رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 34

0
(0)

 

 

تماس که برقرار شد سلامی داد و گفت: کجایی؟
-رفتم دنبال الهه، چطور؟
-خونه تو برای امشب می خوام.
نیما مکث کرد و گفت: میام کلیدشو بهت میدم.
لب هایش کش آمد.
-ممنون داداش!
نیما با بدجنسی گفت: حساب می کنیم.
حرفش را گرفت.
-هستم.
-حله!
-خوش بگذره.
تماس را قطع کرد و با خیال راحت به صندیش تکیه زد.
شب هیجان انگیزی در پیش داشت.

دعوت غیرمنتظره ی شاهرخ عجیب بود.
به این زودی خانه خریده بود؟
با تیپی خانمانه و رسمی جلوی در ایستاد و زنگ را فشرد.
کمی منتظر شد تا بلاخره کارگری در را به رویش باز کرد.
متعجب به کارگر که سرو صورتش کثیف بود نگاه کرد.
کارگر که پسر جوانی بود از جلوی در کنار رفت.
-بفرمایید داخل!
داخل شد.
با شگفتی به اطرافش نگاه می کرد.
همه چیز بهم ریخته بود.
چندین نفر در حال کار کردن بودند.
جلوتر رفت.
شاهرخ از ساختمان بیرون آمد.
با دیدنش با قدم های درشت به استقبالش آمد.
رسیده به شاهرخ سلامی داد و پرسید: اینجا چه خبره؟!
شاهرخ نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: ساخت و ساز!
برگشت و نگاهش کرد.
هنوز همان مرد جدی و سخت کوش قبل بود.
همانی که زمانی برایش می مرد.
همانی که در کمال نامردی حمید از دست دادش!
همه ی آرزوهایش با کار حمید از بین رفت.
با ملایمت پرسید: خوبی؟
شاهرخ حواسش را از اطرافش گرفت و به فروزان زل زد.
انگار تمام سال ها منتظر بود که فروزان همین را بپرسد.
-دیر پرسیدی.
فروزان لب گزید.
حس کرد گر گرفت.
چقدر بعضی حرف ها پر درد است.
-بیا داخل، هوای بیرون گرمه.
شانه به شانه ی شاهرخ به سمت ساختمان حرکت کردند.

-نگفته بهت؟ با شوهرش دارن بیرون شهر یه گلخونه راه می ندازن برای کشت توت فرنگی!
نامزدش مهندس کشاورزی بود.
تکه زمینی داشت که آیدا مدام می گفت شاید تبدیل به گلخانه اش کردند.
-گفت می خواد اینکارو کنن، اما نگفت دست به کار شده!
-صبح میره شب خسته میاد خونه!
شادان با مهربانی لبخند زد.
-دختر پر تلاشیه!
مهناز هم لبخند زد و گفت: ممنونم عزیزم.
فروزان برایش شیر داغ آورد و خرما!
-اینو بخور یکم جون بگیری تا برات سوپ درست کنم.
-ممنونم مامان، من اینجا چیکار می کنم؟
-فربد صبح آوردتت، اصلا خوب نبودی.
-تا این حد؟
فروزان چشم غره ای رفت و گفت: بدتر از این!
لیوان شیر را برداشت و جرعه ای نوشید.
-تبت خیلی بالا بود.
از یخچال هویچ و دسته ای جعفری برداشت.
-مامان مرغ نریزی توش نمی خورما…
مهناز لبخند زد.
-مرغ که خوبه.
-تو سوپ دوس ندارم.
لیوان شیرش را کامل خورد و پرسید: عمو کجاست؟
-بیرون!
-راستی ساعت چنده؟
-غروبه، از صبح خواب بودی!
متعجب ابرویی بالا انداخت و یک دانه خرما درون دهان گذاشت.
-خواب بودی مادر شوهرت زنگ زد، طفلک چند بار رو گوشیت زنگ زده بود جواب نداده بودی نگرانت شده، بهش گفتم سرما خوردی اینجایی، خیالش راحت نشد، بهش زنگ بزن، پیرزن دل نگرانه!
خانم جان سبز عشق بود.
جان بود.
عمرا اگر ناراحتش می کرد.
فورا بلند شد.
گوشی تلفن را از روی کابینت برداشت و شماره ی خانه اش را گرفت.
طولی نکشید که جواب داد.
-خانم جون…
-سلام.
صدای ماتیار بود.
چقدر صدایش شبیه مازیار بود.
-سلام، خوب هستین؟ شادانم.
-سلام، متوجه شدم، خوبم، شما خوبین؟البته از صدای گرفته ی شما مشخصه زیاد هم روبه راه نیستین.
-نه خیلی، سرما خوردم.
-اوه، امیدوارم زود بهتر بشین.

-خیلی ممنونم، خانم جون نیستن؟
-داره نماز می خونه.
با ذوقش گفت: فداشون بشم، سلام منو بهشون برسونید، نگرانم بودن، بگید شادان زنگ زد حالش خوب بود سرومورو گنده!
ماتیار خندید.
-چشم دقیقا همینو میگم.
شادان هم خندید.
-ممنونم، اگه امری نیست با اجازه تون قطع کنم.
-مواظب خودتون باشید، شب خوش!
-شب شما هم خوش!
تماس را قطع کرد.
فروزان متعجب پرسید: کی بود؟
-ماتیار، برادر مازیار که خارج بود.
-آهان، همونی که دیشب فرودگاه بودی!
-بله!
مهناز از پشت میز بلند شد و گفت: منم دیگه برم، دیروقته!
شادان اخم کرد و گفت: قدمم سنگین بود خاله جون؟
-نه فدات بشم، آیدا الان خسته میاد خونه گناه داره، تو فکر شام دوقلوها هم هستم.
شادان سر تکان داد و گفت: باشه، پس، کسی هست برسوندتون؟
-با تاکسی میرم.
فروزان فورا مداخله کرد و گفت: میگم نگهبان برسوندتش!
مهناز با خجالت گفت: اصلا لازم نیست.
فروزان عبوس نگاهش کرد و گفت: این حرفارو با هم داشتیم؟
-عزیزم نمیشه که مدام رفت و برگشت من به دوش تو باشه.
شادان به دعوای دوستانه شان لبخند زد.
یکی فروزان می گفت.
یکی مهناز!
بلاخره هم فروزان موفق شد.
مهناز با راننده رفت.
شادان و فروزان هم بدرقه ش کردند.
شادان که کمی سردش شده بود شال ضخیم و بافت فروزان را دور شانه اش پیچید.
دوباره در آشپزخانه نشستند.
سوپ فروزان که آماده شد درون کاسه ریخت و برایش آورد.
شیلا که تمام مدت جلوی تلویزیون بود و کارتون می دید
بلاخره خسته شد و به آشپزخانه آمد.
فروزان برای او هم سوپ ریخت.
با بلبل زبانی در حالی که تند تند سوپ می خورد گفت: امروز بدون عروسک اومدی ها.
شادان خندید و گفت: امروز مریض بودم.
-می بخشم و دفعه ی بعد با دوتا میای!
فروزان چشم غره ای به او رفت و گفت: شیلا، خواهرتو اذیت نکن.
شیلا چشمکی برای شادان زد و قاشق را درون دهانش چپاند.
شادان بلند زیر خنده زد.
فروزان نزدیکش شد تا ببیند هنوز هم تب دارد یا نه!

دستش را روی پیشانی شادان گذاشت.
-تبت تموم شد، گلو درد داری؟
-نه!
-خب بهتر، ولی یکی دو روز چیزهای بو دار نخور.
سری تکان داد و گفت: حواسم هست.
شیلا با دهان پر گفت: مامان اون یکی داداشیم کی میاد؟
شادان با تعجب به شیلا نگاه کرد.
فروزان به وضوح رنگش پرید.
به سمت سینک رفت و شروع کرد ظرف های باقی مانده را بشورد.
خدمتکار قبلی بخاطر ازدواجش رفته بود.
دنبال خدمتکار جدید بودند.
چند نفری آمدند و رفتند ولی به درد بخور نبودند.
فروزان هم مجبور بود خودش به تنهایی کارهایش را بکند تا وقتی آدم قابل اعتمادی گیر بیاید.
-مامان شیلا چی میگه؟
-کاری به حرف بچه نداشته باش!
-اتفاقا بچه ها راستگوان.
فروزان لب گزید.
مثلا می توانست چه بگوید.
شیلا با سردرگمی نگاهشان می کرد.
شادان دست کوچک شیلا را گرفت و گفت: شیلا منظورت از داداش، فربد بود؟
فروزان شیرآب را بست و نگاهشان کرد.
قبل از اینکه شیلا حرفی بزند باید خودش می گفت.
-فردین برگشته!
شادان شوکه به فروزان نگاه کرد.
جوری زبانش بند آمد که نتوانست یک کلمه هم بگوید.
-دیشب برگشته!
با پریشانی دستی به صورتش کشید.
آمده بود پس به زودی هم می فهمید که مازیار فوت کرده بود.
چه کار می کرد؟
-نمی خواستین بگین درسته؟
-بخاطر خودت عزیزم.
با دلخوری واضحی گفت: یعنی نمی دونستم آخرش؟
فروزان با پشیمانی گفت: نگران خودت بودم.
-نمی خوام ببینمش!
فروزان با نرمش گفت: آخرش که چی عزیزم؟ گذشته از اتفاقی که بینتون پیش اومد شماها فامیل هم هستین، بلاخره همدیگه رو می بینین.
شادان با جدیت گفت: پیش نمیاد.
-امروز تو شرکتت بود.
چشمانش درشت شد.
-وقتی از شدت تب رو تخت خواب بودی بالای سرت بود.
رنگ شادان پرید.
-فربد نذاشته بود دنبالت بیاد که بدونه مازیار فوت شده.

شادان کاسه ی سوپ جلویش را به عقب راند.
تمام مدت استخوان هایش درد می کرد اما خیلی خفیف بود.
ولی با حرف های فروزان حس کرد استخوان هایش به شدت درد می کنند.
جوری که تیر می کشید.
-همه گذاشتیم خودت بلاخره این خبرو بدی.
با پرخاش گفت: عمرا، من نمی خوام ببینمش که بخوام بگم شوهرم زنده اس یا مرده!
-بلاخره می فهمه.
-به درک!
شادان بزرگ شده بود.
اما هنوز هم عین بچه ها تصمیماتش از روی لجاجت بود.
سری تکان داد و سماور را روشن کرد.
شیلا در حالی که انگشتانش را لیس می زد پرسید: چیزی شده مامانی؟
-بیا دستاتو بشور شیلا!
از روی صندلی پایین پرید.
فروزان بلندش کرد و زیر سینک دستانش را شست.
شادان با ذهنی پُر به صندلی تکیه داد.
چهار سال با خودش جنگید که چه شود؟
برگردد و دوباره همان آش و همان کاسه؟
واقعا دوست نداشت با فردین روبرو شود.
دل صاحب مرده اش را می شناخت.
باز وا می داد.
باز دل می بست.
در صورتی که فردین مرد دل بستن نبود.
هنوز هم یاد بی شرمی هایش با همان داف هایی که حرفش را میزد می افتاد و آتش می گرفت.
چطور می توانست این همه لعنتی باشد که یک دختر به خودش جرات بدهد بچه ی حرام زاده اش را بند او کند؟
البته که تا بچه دنیا نیامده باید عقدش می کرد بعد هم تعیین جنسیت!
با همین کارها هم روزگار خودش را سیاه کرد هم او را!
هرگز نمی بخشیدند.
سارایی که با دریدگی توی صورتش تف انداخت که دارد پدر بچه اش را می دزد.
لباس عروسش را لگدمال کرد.
فردین فقط نگاهش کرد.
البته خب شوک حرف های سارا باید هم او را اینگونه در خلسه ببرد.
گند کاری در بیاید نتیجه همین میشود.
-ببخشش مادر!
-من حالم بهتره مامان، برمی گردم خونه ام.
فروزان آهی کشید.
دیگر حتی این بچه ها را نمی شد نصیحت هم کرد.
فورا ناراحت می شدند.
-بمون، فردا برو.
-نه، تو خونه خودم راحتترم.
-عموت ناراحت میشه!
-عمو شاهرخ مهربون تر از این حرفاست.

-امان از دست تو و زبونت دختر!
شادان خندید.
ولی عین همیشه صورت مادرش را نبوسید.
نمی خواست سرماخوردگیش را منتقل کند.
دستی تکان داد و با همان بی حالی به طبقه ی بالا رفت.
لباس و پالتویش را پوشید.
ماشین نداشت.
باید زنگ می زد تاکسی تا خانه ببردتش!
پایین که آمد فروزان پایین پله ها ایستاده بود.
-راننده که رفت مهناز رو برسونه، برات ماشین گرفتم، باید دم در باشه.
-ممنونم مامان.
-اگه می موندنی اتفاقی نمی افتاد.
لبخند زد.
می دانست مادر است و دل نگران حال خرابش!
حق هم داشت.
اینجا مدام می آمد و به او سر می زد.
ولی آنجا…
تنهایی…
یک لحظه از تصمیمش انگار منصرف شده باشد.
با تردید پرسید: کسی نمیاد امشب؟
فروزان فورا منظورش را گرفت.
-اگه با فردینی، نه نمیاد….برو لباساتو در بیار ماشینو کنسل کنم، من نمی دونم تو چرا اینقد عجولی دختر!
بین رفتن و نرفتن تردید داشت.
-برو مامان جان، من دل نگرانتم اگه بری.
-نمیرم.
تصمیماتش همه آنی بود.
خودش هم نمی فهمید دردش چیست؟
فقط این را می فهمید که نمی خواهد فردین را ببیند.
این مرد نقطه ممنوعه اش بود.
دوباره دکمه های پالتویش را باز کرد.
شیلا متعجب نگاهش کرد و گفت: خواهر می مونی یا میری؟
لبخند زد و گفت: می مونم عروسک!
شیلا با دستان کوچکش بشکنی زد و گفت: من امشب پیش تو می خوابم.
-نمیشه که…من سرما خوردم.
شیلا لب برچید.
فروزان سری تکان داد و گفت: می خوای با شیلا بشین تلویزیون ببین، زنگ می زنم لادن و نعیم امشب بیان اینجا.
پوفی کشید و به سمت تلویزیون رفت.
فروزان هم رفت و برایش پتو آورد و روی تنش انداخت.
درجه ی بخاری را هم کمی زیاد کرد.
به سمت آشپزخانه که می رفت به نعیم زنگ زد تا با لادن بیایند.
هرچه بیشتر سر شادان شلوغ بود به نفعش بود.
کمتر فکر و خیال می کرد.

هرچند واقعا نمی دانست امشب فردین می آید یا نه؟
دیشب رسیده بود.
قاعدتا امشب باید می آمد و یک سر به آنها می زد.
فردین هم کارهایش اصلا مشخص نبود.
نمی دانست از دست این بچه های گنده چه کاری باید انجام بدهد.
صدای زنگ باعث شد راه رفته به آشپزخانه را برگردد.
جلوی آیفون ایستاد.
شاهرخ بود.
فورا دکمه را زد.
می دانست کلید دارد.
تازه نگهبان هم در را برایش باز می کند.
ولی با این حال زنگ می زد تا فروزان باز کند.
مرد عاشق را باید قاب گرفت و به دیوار زد.
از این دیوار کوب های طلایی و زیبا!
بسکه برازنده ی هر چیزی هستن خصوصا یک زن خوب!
خود فروزان به سمت در رفت.
عادت داشت به استقبال کردن از همسرش!
شاهرخ حوصله ی پارکینگ را نداشت.
ماشین را همان جا جلوی ساختمان پارک کرد.
در دستش شیرینی بود.
مطمئنا برای شیلای شیطان خریده بود.
فروزان با لبخند نگاهش کرد.
-خوش اومدی.
-ممنونم خانم.
فروزان به گرمی دستش را فشرد.
چقدر این مرد را دوست داشت.
دیوانه وار می خواستش!
شاهرخ دزدانه بوسه ای از گونه ی فروزان گرفت.
با ورودش متوجه شادان شد.
ظهر که خانه بود هنوز داشت در تب می سوخت.
شادان به احترام عمویش بلند شد.
شاهرخ شیرینی ها را به دست فروزان داد به سمت شادان رفت.
-بشین دخترم.
پیشانی شادان را بوسید و گفت: خدارو شکر سرحال تری!
-دست مامان فروز درد نکنه.
شاهرخ کنارش نشست.
دست دور شانه اش انداخت و به خودش چسباندش!
-سلامتیت خیلی مهمه شادان، بیشتر مواظب خودت باش!
مهربان لبخند زد و گفت: چشم.
شیلا با حسادت آشکاری گفت: پس من چی؟
شاهرخ با خنده دست باز کرد و او را هم در آغوش کشید.
شیلا سرش را به سینه ی پدرش چسباند.

خیلی راحت با این کار مالکیتش را نشان داد.
فروزان با خنده به سمت آشپزخانه رفت.
طولی نکشید لادن و نعیم هم آمدند.
شادان به محض دیدن لادن لبخند زد.
لادن به عمد کنارش نشست.
همه می دانستند فردین آمده.
برخورد شادان مهم بود.
-خوبی؟ شنیدم پشه لگدت کرده.
شادان خندید و گفت: از پشه هم کوچیکتره، ویروسه ویروس!
لادن ادایش را در آورد و گفت: باز بی احتیاطی کردی.
-یکم.
-چش سفید!
شادان خندید.
اما به همان سرعت هم خنده اش را جمع کرد و گفت: می دونستی فردین اومده؟
می دانست به حتم این سوال را می پرسد.
-آره!
-پس آخرین نفر من بودم فهمیدم.
-از بس واکنش هات عجیب و غریبه!
چشم غره ای به لادن رفت و گفت: چمه؟
-هیچی!
-من از این در بیاد از اون در میرم بیرون.
لادن متعجب پرسید: مگه اینجا دوتا در داره؟
شادان هاج و واج نگاهش کرد.
-این یه اصطلاحه خنگ!
لادن حرصی گفت: من واسه چی نشستم با تو حرف می زنم؟ والا مریض نیستی اداشو در میاری، از من سالم تری تو!
شادان لبخند زد و گفت: حرص نخور شیرت خشک میشه.
-امان از دست زبونت شادان.
شادان دستش را گرفت و فشرد.
-عزیز عمه اش چطوره؟
-فعلا که جاش خوبه!
شادان دستی روی شکم کوچک لادن کشید.
-اوف من بیشتر از شما دوتا منتظرم بیاد دنیا!
-یه جوری میگی انگار قراره تو بزرگش کنی برامون.
-خیلی پررویی لادن!
-مخلصیم.
لادن مکثی کرد و به آرامی گفت: واقعا نمی خوای ببینیش؟ مازیار فوت کرده، اونم از سارا جدا شده…
شادان محکم گفت: نه!
-شادان همه می دونیم سارا همه ی مارو گول زد.
-باهاش بوده مگه نه؟
-بوده اما تا قبل از اینکه دلبسته ی تو بشه، بعدش که تو اومدی دیگه نه…
-نمی تونم لادن، به نظرم آدم کثیفیه!
-اشتباه می کنی به قرآن، فقط زندگی رو به خودت حروم می کنی!

-به درک!
لادن با تاسف سر تکان داد.
اصلا شادان را درک نمی کرد.
مانده بود چرا نمی خواهد یک فرصت دیگر به خودش و فردین بدهد.
مازیار مرد خوب و ایده آلی بود.
ولی تقریبا همه می دانستند شادان عاشقش نیست.
ولی کنارش آرام بود و دوستش داشت.
در صورتی که دیوانه وار عاشق فردین بود.
حتی همین الان هم با اینکه ظاهر بی تفاوتی به خودش می گرفت عاشق فردین است.
-می بینمت.
-هیچی تغییر نمی کنه لادن!
-منم حرفی نزدم.
چشمان شادان تیز و برنده شد.
-اون مرد هیچ وقت قابل اعتماد نمیشه.
-ولی چند سال خارج بودن نشون داد خوب مونده.
شادان پوزخندی زد و گفت: از کجا معلوم؟ کنارش بودیم؟ نه هیچ کس کنارش نبود، اونسر دنیا میشه هر چیزی رو پنهون کرد.
این یک مورد حق با شادان بود.
ولی فردین واقعا بعد از طلاق سارا تغییر کرد.
-امیدوارم پشیمون نشی.
-عمرا، برای کی پشیمون بشم؟ مردی که ارزشش رو نداره؟
-دخترا نمیاین شام؟
صدای فروزان بود که از کنار میز شام صدایشان می زد.
با هم بلند شدند.
کوکو سبزی درست کرده بود.
ولی شادان مجبور بود دوباره سوپ بخورد و مرغ و سبزیجات آبپز شده.
شکنجه بود.
ولی مجبور بود بخورد.
شاهرخ و نعیم در میان خوردن گرم حرف زدن در مورد بازار و گرانی های اخیر بودند.
شیلا هم بهانه می گرفت و فروزان به زور داشت به او غذا می داد.
لادن و شادان یک تکه می خوردند بقیه اش حرف میزدند.
در همین حین صدای زنگ بلند شد.
شاهرخ از جایش برخاست.
-حتما نگهبان زنگ زده اطلاع بده.
به سمت آیفون رفت.
طولی نکشید که حرفش را زد و گوشی را قطع کرد.
با احتیاط در حالی که به شادان نگاه می کرد گفت: فردین و فربد!
شادان فورا از پشت میز بلند شد.
-من نیستم.
به سمت طبقه ی بالا راه افتاد.
-هیچ کس حق نداره در مورد بودن من اینجا حرفی بزند.
فروزان با نگرانی نگاهش کرد.
این دختر حتی نمی دانست از این زندگی چه می خواهد.

از پله ها بالا رفت.
شاهرخ برای استقبال رفت.
بقیه هم شام خورده نخورده بلند شدند.
در باز شد و فردین به همراه فربد و خانمش داخل شدند.
شاهرخ مردانه با فردین دست داد و بغلش کرد.
خوش آمد گفت و تعارف کرد داخل بیایند.
شیلا که اصلا فردین را یادش نمی آمد در هم شکل بودن فردین و فربد مانده بود.
نمی فهمید چرا آن دو این همه شبیه هم هستند.
فردین با نعیم دست داد و با لادن هم سلام و علیک کرد.
دوست دانشگاهی شادان بود.
خیلی خوب یادش مانده بود.
هرچند که فروزان مدام برایش از همگی عکس می فرستاد.
با عشق و علاقه فروزان را در آغوش کشید.
با اینکه خاله اش بود اما در اصل خواهر بزرگش بود.
فروزان گونه اش را بوسید و گفت: خوش اومدی عزیزم.
فردین خم شد و دستش را به سمت شیلا گرفت.
-تو کدومی؟
-من اون یکی دایی تم.
همه با خنده نگاه می کردند.
-پس چرا شبیه این یکی دایی هستی؟ اصلا تو کدومی؟
همه به این حرف بلند خندیدند.
فربد جلو آمد و گفت: من دایی فربدم اینم دایی فردین!
شیلا گیج شده نگاهشان کرد.
دایی هایش خیلی شبیه همدیگر بودند.
فردین با اشتیاق بغلش کرد و گفت: چون من از دایی فربدت خوش تیپت ترم، از این به بعد بهتر یادت می مونه.
فربد محکم به کمر فردین کوباند و گفت: بزن کنار بذار باد بیاد.
فردین حرفی نزد.
همانطور که شیلا در آغوشش بود به سمت مبلمان رفتند که فروزان گفت:
-شام آماده اس بیاین سر میز!
نگین با لبخند گفت: ممنونم فروزان جون ما خوردیم، شما بفرماید.
لادن دست نگین را گرفت و گفت: ما خوردیم.
نگین کنار گوش لادن گفت: پس شادان کو؟
لادن با ابرو به طبقه ی بالا اشاره کرد.
نگین ریز ریز خندید.
-فربد گفت صبح آوردتش اینجا!
-نمی خواد فردین رو ببینه؟
-چی پچ پچ می کنین دخترا؟
نگاه هر دو به سمت فروزان چرخید.
لادن به سمت میز شام حرکت کرد و گفت: من میز رو جمع می کنم.
فروزان با مهربانی گفت: لازم نیست عزیزم، تو حامله ای برو بشین.
-نه بابا بزرگش نکنید.
سر میز ایستاد و ظرف ها را جمع کرده به آشپزخانه برد.

نگین هم به کمکش رفت.
بدون توجه به اصرارهای فروزان که بروند بنشینند، هر دو باهم ظرف ها را شستند.
چای هم گذاشتند.
خود فروزان میوه شسته با خودش برد.
به محض اینکه نشست، فربد پرسید: حال شادان چطوره؟
-خیلی بهتر شده!
فربد در حالی که به شاهرخ نگاه می کرد گفت: یکم باهاش حرف بزنین، خیلی از خودش کار می کشه!
شیلا با بلبل زبانی گفت: کار نکنه کی عروسک واسه من بخره؟
همه یک صدا با هم زیر خنده زدند.
فردین گونه اش را بوسید و گفت: عجب بلایی هستی دایی!
-امروز اومد برام عروسک نیاورد.
فربد شکلکی برایش در آورد و گفت: خواهرت امروز مریض بود.
-نخیرم برو ببینش طبقه ی بالاست از من سرحال تره.
همه یک باره ساکت شدند.
نگاه ها روی فردین ماند.
باز این بچه با بلبل زبانی کار دستشان داد.
فردین لبخند زد و گفت: حتما گفته نَگین که اینجاست ها؟
دخترها از آشپزخانه بیرون آمدند.
فروزان با شرمندگی فقط نگاهش کرد.
کارهای شادان از بس روی لجبازی بود نمی شد هیچ اسم دیگری رویش گذاشت.
-مازیار کجاست؟
قبل از اینکه کسی بخواهد حرفی بزند شیلا پرسید: مامان مازیار کیه؟
فروزان عصبی گفت: بسه بچه، یکم ساکت باش!
شاهرخ با ملایمت گفت: آروم باش خانم.
فردین که کنجکاو شده بود پرسید: این بچه چرا مازیارو نمی شناسه؟ نکنه قهره رفت و آمد ندارین؟
همه ساکت بودند.
فقط به همدیگر نگاه می کردند.
شیلا هم با دعوای مادرش ساکت شد.
بق کرده صورتش را به سینه ی فردین چسبانده بود.
-یکی نمی خواد جواب بده؟
شاهرخ از جایش بلند شد و رو به فردین گفت: باهام بیا.
فروزان با نگرانی به شاهرخ نگاه کرد.
شاهرخ برای اطمینان دستش را روی شانه ی فروزان گذاشت و دستش را به آرامی فشار داد.
فردین، شیلا را به آغوش فربد سپرد و بلند شد.
نمی فهمید چه خبر است؟
اما شدیدا کنجکاو بود که سر در بیاورد.
کلافه شده بود بس که پرسید و جوابی نگرفت.
مطمئنا این جماعت چیزی را مخفی می کردند.
همه اش هم زیر سر شادان بود.
همراه با شاهرخ از ساختمان بیرون زدند.
شب سردی بود.
پاییز تمام قد در حال خودنمایی بود.

-چی شده؟
به شدت نیاز به مقدمه چینی داشت.
ولی نمی فهمید واقعا باید از کجا شروع کند.
-مازیار کجاست؟
-مازیار تصادف کرد…
اخم های فردین در هم گره خورد.
-یعنی چی؟
-اون دو سال پیش فوت کرد.
فردین به وضوح جا خورد.
نه از اینکه چرا دو سال است که بی خبر است.
جا خورد که مازیاری دیگر نباشد.
درست بود که عمیقا از اون بدش می آمد.
ولی هیچ وقت هیچ وقت دلش نمی خواست بلایی سرش بیاید.
فکرش را هم نمی کرد که الان که اینجا ایستاده مازیار نباشد.
حس سوزشی عجیب درون قلبش کرد.
انگار که تعادل نداشته باشد همان جا لبه ی باغچه نشست.
-خوبی؟
-حقش نبود.
-واقعا هم نبود، پسر نازنینی بود.
شادان لبه ی پنجره درون اتاق تاریک ایستاده و نگاهشان می کرد.
دید درستی نداشت.
فردین هم پشتش به او بود.
اما از همان جا هم کلافگیش را می دید.
فقط نمی فهمید برای چه؟
-خیلی بیشتر از اینا باید عمر می کرد.
-همه چیز دست خداست.
فردین نفس عمیقی کشید.
-هیچ وقت ازش خوشم نیومد، نه اونموقع که با حمید دست به یکی کردن و باعث شدن شرکتم نابود بشه و از اول شروع کنم نه اونوقتی که شادان رو ازم گرفت، هیچ وقت، ولی ته دلم نفرین نکردم، نخواستم زندگیش کوتاه باشه.
-کسی تو رو مقصر نمی دونه که خودتو سرزنش می کنی.
-ته دلم انگار یکی داره ناله می کنه، خودمم نمی دونم چه مرگمه.
شاهرخ بازویش را گرفت و بلندش کرد.
-نوبت توئه که خوشبخت بشی، دوباره به زندگی برش گردون.
این حرف یعنی شاهرخ اجازه داده بود.
ولی دختری که خودش را پنهان می کرد را چطور به راه می آورد؟
-دو ساله که انگار بریده، انگیزه ای نداره غیر از اینکه کار کنه… شور و شوق می خواد.
دقیقا عین خودش که نابود شد.
-چرا زودتر بهم نگفتین؟
-چون نه تو آماده بودی نه اون… ولی الان بعد از دو سال… یه زندگی جدید منتظر هر دو تونه.
-من هنوزم شرمنده ام.
-تمام شد، خاکش کن.
شاهرخ زیادی مرد بود.

ولی امیدوار بود شاهرخ نفسش از جای گرم بیرون نیاید.
هرچند او هم دیگر شناختی از شادان الان نداشت.
هیچ ملاقاتی هم سر نگرفته بود که بشناسدش!
-می تونم الان ببینمش؟
-برو بالا، ببین اجازه میده؟
فردین سر تکان داد.
به همراه شاهرخ دوباره داخل ساختمان شدند.
همه با نگرانی به هر دو نگاه می کردند.
شاهرخ دستش را بالا آورد و تکان داد.
یعنی همه چیز گفته و فیصله داده شد.
خیال همه کمی راحت شد.
ولی فروزان همچنان نگران بود.
حق هم داشت.
هم فردین را به خوبی می شناخت هم شادان را!
خصوصا شادانی که این روزها اخلاقش بد و بدتر می شد.
حداقل در مورد فردین که اینگونه ثابت شده بود.
فردین نگاهی به راه پله انداخت.
تردید داشت.
اما باید می رفت و شانسش را امتحان می کرد.
دیگر عین سابق فردین مغرور نبود.
الان مرد جا افتاده ای بود که به مصلحت دل و زندگیش عمل می کرد.
مصلحت این دل هم شادان بود و بس!
تا به دل وامانده اش پیوندش نمی زد آرام نمی شد.
به سمت راه پله رفت که فروزان صدا زد: فردین جان…
شاهرخ فورا مچ دستش را گرفت.
-ولش کن خانم، باید برن حرف بزنن.
فروزان نگران بود.
-شادان پرخاشگره.
-هر دو به این هم صحبتی نیاز دارن.
فردین از پله ها بالا رفت.
می دانست کدام اتاق متعلق به شادان است.
چیز خاصی در این خانه عوض نشده بود.
رسیده به طبقه ی بالا نفس عمیقی کشید.
انگار کسی به دلش چنگ می زد.
به شدت نگران برخوردهای شادان بود.
ذهنش خالی بود.
انگار که اصلا شادان را نمی شناسد.
فقط قلبش عاشقش بود.
به همین سادگی!
یکراست به سمت اتاق شادان رفت.
قلبش بنای کوبیدن گذاشت.
انگار نوجوان عاشقی که می خواهد تازه به یار برسد.

مسخره بود.
ولی این همه هیجان و شور را نمی توانست در دلش ساکت کند.
مقابل در ایستاد و کوبید.
مشتش را به آرامی روی در کوبید و منتظر شد.
-من گفتم نمیام پایین!
تن صدایش همان بود.
تیز و زبان دراز!
دوباره در زد.
-به بچه ی آدم یه بار میگن، برام مهم نیست کدومتون دم درین.
خنده اش گرفت.
چقدر دلتنگ این لجاجت هایش بود.
“زن باید قشنگ باشد…
شعر باشد…
رج به رج آب باشد در رگ…
خون باشد در گیاه…
اصلا زن باید قافیه و ردیف بهم بزند…
درست عین شعر نصفه ی من…”
دوباره کوبید.
ولی نه برای اینکه صبر کند.
کوبید تا ورودش را اعلام کند.
دستگیره را فشرد و در با صدای قیژی باز شد.
شادان با حرص و عصبانیت به سمت کسی که اجازه نداده داخل شده بود برگشت.
ولی میخ فردین شد.
انگار از یک بلندی به ته یک دره ی عمیق پرت شد.
-سلام!
همان بود.
با همان صدا…
با همان قیافه…
ولی مردانه تر…
جذاب تر…
-خوبی؟
زبانش چرا بند آمده بود؟
آن هم حالا که باید سه متر زبان می کشید و می شست و روی بند پهنش می کرد.
-تو…
چه می گفت آخر؟
-هنوز هم عین قبلی، ولی خانمتر…
مثلا داشت تعریف می کرد که چه شود؟
چیزی این وسط تغییر می کرد؟
-بابت مازیار….تسلیت میگم، باید زودتر می فهمیدم ولی خب…
این را هم گفتند؟
نخود در دهانشان خیس نمی خورد.
مثلا خانواده اش بودند.

قابل اعتماد بودند.
به آرامی گفت: ممنونم.
فردین با اشتیاق نگاهش کرد.
هر دو کمی خجالت زده و مردد بودند.
اما نگاه شادان پاردوکسی عجیب بود.
سفت و سخت!
انگار نه انگار که رفتارش با شرم آمیخته است.
-دوست داشتم ببینمت…ولی نه اینجوری…
خندید و گفت: وقتی سعی کردی خودتو ازم مخفی کنی.
شادان اخم کرد.
اصلا از حرفش خوشش نیامد.
-قراره چی عوض بشه تو دیدن؟
فردین با شیطنت گفت: منتظری چیزی عوض بشه؟
-از حرفام چیزی که دلت می خواد رو برداشت نکن.
فردین لبخند زد و قدم به قدم نزدیکش شد.
-بزرگ شدی…
شادان پوزخند زد.
اصلا نمی خواست فکر کند پشت حرف هایش نیتی مخفی است.
-چی می خوای؟
-می خوام به این فکر کنم که دوباره داریم با هم آشنا میشیم.
شادان فورا موضع گرفت.
-من اینو نمی خوام.
-چرا؟ تو الان تنهایی…
-نکنه قراره تو تنهایی های منو پر کنی؟ خیلی وقته ازت دل بریدم.
فردین با اخم گفت: دروغ نگو، هیچ وقت عاشق مازیار نبودی…
شادان با پرخاش دستانش را در هوا تکان داد و گفت: به تو چه؟ احساساتم به خودم ربط داره، حداقل اینکه هیچ زنی نیومد تو صورت نوعروسش تف بندازه.
خاطرات که زنده می شد فردین عصبی می شد.
-یادآوریش نکن شادان.
-چرا؟ ناراحتت می کنه؟ منم ناراحت میشم ولی مگه چیزی تغییر کرد؟
-شادان…
صدایش زنگ دار بودی.
دردی ضعیف لای صدا زدنش موج میزد.
-اومدم که پلی که پشت سرم خراب شده رو درست کنم.
-پلی که خراب شده حکم همون آبی که ریخته شد و نشد جمعش کنی رو داره، زدی به کاهدون.
سینه به سینه ی شادان ایستاد.
شادان یه لحظه جا خورد.
چشمان سبزش چمنی نبود.
ولی به شدت خوشرنگ شده بود.
از آن سبزهای زمردیِ قشنگ!
مهربانی فردین عجیب ترین حالت چهره اش بود.
به شدت دوست داشتنی بود.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا