رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 32

5
(1)

 

شادان لب زد:مامان؟
-تو یکی حرف نزن.
شادان نفس عمیقی کشید.
نگاهش بست نشین خوش رنگ چشمان فردین شد.
حتم داشت این مرد با دمش گردو می شکست.
شب خیلی خوبی بود.
مخصوصا که همگی یا سربه سر فردین می گذاشتند یا شادان.
جمع کوچک دوست داشتنی شان که مردها می چربیدند به زنها را دوست داشت.
فروزان با تمام فکرش در مورد فردین که زیادی عنق است برای دخترکش!
اما لبخندهای سنجاق سینه ای شادان توهم بدی زندگی آینده شان را از بین می برد.
یک کلام…دخترش خوشبخت بود.
فردین و فربد رفتند و شادان دل نداشت بدرقه اش کند و اخم و تخم فروزان را کجای دلش میگذاشت؟
عمه خانم هم آنقدر خسته بود که زود با پسر و عروسش برود.
نعیم اما ترجیح داد شب را بماند.
بیخیال اتاقش شده روی کاناپه با کاسه ای از تخمه روبروی تلویزیون نشست.
چه حالی می داد فیلم هرکول و دیدنش!
شادان با تردید از اتاقش بیرون آمده و به سمت اتاق مادرش رفت.
به آهستگی در زد و صدای بفرمایید شاهرخ را شنید.
داخل شد.
مادرش جلوی آینه مشغول شانه کردن موهایش بود.
شاهرخ کتابی در دست روی تخت لم داده و می خواند.
-میشه صحبت کنیم؟
شاهرخ جمع و جور نشست و گفت:بیا داخل درم ببند.
شادان داخل شد و روی تخت کنار عمویش نشست و گفت:مامان قهری؟
-نه!
-خب پس چرا نگام می کنی؟
-چرا قایم کردی شادان؟
-به جان خودم چیزی نبوده!
شاهرخ دست دور شانه اش انداخت و رو به فروزان گفت:بچه رو اذیت نکن خانم.
فروزان بلند شد و او هم کنارشان روی تخت نشست و گفت:کی با فردین حرف زدی؟
-دیشب.
-چرا صبح نگفتی؟
-خجالت کشیدم.
شاهرخ گونه ی شادان را بوسید و گفت:از انتخابت راضی هستی؟
فروزان فورا جبهه گرفت و گفت:دیگه بهتر از فردین؟
شاهرخ خندید و گفت:خانم طرف دخترتی یا داداشت؟
-هردو…فردین پسر خوبیه.
شادان لبخند زد و گفت:حالا یعنی آشتی؟
-من قهر نبودم.

روبروی مازیار ایستاد.
مازیار با خنده گفت: چیزی شده خانم منشی!
-راستش مرخصی می خوام.
ابروهای مازیار بالا رفت.
بهمن ماه بود و امتحانات شادان تمام!
پس مرخصی برای چه بود؟
-دلیلش چیه؟
شادان با خجالت گفت: دارم ازدواج می کنم.
مازیار وا رفت.
خنده از صورتش جمع شد.
جوری که شادان هم متوجه شد نباید با این صراحت می گفت.
مازیار با همان چهره ی گرفته گفت: با کی؟
-مهم نیست که…
-فهمیدم!
کسی غیر از فردین نبود.
-مبارکه!
غم صدای مازیار روی شادان هم تاثیر گذاشت.
مرد بیچاره حق داشت.
فکرش را هم نمی کرد که این اتفاق بیفتد.
مدام زور می زد توجه شادان را جلب کند.
ولی کاملا غافلگیرانه متوجه شد از فردین شکست خورده.
این ها که مهم نبود.
فردین یا هر مرد دیگری…!
خود شادانی مهم بود که به راحتی آب خوردن از دست داد.
-هیچ وقت فکر کردی بهم یه فرصت بدی؟
شادان لب گزید و نگاهش کرد.
-متاسفم.
-نباش…دو هفته برات مرخصی رد میشه.بعدش تا یکسال هیچ مرخصی نمی تونی بگیری.
ته جمله اش خشم و حرص بود.
-ممنونم.
-روزخوش خانم ابدالی!
لحنش دیگر شوخ نبود.
انگار باید حواسش را جمع کرد.
این دختر دیگر داشت زن مردم می شد.
او به زن هیچ کسی چشم نداشت.
از حالا شادان فقط کارمندش بود و بس!
****
هرروز با آیدا یا لادن در حال خرید کردن بود.
آیدا اوایل با بغض و خشم برخورد می کرد.
اما حالا دیگر نه!

پذیرفته بود که فردین این دختر لعنتی را می خواهد.
می توانست روی فربد سرمایه گذاری کند.
حداقل اینکه پسر بانمکی بود.
و دوقلوی فردین!
غافل از اینکه فربد چند مدتی به دختری جذب شده که همکارش است.
بیرون می روند.
حتی یک بار هم با شادان تلفنی حرف زد.
شادان کلی سر به سرش گذاشته بود.
فربد می خندید.
ولی به نظر می رسید اگر به نتیجه ی معقولی با آن دختر برسد قصدش یک زندگی پایدار است.
چقدر برای فربد خوشحال بود.
و بی نهایت برای خودش!
فردین در خرید کردن ها گاهی همراهی اش می کرد.
فروزان با وسواس به دنبال جهزیه اش بود.
فردین گفته بود لازم نیست چیزی بگیرد.
چون خانه پر از وسایل است.
ولی فروزان اصرار داشت همه چیز خانه قدیمی است و باید عوض شود.
بلاخره دختر بزرگش داشت عروس می شد.
باید سنگ تمام می گذاشت.
هر چیزی که خرید مارک بود و برند!
خرجش هم با شاهرخ!
عمویش بود و شوهر مادرش!
شادان ناراضی بود از خرج های اضافه.
اما مگر جرات اعتراض به مادرش را داشت؟
ترجیح می داد بگذارد به حال خودش باشد.
عروسی و عقدشان در باغ دوست فردین بود.
از قبل سفارش صندلی و میز دادند.
تمام درخت ها با چراغ های ریز تزیین شد.
جهزیه ی شادان هم درون همان خانه با وسایل کهنه تعویض شد.
فربد برای راحتی زوج جوان به خانه ی کوچک شادان اسباب کشی کرد و آن خانه پدری برای فردین و شادان شد.
از آرایشگاه که بیرون آمد می درخشید.
لباس سفید دنباله دار…
تور سفیدی که روی صورتش می آمد.
شنی که لختی بازو و سینه اش را می پوشاند.
فیلمبردار همه جا دنبالشان بود.
شاهرخ عاقد خبر کرده بود.
امشب بهترین شب عمر شادان و فردین بود.
شبی که همدیگر را خواستند.
وارد باغ که شدند صدای هلهله برپا بود.
عشق از همه می ریخت.
فردین و شادان به جایگاه عروس و داماد نزدیک شدند.

هیچ چیزی قشنگ تر از چهره ی خندانشان نبود.
آنقدر عشق داشت که انگار دسته دسته از آسمان ستاره می بارید.
بزم عشق بود.
فصل عاشقی!
فروزان تند تند اسپند دود می کرد.
صدای کف و جیغ و سوت از جمعیت بلند بود.
به جایگاه عروس و داماد رفتند.
صدای دی جی قطع نمی شد.
شادان دسته گلش را سفت گرفته بود.
ترکیبی از رزهای سفید و مریم های شاخه شده!
آیدا از همان اول برای دسته گلش نقشه کشیده بود.
می گفت وقتی برگشت که قرار است گل را پرت کند باید جوری تنظیم کند که به سمت او بیفتد.
چقدر شادان به حرفش خندیده بود.
عاقد نشسته و دفتر جلویش باز!
فروزان به سمتشان رفت.
دستشان را در دست همدیگر گذاشت و عاقد خواند.
نگاهشان درخشید.
انگار خدا هم به مهمانی ازدواجشان آمد.
همه چیز خوب بود.
و عشق جوانه زد.
به لطف عشق…
قسم آیه ی نور…
چمدانم را برمی دارم،
باران به باران…شهر به شهر…
رسم صبح را کنار نان تازه و چای تازه دم کشیده کنار گوشت عین یک شعر تر و تازه هجی می کنم.
قول بده خوب بمانی…
این عاشقی ادامه دارد.
جلد دوم
فصل اول
از پنجره ی شرکت به بیرون خیره شد.
هرروز همین بساط بود.
می آمد شرکت!
دلمرده برمی گشت.
هیچ چیزی تغییر نکرده بود.
از 4 سال پیش تا به الان همه چیز سرد و بدون هیجان می گذشت.
البته سال اول همه چیز خوب بود.
خوب طی شد.
ولی سال دوم به بعد…
صدای در اتاق نگاهش را از پنجره کشاند.
-بفرمایید!
در باز شد و منشی داخل شد.
-ببخشید خانم مهندس، فکس داشتیم از خارج کشور!
-بیار ببینم.
منشی دختر جوان دانشجویی بود.
عین خودش که زمانی طولانی منشی بود و درس می خواند.
فکس را مطالعه کرد.
زیرش امضا کرد و گفت: بذار تو کارتابل های تماس های خارجی!

-چشم خانم مهندس!
با رفتن منشی، نگاهی به ساعت انداخت.
دیروقت بود.
هیچ میلی به ناهار نداشت.
اما دعوت فروزان بود.
چقدر هم دلتنگ شیلای 4 ساله بود.
خواهر کوچولوی نازش که روز به روز زیباتر می شد.
از جایش بلند می شد.
فردا باید با این شرکت ترکی حرف می زد.
قرارداد جدیدی در راه بود.
باید مهندس نعمتی را هم خبر می کرد.
او بیشتر در این کارها وارد بود.
برعکس خودش که به جای مهندسی عمران یا معماری، نرم افزار خوانده بود.
کیفش را برداشت و از اتاقش بیرون زد.
منشی جوانش سرش پایین بود و چیزهایی یادداشت می کرد.
از کنارش رد شد و گفت: خسته نباشی!
منشی فورا بلند شد و گفت:ممنونم خانم مهندس، روزتون بخیر!
اصلا کلاس بیخود نمی گذاشت.
خاکی بود.
ثروت باعث بزرگی نمی شود.
شخصیت آدم ها همه را بزرگ می کند.
از آسانسور پایین رفت.
هر بار خاطره ی برق رفتن و حرف های مازیار یادش می آمد.
شوهر عزیزی که زیر خروارها خاک خوابیده بود.
پایین رفت.
در پارکینگ سوار ماشینش شد و حرکت کرد.
سر راه برای فروزان رزهای صورتی خرید.
و برای شیلا کوچولو یک خرس قرمز رنگ!
اتاقش پر از عروسک هایی بود که 80 درصدشان را شادان می خرید.
شیلا هم علاقه داشت.
مدام منتظر عروسک جدید بود.
شادان هم خودداری نمی کرد.
رسیده به خانه ی عمویش، بوق زد.
نگهبان در را باز کرد و داخل شد.
جلوی خانه روی ترمز زد.
شیلا از اتاقش که پنجره اش رو به حیاط بود با ذوق جیغ کشید و دست تکان داد.
شادان پیاده شد و خندید.
دسته گل و عروسک را برداشت و داخل شد.
فروزان با مهربانی به استقبالش آمد.
شیلا با سروصدا از پله ها سرازیر می شد.
فروزان گونه اش را بوسید و گل ها را گرفت.
شیلا خودش را رساند و درون آغوش شادان پرت کرد.

-خوبم، عروسک جدیدم کو؟
شادان با خنده خرسی که درون پاکت بود را به دستش داد.
-بفرمایید خانم کوچولو.
شیلا عروسکش را گرفت و به سینه اش چسباند.
-ممنونم شادان جون.
شادان نگاهی به فروزان که گل هایش را درون گلدان کریستال می گذاشت، کرد و پرسید:
-فربد و نگین نمیان؟
-چرا بهشون زنگ زدم، اونام دیگه باید برسن.
روسریش را برداشت و پرسید: عمو کجاست؟
-تو باغ بود، ندیدیش؟
شادان دکمه های مانتویش را باز کرد و گفت: نه!
-حتما رفته پشت خونه، قرار یه گلخونه جدید بزنه!
-واسه چی؟
-تازگی علاقه پیدا کرده به سبزیجات ارگانیک، میگه خودمون بکاریم وقتی باغبون داریم.
-فکر خوبیه!
-نعیم و لادن هم دارن میان.
گل از گلش شکفت.
لادن دوست جان جانیش بود.
موهایش که شل شده بود را باز کرد و دوباره با گل سرش دم اسبی بست.
فروزان مانتو و روسریش را برداشت و برد.
شیلا کنارش نشست.
همه زوج شده بود.
خوشبخت و شاد!
چیزی که او نداشت!
سه سال از زندگیش در تنهایی تمام شد و رفت.
بعد هم همینطور طی می شد.
بوی غذا از آشپزخانه می آمد.
به شدت گرسنه بود.
عصر باید می رفت باشگاه.
شب هم خانه ی مادرشوهر جانش!
امشب ماتیار از سوئد می رسید.
جایی که فردین هم رفته بود.
و مطمئنا هیچ آشنایی هم با هم نداشتند.
خاطرات فردین که به ذهنش هجوم می آورد عصبی می شد.
لعنتی!
فردین بود که زندگیش را خراب کرد.
همه چیز نابود شد.
و حالا او بیوه ی پولداری بود که هیچ تمایلی به هیچ مردی نداشت.
تنهایی را به هر چیزی ترجیح میداد.
انگار که در سرنوشتش باشد.
-عروسکتو دوس داری شیلا؟
شیلا خندید.

دختر شیرینی بود.
خیلی هم باهوش و سر زبان دار!
فروزان همیشه می گفت که به او رفته!
خم شد و با اشتیاق گونه ی شیلا را بوسید.
مازیار عاشق بچه بود.
قرار بود سال دوم ازدواجشان بچه دار شوند.
اما نشد..
تصادف لعنتی نگذاشت!
یادآوری مازیار فقط غم روی غمش می گذاشت.
دلش خون می شد وقتی بالای سرش رسید.
تمام تنش پر از خون بود.
بغض که به گلویش رسوخ کرد در باز شد و شاهرخ داخل شد.
از جایش بلند شد.
لبخند غمگینی زد و گفت: سلام عمو جان!
-سلام عزیزم.
خودش را به شادان رساند و پیشانیش را بوسید.
-خوش اومدی عزیزم، اینقد کم بهمون سر می زنی که حالا همگی برای یه دعوت ناهار ذوق زده ایم.
شادان چپ چپ نگاهش کرد و گفت: من سه شب پیش اینجا نبودم؟
شاهرخ بلند خندید.
-وقتی هرروز اومدی تازه میشه فکر کرد داری بهمون سر می زنی!
نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
بلند زیر خنده زد.
مازیار ته ذهنش ماند و بالا نیامد که چشمانش را بارانی کند.
گونه ی شاهرخ را بوسید و گفت: آخه من قربونتون برم.
-زنده باشی عزیزم.
نگاهی به ساعت کرد و گفت: پسرا دیر نکردن؟
فروزان از اتاق کنار آشپزخانه بیرون آمد و گفت: الانا می رسن.
جمله اش تمام شد که صدای زنگ بلند شد.
شادان به سمت آیفون رفت و گفت: من باز می کنم.
-نمی خواد، نگهبان دم در هست.
راست می گفت.
آنقدر که خودش درون آپارتمانش در را باز کرد.
فکر می کرد اینجا هم همینطور است.
این زنگ را هم نگهبان به صدا درآورد تا متوجه شان کند مهمان رسیده!
شاهرخ در را باز کرد که به استقبال برود.
دوتا ماشین با هم جلوی ساختمان پارک شدند.
نعیم و همسرش، فربد و نگین پیاده شدند.
شاهرخ با خوشرویی با همگی دست داد و سلام و احوالپرسی کرد.
تعارف کرد که داخل شوند.
همگی هم بدون استثنا رز صورتی خریده بودند.
شاهرخ با اعتراض گفت: یکی نباید به علایق من توجه کنه؟
فروزان با خنده گل ها را گرفت و گفت: مهم خانوما هستن.

همه به داخل دعوت شدند.
شادان با خانم ها روبوسی کرد و با نعیم و فربد دست داد.
نگین دختر بی نهایت خوبی بود.
ولی از آنجایی که لادن دوست دوران دانشگاهش بود صمیمیت بیشتری با او داشت.
با این حال جوری برخورد نمی کرد که به نگین بر بخورد.
کنار هر دو نشست و بی خیال پسرها شد.
شیلا در آغوش برادرش نشست و شیرین زبانی می کرد.
نگین به تازگی حامله شده بود.
حدود دو ماهه بود.
آنقدر خجالتی بود که اصلا به روی خودش نمی آورد.
شادان دست نگین را گرفت و گفت: نی نی اذیتت می کنه؟
نگین آهی کشید و گفت: خیلی!
لادن به شانه اش زد و گفت: بابا بی خیال دختر، حالا خیلی زود بود براتون.
شادان چپ چپ نگاهش کرد و گفت: پیر شدی بدبخت، دلمون خوش بشه، عقده ی عمه شدن به دلم گذاشتی!
لادن خندید.
-میاریم که عمه بشی نترس، ولی بذار یکم خوش بگذرونیم.
فربد با طعنه صدایش را بلند کرد و گفت: یه بنده خدایی نمی خواد مارو تحویل بگیره؟
واضح بود که منظورش شادان است.
شادان نگاهش نکرد.
قهر بود.
پریشب زنگ زد که با نگین بیاید خانه اش!
یا لااقل حالا که نگین دعوت خانه ی مادرش بود خودش تنهایی بیاید.
کار را بهانه کرد.
دست آخر هم نیامد.
به شدت دلتنگ فربدش بود.
فربد بهترین دوستش بود که از سیر تا پیاز احساسش را می دانست.
همان وقت ها که با گند فردین افسرده و گوشه ی خانه افتاد فقط فربد بود که نجاتش داد.
مازیار را به زندگیش هل داد.
مازیار امید جدیدش شد.
هرچند که این امید هم پر پر شد.
-زشته قهر کردن، قهر مال بزرگتراس!
رو به نگین گفت: به شوهرت بگو با من حرف نزنه!
شاهرخ نوچ نوچی کرد و گفت: باز شما دوتا قهر کردین؟
فربد دستانش را در هوا تکان داد و گفت: والا من که اهل این کارا نیست، شادانه که هی عین بچه ها رو می گیره.
نگین ریز ریز می خندید.
همه می دانستند علاقه ی فربد و شادان به همدیگر سوای همه عشق هایی است که دیده اند.
با جان برای هم مایه می گذاشتند.
نعیم همیشه کم حرف ترین آدم جمع بود.
ولی به حرف آمد و گفت: بیاین همو ماچ کنین حل بشه.
شادان شکلکی درآورد و رویش را برنگرداند.
فربد بی طاقت بلند شد.

دلش می گرفت اگر شادان قهر می کرد.
عزیز دردانه اش بود.
به قدری که او را دوست داشت شاید نگین را دوست نداشت.
دوست داشتنی که عشق عجیی بود.
نه از نوع عشق هایی که ته اش به ازدواج ختم شود.
مقابل شادان ایستاد.
دستش را گرفت و به زور بلندش کرد.
-بیا بریم یه ناخونک به غذای فروز بزنیم ببینیم چه خبره!
همه با خنده نگاهشان کردند.
شادان بلند شد.
ولی هنوز قهر بود.
او را به سمت آشپزخانه کشاند.
بوی سوپ جو می آمد.
با شوید پلوی تازه!
-اصلا نمی بخشمت فربد!
-والا به جون خودت و خودم کار پیش اومد.
-واجب تر از من؟
فروزان با دیدنشان درون آشپزخانه گفت: چیزی می خواین؟
فربد او را سر میز چسبیده به دیوار آشپزخانه نشاند و گفت: خانم قهره!
به سمت سیب زمینی هایی که سرخ می شد رفت.
عادت داشت به ناخونک زدن!
نگین هم که غذا می پخت همین بود.
سیب زمینی های سرخ شده درون بشقاب را ناخونک زد.
-آوردمش یکم حرف بزنم باهاش نقل بذارم دهنش آشتی کنه.
شادان چپ چپ نگاهش کرد.
-زنگ زدم بهش گفتم بیا تنهام بهت احتیاج دارم نیومد، گفت کار دارم.
فروزان با خونسردی گفت: حق با شادانه!
فربد متوقع گفت: تو هم فروز؟
دوباره سیب زمینی برداشت.
خدمه ای که برای فروزان کار می کرد از رفتار فربد می خندید.
-من که آشتی نمی کنم.
فربد به سمتش آمد.
دست شادان را گرفت و بوسید.
-هرچی عروسک بگه همونه!
شادان با بدجنسی نگاهش کرد.
-اولا اسم بچه رو من انتخاب می کنم چون عمه شم، دوما از این بعد حق نداری حتی تلفنت رو ریجکت کنی، دیگه عمرا پامو بذارم خونه ات، سوما دعوتم می کنی شامی ناهاری چیزی….
فربد با خنده گفت: توقعاتت خیلی رفت بالا!
فروزان چشمکی به فربد زد.
هنوز کسی از فردین حرفی نزده بود.
مردی که قرار بود امشب بعد از 4 سال به ایران برگردد.
در حقیقت کسی جرات گفتنش را نداشت.

ترجیح می دادند خودش بعدا بفهمد.
-همینه که هست!
-چشم خانم، حالا آشتی!
-باید فکر کنم.
فربد با شوخی و اخم گفت: یه چی به دخترت بگو فروز!
شادان خندید.
مگر در جمع های خانوادگی باشد تا بتواند بخندد.
در کنج خانه اش بدون حضور مازیاری که 3 سال از مرگش می گذشت همه چیز تلخ بود و سرد!
فربد گونه اش را محکم کشید و گفت: آفرین عروسک!
-کندیش به خدا!
گونه اش را نوازش کرد.
فربد انگار حرصش را خالی کرده باشد.
-ناهار کی حاضره فروز!
فروزان دستمال کاغذی برداشت و عرقش را پاک کرد.
هوا چقدر گرم بود.
خدا را شکر که به پاییز نزدیک می شدند.
-الان میز چیده میشه.
خیاری از سبد برداشت و گفت: میای شادان؟
-یکم کمک مامان میدم میام.
فربد سری تکان داد و رفت.
فروزان با مهربانی نگاهش کرد و گفت: خوبی؟
شانه بالا انداخت و گفت: می گذره دیگه!
-هنوز عادت نکردی؟
-تو که دیگه بهتر می دونی مامان!
-باید یه فکر جدی برای زندگیت بکنی!
بی حوصله گفت: فعلا برنامه ای ندارم.
-تا کی؟
شانه بالا انداخت و به سالاد روی میز ناخونک زد.
فروزان سری تکان داد و رو به خدمه اش گفت: میز ناهارو بچین لطفا!
-چشم خانم.
شادان بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت.
گاهی وقت ها پرت می شد به آن روزها!
به شب عروسیش با مازیار…
و شب عقدی که با فردین داشت.
سارایی که با برگه ی حاملگیش آمد.
هیچ وقت یادش نمی رفت.
چیزی که باعث شد هرگز به فردین بله نگوید.
فردینی که روزها جلوی خانه شاهرخ التماس کرد.
سارا را مجبور کرد بگوید دروغ است.
اما حاملگیش هیچ وقت دروغ نبود.
بچه ای که به دنیا آورد هیچ وقت دروغ نبود.
زن فردین که شد دروغ نبود.

کنار لادن نشست.
-خوبی؟
-بد نیستم.
-اخمات تو همه، باز چی بهم ت ریخته؟
-مدام همه چیز برام تکرار میشه، 4 ساله هیچی انگار تموم نشده، نه سارا و فردین نه مازیار…هیچی لادن!
لادن با شماتت گفت: چون هی فکر می کنی بهشون، تموم شد دختر می فهمی؟
نمی فهمید.
سلول های نامرد مغزش کوتاه نمی آمدند.
کاش الزایمر می گرفت.
همه چیز تمام می شد و می رفت!
میز ناهار چیده شد.
فروزان همه را صدا زد.
خدا را شکر که جمع خانوادگیش را داشت.
تک تکشان را بی نهایت دوست داشت.
عاشقشان بود.
اگر نبودند دق می کرد.
دست شیلا را گرفت و سر میز رفتند.
بوی خوب قلیه ماهی می آمد.
خیلی وقت بود هوس کرده بود.
خودش حوصله درست کردنش را نداشت.
تازه به خوبی درست کردن فروزان هم نمی شد.
سر میز نشست و با اشتها خورد.
همه چیز خوب بود.
فقط خوشبخت نبود.
همین و بس!
*****
مادر شوهرش کنارش بود.
اسمش را گذاشته بود خانم سبز!
البته همیشه صدایش می کرد خانم جان سبز!
تمام زندگیش سبز رنگ بود.
وقتی وارد خانه اش می شد انگار وارد یک جنگل کوچک شده!
گل و درخت و بوته بود که از در و دیوار آویزان بود.
دیوار ها سبز پسته ای بود.
مبلمان سبز بهاری!
دیوارکوب ها و لوسترها سبز!
لوستری که چند سال پیش با مازیار برایش خریده بود از سقف اتاقش آویزان بود.
از رنگ سبز دنیایش خوشش می آمد.
شاید برای همین بود در این سن و سال هنوز طراوات داشت.
هر چند بابت مرگ مازیار خیلی شکسته شد.
پیرزن بیچاره از این رو به آن رو شد.
زنی که همیشه لباس هایش سبز بود تا مدت ها سیاه می پوشید.
-خانم جون کمربندتو ببند!

پیرزن دست برد و کمربندش را بست.
حس می کرد خانم جان چقدر برای دیدن ماتیار ذوق دارد.
ماتیار برادر کوچکتر مازیار بود.
هیچ وقت ندیدش!
حتی برای عروسیشان هم نیامد.
می گفت کار دارد و نمی شود.
اما این اواخر از بس پیرزن ناله کرد.
از بس پای تلفن خواهش کرد.
ماتیار بلاخره مجبور شد دل بکند.
وگرنه هر بار می گفت برایش اقامت سوئد را می گیرد که بیاید.
اما پیرزن وابسته آب و خاک خودش بود.
دلش نمی آمد که برود.
بلاخره با مادرانه هایش ماتیار 32 ساله را رام خودش کرد.
ماشین حرکت کرد.
خانم جان با ذوق از ماتیارش حرف می زد.
شادان هم با محبت گوش می داد.
دلش نمی آمد حرف وسط حرفش بیاورد.
رسیده به فرودگاه ماشین را کنار گرفت.
او ماتیار را نمی شناخت.
فقط عکس هایش را دیده بود.
با این حال حدس می زد شاید نشناسدش!
با قدم های آرام خانم جان داخل سالن شدند.
جمعیت زیادی در رفت و آمد بودند.
ته دلش برای دیدن ماتیار کنجکاو بود.
طبق تعریف های خانم جان باید مرد جالبی باشد.
هرچند معتقد بود هیچ عکس به اندازه ی مازیار جالب نبود.
پروازشان تاخیر نداشت.
پس سر ساعت می رسید.
سرپا منتظر بودند و چشم انتظار!
بلاخره مرد جوانی با کت و شلوار خاکستری و شیک در حالی که چمدانش را به دنبال خودش می کشید نمایان شد.
خانم جان اشک در چشمانش جمع شد.
از همان جا برایش دست تکان داد.
ماتیار با دیدنش لبخند زد.
دست تکان داد و به قدم هایش سرعت داد.
زیاد شبیه به مازیار نبود.
فقط شباهتشان قد بلندشان بود.
خانم جان گفته بود مازیار شبیه پدرش بوده و ماتیار شبیه او!
راست می گفت.
شباهت زیادی به مادرش داشت.
به محض اینکه مادر و پسر به هم رسیدند محکم همدیگر را بغل کردند.
خانم جان دست پشت کمرش کشید و تنش را بو کشید.
بعد از چند سال ندیدن…

شادان ایستاده و با لبخند نگاهشان می کرد.
غافل از اینکه مردی دقیقا از پشت سرش گذشت.
مردی که برای ماتیار دست کوچکی تکان داد و رفت.
بدون اینکه شادان بداند.
به محض جدا شدنش از مادرش، خونسرد و آرام به سوی شادان نگاه کرد.
مطمئنا زن برادری که مازیار و خانم جان مدام از او تعریف می کردند این زن شیک پوش مقابلش بود.
-شما باید…
شادان جلو آمد و گفت: شادانم!
ماتیار به احترام سر تکان داد.
حدود 28 تا 29 ساله می زد.
هنوز خیلی جوان و زیبا بود.
-خوشبختم خانم.
شادان مسیر را با دست نشان داد و گفت: بفرمایین من می رسونمتون.
ماتیار تشکری کرد و در حالی که با یک دست ساکش را می کشید و دست دیگرش پشت کمر مادرش بود را افتاد.
جلوی سالن شادان با دست جایی که ماشین پارک بود را نشان داد.
ماتیار رسیده به هوای آزاد نگاهی به آسمان انداخت.
از هواپیما هم که پیاده شد به آسمان نگاه کرد.
چقدر دود و دمش زیادتر شده بود.
-بفرمایین.
-راحت باش شادان!
لحنش جوری بود که اصلا به شادان برنخورد.
کمی لهجه پیدا کرده بود.
انگار از بس سوئدی حرف زده بود فارسی حرف زدنش بد شده بود.
شادان پشت ماشینش نشست و آن دو عقب
از آینه جلو نگاهشان کرد و لبخند زد.
چقدر برای خانم جان خوشحال بود.
بلاخره از تنهایی در آمد.
خودش هم که عروس خوبی نبود کنارش زندگی کند.
خاطرات مازیار درون آپارتمان که اجازه نمی داد خانه اش را ترک کند.
-خانم جون برم خونه یا رستوران؟
ماتیار فورا گفت: خونه!
دست خانم جان را محکم فشرد و گفت: دلم برای خونه ی سبزت تنگ شده خانم جون!
خانم جان قربان صدقه اش رفت.
دست انداخت سرش را پایین آورد و پیشانیش را بوسید.
-دلتنگت بودم ماتیارم!
-فداتون بشم من!
برای مرگ مازیار هم نیامد.
انگار ماموریت بود.
کسی هم اطلاعی نداده بود که برگردد.
وقتی فهمید که بیشتر از دو ماه از مرگش می گذشت.
آمدنش هیچ فایده ای نداشت.
خانم جان هم نخواست که بیاید.

شادان حرکت کرد.
ولی مدام از آینه نگاهشان می کردند.
چقدر روابطشان قشنگ بود.
اصلا خانم جان قشنگ با پسرهایش ارتباط برقرار می کرد.
روابطش با مازیار جوری بود که همیشه به شوخی به مازیار می گفت حسودیش می شود.
زن بی نهایت خوبی بود.
ساده و پاک!
انگار تکه ای از بهشت باشد.
به همین خوبی!
اصفهان همیشه ترافیک داشت.
برای اینکه به ترافیک نخورد هر جا که میانبری بلد بود می رفت.
هرچه زودتر می رسیدند بهتر بود.
بعد از شام ترجیح می داد پسر و مادر را تنها بگذارد.
احتمالا درد و دل ها با هم داشتند.
تازه مازیار می گفت ماتیار شدیدا بچه ننه بود.
حالا چطور دل کند که برود سوئد درس بخواند کار کند از عجایبی بود که کسی کشفش نکرد.
مازیار می گفت پای دختری در میان بوده.
ولی هرگز او را با دختری ندیدند.
خودش هم حرفی نزد.
بعد از طی کردن تقریبا مسافت طولانی به خانه رسیدند.
خانه ی سبز رنگ خانم جان از همان جا هم مشخص بود.
چون درون کوچه شان فقط خانه ی خانم جان سبز رنگ بود.
ماشین را داخل نبرد.
حوصله ی دنگ و فنگ بیرون آوردنش را نداشت.
از ماشین پیاده شدند.
شادان آیفون را فشرد.
خانم جان خدمه ای داشت به سن و سال خودش!
از قدیم ندیم همان جا کار می کرد.
به عنوان پرستار بچه ها آمده بود.
ولی هرچه گذشت و با خانم جان اخت شد ماندگاریش هم بیشتر شد.
تا جایی که حالا یار و غار پیرزن بود.
در را گلی خانم باز کرد.
اسمش ماهگل بود.
اما همگی گلی خانم صدایش می کردند.
خودش هم دوست داشت.
می خندید می گفت عین گل هم هست.
شادان کمی عقب کشید تا ماتیار رد شود.
ماتیار با چمدانش پشت سر خانم جان داخل شد.
شادان هم پشت سرش!
-شادان عزیزم ماشینو داخل نمیاری؟
-نه خانم جون یکی دو ساعت دیگه بر می گردم خونه!
خانم جان اخم کرد و گفت: امشب اینجا باش!

-می دونین که عادت دارم به همون جا!
البته که همه اش به خاطر مازیار بود.
قدم هایش را با آنها تنظیم کرد.
شانه به شانه شان وارد ساختمان شد.
خانه ی خانم جان برعکس هرچه خانه دیده بود ساختمان جلو بود و حیاط پشت ساختمان!
خانم جان علاقه ی زیادی به درخت های میوه داشت.
خصوصا گیلاس!
فصلش که می رسید باید حتما چندین شیشیه کمپوت و مربا و آب گیلاس می گرفت.
برعکس علاقه ای به آلبالو و میوه های ترش مزه نداشت.
گلی خانم با اسپند دود کرده جلویشان آمد.
ماتیا نخواسته بود کسی را خبر کنند.
خانم جان هم چشم گفته بود.
پیرزن ساکتی بود.
علاقه ای به ریخت و پاش اضافه و سر و صداهایی که می توانست همسایه هایش را اذیت کند نداشت.
گلی خانم با زانوهایی که تازگی درد می کرد به سمت ماتیار آمد.
قربان صدقه اش می رفت و اسپند دود کرده را دور سرش می چرخاند.
صلوات می فرستاد و تند تند چشم حسود کور را لب می زد.
ماتیار به حرکاتش می خندید.
آخر هم ماتیار دستش را گرفت.
پشت دستش را بوسید.
کارش باعث شد گلی خانم خجالت بکشد.
پسرهای خانم جان عین خودش زیادی با محبت بودند.
پیرزن خوب تربیتشان کرده بود.
-دستت درد نکنه گلی خانم.
گلی خانم با ذوقش کنار رفت تا داخل شوند.
هر بار که خانه ی خانم جان می آمد سلول به سلولش پر از عشق می شد.
داخل شدند.
گلی خانم رفت تا برایشان یک چیز گرم بیاورد.
ماتیار حریصانه به همه جا نگاه می کرد.
شادان درکش می کرد.
دلتنگی پدر آدم را در می آورد.
همانطور که او دلتنگ مازیار بود.
ماتیار قدم زنان تمام سالن را طی کرد.
به همه چیز دست کشید.
به سمت خانم جان برگشت و گفت: اینجا عالیه، انگار از برزخ برگشتم بهشت!
خانم جان فورا گفت: قربونت برم عزیزدلم، تو خودت بهشت بودی.
ماتیار لبخند زد.
شادان ساکت بود.
بیشتر ترجیح می داد تماشاچی باشد.
ماتیار به او نگاه کرد و گفت: ممنونم که مواظب خانم جون بودین.
شادان سری تکان داد و با جدیت گفت: وظیفمه.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا