رمان مرگنواز پارت 3
در مارپیچ جاده احساس میکنم تمام اندام داخلى ام در هم پیچیده و حالا شاید اصلا جاى قلب و طحالم عوض شده باشد
و یک مرتبه کلیه ام از دهانم بیرون بزند…
سرم را یک بالون بزرگ حس میکنم که از بى وزنى آنقدر سنگین شده است که ممکن است، هر لحظه باد آن را بالا ببرد و از تنم جدا کند، هرچه حالم بدتر میشود بیشتر گاز میدهم،
آفتاب یک جور مسخره وسط یک هواى بارانی، تیز شده در چشمانم، خم میشوم تا عینک دودى ام را از داشبورد ماشین بیرون بیاورم، همین چند لحظه کافی است…
همیشه چند لحظه براى نابودى کافی است…
صداى ترمز با اصابت یک شی بزرگ سیاه به ماشین، در میان جیغم گم میشود…
پاهایم یارى ام نمیدهند
جلو میروم
نفس میکشد
بدنش گرم است
خون در میان چاله باران زده جمع شده است
دست لرزانم را جلو میبرم، صورتش را نوازش میکنم
” تو اینجا چی کار میکردی آخه حیوون؟؟”
ناله میکند و نفس هایش تند تر شده است…
سر میچرخانم تا شاید صاحب این گاو بیچاره را پیدا کنم…
اما باران شدت پیدا کرده و انگار جز من و این گاو در حال مرگ کسى در این جاده نیست، بیچاره ام، مستأصلم…
دستم را روى زخم گردنش
میگذارم تا شاید بتوانم خون را بند بیاورم، دست هایم غرق خون میشود…
صداى کُمیسرى که در لحظات آخر حضورم در خانه فرشاد به آنجا آمده بود در سرم میپیچد…
” جناب ملک، زخم های عجیبى توى بدن همسرتون مشاهده شده که متاسفانه خود شما هم فعلا جزء مظنونین پرونده هستید، مثل سقف دهان همسرتون که یک زخم عمیق و عجیب داشته!
“
دیوانه میشوم، جیغ میکشم، دو دست خونى ام را جلوى صورتم میگیرم و هق هق میزنم
حیوان بیچاره دوباره ناله میکند…
تاب نمی آورم…
بغلش میکنم و سرم را روى صورتش میگذارم…
از چشم های درشت و سیاهش که اوج معصومیت فریاد میزند، یک قطره اشک میچکد و من دوست دارم، همینجا با او بمیرم….
****
چشم هایم زودتر از تمام بدنم بیدار شده اند و بقیه اندامم دچار کرختى شده اند…
در اتاقى هستم که تا چند روز پیش اینجا بودن و ماندن تمام آرزویم بوده است…
صداى صفورا را بالاى سرم میشنوم
_ آقا، بیدار شدن!
سر که میچرخانم کنار پنجره روى کاناپه اش پیدایش میکنم، از همان فاصله چشم هایش را تنگ میکند و میپرسد:
_ بهترى؟
آب دهانم را به سختی قورت میدهم، حس میکنم زبانم یک تکه چوب خشکیده شده است،
به سختی با یک صدای ضعیف میپرسم:
_ من چرا اینجام؟
صفورا کنارم مینشیند، گردنم را آرام میگیرد، کمکم میکند سرم را بالا بیاورم و یک لیوان آب بنوشم، اهورا هم زمان توضیح میدهد:
_ دیر کردى، تلفنت رو جواب نمیدادی اومدم دنبالت که سر نبش فرعى همین جاده پیدات کردم
همه آن دقایق وحشتناک جلوى چشمم ظاهر میشود
با وحشت میپرسم:
_ گاو بیچاره چی شد؟
نمیدانم چرا پوزخند میزند
_ واست مهمه که باعث مرگ یک موجود زنده شدی؟
اینبار ناله میکنم:
_ تو رو خدا بگو، مُرد؟؟
از جایش بلند میشود، نزدیک که می آید صفورا با احترام جایش را به او میبخشد، مینشیند و سرش را تا جای ممکن به صورتم نزدیک میکند
_ مُرد! خلاصش کردم!
چون داشت درد میکشید
من از خون رقصنده این چشم ها وحشت دارم، چشم هایم را میبندم و اشک میریزم
_ میخوام تنها باشم
سرمای دستش روی صورتم باعث میشود دوباره چشم باز کنم، عقب رفته است و با نفرت نگاهم میکند، دیگر صبرم تمام شده است، باید حداقل جواب یکى از این علامت سوال هاى لعنتى را پیدا کنم…
_ تو چرا اون شب دستت رو قلاب کردى تو دهنم!
چرا خواستی ماهى باشم، اهورا؟
چند لحظه سکوت میکند و بعد می ایستد و دور تخت قدم میزند، با اشاره از صفورا میخواهد اتاق را ترک کند، بعد دوباره به من زل میزند، گردنش را کج میکند موهایش را هم از صورتش کنار نمیزند!
_ تو ماهى منى! صیدت کردم! اینجا هم آکواریوم اختصاصیه منه!
از آب بزنى بیرون، مُردی افروز!
هر ماهى که از آب بزنه بیرون میمیره!
براى اولین بار چشم هایم روی واقعیتی وحشتناک باز شده است!
واقعیتی عجیب و وحشتناک، به نام اهورا مزدا پاکزاد…
***
فریال:
ساعات طولانى است که با صفحه مانیتور و این ارقام و اعداد وحشتناک درگیرم!
عینکم را بر میدارم و سرم را روى کیبورد میگذارم، کاش فقط چند دقیقه بتوانم بخوابم اما با ضربه به شیشه بین من و میز و همکارم مجبور میشوم سرم را بلند کنم، همکارم پشت میزش نشسته و با لبخند به دوربین هاى بالاى سرم اشاره میکند، آه خدایا خواب در وقت ادارى خلاف قانون محسوب میشود!
عینکم را بر میدارم و با گوشه پیراهنم شیشه اش را تمیز میکنم شاید دید واضح تر کمکم کند از پس این پرونده مالى غول آسا بر بیایم…
ولى بی فایده است این اعداد امروز خیال دیوانه کردنم را دارند، به هر جان کندنی که شده، ساعات کارى را سپرى میکنم، کوله پشتى بی دسته ام که صبح با تنه یک مسافر از دوشم افتاد و یک دسته اش کنده شد را بغل میکنم و خودم را کشان کشان سمت آسانسور میرسانم،
همکارم که سِمتش چند درجه از من پایین تر است، دختر جوان اوکراینی است، در آسانسور لبخند دوستانه ام را سرد جواب میدهد و من با خودم فکر میکنم این دختر حتما از خانواده جغد هاست!
با یک حساب سر انگشتى میتوان این را فهمید،
خوب وقتى که ساعت ۸ شب کار ادارى اش تمام میشود و با اتوبوس مجبور است براى رسیدن به خانه اش که آن سر شهر است حداقل ۱ ساعت در راه باشد و صبح زود هم باید سر کارش حاضر باشد، قطعا اصلا نمیخوابد که اینقدر هر روز آراسته سر کار حاضر میشود!
شاید هم به قول سروین آراستگى یک هنر ذاتى زنانه است که من از آن بی بهره ام…
به طبقه هم کف میرسیم،
روزى نیست که جملات سروین و خاطراتش برایم مرور نشود،
چه قدر هر روز دل تنگ تر میشوم…
صبح، پشت تلفن به آرین و آرمیتا قول دادم امشب کنارشان باشم و فقط خدا میداند که براى رسیدن به خانه فرشاد و شب را با بچه ها گذراندن چه قدر خسته ام…
تمام طول راه در حالت ایستاده و آویزان به میله اتوبوس چرت میزنم،
دیدن این دو طفل معصوم بعد از اتفاقى که براى مادرشان افتاد برایم درد آور است و از آن بدتر، دیدن حال فرشادى که انگار قرار نیست خوب شود!
هفته پیش از فرنود خواهش کردم بیشتر وین بماند اما همسر و دخترهایش را بهانه کرد و مثل همیشه خودش هم مثل دلش پر زد براى ستاره هاى پرچم امریکا، میان آنهمه سرخی!
شام با بچه ها پاستا درست میکنیم، با رقص و موزیک میز را میچینیم،
آرمیتا به بافت موهایم آویزان شده است
_عمه چرا اینو همیشه میبافی؟ میخوای مثل راپانزل یک پرنس وقتی اومد دنبالت اینو از بالاى برج بندازی پایین تا بتونه بیاد بالا و ببوستت؟
آرین در حال لیس زدن انگشت هایش میگوید:
_ راپانزل خیلى خوشگل بود، شبیه عمه فریال نیست
میخندم و نمیتوانم بگویم موهایم را همیشه میبافم چون راحت ترین روش نگهدارى است و هیچ وقت حوصله موهاى پریشان و عوض کردن حالت و مدلشان را ندارم!
در عوض دستم را به کمرم میزنم و با اخم ساختگى پاور چین سمت آرین میروم
_ پس که من خوشگل نیستم! الان میخورمت
سمتش میروم و بوسه بارانش میکنم، صداى خنده هایشان تمام خستگى روزم را بر طرف میکند، اما بلافاصله خدمت کار از اتاق فرشاد بیرون می آید و تذکر میدهد که آرام تر باشیم، میدانم برادرم این روزها به کمک چند مدل قرص آرام بخش میتواند کمی بخوابد…
وقت خواب رسیده و من وسط تخت کوچک در حالی که با دو برادرزاده ام زیر پتو پنهان شده ایم سعى میکنیم میان قصه ها و افسانه ها بخوابیم
که یک مرتبه آرین پتو را از روى سرمان میکشد و با یک لحن شگفت زده میگوید:
_ اوه! عمه یادم رفت بهت بگم!
دوستم واسم کارت دعوت کنسرتش رو فرستاده
میخندم و موهایش را بهم میریزم
_ دوستت؟ کنسرت!
بادی به غبغبش می اندازد
_ بله! گفته با بابا و آرمیتا و شما دعوتم!
ولى آرمیتا رو نمیبرم
آرمیتا با بغض و جیغ اعتراض میکند و روى دست برادرش میزند
_ اِ تو قول دادى منم ببرى پیش اهودااا
آرین اخم میکند و با حرص جواب میدهد
_ اهورااااا!!!! نه اهوداااا تو حتى اسمشم بلد نیستى
مداخله میکنم و دست هر دو را آرام میگیرم
_ آروم باشید ببینم قضیه چیه اصلا!!!
اهورا کیه؟؟
آرمیتا با یک شوق کودکانه و خاص میگوید:
_ همون که شبیه جان اسمیته!
چشم هایم را تنگ میکنم
_ جان اسمیت؟
آرین جواب میدهد:
_ همون که تو کارتون پوکوهانتس بود
آرمیتا دست میکشد روی موهای خودش و میگوید:
_ همون که موهاش بلنده، خیلى خوشگله، گیتار میزنه
آرین فریاد میزند:
_ چه قدر تو خنگی! اون ویولنه نه گیتار
هر دو را محکم در آغوش میفشرم و میخندم
_ اوه اوه شناختمش!
آرین میپرسد:
_عمه! بابا نمیاد!
اهورا ازش دعوت کرد ولى بابا مریضه تو ما رو میبرى؟
آرمیتا ریز میخندد و میگوید:
_ اگه بابا اجازه نده، به جان اسمیت میگیم بیاد اینجا، عمه من شبیه پوکوهانتسه
سرش را میبوسم، بی اختیار بغضم میگیرد، ما هم در این سن با سروین چه قدر آرزو میکاشتیم و بعد تر حسرت درو میکردیم…
پیراهن عروسکی صورتى که مامان برای هر دو ما از انگلیس خریده بود را تن داشتیم، مثل همیشه پیراهن او تمیز بود و با ناز در باغچه خانه راه میرفت،
دامن من اما گِلى شده بود و کفش هایم در استخر افتاده بود، چرخید و دامنش را رقصاند
_ من میخوام پرنسس اُرورا باشم!
بخوابم و با بوسه یک پرنس بیدار شم
اسم هیچ کدام از شخصیت هاى کارتونى یادم نمیماند!
هرچه قدر فکر کردم اسم دختر سرخپوستى که در خیالاتم شبیهش بودم یادم نیامد، از سروین نپرسیدم
و امروز در این لحظات برادر زاده ۶ ساله ام اسمش را به من یاد آور شد
” پوکوهانتس”
تلخ خندیدم، همیشه با غصه از مامان میپرسیدم:
_ مام! من چرا این رنگى ام؟
چرا سروین بلونده؟
مامان میخندید و در حالى که موهاى مشکى ام را دور شانه ام میریخت و میبوسیدم
_ هر دوتون خوشگلید، خیلی خوشگلید
حتى یکبار سروین حاضر به فداکارى شد و نیمی از موهایش را قیچی کرد و در همان عالم کودکى به من بخشید…
چه قدر این روزها جایت خالى تر از همیشه شده سروین بی معرفت، خواهر خوشگلم …
دلم تنگ شده است روى گونه هاى سفید مرمرى ات بوسه بزنم
و تو لب هایم را محکم ببوسی و جیغ بکشی
” فریال!!! لب هات رو چرا خدا پروتز کرده”
بعد من بخندم و بدانم با اینکه زیبا نیستم، خواهرم مرا زیبا میبیند…
دلم تنگ شده موهایم را ببافى و من برایت پینه دوز طرح بزنم روى ناخن هایت…
دلم تنگ شده حتى برای انگشت هاى کوچک و ظریفت…
به خودم که مى آیم صورتم خیس شده است…
تو عاشق صداى ویولُن بودى خواهر هنرمندم…
آرین و آرمیتا را میبوسم و با صداى بلند میگویم:
_ عمه چى بپوشه واسه کنسرت؟؟!
رییس قسمت ادارى شرکت همانطور که در مانیتورش، حسابرسى مالى را بررسى میکند مدام با سوال های بى هدف و در جهت سرزنش، ذهنم را آشفته میکند و من فقط حواسم به چروک هاى کتش است و با خودم فکر میکنم این مرد چه قدر مثل من حوصله خودش را ندارد!
امروز آسمان دلش قدرى باریدن خواسته است و به این فکر نکرده است من مثل همکار اوکراینى ام در کیفم یک چتر خوشگل صورتى ندارم و مجبورم تا ایستگاه اتوبوس کیفم را روى سرم بگیرم و بدوم…
صاحب خانه هم امروز حتما آن قدر دل تنگ بوده است که روى درب سوییتم یک نامه چسبانده و در خواست کرده است با او تماس بگیرم و تازه یادم مى آید شماره جدیدم را فراموش کرده ام به او بدهم،
کتانى هاى خیسم را جلوى در از پایم بیرون میکشم، پاهاى خیس و یخ زده ام به من میگویند، دیگر وقتش شده است که یک کفش نو بخرم.
قبل از هر کارى مثل هر روز روى تختم، پخش میشوم و بعد مشغول ماساژ دادن انگشت های یخ زده پاهایم میشوم، این انگشت ها خیلی وقت بود که دلش یک لاک قرمز میخواست اما از بعد سروین دیگر دست و دلم به هیچ قرمزی نرفت….
با تماشاى لبخندش در عکس دو نفره یمان که همیشه روى آینه اتاقم هست من میتوانم به زندگی لبخند بزنم…
وقتى رژ قرمز میزد، میان آنهمه سپیدى صورتش، دل آدم میرفت براى یک انار سرخ میان برف زمستان…
همانطور که دراز کشیده ام دکمه پخش پیغام هاى صوتى تلفن خانه را فشار میدهم…
فرنود برایم پیغام گذاشته است و درخواست دارد در اولین فرصت تماس بگیرم، میدانم میخواهد دوباره و دوباره در مورد هتل و برنامه هایش حرف بزند و من نمیدانم چرا بعد از حادثه آتش سوزى هتل، هیچ وقت دلم نخواست نزدیکش شوم، اما مثل همیشه دلم نمى آید به دو برادر بزرگم ” نه ” بگویم…
مطمئنم روزى که تصمیم به رفتن و دور شدن گرفتم، اگر فرشاد یکبار مرا از رفتن منع کرده بود هیچ وقت حتى به صرف فعل رفتن هم فکر نمیکردم، چه برسد به عملى کردنش…
پیغام بعدی برایم سراسر شوق است وقتى آنقدر خواستنى و شیرین با لهجه بامزه اش میگوید:
_ عمه؟! عمه تو خونه نیستی؟
ما منتظرتیم!
اما یک مرتبه به خودم می آیم، دست پاچه وسط تخت مینشینم و چه قدر پیدا کردن روزهاى هفته برایم مشکل شده است و تا بفهمم امشب شنبه است و …
جیغ میکشم و از جایم بلند میشوم!
خداى من فقط یک ساعت وقت دارم!
به فرشاد قول داده بودم بچه ها را به کنسرتى که آرین مشتاقانه در انتظارش بود، ببرم!
در آینه همه آن چیزهایی که سر جاى خودشان نیستند را تماشا میکنم!
سمت حمام میدوم و میدانم شستن و خشک کردن موهایم زمان زیادى میبرد حسابى دست و پایم را گم کرده ام، این قدر عجله دارم که حین خشک کردن موهایم با حوله، وقتى سمت اتاق میروم، صورتم محکم به چهارچوب در میخورد،
آینه با نشان دادن تورم و زخم گونه راستم حسابى حالم را میگیرد، دستم را روى زخم میگذارم و با لب هاى آویزان میگویم:
_خداى من فقط همین کم بود!
عقربه هاى ساعت دنبال بازیشان گرفته و یک جور عجیب پشت سر هم میدوند،
موهاى نیمه مرطوبم را پشت سرم میبافم و یکبار دیگر از خودم میپرسم:
” چرا از خیر این موها نمیگذرم؟”
شاید این تنها چیزى است که از دوران نوجوانى، دوران خوشحالى ام برایم باقى مانده است ….
یقه اسکى سفید و دامن جین تیره ام، این روزها تنها لباس هاى رسمی ام است!
هرچند که کت کوتاه جینم کمى کهنه شده است اما میدانم تنها گزینه اى که به بلوز و دامنم بیاید و مناسب سرماى امشب وین باشد همین است و بس!
سرماى این فصل حسابى پوستم را خشک کرده است، سراغ مرطوب کننده که میروم مثل هر بار بغض میکنم،
چند سال گذشته بود ولى این مارک مرطوب کننده با عطر یاسمین مورد علاقه سروین، عضو ثابت خریدهاى ماهانه ام بود و عجیب ترین و دردناک ترین عطرش، عطر خواهرم بود که فراموش نمیشد…
که درد می آورد
که میسوخت….
مثل همیشه جز رژ لب حوصله هیچ وسیله آرایشى دیگرى را هم ندارم…
واکنش آرین و آرمیتا بعد از دیدن من واقعا از قبل قابل حدس بود، آرمیتا با یک نگاه ناراحت میپرسد:
_ عمه! بازم کتونى؟
اما آرین فقط با چشم هایش اعتراض میکند…
به محض ورودم به سالن اجرا با دیدن ازدحام جمعیت، دچار یک استرس ذاتى میشوم، این جور مواقع سروین همیشه به جاى من در میهمانی هاى پدرم ظاهر میشد و میدرخشید و چه قدر از او بابت حضورش سپاسگذار بودم هرچند که بعد اتمام میهمانى، همیشه بابا با سرزنش، این جمله همیشگى را تکرار میکرد…
” تو چیت از سروین کمتره دختر؟ چرا ازش یاد نمیگیرى”
چرا سروین؟ چرا واقعا هیچ وقت از تو یاد نگرفتم، از غریبه ها نترسم و بتوانم بدون تُپق، چند کلام صحبت کنم!
به قسمت وى آى پی راهنمایى میشویم و من بیشتر معذب میشوم، اما بچه ها سر از پا نمیشناسند و همین من را به ماندن و شاد بودن مصمم تر میکند…
سالن مملو از هیجان هست و همه باهم از هر ملیتی یک صدا ” اهورا اهورا ” فریاد
میزنند
من آرام روى صندلى ام نشسته ام و به سن زل زده ام…
یک مرتبه سالن تاریک میشود و چندین مشعل بزرگ همزمان روى سن روشن میشوند …
دست خودم نیست، بی اختیار با دیدن آن حجم آتش دچار اضطراب میشوم و چشم هایم را میبندم …
سکوت، سالن را فرا گرفته و جز صداى شراره های آتش چیزى به گوش نمیرسد، چند ثانیه بعد یک نواى دلپذیر تمام ترسم را تسکین میدهد
آرام است آرام…
همان قطعه اى که سروین همیشه گوش میداد…
تازه به خاطر می آورم سروین چندین آلبوم از اهورا مزدا پاکزاد همیشه در ماشینش داشت و گوش میکرد…
نمیدانم چه قدر گذشته است اما حالا چشم هایم، دلشان بیدارى میخواهد…
دلش تماشاى نوازنده این نُت هاى دل نشین را میخواهد…
از میان دالانى که با چندین مشعل آتش ساخته شده است، همراه سازش وارد سن میشود، همچنان آرام مینوازد،
سر تا پا مشکى بر تن دارد
پیراهنش انگار با دکمه هایش قهر کرده است!
سر تا سر جلوى پیراهن حتی دکمه هاى آستینش بسته نشده است…
به محض ورود، حس میکنم تیزى نگاهش روى من مینشیند از این توهم خودم دست پاچه میشوم، آرین با ذوق جیغ میکشد و بالا پایین میپرد، یک مرتبه شعله ها اوج میگیرند و حالا این قدر سریع و خشن مینوازد که میتوانم قسم بخورم اسم این قطعه بى شک باید ” رقص آتش” باشد…
همه توجهم به گردنبندش است که شبیه دندان تیز یک حیوان وحشی است، که اصلا حس خوبى به آن ندارم…
رنگ موهایش میان آتش بیشتر میدرخشد، چشم هایش را میبندد…
گاهى کف زمین سن مینشیند و گاه با سازش خیال پرواز دارد،
اجرا با استقبال شدید حضار همراه میشود، هربار احساس میکنم بیشتر از همه سالن، حواسش به ماست ….
بعد از اجراى آخر، آرین با خوشحالى دسته گلى که با سلیقه من خریدارى شده را سمت سن میبرد اما اهورا مزدا پاکزاد، اشاره میکند پشت سن برویم، وقت گم کردن دست و پایم رسیده است، با راهنمایی چند تن از نگهبانان سالن از راهرویی وارد اتاقى میشویم که تیم اجرا در آنجا مستقر هستند، به محض ورود، خودش به استقبالمان می آید، صدایش برایم یک طور عجیب دل چسب است، تارهاى صوتی اش هم چون تارهاى سازش خوب کوک شده اند …
دسته گل را از آرین میگیرد و بعد همزمان هر دو برادر زاده ام را بغل میکند، حالا نوبت من رسیده و هنوز نگاهش همانقدر تیز است…
دستش را سمتم دراز میکند
_ خوش اومدید لیدی
دستم که از شدت عرق خیس شده است را جلو میبرم، تا این حد سردی دستانش برایم قابل باور نیست، چند ثانیه دستم را میفشرد، بعد دست خودش را یک طور خاص جلوى بینی اش میگیرد و استشمام میکند وقتى اسم برند کرم موطوب کننده ام را میگوید، دلم میخواهد با همه عشقم بگویم، این تنها یادگار خواهرم است…
همه چیزش را از ما گرفت اما عطرش را جا گذاشت…
گاهى وقت ها یک سطل پر از آب یخ، ضرورى ترین وسیله ممکن میشود…
مثلا همین حالا که من سر میز شام با یک نوازنده معروف، نه معروف ترین نوازنده ویولن همراه برادر زاده هایم نشسته ام و اصلا یادم نمی آید چه طور امشب که فقط قرار بود در کنسرت شرکت کنیم، به این رستوران خصوصى و مجلل ختم شد؟!
آرین و آرمیتا از شدت ذوق لحظه اى ساکت نمیشوند و مدام از اهورا مزدا سوال میپرسند، مردى که براى من تعریف نشده ترین عنصر کره زمین است! نمیدانم چرا دلم میخواهد گاهی انگشتم را داخل پوستش فرو ببرم و باورم شود اصلا واقعی است یا تنها یک شبح است؟!
این اولین بار است که به کسی همچین حس عجیبی دارم،
حتی حالا که دکمه های پیراهنش را بسته و با کت رسمی اش کمی لباسهایش معقولانه تر به نظر میرسد، هم حس من تغییرى نکرده است!
در حال تکه کردن استیک آرمیتا با چاقو، یک مرتبه خنده ام میگیرد، با یاد آوری تشبیه این مرد به جان اسمیت توسط آرمیتا، اصلا نمیتوانم نخندم،
چنگالش را از دهانش بیرون می آورد و بعد از پاک کردن دهانش با دستمال سفید، با یک لبخند فوق مؤدب میپرسد:
_ اتفاق خنده داری افتاده خانم ملک؟
دستپاچه میشوم و پاهایم را در هم جمع میکنم و سعی میکنم من هم موقرانه لبخند بزنم، اما یک مرتبه صدای سروین در گوشم میپیچد
” واى فریال! لازم نیست موقع خندیدن، طرف مقابل همه دندون هات رو ببینه”
از خیر خنده میگذرم و پاسخ میدهم:
_ نه نه از خوشحالی بچه ها خوشحالم
هر دو ابرویش را هم زمان بالا می اندازد و باز همان نگاه آزار دهنده اش که در این یک ساعت روانه صورتم کرده است را خرج میکند بعد به گارسون اشاره میکند جام هایمان را پر کند اما من بلافاصله میگویم
_ نه نه ممنون من امشب باید بیدار و هشیار باشم کلى پرونده ناتموم دارم که باید تحویل رییسم بدم
گارسون را مرخص میکند و خودش هم از نوشیدن منصرف میشود، دست به سینه به صندلی تکیه میزند و میپرسد:
_ نمیدونستم داریوش جان دختر دارن! روز خاکسپاری همسر برادرتون متوجه شدم
وقتى یک دختر با ظاهر و ادبیات من در مقابل یک جان اسمیت آن هم در نوع لفظ قلمش قرار میگیرد، چه قدر بیچاره میشود!
موهاى صاف و روشنش چه قدر شبیه موهاى سروین است زل زده ام به تیره و روشن موهای آراسته اش و اصلا یادم رفته است باید جواب سوالش را بدهم که سرفه اش نگاهم را پرت میکند به دور دست ها
_ آه! ببخشید یک لحظه فکرم مشغول شد،
من …
من شنیدم، یعنی از برادرام شنیدم که با پدرم این اواخر معاشرت داشتید، اما اون زمان من نبودم!
یعنی وین نبودم!
بعد برگشتم اما پیش بابا نبودم!
آه چی دارم میگم؟
من با بابا یکم مشکل داشتم
واضحش اینه مستقل شده بودم
عمیق و با دقت نگاهم میکند، آرام میپرسد:
_ شدین؟
چشم هایم گشاد شده و سوالش را با سوال پاسخ میدهم:
_ چى شدم؟
میخندد و این اولین بار است متوجه چال عمیق گونه هایش میشوم و برایم چه قدر جالب است یک مرد در عین جذابیت و خشونت مردانه این قدر ظریف و زیبا خلق شده باشد
_ مستقل!
میخندم و اینبار نگران دندان هایم نیستم
_ ای … تقریبا
یک چشمش را تنگ میکند و لب هایش همچنان میخندد، دست بین موهایش که میکشد دلم میخواهد من هم یکبار جنس این موها را بتوانم لمس کنم، به نرمى موهای سروین…
وقتی سرش را روى پایم میگذاشت و نوازشش میکردم و او برایم از اصفهانی که هرگز ندیده بودم میگفت…
گارسون میز شام را جمع میکند و برای بچه ها دسر شکلاتی می آورد، حسابى سرشان گرم شده است،چرا دلم میخواهد حرف بزنم!
حرفهایى که چند سالی است به خودم هم حوصله گفتنشان را ندارم
اینبار زل زده ام به انگشت شصت دست چپش که میان انگشت هایش فقط همین انگشت ناخن بلندى دارد
_ راستش، راستش باید ببینیم استقلال رو چی تعریف میکنید،
من مستقلم ولی شاید موفق نه!
مثلا کار میکنم خونه گرفتم ولی همیشه مشکل دارم، نه فقط مشکل مالی ها!
یک جور با روز مرگیم مشکل دارم!
میدونید آدم مستقل میشه یک چیزی بدست بیاره
آرام میان حرفم را میگیرد
_ طبیعتا باید خیلی چیزها هم از دست بده
_ بله بله ولی در ازاش یک چیزی بدست بیاره!
اما من فقط از دست دادم!
مادرم رو
سال ها و روزهای آخر حیات پدرم رو…
به دنیا اومدن و بزرگ شدن برادر زاده هام رو
بغضم را باید جمع و جور کنم آبرو داری کنم اما نمیتوانم، هیچ وقت! هیچ وقت خودم را برای این قسمت از دست دادنم نمیبخشم، صدایم میلرزد
_ خواهرم…
سرش را پایین می اندازد انگار براى اینکه مرا مجبور کرده به این قسمت صحبت برسم، شرمنده است…
همانطور که سرش پایین است میپرسد:
_ شما چند سالتونه؟
قطره اشکم را سریع پاک میکنم و با لبخند میگویم:
_ دو و هشت
سرش را بالا می آورد و با تعجب تکرار میکند
_ دو و هشت؟
با خنده میگویم:
_ خوب ۲۸ عدد دردناکیه!
دوباره چال گونه هایش را به نمایش میگذارد
_ این طور پس ۳۴ کشنده است!
دستهایم را روی میز در هم قفل میکنم و
دوباره دلم میخواهد احمقانه ترین اعتقاداتم را با شوق برای کسی تعریف کنم
_ میدونستید مجموع اعداد سن هرکس عدد عقلیشه؟
دست میکشد روی ته ریشش
_ یعنى مجموع ۲ به علاوه ۸ شما میشه ۱۰
و ۳ به علاوه ۴ من میشه ۷؟
این عدد عقلیمونه؟
عادلانه است؟
این طوری یک پیرمرد ۱۰۰ ساله کم عقل تر از یک بچه ۵ ساله است
آرین قهقهه میزند و من با ذوق میگویم:
_ خوب درسته دیگه!
پیرمرد ۱۰۰ ساله نمیخواد آرزو کنه، نمیخواد بخنده، نمیخواد بازی کنه، پس عقلش کمتر از یک بچه ۵ ساله است
صدای خنده اش بلند میشود
_ این عجیب ترین و خنده دار ترین فلسفه اعتقادی بود که شنیدم
_ تازه خنده داریش میدونید چیه؟ این که این فلسفه حسابرس مالی یک شرکت بزرگه
لیوان آب را سر میکشد و با همان خنده میگوید:
_ جز آرزوى نجات شرکت! دعاى دیگه ای از پروردگارم ندارم
دوباره دلم بیشتر احمق بودن میخواهد که میپرسم:
_ پروردگار؟ راستی معنی اسمتونم همین میشه؟
اما انگار دل او جواب دادن به سوال احمقانه ام را نمیخواهد که بازى با بچه ها را ترجیح میدهد…
راننده فرشاد جلوی رستوران منتظرمان است و اهورا مزدا تا نزدیک ماشین برای بدرقه ما می آید، بچه ها هنوز از او سیر نشده اند و او قول میدهد قرار بعدی را هرچه زودتر با پدرشان بگذارد…
بچه ها سوار شده اند و او دستش را برای خداحافظی سمتم دراز کرده است
دست که میدهم دست دیگرش را هم دخیل میکند برای نگاه داشتن دستم، سرد! مثل همان چند ساعت پیش…
_ خوشحال میشم کنسرت بعدی تشریف بیارید
حق با بابا بود من هیچ وقت آداب معاشرت بلد نبودم
_ راستش من…
من زیاد اهل موسیقی نیستم
به خودم که می آیم، میفهمم چه قدر جمله ام بی ادبانه بوده است و میخواهم جمع و جورش کنم
_ آه یعنی ببخشید منظورم اینه زیاد اطلاعات ندارم برعکس خواهرم، راستی اون از طرفداراتون…
اجازه نمیدهد با یک فعل، جمله بیچاره ام را کامل کنم
دستم را رها کرده و میان حرفم میگوید:
_ در هر صورت من از آشنایی با خانمى به متفاوتى شما خوشحال شدم و دوست دارم به هر بهانه ای که شده دوباره ببینمتون و بیشتر از فلسفه اعتقادیتون مخصوصا قسمت اعداد بدونم
من واقعا نمیدانم این طور مواقع باید چه بگویم!
حق با سروین بود من با دنیاى مردها بیش از حد غریبه ام!
تعامل با آن ها را بلد نیستم!
که اگر بلد بودم یک روز آفتابی با یک کوله خال دار پر از لوگو و استیکر قلب و لبخند، خانه را برای داشتن موریس ترک نمیکردم!
با پدرم خداحافظى نمیکردم!
اصلا میدانی سروین! وقتى تو رفتى من دلم میخواست همانقدر مثل تو شجاع باشم!
رفتن بلد باشم!
من هم از آن خانه اندازه تو دلزده بودم!
شاید هم موریس بهانه بود!
بهانه ای که مرا بدون پول و اسم رسم پدرم نخواست!
تو درست میگفتى سروین!
من از مردها، سر در نمیاورم….
مثلا همین الان که پشت دست اهورا مزدا پاکزاد روی زخم گونه ام آرام تبدیل به نوازش میشود و میگوید:
_ لطفا امشب یخ بذارید روى این کبودى، حیف صورت زیباتونه…
من!
من حتى نمیدانم باید تشکر کنم!
یا دستش را پس بزنم و بگویم:
” این کبودی در رنگ پوست من اصلا مهم نیست”
اما فقط بلدم خشکم بزند!
و بعد در تصورات خودم شبیه یک غاز تاکسیدرمی شده باشم…
امشب تمام میشود اما میدانم این شب هیچ وقت در زندگى ام تمام نمیشود…
کسى حتما این شب را تا همیشه به دیوار روزهای عمرم، پونز خواهد کرد…
بچه ها اصرار میکنند شب را آنجا بمانم، میدانم کلی کار ناتمام دارم اما این راهم میدانم که امشب فقط باید فکر کنم!
فقط باید به دست هایی فکر کنم که به جای آرشه سازش پوست همیشه خشک مرا نوازش کرده و نگران کبودی صورتم بوده!
بعد بخندم!
بخندم که پوکوهانتس قبیله بدوى سرخ پوست ها آنقدر شجاع بود که به چشم جان اسمیت بیاید اما من….
بعد پس گردن خودم بزنم و بگویم احمق جان این فقط یک شام ساده بود و او معروف ترین نوازنده ساز و تو فقط فریال!
فریالى که حتى موریس، ساده ترین پسر وین هم نخواست که او را بخواهد….
هر شب قبل از خواب یک هیولاى بزرگ به اتاقم می آید، هیولایى بزرگ اما از جنس ابر…
ابرهاى خاکسترى که به جاى باران، جنینِ ترس را بارور هستند…
ترس هاى روى هم انباشته شده…
برعکس قدیم تر ها دیگر از این هیولاى ابرى پر از ترس، نمیترسم..
هیولایی که میدانم کشتن و خوردن بلد نیست! فقط ترساندن بلد است، اصلا کارش این است که شب به شب ترسهایم را جلوی چشمانم برقصاند،
حالا دیگر از دست دادنى ها را از دست داده ام و رقص و پایکوبى این هیولا نمیتواند شبیه کوس قبل از مرگ باشد…
آه کشیدم و بعد از اینکه پتوى آرمیتا را رویش کشیدم گونه اش را بوسیدم و با خودم فکر کردم فرقى نمیکند یک دختر در چه سنى بى مادر شود، اصلا دختر بى مادر غریبانه ترین نوع یتیمى است…
دل تنگ مامان میشوم، دل تنگ اینکه هر شب قبل خواب صداى تق تق کفش هایش را در پله ها احساس کنم و بعد خودم را به خواب بزنم و بدانم بعد از سر زدن به اتاق سروین حتما سراغم می آید و مرا هم میبوسد…
من در اوج کودکى هم هیچ وقت به سروین حسادت نمیکردم! وقتی همه از او بیشتر تعریف میکردند، وقتى او زیبا تر بود
وقتى او در کلاس باله مثل یک قو میرقصید و من فقط مثل یک توپ گرد، غلت میخوردم…
وقتى که او جزو گروه سرود مدرسه انتخاب شد…
وقتى نقش او در تئاتر، پرى دریایی بود و من قورباغه خانم، هم حسادت نکردم!
وقتى میدیدم مامان به او بیشتر محبت میکند، خوشحال میشدم! چون آن وقت ها کوچکتر از آن بودم که بفهمم داریوش ملک فقط پدر من و فرشاد و فرنود است و علت کم توجهى و سخت گیرى های بی دلیلش همین ناىِ اول کلمه” ناپدرى” است، همیشه غصه میخوردم که چرا بابا سروین را کمتر از من دوست دارد و وقتى مامان بیشتر به او توجه میکرد انگار جایی از وجدانم آرام میگرفت…
یادم می آید عمو همایون همیشه میگفت شما دو خواهر مرا یاد شمس و مولانا می اندازید…
عمو میدانست من تا چه حد شیفته و مرید خواهرم هستم،
شمسى که رفت و بعد رفتنش هزار شمس از روح مولانا در عالم هستى تابیده شده بود…
اما واقعیت این بود که سروین، شمس شدن را بلد بود و من هیچ وقت مولانا نشدم…
هیچ وقت…
اشک هایم را پاک میکنم، میدانم امشب هم یکی از همان شب های هفت شب هفته است که باید یک مرتبه براى مامان و یک مرتبه براى خواهرم مرثیه بخوانم…
بعد براى مانلى و یتیمى بچه هایش…
بعد بمانم بین این که حسم به بابا هنوز دلخورى است یا دلتنگى، شاید اگر کوتاه آمده بود، مامان زنده بود..
من نرفته بودم و سروین…
آه سروینم، تو بدترین نوع رفتن را انتخاب کردى …
و مرثیه و غم جدى امشبم، جدایی از برادر زاده هایم، آن هم بعد از یک هفته است، یک هفته که شب ها را اینجا گذراندم با هم شام خوردیم، با هم قصه خواندیم و امشب احساس کردم فرشاد از وابستگی بیش از حد فرزندانش به من بیم دارد…
حق داشت! آخر فرشاد یک بار کندن و رفتن مرا دیده بود. شاید میترسید بچه هایش یکبار دیگر طعم جدایی و از دست دادن را تجربه کنند…
همان طور که کنار تخت نشسته بودم، سرم را روى بالش آرمیتا گذاشتم و به خودم قول دادم قبل از بیدار شدنش، بروم و از این به بعد فقط هفته اى یکبار براى دیدنشان بیایم…
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که با صداى تکان خوردن دستگیره در اتاق، سرم را بلند کردم و چند ثانیه بعد آرین با پیژامه خالداری که تن داشت تلفن به دست پاورچین سمتم آمد!
یک ساعت پیش شب بخیر گفته بود، متعجب و آرام پرسیدم:
_ آرین! بیدارى چرا؟
دستش را به علامت سکوت جلوى بینی اش میگیرد و در حالی که تلفن را روبه رویم میگیرد با صدای خیلی آرام شبیه پچ پچ میگوید:
_ هر شب قبل خواب با اهورا حرف میزنم، امشب با شما کار داره
لبم را محکم گاز میگیرم و با چشم های متعجب تلفن را میگیرم و از جایم بلند میشوم، دست آرین را میگیرم و از اتاق بیرون میرویم، به محض بستن در، آرام در گوشی زمزمه میکنم:
_ الو، آقاى پاکزاد
صدایش در عین آرامش یک طور عجیب طغیان گر است
_ شب بخیر خانم
آرین ذوق زده به من چشم دوخته است
_ شبتون بخیر
من…
من شرمنده ام
خبر نداشتم آرین هرشب زنگ میزنه و وقتتون رو …
انگار این مرد، دزدِ فعل همه ی جمله هاى من شده است
_ شب ها بیدارم، خودم هم لذت میبرم از هم صحبتى آرین،
شما خوب هستید؟
دستپاچه میشوم و میدانم برای تمرکز بیشتر باید بنشینم، سمت اتاق آرین میروم و در حالی که روی تختش مینشینم پاسخ میدهم:
_ بله متشکرم
_ میدونستید صحبت با یک هم زبون و هم وطن گاهی بزرگترین خواسته من در شبانه روزه؟
من حتى نمیدانم جواب این سوال چیست؟
تازه به خودم می آیم که آرین در اتاق نیست و معلوم نیست کجا غیبش زده
_ واقعا؟ شما تنهایید؟
سوالم مسخره است! میدانم مسخره است؟
_ واقعا تنها تر از کسی که هر شب در آرزوی شنیدن یک شب بخیر به زبان مادریش هست، کسى وجود داره؟
این را هم نمیدانم که چرا حالا و به او که
غریبه است باید بگویم:
_ بله! تنهاتر کسیه که اصلا شب ها کسی بهش شب بخیر نمیگه!
مثل فریال هر شب توى آپارتمانش
چند لحظه سکوت و یک سوال کوبنده
_ نگید که دخترى به زیبایی و استقلال شما، دوست پسر نداره؟
میخندم! به خودم؟ یا به سوالش؟
_ داشتم! ولی متاسفانه هم زبون نبود و اگه حالا هم بود به زبون مادری بلد نبود شب بخیر بگه
_ پس بهتر که نیست دیگه خانم!
اصلا چه معنی داره یکى به جاى شب بخیر خوشگل خودمون با اون تلفظ زشت و خشن حرف ” خ”
بگه گوته ناخت
صداى شب بخیر گفتن موریس در سرم میپیچد و یک مرتبه مثل آدمی که کسی از میان یک بازی کودکانه گوشش را گرفته و بیرون کشیدتش با ناباورى میپرسم:
_ شما از کجا میدونید موریس، آلمانی بود؟
دوباره چند لحظه سکوت و بعد صدای یک خنده دلچسب
_ حدس زدم خانم، چون همیشه به نظرم سرد ترین زبون دنیاست!
اجازه کش پیدا کردن این بحث را نمیدهد و سریع فرمان بحث را سمت دیگر میچرخاند
_ راستش باید باهاتون دوتا مسئله رو مطرح میکردم
سرفه میکنم و مثل هرباری که بابا قرار بود توبیخم کند صاف مینشینم
_ بفرمایید
_ اولى اینکه برادر زاده هاى خوشگلتون من رو واسطه کردن ازتون درخواست کنم، بیشتر اونجا بمونید
با غم به آدم آهنی گوشه اتاق آرین، خیره میشوم
_ کاش میشد قبول کنم
_ کاش؟ یعنی جز محالات محسوبش کنم و اصرار نکنم؟
آه غلیظم، سینه ام را میسوزاند
_ بله متاسفانه
_ نگران شدم براى مطرح کردن خواسته دومم
_ نه خواهش میکنم بفرمایید مقدور باشه حتما انجام میدم
_ راستش از صحبت هاى اون شب متوجه شدم، شما حسابدار هستید، درسته؟
_ بله
_ من واقعا به یک حسابدار معتمد و هم زبون برای کمپانی موسیقیم نیاز دارم
یکه خورده ام و واقعا نمیدانم حسم چیست!
_ هم زبون هستیم، ولى معتمد رو از کجا مطمئنین آقای پاکزاد؟!
اینبار یک طور عجیب میخندد
_ دختر مردی به متمولى داریوش ملک نمیتونه در زمینه مالی غیر قابل اعتماد باشه
به عادت همیشه ام انتهاى موهاى بافته ام را روی صورتم آرام آرام تکان میدهم و بدون اینکه بخواهم به درست و غلط بودن جمله ام فکر کنم میگویم:
_ من فقط فریالم!
نه اسم و رسم پدرم رو دارم نه مال و منالى!
اتفاقا کارت اعتباریم کلى بدهی داره!
_ پس شما بهترین گزینه براى من هستید!
آدمی که خودشه! بدون نیاز به چتر دیگران!
اینجور افراد قابل ستایشن
چیزی در دلم میلرزد!
این بار اولیست که حس تحسین شدن را میچشم…
من حتى روز فارغ التحصیلى ام تحسین نشدم!
بابا هیچ وقت تشویقم نمیکرد!
حتی موریس مرا بابت همین بی نیازى از چتری که برای خودم نیست، ملامت کرد و رفت…
صداى قلپ قلپ آب و بعد ریه هایى که از شدت درد و آماس میخواهند دست به خود کشى زنند…
به شیشه میکوبم تا کسى متوجه اسارت من در این جعبه شیشه اى پر از آب شود، جعبه جواهرم را میبینم که عروسک هایش در حال رقص هستند و حتى موزیکش را میتوانم بشنوم…
مسخ میشوم، غرق شدن را فراموش میکنم، دیگر نفس نمیخواهم، زل زده ام به رقص دو آدمک شیشه اى جعبه جواهر…
ناگهان محکم به شیشه کوبیده میشود، سرم را در آب سمت صدا میچرخانم،
با دیدن دستى سوخته،
وحشت زده جیغ میکشم و بیشتر آب میبلعم….
از خواب پریده ام…
جیغ کشیده ام…
عرق کرده ام…
میلرزم…
گریه میکنم…
ترسیده ام…
اما این سوییت ۳۰ مترى، مامان ندارد که بیاید و برایم یک لیوان آب بیاورد بغلم کند و بگوید فقط خواب دیده ام…
بابا نیست که دستور دهد تمام چراغ هاى خانه را برایم روشن کنند تا نترسم…
سروین ندارد که بیاید روى تختم و تا خود صبح محکم بغلم کند و بگوید:
” بس که شام خوردى تپلى من”
دیگر تپلى نبودم…
رژیم نگرفته بودم، ورزش نکرده بودم…
زندگى در تنهایى بهترین و معجزه انگیزترین قرص لاغرى دنیاست…
تازه متوجه میشوم هوا روشن شده است و از اینکه شب امتداد ندارد، چه قدر خوشحالم…
پاهایم سر شده است و به سختى از جایم بلند میشوم، از مقابل آینه که میگذرم یک مرتبه بر میگردم دست میکشم بین موهایم و بیشتر آشفته شان میکنم، بعد انگشت میکشم زیر چشمانم که گود افتاده اند به خودم میگویم:
” اهورا مزدا پاکزاد قراره امروز زشت ترین حالت ممکن من رو ببینه “
شیشه اتوبوس امروز اما قدرى از آینه مهربان تر است، شاید هم به لطف این کلاه و شال گردن صورتى که سروین برایم خریده بود کمى صورتم خوشرنگ شده بود،
به کالنبرگ رسیده ام و میدانم از این بام میتوان زیبا ترین چشم انداز وین را تماشا کرد و قرار کارى اهورا مزدا در این منطقه توفیق اجبارى بود که بعد سال ها بتوانم وین را از این منظره ببینم…
آخرین مرتبه اى که سروین به اصفهان میرفت، مرا اینجا آورد،
همین جا بغلم کرد و قول داد اینبار کمتر پیش عمه اش در اصفهان بماند …
قول داد زود برگردد…
کاش همیشه و قبل هر خداحافظى از او قول برگشت، میگرفتم…
روى بام چشم هایم را میبندم و اجازه میدهم باد صورتم را لمس کند شاید دلش به رحم بیاید و عطر خواهرم را که شاید از آن روز، کمی اینجا جا مانده باشد را برایم بیاورد…
اما این باد عطرى شبیه چوب صندل و عود تند، با خود آورده است…
_ صبح بخیر خانم شکلاتى
هول میشوم و چشم هایم را باز میکنم، کنارم ایستاده و دست هایش را به حفاظ بام تکیه زده است و سرش را سمتم کج کرده است..
خودش است…
این عینک صفحه گرد زرد زینتی و کلاه گشادِ اسپورت و خاصش هم نتوانسته این حجم زیبایى اش را استتار کند…
مگر چند نفر در دنیا میتوانند با یک مشت مروارید مرتب سفید بخندند و هم زمان دوچاله آتش فشان در گونه داشته باشند؟؟
سریع سلام میدهم و او هنوز لبخند دارد، دستش را جلو می آورد و کلاهم را روى سرم مرتب میکند، سردم میشود، شاید هم خجالت زده ام…
_ پوستت درست شبیه یک شکلات خوشرنگه که امروز با کاغذ صورتى پیچیدیش
این راحتى در جمله ها و صفت ها یک مرتبه از کجا پیدایشان شده است؟!
فقط میتوانم تشکر کنم و او یک بار دیگر با لبخند تماشایم کند…
سمت میز صبحانه اى که از قبل آماده شده است هدایتم میکند، خودش صندلى را برایم عقب میکشد، چند سالى میشود وقت صبحانه خوردن نداشته ام، اما این میز صبحانه مفصل، اشتهایم را تحریک نمیکند،
در حالى که یک تکه ژامبون در دهانش میگذارد با اشاره به میز میگوید:
_ شروع کن!
یک زیتون سیاه برمیدارم و لبخند میزنم
_ ممنون از دعوتتون، اینجا جاى قشنگیه
سرش را یک طور خاص دور تا دور میچرخاند و بعد در حالى که یک ابرویش بالاست میگوید:
_ فقط یک صداى سه تار کم داره
با تعجب میپرسم:
_ سه تار؟؟؟
با سر جواب مثبت میدهد
_اونم سه تار استاد پیر نیاکان
_ فکر نمیکردم اهل موسیقى سنتى باشید!
در حال شکستن تخم مرغش میگوید:
_ اشتباه فکر میکردى، من یک دیوانه موسیقی ام که از قضا، ساز تخصصیم ویولنه
ذوق زده یک تکه نان بر میدارم
_ خواهرم سه تار میساخت
تخم مرغش را در ظرفش رها میکند و نمیدانم چرا دیگر نگاهم نمیکند
_ تخصصشون اینه؟
آه میکشم و میگویم:
_ ساز میساخت ولى مجسمه سازى خونده بود، خیلى تو کارش هنرمند بود، میخواست گالرى بزنه اما…
نمیدانم بغض من مانع ادامه جمله ام میشود یا جمله او
_ بهت نمیخوره کم اشتها باشی، لطفا مشغول شو
تازه متوجه میشوم نان هنوز در دستم مانده، بغضم تبدیل به لبخند میشود
_ منظورتون اینه من چاقم که بهم نمیخوره کم اشتها باشم؟
با صداى بلند اما یک طور عجیب میخندد…
_ نه خانم! منظوم اینه آدم هاى خوش مشرب اصولا خوش اشتها هستن!
_ راستش ترجیح میدادم یک تابه پر املت ایرانى اینجا بود
میخندد
و میپرسد:
_ و شاید یک کاسه پر کله پاچه؟
صورتم را جمع میکنم و با حالتى که چندشم شده باشد میگویم:
_ اوه نه! سروین میگفت، ایران کله گوسفند رو درسته میپزن، میخورن!
عمیق نگاهم میکند
_ خودت تا حالا ایران نرفتى؟
به نشانه منفى سر تکان میدهم
_ به خاطر فعالیت بابا و عمو ها تو دربار شاه، ما نمیتونیم بریم ایران، شما چى؟
کره را روى نان تُستش میمالد
_ ۵ ساله نرفتم
_ پدرتون ایرانن؟ درسته؟
سر تکان میدهد
_ بله طرفدارهاشون اصرار داشتن ایران به خاک سپرده شن
_ اوه شنیدم استاد پاکزاد آهنگساز فوق العاده ای بودن و البته میدونم رهبر ارکستر سمفونیک ایران هم بودن
بعد از جویدن لقمه اش لقمه دیگرى درست میکند و مقابلم میگیرد
_ بله، زندگى پدر در هنر و کارهاشون خلاصه شده بود
با اشتیاق لقمه را قبول میکنم
_ پس این هنر میراث پدرتونه؟
من اگه قرار بود هنر پدرم را ارث ببرم الان بداخلاق ترین تاجر شهر بودم و با ادعاى همیشه ورشکستگى
شانه بالا می اندازد و میگوید:
_ میراث پدر و مادرم!
البته ایشون یک پیانیست حرفه اى بودن در زمان خودشون، ولى من و برادرم
هر کدوم یک ساز متفاوت رو انتخاب کردیم و البته سبک متفاوت
لب هایم را جمع میکنم با حسرت میگویم:
_ چه میراث خوبی!
خوش به حالتون
نمیدانم چه قدر گذشته است، فقط میدانم حالا خیلى بیشتر از آنچه که تصورش را بکنم از او میدانم…
میدانم که روزها میخوابد و شب ها بیدار است و امروز صبح فقط به خاطر قرار ملاقاتش با من بیدار است…
میدانم تنهاست و اعتماد کردن به آدم هاى جدید، همیشه برایش سخت بوده است…
حالا میدانم که قرار است فردا استعفا دهم و از هفته آتى تنها حسابدار شخصى اش باشم…
گاهى زمان براى رسیدن به روز واقعه بسیار تعجیل دارد…
پارت بعدی رو کی میذارید؟
فردا