رمان قلب بی فروغ

رمان قلب بی فروغ پارت 5

5
(1)

 

با عجله از رو زمین پاشدیم.

بگم خودمو خیس کردم دروغ نگفتم.

مسیحا خودشو به ما رسوند و یقه مسیح رو گرفت:چیکار میکردی بی غیرت؟

مسیح اخم کرد:یقه مو ول کن.

مسیحا زد تو صورتش:خاک بر سرت.میکشمت.

مسیح داد زد:یه دقیقه خفه شو برات تعریف کنم.من از میانبر رسیدم اینجا.وقتی پروا اومد من اینجا بودم.تا اومدم بیام طرف پروا پام به یه سنگ لعنتی گیر کرد و من هم برای این که نیفتم پروا رو گرفتم که خودشم افتاد.

مسیحا گفت:پس چرا صورتت نزدیک صورتش بود؟

مسیح سری از تاسف تکون داد:میگم افتادیم زمین نفهم ژست که نگرفته بودیم.

مسیحا با ناباوری من گریون رو نگاه کرد.

اخم صورتشو پوشوند:تو دیگه چرا گریه میکنی؟

خودمو مثل مظلوم ها کردم:آ..آخه تو خ..خیلی ترسناک شددی…

مسیحا پوفی کشید:ببخشید مسیح.هرکسی جای من بود همین فکرو…

مسیح میون حرفش پرید:نه،من برادرم رو بعد این همه سال به بی غیرتی محکوم نمیکردم.

با قدم های بلند ازمون دور شد.

مسیحا سرمو نوازش کرد:ناراحت شدی عشق من؟

سرم رو به معنی نه تکون دادم.

اشکامو با انگشتش پاک کرد.دستامو محکم گرفت.

گفت:بریم،بریم دیگه.

آروم آروم برگشتیم.

صداشو شنیدم که زیرلبی میگفت:حالا باید از دل مسیح هم در بیارم…

پارت نودم⬇️⬇️⬇️

هوا سرد بود.کنار آتیشی که بابا امین درست کرده بود وایستاده بودیم.

به مسیح نگاه کردم و یاد حرف روز اولم افتادم.

میگفتم کاش با مسیح ازدواج میکردم.

الان که بهم پیشنهاد داده.مسیحا هم که میخواد واقعیتو به خانوادش بده.

صدای وجدانم بلند شد:میخوای دوتا داداش رو بندازی به جون هم؟

رو به وجدانم گفتم:وجدان جونم تو خفه شو تاالان که خواب بودی.

یه موتور که یه پسر جلف روش نشسته بود با سرعت از کنار من رد شد.

ترسیدم و تعادلم رو از دست دادم و افتادم.

چون آتیش دقیقا جلوم بود دست راستم سوخت.

جیغ کشیدم:دستمممم.

مسیحا سریع با وحشت بغلم کرد و پرتم کرد تو آب.

سرم به زمین خورد.اخه مسیحای خنگ عمق اینجا کمه.

از درد ناله ای کردم.همه با وحشت نگاهم میکردن و مسیحا با اعصابی خورد زیرلب فحش میداد به موتوریه.

رو به مسیحا گفتم:خنگ کودن عمق اینجا کمه ضربه مغزی شدم.

دستم رو گرفت و بلندم کرد:ببخشید هول شدم.

تا دستمو گرفت جیغم رفت هوا.

_میسووووزه دست نزن.

مسیحا رو به بقیه گفت:من پروا رو میبرم بیمارستان.

مامان ستاره سری تکون داد:ای بابا چه ادمای بیشعوری پیدا میشن.

لبخندی به روی من زد و گفت:برین زودتر دستش میسوزه.

مسیحا با خواهش گفت:مامان ماشینو ببرم؟

بابا امین گفت:ببر پسرم.

خداحافظی کردیم و رفتیم تو ماشین…

پارت نود و یکم⬇️⬇️⬇️

رسیدیم به بیمارستان.

پرستار دستمو باند پیچی کرد.

یه پماد سوختگی هم گرفتم و زدم.

وقتی رسیدیم خونه همه زودتر از ما رسیده بودن.

فقط مسیح تو حال نشسته بود با یه سیگار.

منم بدون این که سلام کنم رفتم تو اتاق.

مسیحا هم اومد تو.لباسمو عوض کردم.

مسیحا خندید:قبلا خجالت میکشیدی جلوی من عوض نمیکردی؟

پوزخندی زدم:تو که دیدی!

لبخندش محو شد:پروا عوض شدیا.

نشستم رو زمین.

شروع کردم به گریه کردن.بی صدا.

مسیحا توپید:اه باز چته؟

عصبی نگاهش کردم:فکر کردی من خرم؟

مسیحا دست مشت شده اش رو کوبید به تخت:بازم دعوا؟بازم؟

گفتم:فکر کردی به این راحتی میگذرم ازت؟یهو بچت به دنیا اومد یهو اسم دار شد.مگه من خرم یا بی احساسم؟میخوای برو حرمسرا بزن منم لال میمونم حتما؟انتظار داری خفه شم؟به این راحتی باهاش کنار نمیا…

حرفم با سیلی ای که به صورتم خورد نصفه موند.

خون روی لبم رو با سر انگشتم پاک کردم و بلافاصله زدم تو صورتش.

مسیحا به حالت هیستریک خندید:پروا خسته شدم ازت.هی دعوا کنیم همشم من از دلت در بیارم.خسته شدم.دیگه داره بدم میاد ازت.

سیگاری از جیبش در اورد و با فندک روشنش کرد.بعد فندکو پرت کرد تو دیوار و رفت.

بی حرف تو سکوت به دیوار رو به روم زل زدم.

بغض داشت خفه ام میکرد.گلوم میسوخت…

پارت نود و دوم⬇️⬇️⬇️

حرف آخر مسیحا اکو وار تو سرم میپیچید:دیگه داره بدم میاد ازت…

آروم آروم خودمو تکون دادم و زمزمه وار میخوندم:

یه شب مهتاب،ماه میاد تو خواب

منو میبره کوچه به کوچه،باغ انگوری باغ آلوچه

دره به دره،صحرا به صحرا

اون جا که شبا،پشت بیشه ها

یه پری میاد ترسون و لرزون،پاشو میذاره تو آب چشمه

شونه میکنه موی پریشون…

لالایی ای که مادرم همیشه میخوند برام.

مسیح در رو باز کرد.اهمیتی به وجودش ندادم.

خودمو تکون میدادم و میخوندم.

مسیح بهت زده رفت بیرون.

چند دقیقه بعد با مسیحا اومد و گفت:مسیحا نگاش کن دیوونه شده.

مسیحا کلافه گفت: تو برو بیرون.

مسیح رفت.

مسیحا هم نشست رو به روم.

نگاهشم نکردم.

سرم رو بالا گرفتم:خداجون،میشه بگی مامانم بیاد تو خوابم؟دلم براش تنگ شده.تا وقتی بود مراقبم بود.همیشه میگفت نمیذارم هیچ احدی خم به ابروی دخترم بیاره.بهش بگو ببین دخترت به کجا رسید.

مسیحا با صدای گرفته گفت:تیکه ننداز پروا.

ضجه زدم.

مسیحا گفت:هیس پروا توروخدا آروم الان همه بیدار میشن من غلط کردم.

گفتم:گمشو نمیخوام ببینمت.تا اون موقع که نیازت رفع شد مهربون بودی.بعدش همش ظاهرسازی بود.چیه بدت اومده من دختر نیستم؟اصلا میدونی چیه؟مسیح بهم پیشنهاد ازدواج داد.تو هم شوهرم نیستی فقط صیغه کردیم.فردا همه چیو میگم و با مسیح ازدواج میکنم.

مسیحا فقط نگاهم کرد.رنگش سفید شد.مثل گچ دیوار.

دیدم که ناخوناشو انقدر تو دستش فشار داد که خون اومد…

پارت نود و سوم⬇️⬇️⬇️

یهو مثل بمب ترکید و جوری داد زد که کل خونه لرزید:خفه شووووووووو…

بعدش داد دیگه ای زد.منم که پررو شده بودم سرش داد زدم:خودت خفه شو…

مشتی به دیوار زد:پروا پشیمونت میکنم پشیمونت میکنم عوضی.

شروع کرد به کتک زدن من.با تموم توانش میزد.انگار دیوونه شده بود.

در باز شد و مامان ستاره و بابا امین و مسیح اومدن تو.

مامان ستاره جیغ میزد و بابا امین و مسیح سعی داشتن مسیحای خشمگین رو از من جدا کنن.

مسیحا یه لحظه برگشت و با مشت زد تو صورت مسیح.

بابا امین هم داد زد:چرا هار شدی مسیحااا؟

از فرصت استفاده کردم و زانومو با همه قدرت کوبیدم وسط پای مسیحا.

مسیحا افتاد رو زمین.مامان ستاره هم جیغی زد و از حال رفت.

مسیح با بهت به جای کبودی صورتش به خاطر مشتی که خورده بود زل زد و بابا امین با بیچارگی به اطرافش نگاه میکرد…

پارت نود و چهارم⬇️⬇️⬇️

ساعت پنج صبح بود.مسیحا و مامان ستاره به زور اب قندو از این مزخرفات به هوش اومدن.

مسیح هم رو جای کبودی صورتش یخ گذاشته بود.

همه با چشمای قرمز در سکوت به هم نگاه میکردیم.

از جام پاشدم.همه نگاهم کردن.

از اتاق بیرون رفتم و از خونه زدم بیرون.

با لباس خواب سفید و بی حجاب!

دریا نزدیکمون بود.قدم زنان رفتم و رسیدم بهش.

همینجوری رفتم جلو.از میون درخت ها و ماشین ها انقدر رفتم تا به جاده رسیدم.کلی خونه اطرافم بود.برگشتم.گم شدم!

یه پسر ریشو از دور اومد و نزدیک من شد:خواهرم این چه وضعیتیه؟

مثل یه بچه نالیدم:گم شدم.

سرش رو تکون داد:شماره کسیو داری؟

گفتم:آره.

شماره مسیحا رو بهش دادم.تماس گرفت و بعد چند ثانیه گفت:

_سلام برادر.

_یه خانومی به اسم…

اروم گفتم:پروا…

_یه خانومی به اسم پروا شماره شما رو دادن.گم شدن ایشون.

آدرس رو داد و تلفنشو قطع کرد.

مرد ریشوعه رو به من گفت:خواهرم بیا یه جایی بشین نامحرما موهاتو نبینن.

محل نذاشتم بهش.

فقط زل زدم به جاده.

ناخودآگاه دویدم وسط جاده.

چشمامو بستم و منتظر موندم تا ماشین بهم بخوره ولی وقتی چشامو باز کردم ماشین مسیحا رو تو یه قدمیم دیدم.

بلند بلند خندیدم:من که شانس ندارم!

مسیحا رو دیدم که اشک میریخت.

این چندمین باره که من باعث گریه یه مرد مغرور شدم.

مسیحا پیاده شد و از مرد ریشو تشکر کرد و من رو هم سوار ماشینش شدم.

هیچی نگفتیم.مثل ربات فقط دستمو دراز کردم و ضبطو روشن کردم تا سکوت از بین بره:

رفتو تنها شدم تو شبا با خودم

دلهره دارمو از خودم بیخودم

اون که دیر اومد و زود به قلبم نشست

رفتو با رفتنش قلب من رو شکست

(تنها شدم_اشوان)

آهنگ و غم صدای خواننده حال هردومونو بدتر کرد…

پارت نود و پنجم⬇️⬇️⬇️

کنار جاده زد رو ترمز.

رو کرد به من:خوشت میاد با من بازی کنی که الان حال و روز همه مون اینجوری باشه؟

جیغ کشیدم:من فقط یه حرف زدم اونم تو عصبانیت.

مشتی به بازوش کوبیدم و ادامه دادم:حالا کبودی های صورتمو ببین.

مسیحا سرشو به فرمون کوبید.

نفس عمیقی کشید و گفت:آخر هفته مامان اینا بر میگردن خارج.نمیخوام تا اون موقع فکر کنن ما قهریم.حواستو جمع کن رفتارتو درست میکنی تا رفتنشون.فهمیدی؟

کتکایی که خوردمو فراموش کردم.از سردی صدای مسیحا یخ زدم.دلم یه لحظه برای مسیحای خندونم تنگ شد.

ولی منم با همون سردی جواب دادم:لازم نبود بگی.به خاطر مامان ستاره هم شده خودم میدونستم چجوری رفتار کنم.

سرش رو تکون داد.چند تا آهنگ رو جا به جا کرد و بالاخره یکیو گذاشت:

من هنوزم تو فکرتم یه سره

فقط امیدوارم این روزا بگذره

میدونم حال تو بدون من بهتره

چی میشد معرفت داشتی تو یه ذره..

چه کارایی واست میکردم نمیدیدی

ببین ، من پُره دردم نمیبینی

رفتارامم سرردم نمیبینی

چرا جایی تو منو گردن نمیگیری

نه ، ازت میخوام بیای پیشم

نه ، دیگه با دروغات سیا میشم

من ، دیگه واسم مهم نی اصن

که رفیق صمیمیات کیا میشن

شاید ، نمیتونستی با یکی باشی

شاید ، دوست داشتی قاطی اکیپا شی

شاید ، تو هم زیاده دردو دلات

شاید ، بود تقصیر هردوی ما

واسه موندت نمیکنم تلاشی

خوشبحاله اونکه الان براشی

منم که دیگه خب این عادت کردم

که توشرایط سخت کنارم نباشی…

به پنجره نگاه کردم.اشک بهم امون نمیداد.

مسیحای بدجنس من!در این حد بد بودم حرفاتو با این آهنگ بهم زدی؟واسه موندنم تلاشی نمیکنی؟من چه دروغی گفتم بهت؟

زیر لب زمزمه کردم:مسیحا…

کنترل ضبط تو دستم بود و دستم رو پام.

مسیحا دستشو آورد تا کنترل رو برداره که یه قطره اشکم ریخت رو دستش.

با تعجب نگاهم کرد و گفت:گریه میکنی؟

جوابی ندادم و تنها فین فین کردم.

چونمو گرفت و صورتم رو به طرف خودش برگردوند…

پارت نود و ششم⬇️⬇️⬇️

گفت:بیا یه قولی به هم بدیم.

با چشمای اشکی سری تکون دادم.

دستم رو گرفت.دستم هم کبود بود.

مسیحا زیر لب گفت:لعنت به من…

تو چشام زل زد و گفت:ببین پروا سعی کن با اعصاب و روان من بازی نکنی من عصبی که بشم از خود بیخود میشم.

یه لحظه مکث کرد و انگشتشو تهدیدوار جلوم تکون داد:ولی وای به حالت اگه حرفی که در مورد مسیح ردی درست باشه.خودم کفنت میکنم.امروزم میپرسم ازش.

بی حوصله گفتم:خب چه قولی؟

گفت:هیچوقت با اعصاب هم بازی نکنیم.

چشمامو بستم.

گفتم:اون اهنگو گذاشتی که حرفاتو از طریق اون بهم بفهمونی؟

ابروهاش بالا رفت:نه دیوونه کلا اهنگشو دوست دارم.

تو دلم گفتم:اره جون عمت.

بهم نگاه کرد. لبخند تلخی زدم:بابامم تاحالا منو اینجوری نزده بود.کل بدنم کبوده.هرچند پوستم حساسه.

دستم رو گرفت و استینمو بالا زد و تمام دستم رو بوسید.

گفت:پشیمونم عشق من…

اشکام ریخت و گفتم:هیچوقت انقدر مهربون نباش.چون اگه بد شی میمیرم.

بغلم کرد.

از آغوشش بیرون اومدم.

خندید:لباساشو نگاه کن دختره دیوونه.

سرمو تکون دادم:زده بود به سرم…

پارت نود و هفتم⬇️⬇️⬇️

جلوی در خونه پیاده شدیم.

مسیحا گفت:با آرامش رفتار کن.

تا وارد خونه شدم مامان ستاره گریه کنان بغلم کرد.

یاد مادرم افتادم.بعد اون کسی منو اینطوری با محبت بغل نکرده بود.

من هم مامان ستاره رو در آغوشم گرفتم وهمراهش گریه کردم.

بابا امین با خستگی گفت:بشینید.

همه به حرفش گوش دادیم.

بابا امین نشست و گفت:دعوای امروزتونو فراموش کنید کار هردوتون خیلی زشت و بد بود.

رو به مسیحا کرد و ادامه داد:تو هم دست بزن پیدا کردی وقتی برادرت خواست شما رو جدا کنه با مشت زدی تو صورتش.

مسیحا زیرلبی گفت:همه آتیشا از گور اون بلند میشه..

بابا امین گفت:همه این ها به کنار.وسایلاتونو امروز جمع کنید تا فردا برگردیم تهران.

هممون پکر شدیم.من با عذر خواهی کوتاهی به اتاق پناه بردم…

لباسم رو در آوردم.تقریبا نصف بدنم کبود بود.دلم به حال خود بدبختم سوخت.

در باز شد و مسیحا وارد اتاق شد.

از سر تاپام و با نگاهی تحسین امیز برانداز کرد و قدمی به سمتم اومد.

ازش ترسیدم و قدمی عقب رفتم اونم با هر یه قدمی که عقب میرفتم یه قدم به سمتم می اومد انقدر رفتم که پام به لبه تخت برخورد کرد و کاملا روی تخت افتادم بدنم از ترس به لرزه افتاد دیگه تحمل یه اتفاق دوباره رو نداشتم انگار که متوجه لرزش بدنم شد و دستم رو گرفت از روی تخت بلندم کرد

نیم نگاهی به چشام انداخت و گفت:چرا ترسیدی ازم؟من ترس دارم؟یا آدمیم که به زور متوسل شم؟

سر تکون دادم:نه نه فقط من حساس شدم.انگار همش منتظر یه اتفاق بدم.

صورتم رو بوسید:اگه رفتارت خوب باشه دعوا نمیکنیم اتفاق بدیم نمیفته.

دستشو گرفتم:تو خیلی خشنی مرد من.

اونم خندید:تو هم خیلی جیغ جیغویی پرنسسم.

مث خری که بهش تی تاب دادن ذوق زده شدم.

آخ جوونمی بهم گفت پرنسس.

با دیدن قیافم زد زیر خنده:نگاااش کن.دیووونتم اخه دیووونه.

براش بوسی فوت کردم.مثلا بوسم رو تو هوا گرفت و روی لب خودش گذاشت.

زبونی در اوردم: تو از منم خل تری..

آغوشش برام امن ترین جای دنیا بود.مردی که چندین ماهه دارم باهاش زندگی میکنم.مردی که کنار آرومی ها و نا آرومی هاش،کتک هاش و نوازش هاش دووم آوردم.

یه تیکه از موهامو گرفت و آروم کشید و گفت:خل خودتی خنگول من.

با نوک انگشتم بینیشو فشار دادم.اونم قیافشو مثل دلقکا کرد.

من هی میخندیدم و اونم ادا در میاورد.

مامان ستاره درو یهو باز کرد و قیافه مثل میمون مسیحا و دهن من که مثل اسب آبی باز بود و داشتم میخندیدم نگاه کرد و خودشم از خنده مرده بود.

سه تایی رفتیم پایین.

مسیح مثل برج زهر مار با اخم نشسته بود جلوی تلویزیون.

مامان ستاره گفت:مسیح پسرم بیا با داداشت آشت…

مسیح نذاشت مامان ستاره حرفشو تموم کنه و به سرعت کاپشنشو تنش کرد و رفت و در و کوبید.

مامان ستاره نچی کرد و مسیحا دستش رفت سمت سیگارش.

سریع با دستم زدم رو دستش که سیگار افتاد.

پرسشگرانه نگام کرد.

گفتم:میشه نکشی؟

سری تکون داد:نمیتونم عشقم حالم خوش نیست.

رفت تو حیاط.

منم پشت سرش رفتم.

سیگارشو بین لباش گذاشت و با فندک روشنش کرد.

وقتی یکی دو پک زد آروم سیگارو از بین لباش بیرون کشیدم و خودم پکی بهش زدم.

با دیدن نگاه عصبانی مسیحا دود به حلقم هجوم برد و به سرفه افتادم.

مسیحا با عصبانیت گفت:کی بهت اجازه داد بکشی؟وقتی بلد نیستی چرا میکشی؟

لب برچیدم و خودمو لوس کردم:ببخشید خو.بعدشم بلدم از توهم بیشتر بلدم.

با حرص خندید:بسوزه پدر تجربه…

پارت صدم⬇️⬇️⬇️

لبخندی به صورت عصبانیش زدم.

رفتیم داخل خونه.

بهش گفتم:حوصلم سر رفته.بابا امین کو؟

گفت:فکر کنم داره وسایلاشو جمع میکنه.برو گوشیتو بیار.

رفتم تو اتاق و گوشیمو برداشتم.

مسیحا ازم گرفتش و گفت:خب الان که اینترنتت خوبه.بریم تلگرام ایناتو وصل کنیم.

چشمکی زدم.

نام کاربریمو گزاشتم پروا خانوم.عکسمم عکسی بود که کنار چارلی نشسته بودم وبغلش کرده بودم و مسیحا ازمون عکس گرفته بود.

مسیحا تلگراممو درست کرد و رفت تو اتاق.

منم یه لینک پیدا کردم و زدم روش.

رفتم تو یه گروه.اسمش بود خل و چلا.

هی مسخره بازی در میاوردن.

یه پسره گفت:میشه بپرسم تو عکس کدوم تویی؟سگه یا آدمه؟

با حرص نوشتم:همونی که تورو بغل کرده.

گروه از خنده منفجر شد.منم خیلی شیک و مجلسی از گروه اومدم بیرون.کی حوصله اینا رو داره؟

در اتاقو آروم باز کردم.مسیحا هم با لبخند و یه جور غم یا حسرت به گوشیش نگاه میکرد.

گوشیو یهو ازش گرفتم.دستپاچه شد.

گفتم:دستپاچه نشو عشق من میخوام ببینم به چی میخندیدی؟

نیشم باز شد.اما با دیدن عکس روی صفحه لال شدم.

مسیحا!چرا میخوای داغونم کنی! عکس نغمه رو نگاه میکرد.

پس با حسرت به دخترش زل زده بود.

گوشیو از دستم کشید و گفت:پروا بشین باهات حرف دارم.

بی حرف نشستم.

گفت:پریسا برات تعریف کرده چیا بینمون گذشته.من اون بچه رو نمیخواستم.خودتم میدونی.اما پریسا یا از سر لجبازی یا حالا هر چیز دیگه ای این بچه رو نگه داشت.الان هم من به عنوان پدرش چه دلم بخواد چه نخواد باید خرج نغمه رو بدم و به همین دلیل مجبورم با پریسا هم در ارتباط باشم.پس دخالت بی موردم نکن و ناراحت نشو.

با بغض گفتم:پس چرا با حسرت نگاهش میکردی؟

لبخندی زد:فکر میکردم اگه بچه ما بود چی میشد؟تو رو در حال تعویض پوشک بچه تصور کردم.

زدم تو سرش که قهقهه زد…

پارت صد و یکم⬇️⬇️⬇️

با حرص نگاهش کردم.

لبخندی به وسعت دریا بهم زد.

اخم کردم:نیشتو ببندا.

زبونی در آورد.

براش ماجرای گروه رو تعریف کردم.

اول خندید ولی بعد گفت:دیگه تو گروهی که پسر باشه نمیری ها.

منم با پررویی گفتم:برو بابا.

اخم کرد و با جدیت گفت:پروا…

منم اخم کردم:گوشیتو بده ببینم.یالا.

قبل این که مخالفت کنه گوشیشو برداشتم و تلگرامشو باز کردم.

با بهت گفتم:این همه گروه میخوای چیکار؟یعنی توشون دخترم نیست؟

سریع رفتم تو گروهاش و اعضاشو چک کردم.

20 تا گروه داشت که 16 تاشو پاک کردم.

خودشم از کار من بهت زده بود.

با ناله گفت:پرواااا..

لبخند گشادی تحویلش دادم و گفتم:بقیه هم همه پسر هستن اغفالت میکنن.

و اون چهار تای دیگه رو هم حذف کردم.

اول دهنش باز مونده بود ولی تا نگاه منو دید با یه لبخند گفت:فدای سرت عشقم.

گوشیشو دادم دستش.

اونم لپمو کشید و گفت:خنگولکم من یه برنامه دارم که میتونم برگردم به گروهام.

با نگاهی عصبانی گفتم:میکشمتا.

لپمو کشید:حرص نخور همسر گلم.

بعدروی موهام رو بوسید و گفت:خب دیگه برو وسایلتو جمع کن…

پارت صد و دوم⬇️⬇️⬇️

رفتیم توی اتاقوشروع به جمع کردن وسایل کردم،دلم میخواست بیشتربمونیم اینجا حس های جدیدی روتجربه کرده بودم ،

یکی یکی لباسامو جمع میکردم ،بادیدن هرکدوم خاطره ای که بااون لباس داشتم زنده میشدولبخندمیزدم ،سنگینی نگاهی رواحساس کردم،سرمو چرخوندم،مسیحابود ،درحالی که به چارچوب در تکیه داده بود و نگام میکرد!

-خوشگل ندیدی؟

-خوشگل که هرروز جلوی ایینه میبینم ،دیوونه ندیده بودم که اونم دیدم،

-مسیحاااااااا

جیغی کشیدم که گوشاشو گرفت وازاتاق رفت بیرون ،

-خب مگه من بالباسام دردودل میکنمو میخندم!؟

وشروع کردغش غش خندیدن

بلندشدمو افتادم دنبالش ،مثل زناادا درمیاوردو فرارمیکرد

-خب جرعت داری وایسا

-ندارمو فرارمیکنم

باباامینومامان ستاره بادیدن ما چشماشون شده بود اندازه توپ بستکبال ،به کارامون عادت کرده بودن ولی حالا اونجوری که ماباهم دعواکرده بودیم یکم اینکاراعجیب بود…

پارت صد و سوم⬇️⬇️⬇️

یه دفعه مسیحابرگشت وگفت:

-پروااین چیه ؟

نگاهی کردم ای واییییییی یکی ازلباس زیرای مسیحابود

گرفتمش پشتمو عقب عقب به سمت اتاقم برگشتم

اون سه تاهم غش کرده بودن ازخنده

-راستی پروا؟

سوالی نگاش کرد

-بااون دردودل میکردی؟؟؟؟

-مسیحااااامیکشمت

و………….

همینجوری مثل تام‌وجری همدیگرواذیت میکردیم که مامان ستاره صدامون کرد،

-مسیحا،پروابیایدشام

هردوتابلندشدیمو به سمت اشپزخونه رفتیم ،خیلی گرسنه بودم

-پس بابا امین کجاست؟

مامان ستاره گفت:

-الان میرم صداش کنم

-نه شمابشینید من میرم

-نمیخواددخترم خودم میرم

مسیحاپریدوسط بحثمونو گفت:

-خب مامان پروامیره دیگه

ولی مامان ستاره بازم گفت نه وخودم میرم صداش کنم

مسیحاخواست حرفی بزنه که گفتم:

-مسیحاچراگیرمیدی شاید میخواددسر قبل شامشو بهش بده

وچشمکی زدم.

مامان ستاره لب گزید ومسیحاهم باخنده گفت؛

-اهان ازاون نظرحله برومامان…

مامان ستاره یدونه زد تو سرم و رفت پیش شوهرش…

پارت صد و چهارم⬇️⬇️⬇️

لب برچیدم ولی مسیحا با خنده جای تو سری مامانشو نوازش کرد.

بیا اینم اولین کتکی که از مادر شوهرم خوردم.

تا قبل اومدن مامان ستاره سفره رو قشنگ چیدم و تزئین کردم.

شاید این آخرین شامی باشه که دور هم میخوریم.

نوشابه و ماست و خورشت رو هم سر سفره گذاشتم و منتظر موندم تا همگی بیان.

سیخونک کوچیکی به غذا زدم.

دستپخت مادر شوهرمه به به.

همگی نشستن و من برای همه غذا کشیدم.

اما تا خواستم برنج مسیح رو به دستش بدم با دستش زد زیر بشقاب که همه لباسم کثیف شد.

با حرص و بغض نگاش کردم:مگه مرض داری؟همه لباسمو کثیف کردی.حالا باید چمدونمو باز کنم دوباره.

مسیحا توپید:مواظب دستت باش داداشم.

مسیح غرید:خوبه دستم خورد.

مامان ستاره استغفراللهی گفت و بابا امین هم گفت:بسه بسه شامتونو بخورید….

پارت صد وپنجم⬇️⬇️⬇️

شاممون رو تو سکوت خوردیم.من اولین نفری بودم که پاشدم.

از مامان ستاره تشکر کردم و گفتم:مرسی مامان جون خیلی خوشمزه بود.

مسیح با صدای زنونه زیر لب ادامو در آورد:مرسی مامان جون.انگار مامانشه.حالا من که میدونم قضیه چیه.

زیر لب گفت اما جوری که من بشنوم.

بغض کردم.آهسته گفتم:نوش جونتون…

کنترل تی وی رو برداشتم و روشنش کردم.

نگاه میکردم اما حواسم به فیلم نبود.

دستی روی شونه ام نشست.

برگشتم.اشک صورتمو خیس کرده بود.

مسیحا با یه اخم دلخورانه پیشم نشست و گفت:به خاطر حرفای مسخره مسیح گریه میکنی؟

با بغض گفتم:چرا اینجوری میکنه با من؟

شونه ای بالا انداخت:حتما خله که اشک فرشته منو در آورده.

بغلم کرد.مسیح هم مثل برج زهر مار نیم نگاهی به ما انداخت و پوزخندی زد:این بازیای مسخرتونو ببرین جای دیگه میخوام فیلم ببینم.رو مخمین.

مسیحا نیشخندی زد:حسودیت میشه؟

مسیح قرمز شد:خفه شو خفه شو مسیحا.

نالیدم:توروخدا باز دعوا درست نکنید…

پارت صد و ششم⬇️⬇️⬇️

مسیحا مثل بچه سرمو ناز کرد:نترس خانومم.

با تعجب نگاش کردم که چشمکی زد.

فهمیدم به خاطر مسیح اینکارو کرده.

پوفی کشیدم:بسه بسه مسیحا بریم.

زمزمه کرد:برو میام.

با نگرانی گفتم:دعوا نک…

حرفمو قطع کرد:باشه برو.

اییییش انقد بدم میاد وسط حرف میپره.

با چشم غره ای ازش دور شدم.

تو اتاق رفتم ولی دلشوره ولم نمیکرد.

گوشمو به در چسبوندم.

صدای عجیبی میومد.بعد چند دقیقه صدای سیلی اومد.

دلم طاقت نیاورد و با دو رفتم تو سالن.

مسیحا صورتش قرمز بود و داشت گلوی مسیح رو فشار میداد.

جیغ زدم:ولش کن بهم قول دادی آخرین روزو زهرمون نکن.

مسیحا داد زد:گمشو برو تو اتاق.

مسیح به زحمت خس خس کرد: بیا اینم از شوهرت.

جوش اوردم و مسیحا رو به زحمت دورکردم.

قرمز شده بود.من هم سیلی محکمی بهش زدم:مگه بهت نمیگم دعوا نکن؟مرض داری؟میخوای منو بکشی با این کارات.

مسیحا رو به مسیح داد زد:بعدا حالیت میکنم داداش.بایدبفهمی با غیرت مسیحا نمیشه بازی کرد.

مسیح پوزخندی زد و مسیحا با خشم بیرون رفت و در رو کوبید…

پارت صد و هفتم⬇️⬇️⬇️

نشستم رو زمین.گریه ام گرفت.آخه چرا من؟چرا مسیحا اینطوری میکنه؟چرا همش دعوا،همش خودخواهی،همش چشم تو چشمی چرا چرا چرا؟

این همه چرا ذهنمو درگیر کرده بود.

یک ساعت،دوساعت،سه ساعت،چهار ساعت گذشت و مسیحا نیومد.

ساعت دو شبه.

مامان ستاره و بابا امینم تو این مدت از دعوای این دوتا و نبود مسیحا با خبر شدن.

همه نگران نشستیم.به غیر از مسیح که فقط پای راستشو تکون میده و با بی خیالی سیگار میکشه.

در آهسته نیمه باز شد.

همه از جا پریدیم،به غیر از مسیح.

مسیحا با سستی وارد شد.پاهاش شنی و لباساش خیس بود.

تا اومدیم حرف بزنیم مامان ستاره گفت:هیس بچم حالش خوب نیست.

با دست به سمت حموم هدایتش کرد.

وقتی مامان ستاره برگشت با تعجب پرسیدم:مامان ستاره میذاشتی ازش میپرسیدیم کجا بود؟

مامان ستاره افسوس وار سری تکون داد:بزار یه آبی به تنش بخوره خودشو جمع و جور کنه.

پارت صد و نهم⬇️⬇️⬇️

حوله رو از روی در برداشتم و بدون این که به مسیحا نگاه کنم حوله رو به دستش دادم.

حوله رو دور کمرش بست.

وقتی خواستم برم نگاهش کردم.به محض این که نگاهمو دید چشم غره جانانه ای بهش رفتم و با اخم رو برگردوندم.

صدام کرد و محل نذاشتم.

دستمو گرفت:صبر کن پروا.

اخی الان وقتشه یکم ناز کنم.دستمو کشیدم.

یهو برم گردوند و تو صورتم گفت:وقتی میگم وایستا مثل آدم سر جات بمون.

پوزخندی زدم:برو بابا.کی من هستی اینجوری باهام حرف میزنی؟زنتم نیستم.فقط نقش بازی کردنه خودتم میدونی تا الان سکوت کردم از این به بعد حق دخالت تو زندگیمو نداری.

فقط نگاهم کرد.نه تلخ.نه با غم. سرد و صامت.

پلک زد:برو…

گفتم: نخوام بر…

یه جوری هلم داد که نزدیک بود مغزم متلاشی شه.

پام پیچ خورد.خیلی دردم گرفتولی به روی خودم نیاوردم.

با دست اشاره زد:برو بعدا در این مورد حرف میزنیم.فقط الان از جلو چشمم دور شو.

پشت چشمی نازک کردم و خواستم برم که یهو برگشتم.

خواستم بگم گوشیمو ندیدی که دیدم شونه هاش میلرزن.

بغض گلومو گرفت. به خاطر من؟

جلوتر رفتم. زیر لب تکرار میکرد:خسته شدم خسته شدم خسته شدم…

پارت صد و دهم⬇️⬇️⬇️

دستمو رو شونه اش کشیدم و گفتم:من بیشتر…

بدون این که نگاه کنم چه عکس العملی نشون میده دویدم تو اتاقمون.

نشستم رو تخت و بالش مسیحا رو برداشتم.

دماغم رو فرو بردم تو بالش.بوی مسیحامو میداد.

بغضم که ترکید صدای بلندمو خفه کردم.

در یهویی باز شد.انقد که این در بدبختو یهو باز میکنن آخر میشکنه.

مسیحا سیگارشو پرت کرد به سمت راست و منو بغلم کرد.

یه جوری فشارم داد دسشوییم داشت سرازیر میشد😅

موهامو ناز کرد و گفت:چرا انقدر به وجودت،به صدات،به امواج موهات،به کل وجودت چنان عادت کردم که نمیتونم ازت بگذرم.حتی اگه کلی فاصله داشته باشیم حتی اگه فراموشیم بگیرم تورو از بین هزاران آدم پیدا میکنم.پروای من.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:من و تو وقتی عصبانی میشیم حرفایی میزنیم که دل همو میسوزونیم میدونم،خودمم زبونم تنده.

لبمو جویدم:هر چی هم بگی من قهرم باهات.هی این کارات تلنبار شده…

چشمکی بهم زد:عشقم نگرانی نداره که…

گیج نگاهش کردم.

رفت بیرون بعد ده دقیقه برگشت.

اومد رو تخت نشست و یه دسته از موهام رو پشت گوشم زد و گفت:خب دیگه از طرف تو و خودم به همه گود نایت گفتم.

پشت چشمی نازک کردم:چجوری میخوای از دلم در بیاری هوم؟

خندید و دستمو تو چال لپش فرو بردم.

اهسته گفت:شیطنت نکن.

در رو قفل کرد و دستم رو گرفت…

دم گوشم گفت:از دلت در میارم…

پارت صد و یازدهم⬇️⬇️⬇️

با خواب آلودگی از خواب بیدار شدم.چشمام به هم چسبیده بود.

مامان ستاره هی در میزد:بیدار شید دیرمون شده.

مسیحا رو تکون دادم:هی هی بیدار شو.

اونم مثل من خسته و کوفته از خواب پرید.

به ساعت نگاه کردم.چهار و نیم صبح.

چشمامو با خستگی مالیدم و دوباره ولو شدم رو تخت.

مسیحا با انگشت ضربه زد رو بینیم:نمیخوای بری حموم؟

ناله ای از خستگی و خواب کردم:اااه نمیخام برم حموم پوف.

چند دقیقه بعد مثل یه گربه که دمش رو محکم لگد کردن تو وان پر آب بودم.

از بی حوصلگی سریع مرده شور کردم و بیرون اومدم.

حالم یه جوری بود.خسته،کلافه،پریشون.

مسیحا گفت:خیلی خوابت میاد؟

سرمو به نشونه تایید تکون دادم.

چمدون رو بلند کرد و گفت:برو تو ماشین الان میام.

نگاهی به دور اتاق انداختم که چیزی رو جا نذاریم.

اهی از ناراحتی کشیدم و رفتم تو ماشین.

همه خواب الود بودن به جز مسیح.حتما مثل خر خوابیده.

مسیح پشت فرمون نشست و بابا امین هم کنارش.

من هم بین مسیحا و مامان ستاره نشستم.

مسیحا که میدونست شدید خوابم میاد سرمو رو پاش گذاشت.

مامان ستاره هم گفت:راحت باش دخترم.پاهات رو جمع نکن.

حتی نتونستم جواب بدم.خواب مثل یه موج عمیق منو با خودش برد…

پارت صد و دوازدهم⬇️⬇️⬇️

صدای بلند آهنگ باعث شد از خواب بپرم:

دلم مونده رو دستم

هنوز منتظر هستم

برم یا که بمونم

آخه بدجوری خستم

مسیحا توپید:کوری مسیح؟نمیبینی پروا خوابه؟

مسیح شونه ای بالا انداخت:به من چه همه بیدارن خواب هم تا یه حدی بسه.

مامان ستاره غرغرکنان گفت:آدم باشید مثلا میخواین از هم دور بشید برای یه مدت طولانی.

مسیح خمیازه ای کشید و دستاشو باز کرد.

بابا امین داد زد:فرمونو بگیر مسییییح.

مسیح حواسش جمع شد و ماشین بغلی با بوقی کشدار رد شد.

مسیحا نچی کرد:مثلا راننده اس میخواد مارو به کشتن بده.

دیگه کاملا خواب از سرم پریده بود.

مسیحا گفت:عزیزدلم از خواب پریدی؟

نفس بلندی کشیدم:بابا انقدم رمانتیک نباش دوست ندارم.

مسیحا دلخور نگام کرد و مسیح پوزخندی زد.

پسره سو استفاده گر همش میخواد شوورمو ناراحت کنه ها.

سریع گفتم:شوخی کردم زندگیم ناراحت نشیا.

اینبار مسیحا و مامان ستاره ریز ریز میخندیدن.

مسیح به روش نیاورد و ماشینو زد کنار و گفت:بریم از سوپر مارکت خرید کنیم.

همگی پیاده شدیم.

من کلی خوراکی برداشتم اعم از چیپس و کالباس و پفک و نوشابه و کیک و…

جایی که وایساده بودیم خوش اب و هوا بود.

نسیم آروم از صورتامون عبور میکرد.

چیپس رو باز کردم و شروع کردم به خوردن.

وقتی اومدم دومیو باز کنم یهو هرچی که خوردم هجوم آورد به دهنم و مسیحا رو که تکیه داده بود به نرده رو هل دادم کنار و تمام محتویات دهنمو یه گوشه خالی کردم.

مسیحا باز فاز نگرانی گرفت.مامان ستاره هم گفت:به خاطر مسافرته دیگه.

مسیحا کمرمو مالید تا بهتر شم.

دستمو بالا آوردم.دستمالی بهم داد.

دهنمو پاک کردم و تشکر کردم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا