین با لبخند نگاهش کرد.
صادقانه جواب داده بود….فقط همین!
می دانست تحت فشار قرارش داده.
ولی لازمش بود.
شادان باید به خودش می آمد.
و دست از لجبازی و یکدندگی برمیداشت.
از این به بعد زندگی را با شادان می خواست نه بدون او!
پس باید به حضور مداوم فردین عادت می کرد.
2 سال همه چیز را در کمال ناجوانمردی از او مخفی کرده بودند.
از حالا دیگر نه…!
از اتاق بیرون رفت.
صدای حرف زدنش از پایین می آمد.
امروز برای دست گرمی خوب بود.
از پله ها پایین رفت.
قرار بود شام را بماند.
برای همین دیدارش را با ماتیار به تعویق انداخت.
ماتیار هم‌اتاقی باهوشش در سوئد بود.
پسری که مدام در حال کار کشیدن از مغزش بود.
برعکس خودش که به شدت دلمرده و مایوس بود.
خیلی اتفاقی با او آشنا شد.
همین دوستی باعث شد که ماتیار پیشنهاد بدهد به خانه ی او نقل مکان کند.
فربد با دیدنش دست تکان داد.
-چیکار می کنی اون بالا ؟
فردین موزیانه به شادان نگاه کرد.
شادان اما چپ چپ جوابش را داد.
-حالا که این پایینم.
درست روبروی شادان نشست.
شادان با حرص پوفی کشید.

آش کشک خاله بود.
می خواست یا نمی خواست باید حضور فردین را از این به بعد دور و برش تحمل می کرد.
فربد نگاهی به حرص خوردن شادان کرد و لبخند زد.
رو به فردین گفت: امروز یکی منو با تو اشتباه گرفت.
فردین کنجکاو نگاهش را روی فربد ثابت نگه داشت.
-ماتیار برادرشوهر شادان!
نگاهش چک برگشتی شد و روی شادان ماند.
او چه ربطی با برادر مازیار میتوانست داشته باشد.
-انگار سوئد هم اتاقی بودین.
تازه دو هزاریش افتاد که چه خبر است؟
ماتیار برادر مازیار بود؟
این پسر از بس تودار بود هیچ وقت از خانواده اش حرفی نزد.
تنها چیزی که از او فهمیده بود این بود که برادرش فوت کرده.
همین و بس!
اخم هایش در هم فرو رفت.
هیچ وقت دلش نمی خواست هیچ ربطی به مازیار داشته باشد.
اما انگار خدا می خواست.
ماتیار بسیار دوست ارزشمندی بود.
مازیاری هم نبود که بخواهد دوباره رقابت کند.
شادان تیزبینانه رویش زوم کرده بود.
حس کرد فردین جا خورد.
انگار اصلا متوجه نشده بود ماتیار برادر کوچکتر مازیار است.
-میشناسمش!
-پسر خوبی به نظر می رسید.
فردین رک گفت: هست.
مریم خانم برای پذیرایی میوه آورده بود.
فربد دست دور گردن نگین انداخت و گفت: نگفتی می خوای چیکار کنی؟
فردین مستقیم به شادان نگاه کرد و گفت: از فردا میام شرکت!
-پس پست رو فردا بهت واگذار می کنم.
فردین سر تکان داد.
شادان برایش پوزخند زد.
مثلا داشت اعلام آماده باش برای جنگ می کرد؟
نمی دانست شرکت مازیار وسیع تر و قدرتمندتر است؟
فردین در همه حال مغرور بود.
ولی کور خوانده بود اگر بگذارد شکست بخورد.
مازیار مراعاتش را می کرد.
فکر کرده بود شادان هم مراعاتش را می کند.
نگین به شادان و فردین نگاه کرد.
حالتی خصمانه بینشان بود.

البته بیشتر از طرف شادان!
خدا به دادشان برسد.
هرچند به شدت امیدوار بود که باز هم به همدیگر برگردند.
********
فصل چهارم
باید دنبال خانه می گشت.
پس اندازش به قدری بود که یک خوابه بخرد.
ابدا نمی خواست مزاحم تنهایی های فربد و نگین باشد.
معذبش می کرد.
امروز چندین بنگاه را بالا و پایین کرده بود.
اما چیزی که دلش می خواست پیدا نمی کرد.
او از خانه های کوچک متنفر بود.
عین قفس بودند.
البته برمی گشت به عادتش!
از بچگی درون خانه ی بزرگ زندگی کرده بود.
شاید برای همین بود که سختش بود.
با ناامیدی وارد بنگاه دیگری شد.
پیرمردی عینکی نشسته و با خودکارش عین کسی که تیک دارد روی میز می کوبید.
-سلام، خسته نباشید.
پیرمرد سر بلند کرد.
خودکار را کنار گذاشت و جوابش را به آرامی داد.
فردین بدون تعارفش مقابلش نشست و گفت: برای خرید خونه اومدم.
پیرمرد فورا پرسید: چند خوابه؟ کجای اصفهان؟
-همین طرفای سیمین باشه، دو خوابه ی ترو تمیز!
-چند تا دارم ولی باید بری ببینی!
-موقعیتش چطوره؟
پیرمرد دفتر جلویش را باز کرد.
-یکی دارم خوب جاییه، دو خوابه طبقه دوم، نوساز، لبه خیابون.
-تو کوچه می خوام.
-طبقه سوم باشه با آسانسور مشکلی نداری؟
-خوبه!
پیرمرد آدرسش را درون کاغذی نوشت و گفت: زنگ می زنم که بری ببینی!
فردین سرتکان داد و ادرس را گرفت.
پیرمرد همان موقع تلفن را برداشت و زنگ زد.
فردین از جایش بلند شد.
خسته بود.
ولی این را هم امتحان می کرد.

تشکر کرد.
آدرس را گرفت و رفت.
مسیرش سر راست بود.
کمی هم نزدیک.
راحت می توانست برسد.
سوار ماشین شد و حرکت کرد.
میدان را دور زد و رسیده به خیابان پیچید.
خیلی بی حوصله و خسته بود.
نای ایستادن هم نداشت.
ولی مجبور بود.
رسیده به آدرس ماشین را گوشه ی ساختمان درون خیابان پارک کرد و پیاده شد.
ساختمان زیاد بزرگی نبود
شاید چهار طبقه!
زنگ واحد 2 را زد.
هنوز مستاجرش خانه را تخلیه نکرده بود.
بعد از مکالمه ی کوتاهی در باز شد.
داخل رفت.
با آسانسور بالا رفت.
مرد قد کوتاهی در را برایش باز کرد.
داخل شد.
همه جا را بازبینی کرد.
احتیاج داشت کمی دست به سر و رویش بکشد.
وگرنه خوب بود.
تشکری کرد و بیرون آمد.
همین را قولنامه می کرد.
یکراست به سمت خانه رفت ولی بین راه با بنگاه دار حرف زد.
بالاخره خانه ای راضی کننده پیدا کرد.
روزش بی ثمر نبود.
باید به خانه می رسید و حسابی استراحت می کرد.
البته اختلاف ساعت و عادتش هم بهم ریخته بود.
به سمت خانه می رفت که دختری را لبه ی خیابان دید.
منتظر تاکسی بود.
می خواست بی اهمیت باشد
ولی خوب که دقت کرد شادان بود.
شادان که خودش ماشین داشت.
کنارش روی ترمز زد.
شادان با دیدن ماشین گرانقیمتی که کنارش توقف کرد با فکر اینکه مزاحم است توجه نکرد.
فردین هم مجبور شد شیشه را پایین بکشد.
_شادان؟
تن صدای لعنتی اش آن قدر آشنا بود که هر جا برود بی برو و برگرد می شناختش.

لعنت به ماشینی که بی موقع آب و روغن قاطی کند.
مجبور شد کمی خم شود.
_سلام.
_سلام، چرا اینجا وایسادی؟
دلش نمی خواست جوابش را بدهد.
_بیا سوار شو می رسونمت.
_تاکسی می گیریم.
_این مسخره بازی ها مال بچه هاس نه من و تو، بیا سوار شو.
راست می گفت.
خیلی وقت بود که سنش از این موش و گربه بازی ها گذشته بود.
ولی می خواست دوری کند.
عجیب اینکه هرچه بیشتر دوری می کرد بیشتر به پستش می خورد.
شانس که نداشت.
به اجبار شاید هم ته دلی به دلخواه صندلی جلو سوار شد.
_اخماتو وا کن دختر.
پررو می شد.
خوب جنسش را می شناخت.
_راحتم.
_اوکی، اینجا چیکار می کردی؟
_واضح نبود کار داشتم؟
_نه.
لحنش جدی شد.
_چته شادان؟ ناراحتیت از برگشتنمه با چهار سال پیش که همه چیز تموم شد؟
_من دیگه از هیچی ناراحت نیستم.
_خب خداروشکر، پس این شمشیر از رو بستن برای چیه ؟
_کمتر دنبال دلیل باش.
_نمی ذاری.
اخم های شادان غلیظ تر شد.
_کجا میری؟
_خونه ام.
_آدرس؟!
اصلا یادش نبود که فردین آدرسی ندارد.
حالا مجبور بود آدرس را هم بدهد.
هر چند ندهد هم بالاخره یکی این آدرس را می داد.
_مستقیم برو، میدون رو دور بزن برو سمت چپ.
جالب بود.
مسیری که می رفت دقیقا روبروی جایی بود که داشت خانه می گرفت.
یکی شرق بود و دیگری غرب.
با فاصله ی زیاد.
سکوت بینشان آزار دهنده بود.
ولی شادان ترجیحش می داد.
اصلا حوصله یکی به دو کردن با فردین را نداشت.

اصلا چه فایده داشت یکی به دو کردن؟
آخرش که می خواست حرف خودش را به کرسی بنشاند.
دوباره آدرس داد.
رسیده جلوی اپارتمانش فردین روی ترمز زد.
_ممنونم.
_برای تشکر نبود.
_چی؟
_رسوندنت.
_ترجیحم اینه بابت هر کمکی تشکر کنم.
فردین فقط سر تکان داد.
شادان دستگیره را فشرد و پیاده شد.
فردین حتی به اطرافش نگاه نکرد ببیند کجاست.
تک بوقی زد و رفت.
شادان ایستاد و رفتنش را نگاه می کرد.
گاهی وقت ها مرد خوبی می شد.
البته همان گاهی وقت ها نه همیشه.
به سمت خانه رفت.
کمی استراحت می خواست.
روز به شدت بدی را شروع کرد.
****
این خانه چرا این همه سبز بود.
به هر چیزی نگاه می کرد سبز رنگ بود.
ماتیار به تعجبش لبخند زد.
_مادرم به رنگ سبز خیلی علاقه داره.
فردین کمرنگ لبخند زد.
خودش هم به رنگ آبی خیلی علاقه داشت.
_بشین.
به مبل سبز رنگ کوبید.
بعد از چندین روز همدیگر را می دیدند.
البته تعارف ماتیار بود که به دیدنش آمد.
وگرنه گرفتار خانه ی جدیدش بود.
رنگ آمیزی می خواست.
کمی تغییر گچ بری…
وسایل خانه…
حالا حالاها گیر بود.
نشست و ماتیار هم روبرویش.
دقیقا پشت سر ماتیار عکس بزرگی از مازیار بود که گوشه ی سمت چپش روبان سیاهی خودنمایی می کرد.
چه درد آور.
زیادی برای مردن جوان بود.
_نمی دونستم فامیلیم.
فردین هم سر تکان داد.
_کمی عجیب بود.

ماتیار با خنده گفت: به نظرم خیلی جذابه!
هر چیزی برایش جذاب و دوست داشتنی بود.
همینطور که خودش بی نهایت دوست داشتنی بود.
پیرزنی با لباس های سبز و موهایی یک دست سفید آمد.
قبلا هم دیده بودش!
باز هم با لباس های سبز!
عروسی شادان و مازیار بود.
داشت به عروس خانم زیر لفظی می داد.
هنوز هم با یادآوری آن عروسی کذایی عصبی می شد.
شادان میان سپیدی لباس عروسش و شنیون زیبایش عین یک تکه الماس کنار مازیار می درخشید.
مازیاری که مدام می خندید.
شاباش می داد.
برای احترام از جایش بلند شد.
از چهره ی پیرزن مهربانی می بارید.
از آن زن هایی که می شد کنارشان بود و کسل نشد.
-سلام.
-سلام پسرم، بشین عزیزم، سرپا راحت نیستم.
همین جمله کافی بود که مهربانی اش را تایید کند.
نشست و تشکر کرد.
خانم جان هم کنار ماتیار نشست و دستش را روی ران پای ماتیار گذاشت.
-پسرم خیلی برام آشنایی.
ماتیار فورا گفت: برادر مادر ناتنی شادانه!
از تلفظ اسم شادان اصلا خوشش نیامد.
زن برادرش بود که بود.
برادرش که دیگر زنده بود.
زنده هم بود باید یک خانم اول یا آخر اسمش می چسباند.
زیادی خارجکی شده بود.
-فهمیدم، تو عروسی دیدمت با زنت، راستی خانم چطوره؟
وقتی یکی سراغ سارا را می گرفت عصبی می شد.
-طلاق گرفتیم.
خانم جان ابرویش بالا آمد.
البته خب هیچ شناختی هم نسبت به مرد جوان مقابلش نداشت.
فردین هم توضیح اضافه ای نداد.
همین یک جمله کافی بود.
-متاسف شدم پسرم!
ماتیار خیلی راحت گفت: چرا متاسف خانم جون؟ به نظر من یه زندگی اگه به بن بست رسید نباید خودتو نابود کنی.

چهره ی خانم جان هنوز هم متاسف بود.
انگار که هیچ زندگی‌ای نباید بهم بریزد.
حتی به اجبار!
گلی خانم با نسکافه داغش آمد.
ماتیار گفته بود درست کند.
خوب ذائقه ی هم اتاقی اش را می دانست.
وقتی جلوی فردین گرفته شد بوی خوبش بینی اش را قلقلک داد.
لیوانی برداشت و تشکر کرد.
-چیکار می کردی این چند روز اصلا پیدات نبود؟
-دنبال خونه بود.
صورتش را درون لیوان کرد و نفس عمیقی کشید.
بوی نسکافه حالش را جا می آورد.
-چرا؟!
-ترجیح می دم مزاحم زندگی فربد و زنش نشم.
-اونجا که خونه ی توئه.
-حالا دیگه مال فربده.
ماتیار رو به مادرش گفت: خانم جان برادرشو دیدی؟ دوقلوان.
خانم جان سر تکان داد و گفت: فقط تو عروسیِ شادان.
باز هم عروسی شادان!
تمام شده بود چرا این ها تمامش نمی کردند؟
-فروزان چطوره پسرم؟
-خوبه، مشغول سرو کله زدن با دخترش!
کمی معذب بود.
انگار کلمه و جمله کم می آورد برای حرف زدن!
ماتیار هم که ذاتا پسر کم حرفی بود.
گلی خانم رفته بود.
ماتیار لیوان نسکافه اش را برداشت و گفت:
-پایه ای بریم کوه؟ من دوست خاصی ندارم، ولی خوشحال میشم بیای و البته اونایی که می دونی رو هم بیاری.
همیشه تنها بود.
همان وقت که هم اتاقی هم بودند غیر از یک پسر روسی که آنجا دانشجو بود دوست دیگری نداشت.
ولی پیشنهادش دلچسب بود.
-ردیفش می کنم.
خانم جان با رضایت به مکالمه شان نگاه می کرد.
فردین پسر خوبی برای دوستی بود.
از آنهایی که پایه ی مرام و معرفت هستند.
هیچ وقت تنهایت نمی گذارند.
باید به نیما و آرمان خبر می داد که بیایند.

حدود ساعت 9 شب که از جا بلند شد.
هر چه ماتیار و خانم جان اصرار کردند که بیشتر بماند نماند.
وقت رفتن نگاهش به عکس مازیار افتاد.
با سماجت به خودش و مازیاری که به رویش می خندید گفت:
-این بار برای همیشه شادان رو ازت می گیرم.
جلوی در با ماتیار دست داد و سوار ماشینش شد.
تک بوقی زد و رفت.
در فکر نمک گیر شدن نبود.
ولی یه جورهایی انگار نمی چسبید که بیشتر از این بماند.
پایش را روی گاز فشار داد.
خانه ی جدیدش هنوز کامل نشده بود.
امروز تازه گچ بری ها را کنده و گچ بری جدید می زدند.
باید کابینت ها و تمام شیرآلات را عوض می کرد.
کمدهای دیواری هم باید عوض می شدند.
خیلی کار داشت که احتمالا یک ماهی طول می کشید.
بدون اینکه به خانه برود درون شهر تابید.
این شب گردی ها را دوست داشت.
خصوصا که دلتنگ اصفهان بود.
سوئد هم خوب بود.
زیبا با طبیعتی بکر!
مردمی خوب…
ولی هیچ کجا ایران نمی شود.
هرچند که کم کم مردمان ایران هم دارند نامهربان می شوند.
به سمت صفه(کوه صفه) رفت.
جایی دور از پارکش!
جایی که نور نبود و در تاریکی مطلق بود.
فقط نور چراغ های ماشین بود که جلویش را روشن می کرد.
کمی که میان خاکی و سنگلاخ جلو رفت توقف کرد.
دلش می خواست کمی تنها باشد.
از ماشین پیاده شد.
“غارت دل سهل است
غارت جان کرد و رفت.( هلالی_جغتایی)”
می دانست نباید زنگ بزند.
ولی دل که این چیزها حالیش نبود.
یک هو هوس چیزهای ممنوعه می کرد.
مثلا همین زنگ زدن…
گاهی یواشکی بوسیدن…
پشت در گیر انداختن و رها نکردن.
یکی دوتا از کنج لبش عشق چیدن.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا