رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 1

2.5
(2)

 

 

دامن بلند مشکی رنگش را بالا گرفت و وارد مرغدانی شد.
هنور هم تصویر رودرویش با فردین در سرش بود.
مردیکه ی لعنتی!
با آن چشمان لعنتی تر از خودش!
روی چهارپایه کوچک و چوبی نشست و خیره ی مرغ تپلی شد که تخم هایش را آنچنان زیر بالهایش گرفته بود انگار قرار دزدی در کار است آن هم از مرغی که فردا یا شاید هم پس فردا جوجه هایش سر از تخم در می آورند.
-شادان، شادان!
اخم هایش بغل به بغل یکدیگر ایستادند.
رقیه عین مته در سرش، مدام صدایش می زد.
لعنت به همه شان و مهمتر از همه فردین!
همه اش زیر سر او بود.
مردیکه ی مغرور!
انگار از دماغ فیل افتاد.
از مرغدانی بیرون زد و گفت:ها رقیه چیه؟
رقیه دختر ریز میزه سبزه رویی که لبخندهایش زیادی جذاب بود تند و فرز النگوهای طلایی که به مدد این چند سال کار کردن هایش در خانه ی حمیدخان ابدالی خریده بود را زیر لباس آستین بلندش زد و گفت:فروزان خانم باهات کار داره.
حیاطشان زیادی بزرگ بود…باید از این سر می زدی تا به ساختمان ها برسی…
هوای گرم مهر ماه…عرقش را در آورده بود.
با رقیه هم قدم شد و نرسیده به ساختمان نگاهش گوشه شد به مردی که یک هفته بود کنگر خورده قصد برداشتن لنگر لعنتیش را نداشت…و خدایا نگاهش…چرا از این مرد جوان زیادی خوشپوش با آن چشمان سبز این همه می ترسید؟
سر دزدید و حوصله نداشت…
حوصله خط و نشان های آن نگاه سبز را نداشت…
به خدا که این جماعت مثلا عزادار فقط محض اتو گرفتن اینجا بودند و یکی هم این جوانک فامیل شده که ای کاش فامیل نبود…
از صد پشت غریبه هم غریبه تر بود.
رقیه لپ گل انداخت و تند تند مویش را داخل مینایش(نوعی روسری جنوبی) داخل فرستاد و پا تند کرده جلو رفت.
-سلام فردین خان، خوبین؟
مغرور بود… زیادی…جوری که نفس می گرفت.
ابرو بالا انداخت و مغرورانه نگاهش کرد.
او را چه به یک خدمتکار خنگ سیاه سوخته؟!
-سلام.
دیگر لازم بود توضیح می داد خوب است؟ نه!
شادان با تحقیر نگاهش کرد.
روی چه حسابی این همه بالا بالا نگاه می کرد؟
جایش بود مشت محکمی زیر فکش خالی می کرد.
نیامده اولدروم بولدروم می کرد.
کلاس می گذاشت و تازه جوری هم برخورد می کرد انگار خبری است.
مردیکه ی نسناس!
بی توجه به فردین از کنارش گذشت که مچش بند انگشت های بلندش شد.
-مزاحمش نشو، خوابیده.
براق شده نگاهش کرد.
حرصش گرفت…
زورگو بود…
در خانه ی خودش دستور هم می داد؟
برگشت، ابرو بغل هم فرستاد و تند گفت:از شما چیزی خواستم یا سوالی پرسیدم که دخالت می کنین؟

 

فردین عمیق و جری نگاهش کرد.
محکم دستش را فشار داد که گندم جیغ خفه ای کشید و گفت: ولم کن لعنتی!
از این دختر با آن حجاب زیادی گرفته اش بدش می آمد.
دختر حمیدخان بود و نفرت انگیز…
ابدا از این خانواده خوشش نمی آمد آنوقت این دختر خط و نشان هم می کشید؟
-چی گفتی؟
نه داد زد و نه تن صدای مزخرفش را بالا برد.
اما محکم گفت.
پر از غرور…
آنقدر طلبکار بود که مجبور شد دستش را محکم بکشد.
رقیه با ترس نگاهشان می کرد.
هنوز چند روز از آشناییشان نگذشته بود که به تیپ و تاپ هم زده بودند.
خدا بعدش را بخیر کند.
-باید جواب بدم؟
-پا رو دمم نذار دختر جون، وگرنه اگر بابات آدمت نکرده من می تونم.
شادان با چشمانی درشت نگاهش کرد.
-چی گفتی؟
رقیه دستش را روی دهانش گذاشت و گفت: وای لطفا کوتاه بیاین.
شادان با اخم گفت: برو داخل رقیه!
فردین پوزخندی خرجش کرد و گفت: نه می بینم از اون پدر دختر پر دل و جراتی پا گرفته، تخم و ترکه اش خوب بوده اما….
با تهدید گفت: زدی به کاهدون بچه!
شادان ترسیده نگاهش کرد.
موجود ترسناکی بود آن چشمان سبز رنگ مزخرفش!
-به شما ربطی نداره!
فردین با قدم های بلند به سمتش آمد.
شادان عقب رفت و کمرش محکم به راه پله ی فلزی جلوی در خورد.
-چی گفتی؟
رقیه هنوز نگاهشان می کرد.
قدمی جلو گذاشت تا خانمش را نجات دهد.
اما فردین روی شادان خم شد و دریده نگاهش کرد.
با تهدیدی و ترسی که در چشمانش القا می کرد گفت: ببین بچه چی بهت میگم، حالیم نیست دختر اون مردی که صد پشت برام غریبه است، مهم الان اون زنه که خوابیده، پس حواست باشه که بهت رحم نمی کنم، زر اضافه بزنی زیر پام له ات می کنم.
شادان با ترس گفت: برو عقب!
فردین پوزخند زد و گفت: پا رو دم شیرین بزنی قبل از اینکه بفهمی بلعیده میشی.
دلش می خواست همین الان هرچه از دهانش درمی آمد نثارش کند.
راست راست مقابلش ایستاده بود و تهدیدش می کرد.
خاک بر سر بی عرضه اش که دستی دستی خانه و زندگیشان دستش افتاده بود.
رقیه آب دهان قورت داد و گفت: اجازه بدین…
فردین انگشت اشاره اش را روی صورت شادان کشید و گفت: خانم کوچولو ترسیده…
نیشخندی زد و گفت: به نظر می رسه نطقت کور شد.
شادان بدون حرف خودش را دوباره خم کرد.
فردین صاف ایستاد و رو به رقیه گفت: نفست بالا بیاد بریدمش!
رقیه با چشمانی اندازه ی گردو نگاهش کرد.
فردین با کینه و نفرت به شادان نگاه کرد و عقب کشید.
شادان آب دهان قورت داد و با مردمک هایی لرزان فقط نگاهش می کرد.

 

فردین پوزخندی حواله اش کرد و لب زد: بچه دو روزه کم مونده شلوارشو خیس کنه بلبل زبونی می کنه.
شادان شنید و اخم درهم کشید.
صاف ایستاد و پایش را روی اولین پله گذاشت.
-هرچی سعی می کنم حرمت نگه دار باشم نمی ذارید، تا وقتی تو خونه ی پدر من هستین خودتون احترام خودتونو حفظ کنین، به من یاد دادن مودب باشم و احترام نگه دارم، اما اگه طرف مقابلم شورش کنه من بدتر می کنم.
برای فردین دهن کجی کرد و پا تند کرده از پله ها بالا رفت.
می شد گفت از هرگونه حرف یا واکنش احتمالی فردین فرار کرد.
رقیه هم به آرامی با اجازه ای گفت و فرز از کنار فردین گذشت.
فردین نیشخندی زد و افکارش را با خودش مرور کرد.
مثلا می خواست فرار کند؟
کور خوانده بود.
نمی دانست که چه نقشه هایی برایش دارد.
زیر لبی زمزمه کرد: ملخک هنوز مونده آدمی که جلوت وایساده رو بشناسی، زبون درازتو نگه دار به کارت میاد.
بغض کرده بود هوار هوار…
صدای داد فردین می آمد.
فروزان زور می زد تا حالیش کند آرامتر هوار بکشد.
حرف زدن بماند پیش کشش!
گوش خوابانده بود به در ذره ذره گوش می داد و اشک می ریخت…
این پسرک تازه فامیل شده می خواست تنها خانواده اش را هم بگیرد.
-آروم باش فردین، می شنوه.
-اتفاقا دارم میگم که بشنوه.
تن صدای فروزان هم بالا رفت.
-فردین اینجا خونه ی منه داری زیاده روی می کنی.
فردین توجیح گرایانه گفت: خونه ی شما بود خواهر، فرهاد مرد اینجا فقط ماتمکده ی عشقتون شده.
فروزان عصبی و اخطارگویانه گفت: فردین!
فردین حق به جانب ادامه داد: چیه؟ دروغ میگم؟ مگه بخاطر فرهاد نبود پا رو دل بابا و مامان گذاشتی و اومدی زن مردیکه شدی که زن طلاق داده با یه بچه ی سه ماهه؟ مگه همین کارات بابا و مامانو دق نداد؟ حالا دیگه چته؟ بند اون دختر بچه ای؟ لازم نیست براش دل بسوزونی سر مراسم که خیلی فامیلاش براش بال بال می زدن.
فروزان با صدایی لرزان گفت: فردین اون دختر منه، انگار یادت رفته؟
فردین پر از تمسخر گفت:دخترت؟ دقیقا چه نوع دختری؟ غیر از اینه که فقط بزرگش کردی؟ وظیفه ات که نبود اما تا اینجا رسوندیش از این جا به بعدش دست خودش می تونه رو پای خودش وایسه.
می دانست همین الان چشمان فروزان اندازه ی نلبکی درشت شده.
-فک می کنی ولش می کنم؟ این دختر مال منه، دختر منه و اگه قرار بر اومدنم به اصفهان باشه شادان هم همراه من میاد.
-چی؟! همینم مونده له له ی بچه ی حمیدم بشیم.بسه خواهر من، بسه، هرچی تا اینجا تو خونه اش جون کندی بسه…
فروزان بی حوصله بود و این از تن صدایش کاملا مشخص بود.
-فردین خسته ام کردی! بهتره شادان رو تحمل کنی اگه زیادی پابند رسمی و من مجبور به اومدن.
خوب می دانست رسمشان چیست؟
زن طلاق می گرفت یا شوهرش می مرد باید به خانه ی پدریش بر می گشت حتی اگر بچه داشت.
شادان هم که بچه ی فروزان نبود که فردین دلش بسوزد.
از این مرد با آن نگاه سبز یخی و ترسناک متنفر بود!
-لعنت بهت فروزان، بیاد که چی؟ آینه ی دق بشه؟ که هی یادم بیاد پدرش خواهرمو ازم گرفت که یادم بیاد مامانم هرشب سر سجاده کورور کورور اشک می ریخت و التماس می کرد به خدا که دخترشو بر گردونه، که بابام اینقد تو خودش بریزه تا دق کنه؟
-گناه این دختر چیه؟ نه کاری کرده نه حرفی زده نه این وسط نقشی داشته.من خودم حمیدو انتخاب کردم و همیشه راضی بودم فقط موندم شماها چه خصومتی با حمید داشتین؟
-بی فایده اس فروزان، حرف زدن باید درد دوا کنه نه نیشتر بشه…نمی خوام کشش بدم میرم بخوابم.
فروزان دلش برای برادری که چندین سال حتی رنگش را هم ندیده بود سوخت.

شادان پا تند کرد و به سمت اتاقش رفت.
در را بست.
اما از سوراخ کلید فردین را دید که با عصبانیت به اتاق مهمان رفت.
آخر نامسلمان دشمنی اش با او چه بود؟
پشت در سر خورد و روی زمین نشست.
زانو بغل زد.
اگر فروزان هم از او می گذشت؟
اگر فردین مجبورش می کرد؟
بغض کرد…
سیب درشتی راه گلویش را بسته بود.
نازک نارنجی نبود اما پای داشته هایش که وسط می داد دلش ناکوک می زد.
موهای بلندش را از روی چشمش کنار زد.
این موها عشق حمید خان بود.
آنقدرها بلند نبود اما کوتاه هم نبود.
حمید خان همین که وقتی پیدا می کرد، با حوصله می نشست موهایش را می بافت و می گفت:زیبایی زن به موهای بلندشه.
نمی گذاشت کوتاه کند مگر استثنا!
فروزان هم موهای بلندی داشت.
بلند و خوش حالت!
کاش همه چیز ختم به خیر می شد.
کاش فردین دوباره بر می گشت اصفهان.
کاش…

-فردین!
باز هم دعوای این خواهر و برادر…
فروزان چندین سال بزرگتر بود اما عجیب بود که از این برادر 12 سال از خودش کوچکتر حساب می برد.
خسته از جدل این چند روزشان راهی باغچه ی کوچک حیاطشان شد.
باید به کورده(تقسیم بندی جای کاشت سبزی ها به زبان بوشهری) آب می داد.
رفت و باز فردین داد کشید:باید همین فردا وسایلتو جمع کنی.
فروزان خونسرد جواب داد: منظورت با دخترمه دیگه؟
-آخه کدوم دختر؟ فروزان چند روزه دارم میگم چرا گوش نمیدی؟
-رو حرفم هستم فردین.
-لعنت به من…باشه بیاد اما طبق قانون خونه ی من رفتار می کنه.
شنید..
لبخند زد از کوتاه آمدن فردین…
اما اخم کردن از رفتن به شهری که زیادی از خانه اش دور بود.
فروزانش را داشت…
مادرش را…
مادر ناتنی زیادی دوست داشتنی اش را!
-خوبه، شادان دختر بی آزاریه و زیر نظر من بزرگ شده پس ایرادی برش نیست.
– بعد از زندگی تو یه شهر بزرگ مشخص میشه.
جان به جانش کنند این مرد کینه ای بود.
فروزان گفته بود کمی کینه ای است…
خب اگر خواهرت حمید را انتخاب کرد با میل و اختیار خودش، درد تو چیست؟
اصلا چه ربطی به شادان دارد؟

 

مطمئنا جایی از حمید خورده بود که زور می زد تلافی کند.
هرچند اصلا برایش مهم نبود.
همه شان بروند به درک!
هم حمیدی که پدر نبود هم این مرد فامیل شده که از سرو رویش غرور می ریخت.
مردیکه ی از خود راضی جوری برخورد می کرد انگار از دماغ فیل افتاده.
هیچ کس شهر نشین نیست غیر از او!
بی خودی کلاس می گذاشت.
حتی یک درصد هم از او خوشش نیامده بود.
دعا می کرد بمیرد وقتی اینگونه سر مادر عزیزش داد می زد.
با کینه و نفرت از پنجره چشم گرفت.
حالیش می کرد یکمن ماست چقدر کره دارد.

صدای تقه ی در سرش را از کتاب زبان بلند کرد…
بزودی دیپلم زبانش را می گرفت.
کنار لیسانس کامپیوترش مسلط بودن به یک زبان خارجی خیلی زیاد می توانست کمکش کند.
-بفرمایید.
فروزان با لبخندی زیبا و مهربان داخل شد.
-داری می خونی؟
-آره فردا آقای صمدی گفته امتحانه.
فروزان جلو آمد کنارش روی زمین نشست و گفت:خدا رحمت کنه حمیدو، زیاد به درس خوندن اهمیت نمی داد اما بازم خوبه مخالفتی نکرد. خوبیش اینه که خودت پشتکارشو داشتی.
-مامان من نمی خوام فقط یه دختر روستایی باشم که سرم گرم خونه داری و شوهر و بچه بشه…
فروزان لبخند زد و گفت: می دونم عزیز جانم، تو اصفهان موقعیت های خوبی برای تلاش هات فراهم میشه.
-می خوام برای ارشد بخونم.
فروزان با جدیت گفت: همه ی تلاشتو بکن.
مکثی کرد و گفت: باید بری آموزشگاه هر مدرکی که لازمه ی ثبت نام تو آموزشگاه های اصفهانه بگیر.
-چرا؟!
-فردا عصر حرکت می کنیم اصفهان.
با غم پرسید:مامان شما راضی هستی به رفتن؟
فروزان توجیع گرایانه گفت: رسمه نمیشه کاریش کرد. فردا پس فردا کلی حرف پشتمه. اولین نفرایی هم که میگن عمه های خودتن.
-میدونم .اما برادرتون راضی نیست من بیام.
فورا اخم کرد و با جدیت گفت: برای منم شده تحمل می کنه.مجبوره.
شادان نرم گفت: نمی خوام کسی بخاطر من مجبور به کاری بشه.
-نمی تونم ولت کنم شادانم.تو ثمره ی تمام عمر منی.بدون تو دق می کنم.
تند گونه ی فروزان را بوسید و گفت:خدا نکنه.
فروزان لبخندی حواله اش کرد و گفت:کم کم وسایلتو جمع کن، بعد از چهلم و خوندن وصیت نامه ی پدرت راهی میشیم.
-یه شهر بزرگ سخت نیست؟
-تو می تونی گل دختر.عین همیشه.
-حمید خان خیلی لوسم کرده.تتیش مامانیم.
فروزان خندید و گفت:کم کم یاد می گیری.نترس.
شادان کتابش را بست و گفت:امیدوارم.
فروزان دستی میان موهایش کشید و گفت:بلند شو رقیه شامو چیده تا الان دیگه.
همسفره شدن با آن موجود سرتق و ترسناک چقدر سخت بود و حالا زندگی با او…!
خدایا تمام تنش…تمام روحش…و تمام خلاصه شده اش دست تو…مواظبش باش.

 

هیچ وقت لباس سیاه را دوست نداشت.
اما پدرش بود و موظف به پوشیدنش!
هرچند تنها خاطره اش از حمید زن بارگیش بود و کتک های گاه و بی گاه فروزان.
بیچاره فروزان که دندان سر جگر می گذاشت و تحمل می کرد.
لعنت به عشق که آدم برایش مجبور به هر نوع از خودگذشتگی است.
بی حوصله از پله پایین آمد.
عمه هایش بالا کنار فروزان نشسته بودند.
چند روز دیگر چهلم بود.
هنوز هم مانده بود چطور تصادف شد و حمید مرد.
جوری که هیچ چیزی از صورت نمانده بود و نیمی از سرش کامل رفته بود.
می گفتند تصادف آنقدر فجیع است که ابدا نمی شد از آن جان سالم به در برد.
حمید آنقدرها هم بد نبود.
حداقل برای او پدر به نسبت نرمالی بود.
اما برای فروزانی که می پرستید نه!
فروزان تمام جانش بود.
قرار نبود که حتما او را بزاید یا شیر دهد.
ناتنی ها گاهی از هزار تنی، عزیزتر می شوند.
پا روی پله ی آخر گذاشت که کفش های براقش توجه اش را جلب کرد.
سر بلند کرد و نگاهش میخ سبزهایش شد.
سبز هم شد رنگ؟
تازه اصلا به این مردیکه نمی آمد.
بی اعتنا سلام کرد و گفت: بفرمایید عقب، می خوام رد شم.
فردین نگاهش کرد.
سرگرمی جالبی بود.
مخصوصا اصفهان و کنارش!
فردین با طعنه پرسید: کلاس چندمی بچه؟
خوبی صورتش معصومیتش بود و بچه سال زدنش!
عمرا اگر 23 ساله می نمود.
بیشتر شبیه یک دختر بچه ی دبیرستانی بود.
ابروهایش را بالا فرستاد و لب کج کرده گفت: بچه؟!
فردین با تفریح نگاهش کرد.
حرصی که می شد میمیک صورتش بامزه می شد.
حس می کرد گوش هایش داغ می شود.
-من هرچی مودب میشم شما نمی ذاری.
-مثلا قراره چیکار کنی؟
پوزخندی حواله اش کرد و گفت: از سر راه من برید کنار، بچه ها احتیاج به بازی دارن، با آدم بزرگا نمی پرن.
خصیصه ی بارزش بلبل زبانی بود.
-درسته…
روی صورت شادان خم شد و گفت: خدا کنه همیشه محتاج بازی باشی و با آدم بزرگا نپری که له ات کنن.
از تهدید واضحش عصبی شد.
لبش را زیر دندان برد و فشرد.
-علاقه ی زیادی دارین نفرت انگیز جلوه کنین نه؟
آخرش زبانش را از حلقومش بیرون می کشید تا مواظب حرف زدنش باشد.
-آروم دختر…آروم…

 

خونسردیش آتش به جانش می زد.
فکر کرده بود کیست؟
پایش بیفتد حالیش می کرد شادان از آن دخترای دهاتی نیست که زور بالای سرش باشد.
-بس کنید آقا، انگار بزور اینجا نگه تون داشتن.
فردین با خودش زمزمه کرد: بتازون، زیاد طول نمی کشه که تو خونه ی من زبونت برای همیشه کوتاه بشه.
-تکرار می کنم اگه اجازه میدین من برم.
فردین فقط نگاهش کرد.
کم کم می شناختش!
کمی جسور بود و زبان دراز!
عقلش هم کف دستش!
برعکس او که شادان را کم کم می شناخت، این دختربچه هیچ تلاشی برای شناختنش نمی کرد فقط بلبل زبانی می کرد و می خواست نشان دهد کسی نمی تواند به او زور بگوید.
اما کور خوانده بود.
کمی خودش را کنار کشید.
همه ی این ها بماند برای بعد!
قبل از اینکه شادان برود مچ دستش را گرفت.
شادان جا خورد.
کمی صورتش را نزدیک کرد و لب زد: خیلی مواظب خودت باش بچه!
رهایش کرد و با لبخند به قصد بیرون زدن از خانه رفت.
شادان برگشت و نگاهش کرد.
نمی دانست چرا از جمله ی آخرش لرز کرد.
خدا کند که قصد و غرضی پشتش نباشد.
وگرنه واقعا توان مقابله با این مرد چشم سبز را نداشت.
خصوصا که بر طبق روایات سابقه اش هم خراب بود.
بگذریم از دوست دخترهای رنگ به رنگش…
اخلاق سگی اش یکی از مواردی بود که همه او را برایش ترسانده بودند.
نفسش را بیرون داد و حواسش پی رقیه رفت که با پسر همسایه مشغول یکی به دو بود.
این دختر هیچ وقت بزرگ نمی شد.

فصل دوم
سر قبرش نشست.
بی حس بی حس بود.
اصلا باور نداشت که مرده باشد.
همیشه جوری راه می رفت و حرف می زد و باد به غبغب می انداخت که انگار نوبرش را آورده.
آنوقت با یک تصادف…
عصبی دستی به صورتش کشید.
هیچ وقت برایش گریه نکرد.
انگار حس می کرد که زنده است و از دور نگاهش می کند.
فروزان کنارش نشست و با گلاب قبر را شست و دسته گل را روی قبر گذاشت.
دو روز دیگر چهلم بود اما آنها مدام همه ی عصرها به سر قبر می آمدند.
قرآن خوانی بالای قبر نشسته بود و با صوت زیبایی آیه ها را تلاوت می کرد.
فروزان تند تند مشغول خواندن فاتحه شد و نم اشکش را از چشمانش گرفت.
شادان بی روح فقط به خطوط کندکاری روی سنگ قبر نگاه می کرد.
فردین کمی دورتر ایستاده بود و به مردمی که رفت و آمد می کردند نگاه کرد.
سرش چرخاند و نگاهش کرد.

 

زیادی خوش استیل بود.
هیکل ورزیده ای داشت.
مدل موهایش همیشه رو به بالا بود.
خوب می پوشید و مدام هم ورزش می کرد.
از آنهایی که ترجیح می داد همیشه نگاه ها را به خودش خیره کند.
فردین به سمتش برگشت و او نگاهش را دزدید.
اصلا دوست نداشت بیخود توجه اش را جلب کند.
مخصوصا که ابدا نمی خواست مضحکه اش باشد.
فروزان بلند شد تا خرمایی که آورده بود را تقسیم کند.
شادان برای پدرش فاتحه ای خواند و خودش سینی را از فروزان گرفت و گفت: شما بشینین من می برم.
و رفت.
سینی خالی که برگشت فردین با اخم جلو آمد و گفت: اگه تمومه بریم؟
فروزان آهی کشید و با دستمال کاغذی صورتش را پاک کرد.
-بریم بازار، باید برای چهلم خرید کنیم.
شادان زیر چشمی به فردین نگاه کرد.
خیلی خونسرد جواب داد: هرچی می خوای لیست کن خودم می خرم لازم نیست شماها بیاین.
زورش آمد.
باز می خواست خودمختار باشد.
با حاضرجوابی گفت: شما بلد نیستی چی بخری، ما همراهیتون کنیم بهتره.
فردین با پوزخند نگاهش کرد.
باز ننه عروس حرف زد.
فروزان با آرامش گفت: هرکاری می دونی بکن، من کمی سردرد دارم.
فردین با بدبجنسی رو به شادان گفت: پس بلدی، باهام بیا…
برگشت رو به فروزان گفت: می رسونمت خونه، با شادان میرم.
فروزان سر تکان داد و جلوتر راه افتاد.
شادان با سرتقی بدون اینکه محلی به بدجنسی نگاه فردین بگذارد راهش را گرفت و پشت سر مادرش رفت.
سوار که شدند، فروزان از کیفش لیست خریدها را به دست فردین داد و گفت: همه ی این ها باید باشن.
فردین نگاه سریری انداخت و گفت: بریزو بپاش الکی نیست؟
-نه، حمید کم کسی نبوده، باید براش سنگ تموم گذاشت.
شادان حس کرد فروزان کمی گرفته است.
فردین ماشین را روشن کرد و از قبرستان بیرون زد.
رسیده به خانه فروزان پیاده شد و با تاکید اینکه مواظب خودشان باشند وارد کوچه شد.
شادان بی توجه به فردین همان عقب دست به سینه نشسته بود.
-بیا جلو.
-راحتم.
فردین غرید: من راننده شخصی تو نیستم، میگم بیا جلو بگو چشم.
شادان آمد حرفی بزند که در خانه ی همسایه باز شد و رضا بیرون آمد.
به اجبار پیاده شد و صندلی جلو نشست.
رضا به دیوار تکیه داد پای راستش را به دیوار زد و نگاهشان کرد.
شادان روسریش را کمی جلو کشید.
فردین متعجب از رفتارش، دنده عقب گرفت.
-چته؟
شادان جواب نداد.
-با توام.

 

با سرتقی برگشت و نگاهش کرد.
-لالی؟
-می تونید مودب ترم باشید.
فردین با تحقیر نگاهش کرد.
دختره ی دهاتی تازه می خواست درسش هم بدهد.
می توانست قسم بخور دو کلاس هم سواد ندارد.
-چندسالته بچه؟
-سوال تکراری جواب نمیدم.
جایش نبود وگرنه با پشت دست درون صورتش می کوبید.
فکر کرده فردین آنقدر خوش اعصاب است که راه به راه سر به سرش بگذارد.
زیر لب با خودش تکرار کرد: بتازون، بتازون که برات دارم عفریته.
شادان با فکر اینکه فردین را خلع صلاح کرده به خودش آفرین گفت و رو بگرداند.
فردین پا روی گاز گذاشت و وارد جاده ی اصلی شد.
تا بازار نیم ساعتی راه بود.
دقیقا وسط جاده، کنار باغات خرما که زیاد جلب توجه نمی کرد ماشین را به خاکی کشاند و روی ترمز زد.
شادان متعجب و کمی ترسیده نگاهش کرد.
-چرا نگه داشتی؟
-چند دقیقه پیش خوب داشتی بلبل زبونی می کردی.
-یعنی چی؟ این رفتارا چه معنی میده؟
با جدیت و چشمانی که تیز شده بود نگاهش کرد.
-گوش کن چی بهت میگم بچه، جلوی زبونتو نگیری از حلقومت می کشمش بیرون، بزنه به کله م یادم میره پشتت فروزان وایساده، زیر پام له ات می کنم جوری که نتونی نفس بکشی.
شادان با ترس آب دهانش را قورت داد.
-مواظب حرفات باش، اینقد خوش اعصاب نیستم که توی الف بچه واسم زبون بریزی.
حس می کرد حتی جرات ندارد نفس بکشد.
-شنیدی چی گفتم؟
شادان سر تکان داد.
فردین انگشت اشاره اش را به سر شادان زد و گفت: تو کله ی پوکت فرو کن، بد بشم باید خیلی مواظب خودت باشی.
-من کاری بهتون ندارم.
-بهتره که هیچ وقت کاری نداشته باشی.
ترس شادان دلش را خنک می کرد.
کاش حمید بود و می دید.
تقاص حمید را از دخترش می گرفت.
آنقدر زجرش می داد تا بفهمد حق نداشت با آینده ی هیچ کس بازی کند.
خدا را شکر که مرد.
وگرنه همین روزها برای کشتنش می آمد.
حتی زمین هم به نظرش برای این مرد متعفن تنگ بود.
سوییچ را چرخاند و دوباره روشن شد.
شادان با لرزی که به تنش افتاده بود خودش را بیشتر جمع و جور کرد.
فردین پوزخندی زد و با جابه جا کردن دنده، ماشین را وارد جاده ی اصلی کرد.
شادان در طول مسیر جرات نکرد حتی بگردد و نگاهش کند.
مرد بد که شاخ و دم ندارد.
این مرد چشم سبز هم در نهایت نفرت انگیزی بود.
دیگر دلش نمی خواست به اصفهان برود.
شده فروزان را مجبور می کرد در همین شهر خانه ی جدا بگیرند، با این مرد زیر یک سقف نمی رفت.

 

عمه هایش در سرو صورت خودشان می زدند.
می دانست دل خوشی از پدرش نداشتند اما شده برای ظاهرسازی هم باید یقه جر می دادند.
تنها زن غمگین شاید مادربزرگش بود.
زنی خمیده که در کنار یکی از عمه هایش زندگی می کرد.
عمه ی مجردش نازگل که هیچ وقت هیچ مردی را قبول نداشت حتی حمید را!
هیچ وقت هم قبول نکرد که زیر یک سقف با برادر قلدرش زندگی کند.
معلم بود و با ارثی که گرفته بود و سهم مادرش خانه ای خریده، به تنهایی در کنار پیرزن زندگی می کرد.
هرچه هم حمید قلدری کرد و زور گرفت بلکه بتواند سر عقل بیاوردش که کنارشان باشد نشد.
پیرزن هم برای اینکه دخترش تنها نباشد رفت.
اما حالا…
به آرامی اشک می ریخت و مویه می کرد.
انگار جانش رفته باشد.
حمید را دوست داشت شاید بیشتر از شاهرخی که ناخلف بود.
گوشه ای ترین قسمت با چادر مشکی نشسته بود.
براش فاتحه ای خوانده بود.
خیراتی که آورده بودند را هم تقسیم کرده بود و حالا عین کسی که بی خیال دنیاست نشسته و به اطراف نگاه می کرد.
فردین با یکی از پسرعمه هایش گرم گرفته و حرف می زد.
فردا وکیل می آمد تا وصیت نامه را بخواند.
هیچ حدسی نداشت.
اما می دانست حمید همه چیز را برایش گذاشته.
می دانست آنقدرها هم دوستش ندارد فقط از موهای بلندش خوشش می آید.
اما باید برای دخترش چیزی می گذاشت یا نه؟
از رگ و پی خودش بود.
آدم هایی که آمده بود می آمدند تسلیت می گفتند و می رفتند.
کم کم اطراف قبر خالی شد.
باز نگاهش خیره ی خطاطی ها شد.
استادکار ماهری بود.
نستعلیقش حرفه ای و زیبا بود.
سایه ی کسی را بالای سرش حس کرد.
سرش را بالا کرد.
فردین با اخم هایش بود.
یک روز از عمرش مانده بود این مرد را می کشت.
حس کرد با کفش به پهلویش زد.
به آرامی گفت: بلند شو، یکم درست رفتار کن بچه!
دستش مشت شد.
چه از جانش می خواست؟
مدام سوژه ای پیدا می کرد تا حالیش کند دهاتی است.
دوباره کفشش را اینبار محکم تر به پهلویش کوباند.
از درد صورتش جمع شد.
دست روی پهلویش گذاشت و بزور بلند شد.
با حرص و خشم گفت: شما چیکار داری به من؟
از آزار دادنش لذت می برد.
انگار فردین سرکشی که درون دلش گستاخی می کرد دوست داشت این دختربچه ی احمق را زیر پایش له کند.

 

بدون اینکه حتی نگاهش کند، با اخم گفت:درست وایسا!
شده بود معلم!
شادان حیرت زده نگاهش کرد.
کم کم آنقدر در کارهایش دخالت می کرد که مطمئنا می گفت لباس زیرش را چند رنگی ست کند.
با نفرت نگاهش کرد و پشت چادرش را تکاند و به سمت فروزان رفت.
مردیکه ی احمق!
جمعیت که خلوت شد زیر بغل فروزانی که از گریه نای راه رفتن نداشت را گرفتند تا سوار ماشینش کنند.
بیچاره فروزان!
دیوانه وار عاشق حمید بود.
آنقدر که برایش بچه ای دنیا آورد اما بچه مرد و حمید بعد از آن نبخشیدش!
می گفتند فروزان تا مدت ها افسرده بود.
بعد که حالش خوب شد، آمد از دل حمید درآورد اما او مرغش یک پا داشت و بس!
کنار مادرش سوار ماشین شد.
فروزان سر روی شانه اش گذاشت و چشمانش را بست.
فردین پشت فرمان نشست.
یکی از عمه هایش جلو نشست و با غرغر گفت: بس کن فروزان، اینجوری فقط خودتو نابود می کنی و بس!
نمی فهمیدند.
هیچ کدامشان درد فروزان را نمی فهمیدند.
شاید عاشق نبودند.
شاید هم حمید آنقدرها عزیز نبود.
عزیزجانشان با عمه ی مجردش رفت.
گفته بود برای وصیت نامه هم نمی آمد.
هیچ چیزی از حمید نمی خواست.
فردین عین گهواره رانندگی می کرد.
حق هم داشت یکی دو مسیری که رفت خاکی بود و سنگلاخ!
اما رسیده به خیابان سرعتش را بیشتر کرد.
اول عمه خانم را پیاده کرد و بعد خودشان رفتند.
فروزان با سردردی که مدام عود می کرد حتما باید می خوابید.
رسیده به خانه، فردین به سمتش آمد، دست زیر پا و سر فروزان انداخت و بغلش کرد.
درون اتاق خواب بردش و بیرون آمد.
شادان نگران دم در ایستاده بود.
فردین که بیرون آمد، با دیدنش گفت: مزاحمش نشو.
باز هم این جمله را گرفت.
مردک انگار طلبکارش بود.
با اخم نگاهش کرد.
برگشت که برود فردین پا روی چادرش گذاشت که یکباره سکندری خورد.
چادر از سرش افتاد.
اما توانست تعادلش را حفظ کند.
دریده به سمت فردین برگشت و گفت: چتونه شما؟ آزار دادن من چیو توی وجود شما عوض می کنه؟
سرگرمی جالبی بود.
مخصوصا که جسور می شد و بلبل زبانی می کرد.
تکیه زد به چارچوب در و نگاهش کرد.
دختره ی دهاتیِ هیچی ندار!
-چادر بهت نمیاد.

با عصبانیت گفت: به شما چه؟ من مسئول پوشش خودمم، مگه من میگم شما مغرور و خودپسندی؟ یا لباس پوشیدنتون فخرفروشیه که دم به دقیقه از من ایراد می گیرین؟
جری شد.
به سمت شادان حمله کرد.
دختر بیچاره از ترسش زانو شل کرد.
فردین یقه اش را گرفت و محکم به دیوار کوباندش.
-خب، دیگه چی؟ داشتی نطق می کردی.
شادان از ترس فقط نگاهش کرد.
پلک هایش تند تند باز و بسته می شد.
آب دهانش را بزور قورت داد.
فردین نگاهش به سیبک گلویش که بالا و پایین می شد افتاد.
می ترسید و رجز هم می خواهند.
عین پدر نامردش بود.
او هم غلط کاری زیادی می کرد.
اما پایش که می رسید جا می زد.
عین کاری که با او کرد.
عامل اصلی ورشکستگی شرکتش حمید بود.
-چیه؟ چرا خفه شدی؟ موش زبونتو خورد؟
دستش را زیر گلوی شادان سفت کرد و گفت: مواظب حرف زدنت باش بچه، وگرنه قول نمی دم با لطافت باهات برخورد کنم.
سعی کرد فقط نفس بکشد.
دستش روی دست فردین نشست و زور زد تا پایین بیاید.
از حاضرجوابیش اصلا خوشش نمی آمد.
یک الف بچه برایش زبان در می آورد.
کم از پدر بی ناموسش کشیده بود که حالا دخترش هم قرار بود وبال گردنش شود.
دستش را عقب کشید و شادان به سرفه کردن افتاد.
-حواستو جمع کن چی بهت گفتم. شوخی ندارم که نمک بریزی.
شادان زیر گلویش را مالش داد و فقط زل زل نگاهش کرد.
اصلا حرفی برایش نمی آمد.
وحشی بود و ممکن بود باز هم حمله کند.
فعلا ترجیح می داد آتویی دستش ندهد.
فردین پوزخندی کج تحویلش داد.
دست درون جیب شلوارش فرو برد و از خانه بیرون زد.
شادان با ولع نفس کشید.
عمیقا از این مرد متنفر بود.
کاش می توانست به فروزان حالی کند که دلش نمی خواهد برود.
-بیا بشین کنارم.
با بغض کنار فروزان روی تخت نشست.
از رنگ و رویش مشخص بود هنوز هم کمی بی حال است.
-خوبین؟
-خوب میشم، خاک سرده، زود آدمو می گیره.
شادان دستش را بوسید و گفت: خیلی اذیت شدین.
-مهم نیست عزیزدلم.
-مامان!
-جانم.

-میشه نریم؟ میشه یه جوری بشه همین جا بمونیم، برادرتون…
دست شادان را درون دستش گرفت و پشتش دستش را نوازش کرد.
-بیا یه رازیو بهت بگم.
با ذوق به فروزان نگاه کرد.
-رازِ راز نیست، اما دونستنش برات خوبه.
-گوش میدم.
با لبخند گفت: من خاله ی فردینم و قلش!
حیرت زده به فروزان نگاه کرد.
-یعنی چی؟
فروزان به گیجیش لبخند زد.
-مادرم که فوت کرد سر سال نشده آقاجون یه زن دیگه گرفت، خوشگل تر و برو رودارتر از مامانم.
شادان اخم کرد.
-زن بابام چشم دیدنمو نداشت.
شادان لب زد: خاک بر سر.
فروزان خندید و گفت: اونموقع خواهرم ازدواج کرده بود و باردار بود، روزا می رفتم کمکش، سختش بود طفلی، زن بابام از خدا خواسته، می گفت نصف روزم از شرم راحت بشه بهتر.
شادان عصبی به حرف های فروزان گوش سپرد.
-موندن من و کمک به خواهرم اینقد خوب بود که شوهر خواهرم با مشورت با بابام ازش خواست که من همیشه کنارشون باشم.
مکثی کرد و ادامه داد:زن بابام خودش یه پسر داشت، با رفتنم جای خودش و پسرش باز شد. برای منم بهتر شد. شوهرخواهر مرد خیلی خوبی بود. اونقد خوب که من دخترش بودم نه خواهرزنش، به همه هم همه جا میگفت دخترمه، اینقد گفت که دیگه کسی باور نداره من دختر حاج رضا کلهرم، همه منو با اسم دختر حاج فتح الله ابدالی میشناسن.
-راضی بودین؟
-بهتر از این برای من نمی شد.
-بچه ی خواهرتون چی شد؟
-زایمان کرد و شد فردین و فربد.
ابروهایش بالا پرید.
-یعنی فردین دوقلو داره؟
فروزان خندید و گفت: یه قل شیطونم داره.
-کجاست؟ چرا نیومد؟
فروزان اخم کرد.
-ایران نیست.
-چرا؟
فروزان بدون اینکه جواب دهد گفت: پس فردا حرکت می کنیم، وسایلتو جمع کردی؟
شادان اخم هایش را درهم کشید و گفت: هیچ جوره نمیشه قید رفتنو زد؟
فروزان با عشق صورتش را بوسید و گفت: نمی ذارم بهت بد بگذره.
با وجود فردین؟
مردک جوری با کینه با او برخورد می کرد که از همین الان ترس برش داشته بود.
با نگرانی به فروزان چشم دوخت.
نمی دانست چطور بگوید که از فردین می ترسد.
اصلا گفتنش درست بود یا نه؟
فروزان نوازشش کرد و گفت: من پشتتم عزیزدلم.
قوت قلب بود اما نه برای اویی که ترس فردین را حس می کرد.
بزور لبخند زد.
کاش فقط فرجی می شد.

بعد از خواندن وصیت نامه همه مات و مبهوت به آقای نجفی نگاه کردند.
نجفی عینکش را از روی چشمش درآورد و با تاسف گفت: خودشون خواستن.
فردین که ایستاده و دستش روی تاقچه کنار کولر گازی بود پوزخندی زد و زیر لب گفت: نگفتم.
فروزان با استیصال گفت: مطمئنید اشتباهی نشده؟ آخه مگه میشه؟
عمه خاتونش گره روسریش را محکم کرد و گفت: منم با فروزان موافقم، یعنی چی؟ حمید اهل این حرفا نبود.
نجفی با آرامش گفت: می دونم شوکه شدین، اما ایشون دقیقا دو هفته قبل از مرگشون که به من سر زدن این وصیت نامه رو تنظیم کردند، مراحل قانونی واگذاری هم طی شده.
شادان با صورتی تب کرده به دیوار تکیه داد و دست سرش را روی صورتش گذاشت.
فروزان شوکه بود.
اصلا حرفش نمی آمد.
حمید این همه بدذات نبود.
نه حداقل در حق دخترش!
نجفی رو به شادان گفت: این خونه به نامتون خورده، مراحل قانونی واگذاریشم طی شده فقط باید یه امضا بزنین.
خاتون گفت: بقیه اموال چی؟ از کجا اون زنیکه پیدا میشه که به نامش بخوره.
نجفی با آرامش بدون اینکه تحریکشان کند گفت: حمیرا خانم، همون وقتی که جناب ابدالی برای وصیت نامه اومدن، همراهشون بودن، فعلا همه چیز به نام حمیرا خانمه، فقط همین خانه به دخترشون تحویل داده میشه.
چیزی راه گلویش را بسته بود.
فردین با نفرت رو گرفت.
مردیکه ی زن پرست!
بلاخره کارش خودش را کرد.
تا دم مرگ هم حمیرای آشغال را رها نکرد.
شادان با بغض و صدایی که به زور بالا می آمد گفت: مادرم…یعنی حمیرا خانم نخواستن منو ببینن؟
نجفی با دلسوزی نگاهش کرد.
دختر بیچاره!
-نه متاسفانه، ایشون بلیط رفتن به خارج رو داشتن.
اشکی که برای مردن حمید نریخت برای رفتن حمیرای سنگدل روی گونه اش پایین آمد.
بلند شد و با عذرخواهی کوتاهی از اتاق بیرون زد.
فردین حتی برنگشت که رفتنش را ببیند.
ابدا دلش برایش نمی سوخت.
لزومی هم نمی دید.
پدر ناکسش با این همه مال و منال دلش برایش نسوخت.
آنوقت او بسوزد که کینه داشت؟
همه شان بروند بمیرند.
شادان اما داغان و تب آلود وارد مرغدانی شد.
روی چهارپایه همیشگی خودش نشست و به مرغی که جوجه هایش را زیر بال و پرش گرفته بود نگاه کرد.
با صدای بلندی زیر گریه زد.
رقیه که او را دیده بود کنار در مرغدانی ایستاد.
با غم نگاهش کرد.
اما جلو نرفت.
می دانست اینجور مواقع ترجیح می دهد خودش باشد و تنها!
برایش بغض کرد.
آن از مادرش که سه ماهگی رهایش کرد و رفت.
آن هم از پدرش که تمام دار و ندارش را به زنی بخشید که یکبار تنهایش گذاشت.
بیچاره شادان که نه از پدر نه از مادر شانس نیاورد.

فصل سوم
یک خانه ی ویلایی بزرگ…
دورتا دور ساختمان درختان میوه بود و گل!
وسط حیاط فواره ی بزرگی بود به رنگ آبی.
تابستان بود و هوا گرم!
برعکس جنوب که همه چیز خشک بود این حیاط سبز بود و جاندار.
البته اصفهان کجا و بوشهر کجا!
ابدا گرمایشان قابل قیاس نبود.
تاک هایی که همگی به انگور نشسته، از سر دیوار آویزان بودند.
چقدر اینجا خوب بود.
دل کنده از حیاط خود را از کنار پنجره عقب کشید.
برگشت و به اتاق جدیدش چشم دوخت.
زیادی بی روح بود.
سرد…سرد…سرد…
هیچ چیزی محض دلخوشی به دیوارش آویزان نبود.
فقط کمد دیواری داشت و یک تخت خواب.
باید خرید می کرد.
روی تخت نشست…
دودوتا چهارتا کرد، باید از حساب کوچک خودش همان حسابی که پول توجیبی هایش را در آن می ریخت کمی پول بردارد برای خرید.
می مرد اگر از آن مردک مغرور چیزی می خواست.
همین مانده بود که غیر از دهاتی بودن انگ گدا گشنه هم بخورد.
به سمت تختش رفت.
روی تخت دمر خوابید.
به همین زودی چقدر دلتنگ بود….
صدای فروزان از پشت در باعث شد تند و فرز بلند شود.
دامن بلند مشکی رنگش را بالا گرفت و فورا به جلوی در رفت.
در را باز کرد که فروزان مادرانه دستی به صورتش کشید.
-رنگ به روت نمونده.بیا غذا رو درست کن بخور.از صبح که حرکت کردیم چیزی نخوردی.
-می دونی که حالم بد می شد.
-آره قربونت برم حالا بیا بخور.
شادان گره روسریش را سفت تر کرد و همراه فروزان از پله ها پایین رفت.
میز ناهارخوری 12 نفره ی بزرگ با میزو صندلی چوبی که حسابی و شیک تراش خورده بود نگاهش را کج کرد.
با دیدن فردین که بی توجه به حضورشان مشغول خوردن است، لجش گرفت.
مردک بیشعور حتی صبر نکرده بود آنها برسند بعد شروع کند.
خانه ی خودش باید همه جمع می شدند تا قاشق ها بالا برود.
اصلا رسمش همین بود.
حمید خان شدیدا روی بعضی چیزها پافشاری می کرد.
درست عین همین مورد.
فردین با دیدنشان سر بلند و نگاهش گوشه شد به تیپ و قیافه ی شادان و زیر لب با نفرت گفت:دهاتی!
شادان که سمت چپش نشست، لقمه را جویده لیوانی دوغ برای خودش ریخت و بدون توجه به حضور شادان رو به فرزان گفت:اتاقت راضی کننده بود؟
یک تای ابرویش را بالا انداخت.
مردیکه ی خرفت!
حقش بود هرچه فحش بلد است نثارش کند.
انگار او دیوار بود و ندیدش!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا